-نیما:می خواستی بااین کارت لج من در بیاری ......؟
- نیلوفر:من چراباید الان جواب بدم ........که همون لحظه دستشو محکم زد روی میز.....
که از ترس ... رفتم عقب تر.....
خدایا این چرا همچین می کنه چقدر حساسه ........ معلوم نیست چقدر به میتراگیرمی داده با این حساسیتوغیرتی بودنش ....
- چون میتراآدم راحتی بود.....زیاد توقید بندحجاب نبود
- که همون لحظه اون گارسونه که اسمش ساسان بود پیداش شد ....باعث شد نیما بره سرجاش بشینه ..
- معلومه نمیخواد این اخلاق بد نشون بده .....
ساسان سفارشاهای آقا نیما راگذاشت روی میز.....ونوش جانی گفت رفت ..........
- نیمافنچان قهورا رابرداشت ومیل نموند ...........ومن بیچاره باید این بستی گنده رابخورم ..؟
امروز یه کم گلوم دردمی کرد می ترسم ....اینو بخورم توی این هوای سرد سرما بخورم .....چون من یه جورایی بدمریضم ....سرما که بخورم .....خیلی طول می کشه تا خوب خوب بشم ....
- می خواستم یه جور عصبانیتش از بین بره روکردم طرفشو ...گفتم من منظوری نداشتم ..
- نیما :گفتم خوب بلدم جبران کنم تلافی دیگران را ...حالا بستنیتو بخور ......آب می شه ..
- واقعا آدم نمی تونه اینو بشناسه .....نگاه چطور مثل بچه ها داره تلافی می کنه ..
-بهش گفتم آخه هوا سرده گلوم درد می کنه می ترسم سرما بخورم.
واقعاً حرصم در امده بود ازدستش .....اصلاً مگه این نگفته بودمی خواد بامن حرف بزنه پس چرا چیزی نمی گـه ....؟
به این خاطر روکردم طرفشو گفتم مگه نگفتید بامن حرف دارید ...........؟خوب چرا چیزی نمی گید.....؟فقط اصرار بی خودداری که من بستنی بخورم .....
-نیما:به حرف می رسم عجله نکن .....بخور بستنیتو ....
یعنی دوست داشم سرش بکوبم روی همین میز بااین رفتاراش ..
- چاره نداشتم .....خودم بستنی زیاد دوست داشتم .....شروع کردم به خوردنش ... واقعاً خیلی سردبود.....دلم داشت کم کم درد می گرفت ...حالا فقط اینو این وسط کم داشتم ...والا ...
یه کم ازش که خوردم ....دیگه نمی خواستم بخورم ..
نیما:بخور توکه چیزی هنوز نخوردی ازش ...باید تا تهش بخوری...امانداره.
- من بدبختم مجبورشدم تا آخرظرف بخورمش ....وقتی تموم شد یه نفس راحت کشیدم ....چقدر زیادبوداین
-گلوم درد گرفته بود به شدت .....با عصبانیت بهش گفتم ....پس چراکارتو نمی گی.؟
اون با لبخند خبیثانه بهم گفت
نیما:کارم همین بود امدم باهم بریم کافی شاپ ...
یعنی اون لحظه نمی دونستم از عصبانیت ..باید چکارکنم ....؟بهتر برم تا کاری دستش ندادم .
به کم صدامو بردم بالا...گفتم واقعا ...... پس من دیگه میکرم خونه حالم خوب نیست .....
نیما :کجا....... من گفتم می تونی بری ..؟
نیلوفر:چرا ...اون وقت ..؟
نیما: چون هروقت گفتم می تونی بری..
- نیلوفر:حرصم گرفته بود بهش گفتم شاید شمابخواید تا صبح اینجا بمونید .......من می خوام برم اون وقت نمی تونی جلومو بگیری
نیما:نه بابا ترسیدم خانم دکتر......
- نیلوفر:من چراباید الان جواب بدم ........که همون لحظه دستشو محکم زد روی میز.....
که از ترس ... رفتم عقب تر.....
خدایا این چرا همچین می کنه چقدر حساسه ........ معلوم نیست چقدر به میتراگیرمی داده با این حساسیتوغیرتی بودنش ....
- چون میتراآدم راحتی بود.....زیاد توقید بندحجاب نبود
- که همون لحظه اون گارسونه که اسمش ساسان بود پیداش شد ....باعث شد نیما بره سرجاش بشینه ..
- معلومه نمیخواد این اخلاق بد نشون بده .....
ساسان سفارشاهای آقا نیما راگذاشت روی میز.....ونوش جانی گفت رفت ..........
- نیمافنچان قهورا رابرداشت ومیل نموند ...........ومن بیچاره باید این بستی گنده رابخورم ..؟
امروز یه کم گلوم دردمی کرد می ترسم ....اینو بخورم توی این هوای سرد سرما بخورم .....چون من یه جورایی بدمریضم ....سرما که بخورم .....خیلی طول می کشه تا خوب خوب بشم ....
- می خواستم یه جور عصبانیتش از بین بره روکردم طرفشو ...گفتم من منظوری نداشتم ..
- نیما :گفتم خوب بلدم جبران کنم تلافی دیگران را ...حالا بستنیتو بخور ......آب می شه ..
- واقعا آدم نمی تونه اینو بشناسه .....نگاه چطور مثل بچه ها داره تلافی می کنه ..
-بهش گفتم آخه هوا سرده گلوم درد می کنه می ترسم سرما بخورم.
واقعاً حرصم در امده بود ازدستش .....اصلاً مگه این نگفته بودمی خواد بامن حرف بزنه پس چرا چیزی نمی گـه ....؟
به این خاطر روکردم طرفشو گفتم مگه نگفتید بامن حرف دارید ...........؟خوب چرا چیزی نمی گید.....؟فقط اصرار بی خودداری که من بستنی بخورم .....
-نیما:به حرف می رسم عجله نکن .....بخور بستنیتو ....
یعنی دوست داشم سرش بکوبم روی همین میز بااین رفتاراش ..
- چاره نداشتم .....خودم بستنی زیاد دوست داشتم .....شروع کردم به خوردنش ... واقعاً خیلی سردبود.....دلم داشت کم کم درد می گرفت ...حالا فقط اینو این وسط کم داشتم ...والا ...
یه کم ازش که خوردم ....دیگه نمی خواستم بخورم ..
نیما:بخور توکه چیزی هنوز نخوردی ازش ...باید تا تهش بخوری...امانداره.
- من بدبختم مجبورشدم تا آخرظرف بخورمش ....وقتی تموم شد یه نفس راحت کشیدم ....چقدر زیادبوداین
-گلوم درد گرفته بود به شدت .....با عصبانیت بهش گفتم ....پس چراکارتو نمی گی.؟
اون با لبخند خبیثانه بهم گفت
نیما:کارم همین بود امدم باهم بریم کافی شاپ ...
یعنی اون لحظه نمی دونستم از عصبانیت ..باید چکارکنم ....؟بهتر برم تا کاری دستش ندادم .
به کم صدامو بردم بالا...گفتم واقعا ...... پس من دیگه میکرم خونه حالم خوب نیست .....
نیما :کجا....... من گفتم می تونی بری ..؟
نیلوفر:چرا ...اون وقت ..؟
نیما: چون هروقت گفتم می تونی بری..
- نیلوفر:حرصم گرفته بود بهش گفتم شاید شمابخواید تا صبح اینجا بمونید .......من می خوام برم اون وقت نمی تونی جلومو بگیری
نیما:نه بابا ترسیدم خانم دکتر......
آخرین ویرایش: