کامل شده رمان گفته بودی دوستم داری بی‌اندازه جلد دوم | ariel کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم شخصیت رمان دوست دارید که به خاطرش مشتاقید رمانمو بخونید؟

  • 1-نیلوفر

    رای: 37 54.4%
  • 2- نیما

    رای: 22 32.4%
  • 3-میترا

    رای: 2 2.9%
  • 4-آرتا

    رای: 7 10.3%

  • مجموع رای دهندگان
    68
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ariel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/06
ارسالی ها
690
امتیاز واکنش
19,341
امتیاز
661
محل سکونت
سرزمین دیزنی
چرا؟ چرا نیما این درخواست رو داشت؟
نگاهم رو به بابا دوختم که بدونم که چی میگه.
بابا رضا: منم موافقم، این‌جوری بهتر هم هست‌‌.
به نیما نگاه کردم که یه پوزخند تحویلم داد. داشتم
از عصبانیت منفجر می‌شدم. من نمی‌خوام. کاش می‌تونستم بلند بشم و جیغ بکشم، بگم من این مرد رو نمی‌خوام و ازش متنفرم. چرا نمی‌تونستم بگم، چرا لال شدم و نمی‌تونستم چیزی بگم. می‌دونستم نیما داره از مسئله صـیغه محرمیت به نفع خودش استفاده می‌کنه که بتونه بیشتر من رو اذیت کنه. خودش رو نسبت به من محق بدونه. اون همین‌طوری خودش رو محق می‌دونه بعد این دیگه کی می‌تونه جلوش رو بگیره.
دست‌هام رو مشت کردم.
بابارضا: باباجان نظرت تو چیه؟ موافقی؟
دوست داشتم بگم نه نمی‌خوام.
بعد از چند دقیقه سکوت این بار نیما خودش گفت:
- نیلوفرخانم موافقید؟ این‌طوری بهتر می‌تونیم همدیگه رو بشناسیم. رفت‌وآمدمون راحت‌تره و کمتر باعث معذب‌بودن میشم‌.
واقعاً این چطور آدمیه؟ چطور راحت می‎تونه جلوی همه نقش بازی کنه؟ چطور می‌تونه این‌قدر خودش رو سربه‌زیر و درست نشون بده؟
مگه می‌تونستم مخالف کنم؟ فقط سرم رو تکون دادم.
مریم‌خانم: نیلوفرجان. عزیزم‌ بیا اینجا کنار نیما بشین.
خودش از جاش بلند شده بود‌. دوست
نداشتم از جام بلند بشم. نگاه همه روم بود. مجبور شدم بلند شم. رفتم و با بیشترین فاصله روی مبل دونفره نشستم.
بابابزرگ نیما صـیغه‌ی محرمیت رو بینمون خوند. بقیه شروع کردن به دست‎زدن و من اصلاً حواسم نبود، فقط دوست داشتم به اتاقم برم.
نگین: خب الان وقت عکس‌گرفتنه.
نگین دوربین رو گرفت شروع کرد به عکس‌گرفتن.
نگین: خب با اجازه‌تون من عروس و داماد رو برای عکس‌گرفتن ازتون قرض می‌گیرم.
مریم‌خانم: مادرجان، نیلوفرجان رو زیاد خسته نکنی ها.
نگین: نه مامان‌جون، مگه می‌ذارم عروس خوشگلمون خسته بشه. خب
داداش و نیلوفرجون پاشین بریم.
نیما: کجا؟
نگین: بیایید دیگه. می‌خوام ازتون عکسای خوشگل خوشگل بگیرم یه روزی اینا ببین بگین نگین دستت درد نکنه چی‌کارکردی.
برای فرار از اون جو زود بلند شدم و با نیما به
یه سالن دیگه رفتیم.
نگین: خب داداش الان تو و عروس‌خانم برید روی اون مبله بشینید.
نیما: نگین دقیقاً ما چند دقیقه پیش روی مبل نشسته بودیم بلندمون کردی آوردیمون اینجا که ازمون عکس تکراری بگیری.
نگین: نه خیرم. خب
من الان دوربین تنظیم می‌کنم که یه عکس سه نفره خوشگل بگیریم.
بالاخره نگین یه عالمه عکس ازمون گرفت. داشتم کم‌کم عصبانی می‌شدم از اینکه نگین احساس می‌کرد ما دو نفر چقدر عاشق هم هستیم. به‌خاطر همین گفتم:
- نگین‌جون بسه لطفاً.
بدون حرف به سمت اتاقم رفتم. در رو هم بستم. بغض داشت گلوم رو خفه می‌کرد. رفتم در بالکن رو باز کردم تا یه‌کم بتونم نفس بکشم. حس می‌کردم داشتم خفه می‌شدم.
صدای بازشدن در رو شنیدم. روم رو برگردوندم. خودش بود چرا دنبالم اومده بود؟ اومدم
کنارم توی بالکن و گفت:
- یعنی از دوتا عکس‌گرفتن خسته شدی یا چون من بودم نتونستی تحمل کنی؟

هیچی بهش نگفتم؛ چون می‌دونستم بیشتر عصبانی میشه.
اومد روبروم ایستاد.

- وقتی یه سؤالی ازت می‌پرسم دوست دارم جوابم رو بدی.
دستم رو گرفت کشید و من رو داخل اتاق آورد.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم.
- کی گفته بهم دست بزنی؟
- کسی نگفته. مگه یاد رفته تو الان زنم شدی؟
- چی؟! خواب دیدی خیر باشه آقا. اون فقط یه صـیغه محرمیت نه چیز دیگه. من زنت نیستم این رو بفهم.
نیما با پوزخند گفت:
- هستی تو این رو بفهم.
می‌خوای ثابت کنم.
با نفرت به چشم‌هاش زل زدم. من از این چشم‌های آبی لعنتی متنفرم. می‌خواستم از اتاق برم بیرون که دستم رو گرفت و کوبوندم به دیوار. تو ح*ص*ا*ر دست‌هاش قرار گرفتم.
- ولم کن.
- ولت نمی‌کنم. هیچ وقت!
- خیلی پستی!
- هرچی دوست داری، بگو هرجور دوست داشتی فکر کن؛ من از امشب شوهرتم.
- حیف اسم شوهر که تو یدکش بکشی.
دستم رو سفت فشار داد. چشم‌هاش
قرمز شده بودن. می‌دونستم خیلی عصبانی شده. یه‌دفعه شالم رو از روی سرم برداشت و بهم نزدیک شد. این‌قدر سریع و غافل‌گیرکننده بود که نتونست کاری کنم. تقلا کردم که ولم کنه؛ ولی ولم نمی‌کرد. بالاخره بعد چند دقیقه ولم کرد. پیـ*شونیش رو به پیـ*شونیم چـسبوند و گفت:
- تو حق نداری ازم متنف رباشی.
چرا حس می‌کنم این مرد حرف قلب و دهنش یکی نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    ***
    زمان حال
    با صدای مامانم که صدام می‌زد از خاطرات تلخم جدا شدم. اصلاً نفهمیدم که زمان چطوری گذشت. یادآوری دوباره‌ی خاطرات باعث شد کلاً حال خوشم خراب بشه. باز از یادآوری کارهای نیما قلبم تیر کشید.
    زود بلند شدم و از اتاقم بیرون اومدم. مامان روی پله‌ها بود. با دیدنش اشک تو چشم‌هام جمع شد. زود تو آ*غ*و*ش*ش رفتم. وقتی از
    بـغلش بیرون اومدم، انگار چشم‌های مامان هم اشکی شده بود. زود اشک‌هاش رو پاک کرد. قربون دل مامانم بشم که اون هم این‌قدر دلش برام تنگ شده بود.
    - سلام مامان خوشگلم.
    - سلام یکی یدونه‌م. نمی‌دونی
    وقتی ماشینت رو دم در دیدم چقدرخوشحال شدم. زود اومدم داخل دختر عزیزم رو ببینم.
    - قربونت بشم مامان‎جون. دلم براتون یه ذره شده بود! می‌دونی که چقدر بهتون وابسته‌م.
    - ما هم عزیزم. این چندوقت هم بابات نبود کلاً دیگه داشتم دق می‌کردم.
    - خدا نکنه قربونت بشم من. چرا نگفتی بابا نیست؟ همون دیروز می‌اومدم پیشت.
    - نخواست مزاحمت بشم عزیزم. تازه زندگیت رو شروع کردی باید کم‌کم به نبودت تو این خونه عادت کنم.
    - این چه حرفیه مامان‌جون چه مزاحمتی.
    - قربونت. بیا بریم بشینیم سرپا هم وایستادی.
    - اشکالی نداره. مگه الان سر پا وایستادن مهمه، مهم دیدن و حرف‌زدن با مامانمه.
    - من فدای این زبون شیرینت بشم وروجک مامان.
    با مامان رفتیم توی سالن روی مبل نشستیم.
    - خب مامان‌جون بابا کجا رفته؟ دلم براش یه ذره شده.
    - با یکی از دوستاش رفتن اصفهان به کارگاه دوستش سر بزنه.
    - آهان کی برمی‌گرده؟
    - ان‌‎شاءالله فردا.
    - به سلامتی برگرده خونه.
    - خب تعریف کن دخترم، نیما خوبه؟ مسافرت خوش گذشت؟
    - نیما هم خوبه مامان‎جونم مسافرت هم عالی بود.
    - خب خدارو شکر. به نیما زنگ
    بزن برای ناهار بیاد اینجا.
    - مامان‎جون نیما یه‌کم درگیر کارهای شرکتشه.
    - چی شد مگه شرکتش؟
    - نه چیزی نیست، فقط کاراش زیادن.
    - خب تو بهش زنگ بزن ببین وقت داره بیاد.
    - باشه مامان‌جون، پس من برم اتاقم موبایلم اونجاست بهش زنگ بزنم.
    - باشه دخترم منم برم لباس‌های بیرونم رو عوض کنم.
    - باشه مامانی.
    از پله‌ها بالا رفتم. با یادآوری خاطرات گذشته باز از دست نیما دل‌خور شده بودم. دوست نداشتم باهاش حرف بزنم؛ اما
    نمی‌شد به حرف مامان گوش ندم.
    موبایلم رو از روی تخت برداشتم. شماره‌اش رو گرفتم.
    هرچقدر زنگ می‌خورد جواب نمی‌داد. دوباره بهش زنگ زدم
    که با عصبانیت گفت:
    - چیه نیلوفر؟ وقتی جواب نمیدم یعنی نمی‌تونم جواب بدم.
    قلبم درد گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    دیگه چیزی نگفتم و زود قطع کردم. موبایل رو روی تخت انداختم. چرا نیما این‌طوری رفتار کرد؟ چرا همه‌ش رفتارش عوض میشه؟
    نمی‌تونستم جلوی اشک‌هام رو بگیرم. اصلاً چطور می‌تونستم بگیرم وقتی قلبم درد گرفته.
    همیشه همین‌طوریه؛ تا میام ازش متنفر نباشم، این‌طوری می‌کنه. تازه
    داشتم باورش می‌کردم که یه روی دیگه هم داره؛ ولی مثل اینکه نداره.
    اصلاً چرا من این‌قدر احمقم؟ چرا زود بازیش رو باور می‌کنم؟ چرا؟
    این دفعه دیگه نه، دیگه نمی‌تونم رفتارش رو تحمل کنم. دیگه این آدم برام ارزشی نداره.
    اعصابم رو به هم ریخته بود. زود اشک‌هام رو پاک کردم. به سرویس بهداشتی رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم و قرمزی چشمام کمتر بشه.
    یه نفس عمیق کشیدم. دوباره باید نقش بازی می‌کردم. از اتاقم اومدم بیرون. مامان تو آشپزخونه بود.
    - مامان کجایی؟ چی‌کار می‌کنی؟
    - هیچی مامان. رفتم میوه بیارم بخوریم.
    - آهان مرسی مامانی.
    - راستی عزیزم چی شد؟ به نیما زنگ زدی؟ چی گفت؟
    با یادآوری چند دقیقه پیش بازم دلم گرفت؛ ولی نمی‌خواستم مامان رو ناراحت کنم.
    - نیما سلام رسوند و گفت که نمی‌تونه بیاد. انگار
    کارهای شرکت زیاده.
    - ان‌شاءالله زود کاراش درست بشه.
    رفتم روی مبل نشستم. مامان با ظرف میوه اومد کنارم نشست. برام میوه پوست گرفت داد بهم بخورم. و گفت:
    - خب راستی مامان‌جان کی می‌خوای دوباره سر کارت بری؟
    - نمی‌دونم. هنوز از مرخصیم مونده؛ ولی دیگه نمی‌تونم بیکار تو خونه بشینم. شاید فردا رفتم.
    - آهان خوبم هست. آرتا و سارا و پندار هم هستن.
    - آره به همین خاطر بیشتر دوست دارم برم سر کار. بودنشون کنارم بهم حس آرامش میده. چقدر خوبه که دوباره برگشتن.
    - آره نرگس هم این‌قدر خوشحاله که نگو. حق هم داره؛ دیگه الان بچه ها کنارش هستن.
    - یه‌دفعه دلم خواست ببینمشون.
    - منم دلم براشون تنگه. اصلاً زنگ بزنیم امشب شام بیان اینجا.
    مثل بچه ها دست‌هام رو به هم زدم و گفتم:
    - گل گفتی مامانی. آره خیلی خوبه پس الان به سارا زنگ می‌زنم.
    گوشیم رو دستم گرفتم. شماره‌ی سارا رو پیدا کردم و زنگ زدم.
    بعد از چند دقیقه صدای پرانرژیش اومد.

    - سلام عروس‌خانم خوبی؟ چه خبرا یادی از ما کردی؟
    - سلام عزیزم. مرسی، تو خوبی؟ بچه‌ها خوبن؟ من که همیشه به یادتم شاهدم هم مامانم.
    - بچه‌ها هم خوبن، ممنون قربون تو بشم من.
    - خدا نکنه.
    - الان کجایی؟ هنوز شمالی؟ خوش می‍گذره؟
    - نه شمال نیستیم.
    - چی چی رو نه؟! مگه نباید مثلاً یه هفته ماه عسل باشی؟ اون وقت پس الان کجایی هان؟
    - خب دیگه بعدش بهت میگم که چرا زود اومدیم، الان خونه مامان هستم.
    - ای جان خونه خاله اینا. خاله کنارته زود سلام من رو برسون.
    - حتماً! مامان هم سلام رسوند.
    - قربونش.
    - میگم سارا یه کاری کنید. امشب شام خونه مامان اینا دعوتین دلم براتون یه ذره شده.

    - ای جان مهمونی، اونم خونه‌ی خاله! کیه که نیاد. همین حالا آماده میشم. فقط یه چیز خنده‌دار، آرتا امشب شیفته اگه بفهمه که دعوتیم خیلی زورش میده که نمی‌تونه بیاد.
    - چه بد، دوست داشتم آرتا هم باشه. خب پندار چی، نکنه اونم شیفته؟
    - نه بابا پندار تو اتاقشه در حال استراحته مثلاً.
    - خب چه بهتر. دلم خیلی می‎خواد ببینمت. پس تو با پندار بیا.
    - اُکی پس من برم به پندار بگم که برنامه‌ای برای امشب نذاره.
    - پس گلم فعلاً تا شب. به پندار هم سلام برسون.
    - قربونت‌. از خاله هم خداحافظی کن‌. شب‌ می‌بینمت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    بعد از حرف‌زدن با سارا حالم بهتر شد. با لبخند گفتم:
    - چه خوبه که قراره بیان.
    - آره، معلومه. پاشم
    برم ناهار رو گرم کنم که بخوریم.
    بعد خوردن ناهار رفتم اتاقم استراحت کنم‌.
    روی تخت دراز کشیده بودم. به گوشیم نگاه کردم که ببینم نیما زنگ یا پیام نداده. همین‌طور که حدس می‌زدم آقا اصلاً یادش نبوده که نیلوفری هست. باشه آقا نیما هرجوری راحتی. منم مثل خودت میشم. وقتی تو به یادم نیستی من چرا باید به یادت باشم.
    دستم رو روی شکمم گذاشتم.
    - قربونت بره مامان خوبی؟ منم خوبم. همین که تو رو دارم خوبم. مگه میشه تو شکمم باشی من خوشحال نباشم؟ من با تو تمام غم‌های دنیا رو یادم میرم.
    روی تخت داز کشیدم چشم‌هام گرم شدن. اصلاً
    نمی‌دونستم کی خوابم برد.
    چشم‌هام رو باز کردم. ساعت نزدیک شیش عصر بود. زود بلند شدم که برم به مامان کمک کنم. زودی به دست و صورتم آب زدم و از اتاقم اومدم بیرون.
    رفتم آشپزخونه. مامان در حال سرزدن به غذاش بود.
    - سلام مامان.
    - سلام دخترم خوب خوابیدی؟
    - آره مامانی. خب
    مامانی زود بگو من چی‌کار کنم.
    - خب، خب تو این سیب‌زمینی رو پوست بگیر. می‌خوام خورش قیمه درست کنم پندار خیلی دوست داره و قورمه سبزی گذاشتم روی گاز اون رو که همه دوست دارن؛ اما می‌دونی سارا که عاشقشه و زرشک پلو هم که تو دوست داری.
    - مرسی مامانی زحمت افتادی. می‌خوای دیگه زرشک پلو درست نکنیم آخه تو زحمت میفتی.
    - این چه حرفیه؟ می‌خوام امشب غذای‌هایی رو که دوست دارین براتون درست کنم.
    - قربونت برم.
    - خدا نکنه.
    - پس منم زود مشغول بشم.
    - باشه عزیزم.
    بالاخره چندتا سیب زمینی پوست گرفتم و مامان سرخشون کرد.
    بوی غذاها داشت حالم رو بد می‌کرد.
    رفتم نزدیک سینک و به صورتم آب زدم. یه لیوان آب خوردم که مامان گفت:
    - چیزی شده دخترم؟
    - نه مامان‌جون چی باید بشه، خوبم یه‌کم تشنه‌م شده بود.
    مامان لبخندی زد گفت:
    - خوبه که خوبی خوشگلم.
    رفتم نشستم و مشغول درست‌کردن سالاد شدم.
    همون موقع زنگ خونه به صدا در اومد. مامان گفت:
    - حتماً بچه‌هان.
    - آخ جون من برم زود در رو باز کنم.
    اف اف رو برداشتم. اصلاً مشخص نبود که پشت در کیه.
    - بله؟
    کسی جواب نداد. اف
    اف رو سر جاش گذاشتم. پس کی بود؟ شاید یه بچه‌ای شیطونی کرده.
    داشتم دوباره می‌رفتم سمت آشپزخونه که دوباره صدای زنگ اومد.
    رفتم دوباره برش داشتم. از توی آیفون که اصلاً کسی مشخص نبود. باز هم جوابی نداد.
    عصبانی شدم. این کیه داره شیطونی می‌کنه؟ خودم سمت در رفتم و بازش کردم.
    همون موقع یه نفر با یه گل اومد جلوم.
    تعجب کردم، یه‌کمی هم ترسیدم.
    - ببخشید شما؟!
    - خب اسمم معلومه دیگه.
    این کیه که داره بازی می‌کنه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    صداش رو هم عوض کرده بود. خب من از کجا بدونم کیه.
    - حدس نزدی نیلوفر؟
    تعجب کردم. اسم منم بلد بود.
    - حوصله بازی ندارم! اگه که خودتون رو معرفی نمی‌کنید لطفاً مزاحم نشید.
    یه‌دفعه گل رو پایین گرفت و گفت:
    - چه بداخلاق.
    خنده‌ام گرفته بود. این که آرتا بود‌.
    - خدا بگم چی‌کارت نکنه ترسوندی منو.
    - وای قیافه‌ت دیدنی بود!
    - از دست تو.
    - خب نیلوخانم حالا مهمونی می‌گیری من رو دعوت نمی‌کنی؟ باهات قهر کنم.
    - قربونت برم من، حالا قهر نکن کوچولو.
    قیافه‌ش رو اخمو کرد و مثل بچه‌ها سرش رو گرفت اون ور. خنده‌ام گرفته بود.
    - بریم داخل.
    - نه من قهرم.
    - آرتا.
    - باش بابا تسلیم حالا چرا جیغ می‌زنی، ترسیدم.
    - تا تو باشی دیگه قهر نکنی.
    زودتر از من اومد داخل خونه.
    - خوش اومدی.
    - قربونت برم. خوبی؟ کی اومدی؟
    دستش رو باز کرد و گفت:
    - نمیای ب*غ*ل داداشت؟
    رفتم بـ*غ*ل*ش و گفتم:
    - دیروز اومدم داداشم.
    آرتا سرم رو بوسید و گفت:
    - داداشت قربونت بره. خاله کجاست؟
    - توی آشپزخونه. اتفاقاً خیلی دلش برات تنگ شده بود.
    با آرتا راه افتادیم سمت سالن. دست‌های آرتا دورم بود. چقدر بودنش خوبه. درسته داداش خونیم نیست؛ ولی داداش هم‌شیرم هست؛ ولی این‌قدر دوستش دارم که نگو چقدر خوبه که آرتا هست.
    آرتا: خاله جونم کجاست بیاد که پسر قند عسلش اومده.
    مامان زود اومد بیرون.
    مامان: خوش اومدی عزیز خاله‌.
    آرتا زود تو بغـ*ـل مامان رفت.
    مامان: خوبی مامانم؟
    آرتا: خوبم قربونت برم. خاله‌خانم حالا دیگه مهمونی می‌گیری آرتاجون رو دعوت نمی‌کنی.
    مامان: قربونت بشم من. مگه میشه یاد آرتا نباشم.
    آرتا: آره همه‌ش زیر سر این سارای ورپریده‌ست. خوبه
    پندار بهم گفت من هم شیفتم رو با آرشام عوض کردم.
    و بعد یه لبخند عریض زد که باعث شد همه‌مون بزنیم زیر خنده.
    رفتیم رو مبل نشستیم. مامان برای آرتا چای آورد.
    مامان: من یه سر برم آشپزخونه.
    آرتا: بدو بیا پیش داداشت بشین.
    من هم زود رفتم کنارش.
    آرتا: خب خوبی قربونت برم؟ ماه عسل خوش گذشت؟
    و بعد یواش گفت:
    - نیما که اذیتت نکرده؟
    - نه جونم چه اذیتی. بد نبود خدا رو شکر.
    آرتا: خب چرا زود اومدین؟ خدایی نکرده اتفاقی افتاده؟
    - نه عزیزم نیما به‌خاطر کارهای شرکت لازم بود زودتر بیاد.
    آرتا: آهان الان این شاه دوماد کجاست؟
    - دنبال کارهای شرکت.
    - این موقع؟
    - دیگه نمی‌دونم.
    اصلاً دوست نداشتم یادش بیفتم؛ چون باعث می‌شود به یاد چند ساعت پیش بیفتم. آرتا که انگار فهمید دوست ندارم که در مورد این موضوع صحبت کنم، دیگه چیزی نپرسید.
    برای عوض‌کردن بحث گفتم:
    - خب چه خبر از بیمارستان؟
    - خیلی خوبه، همه‌مون دور همیم.
    - پس منم فردا دیگه میام، دلم برام بیمارستان تنگ شده.
    آرتا سرم رو ب*و*س*ی*د.
    - قربونت بشم.
    نیلو الان پندار و سارا میان اینجا من رو می‌بینن از تعجب شاخ درمیارن.
    - آره قیافه‌شون دیدنیه. کاش زودی بیان.
    - خاله خانم کجایی؟ بابا کجا رفتی؟ یه ساعت اومدیم خودت رو ببینم بریم همه‌ش تو مطبخی.
    مامان با لبخند گفت:
    - قربونت الان میام، رفتم یه سر به غذا بزنم.
    آرتا یه چشمکی زد و گفت:
    - کلک‌ چی درست کردی؟
    مامان: حدس بزن.
    - خب قورمه سبزی غذایی موردعلاقه‌ی منه. آخ جون چقدر دلم قورمه سبزی دست پختتون رو می‌خواست.
    مامان لبخندی زد و گفت:
    - حدست درست بود عزیزم، پس امشب باید یه عالمه بخوری.
    بعد با خنده گفت:
    - نبینم کم بخوری.
    آرتا: اون رو که نگران نباش، اصلاً همراه خودمم می‌برم.
    مامان: از دست تو.
    مامان اومد کنارمون نشست.
    مامان: آرتا مامان میوه بخور.
    آرتا: چشم خاله جونم.
    آرتا یه سیب برداشت پوست گرفت نصفش رو داد به من نصفش رو هم خودش خورد. از
    بچگی همیشه همین‌جوری بود؛ همیشه هوای من رو داشته حتی بیشتر از سارا.
    زنگ خونه به صدا در اومد.
    آرتا: حتماً بچه‌هان. من برم در رو باز کنم سورپرایزشون کنم.
    بعد زد زیر خنده.
    - باشه برو شیطون.
    آرتا خودش رفت در رو باز کنه من هم همراش رفتم تا قیافه دیدنی سارا و پندار رو هم ببینم.
    همین‌طور که در رو باز کرد، قیافه متعجب بچه‌ها دیدن داشت.
    پوقی زدم زیر خنده.
    با آرتا گفتیم:
    - سلام‌.

    سارا: آرتا!
    آرتا: سارای ورپریده حالا دیگه به داداشت خبر نمیدی منم بیام مهمونی؟
    سارا زد زیر خنده گفت:
    - بابا شفیت بودی گفتم سر کارتی.
    آرتا: عجب بابا باملاحظه.
    سارا: حالا برو اون طرف دلم برای نیلوجونم تنگ شده.

    زودی اومد داخل پریدم تو بغـ*ـل سارا.
    سارا: خوبی قربونت؟ دلم برات یه ذره شده بود.
    - منم عزیزم.
    پندار: ما هم هستیم ساراحانم بذار یه احوالپرسی کنیم.
    سارا: نگاه نیلو این دوتا هووی من شدن نمی‌ذارن با دوستم احوالپرسی کنم.
    آرتا: خب پندار راست میگه آقا نمی‌ذاری اصلاً ما رد شیم بریم داخل.
    سارا چشم‌غره‌ای به آرتا رفت. اون هم
    زود پشت سر پندار قایم شد.
    زدیم زیر خنده.
    پندار: خوبی نیلوفرجان؟
    من: مرسی پندار. تو خوبی؟
    پندار: مرسی جانم چه خبر؟ ماه عسل خوش گذشت؟
    - مرسی خیلی خوب بود.
    همون موقع صدای مامان اومد که گفت:
    - چرا اونجا ایستادین؟ بیاین داخل‌. اونجا جلسه گرفتین؟
    همه زدیم زیر خنده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    بالاخره همه وارد سالن شدیم. سارا و پندار با مامان احوالپرسی کردن. بعد از اون دور هم نشستیم.
    مامان: خوبی خاله‌جون؟
    سارا: قربونت مرسی خاله جونم.
    مامان: مامان و بابات خوبن خاله؟
    پندار: سلام می‎رسونن مرسی. شما چطورین، عمو چطوره؟
    مامان: قربونت ممنون، عمو هم خوبه.
    سارا: می‌بینم بوهای خوب خوب میاد.
    پندار: آره معلومه غذای خاله از بوش هم مشخصه چه خوشمزه‌ست.
    آرتا: نه بابا چه خودشیرینه خاله.
    مامان: نه چه خود‌شیرینی. فقط از غذای خاله‌ش تعریف کرد.
    مامان همیشه این‌طوری بود؛ با آرتا شوخی داشت و سربه‌سرش می‌ذاشت. مامان به‌خاطر اینکه همه‌ش با بچه‌ها بود و باهاشون سروکله می‌زد خوب جوون‌ها رو می‌شناخت. برخوردش همیشه با ما مثل یه دوست بود.
    آرتا ل*ب‌هاش رو برچید و گفت:

    - اصلاً من قهرم هیچکی منو ندوست.
    مامان: کی گفته؟ مگه میشه کسی آرتا رو دوست نداشته باشه؟
    بعد رو کرد طرف ما گفت:
    - نه بچه‌ها؟
    آرتا: وای خاله خوشمزه مهربون کی بود تو؟
    و بعد گـونه‌ی مامان رو بـ*ـوس کرد.
    - خب جمع کن این لوس‌بازیا رو!
    آرتا برام زبون درآورد و گفت:
    - حسود هرگز نیاسود.
    - هاها تو راست میگی. خب
    چه خبرا از بیمارستان ساراجونم؟
    سارا: یه جمله میگم تموم عالیه.
    من: چه خوب. خب
    تو پندار.
    آرتا: اوف نگاه تو رو خدا. انگار داره مصاحبه می‌گیره.
    دستم رو به حالت میکروفن گرفت جلوشون و گفت:
    - آقا و خانم نظرتون چه درباره آقا آرتا؟
    من هم براش زبون در آوردم گفتم:
    - فضول رو بردن جهنم گفت هیزمش تره. کوفت خب دارم سؤال می‌پرسم. اصلاً کی با تو بود؟
    پندار: آفرین نیلوفر حسابش رو برس. زندگی نذاشته برام بس که تو بیمارستان سربه‌سرم می‌ذاره.

    - نه بابا ببینم فردا این آقا آرتا چطوری رفتار می‌کنه. البته من که باهاش قهرم.
    آرتا: معلومه، مثل یه جنتلمن. مگه از آرتا به غیر این توقع دیگه هست؟
    - اون که مشخصه.
    همه زدیم زیر خنده.
    آرتا: خوبه وروجک حالا دیگه به خان داداشت بی‌احترامی می‌کنی و قهر هم می‌کنی؟
    من هم به شوخی رو اون طرف کردم و گفتم:
    - بله.
    آرتا: عجب! پس یا خودت با زبون خوش آشتی می‌کنی میای کنار خان داداشت یا
    به زور میارمت.
    - نه بابا.
    آرتا اومد سمتم منم دویدم. می‌دونستم دستش بهم برسه این‌قدر قلقکم میده که از خنده دیگه برام نفسی نمی‌مونه. دیدم اون هم دوید دنبالم. همه انگار طرف من بودن و می‌گفتن بدو بدو نیلو.
    مامان از آشپزخونه اومد. دویدم پشت سرش سنگر گرفتم.
    - خب دیگه دستت به من نمی‌رسه.
    آرتا: آره جون خودت، خاله که تو گروه خودمه.
    نه خاله جون؟
    مامان: معلومه همه طرف نیلوفر هستن هیچکی طرف آرتاجانم نیست، دیگه منم طرف تو هستم.
    آرتا: قربونت برم یکی یه‌دونه مهربون‌ترین خاله‌ی دنیا.
    بالاخره دست آرتا افتادم. می‌دونستم الان دیگه باید خودم رو مرده فرض کنم.
    موهام رو تو دستش گرفت و گفت:
    - ببینم باز به خان داداشت به احترامی می‌کنی چشم‌سفید؟
    همه در حال خندیدن بود.
    من: نه من غلط کنم به خان داداش یکدونه‌م بی‌احترامی کنم.
    آرتا: اوهوم خب الان چی‌کار کنم. از بزرگیمه دیگه بخشیدم. نه، نه سه بار باید شیفت شب جای من وایستی.
    من: نه آرتا!
    آرتا: تا تو باشی با خان‌داداشت قهر نکنی.
    بالاخره رفتیم نشستیم. من هم رفتم کنار آرتا نشستم. دستش رو دورم انداخت. گفت:
    - خب سارا خواهر ناتنی من تو هم بیا اون طرف خان‌داداشت بشین.
    همه پقی زدن زیر خنده.
    سارا: عجب پس من خواهر ناتنیتم؟ نیلو چه قولی ازت گرفت که این‌قدر مهربون شده؟
    آرتا: تا جایی که یادم میاد من یه خواهر واقعی دارم اون هم نیلوئه که...
    لـ*ب‌هام رو برچیدم و گفتم:
    - که قراره سه شب هروقت شیفتش بود من به جاش وایستم.
    عجب سارا که از خنده روده‎بر شده بوده، پندار رو که نمی‌شد جمعش کرد. من هم
    از خنده داشتم کم‌کم روی زمین ولو می‌شدم.
    این‌قدر گفتیم و خندیدم که زمان از یادمون رفت.
    مامان: خب دیگه بچه ها وقت شامه.
    با کمک هم میز شام رو چیدیدم. هرچی به آرتا گفتیم بیا کمک، می‌گفت
    نه‌خیر من خان‎داداشتونم و فقط استراحت می‌کنم. و با حالت بامزه‌ای اون یکی از پاهاش رو انداخته بود روی اون پاش.
    میز رو چیدیم. در کنار مامان و بچه‌ها غذا عجیب چسبید.
    بعد از تموم‌شدن غذا باز جمع کردیم. توی سالن نشستیم. برای بچه‌ها چایی آوردم.
    آرتا: خب من که حوصله‌م سر رفته. چه کنیم، اسم فامیل بازی کنیم؟
    بعد یه لبخند دندون‌نمایی زد.
    سارا: برو بابا کی حال اسم فامیل داره؟
    پندار: امم یه چیزی، یادتونه آرش فوتبال دستی داشت وقتی دور هم جمع می‌شدیم بازی می‌کردیم؟
    آرتا دستش رو زد به هم و گفت:
    - آخ جون آره الان خیلی هم می‌چسبه. همین حالا بگم برنده بازی کیه؟
    پندار: آقا آرتا جوجه رو آخر پاییز می‌شمارن.
    آرتا: نه بابا من همین الان شمردم.
    رو کردم طرفشون و گفتم:
    - خب بذارید اول بازی رو شروع کنیم اون وقت کُری بخونید.
    با آرتا رفتیم توی انباری فوتبال دستی کوچیک رومیزی رو آوردیم.
    آرتا: خب الان من و پندار بازیکن اصلی هستیم. هم‌گروهی من کیه؟
    من می‌دونستم پندار خیلی دوست داره با سارا هم‌گروهش باشه. می‌دونستم
    اگه من نگم که من هم‌گروه آرتام، قطعاً سارا می‌رفت تو گروه آرتا. می‌خواستم دل پندار هم شاد بشه.
    زود رفتم تو بغـ*ـل آرتا و گفتم:
    - من تو گروه خان‌داداشم.
    آرتا: اُکی بزن قدش! برنده همین الان مشخصه.
    پندار برام با مهربونی لبخندی زد.
    سارا رفت روی مبل کنار پندار نشست.
    آرتا: خب خاله هم داور مسابقه.
    مامان: از دست تو باشه.
    آرتا: اما خاله توگروه مایی گفته باشم.
    مامان: نه دیگه داور باید بی‌طرف باشه.
    آرتا گفت: مامانم!
    چشمش رو مثل گربه شرک کرد.
    پندار: نگاه تو رو خدا خودش رو چطور لوس می‌کنه.
    این‌قدر خنده‎دار بود که نگو.
    آرتا هروقت می‎خواست خودش رو لوس کنه به جای خاله می‌گفت مامان.
    من که زیاد فوتبال‌دستی بلد نبودم، سارا هم مثل من. نمی‌دونم چرا هیچ‌وقت یاد نگرفتیم.
    بازی شروع شد. من می‌گفتم آرتا، سارا می‌گفت پندار. این‌قدر باحال بود که نگو. تا
    می‌خواست آرتا گل بزنه نمی‌شد و همین‎طور هم پندار. هنوز مساوی بودیم.
    همون موقع زنگ خونه به صدا در اومد.
    مامان: شما حواستون به بازی باشه من برم در رو باز کنم و بیام.
    یعنی کی می‌تونه باشه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    ذهنم کنجکاو شده بود که بدونم اونی که پشت دره کیه
    بچه‌ها همه‌شون سرگرم بازی بودن و اصلاً حواسشون نبود.
    همون موقع آرتا گل زد و پرید توی بـ*غلم. همون لحظه چشم‌هام رو کسی دیده که از دیدنش تعجب کردم.
    مامان گفت: نیلوفر مامان نیماجان اومده.
    با دیدنش تموم حس‌های بد به سمتم هجوم آورد. نیما انگار داشت با چشم‌هاش من رو قورت می‌داد.
    بچه‌ها متوجهش شدن و باهاش احوالپرسی کردن. من هم نمی‌خواستم کسی از مشکلاتمون چیزی بدونه؛ سعی کردم خودم رو عادی نشون بدم.
    نیما: نیلوفرجان یه لحظه میای؟
    دوست نداشتم باهاش برم. من اصلاً با این مرد چه حرفی می‌تونم داشته باشم وقتی خودش هیچ‌وقت نمی‌ذاره من باهاش حرف بزنم.
    مامان: نیماجان با شما هستن‌.
    زود به خودم اومدم و به سمتش راه افتادم. به کنار پله‌ها رفتیم. کسی به اون قسمت دید نداشت.
    نیما دستم رو گرفت. این‌قدر
    سفت مچ دستم رو گرفته بود که داشت درد می‌گرفت.
    - نیما دستم رو ول کن، داره درد میاد.
    - نیلوفر حرف نزن!
    نیما دستم رو کشید. از پله‌ها رفت بالا، من رو هم همراه خودش می‌کشید می‌برد.
    - منو کجا میبری؟
    چیزی نگفت. در اتاقم رو باز کرد. من رو توی اتاق انداخت. خودش هم اومد داخل و در رو هم قفل کرد.
    - چی‌کار می‌کنی، چرا در رو قفل می‌کنی؟
    - نکنه از شوهر خودتم می‌ترسی؟
    بعد به سمتم اومد و باعث شد یه قدم به عقب بردارم. اون هم اومد جلو.
    دیگه به دیوار رسیده بودیم که دستش رو به ویترین پشت سرم تکیه داد. تو حـ*صار دست‌هاش بودم. یه‌کم ترسیدم. چشم‌هاش خیلی خـشن بود.
    - یه‌کم اون طرف‌تر بری هم می‌فهمم هستی.
    - نه به تو باید این‌جوری فهموند.
    - خب حرفت رو بزن می‌خوام برم.
    - دقیقاً کجا؟
    - پیش مهمونام.
    - آهان یعنی تو دوستات رو به شوهرت ترجیح میدی؟
    با عصبانیت زل زدم تو چشمش و گفتم:
    - اون‌ها قبل از اینکه تو توی زندگیم وجود داشته باشی، تو زندگیم بودن و همیشه ازم حمایت کردن. با اون‌ها من همیشه شادمک در عوض با تو چی؟ از همون بار اولی که دیدمت تا الان یه روز خوش نداشتم. من هم آدمم، دوست دارم با عشق محبت زندگی کنم نه هر دفعه دلم بشکنه و خرد بشمک من از وقتی تو رو شناختم نابود شدم، عوض شدم، افسرده شدم. اونا مثل تو نیستن که وقتی بهشون زنگ بزنی که نگران احوالشون باشی دلت رو بشکن. هر وقت خواستم باهات یه‌کم خوب باشم زدی داغونم کردی.
    نیما داشت با عصبانیت نگاهم می‌کرد. چشم‌ها‌ش قرمزش شده بود و نفس‌های بلند می‌کشید.
    تیر خلاص رو زدم و گفتم:
    - حتی همین بودنت من رو عذاب میده. حتی نفس‌کشیدن با تو زیر یه سقف من رو اذیت می‌کنه.
    فشارهای روی دستش داشت زیادتر می‌شد.
    آره من بی‌رحم شده بودم. دیگه نمی‌خواستم ساده باشم و فکر کنه می‌تونه هرطوری می‌خواد باهام رفتار کنه. من دیگه اون نیلوفر سابق نیستم. دیگه نمی‌تونم این وضع رو تحمل کنم.
    بدون گفتن چیزی دستم رو ول کرد و در رو باز کرد و رفت. و فقط من موندم و اون همه فکر. قلبم درد گرفته بو.د اشک‌هام سرایز شدن. تو با من چی‌کار کردی نیما؟ من چطور تونستم این حرفا رو بزنم؟ دلم نمی‌خواست دیگه پایین برم.
    صدای سارا باعث شد زود به خودم بیام. اشک‌هام رو با دستم پاک کردم؛ اما خیلی دیر شده بود. سارا با چشم‌های نگران به طرفم اومد و گفت:
    - چی شده نیلو فدات شم؟
    زود اومد کنارم. زانوها‌ش رو روی زمین گذاشت و من رو توی بـ*ـغلش گرفت. دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. زار زدم. سارا
    موهام رو ناز می‌کرد.
    چیزی ازم نپرسید. سارا این‌طوری بود؛ تا خودت نمی‌خواستی حرف بزنی مجبورت نمی‌کرد چیزی بگی.
    سارا شونه‌هام رو گرفت و بلندم کرد. نشوندم روی تخت و خودش هم کنارم نشست.
    سارا: قربونت بشم چرا گریه می‌کنی؟ حیف اون چشم‌های قشنگت نیست.
    با بغض گفتم:
    - سارا دیگه نمی‌تونم، دیگه نمی‌تونم!
    سارا: باشه عزیزم آروم باش، الان همه نگران میشن. بعدش مگه من خواهرت نیستم؟ چرا پس این همه بینمون فاصله افتاده، چرا راحت نم‌یتونی با من حرف بزنی؟ با من
    راحت باش. خودت می‌دونی که تو برای من محرم رازی؛ ولی انگار تو...
    پریدم تو حرفش و گفتم:
    - نه آبجیم این چه حرفیه. بالاخره بهت میگم.
    - خب باشه قربونت بشم. من همیشه برای حرف‌زدن با تو وقت دارم.
    سرم رو تکون دادم و تو بـغلش رفتم.
    - قربونت بشم حالا برو دست و صورتت رو بشور؛ اگه خاله و آرتا و پندار ببینن نگران میشن.
    باز سرم رو تکون دادم فقط گفتم:
    - نیما...
    - نیما زود خداحافظی کرد و رفت. هرچی خاله اصرار کرد نموند. انگار خیلی ناراحت بود.
    - واقعاً؟!
    - آره. بدو صورتت رو بشور زود بریم پایین. اگه نریم آرتا الان میاد روی سرمون خراب میشه.
    لبخندی زدم. بلند شدم، صورتم رو آب زدم و رفتیم پایین.
    تو اون موقعی که من بالا بود. انگار پندار هم گل زده بود و مساوی بودن.
    آرتا تا ما رو دید ابروهاش رو گرفت بالا وگفت:
    - کجا بودین تا حالا؟ صبر می‌کردین فردا می‌اومدین.
    رفتیم کنار مبل آرتا نشستیم، سارا هم اون طرف آرتا نشست. اون هم دستش رو دور هردومون انداخت و سرهردومون رو ب*و*س*ی*د. من و سارا هم هم‌زمان گـ*ونه‌اش رو ب*و*س*یدیم.
    بعد رو به پندار کرد، زبونش رو درآورد و گفت:
    - دلت بسوزه ببین چه خواهرهایی دارم.
    پندار: اون که بله، کلاً تو خدای شانسی.
    سارا: خب دیگه نیلو آبجیم ما بریم. دیگه خیلی موندیم شما خسته شدین.
    من: وا این چه حرفیه.
    مامان: نه خاله این چه حرفیه؟ بودنتون خیلی هم خوبه. خب بمونید خاله‌جان.
    پندار: آبجیم صبحی شیفت بودیم شما که دیگه خسته شدین قربونت برم خاله دیگه مزاحم نمیشم.
    فقط آرتا ساکت بود.
    پندار: آرتا تو نظری نداری؟
    آرتا: چه نظری پنی؟
    پندار: کوفت پنی!
    سارا: پاشو بریم خونه.
    آرتا: کدوم خونه؟ من کجام؟ شما کی هستین؟
    سارا: الان یکی می‌زنم پس کله‌ت که همه‌چیز رو یادت بیاد‌.
    آرتا: حالا که فکر می‌کنم کم‌کم داره همه‌چیز رو یادم میاد.
    همه زدن زیرخنده. بعد
    من و مامان تا دم در رفتیم و بدرقه‌شون کردیم‌.
    سارا بـ*ـغلم کرد و گفت:
    - خوبی آبجیم؟
    - خوب سارا مرسی.
    - قربونت بره سارا، مواظب خودت باش.
    - خدا نکنه باشه فدات.
    آرتا: برو اون طرف با آبجیم خداحافظی کنم.
    آرتا سارا رو زود پس زد. بـ*ـغلم گرفت و کنار گوشم گفت:
    - فکر نکنی تونستی از من اون چشم‌های قرمزت رو مخفی کنی‌. من
    بزرگت کردم نیلوفر، باید دلیل اشک‌هات رو بگی باشه؟
    تعجب کردم که آرتا چطوری فهمیده.
    از بـغلش اومدم بیرون و گفتم:
    - باشه داداشم.
    پندار دستم رو گرفت و گفت:
    - مواظب خودت باش آبجیم‌.
    دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم:
    - مرسی داداشم تو هم مواظب خودت باش.
    بعد بالاخره با مامان خداحافظی کردن رفتن.
    من با شب به‌خیر گفتن روونه اتاقم شدم. همین‌طور که وارد اتاقم می‌شدم، یاد اتفاقات نیم‌ساعت پیش افتادم. رفتم روی تختم نشستم. دستم رو دراز کردم و از روی میز کوچک کنار تختم موبایلم رو برداشتم‌.
    نگاه کردم. سی میسکال از طرف نیما بود و ده تا پیام که گفته بود چرا جواب نمیدی. حالا فهمیدم چرا این‌قدر عصبانیی بود. من موبایلم رو یادم رفته بود همراهم پایین ببرم. این باعث
    شده بود نگرانم بشه.
    یعنی واقعاً نگرانم شده بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    باورم نمیشه که من برای نیما یه ذره اهمیت داشته باشم یا نه، شاید فقط برای اینکه جوابش رو ندادم از دستم عصبانی باشه. حتماً فکر می‌کنه که من عمداً جواب تلفنش رو ندادم. ولی واقعیتش این‌طوری نیست که عمداً جوابش رو ندادم؛ چون من مثل اون نیستم که این‌طور رفتارهای کنم. از اون طرف نمی‌دونم. یه چیزی تو ذهنم برام جور درنمیاد. دلم می‌گفت نگرانت شده و اینکه من باهاش دعوا کردم کار اشتباهی بوده؛ ولی مغزم می‌گفت نه کار اشتباهی نبوده؛ یعنی بعدِ رفتار ظهرش کارم اشتباه نبوده.
    حس بدی داشته؛ حس دوگانگی. نمی‌دونم چطوری الان باهاش روبرو بشم. نمی‌دونم. فردا برگردم خونه‌ی نیما یا نه؟ یعنی اگه نرم نمیاد دنبالم؟ نمی‎دونم. مغزم داشت منفجر می‌شد.
    دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم:
    -مامانی یعنی بابایی نگرانمون شده؟ نظر تو چیه؟
    شاید خودم دلم می‌خواست که نگران شده باشه. داشتم خودم رو گول می‌زدم.
    سعی کردم که بهتره دیگه بهش فکر نکنم؛ چون اصلاً برام استرس خوب نبود. وقتی به یه چیزی فکر می‌کردم تا صبح خوابم نمی‌برد.
    بالاخره همون‌طور شد. تا خود صبح بیدار بودم. تموم شب انگار منتظر تماسی از طرف نیما بودم؛ ولی هیچ خبری نشد.
    رفتم آبی به دست و صورتم زدم. لباسم رو عوض کردم تا آماده بشم برم سر کارم. از اتاقم بیرون اومدم و طبقه پایین رفتم‌. مامان داشت میز صبحونه رو می‌چید. لباس‌های بیرونی تنش بود که بره مدرسه.
    -صبح به‌خیر مامان جون‌.
    - صبح به‎خیر دختر خوشگلم، خوب خوابیدی؟
    باز هم باید خودم رو خوب نشون بدم؛ به‌خاطر همین گفتم:
    - آره.
    توی دلم گفتم: «خیلی وقته حالم خوب نیست، فقط خوب بلدم نقش بازی کنم که خوبم و چیزیم نیست.»
    بعد از خوردن صبحانه که اون هم میل نداشتم و فقط تونستم یه لیوان آب پرتقال بخورم، از مامان خداحافظی کردم و سوار ماشینم شدم. حالم
    اصلاً خوب نبود. حالت تهوع سراغم اومده بود. پیش به سوی بیمارستان‌.
    بالاخره بعد یه ساعت رسیدم. رفتم سمت ایستگاه پرستاری. همه با دیدنم لبخند می‌زدن و بازم تبریک می‌گفتن. بعد
    یه عالمه تبریک، به اتاقم رفتم تا روپوشم رو بپوشم. بعد به سمت بخش رفتم که به مریض‌ها سر بزنم.
    به موبایلم نگاهی انداختم که ببینم یه وقت نیما بهم زنگ نزده باشه. همون‌طور که حدس می‌زدم بهم زنگ نزده. معلومه، حق داره بعد از اتفاق دیشب و اون حرف‌هایی که بهش زده بودم مگه میشه که بهم زنگ بزنه؟ اون هم نیمای مغرور.
    همون‌طورداشتم توی راهرو راه می‌رفتم که گوشیم زنگ خورد. شماره‌ش ناآشنا بود. دکمه اتصال زدم.
    - بله؟
    - سلام نیلوفرخانم/ ببخشید مزاحم شدم، فرزادم.
    با اومد اسم فرزاد یه‌دفعه نمی‌دونم چرا نگران شدم.
    زود جواب دادم:
    - سلام آقا فرزاد خوبید؟ نه این چه حرفیه. چیزی شده؟
    - راستش...
    - زود بگید، یه جورایی نگران شدم.
    - چیزی نیست نگران نشید.
    - چی شد آقا فرزاد نصفه‌ جون شدم.
    - نه نگران نشید. الان میگم. اصلاً شرمنده تقصیر منه، نیما گفت به شما نگم نگران می‌شین.
    با اومدن اسم نیما نمی‌دونم چرا قلبم یه جورایی شد.
    - آقا فرزاد خواهش می‌کنم!
    - راستش نیما صبحی که رفته بودیم سر ساختمون حواسش نبود پاش لیز خورد، الان ما اومدیم همون بیمارستانی که شمایید.
    - چی؟!
    یه‌دفعه می‌خواستم از حال برم.
    - راستش رو بگید! تو رو خدا چه بلایی سر نیما اومده؟ دارم از ترس سکته می‌کنم.
    - نگران نباشید، خواهش می‎‌کنم.
    - الان کجای بیمارستانید؟ من الان خودم رو می‌رسونم. خودم الان بیمارستانم.
    - تو بخش اورژانسیم.
    بدون حرفی قطع کردم. اصلاً نمی‎دونستم چطوری تا اونجا رفتم‌. نمی‌تونستم جلوی اشک‌هام رو بگیرم. اگه نیمام چیزیش شده باشه چی؟
    بالاخره رسیدم. با دیدنش شدت اشک‌هام بیشتر شده بود.
    یکی از بچه‌ها در حال پانسمان‌کردن دستش بود. روی پیشونیش هم زخمی شده بود پاش هم همین‌طور.
    سرش پایین بود. فرزاد کنارش نبود. با دیدنش قلبم مچاله شد. یاد یه‌سال پیش افتادم که یه‌بار همین‌جوری روی تخت دراز کشیده بود. خاطرات تلخم رو پس زدم.
    به طرفش رفتم. به‌خاطر دیشب روم نمی‌شد توی چشم‌اش نگاه کنم. تموم قدرتم رو جمع کردم، یه قدم به جلو برداشتم و گفتم:

    - نیما.
    سرش رو بالا گرفت. رنگ تعجب رو تو چشم‌هاش دیدم. بعد اون ناراحتی انگار که یاد حرف‌های دیشب افتاده باشه. یه‌کم خجالت‌زده شدم؛ ولی نمی‌خواستم جلوی بقیه خودم رو ببازم.
    رفتم کنار تختش. اون دکتری که داشت پانسمان می‌کرد متوجه من شد و زود سلام کرد؛ ولی من اصلاً حواسم با اون نبود، فقط با نگرانی تو چشم‌های آبی دریاییش نگاه می‌کردم.
    زود خودم دست‌به‌کار شدم. پیشونیش رو تمیز کردم و به اون دکتر هم گفتم:
    - خودم حواسم به همسرم هست.
    اون هم رفت. وقتی گفتم «همسرم» رنگ نگاه نیما عوض شد
    داشتم پانسمانش می‌کردم. نیما هم همه‌ش بهم خیره بود. نمی‌تونستم اصلاً درست کارم رو بکنم. دست‌هام می‌لرزیدن که یه‌دفعه نیما دستم رو گرفت و کفش رو ب*و*س*ی*د.
    تعجب کردم. کار پانسمانش تموم شد بود. دیگه نتونستم تحمل کنم. مثل بچه ها زدم زیر گریه اون هم اون یکی دستم رو گرفت. با
    مهربونی گفت:
    - چرا خانم دکتر کوچولوم گریه می‌کنه؟
    با اون دست سالمش اشک‌هام رو پاک کرد.
    به‎خاطر پرده کسی نمی‌تونست ما رو ببینه.
    خودم رو تو بـ*ـغلش انداختم. اون هم با اون دستی که سرم بهش بود، من رو گرفت. با
    شوخی گفت:
    - اگه گریه‎کردنت رو تموم نکنی من و بیمارستان و خودت با هم غرق می‌شیم.

    با این حرفش یه‌کم گریه‌ام رو کمتر کردم و از آ*غ*و*ش*ش بیرون اومدم.
    خجالت می‌کشیدم. همون
    موقع فرزاد اومد. خدا رو شکر که اومد؛ چون واقعاً از نیما خجالت می‌کشیدم.
    بعد از سلام و احوالپرسی فشار نیما رو گرفتم. فشارش خوب بود؛ ولی از سرمش خیلی مونده بود‌.
    فرزاد: نیلوفرخانم شما اگه کار دارید برید من کنار نیما هستم.
    - نه خودم کنارش هستم.
    حس کردم روی لـب‌های نیما لبخند اومد.
    نیما: فرزاد تو برو سر پروژه.
    فرزاد: آخه...
    نیما: آخه نداره. نگران من نباش. مگه بچه‌ام؟ بعدش هم یه خانمی دارم یه دکتر عالیه. کنارمه
    تنهام نمی‌ذاره. تو برو.
    فرزاد: پس باشه داداش. مواظب خودت باش خبری از احوالت بهم بده.
    نیما: باشه داداشم.
    بالاخره فرزاد از هردومون خداحافظی کرد و رفت‌.
    کنارش روی صندلی نشسته بودم. دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم:
    - خوبی درد چیزی نداری؟
    لبخندی زد گفت:
    - نه بهترم. نگران نباش خانم کوچولوم، نیما قوی‌تر از ایناست.
    با لبخند گفتم:
    - اون که بله.
    چی شد که این اتفاقا افتاد؟ چرا حواست رو جمع نکردی؟ اگه خدای نکرده چیزیت می‌شد من چی‌کار می‌کردم؟
    با گفتم اون حرف آخرم تعجب رو تو چشم‌هاش دیدم. می‌دونستم تعجب کرده.
    سرم رو باز هم پایین انداختم.
    - سرت رو بگیر بالا تو چشم‌هام نگاه کن.
    سرم رو بالا گرفتم. بهم یه لبخند مهربون زد.
    - یه‌کم حواسم پرت بود اصلاً نفهمیدم چی شد. خدا
    رو شکر که اتفاق بدتری نیفتاد. حتماً باید صدقه بدم.
    بعد از تموم‌شدن سرم و گرفتن داروهای نیما رفتیم خونه.
    کمکش کردم روی تخت دراز بکشه‌. داشتم پتوی روش رو مرتب می‌کردم که گفت:
    - نیلوفر میشه یه لیوان آب برام بیاری؟
    با لبخند گفتم:
    - چرا نمیشه، الان میرم زود برات میارم.
    توی لیوان آب ریختم. رفتم سمت اتاق نیما. وارد اتاقش که شدم، با
    دیدن قیافه قرق در خوابش تعجب کردم. یعنی این‌قدر زود خوابش برد؟ رفتم کنارش و روی تخت نشستم. دستم رو سمت موهای پرکلاغیش بردم. انگشتم رو لای موهاش بردم. حس خوبی داشت. حس کردم که یه‌کم تکون خورد. می‌خواستم دستم رو از لای موهاش بکشم بیرون که گفت:
    - میشه موهام رو ناز کنی؟
    یه‌دفعه خنده‌ام گرفت. مثل دختربچه‌ها گفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    با نوازش موهام از خواب بیدار شدم که به چهره مهربون نیما برخوردم. اصلاً نمی‌دونم کی خوابم بـرده بود. همون‌جا کنار تخت خوابم بـرده بود. چون دیشب هم اصلاً نخوابیده بودم.
    - سلام خانم خوابالو.
    با خنده گفت:
    - اومدی من رو خواب کنی خودت خوابیدی.
    سرم رو از خجالت پایین انداختم.
    دستش رو گذاشت زیرچونه‌ام و سرم رو بالا آورد. تو چشم‌هاش نگاه کردم‌.
    - چقدر خوبه که هستی. دیشب داشتم روانی می‌شدم از نبودنت، از منتفربودنت.
    می‌دونستم منظورش حرف‌های دیشبه که بهش زده بودم. گفتم:
    - من...
    - نمی‎خواد چیزی بگی نیلوفر، هرچی گفتی راست بود.
    سرم رو باز هم پایین انداخته بودم. همون موقع زنگ خونه به صدا اومد‌. نیما گفت:
    - یعنی کیه؟
    -نمی‌دونم من برم ببینم کیه.
    - نمی‌خوای من برم؟
    - اونم با اون دستت، خودم میرم.
    زود بلند شدم. شاید برای فرار از این جو سنگین بود.
    رفتم کنار اف اف، از توی مانیتور معلومه بود کیه. مریم خانم بود. زود دکمه‌ی اف اف رو زدم. رفتم
    دم در منتظرش موندم.
    مریم‌خانم با عجله به داخل اومد. همون‌طوری من رو دید. لبخندی زدم. من هم به استقبالش رفتم و سلام کردم.
    - سلام دختر گلم.
    من رو توی بـغلش گرفت و گونه‌ام رو نرم بوسید. بعد با نگرانی گفت:
    - خوبی مامان؟ الان فرزاد بهم خبر داد که چی شد.
    نیما خوبه عزیزم؟
    - خدا رو شکر چیز خطرناکی اتفاق نیفته. الان تو اتاقشه.
    - بریم مامان زود ببینمش که دارم از نگرانی پس میفتم.
    زودتر از من راه افتاد. منم پشت سرش راه افتادم. حس بدی داشتم. خودم رو یه جوری مقصر می‌دونستم. اگه
    من اون حرف‌ها رو به نیما نگفته بودم، شاید این اتفاق براش نمی‌افتاد.
    بالاخره به داخل خونه رفتیم. نیما خودش از جاش بلند شده بود و به در اتاقش تکیه داده بود. مرد مغرور من تو هر لحظه هوام رو داره. حتماً دیده چرا زود نیومدم نگرانم شده.
    خدا رو شکر حال نیما خوب بود. اگه
    خدایی نکرده چیز بدتری براش اتفاق می‌افتاد من کلاً می‌شکستم.
    مریم خانم گریه‌اش گرفته بود. نیما تا مادرش رو دید می‌خواست زود بیاد طرفش که مامانش گفت تکون نخوره خودش میاد طرفش.
    تا رسید نزدیکش، با گریه نیما رو تو بغـ*ـل گرفت. نیما روی سر مامانش رو بـ*ـوسید.
    نیما: چرا گریه مامانم؟ چیزی که نشده.
    مریم: قربون پسر یه دونه‌ام بشم! خوبی مامان؟ اگه خدا نکرده یه مو از سرت کم می‌شد من می‌مردم.
    نیما: خدا نکنه عزیزم. الان که می‌بینی حالم خوبه.
    مریم: خدا رو شکر. حتماً باید یه قربونی بدم.
    بازم احساس خجالت می‌کردم.
    دیدم نیما صدام می‌زنه. نمی‌دونم شاید یه جوری متوجه حالم شد.
    نیما: نیلوفر کمکم می‌کنی بشینم؟
    رفتم طرفش کمکش کردم بشینه روی مبل. مریم خانم رفت کنارش نشست.
    مریم: ببخشید من این چند روز که اومدین نشد که دعوتتون کنم. نگین آنفولانزا گرفته همه‌ش یه پام بیمارستان بود یه پام خونه.
    - چه بد. الان نگین جان حالش خوبه؟
    مریم: خدا رو شکر بهتر شده.
    - خدا رو شکر.
    نیما: چرا بهم نگفتی؟
    مریم: نمی‌خواستم مزاحمتون بشم. آخه شما تازه ازدواج کردید. نمی‌خواستم نگران بشین.
    نیما: نه این چه حرفیه مادر من؟ دلم براش یه ذره شده. حتماً باید فردا عزیز داداش رو ببینم.
    مریم: اون هم همین‌طور. همه‌ش میگه دلم برای داداشم و نیلوفرجان تنگ شده.
    -:من هم همین‌طور. فردا با نیما میایم بهش سر بزنیم.
    مریم: خیلی خوشحال میشه‌. بچه‌م این چند روز اصلاً نا نداره.
    - نگران نباش مریم خانم حالش خوب میشه.
    مریم: ان‌شاءالله. تازه نگین یه‌کمی حالش بهترشده بود، خوشحال بودم. که نیما این‌جوری شد. ای خدا بازم شکرت راضیم به رضات.
    بالاخره بعد چند ساعت مریم خانم رفت. هرچی اصرار کردیم بمونه گفت نگین تنهاست باید بره.
    تو آشپزخونه بودم. داشتم شام درست می‌کردم که
    با لمس دست‌های نیما دورم به خودم اومدم. نمی‌دونستم این حس چیه. همین دیروز ازش متنفر بودم، دوست نداشتم حتی زیر یه سقف باهاش نفس بکشم و حالا امروز نگرانشم و دارم براش شام درست می‌کنم. خودم هم حالم رو نمی‌فهمم.
    با لـمس دست‌هاش روی شـکمم که یه‌کم برآمده بود حس خاصی بهم دست داد. حس اینکه نیما هیچ‌وقت این‌ کار رو نکرده بود و انگار اون هم بچه براش مهم شده. انگار می‌خواست باهاش حرف بزنه که همون موقع گفت:
    - حالت خوبه؟ من
    باباتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    از رفتارهاش خیلی تعجب کردم. یعنی عوض شده؟ یعنی بچه براش مهم شده؟ یعنی من براش مهم شدم؟ یعنی زندگیمون براش مهم شده؟ این‌ها سؤال‌هایی بودن که ذهنم رو درگیر کردن.
    ناباورانه روم رو برگردوندم طرفش و تو چشم‌هاش زل زدم. نیما گفت:
    - نیلوفر
    هیچ‌وقت ازم متنفر نباش.
    بازم تعجب. همیشه این حرف‌ها رو با غرور و جدیت می‌گفتم؛ ولی این بار با همیشه فرق داشت. صداش کردم:
    - نیما.
    دستش رو نـوازش‌گونه نرم روی گ*و*ن*ه‌ام کشید‌
    - جانم؟
    باز هم تعجب. من هیچ‌وقت جانش نبودم.
    - هیچ‌وقت من رو نادیده نگیر، هیچ‌وقت! نمی‌دونی
    اون روزی که گوشیت رو جواب ندادی چقدر نگران شدم، فکر کردم خدایی نکرده برای خودت یا بچه اتفاقی افتاده.
    بازم حس عذاب‌وجدان سراغم اومد. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    - معذرت می‌خوام. من...
    که زود ب*غ*ل*م کرد و گفت:
    - این رو نگفتم که ناراحتت کنم، این رو گفتم که بدونی نگرانت شدم.
    از بغلش بیرون اومدم. با سرم فقط اشاره کردم که باشه.
    زود اشک‌هام رو با دستش پاک کرد. برای عوض‎کردن بحث گفت:
    - خب خانم کوچولو نمی‌خوای به ما شام بدی هوم؟
    بهش لبخندی زدم. نیما
    رفت روی صندلی نشست. من هم رفتم به غذا سر بزنم. تموم اون لحظه‌هایی که مشغول درست‎‌کردن غذا بودم داشت نگاهم می‌کرد با نگاهش یه‌کم معذب شده بودم.
    بالاخره میز رو چیدم.
    - از ظاهرش مشخصه که خوشمزه‌ست. دارم برای اولین بار دستپختت رو می‌خورم.
    با شوخی گفتم:
    - یه‌کم عجله‌ای شد. مطمئن باش انگشتات رو هم باهاش می‌خوری.
    - ببینیم و تعریف کنیم.
    نیما قاشق حاوی برنج و قورمه سبزی رو داخل دهنش گذاشت.
    من هم به دهنش خیره بودم که ببینم نظرش چیه. با
    چشم‌های مشتاق منتظرش بودم که گفت:
    - اومم چی بگم؟ به تمام معنا عالی بود!

    با خوشحالی گفتم:
    - واقعاً؟! چندسال بود آشپزی نکردم.
    - اوهم خوشمزه بود. باور نداری بیا این قاشق غذا رو بخور.
    قاشق رو گرفت طرف دهنم و خودش بهم غذا داد. اولین باری بود این کار رو می‌کرد. یه‌کم معذب شدم. یه‌کم غذا رو جویدم. با تعجب دیدم که راست میگه. یه‌کم به خودم امیدوار شدم.
    با ناز موهام رو زدم پشت گوشم و گفتم:
    - دستپختم عالیه!
    با خنده با انگشت زد روی نوک بینیم و گفت:
    - بر منکرش.
    بالاخره غذا رو با شوخی و خنده تموم کردیم.
    بعد از شام ظرف‌ها رو شستم. اولین باری بود که داشتم تو این خونه آشپزی می‌کردم‌. نیما انگار چشم‌هاش خوابالو بودن.
    - نیما اگه خوابت میاد پاشو کمکت کنم بری بخوابی. استراحت برات خوبه. ظهری که نخوابیدی‌.
    با لب‌های برچیده گفت:
    - من خوابم نمیاد.
    - چشم‌هات که یه چیز دیگه میگه.
    - خب خسته‌م؛ ولی خواب نمیاد.
    - باشه حالا پاشو بریم روی تخت دراز بکش یه‌کم استراحت کن.
    یه‌دفعه یه چیزی رو یادم اومد. آروم زدم به پیشونیم و گفتم:
    - دیدی چی شد؟ داروهات رو هم نخوردی.
    - آروم‌تر بابا پیشونیت قرمز شد. چیزیم که نیست.
    - از دست تو. بس که حواسم رو پرت می‌کنی.
    رفتم کنارش دستش رو گرفتم کمک کنم بلند بشه.
    - بابا عزیزم خوبم خودم می‌تونم راه بیام.
    - اون که مشخصه.
    نمی‎دونم شده بودم مثل این مادرهایی که نگران بچه‌هاشونن.
    دستم رو به کمرم زدم و گفتم:
    - این‌قدر با من یکی به دو نکن پسر بد!
    اون هم با خنده گفت:
    - بابا تسلیم اصلاً من مریضم.
    بالاخره کمکش کردم. رفت اتاقش و روی تختش دراز کشید.
    - من برم قرصت رو بیارم.
    با لبخند گفت:
    - باشه.
    از اتاقش اومدم بیرون. نمی‌دونستم چه حسی داشتم. خودم هم نمی‌دونستم چیه، فقط می‌دونستم تنفر نبود. رفتم آشپزخونه لیوان برداشتم. آب ریختم داخلش. جعبه قرص‌هاش رو برداشتم. رفتم داخل اتاقش که دیدم دراز کشیده ساعد دستش رو گذاشته رو پیشونیش و طاق‌باز خوابیده. انگار داشت به یه چیزی فکر می‌کرد. رفتم
    کنارش که متوجهم شد و گفت:
    - اومدی؟

    - آره.
    خودم قرصش رو از توی ورقش درآوردم گرفتم جلوی دهنش و گفتم:
    - آ کن.
    اون هم با خنده گفت:
    - آ.
    نیلوفر لوس میشم از من گفتن بود.
    - تو هم که از هر فرصت استفاده کن که من رو اذیت کنی لوس.
    - وا من غلط کنم خانمم.
    خواستم از جام بلند بشم که یه‌دفعه دستم رو گرفت و گفت:
    - میشه پیشم بمونی؟
    نمی‌دونستم چی بگم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا