کامل شده رمان گفته بودی دوستم داری بی اندازه | ariel کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ariel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/06
ارسالی ها
690
امتیاز واکنش
19,341
امتیاز
661
محل سکونت
سرزمین دیزنی
-نیما:می خواستی بااین کارت لج من در بیاری ......؟
- نیلوفر:من چراباید الان جواب بدم ........که همون لحظه دستشو محکم زد روی میز.....
که از ترس ... رفتم عقب تر.....
خدایا این چرا همچین می کنه چقدر حساسه ........ معلوم نیست چقدر به میتراگیرمی داده با این حساسیتوغیرتی بودنش ....
- چون میتراآدم راحتی بود.....زیاد توقید بندحجاب نبود
- که همون لحظه اون گارسونه که اسمش ساسان بود پیداش شد ....باعث شد نیما بره سرجاش بشینه ..
- معلومه نمیخواد این اخلاق بد نشون بده .....
ساسان سفارشاهای آقا نیما راگذاشت روی میز.....ونوش جانی گفت رفت ..........
- نیمافنچان قهورا رابرداشت ومیل نموند ...........ومن بیچاره باید این بستی گنده رابخورم ..؟
امروز یه کم گلوم دردمی کرد می ترسم ....اینو بخورم توی این هوای سرد سرما بخورم .....چون من یه جورایی بدمریضم ....سرما که بخورم .....خیلی طول می کشه تا خوب خوب بشم ....
- می خواستم یه جور عصبانیتش از بین بره روکردم طرفشو ...گفتم من منظوری نداشتم ..
- نیما :گفتم خوب بلدم جبران کنم تلافی دیگران را ...حالا بستنیتو بخور ......آب می شه ..
- واقعا آدم نمی تونه اینو بشناسه .....نگاه چطور مثل بچه ها داره تلافی می کنه ..
-بهش گفتم آخه هوا سرده گلوم درد می کنه می ترسم سرما بخورم.
واقعاً حرصم در امده بود ازدستش .....اصلاً مگه این نگفته بودمی خواد بامن حرف بزنه پس چرا چیزی نمی گـه ....؟
به این خاطر روکردم طرفشو گفتم مگه نگفتید بامن حرف دارید ...........؟خوب چرا چیزی نمی گید.....؟فقط اصرار بی خودداری که من بستنی بخورم .....
-نیما:به حرف می رسم عجله نکن .....بخور بستنیتو ....
یعنی دوست داشم سرش بکوبم روی همین میز بااین رفتاراش ..
- چاره نداشتم .....خودم بستنی زیاد دوست داشتم .....شروع کردم به خوردنش ... واقعاً خیلی سردبود.....دلم داشت کم کم درد می گرفت ...حالا فقط اینو این وسط کم داشتم ...والا ...
یه کم ازش که خوردم ....دیگه نمی خواستم بخورم ..
نیما:بخور توکه چیزی هنوز نخوردی ازش ...باید تا تهش بخوری...امانداره.
- من بدبختم مجبورشدم تا آخرظرف بخورمش ....وقتی تموم شد یه نفس راحت کشیدم ....چقدر زیادبوداین
-گلوم درد گرفته بود به شدت .....با عصبانیت بهش گفتم ....پس چراکارتو نمی گی.؟
اون با لبخند خبیثانه بهم گفت
نیما:کارم همین بود امدم باهم بریم کافی شاپ ...
یعنی اون لحظه نمی دونستم از عصبانیت ..باید چکارکنم ....؟بهتر برم تا کاری دستش ندادم .
به کم صدامو بردم بالا...گفتم واقعا ...... پس من دیگه میکرم خونه حالم خوب نیست .....
نیما :کجا....... من گفتم می تونی بری ..؟
نیلوفر:چرا ...اون وقت ..؟
نیما: چون هروقت گفتم می تونی بری..
- نیلوفر:حرصم گرفته بود بهش گفتم شاید شمابخواید تا صبح اینجا بمونید .......من می خوام برم اون وقت نمی تونی جلومو بگیری
نیما:نه بابا ترسیدم خانم دکتر......
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -اعتنایی نکردم راه افتادم رفتم ......که دیدم اونم بلندشدآمددنبالم .....
    -نیما:خانم دکتراین قدرباعجله کجا می خواهی بری صبر کن ماهم بیایم....
    - یه برو بابا نثار ش کردم رفتم طبقه پایین.....
    - نیما:دم دروایستا ...من الان میام ......
    - اصلا من چرا باید به حرفهااین گوش بدم.....؟
    دست به سیـ ـنه جلوی کافی شاپ منتظر بودم ......چرااین قدر دیرکرد .....؟چکارکنم برم یا نرم......؟
    نیما:نه نرو....
    نیلوفر:وای این از کجافهمیدنکنه داشتم بلند بلند فکرمی کردم بازم ...؟
    - نیما:هوا خیلی خوبه بریم توی این پارکه قدم بزنیم....
    این چراامروز همچین شده کم کم دارم ازش می ترسم ......
    نیلوفر:کجاهوا خیلی خوبه خیلی سرده ....من گلوم درد می کنه .....لطفا تنها برین خودتون قدم بزنید....
    -من آخراز دست این سربه بیابون نذارم خیلیه.....
    -نیما:گفتم بریم .....
    - که نمی دونم چی شد که دستمو کشید .....منو دنبال خودش برد...........زود دستمو از زیردستش کشیدم بیرون .....
    همون موقع ایستاد با عصبانیت داشت نگاه می کرد..........
    خیلی عصبانی شدم روکردم طرفشو بهش گفتم ...... شما بااجازه کی دسته منو گرفتین ..؟..فکرمی کنی من چه جور دختری هستم حالا که چند بار امد باهاتون بیرون...نمی تونید هر جور دلتون خواست بامن رفتارکنید.....
    - اونم با پوزخندنگاهم کرد....
    نیما:اولا بااجازه خودم ......دوما مگه شما دکتر نیستید ...خوب دکتر محرمه دیگه .....
    - خیلی حرصی شدم روکردم طرفشوگفتم..اره محرمه البته با مریضاش .....نه یه آدم سالم...........
    -نیما :باشه خانم..... مامریض شما ....الان دیگه حل می شه ..............
    نیلوفر:نه خیر شما که آدم سالم هستیدمن ...هیچ وقت دکترشما نبودم....
    نیما:چشم .........
    اینو خیلی با حرص گفت ..... عجبی ما ازاین یه چشم شنیدم ....
    -نیما:الان که چیزی دیگه نمونده بگین ..بریم سوار ماشین شیم بریم ....؟
    - نیلوفر:کجا بریم من که گفتم حالم خوب نیست ....باید برم خونه ....
    نیما:این قدر جربحث نکن با من مثل این بچه ها هر ساعت می گـه برم خونه...الان سرما می خورم.....
    -اره من بچه .....اگه دیگه بااین بچه کاری نداری ........که نبایدم داشته باشی...من برم ......
    -نیما:توچرادرست مثل یه بچه خوب حرف گوش نمی کنی ......؟می گم برو سوارشو ............بگو چشم ..
    - ای خدا اگه بخوام با این چرابحث کنم با تا باید صبح این جا وایستم ......تااینو شاید تونستم قانع کنم ............که اونم عمرا"بشه ..
    - به این خاطر چیزی نگفتم راه افتادم رفتم دنبالش......
    - اوه ماشینش تو حـ ـلقم .................حیف این ماشین ..مال این آدمه ....
    یادم بشه به بابا بگم برام ماشین بخره .............آخه سخت هی رفت آمد بدون ماشین ......
    -نشستم توی ماشین .......روکردم طرفشو گفتم...............نگفتی می خوای کجا بری......؟
    که همون لحظه چند تا دخترداشتن ....ازاونجارد .....می شدن ......چطور خیره شده بودن به ما ...........البته به آقا نیما....
    نگاه چطور مات مبهوتش شدن ....اه حالم بهم خورد....
    - ولی از حق نگذریم اگه اون اخلاق گندشو فاکتور بگیری...........واقعا خوشگل و خوشتیپه ....به این خاطر بودکه میترا اینقدر کشته مردش بوده
    اما برای من اخلاق خیلی مهمه....به این خاطر اصلا نمی تونم تحملش کنم....
    -عجبیه چقدرساکته توی مسیر اصلا ..حرف نمی زد..........
    - روکردم طرفشو گفتم .....میشه همین جانگه داری ............
    - نیما :اون وقت چرا...........؟
    نیلوفر:چرانداره می خوام نا سلامتی برم خونه ..........مشکلی داره.....؟
    نیما:اره ..............توی باید همراه من بیایی یه جایی..........اینو با شیطنت گفت ....
    یکم ترسیدم یعنی می خوادمنوکجاببره ....؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    توراه اصلا چیزی نگفت منم از استرس داشتم می مردم ...هی ازش پرسیدم جوابی نمی داد...که آخرسرباعصبانیت بهش ...گفتم ...
    همین جا نگه داره می خوام پیاده شم باید برم سرکارم....
    -نیما:گفتم نمی شه خانم دکتر....
    - به عمد خانم دکتررایه طور ی تلفظ می کرد که منو حرص بده ...........
    - که دیدم جلوی یه شهربازی نگه داشت ....تعجب کردم ...یعنی میدخواد بره شهربازی اونم با با این شخصیت جدی ومغرورش ؟
    اصلا با عقل جورنمیاد بهش گفتم ...این جا برای چی نگو که می رم شهربازی ...اون توی این هوای سرد....؟
    - نیما:جای به این خوبی امدیم یکم تفریحی کنیم..........
    من نه حس حالشو ....دارم درثانیه من حالم خوب نیست ....بازی اونم توی هوایی سرد...؟
    - نیما:توچراهمش نق می زنی .......پیاده شو بروداخل شهربازی....
    منم به اجبار دنبالش راه افتادم .... ........واقعا من اصلا اینو نمی شناسم.......
    هردفعه شخصیتش عوض می شه .......نمی دونم دلیل این رفتاراش چیه .....؟اصلا امروز بهم گیرندادکه از میتراخبردارم یا که نه .....
    داشتم با خودم حرف می زدم ..........
    نیما:خانم کجایی ...چراعقب موندی ...؟زود بیا پیشم ....
    - معلوم نیست چه نقشه ای داره .....خدامی دونه ...
    -دیدم رفت کنار باجه بلیط فروشی .....
    رفتم نزدیکش ....
    نیما:بلیط ترن هوایی گرفتم ...دوست داری ....؟
    - نه دوست نداشتم واقعا ازش می ترسیدم...همیشه هم که با میتراودوستامون می اومدیم من سوارنمی شدم ...فقط سوار چرخ فلک می شدم....
    -نیلوفر:نه من دوست ندارم خودت سوارشو ...
    - نیما:نکنه می ترسی خانم ..؟دکتر مسخره بازی در نیار بیاسوارشو....
    مسخره بازی نیست دوست ندارم ......اصلا ازش می ترسم چی می گی ....؟
    - نیما:یه بارکه امتحان کنی ترست می ریزه ...اصلاتمام مزه شهربازی به همین ترن هوایشه....
    - که دوباره دستموکشیده منو بزور سوار کرد.....
    -این آدم بشو نیست ...پسره پرور هی من بهش می گم دستمو نگیر مگه این از رو می ره .........خودشم کمـ ـربندموبرام بست .....
    از این که این قدربهش نزدیک بودم ...معذب شدم.. نمی خواستم بهش بچسبم ...یکم ازش فاصله گرفتم که همون موقع ترن حرکت کرد اولش سرعتش کم بود یک دفعه تندشد.....نمی دونستم یک دفعه چی شد از ترس چسبیدم به بازوش .....به خودم امدم وای چرای من بازوی اینو ..گرفتم ...؟زود بازوشو ول کردم ....ببخشیدی بهش گفتم ...
    - نیما:خواهش می کنم ...چیزی که نشده که معذرت می خوای ....
    -اگه منو کسی بااین ببینه ...درمورد من چه فکر می کنه ...؟
    -هوا خیلی سردبود..شایدم چون داشتم سرما می خوردم این حسو داشتم ...
    - که دیدم آقا با ریلکس نشسته ....من بدبخت از سرما وترس توی خودم مچاله شده بودم ...
    - نیما:خوبه ...؟
    - چی خوبه ؟
    نیما:خوب معلومه ترن هوایی می گم ....
    - چه خوش خیالم این اصلا براش مهمه حاله من خوب باشه ....مگه ....؟
    -همه اون ها که سوارشده بودن...دختر وپسرن که برای تفریح امده بودن.......
    به اون ها نگاه کردم ...یه نگاهم به خودمون کردم ...هردومون ازهم بدمون میاد ومتنفریم...
    -نیما:خوب بگو خانم دکتر اون دوست عوضیت کجارفته ...؟
    وای خدایا این دوباره شروع کرد....چند بارباید بگم... قسم می خورم من ازش خبرندارم...
    - نیما:منم می گم باور نمی کنم ...اعصاب منو خرد نکن ......
    خواهشا دست از سرمن بردار.....
    گریم گرفته بود ..چه وضعی دارم..من توی ترن هوایی کنار این ادم که به خونم تشنه توی این هوای سرد..
    - نیما:گریه نکن ....
    - حالم خوب نیست سرم گیچ می ره ..
    - نیما:الکی بهونه نگیر توکه الان خوب بودی ...
    - چقدر این زبون نفهمه..که همون موقعه ترن هوایی نگه داشت ..... پیاده شدم سرم داشت گیج می رفت ....
    اصلا آقا توجه نمی کرد...
    - نیما:خوب بریم الان سوار چرخ فلک بشیم ..
    -نه من سوارنمی شم حالم خوب نیست سرم گیچ می ره .....
    - نیما:اتفاقا" خیلی مزه می ده مخصوصا اون ارتفاعش از زمین ....مگه نه ...؟
    -دوباره دستموکشید......دیگه داشتم کفری می شدم ...این سومین باریه که امروزدستمو می گیره ...اصلا چطور به خودش اجازه می ده هی دستموبگیره
    -دستمواز دستش کشیدم ...می خواستم باز بهش بتوپم .......
    - که همون موقع یه دختر داشت نگاهم می کرد البته به نیما ..نه به من .....
    - حتما می گـه خوش به حالش با این دوست پسـ ـرش نمی دونم ...نامزدیاچیزی دیگر....
    - منو تا جلوی چرخ فلک برد....
    ولی سرم واقعا خیلی دردگرفته بود..داشتم از حال می رفتم ......با عصبانیت دادزدم گفتم من سوار نمی شم....
    -نیام:چراداد می زنی مثل این بچه ها لج می کنی ...به هرصورت بود من..بدبختو مجبور کرد..سواربشم..
    - توی چرخ فلک روبروم نشسته بود ..یه لبخند خبیثانه ام داشت برام می زد....
    - نیما ..می دونی چقدر از زمین ارتفاع ....داریم ..؟
    -ازترس آب دهانم را قورت ...دادم یه لحظه ازش ترسیدم ...
    وخداخدا می کردم ...که هرچی سریع تر تر چرخ فلک وایسته منم راحت بشم ...
    - که بعد از چنددور ...نگه داشت..واقعا نمی تونستم سر پا وایستم ...
    -که نمی دونم چی شود که همون جا از حال رفتم ...ولی حس کردم یکی سریع گرفتم ... توی بغـ ـلش....
    -یه کم صداداشتم می شنیدم ....
    صدای یه خانم بود...انگارداشت کنارگوشم حرف می زد.....
    -آقا این قدرخودتون نگران نکنید ...چیزی نشده فقط فشارش افتاده پایین ..
    - هی یه نفرصدام می کرد به اسم کوچیکم ...چقدر هم قشنگ می گفت ..اسم را.....یکم که توجه کردم صدای نیمابود...
    - نیما:پس چراهرچی صداش می زنم جواب نمیده ...؟
    - فقط فکرکنم...ترسیده ....خانمتون چیزی نشده ...
    -همون..موقع کلا "دیگه حالم انگاربهتر شده بود ...این خانمه الان چی گفت ..خانمتون ....؟
    -که همون لحظه بیدار شدم ...خانمی را دیدم که سرم من روی پایش بود یه لبخند مهربون برام زد ..گفت .خوبی خانمی ...؟
    مرسی ..من چم شده بود...؟که گفت شما بیهوش شده بودین گلم..
    الان شوهرت میاد ....نگران نباش ..خیلی نگرانت بود... ترسیده ....بهش گفتم بره برات آبمیوه بگیره ..بخوری ...
    چی شد نیما ...نگران من شده ..؟اصلا به عقل جور درمیاد...ولی چیزی نگفتم..جلوی این خانم مهربون...خانمه گفت که من دکترم
    این که چرابه شوهرت نگفته بودی پریودی که سوار ترن ..چرخ فلک نشی ...عزیزم.؟
    -که همون موقع ...بله آقا نیما امد ...انگارم صدای خانم دکترراشنیده باشه ...
    روی کردطرفم با اعصبانیت...
    -نیما:چی پر* یود بودی چرانگفتی .....؟
    ازخجالت داشتم آب می شدم ....برم توی زمین ....
    - نیما:مرسی خانم دکتر...
    خانم دکتر:خواهش می کنم ..
    بعدرو کرد طرفم گفت بیا این آبمیوه بخور برای فشارت خوبه عزیزم ....خجالت زده .....تشکرکردم.....
    - موقعی می رفت ..بازم گفت که مواظب خودت باش ..خداحافظی کردرفت ...
    حالا من چکارکنم با این ؟..نیما از خجالت ..؟نمی تونم نگاهش کنم .......
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    خیلی خجالت می کشیدم .....حالا با این چکارکنم .....؟همیشه خداازمن طلب کاره ....

    - نیما:چراجواب نمی دی .....؟گفتم چرابهم نگفته بودی پریودی .....؟

    - نمی دونستم چی بهش بگم ....؟روکردم طرفشوبهش گفتم ..لازم نمی دونم چیزهای شخصیمو بگم ..

    من که گفتم سوار نمی شم ..هی به زورمنو سوارکردی فکرمی کردی الکی میگم.. بهونه در میارم..

    - نیما:...حالا این آبمیوه رابخور حالت بهتر بشه ...خانم دکتر..

    این باز شروع کرد مسخره کردن منو

    - حالم خوبه میل ندارم...

    نیما:گفتم بخورش ...من حال حوصله سرکله زدن با تورا ندارم....

    حالا یه طور می گـه انگار من خیلی دوست دارم با این حرف بزنم...

    آبمیوه از دستش ..گرفتم ...ازش تشکرکردم .....وای این کجایی دلم بزارم..؟

    دلم داشت کم کم دردمی گرفت .....قیافه ام یه کم رفت ..توی هم .

    نیما:چیزی شده ...؟

    رو م نمی شدبهش بگم.....بهش گفتم نه چیزی نیست........فقط از اینجا بریم..

    بلند شدم ..بازم یکم سرگیچه امد سراغم ....

    نیما :می خوای کمکت کنم ...؟

    نه مرسی ....یکم وایستم خوب می شم ......نه بابا این نگرانیت منوکشته ..

    به هر بدبختی بود رفتیم سوار ماشین شدیم ...

    -بازم دل درد امد سراغم ....کلا" همیشه درد دلم زیادنبود..نمی دونم چرا امروز این طور شدم...؟

    - توی ماشین نشسته بودم ...نیماچیزی نمی گفت ...فکرکنم ...عادت نداره موقع رانندگی زیاد حرف بزنه ...

    یه لحظه خیلی دلم درد گرفت ....یه آخ گفتم ...

    که نیما سرش برگردوند ...طرفم با حالت نگرانی گفت چی شده .....؟چرا نمی گی چت شده .....؟

    دو دل بودم بهش بگم یا نه ..که آخر ش از بس که پرسید ..بهش گفتم ..که دلم درد می کنه ..

    نیما:پس چرا چیزی نمی گی ..؟که جلوی یه داروخانه نگه می داشتم ..برات قرصی چیزی میگرفتم ..

    این کلا" همش دوست داره منو دعوا کنه ..

    با حرص بهش گفتم ...نمی خواستم توی زحمت بندازم شمارا ..

    نیما:نه بابا چقدر مهربون ..

    واقعا دیگه نمی تونم تحملش کنم...

    که نزدیک یه داروخانه نگهداشت ...روکرد طرفم ..

    نیما:چی بگیرم برات ....؟

    ژلفون ..خوبه ...

    - نیما:باشه دیگه چیزی دیگه ای نمی خوای..؟

    نه مرسی ...

    - رفت بعد از چند دقیقه برگشت یک پلاستیک دستش بود...امد ..پلا ستیکوگذاشت روی پام ...

    بازش کردم برام همون قرص که گفته بودم خریده بود

    - سرم پایین بود .....

    زیر لب از ش تشکرکردم اونم..چیزی نگفت ..سرشو تکون داد

    - جلوی یه سوپرمارکت نگه داشت بدونی که به من چیزی بگه ... پیاده شد ....بعد از چند دقیقه برگشت پلا ستیک حاوی دوتا آب معدنی داددستم ...

    نیما:بگیرقرصتو بخورتا دلت بد تر نشده ...اون یکی هم برای من باز کن...

    - نوکرم می خواد ..اول درآب معدنی اونو باز کردم دادم دستش ..اونم توی حالت راننده کردن خوردش ..

    مال خودم همراه با قرص خوردم ......بعد چند دقیقه یکم بهتر شدم

    نمی دونم چم شود که یک دفعه خواب رفتم..

    حس کردم که ماشین ایستاد ..چشمامو باز کردم .که دیدم جلوی خونه امون نگه داشته ... بهش گفتم چرا این جا نگه داشتی من باید برم بیمارستان..؟

    نیما:بااین حالت می خوای بری بیمارستان چکار برو خونه خوب استراحت کن

    من شیفت دارم باید برم ..

    نیما:من هم که گفتم ...می ری خونه ..

    ای خداازدست این ...واقعا دلم درد می کرد..هم گلوم ....

    باشه آقای زورگو ......من رفتم خداحافظ

    نیما:آفرین دخترخوب ..

    چقدراین حرص دراره پیاده شدم..اونم. برام بوق زد رفت ..

    این خدایا ببین کارم به کجا کشیده.....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -کلید انداختم رفتم داخل خونه ....مامان وبابا توی سالن داشتن تلویزیون نگاه می کردن ....بهشون سلامی کردم ..
    که هردوشون بالبخند جواب سلام رادادن....
    مامان:دخترم مگه امشب شیفت نداشتی ...اتفاقی افتاده ...؟
    نه مامان جان یکم حالم زیادخوب نبود..به این خاطر امدم خونه استراحت کنم ..
    بابا:کارخوبی کردی ..همیشه سلامتی مهم تراز کاره ..برو عزیزم استراحت کن ....شام خوردی ؟
    مرسی میل ندارم....
    مامان:نیلوفر:انگاررنگ به رو نداری ....حالت خوبه مامان ...؟
    خوبم عزیزم .......با اجازتون برم اتاقم ....
    - بهشون شب بخیرگفتم راهی اتاقم شدم ..
    نشستم روی تخـ ـتم ...وای چرا دلم دوباره درد گرفت بازم!
    لباسم عوض کردم ...روی تخـ ـت دراز کشیدم
    بازم هم خجالت کشیدم ..............واقعا این نیمارا نمی شه شناخت ....ولی کاشکی دست از سرم برمی داشت ....
    - خسته بودم به لطف اقا نیما ....با این دل درد وگلو دردم خوابیدم ....
    صبح که بیدار شدم .....حس کردم گلوم خیلی درد می کنه .....صدام گرفته بود .....انگار تب داشتم..!
    تصمیم گرفتم ....یه زنگ بزنم به شبنم .بهش بگم که امروز نمی تونم بیام ..
    زنگ زدم بهش گفتم..
    که همون لحظه موبایلم توی دستم زنگ خورد. نگاه کردم به شمارش ....وای خدایا این اول صبحی دست از سرمن بدبخت برنمی داره....
    -سلام
    نیما: خونه ای یا بیمارستان ...؟
    واین بشرانگارسلام کردن بلد نیست ....
    نیلوفر:چرا...؟
    نیما: چه چرامی خوام بدونم....
    اصلا ًمگه به این ربطی داره !
    با حرص بهش گفتم خونه ام حالم زیادخوب نبود نرفتم بیمارستان ...
    - نیما:خوبه ......می دونی من وقت ندارم پس بگو اون دوستت کجا رفته ..؟
    وای خدایااین چرا اینقدر تغییر شخصیت می ده ...؟این اول صبح چه سوالی هست که می پرسه ...!
    نیلوفر:چندبار بگم گفتم نمی دونم ....چراباورنمی کنی .....
    نیما:باشه پس خودت خواستی بچرخ تابچرخم
    وقطع ....کردحالامن چکارکنم ...؟.نه به دیشبش که اینقدر مهربون شده بود نه به الان.........مثل این که دست بردار نیست.....
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -دل درد م انگار بهتر شده بود....ولی گلوم خیلی درد می کرد.....که همون لحظهدر اتاق زده شده...بفرمایید گفتم ...

    ولی انگار صدام از ته چاه در می آمد....

    مامان:عزیزم چیزی شده ....؟

    هیچی مامان جونم .......

    مامان:معلومه با این صدای گرفتت ...از دیشب حدس زدم یه طوریته .....گفتی که خسته ای می خوای استراحت کنی .منم مزاحمت نشدم.
    نه این چه حرفیه مامان جونم..شما مراحمین..اره یکم درد می کرد...ولی الان که بیدار شدم صدام زیادگرفته ...مامان دستی روی پیشانیم گذاشت
    مامان:او نگاه چقدر تب داری .......!چرا مواظب خودت نبودی عزیزم ...؟.توکه می دونی اگه سرما بخوری .....چقدر طول می کشه ..
    توی دل گفتم مگه دست من بود تقصیر یه آدم نفهمه ...
    مامان:امروز نمی خواد بری بیمارستان.....می مونی خونه خوب استراحت میکنی ....
    نیلوفر :اره زنگ زدم به شبنم که برام مرخصی ردکنه ...
    خوبه عزیزم ..من برم به کبری خانم بگم برات سوپ درست کنه .برات خوبه ...
    مامان:بخشید گلم ...نمی تونم خونه باشم .....باید برم جلسه داریم ...
    نه مامان جونم ..من که حالم زیاد بد نیست ..کبری خانم ..که هست تنها نیستم...شما برید به کارتون برسین...
    مامان:پس سفارش نکنم دیگه همین الان شروع می کنی به خوردن ..قرص ات ..به کبری خانم می گم صبحانتوهمین جا برات بیاره ...
    چشم مامان..
    قربون این مامان گلم برم من..
    خدانکنه
    -پس من دیگه برم دخترم
    -باشه مامان جون نگران نباشید خداحافظ
    ازتخـ ـت خواب امدم بیرون آبی به دست صورتم.زدم که همون لحظهکبری خانم ..با سینی پرامد تو...
    سلامی به کبری خانم کردم ..
    کبری خانم:خدابدنده مادر...چقدر صدات گرفته...!
    چیزی نیست کبری خانم..فقط یکم سرما خوردم..
    کبری خانم :صدات اصلا درنمیادمادر.....
    بیا زود صبحونتو بخور اولم این شیر گرم بخور ...قرصاتو هم زود بخور...
    تامن برم برات سوپ خوش مزه آماده کنم ...تا گلوت بدتر نشده ....
    چشم کبری خانم ..
    اینها همش منو دعوا می کنن انگار که دسته منو بود که سرما بخورم ...تقصیر یه نفره
    نشستم روی صندلی مشغول خوردن ..شدم ولی کلاً من زیاد اهل صبحانه خوردن نبودم .....
    قرصامو خوردم ....دوباره رفتم توی تخـ ـتم دراز کشیدم....
    به این که قرار چی بشه نیما تا کی قرار همش بیا بهم گیر بده ..؟اصلاً چراخبری از میترا نشده ....؟چرامیترا بهم نگفته کجارفته ...؟چطور خودم این چندوقت اصلا به یادش نبودم..شاید این که بی خبرگذاشته رفته ....!
    واین نیما هم همش داره منواذیت..می کنه یا شایدم میترا اصلاً منوبه عنوان دوستش قبول نداشته ..!
    نکنه از دستم ناراحت بوده..به این خاطر چیزی نگفته .
    نه بابا من که این دفعه هم تولدش رفتم .......
    توی سرم هزار جور سوال پیش امد.......
    اف واقعا کلافه شدم .................
    کاشکی خبری ازش به نیما برسه ...اینم دست از سرمن برداره ........ یک دفعه یا دیشب افتادم که چند بار دستمو گرفته بود...تا حالا هیچ مرد ی دستمو نگرفته بود..چقدر اون دستمو راحت بی خیال می گرفت انگار برای اون عادی بود..!
    چقدر دستاش گرم بود..توی اون سرمایی زمـ ـستون ....!.دستهامو گرم می کرد..
    وای این چیه من دارم بهشون فکر می کردم ...!سرمو تکون دادم که این فکرااز ذهنم دور بشن....
    بهتر که بخوابم به چیزی فکرنکنم ...
    نزدیکها ظهربود ..که کبری خانم برام سوپ ..اورد اصلاً از سوپ زیادخوشم نمی آمد...
    به اجبار کبری خانم مجبور شدم ..یه چندتا قاشق بخورم ...
    کبری خانم :نیلوفرجان چراچیزی نمی خوری مادر..؟برای گلوت خوبه ..
    کبری خانم شما که می دونید من زیاد سوپ دوست ندارم....این چندتاقاشقم به زورخوردم..
    کبری خانم :می دونم مادر ولی باید به زورم که شده بخوری ..خانم دکتر...
    چشم ...کبری خانم ...
    دراتاقم باز بود ... بابا انگارامده بود خونه می خواست بره اتاقش..وقتی دید دراتاقم بازه جلوی در وایستاد..
    امد داخل ..
    بابا:نیلوفر عزیزم تو خونه ای چیزی شده بابا ...!
    سلام بابا جونم..........نه بابایی یکم سلما خولدم ...
    این مثل بچه ها گفتم....یکم خودمون لوس کردم براش
    بابا:بدمی گی چیزیت نشده ...!
    بابا امدروی تخـ ـتم کنار نشست ...
    بابا :چرامواظب نبودی ...چقدر تب داری ..!قرصاتوخوردی..چرا سوپتونخوردی بابا..؟بابا جون شماکه می دونید دوست ندارم..
    بابا:وقتی مریضی دوست ندارم ..معنا نداره ...دهنوباز کن این قاشق بخور..
    بابا می خواست خودش به زور بهم سوپ بده ..موفقم شدتاآخر ظرفه راخوردم..
    بابا:آفرین دخترم الان ..خوب استراحت کنم.. ایشالله ..که زودخوب می شی
    بابا پتوی روم مرتب کرد ...پیـ ـشونی تب دارم بـ ـوسید..
    ای بابا چرابـ ـوسیدن یک دفعه شما هم می گیرن..!
    بابا:فدای سرت ..عزیزم ....
    من برم باباخوب استراحت کن .
    باشه باباجون ..
    بابا رفت اتاق خودش....ومن چقدر این پدرومادرم دوست دارم ..یعنی عاشقشونم بگم بهتره..
    تا نزدیک های غروب خوابیدم ...چشمامو باز کردم چقدر اتاقم تار یک بود ....
    اباژور کنا رتخـ ـتم را روش کردم ....
    چقدرخوابیدم..!
    ساعت نزدیک هفت بود ......حوصلم داشت سرمی رفت..تصمیم گرفتم برم پیش مامان وبابا.
    اب زدم به صورتم تا احساس خواب الودگیم زودتر بره....بسه دیگه خیلی خوابیدم ....دیگه امشب خوابم نمی بره.
    که همون لحظه صفحه گوشیم خاموش روش شد....یه نگاه بهش کردم ..چندتا میس کال ازطرف نیما داشتم چندتا پیامم هم داشتم
    اوف خوب شده بودکه گوشیم سایلنت کرده بودم یعنی ..این آقا نیمامگه گذاشت من درست بخوابم ...
    جواب دادم
    نیما:توچراجواب نمی دی می دونی چقدر بهت زنگ زدم......هان؟
    -اول سلام ..دوم حتما دلیل داشتم ..
    نیما:توچرا صدات این جوری شده ..!
    چه جوری شده ........؟
    دقیقاًاینوتوخودت خوب می دونی
    نیما:من چراباید بدونم ..؟هان حتما به خاطر بستنی که خوردی .......نگو که خندم می گیره..یعنی تواینقدر ضعیفی ..که به خاطر یه بستی سرما بخوری!
    اره من زود سرما می خورم توی زمـ ـستان ..... ببین بااین کارت ..منو از درس کار زندگی انداختی ...
    - نیما:من از کجا می دونستم شما اینقدر لوس .تتیش مامانی هستید ....
    پورخند شواز پشت تلفن معلوم بود......یعنی دوست دارم ازدست این موهاموبکشم ..
    می خواستم جوابشو بدم ... که سریع ...گفت ..خوب استراحت کن ....قطع کرد
    وای چرا این همچین کرد دفعه قطع کرد..!این باخودش خوددرگیری ..اصلا به من چه..
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -رفتم پیش مامان وبابا که داشتن باهم حرف می زدن.....
    بهشون سلام کردم ..
    مامان:نیلوفرچرا پاشدی...ا!لان می رم برات سوپی که داغ کردم برات میارم....
    نیلوفر:وای مامان بازم سوپ ....!حوصلم سررفته بود...خوبم ...
    بابا:بیادخترگلم اینجا کنارخودم بشین ..
    مامان:چی چیو بشینه رضا..نمی دونی سرما خورده .اگرالان درست ..مراقب نباشه ..تادوهفته همین طوره......
    نیلوفر:مامان..
    بابارضا:نیلوفربابا ..حرف مامانتو گوش کن دخترم بابد بری استراحت کنی ...سوپم خوبه برات..
    نیلوفر:واییی بابایی ...شما هم که شدین..مثل مامان ..!نمی خوام برم ...
    بابا:دخترم مامانت برای خودت داره می گـه .....من دوست ندارم تو مریض شی گلم....
    چیزی نگفتم ......به مامان گفتم باشه کاسه سوپ بده خودم می رم اتاقم می خورم ....اول قبول نمی کرد..
    این که باید خودش باشه ..... می گفت من چون دوست ندارم نمی خورم ....خودش باشه تا به زورم شده بهم بده ..
    قول دادم ....که می خورم ..
    کلاً خانوادم روم حساسن یه دونه بودن همین مشکلات داره......یه جوری تمام ارزوهاشو برای یک نفره ..مخصوصاً بعد از چندسال خدا منو بهشون داده ....
    -رفتم توی اتاق سوپه را تا آخرخوردم ....
    به هرصورت من بایدیه هفته سرمارا بخورم ..
    یه هفته بیمارستان نرفتم ...
    خدارا شکر نیما ..اصلاً بهم گیرندادزیاد ...شاید رعایت حالم می کرد...
    خواب بودم دستی روی پشانیم حس کردم چشماموباز کردم که دیدم مامانه ...
    مامان:ببخشید عزیزم بیدارت کردم
    نه مامان ....باید بیدارمی شدم دیگه ...
    مامان دوباره دستشو گذاشت روی پیشانیم ...
    مامان:خوبه تب نداری .....دیگه داری خوب می شی..
    اره مامان جونم ..گلوم هم بهترشده ..
    مامان:آخرم یه هفته سرماخوردی ......نکنه ناقلا درست سوپت وقرصاتونمی خوردی ..
    وای مامان خوردم دیگه..خودتون که می دونید چقدر من از سرما خوردگی متنفرم ..
    مامان:شوخی کردم گلم ...........
    مامان شب بخیری بهم گفت ..رفت ..
    همون لحظه گوشیم زنگ خورد ..برداشتم دیدم شبنمه....
    شبنم از حالم پرسید این که بهترشدم .....چون این چندوقت نبوده نمی دونسته به این خاطرملاقاتم..بیاد.
    این که می گـه همه برام دلشون تنگ ..شده
    گفتم یه سرما خوردی که ملاقات نداره ....!
    تشکرکردم خداحافظی کرد منم خودتم برای کارم دلم تنگ شده .یود خدا بگم چکارت نکنه نیما با این کارات
    تعجب کردم..عجبی اصلا ..خبری ازش نیست..!حتما خدارا شکر ..دیگه میترا براش مهم نیست نمی دونم ..!
    بعداز یک هفته احساس کردم حالم بهتر شده تصمیم گرفتم برم بیمارستان ....حوصلم سررفته هم دلم پوسیده بود توی خونه
    توی بیمارستان همه ازحالم پرسیدن این که خوشحال شدند که من برگشتم ...
    تشکری از شون کردم... با این وجود مدت زیادی نیست من این جام ولی چقدر بهم لطف دارند
    - واقعا سلامتی خیلی خوبه ..واقعا آدم تا مریض قدر سلامتی را نمی دونه!
    نزدیک عصر بودکه نیما بهم زنگ زد تعجب کردم...... !بعد این چند وقت چرادوباره یادمن افتاده خدامی دونه ..!.جواب دادم
    نیلوفر:سلام
    نیما:سلام
    چه عجب این یه بار سلام کرد..!
    نیما:کجایی؟
    نیلوفر:بیمارستان..
    نیما:چی بیمارستان مگه حالت خوب شده .یابااون حالت امدی .....!زود بروخونه استراحت.
    نه بابا این امرو نهیش منو کشته ..
    نیلوفر:گفتم که خوبم ..به این خاطر امدم سرکار...
    نیما:پس خوبه من چند ساعت دیگه میام دنبالت ..باهات کاردارم
    نه وای این بازم بامن کارداره ..!حالا چکارکنم ..!
    می خواستم منصرفش کنم ..به این خاطر گفتم .اون قدر خوب نیستم هوایی بیرون سرد می ترسم بدتر بشم ...
    نیما:توهمین الان گفتی حالت خوبه .....! میام دنبالت ..خداحافظ خانم دکتر
    من از دست این نیما چکار کنم دوست دارم سرمو بکوبم به دیوار.....معلوم نیست این دفعه چکارم داره باز؟
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -نمی دونستم این دفعه چکارم داره .....؟معلوم نیست این دفعه می خوادمنو کجا ببره ؟
    دوباره استرسم گرفتم .....
    بعد از چند ساعت بهم زنگ زد گفت که بیرون منتظرمه ....
    رفتم آماده شدم ......خوبه این جا مال دایی شبنمه .......یعنی بااین همه مرخصی گرفتن من تا حالا اخراج شده بودم ...
    داشتم می رفتم ..
    که شنیدم یکی ازپشت صدام می زنه ...
    برگشتم دیدم دکترآرشام ...وای حالا این یکی راکجای دلم بزارم...!.اگه منو بازم بانیما ببینه چی؟
    رسید به منو ...بهم سلام ..کردمنم جوابشو دادم...
    آرشام :ببخشید مزاحمتون شدم..... اگه عجله داشتید که زود برین؟
    یعنی چی بگم از دست این ها نه به این آرشام که این قدر ملاحضه آدمو داره نه بااونیما ..که اینقدر پرو تشریف دارن ...
    کلاًزیادی شورن هردوشون....
    لبخند تصنعی زدم گفتم نه دکتر....کاری داشتین بامن ؟
    -آرشام :نه خانم دکتر ...می خواستم حالتون بپرسم ..شنیده بودم یک هفته مریض بودین ....ببخشید ....ایران نبودم که بیام عیادتتون ..
    راه بریم که این طوری مزاحم نباشم حرفم بزنیم ..
    -نیلوفر:نه هرجورراحتین ....ولی اگه خودتون می خوایین باشه
    نه چیزی زیادی نبود مرسی ..........یکم سرما خورده بودم....که الان خداراشکربهترم ...
    آرشام :خوب خدارا شکرولی یادم میاد شما سرماخوردگیتون همیشه طولانی بوده به این خاطر گفتم..
    نیلوفر:این دفعه ..اینقدر مامان سوپ به خوردم داد...که می بینین حالم زودخوب شده.........
    آرشام :معلوم مامانتون حق داشته .....شما برای خانواده تون خیلی عزیزین .........
    مثل این که این می خواد تا بیرون بیمارستان همراهم بیاد..که حدسم درست هم بود..
    آرشام :خانم دکتر بفرمائید برسونمتون ...
    نه مرسی خودم می رم مزاحمتون نمی شم .
    آرشام :نه این چه حرفی شما مراحمین...بفرمائید
    حالا اینو کجایی دلم بزارم .؟...ماشین نیمارو دیدم ......
    مجبور شدم راستشو بگم .........آقا دکتر مزاحم شما نمیشم ...امدن ..دنبالم ...
    آرشام :واقعا ...حتما باباتون هست ..کجا هستن ایشون .؟.خیلی وقته ندیدمشون ...بهشون سلامی عرض کنم ...
    حالا اینو چکار کنم ...دست بردارنیست انگار؟
    چی بهش بگم ....؟اخه وقتی چیزی بین من نیما نیست دوست ندارم کسی راجبم فکربدی کنه ..
    تو فکربودم که گرمی دستی روی پهلوهام حس کردم.....
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -خیلی تعجب کردم.....سرموبرگردونم که دیدم.....بله کسی نیست جز آقا....مگه کسی دیگه هم می تونه..این قدر پرروباشه

    زود دستشوپس زدم..ولی مگه این از روی می رفت.......برعکس خودشو بیشترچـ ـسبوندبهم .....خیلی عصبانی شدم...

    نگاه کردم ببینم ...عکس العمل آرشام چی ....دیدم داره منو هاج وواج نگاه می کنه...

    نیما:عزیزم اگه کارت تموم شده بریم؟

    یه جورخیره شده بود به آرشام بدبخت.............

    یعنی دوست داشتم دونه دونه موهاشوبکنم ..با این عزیزم گفتنش....

    معلوم بدبخت تعجب می کنه..آخه منو تا به حال ...با هیچ پسری اینقدر صمیمی ندیده....

    الان واقعاً من بااین آدم پررویی ملاحضه چکارکنم .دقیقا؟

    که یک دفعه سرشو ...اورد نزدیک گوشم ...

    نیما:به خاطر این جوجه دکتره....چنددقیقه هست که منو معطل.....کردی نکنه ازش خوشت میاد.؟

    خیلی حرص خوردم با عصبانیت ..نگاهش کردم

    آرشام بدبخت چیزی ..نگفت ..یعنی چیزی نداشت بگه.....

    آرشام :پس من مزاحمتون نمی شم ..خداحافظ...

    .خیلی چهره اش خیلی گرفته شده.بود.خیلی عصبانی شدم زود دستشوپس زدم....

    چیزی نداشتم بگم ..........راه افتادم برم ....

    چون جروبحث کردن بااین بی فایده ..حالامی دونم.این می خواد.ازم من انتقام ....بگیره .. این کار هارو می کنه ..

    اشکامو درامده بودن.

    یک دفعه دستم از عقب کشیده شد...

    نیما:چرایک دفعه سرتو انداختی پایین داری می ری؟

    چیزی نگفتم .به زور دستم ازتو دستش ..کشیدم..

    نیلوفر:چون حرفی ندارم ..باتوبااین کارات............چرادست از سرمن برنمی داری.؟.باچه زبونی بگم من چیزی نمی دونم...چرایک دفعه پیداشده توی زندگیم ..داری همه چیزبه.... هم می ریزی..؟
    نیما:نکنه ترسیدی آقا دکترت......دیگه عاشقت نباشه؟
    داری برای خودت چی ..می گی.من دلیل این رفتاتو نمی دونم ..؟بیاهمین جا تمومش کن ...چرانمی خوای باورکنی ..میترارفته .؟.اگه می خواستم .بهت می گفت .....
    بزارمنم زندگیموکنم....
    تواصلاً به فکر آبروی من هستی ..اصلابرات مهمه دیگران راجب من چه فکرکنن؟
    اصلا اگه کسی ازدوستای میتراتورابامن ببینه یافامیلاتو..راجبم چی فکرمی کنه ؟
    نیما:من برام مهم نیست دیگران چی راجبم ..فکرکنم ...که اگه مهم بود.....اینجانبودم....هرفکری دلشون خواست کنن
    اره معلوم برای شمامردها مهم نیست..........چون شمامی تونین با خیلی ها باشید.....اما کافیه یه دختررابا پسرببینن اون لحظه خدامی دونه چه فکرها که نمی کنن...
    الان همین.همکارم تاحالا منو با هیچ پسری راحت ندیده...دیدی چطورتعجب کردچیزی نگفت.....!
    نیما:اره دقیقا همه دخترهاپاک ومقدسن..........من دیگه شمادخترها خوب می شناسم .اگه نمی شناختم ..الان دقیقا خوب شناختم..
    اون دکتر معلومه که خیلی عاشقه...توهم اگه ناراحتی به این خاطره توهم دوستش داری..نمی خوای ازدستش بدی یعنی مطمئن باش..برات اصلا مهم ...نبود..اگه کسی دیگه بود....
    نیلوفر:دقیقاًاشتباه می گی ..مگه تو اصلامنو می شناسی ..که راجب من اینطور قضاوت می کنی ..هان...؟
    نیما:شمادخترها همتون مثل همین ..تولد یادم نمی ره ..چقدربااون مهران ..اون رادین عوضی صمیمی بودی ....
    نیلوفر:من باکسی صمیمی نیستم ..توکه باید رادینوخوب بشناسی ؟.......اره بامهرانم حرف می زنم ..چون به نظرم باشخصیت تر
    باجنبه ترین ...فرد فامیل میترایه
    نیما:الان دقیقاً منظورت من .. بودم که شعورندارم ..!من که گفتم ...من آدم هستم تایه چیزی خواستم باید به دستش بیارم
    توفکرمی کنی منم بی کارم بیام سراغت ...نه خانم دکترمنم بی کارنیستم....اگه میام سراغت ....فقط می خوام بدونم میتراکجاست....
    وتوهم اینقدرازش طرفداری نکن خودت بعدش می دونی ..چرابرام مهم .شد ه فقط می خوام یه سوالی ازش بپرسم .......پس الکی نمیخوادپیش خودت فکرهای بیخودکنی...
    -نیلوفر:باشه حرفاتو زدی ..من دیگه ...برم
    -نیما:من کی گفتم می تونی بری....؟
    منم از شما اجازه نگرفتم ....
    راه افتادم برم ..
    نیما:کجا ..من باهات کاردارم.؟
    دقیقاًمن باتوهیچ کاری ندارم...........
    نیما:بامن لج نکن....گفتم که قراره بریم یه جایی پس بیاسوارماشین شو....
    نیلوفر:.گفتم حالم خوب نیست .........هیچ جای باهات نمیام ....
    -یکدفعه دستموکشیدمنو به زور سوار کرد.....
    درماشین قفل کرد باسرعت زیادرانندگی ..می کرد.خیلی ترسیدم سفت صندلی چسبیدم
    خیلی عصبانی بود....ترسیدم ...........ازش
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -خیلی باسرعت رانندگی می کرد ..خیلی ترسیده بودم.....

    می ترسیدم یه چیزی بگم .که بد تربشه اصلاً مگه من چی بهش گفتم؟ ..اینقدر عصبانی شد..!ای خدامگه من چه گناهی کردم که گیراین افتادم..؟

    سرعتش زیادبود می ترسیدم تصادف کنیم....

    روکردم طرفش ..بهش گفتم ....می شه یکم آرمتر بری ؟....

    یه دفعه با یه عصبانیت ..نگاه کرد.که پشیمان شدم چرا بهش گفتم ...

    چشماش چقدر قرمز بود... !چشمهای آبیش پراز خروش بود..

    خودمون توی صندلی مچاله کردم...

    گریم گرفته بود از همین ضعیف بودن خودم ..

    که دیدم جلوی یه پاساژنگه داشت ...دقیق تر نگاهش کردم ...

    فهمیدم کدوم پاساژهمون که بامیترا همیشه می آمدیم....

    -نیما:زود پیادهشو وقت ندارم ...

    این جابرای چی؟ .....

    نیما:بیاخودت می فهمی .....فقط سریعتر ...

    نگاه چه منتی میذاره...هی می گـه وقت نداره....مگه من مجبورش کردم که بیاد این جا .....!

    کلاً امروز از دستش خیلی عصبانی بودم ..انگاراونم بود.ولی نمی دونم چرا.؟....

    من که هرچی گفتم حقیقتو گفتم ....نه چیز دیگه..

    یادم امداین همون پاساژه که باراول همدیگرو دیده بودیم .....

    -نیما:این جاکه خوب یادته خودت زدی به من ...

    این چی گفت !....من خودمو زدم به اون یا اون به ؟...

    اصلا این نیست آقا .....این شما بودین خودتو زدی به من.....

    -نیما:هیچ فقط فکرنمی کردم بادختر لوس اون روز دوتایی بیایم دوباره همین جا....

    خیلی عصبانی شدم این هرچی دوست داره راجب من حرف می زنه ....!

    روکردم باعصبانیت بهش گفتم کسی مجبورتون نکرده با من بیاین ..مگه من خواستم همراهتون بیام ...؟.

    باحالت قهر زودتراز اون راه افتادم ..رفتم ..

    امد زود دستمو از پشت سرم کشید....

    نیما:مگه من باتو نیستم می گم وایستا...

    مگه من چند بارنگفتم دستو منو نگیر....

    -نیما:می ترسی کسی ببینه برات بد بشه ..؟

    نه خیر م کلاً می گم ......دوست ندارم ...دستمو هی ..می گیری ..

    -نیما:تقصیر خودته که حرف گوش نمی کنی ...

    برای چی باحرفتو گوش کنم؟ ... دلم نمی خواد..

    دوباره راه افتادم برم که ...گفت کجا مگه باتو نیستم ؟..

    عصبانی بودم حرفشو گوش ندادم ...نیما یکم ازم فاصله داشت ....

    داشتم می رفتم که دوتا پسره داشتن ازجلوم می آمدن ....نزدیک تر که شدن ...یکشون به عمد شونشو زدبه شونم ..خیلی دردم امد ..پسره بی ادب بی ریخت ....

    روکرد طرفم ..گفت ببخشید خانم خوشگله ..افتخارمی دن باهم بریم کافی شاپ .....

    -نیما:دقیقا می خوای کی کافی شاپ دعوت کنی .؟.

    سرمو برگردمونم عقب بله آقا نیما هست .....پشت سرم وایستاده بود

    پسره پرو پرو گفت توراسننم .؟..

    نیماخیلی عصبانی شد از این حرف پسره .

    -نیما:الان نشونت می دم به من مربوط می شه یانه ..

    وای خدایا می خواد دعوا را بندازه!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا