چرا؟ چرا نیما این درخواست رو داشت؟
نگاهم رو به بابا دوختم که بدونم که چی میگه.
بابا رضا: منم موافقم، اینجوری بهتر هم هست.
به نیما نگاه کردم که یه پوزخند تحویلم داد. داشتم از عصبانیت منفجر میشدم. من نمیخوام. کاش میتونستم بلند بشم و جیغ بکشم، بگم من این مرد رو نمیخوام و ازش متنفرم. چرا نمیتونستم بگم، چرا لال شدم و نمیتونستم چیزی بگم. میدونستم نیما داره از مسئله صـیغه محرمیت به نفع خودش استفاده میکنه که بتونه بیشتر من رو اذیت کنه. خودش رو نسبت به من محق بدونه. اون همینطوری خودش رو محق میدونه بعد این دیگه کی میتونه جلوش رو بگیره.
دستهام رو مشت کردم.
بابارضا: باباجان نظرت تو چیه؟ موافقی؟
دوست داشتم بگم نه نمیخوام.
بعد از چند دقیقه سکوت این بار نیما خودش گفت:
- نیلوفرخانم موافقید؟ اینطوری بهتر میتونیم همدیگه رو بشناسیم. رفتوآمدمون راحتتره و کمتر باعث معذببودن میشم.
واقعاً این چطور آدمیه؟ چطور راحت میتونه جلوی همه نقش بازی کنه؟ چطور میتونه اینقدر خودش رو سربهزیر و درست نشون بده؟
مگه میتونستم مخالف کنم؟ فقط سرم رو تکون دادم.
مریمخانم: نیلوفرجان. عزیزم بیا اینجا کنار نیما بشین.
خودش از جاش بلند شده بود. دوست نداشتم از جام بلند بشم. نگاه همه روم بود. مجبور شدم بلند شم. رفتم و با بیشترین فاصله روی مبل دونفره نشستم.
بابابزرگ نیما صـیغهی محرمیت رو بینمون خوند. بقیه شروع کردن به دستزدن و من اصلاً حواسم نبود، فقط دوست داشتم به اتاقم برم.
نگین: خب الان وقت عکسگرفتنه.
نگین دوربین رو گرفت شروع کرد به عکسگرفتن.
نگین: خب با اجازهتون من عروس و داماد رو برای عکسگرفتن ازتون قرض میگیرم.
مریمخانم: مادرجان، نیلوفرجان رو زیاد خسته نکنی ها.
نگین: نه مامانجون، مگه میذارم عروس خوشگلمون خسته بشه. خب داداش و نیلوفرجون پاشین بریم.
نیما: کجا؟
نگین: بیایید دیگه. میخوام ازتون عکسای خوشگل خوشگل بگیرم یه روزی اینا ببین بگین نگین دستت درد نکنه چیکارکردی.
برای فرار از اون جو زود بلند شدم و با نیما به یه سالن دیگه رفتیم.
نگین: خب داداش الان تو و عروسخانم برید روی اون مبله بشینید.
نیما: نگین دقیقاً ما چند دقیقه پیش روی مبل نشسته بودیم بلندمون کردی آوردیمون اینجا که ازمون عکس تکراری بگیری.
نگین: نه خیرم. خب من الان دوربین تنظیم میکنم که یه عکس سه نفره خوشگل بگیریم.
بالاخره نگین یه عالمه عکس ازمون گرفت. داشتم کمکم عصبانی میشدم از اینکه نگین احساس میکرد ما دو نفر چقدر عاشق هم هستیم. بهخاطر همین گفتم:
- نگینجون بسه لطفاً.
بدون حرف به سمت اتاقم رفتم. در رو هم بستم. بغض داشت گلوم رو خفه میکرد. رفتم در بالکن رو باز کردم تا یهکم بتونم نفس بکشم. حس میکردم داشتم خفه میشدم.
صدای بازشدن در رو شنیدم. روم رو برگردوندم. خودش بود چرا دنبالم اومده بود؟ اومدم کنارم توی بالکن و گفت:
- یعنی از دوتا عکسگرفتن خسته شدی یا چون من بودم نتونستی تحمل کنی؟
هیچی بهش نگفتم؛ چون میدونستم بیشتر عصبانی میشه.
اومد روبروم ایستاد.
- وقتی یه سؤالی ازت میپرسم دوست دارم جوابم رو بدی.
دستم رو گرفت کشید و من رو داخل اتاق آورد.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم.
- کی گفته بهم دست بزنی؟
- کسی نگفته. مگه یاد رفته تو الان زنم شدی؟
- چی؟! خواب دیدی خیر باشه آقا. اون فقط یه صـیغه محرمیت نه چیز دیگه. من زنت نیستم این رو بفهم.
نیما با پوزخند گفت:
- هستی تو این رو بفهم. میخوای ثابت کنم.
با نفرت به چشمهاش زل زدم. من از این چشمهای آبی لعنتی متنفرم. میخواستم از اتاق برم بیرون که دستم رو گرفت و کوبوندم به دیوار. تو ح*ص*ا*ر دستهاش قرار گرفتم.
- ولم کن.
- ولت نمیکنم. هیچ وقت!
- خیلی پستی!
- هرچی دوست داری، بگو هرجور دوست داشتی فکر کن؛ من از امشب شوهرتم.
- حیف اسم شوهر که تو یدکش بکشی.
دستم رو سفت فشار داد. چشمهاش قرمز شده بودن. میدونستم خیلی عصبانی شده. یهدفعه شالم رو از روی سرم برداشت و بهم نزدیک شد. اینقدر سریع و غافلگیرکننده بود که نتونست کاری کنم. تقلا کردم که ولم کنه؛ ولی ولم نمیکرد. بالاخره بعد چند دقیقه ولم کرد. پیـ*شونیش رو به پیـ*شونیم چـسبوند و گفت:
- تو حق نداری ازم متنف رباشی.
چرا حس میکنم این مرد حرف قلب و دهنش یکی نیست.
نگاهم رو به بابا دوختم که بدونم که چی میگه.
بابا رضا: منم موافقم، اینجوری بهتر هم هست.
به نیما نگاه کردم که یه پوزخند تحویلم داد. داشتم از عصبانیت منفجر میشدم. من نمیخوام. کاش میتونستم بلند بشم و جیغ بکشم، بگم من این مرد رو نمیخوام و ازش متنفرم. چرا نمیتونستم بگم، چرا لال شدم و نمیتونستم چیزی بگم. میدونستم نیما داره از مسئله صـیغه محرمیت به نفع خودش استفاده میکنه که بتونه بیشتر من رو اذیت کنه. خودش رو نسبت به من محق بدونه. اون همینطوری خودش رو محق میدونه بعد این دیگه کی میتونه جلوش رو بگیره.
دستهام رو مشت کردم.
بابارضا: باباجان نظرت تو چیه؟ موافقی؟
دوست داشتم بگم نه نمیخوام.
بعد از چند دقیقه سکوت این بار نیما خودش گفت:
- نیلوفرخانم موافقید؟ اینطوری بهتر میتونیم همدیگه رو بشناسیم. رفتوآمدمون راحتتره و کمتر باعث معذببودن میشم.
واقعاً این چطور آدمیه؟ چطور راحت میتونه جلوی همه نقش بازی کنه؟ چطور میتونه اینقدر خودش رو سربهزیر و درست نشون بده؟
مگه میتونستم مخالف کنم؟ فقط سرم رو تکون دادم.
مریمخانم: نیلوفرجان. عزیزم بیا اینجا کنار نیما بشین.
خودش از جاش بلند شده بود. دوست نداشتم از جام بلند بشم. نگاه همه روم بود. مجبور شدم بلند شم. رفتم و با بیشترین فاصله روی مبل دونفره نشستم.
بابابزرگ نیما صـیغهی محرمیت رو بینمون خوند. بقیه شروع کردن به دستزدن و من اصلاً حواسم نبود، فقط دوست داشتم به اتاقم برم.
نگین: خب الان وقت عکسگرفتنه.
نگین دوربین رو گرفت شروع کرد به عکسگرفتن.
نگین: خب با اجازهتون من عروس و داماد رو برای عکسگرفتن ازتون قرض میگیرم.
مریمخانم: مادرجان، نیلوفرجان رو زیاد خسته نکنی ها.
نگین: نه مامانجون، مگه میذارم عروس خوشگلمون خسته بشه. خب داداش و نیلوفرجون پاشین بریم.
نیما: کجا؟
نگین: بیایید دیگه. میخوام ازتون عکسای خوشگل خوشگل بگیرم یه روزی اینا ببین بگین نگین دستت درد نکنه چیکارکردی.
برای فرار از اون جو زود بلند شدم و با نیما به یه سالن دیگه رفتیم.
نگین: خب داداش الان تو و عروسخانم برید روی اون مبله بشینید.
نیما: نگین دقیقاً ما چند دقیقه پیش روی مبل نشسته بودیم بلندمون کردی آوردیمون اینجا که ازمون عکس تکراری بگیری.
نگین: نه خیرم. خب من الان دوربین تنظیم میکنم که یه عکس سه نفره خوشگل بگیریم.
بالاخره نگین یه عالمه عکس ازمون گرفت. داشتم کمکم عصبانی میشدم از اینکه نگین احساس میکرد ما دو نفر چقدر عاشق هم هستیم. بهخاطر همین گفتم:
- نگینجون بسه لطفاً.
بدون حرف به سمت اتاقم رفتم. در رو هم بستم. بغض داشت گلوم رو خفه میکرد. رفتم در بالکن رو باز کردم تا یهکم بتونم نفس بکشم. حس میکردم داشتم خفه میشدم.
صدای بازشدن در رو شنیدم. روم رو برگردوندم. خودش بود چرا دنبالم اومده بود؟ اومدم کنارم توی بالکن و گفت:
- یعنی از دوتا عکسگرفتن خسته شدی یا چون من بودم نتونستی تحمل کنی؟
هیچی بهش نگفتم؛ چون میدونستم بیشتر عصبانی میشه.
اومد روبروم ایستاد.
- وقتی یه سؤالی ازت میپرسم دوست دارم جوابم رو بدی.
دستم رو گرفت کشید و من رو داخل اتاق آورد.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم.
- کی گفته بهم دست بزنی؟
- کسی نگفته. مگه یاد رفته تو الان زنم شدی؟
- چی؟! خواب دیدی خیر باشه آقا. اون فقط یه صـیغه محرمیت نه چیز دیگه. من زنت نیستم این رو بفهم.
نیما با پوزخند گفت:
- هستی تو این رو بفهم. میخوای ثابت کنم.
با نفرت به چشمهاش زل زدم. من از این چشمهای آبی لعنتی متنفرم. میخواستم از اتاق برم بیرون که دستم رو گرفت و کوبوندم به دیوار. تو ح*ص*ا*ر دستهاش قرار گرفتم.
- ولم کن.
- ولت نمیکنم. هیچ وقت!
- خیلی پستی!
- هرچی دوست داری، بگو هرجور دوست داشتی فکر کن؛ من از امشب شوهرتم.
- حیف اسم شوهر که تو یدکش بکشی.
دستم رو سفت فشار داد. چشمهاش قرمز شده بودن. میدونستم خیلی عصبانی شده. یهدفعه شالم رو از روی سرم برداشت و بهم نزدیک شد. اینقدر سریع و غافلگیرکننده بود که نتونست کاری کنم. تقلا کردم که ولم کنه؛ ولی ولم نمیکرد. بالاخره بعد چند دقیقه ولم کرد. پیـ*شونیش رو به پیـ*شونیم چـسبوند و گفت:
- تو حق نداری ازم متنف رباشی.
چرا حس میکنم این مرد حرف قلب و دهنش یکی نیست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: