نمیدونستم جوابش رو بدم یا نه.
تصمیم گرفتم جوابش رو ندم. نمیخواستم باهاش حرف بزنم. چندبار زنگ زد؛ ولی من بیتوجهی کردم. دیگه زنگ نزد. اون به من حتی فرصت حرفزدن نداد. من نمیخواستم باهاش حرف بزنم. حرفی هم برای گفتن نداشتم. میدونم باز میخواد دعوام کنه، نه چیز دیگه. اون که نگران من نیست، فقط عصبانیه.
موهام رو جمع کردم، شالم رو انداختم روی سرم و از خونه اومدم بیرون. روی تاب نشستم. منتظربودم که بچهها بیان.
گوشیم زنگ خورد. نگاه کردم. سارا بود که گفت رسیدن پشت درن.
رفتم سمت در بزرگ و بازش کردم. سهتاشون جلوی در بودن. سارا زود اومد داخل. تو ب*غ*لش فرو رفتم.
سارا: کلهخراب، چرا بدون خبر اومدی اینجا؟
از ب*غ*لش اومدم بیرون.
بازم سارا آبغوره گرفت. گـونهش رو نرم ب*و*سیدم.
- ببخشید عزیزدلم.
آرتا اومد داخل و بعد پندار.
آرتا اومد نزدیکمون، سارا رو پس زد و با حالت عصبانی گفت:
- نیلوفر، معلوم هست کجایی دختره بیعقل؟ نمیگی آدم نگران میشه؟ اینقدر خودخواه شدی که فقط به فکر خودتی. از شوهرت قهر کردی مثل بچهها رفتی بیخبر. خاله حالش بد شده بود بهخاطر تو.
سرم رو با تعجب گرفتم بالا و گفتم:
- من بهش زنگ زدم، چرا چیزی نگفت؟
آرتا: معلومه که نمیگه، همه مثل تو بیفکر نیستن که باعث نگرانی بقیه بشن!
سرم رو انداختم پایین. تا حالا آرتا اینطوری باهام حرف نزده بود. خیلی دلم شکست. اشکهام روون شدن روی صورتم.
آرتا: یه چیزی هم بهش میگی، بغض میکنه. بغض نکن.
سارا ساکت یه گوشه ایستاده بود؛ انگار اون هم حق رو به آرتا میداد؛ البته خودم حق رو بهش میدادم، کارم واقعاً اشتباه بود که بیخبر به اونها اومده بودم اینجا. لااقل نمیبایست موبایلم رو خاموش کنم.
پندار اومد جلو و گفت:
- داداش، ببین نیلوفر خودش هم ناراحته.
آرتا: نه ببین پندار، این اصلاً فکر نمیکنه به کاراش.
پندار: داداشم آروم باش.
پندار اومد نزدیکم. با مهربونی بهم لبخند زد. دستم رو گرفت و گفت:
- ناراحت نباش عزیزم. واقعاً خیلی نگرانت شدیم. بچهها هم حق دارن.
هنوز هقهق میکردم؛ مثل بچهای که کسی دعواش کرده. آرتا اومد نزدیکم. میترسیدم بازم رفتار تندی باهام کنه؛ یه قدم برداشتم عقب.
اومد روبروم و تو بغـ*ـل گـرمش فرو رفتم.
آرتا: آرتا به فدات، گریه نکن. معذرت میخوام. به خدا دلم هزار راه رفت.
بینیم رو کشیدم بالا و گفتم:
- ببخشید.
آرتا: هیس، آروم باش عزیزم.
حس خوبیداشتم از اینکه کسایی رو داشتم اینقدر نگرانم بودن، هوام رو داشتن.
از بغـ*ـل آرتا اومدم بیرون.
آرتا اشکهام رو پاک کرد گفت:
- دیگه هیچوقت از این کارا نکن باشه؟
زود سرم رو تکون دادم. پیـ*ـشونیم رو ب*و*سید.
سارا دستم رو گرفت و گفت:
- بیا نیلوفر، حرف دارم باهات.
رفتیم روی صندلیهای زیر درخت نشستیم. آرتا و پندار داشتن همونجا حرف میزدن.
تعجب کرده بودم چطور همه فهمیده بودن.
رو کردم سمت سارا و گفتم:
- شماچطور فهمیدین من رفتم؟
سارا: نیما بهمون گفت. اینقدر نگران و پراسترس بود که نگو. چی شده نیلوفر؟ بهخدا وقتی این رو گفت که گذاشتی رفتی و موبایلت رو هم خاموش کردی، چهارستون بدنم لرزید.
دست سارا روگرفتم و گفتم:
- ببخشید، واقعاً نمیخواستم نگرانتون کنم.
سارا: اشکال نداره عزیزم، مهمه که الان حالت خوبه. به نیما گفتی که اینجایی؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- نه.
سارا: چرا نه؟!
- چون میخوام ازش جدا شم.
تصمیم گرفتم جوابش رو ندم. نمیخواستم باهاش حرف بزنم. چندبار زنگ زد؛ ولی من بیتوجهی کردم. دیگه زنگ نزد. اون به من حتی فرصت حرفزدن نداد. من نمیخواستم باهاش حرف بزنم. حرفی هم برای گفتن نداشتم. میدونم باز میخواد دعوام کنه، نه چیز دیگه. اون که نگران من نیست، فقط عصبانیه.
موهام رو جمع کردم، شالم رو انداختم روی سرم و از خونه اومدم بیرون. روی تاب نشستم. منتظربودم که بچهها بیان.
گوشیم زنگ خورد. نگاه کردم. سارا بود که گفت رسیدن پشت درن.
رفتم سمت در بزرگ و بازش کردم. سهتاشون جلوی در بودن. سارا زود اومد داخل. تو ب*غ*لش فرو رفتم.
سارا: کلهخراب، چرا بدون خبر اومدی اینجا؟
از ب*غ*لش اومدم بیرون.
بازم سارا آبغوره گرفت. گـونهش رو نرم ب*و*سیدم.
- ببخشید عزیزدلم.
آرتا اومد داخل و بعد پندار.
آرتا اومد نزدیکمون، سارا رو پس زد و با حالت عصبانی گفت:
- نیلوفر، معلوم هست کجایی دختره بیعقل؟ نمیگی آدم نگران میشه؟ اینقدر خودخواه شدی که فقط به فکر خودتی. از شوهرت قهر کردی مثل بچهها رفتی بیخبر. خاله حالش بد شده بود بهخاطر تو.
سرم رو با تعجب گرفتم بالا و گفتم:
- من بهش زنگ زدم، چرا چیزی نگفت؟
آرتا: معلومه که نمیگه، همه مثل تو بیفکر نیستن که باعث نگرانی بقیه بشن!
سرم رو انداختم پایین. تا حالا آرتا اینطوری باهام حرف نزده بود. خیلی دلم شکست. اشکهام روون شدن روی صورتم.
آرتا: یه چیزی هم بهش میگی، بغض میکنه. بغض نکن.
سارا ساکت یه گوشه ایستاده بود؛ انگار اون هم حق رو به آرتا میداد؛ البته خودم حق رو بهش میدادم، کارم واقعاً اشتباه بود که بیخبر به اونها اومده بودم اینجا. لااقل نمیبایست موبایلم رو خاموش کنم.
پندار اومد جلو و گفت:
- داداش، ببین نیلوفر خودش هم ناراحته.
آرتا: نه ببین پندار، این اصلاً فکر نمیکنه به کاراش.
پندار: داداشم آروم باش.
پندار اومد نزدیکم. با مهربونی بهم لبخند زد. دستم رو گرفت و گفت:
- ناراحت نباش عزیزم. واقعاً خیلی نگرانت شدیم. بچهها هم حق دارن.
هنوز هقهق میکردم؛ مثل بچهای که کسی دعواش کرده. آرتا اومد نزدیکم. میترسیدم بازم رفتار تندی باهام کنه؛ یه قدم برداشتم عقب.
اومد روبروم و تو بغـ*ـل گـرمش فرو رفتم.
آرتا: آرتا به فدات، گریه نکن. معذرت میخوام. به خدا دلم هزار راه رفت.
بینیم رو کشیدم بالا و گفتم:
- ببخشید.
آرتا: هیس، آروم باش عزیزم.
حس خوبیداشتم از اینکه کسایی رو داشتم اینقدر نگرانم بودن، هوام رو داشتن.
از بغـ*ـل آرتا اومدم بیرون.
آرتا اشکهام رو پاک کرد گفت:
- دیگه هیچوقت از این کارا نکن باشه؟
زود سرم رو تکون دادم. پیـ*ـشونیم رو ب*و*سید.
سارا دستم رو گرفت و گفت:
- بیا نیلوفر، حرف دارم باهات.
رفتیم روی صندلیهای زیر درخت نشستیم. آرتا و پندار داشتن همونجا حرف میزدن.
تعجب کرده بودم چطور همه فهمیده بودن.
رو کردم سمت سارا و گفتم:
- شماچطور فهمیدین من رفتم؟
سارا: نیما بهمون گفت. اینقدر نگران و پراسترس بود که نگو. چی شده نیلوفر؟ بهخدا وقتی این رو گفت که گذاشتی رفتی و موبایلت رو هم خاموش کردی، چهارستون بدنم لرزید.
دست سارا روگرفتم و گفتم:
- ببخشید، واقعاً نمیخواستم نگرانتون کنم.
سارا: اشکال نداره عزیزم، مهمه که الان حالت خوبه. به نیما گفتی که اینجایی؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- نه.
سارا: چرا نه؟!
- چون میخوام ازش جدا شم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: