کامل شده رمان گفته بودی دوستم داری بی‌اندازه جلد دوم | ariel کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم شخصیت رمان دوست دارید که به خاطرش مشتاقید رمانمو بخونید؟

  • 1-نیلوفر

    رای: 37 54.4%
  • 2- نیما

    رای: 22 32.4%
  • 3-میترا

    رای: 2 2.9%
  • 4-آرتا

    رای: 7 10.3%

  • مجموع رای دهندگان
    68
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ariel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/06
ارسالی ها
690
امتیاز واکنش
19,341
امتیاز
661
محل سکونت
سرزمین دیزنی
نمی‌‌دونستم جوابش رو بدم یا نه.
تصمیم گرفتم جوابش رو ندم. نمی‌‌خواستم باهاش حرف بزنم. چندبار زنگ زد؛ ولی من بی‌توجهی کردم. دیگه زنگ نزد. اون به من حتی فرصت حرف‎زدن نداد. ‌من نمی‌‌خواستم باهاش حرف بزنم. حرفی هم برای گفتن نداشتم. می‌دونم باز می‌خواد دعوام کنه، نه چیز دیگه. اون که نگران من نیست، فقط عصبانیه.
موهام رو جمع کردم، شالم رو انداختم روی سرم و از خونه اومدم بیرون. روی تاب نشستم. منتظربودم که بچه‌ها بیان.
گوشیم زنگ خورد. نگاه کردم. سارا بود که گفت رسیدن پشت درن.
رفتم سمت در بزرگ و بازش کردم. سه‌تاشون جلوی در بودن. سارا زود اومد داخل. تو ب*غ*لش فرو رفتم.
سارا: کله‌خراب، چرا بدون خبر اومدی اینجا؟
از ب*غ*لش اومدم بیرون.
بازم سارا آبغوره گرفت. گـونه‌ش رو نرم ب*و*سیدم.
- ببخشید عزیزدلم.
آرتا اومد داخل و بعد پندار.
آرتا اومد نزدیکمون، سارا رو پس زد و با حالت عصبانی گفت:
- نیلوفر، معلوم هست کجایی دختره بی‌عقل؟ نمیگی آدم نگران میشه؟ این‌قدر خودخواه شدی که فقط به فکر خودتی. از شوهرت قهر کردی مثل بچه‌ها رفتی بی‌خبر. خاله حالش بد شده بود به‌خاطر تو.
سرم رو با تعجب گرفتم بالا و گفتم:
- من بهش زنگ زدم، چرا چیزی نگفت؟
آرتا: معلومه که نمیگه، همه مثل تو بی‌فکر نیستن که باعث نگرانی بقیه بشن!
سرم رو انداختم پایین. تا حالا آرتا این‌طوری باهام حرف نزده بود. خیلی دلم شکست. اشک‌هام روون شدن روی صورتم.
آرتا: یه چیزی هم بهش میگی، بغض می‌کنه. بغض نکن.
سارا ساکت یه گوشه ایستاده بود؛ انگار اون هم حق رو به آرتا می‌داد؛ البته خودم حق رو بهش می‌دادم، کارم واقعاً اشتباه بود که بی‌خبر به اون‌ها اومده بودم اینجا. ‌لااقل نمی‌‌‌بایست موبایلم رو خاموش کنم.
پندار اومد جلو و گفت:
- داداش، ببین نیلوفر خودش هم ناراحته.
آرتا: نه ببین پندار، این اصلاً فکر نمی‌‌کنه به کاراش.
پندار: داداشم آروم باش.
پندار اومد نزدیکم. با مهربونی بهم لبخند زد. دستم رو گرفت و گفت:
- ناراحت نباش عزیزم. واقعاً خیلی نگرانت شدیم. بچه‌ها هم حق دارن.
هنوز هق‌هق می‌کردم؛ مثل بچه‌ای که کسی دعواش کرده. آرتا اومد نزدیکم. می‌ترسیدم بازم رفتار تندی باهام کنه؛ یه قدم برداشتم عقب.
اومد روبروم و تو بغـ*ـل گـرمش فرو رفتم.
آرتا: آرتا به فدات، گریه نکن. معذرت می‌خوام. به خدا دلم هزار راه رفت.
بینیم رو کشیدم بالا و گفتم:
- ببخشید.
آرتا: هیس، آروم باش عزیزم.
حس خوبی‌داشتم از اینکه کسایی رو داشتم این‌قدر نگرانم بودن، هوام رو داشتن.
از بغـ*ـل آرتا اومدم بیرون.
آرتا اشک‌هام رو پاک کرد گفت:
- دیگه هیچ‌وقت از این کارا نکن باشه؟
زود سرم رو تکون دادم. پیـ*ـشونیم رو ب*و*سید.
سارا دستم رو گرفت و گفت:
- بیا نیلوفر، حرف دارم باهات.
رفتیم روی صندلی‌های زیر درخت نشستیم. آرتا و پندار داشتن همون‌جا حرف می‌زدن.
تعجب کرده بودم چطور همه فهمیده بودن.
رو کردم سمت سارا و گفتم:
- شماچطور فهمیدین من رفتم؟
سارا: نیما بهمون گفت. این‌قدر نگران و پراسترس بود که نگو. چی شده نیلوفر؟ به‌خدا وقتی این رو گفت که گذاشتی رفتی و موبایلت رو هم خاموش کردی، چهارستون بدنم لرزید.
دست سارا رو‌گرفتم و گفتم:
- ببخشید، واقعاً نمی‌‌خواستم نگرانتون کنم.
سارا: اشکال نداره عزیزم، مهمه که الان حالت خوبه. به نیما گفتی که اینجایی؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- نه.
سارا: چرا نه؟!
- چون می‌خوام ازش جدا شم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    سارا با تعجب روش رو برگردوند سمتم و گفت:
    - چی، جدا شی؟!
    سرم رو انداختم پایین. نمی‌‌خواستم اشک‌هام بریزن؛ ولی دست خودم نبودم، روون شدن روی صورتم.
    سارا: نیلوفر هیچ معلوم هست چی میگی؟ به همین راحتی؟
    سرم رو گرفتم بالا و گفتم:
    - به‌نظرت باید چی‌کار کنم سارا؟ نیما از من متنفره. می‌فهمی‌؟ متنفره!
    سارا ابروهاش رو کشید توهم و گفت:
    سارا: تو مطمئنی که اون ازت متنفره؟ اگه متنفره چرا این‌قدر نگرانت بود؟ آدم نگران کسی که ازش متنفره، نمیشه.
    - نه سارا. ‌نیما منو دیگه باور نداره، فکر می‌کنه من بهش دروغ گفتم. هرچی خواستم باهاش حرف بزنم نذاشت.
    سارا: چی شده نیلوفر؟ زود برام تعریف کن.
    - هیچی، میترا یه بار گفت برم ببینمش، منم رفتم. بعدش نیما اومد اونجا رو من دید. بعد الان فکر می‌کنه با میترا در ارتباط بودم، بهش دروغ گفتم. بعدش که می‌خواست مطمئن بشه، قرار شد بریم پیش میترا، ازش بپرسه. خوشحال بودم که اگه بریم پیش میترا، اون حرف من رو تأیید می‌کنه. وای در کمال ناباوری جلوی خودم دروغ گفت که اینکه نیلوفر از اولش همه‌چیز رو می‌دونسته. باورت نمیشه سارا، دنیا دور سرم چرخید. نیما از اون روز دیگه حتی یه کلمه نمی‌‌خواد باهام حرف بزنه؛ حتی مخالف بود بیام سر کارم.
    - این‌قدر این چندوقت اتفاق افتاده برات، تو الان باید اینا رو به من بگی؟
    - چی می‌گفتم، بدبختی‌هام رو؟ نمی‌‌خواستم شما رو ناراحت کنم.
    - هرچی بود، تو باید به ما می‌گفتی.
    - من دیگه عادت کردم که مشکلاتم رو با نیما باید خودم تنهایی حل کنم. اون من رو دوست نداره. من رو باور نداره، پس نمی‌‌خوام بیشتر زجرش بدم. باید برم از زندگیش.
    - به همه‎چی فکر کردی، به آینده‌ت، به دخترت؟
    - فکر کردم؛ ولی برای همه‌مون بهتره که همه‌چیز تموم بشه سارا.
    سرم رو انداختم پایین. سارا انگار رفته بود توی فکر که آرتا و پندار اومدن طرفمون. زود اشک‌هام رو پاک کردم.
    آرتا اومد کنارم نشست، دستش رو انداخت دورم، من رو به خودش فشرد و گفت:
    - خواهر من چطوره؟
    لبخند تلخی زدم.
    آرتا: میشه با هم حرف بزنیم؟
    می‌دونستم باید به آرتا هم می‌گفتم، سرم رو تکون دادم. آرتا بلند شد، من هم متقابلاً بلند شدم.
    آرتا رفت سمت باغ، من هم پشت سرش راه افتادم.
    زیر درختی نشست. من ایستاده بودم. دستم رو گرفت و نشوندم کنار خودش.
    آرتا: خوبی ‌عزیز دل داداش؟
    - خوبم عزیزم.
    آرتا: نیلوفر نمی‌‌خوای با داداشت حرف بزنی؟
    - آره می‌خوام.
    پشت‎بندش اشک‌هام روون شدن روی صورتم.
    بالاخره همه‌چیز رو برای آرتا با گریه تعریف کردم. قیافه آرتا هر لحظه عصبانی‌تر و سرخ‌تر می‌شد.
    حرف‌هام تموم شد، سرم رو انداختم پایین و هق زدم.
    که یه‌‌دفعه تو بغـ*ـل آرام‌بخشش فرو رفتم.
    دستم رو گذاشت پشت سرم و ن*و*ا*ز*شم کرد.
    آرتا: گریه نکن عزیزدلم. دیگه نمی‌‌ذارم اون باهات این‌طوری رفتار کنه.
    با بغض گفتم:
    - اون هم مقصر نیست؛ فقط داره به چیزی که دیده و شنیده اطمینان می‌کنه.
    از ب*غ*لش جدام کرد. لبخند مهربونی زد وگفت:
    - چرا‌ تو این‌قدر مهربونی؟ این که دلت رو شکسته و رفتار بدی باهات کرده، بازم داری ازش طرفداری می‌کنی؟
    سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    - اون شوهرمه، دوستش دارم. پدر بچه‌مه. هرچند اون من رو دوست نداره؛ ولی من دوستش دارم. الان که می‌خوام جدا بشم، فقط برای آرامش اونه.
    آرتا: نیلوفر، میشه این‌قدر مهربون نباشی؟ من نمی‌‌ذارم این‌طوری با خواهرم که از بچگی نازک‌تر از گل کسی باهاش رفتار نکرده، رفتار کنه.‌ فهمیدی؟
    همون لحظه موبایلم زنگ خورد. از جیبم درآوردمش. با دیدن اسمش روی گوشی باز دلم زیرورو شد و پشت‎بندش صدای در زدن اومد. از جام بی‌هوا بلند شدم.
    آرتا متعجب گفت:
    - کی بهت زنگ زد که رنگت زرد شد؟!
    با استرس گفتم:
    - نیما.
    آرتا: جوابش رو بده.
    - نه، نمی‌‌خوام باهاش حرف بزنم.
    آرتا: نیلوفر تا کی می‌خوای فرار کنی؟ باید با همه‌چیز روبرو شی.
    صدای درزدن بیشتر شد.
    رو کردم به آرتا گفتم:
    - نکنه نیما اومده باشه اینجا؟
    آرتا: نمی‌‌دونم. اگه ازخاله پرسیده باشه، شاید خودشه. حالا بیا بریم ببینیم کی در می‌زنه.در رو از جاش کند.
    «باشه‌»ای گفتم، با آرتا راه افتادیم سمت در. من رفتم کنار سارا.
    پندار رفته بود در رو باز کنه. آرتا رفت پیشش. در رو باز کرد که قامت اون کسی که قلبم مال اون بود، نمایان شد.
    تپش قلب گرفتم.
    سارا فهمید استرس گرفتم، دستم رو گرفت.
    آرتا با عصبانیت گفت:
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    نیما: آرتا برو عقب اعصاب ندارم.
    - عجب! وقتی اعصاب نداری باید روی سر نیلوفر خالی کنی؟
    نیما: آرتا!
    آرتا: چیه مگه دروغ میگم؟
    پندار: آروم باشید. ‌زشته، جلوی در و همسایه رعایت کنید.
    آرتا: نه پندار، من باید تکلیف رو همین‌جا مشخص کنم. یه کلام نیلوفر نمی‌‌خواد تو رو ببینه.
    نیما با عصبانیتی که سعی داشت خودش رو کنترل کنه گفت:
    - عجب! اون وقت چرا؟
    آرتا: اون روخودت می‌دونی.
    صداشون رفته بود بالا. نمی‌‌خواستم باز مسئله از این که هست بدتر بشه . قدم برداشتم سمتشون، سعی کردم خودم رو محکم بگیرم.
    با دیدنم تعجب کرد. رنگ نگاه نیما فرق داشت؛ یه طور خاصی بود. نمی‌‌دونم حس نگرانی داشت یا اشتباه فکر می‌کردم؛ ولی نمی‌‌خواستم الان به این حسش فکر کنم، فقط با تلخی گفتم:
    - من حرفی برای گفتن ندارم؛ فقط یه چیز هست، اون هم اینکه بیا از هم جدا شیم.
    که قیافه نیما انگار رنگ باخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    نیما: باید باهات حرف بزنم.
    می‌دونستم چی می‌خواد بگه. راه افتادم، اونم اومد پشت سرم بود. ایستادم، رو کردم طرفش و گفتم:
    - من حرفم رو زدم، چیزی نمونده.
    نیما: نیلوفر!
    این نیلوفرگفتش از صدتا خفه‌ شو بدتر بود؛ ولی من می‌خواستم تلخ باشم. گفتم:
    - بیا زودتر از هم جدا شیم.
    نیما هنوز متعجب بود گفت که یه‌‌دفعه عصبانی شد و گفت:
    - اون وقت کی گفت من طلاقت میدم؟
    - میدی. باید بدی!
    نیما: کی این باید رو انتخاب کرده؟ من هیچ‌وقت طلاقت نمیدم. این رو تو گوشات فرو کن، فهمیدی؟
    نه این بار نمی‌‌ذاشتم زیر بارحرف‌هاش برم. با عصبانیت گفتم:
    - من نمی‌‌خوام باهات زندگی کنم!
    برای اینکه ازم بیشتر متنفر بشه، گفتم:
    - من دوستت ندارم، هیچ‌وقت نداشتم. توهم که ازم متنفری؛ برای چی باید با هم زندگی کنیم؟
    قیافه‌ش از عصبانیت کبود شد. دستم رو گرفت فشار دستش این‌قدر زیاد بود که دستم درد گرفت.
    نیما: تو حق نداری از من متنفر باشی، فهمیدی؟
    - دستم رو ول کن، دارم اذیت میشم.
    پوخند تلخی بهم زد و گفت:
    - پس زخم‌هایی که به من زدی چی؟
    - من هیچ زخمی‌ بهت نزدم، این رو یه روز می‌فهمی‌ که نمی‌‌تونی تو صورتم نگاه کنی، وقتی یاد رفتارت میفتی.
    نیما: پاشو وسایلت رو جمع کن، بریم خونه.
    با عصبانیت داد زدم:
    - چرا نمی‌‌فهمی‌؟ من هیچ‌جا با تو نمیام!
    دلم تیر می‌‌کشید. دستم هنوز تو حصار انگشتاش اسیر بود.
    به‌خاطر استرس حالم یه‌کم داشت بد می‌شد. حالت چهره‌ام انگار یه‌طوری بود که فهمید و زود دستم رو ول کرد.
    جای انگشت‌هاش روی دستم مونده بود، قرمز شده بود.
    نیما: چی شد نیلوفر، خوبی؟!
    با بغض گفتم:
    - ولم کن، دست از سرم بردار. از اینجا برو، تا کی می‌خوای زجرم بدی؟ وقتی رفتم یعنی رفتم.
    نیما: حرفت اینه؟ باشه؛ ولی من هیچ‌وقت طلاقت نمیدم. هرکاری دلت می‌خواد کن.
    راه افتاد بره که سرش رو برگردوند عقب و گفت:
    - با این کارات و حرفات، هیچی عوض نمیشه.
    راه افتاد رفت. قلبم مچاله شد. دلم نمی‌‌خواست این‌قدر خودخواهانه و حق به جانب باهام حرف بزنه. دلم خانمم گفتنش رو می‌خواست. اینکه دستم رو آروم بگیره، بگه بریم خونه‌مون؛ نه این‌قدر دستوری و مغرورانه.
    اشک‌هام روون شدن روی صورتم. توی بدنم حسی دیگه نداشتم. آرتا داشتم می‌اومد سمتم که با دیدن حال زارم زود گرفتم تو ب*غ*لش.
    هق‌هق‌هام بلند شد.
    آرتا: آروم باش عزیزدلم، آروم باش.
    - نمی‌‌تونم، آرتا نمی‌‌تونم. دل‌شکسته‌م.
    من رو از ب*غ*لش جدا کرد و گفت:
    - نیلوفرِ من این‌قدر ضعیف نبود. مثل قبل باش باشه؟ نذار هیچی قلبت رو بشکنه. باشه نیلوفرم؟
    سرم رو تکون دادم. رفتیم داخل خونه. سارا کمک کرد روی تخت دراز بکشم.
    پـ*ـیشونیم رو ب*و*سید گفت:
    - یه‌کم بخواب عزیزم.
    فقط سرم رو تکون دادم. سعی کردم یه‌کم بخوابم.
    فقط تونستم نیم‎ساعت بخوابم. چشم‌هام رو که باز کردم، دیدم آرتا روی صندلی روبروی پنجره نشسته.
    -آرتا؟
    آرتا: بلند شدی عزیزدلم؟
    - اوهوم.
    آرتا بلند شد اومد کنار تختم نشست.
    آرتا: خودت خوبی. بچه خوبه؟
    - آره خوبیم.
    آرتا: خیلی هم خوب.
    از جام بلند شدم. حالم یه‌کم بهتر شده بود. نمی‌‌خواستم بقیه ناراحت باشن؛ خودم رو خوب نشان دادم. رفتم سرویس بهداشتی آبی ‌به دست و صورتم زدم. به قیافه درهمم توی آینه نگاه کردم. چهره‌ام خیلی عوض شده بود، زیر چشم‌هام گود رفته بود بس که این چندروز گریه کرده بودم.
    با عمه و بچه‌ها رفتیم توی حیاط نشستیم. آرتا سربه‎سر عمه می‌ذاشت یه‌کم فضا رو عوض کنه.
    سارا و پندار داشت باهام حرف می‌زدن. داشتم به نیما فکر می‌کردم. چقدر دلم براش تنگ شده بود، چقدر دلم آ*غ*و*ش گرمش رو می‌خواست. اشک‌های سمجم روون شدن روی صورتم. زود پاکشون کردم؛ نمی‌‌خواستم کسی متوجه بشه. آرتا حواسش بود و داشت نگاهم می‌کرد. سرش رو تکون داد. زود اشک‎های مزاحمی رو‌ که سرازیر شدن پاک کردم و لبخندی زدم.
    صدای در خونه به صدا اومد. قرار بود مامان و بابا بیان اینجا.
    آرتا: حتماً خاله اینان. من برم زودتر در رو باز کنم.
    بلند شد. من هم همراهش شدم. آرتا در رو باز کرد که با چهره‌ی نگران مامان و بابا روبرو شدیم.
    مامان زود اومد داخل و ب*غ*لم کرد.
    - خوبی‌نیلوفرم؟
    - خوبم مامان.
    از آ*غ*و*شش جدام کرد و گـ*ـونه‌م رو ب*و*سید. بابا اومد طرفمون. رفتم تو آ*غ*و*شش. احساس کردم چقدر دلم برای هردوشون تنگ شده بود. بابا پـ*ـیشونیم رو ب*و*سید و گفت:
    - خوبی ‌یکی‌یه‌دونه‌م؟
    - خوبم باباجون.
    بالاخره شب شده. سارا و پندار به‌خاطر کارشون رفتن؛ ولی آرتا موند پیشمون. مامان و بابا هم موندن که فردا با هم برگردیم تهران. دوست نداشتم برگردم، دلم یه جای آروم مثل اینجا می‌خواست؛ ولی نمی‌‌تونستم بیشتر اینجا موندم، باید به زندگیم می‌رسیدم.
    صبح شد. از عمه تشکر و خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت تهران.
    آرتا سوار ماشین من شد که به جای من رانندگی کنه. من کنارش بودم. حرکت کردیم. مامان و بابا توی ماشین خودشونآرتا: یه‌کم استراحت کن.
    - نه آرتا، خسته شدم بس که خوابیدم.
    آرتا: نه که تو می‌خوابی! ‌دیشب فهمیدم که تموم شب بیدار بودی.
    سرم رو انداختم پایین.
    آرتا: حالا بغض نکن. من بهت حق میدم؛ ولی نیلوفر قوی باش، نمی‌‌خوام صدمه ببینی.
    سرم رو گرفتم بالا و گفتم:
    - سخته آرتا وقتی دلت یه چیز دیگه میگه، عقلت یه چیز دیگه.
    آرتا: فدات بشم نریزی توی خودت، باهام حرف بزن.
    سرم رو تکون دادم.
    بالاخره رسیدم خونه. آرتا خداحافظی کرد و رفت بیمارستان.
    سردرد رو بهونه کردم و یک‌راست بدون حرف رفتم اتاقم. اصلاً دوست نداشتم راجع به این موضوع حرف بزنم. روی تختم دراز کشیدم. موبایلم زنگ خورد. کنار تختم گذاشته بودمش، برش داشتم. نیما بود. ته دلم زیر و رو شد. می‌دونستم باز می‌خواد حرف‎های تکراریش رو بزنه؛ ولی دلم تنگ صداش بود. دکمه اتصال رو زدم.
    نیما: چه عجب‌خانم جواب دادن!
    - کارت رو بگو.
    نیما: مگه باید کاری داشته باشم که بهت زنگ بزنم؟ من هروقت دلم خواست بهت زنگ می‌زنم فهمیدی؟
    - اون که بله، شما کلاً زورگویی.
    نیما:خوبه که می‌دونی.
    - خب بگو.
    نیما: همین امشب برمی‌گردی خونه.
    - من حرفم رو زدم چرا دوباره تکرار می‌کنی؟ عمداً میگی اذیتم کنی؟
    نیما: نه وقتی قرار نیست طاقت بدم پس باید برگردی خونه. دنبالتم نمیام؛ چون خودت رفتی خودتم باید برگردی.
    - من طلاقم رو ازت می‎گیرم هرطوری شده.
    نیما: تکلیف بچه‌م چی میشه؟
    - تکلیفش مشخصه. بچه پیش من می‌مونه. تو که اون رو نمی‌‌خواستی، من مادرشم.
    نیما: من نمی‌‌تونم از دخترم جدا باشم.
    - قبلش می‌باست به این روز فکر می‎‌کردی، تو که اون رو نمی‌‌خواستی.
    قطع کردم. گوشی رو انداختم گوشه‌ی تختم. اعصابم به هم ریخته بود.
    چرا نیما درک نمی‌‌کنه، چرا اذیتم می‌کنه، خدا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    اعصابم به هم ریخته بود. اینکه نیما اگه میگه برگرد از دوست‎داشتن نیست، اینکه می‌خواد با کاراش بازم زجرم بده. یعنی نیما حتی ته قلبش به من علاقه نداره؟ ولی من نمی‌‌تونم دوستش نداشته باشم. با تموم بدی‌هاش هنوزم دوستش دارم. اگه نمی‌‌خوام برگردم پیشش، به این خاطره که دوستش دارم و نمی‌‌خوام به‌خاطر کارش ازش متنفر بشم. نباشه پیشم زندگی خیلی سخته می‌گذره.
    خسته شدم از بس که به این چیزها فکر کرده بودم. روی تختم دراز کشیدم. به شکم برآمده‌م دست کشیدم. دلم برای دختر کوچولوم می‌سوخت که هنوز به دنیا نیومده. قراره سرنوشت این چی بشه. نیما دوستش داره و نمی‌‌تونه ازش دل بکنه.
    تقی به در خورد. روی تختم نشستم.
    - بفرمایید.
    در باز شد. از دیدن کسی که پشت در بود، تعجب نکردم؛حتماً اون هم نیما بهش گفته.
    به احترامش از تختم بلند شدم و رفتم نزدیک. زود سلام کردم.
    - سلام عزیزدلم، بشین راحت باش.
    با دیدنش نمی‌‌دونم چرا بغضم گرفت، رفتم تو آ*غ*و*شش.
    مریم جون: خوبی ‌دخترم؟
    از آ*غ*و*شش اومدم بیرون. اشک‌هام روون شدن روی صورتم. سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    - نه اصلاً خوب نیستم.
    مریم جون: اومدم ببینمت. دلم برای عروس گلم تنگ شده بود. شما که به ما سر نمی‌‌زنید.
    سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    - ببخشید.
    مریم جون: نه دخترم درک می‌کنم کار داری. نوه گلم خوبه؟ اذیت که نمی‌‌کنه؟
    لبخندی اومد روی لبم.
    - خوبه ممنون؛ فقط تازگیا خیلی لگد می‌زنه.
    مریم خانم خندید گفت:
    - عزیزم! دقیقاً وقتی نیما رو باردار بودم، این‌قدر لگد می‌زد، انگار داشت فوتبال بازی می‌کرد؛ ولی سر نگین نه، بچه‌م همون موقع آروم بود.
    لبخندی زدم. با اومد اسم نیما تو دلم گفتم پس دخترم مثل باباشه.
    مریم جون: راستش دخترم نیما بهم گفت که قهر کردی از خونه رفتی.
    با گفته این‌که من قهر کردم، تعجب کردمم سرم رو گرفتم بالا و گفتم:
    - نیما گفته که من قهر کردم، همه‌چیز رو بهتون گفته؟
    مریم: گفت از دستش ناراحتی رفتی، همین عزیزم. تو می‌دونی که نیما چقدر دوستت داره. دیشب بهم گفت این‌قدر ناراحت بود که نگو، تاحالا نیما رو این‌جوری ندیده بودم. دخترم نمیشه به‌خاطر من هم شده به نیما یه فرصت بدی، برگردی سر خونه زندگیت؟
    لبخند تلخی زدم. این بارم من مقصر شده بودم؛ اینکه شوهرم رو ول کردم رفتم؛ ولی این‌بار نمی‌‌خواستم کوتاه بیام و هیچی نگم. لـ*ـب‌هام رو با زبونم تر کردم و گفتم:
    - مریم جون می‌دونید شما برام خیلی عزیزین؛ ولی این بار نمیشه.
    مریم جون قیافه‌ش ناراحت شد.
    - چرا دخترم؟ نیما اول باره این‌قدر کسی رو دوست داره. وقتی اسم تو میاد تو چشماش برق خاصی می‌زنه.
    من حتی با گفتن این چیزها هیچ حس پیدا نمی‌‌کردم.
    بی‌رمق گفتم:
    - اون من رو دوست نداره؛ حتی یه ذره.
    - چرا این‌طور فکر می‌کنی دخترم؟
    - چون حقیقته مریم جون. اون فقط به‌خاطر انتقام با من ازدواج کرده.
    مریم خانم با تعجب گفت:
    - چی؟!
    - حالا که همه‌چیز داره تموم میشه، بذار شما هم همه‌چیز رو بدونید.
    با گریه شروع کردم به تعریف‌کردن. قیافه مریم جون هرلحظه متعجب‌تر می‌شود.
    بالاخره همه‌چیز رو گفتم. مریم خانم تو فکر فرو رفته بود. هق‌هق‌هام بلند شدن. دستم رو گرفت میون دست‌هاش.
    -گریه نکن عزیزدلم. من هیچ‌وقت این چیزا رو نمی‌‌دونستم. ببخشید نیما که این‌قدر اذیتت کرده. نمی‌‌دونم پسر من که این‌قدر کینه‌ای نبوده، کی این‌قدر عوض شده که من نفهمیدم. من بهت حق میدم که نخوای برگردی پیشش؛ ولی من مطمئنم عشقش به تو دروغ نیست. اون تو رو دوست داره، این رو از بچگیش می‌دونستم. یادت میاد اون موقعی که شما خونه‌تون رو جابه‌جا کردین، این‌قدر گریه کرد که نگو. نیما از همون بچگی سخت گریه می‌کرد. این‌قدر تودار بود چیزی بهم نمی‌‌گفت. عروسکت رو که توی خونه جا گذاشته بودی، هرشب تو ب*غ*لش می‌گرفت می‌خوابید ؛حتی هنوز تو اتاقش هست.
    باور نمی‌‌شده که واقعاً این‌قدر تو بچگی من براش مهم بودم. توی دلم حس شادی می‌کردم که همون دوست‌داشتن بچگی‌هاش شاید هنوز وجود داشته باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    مریم خانم خیلی شرمنده شده بود. هرچی اصرار کردم که بمونه، گفت نگین تنهاست و باید بره خونه.
    روی تختم دراز کشیدم. اعصابم به هم ریخته بود. یادآوری گذشته حالم رو بد کرده بود؛ اینکه نیما چیه کارهایی کرده بود با زندگیم. من دیگه نمی‌‌ذاشتم هرچی اون بخواد بشه. هرجور شده نمی‌‌ذاشتم که مثل همیشه با زورگوییش بتونه کارش رو پیش ببره.
    حوصله‌ی هیچی نداشتم. خداروشکر مامان و بابا سؤالی ازم نپرسیدن.
    صبح روز بعد رفتم بیمارستان. تو اتاقم داشتم پرونده‌ی یکی از بیمارها رو می‌خوندم که در اتاق یه‌دفعه باز شد.
    حدس زدم خودش باشه، می‌دونستم میاد سراغم. در رو پشت سرش قفل کرد. بی‌تفاوت به کارم ادامه دادم. می‌دونستم می‌خواد چی بگه. این کارش رو از برَ بودم. قبلاً از این رفتارها ازش زیاد دیده بودم.
    نیما: حالا دیگه سرتم نمی‎گیری بالا، نگاهم نمی‌‌کنی؟
    برگی ورق زدم و گفتم:
    - کارت چیه؟
    اومد زود پرونده رو با شدت از دستم گرفت.
    سرم رو گرفتم طرفش. هرم نفس‌هاش به صورتم خورد. حس می‌کردم بچه داره لگد میزنه؛ انگار اون هم فهمیده باباش الان نزدیکشه، داره خوشحالی می‌کنه.
    با عصبانیت گفتم:
    - خب می‎شنوم، کارت رو بگو!
    نیما: یعنی کارم مشخص نیست؟
    - نه، من نمی‌‌دونم.
    پوزخند صداداری زد و گفت:
    - خیالت راحت شد که همه‌چیز رو گذاشتی کف دست مامانم؟
    ریلکس تکیه دادم به صندلی و گفتم:
    - آهان. من چیز اضافه‌ای نگفتم، چیزهایی که می‌بایست بدونن گفتم. اون هم حقشون بود بودنن که مثل ماجرای کلک ازدواجمون حرفت رو باور نکنن.
    ابروش رو پروند بالا، نشست روی گوشه میز و گفت :
    - عجب! پس تو حقیقت رو گفتی؛ یعنی بهش گفتی که به من دروغ گفتی، از همون اولش تا الان.
    نمی‌‌خواستم عصبانی باشم، نمی‌‌خواستم دیگه ضعیف باشم. گفتم:
    - من هیچ‌وقت بهت دروغ نگفتم، دیگه برام مهم نیست. می‌خوای باور کن یا نکن، زندگیمون با هم تموم شده. دفعه‌ی بعدی که خودمون همدیگه رو قراره ببینیم، تو دادگاهه و بعدش دیگه هیچ‌وقت دوست ندارم اتفاقی حتی تو خیابون ببینمت.
    بازم پوزخندی زد و گفت:
    - یواش این‌قدر تند نرو! وایستا باهام بریم. اولاً کی قرار طلاقت بده؟ ثانیاً من همیشه جلوی چشمتم. تو تا ابد مال منی. هیچ‌وقت نمی‌‌ذارم کسی که مال منه از دستش بدم. الان مثل یه خانم خوب پا میشی میری وسایلت رو جمع می‌کنی، برمی‌گردی سرخونه زندگیت، فهمیدی؟
    از رفتار حق به جانبش عصبانی شدم. بلند شدم و گفتم:
    - من وسیله نیستم که مال تو باشم. بعدش اون وقت من کی گفتم برمی‌گردم؟ من هیچ‌وقت دیگه برنمی‌‌گردم تو اون خونه.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - زندگی؟ کدوم زندگی؟ مگه ما اصلاً باهام زندگی کردیم تو خونه؟ به غیر جنگ و دعوا من چیزی ندیدم. اصلاً چرا باید بیام به حرفات گوش بدم؟ به چیت دل‌خوش باشم، هان؟ خودم بگم خیلی خوشبخت بودم؟ خیلی رفتارت خوب بوده که با خوشحالی برگردم؟ نه آقا، دیگه نمی‌‌ذارم برام تصمیم بگیری، منم مثل احمق‌ها قبول کنم. مثل اولی که باهام آشنا شده بودیم، هرچی بگی بی‌چون‌وچرا قبول کنم، نه! با کلک مجبورم کردی باهات نامزد شدم، بهم د*س*ت‌د*ر*ا*ز*ی کردی، باردار شدم. می‌خواستی بچه‌م هم نباشه توی این زندگی. مجبورشدم همه‌ش سکوت کنم. همیشه همه‌چیزت زور بود؛ حتی ازدواجمون و حتی الانت.
    چشماش از عصبانیت قرمز شده بودن، دست‌هاش رو مشت کرده بود.
    - تو همیشه بد بودی، تو کلاً دلت سیاهه. همه‌ش فکر می‌کنی بهت دروغ میگم. سر گم‌شدن یه گردن‌بند، فکر کردی بهت خـیانـت کنم، نابودم کردی. منو کشتی؛ ولی دم نزدم. باهات ازدواج کردم؛ فقط به‌خاطر بچه، فقط به‌خاطر اون؛ولی دیگه نمی‌‌خوام به‌خاطر کسی زندگی کنم. نمی‌‌خوام به حرف کسی گوش بدم. می‌خوام به‌خاطر خودم زندگی کنم. دیگه نمی‌‌ذارم کسی تو زندگیم دخالت کنه، فهمیدی؟
    نگاه عصبانی بهم کرد. با شجاعت زل زدم تو چشم‌هاش؛ حتی سعی کردم تو چشم‌هام اشک جمع نشه.
    نیما: حرفات رو زدی، منم حرفم رو زدم. من هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت طلاقت نمیدم! حالا برو هرکاری دلت می‌خواد بکن.
    عقب‌گرد کرد و رفت، در رو کوبید به هم. حالم خیلی بد شد. بازم داشت خودخواهانه حرف میزد. اشک‌هام سرازیر شدن روی صورتم. من با این مرد خودخواه زندگیم چی‌کار می‌کردم؟
    در اتاقم زد شد. سرم رو گرفتم بالا. آرتا بود. سعی کردم خودم رو عادی نشون بدم.
    آرتا: چی شده نیلو، خوبی؟
    لبخندی زدم:
    - خوبم عزیزم.
    آرتا: الان نیما رو تو راهرو دیدم، چیزی شد؟ چیز بهت گفت؟
    - هیچی، بازم همون حرف‎های تکراریش.
    آرتا: گریه که نکردی؟
    - نه، دیگه این چیزها برام عادی شده.
    آرتا: آفرین، نیلوی من باید این‌جوری باشه. کیفت رو بردار برسونمت.
    لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم.
    آرتا رفت بیرون، من هم روپوشم رو در آوردم، مانتوم رو پوشیدم و از اتاقم اومد بیرون.
    آرتا رسوندم دم خونه. بهش گفتم:
    - بیا تو.
    گفت که خیلی خسته‌ست و میره استراحت کنه. خداحافظی کردم، رفتم داخل خونه.
    کبری‌خانم تو آشپزخونه مشغول درست‎کردن غذا بود. دیگه کسی خونه نبود. سلام کردم، گفت بیام ناهار بخورم. میلی نداشتم.
    زود رفتم طبقه بالا، خیلی احساس خستگی می‌کردم. روی تختم با همون لباس‌ها دراز کشیدم. هوا یه‌کم گرم شده بود. شالم رو از سرم درآوردم، کش موهام رو باز کردم راحت‌تر بخوابم که زود خوابم برد. با ن*و*ا*ز*ش‌کردن موهام رو چشم‌هام باز کردم. باورم نمی‌‌شد که می‌دیدمش. چشم‌هام با تموم حد باز شدن.
    لبخندی زد. بینیم رو کشید و گفت:
    - چقدر می‌خوابی‌خوابالو.
    هنوز مات بودم. به خودم اومدم. دستم رو انداختم دورش و نشستم روی تخت و رفتم تو ب*غ*لش. اشک‌هام سرازیر شدن.
    آرش: نیلوفر داری گریه می‌کنی؟!
    من رو از ب*غ*لش جدا کرد.
    آرش: ببینمت.
    سرم رو انداخته بودم پایین.
    آرش خندید گفت:
    - چرا این‌طوری می‌کنی، مگه بچه شدی؟
    - آرش؟
    آرش: جانِ آرش؟
    رفتم تو ب*غ*لش و با بغض گفتم:
    - خیلی بدی، خیلی!
    آرش: می‌دونم عزیزم، ببخشید خیلی وقته نیومده بودم.
    بعد یه یه عالمه گریه‌زاری اون هم با آرامش تو ب*غ*لش نگهم داشت.
    بینیم رو کشیدم بالا و گفتم:
    - چرا بهم زنگ نزدی؟
    ابروهاش رو کشید تو هم و گفت:
    - من؟ مگه مامانت دعوتت نکرده بود بیای خونه‌تون؟ تو نیومدی بهتم زنگ زدی جواب ندادی.
    الان یادم اومد بود. خجالت‌زده سرم رو انداختم پایین.
    آرش: وا وا نگاهش کن، حالا نمی‌‌خوام ناراحت بشی.
    سرم رو گرفتم بالا.
    آرش: با دوست خارجیم این چندروز اصفهان بودم، همین یه ساعت پیش رسیدم. این‌قدر دلم تنگ بود، اومد زود اتاقت دیدم که خوابیدی.
    با ناراحتی گفتم:
    - دوباره می‌خوای زود بری؟
    لبخندزد گفت:
    - نه، دیگه تموم شد.
    مثل بچه‌ها ذوق‌زده گفتم:
    - آخ جونم!
    آرش: قربون تو بشم. حال فندق دایی چطوره، اذیت که نمی‌‌کنه؟
    خجالت‎زده گفتم:
    - مرسی خوبه. نه بچه‌م خیلی خوبه.
    آرش :قربونش برم من. باورم نمیشه بچه‌ت رو می‌بینم.
    مثل اینکه چیزی یادش اومد، گفت:
    - یه‌کم صبر کن، الان میام.
    باعجله رفت بیرون.
    از دیدنش خوشحال بودم. اومدن آرش بعد یه سال باعث شد حالم خوب شه. داییم، رفیقم، همه‌کسم. خیلی وابسته‌ش بودم. خوشحالم تو این موقعیت الان کنارمه. اومد اتاقم. چندتا کادو دستش ‌بود.
    آرش: اینم سوغاتی‌های فندق.
    لـ*ـب‌هام رو برچیدم و گفتم:
    - همه مال فندق، پس مامان فندق چی؟
    آرش: حسود کوچولو، مگه میشه برای عزیزدلم سوغاتی نیاورده باشم.
    لبخندی اومد روی لبم. نرم گـ*ـونه‌ش رو بـ*ـوس کردم.
    آرش: خب نمی‌‌خوای بازش کنی؟
    با ذوق بازش کردم. با دیدن ست لباس نوزاد به رنگ صورتی ذوق کردم.
    - وایی آرش خیلی خوشگله.!
    آرش: عزیزم، خوشحالم خوشت اومده. واسه خودت رو باز نمی‌‌کنی؟
    - معلومه، الان.
    جعبه رو باز کردم. یه لباس مجلسی خوشگل به رنگ آبی بود.
    - وای چه خوشگله آرش!
    آرش: آره مگه سلیقه دایی‌تو بد بوده؟
    با خنده گفتم:
    - برمنکرش.
    آرش: خوشحالم خوشت اومده.
    همون موقع موبایلم زنگ خورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    گوشیم رو از روی میز عسلی کنار تختم برداشتم. با دیدن اسم روی موبایلم لبخند روی لبم اومد.
    - سلام نیلو، خوبی‌عزیزم؟
    - سلام عزیزدلم. مرسی تو خوبی؟
    - مرسی خوبم. شنیدم آرش از اصفهان برگشته.
    به آرش تکیه دادم، گوشی رو زدم روی اسپیکر.
    آرش: آرتا تویی؟ دلت برام به این زودی تنگ شده؟
    آرتا صداش رو مثل دخترا نازک کرد و گفت:
    - وایی سلام عشقم، می‌شنوی صدام رو؟
    آرش خندید:
    - وای نیلوفر این خانم کیه؟ من فکر کردم آرتاست. خجالت نمی‌‌کشه این‌طوری باهام حرف می‌زنه؟ چه بی‎حیا!
    از طرز حرف‎زدنشون زدم زیر خنده.
    -شنیدی آرتا آرش چی گفت؟
    آرتا: آره. بگو رفتی فرنگ عشق قبلیت رو فراموش کردی بی‌شرم و حیا؟
    آرش دیگه روده‌بر شده بود از خنده.
    آرتا: باشه بخند. نفرینت می‌کنم دیگه کسی نگاهت هم نکنه.
    آرش: وای عزیزم دلت میاد؟
    - من قهرم باهات؛ باید برام طلا بخری تا ببینم چی میشه.
    آرش: اون‌که به چشم.
    آرتا: پس آشتی می‌کنم تو این بی‌شوهری.
    آرش کف زمین ولو شده بود. من هم نمی‌‌تونستم از خنده حرف بزنم.
    آرتا: رو آب بخندین، عصر بیام دنبالتون بریم بیرون؟
    -اوهوم، به چی مناسبتی؟
    آرتا: واقعاً که تولد یه‌دونه خواهرت رو دیگه یادت نیست؟
    زد به پیشونیم و گفتم:
    - وای اصلاً یادم نبود!
    آرتا: اشکال نداره عزیزم، عصر میام دنبالتون بریم خرید. به عشق منم بگو بیاد.
    آرش گفت:
    - من که کادوی سارا رو خریدم، دلتون بسوزه. بیشتر از همه به فکر خواهرزاده‌ بودم؛ ولی میام ببینیم، یه‌کم ذوق کنی، قدرم رو بیشتر بدونی.
    بعد زد زیرخنده.
    آرتا: اوه مای گاد! چه دایی داریم.
    بازم صداش رو دخترونه کرد گفت:
    - مرسی عشخم، برای دیدنت بال‌بال می‎زنم. فعلاً خداحافظ، مریض دارم.
    آرش: باشه عزیزم، خداحافظ.
    - خداحافظ عزیزم.
    کلاً همیشه وقتی آرش و آرتا به هم می‌رسیدن، از این مسخره‌بازیا درمی‌آوردن، ما هم یه عالمه می‌خندیدم. ‌خیلی وقته این‌طوری نبودیم. اون وقتی که آرش اینجا بود بچه‌ها نبود، الان که خداروشکر هستن. با وجود این‎ها احساس تنهایی نمی‌‌کردم؛ مخصوصاً عزیزدلم آرش.
    پـ*ـیشونیم رو بـ*ـوس کرد.
    آرش: یه‌کم استراحت کن تا عصر.
    - باشه عزیزم.
    لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون.
    سعی کردم یه‌کم بخوابم تا وقتی بیرون رفتن سرحال باشم.
    شالم رو روبروی آبنه مرتب کردم. ‌یه مانتو بلند گشاد نخی گلبهی تا مچ پام که دوطرفش چاک داشت، یه شال مشکی و یه شلوار گشاد مشکی پوشیده بودم. کیفم رو برداشتم و از اتاقم اومدم بیرون.
    آرش هم‎زمان از اتاق بغلی اومد بیرون. لبخندی بهم زد و گفت:
    - آماده‌ای؟
    لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم.
    -آرتا خیلی وقته منتظره، زود بریم بیرون تا صداش درنیومده.
    آرش خندید و گفت:
    - آره. اشکال نداره الان می‌ریم.
    بالاخره ازخونه رفتیم بیرون. آرش رفت جلو نشست، من هم رفتم روی صندلی عقب نشستم.
    آرتا: الانم نمی‌‌‌اومدین دیگه ایش!
    سلام کردیم. ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم.
    زود گفتم:
    - ببخشید دیگه داداشی.
    آرتا با ناز گفت:
    - باشه بخشیدم.
    آرش: جوش نزن عزیزم برات خوب نیست.
    آرتا صداش رو نازک کرد و گفت:
    - چشم عزیزم. وای عشقم چقدر لاغر شدی!
    آرش زد زیر خنده و گفت:
    - آرتا از دست تو.
    آرتا: مخلصیم داداش. کی اومدی امروز؟ بدون ما خوش گذشت؟
    - جاتون خالی خیلی.
    آرتا: عجب! با دوستای خارجی می‌پری، دیگه ما رو‌ تحویل نمی‌گیری؟
    آرش: بشین سرِ جات.
    -نشستم که، می‌خوای وایستم؟
    منم ساکت نشسته بودم، زدم زیرخنده و گفتم:
    - از دست شما.
    تو راه این‌قدر سربه‌سر هم گذاشتن که اصلاً نفهمیدم کی رسیدیم جلوی پاساژ.
    با دیدن پاساژ غم روی دلم نشست. همون پاساژی بود که بار اول نیما رو دیده بودم.
    آرتا: نیلوفر نمی‌‌خوای پیاده شی؟
    تازه متوجه شدم که اونا بیرون وایستادن منتظر منن.
    به خودم اومدم، «ببخشید»ی گفتم و از ماشین پیاده شدم. راه افتادیم سمت ورودی پاساژ. بازم چیزی شد که باعث شد یادش بیفتم. این پاساژ برام پر از خاطرات تلخ و شیرین بود. خواستم دیگه به این موضوع دیگه فکر نکنم. می‌خواستم یه امروز بی‌خیال این چیزها شم.
    وسط آرش و آرتا راه می‌رفتم.
    آرتا کنار گوشم گفت:
    - چیزی شده عزیزدلم؟
    خودم رو شاد نشون دادم و گفتم:
    - خوبم. داشتم به اینکه چه کادویی بخریم که سارا خوشش بیاد، فکر می‌کردم.
    - منم که گوشام مخملیه.
    آرش: چی شد بچه‌ها؟
    دستم رو تو دست آرش قلاب کردم و گفتم:
    - چیزی نیست.
    کنار طلافروشی رسیدم. از توی ویترین پلاک و زنجیر ظریف که طلا سفیدی بود، توجهم رو جلب کرد. زود وارد مغازه شدم. آرتا و آرش هم دنبالم داخل مغازه شدن. به فروشنده گفتم که زنجیره و پلاک رو بیاره. بالاخره آوردش. تو دستم گرفتمش. خیلی ناز و ظریف بود.
    - چطوره؟
    هردوشون با هم گفتن:
    - عالیه!
    - خب پس همین رو برمی‌دارم.
    بعد حساب‌کردن از مغازه اومدیم بیرون.
    آرتا مثل بچه‌ها لـ*ـب‌هاش رو برچید و گفت:
    - الان می‌مونه کادوم، من چی بخریم؟
    روبرومون مغاره نقره‌فروشی بود. از توی ویترین مغاره، یه تابلوی نقره‌کاری‌شده به شکل طاووس نظرم رو جلب کرد.
    یاد اومد که سارا از اینا خیلی دوست داشت، قرار بود بخره. دست‌هام رو زدم به هم و گفتم:
    - یافتم که چه بخری!
    آرتا :خب کو، کجاست؟
    خنده‌م گرفت. گفتم:
    - اونجت روبروتون.
    آرش اومد کنارم و گفت:
    - آره، خیلی خوشگله.
    آرتا: آره خیلی خوشگله، فکر کنم سارا خیلی خوشش بیاد. پس همین رو می‌خریم.
    رفتن داخل.
    آرتا: تو نمیای نیلوفر؟
    - نه من همین‌جا وامی‌ستم. شما برید زود بیاید.
    آرتا: باش عزیزم بخشید. حتماً خسته شدی.
    - نه بابا این چه حرفیه، نداشتیم از این حرفا که.
    بالاخره رفتن داخل. منم همون‌جا داشتم می‌چرخیدم که مغاره لباس‌فروشی بچه نظرم رو جلب کرد، ذوق‌زده شدم. با دیدن مغازه باز یاد نیما افتادم که با هم رفته بودیم سیسمونی‌فروشی. همون لحظه کنار گوشم حرف تلخی شنیدم.:
    - می‌بینم که تنهایی و نیمایی نمی‌بینم کنارت.
    این صدا رو خوب می‌شناختم. خودم آروم و ریلکس کردم، روم رو برگردوندم طرفش. نمی‌‌خواستم خودم رو ضعیف نشون بدم. نمی‌‌خواستم نشون بدم که چقدر شکستم.
    پوزخند روی لبش آزارم می‌داد. گفتم:
    - حتماً خیلی خوشحالی نه؟
    خنده‌ای کرد و گفت:
    - دیدی بالاخره کاری کردم نیما ازت متنفر و دور بشه؟ هیچ‌وقت نمیاد سمتت، بالاخره میاد سراغ من.
    از عصبانیت ناخنم رو توی کف دستم فشار دادم؛ ولی نمی‌‌خواستم عصبانیتم رو تو رفتارم بروز بدم. پوزخندی زدم و گفتم:
    - نیمایی که تو میگی شوهر منه و اون رو من بهتر از تو می‎شناسم، هیچ‌وقت سراغ تو نمیاد این رو مطمئن باش. اون نیما که می‎شناختی دیگه عوض شده‌، الان براش خانواده‌ش از همه‌چیز مهم‌تره.
    رنگ‌پریده‌شدن صورتش رو به وضوح دیدم. می‌خواست چیزی بگه که پریدم وسط حرفش:
    - اگه پشت گوشت رو دیدی، نیما رو هم دیدی. اون نه تنها سراغ تو نمیاد، سراغ هیچ زن دیگه‌ای هم نمیره. خودت که نیما رو خوب می‌شناسی؛ اهل خــ ـیانـت‎کردن نیست.
    صورتش از عصبانیت قرمز شده بود. می‌خواستم مثل خودش باشم، زخم بزنم. می‌خواستم نشون بودم منم می‌تونم تلخ باشم، کنایه بزنم. ادامه دادم:
    - درضمن تو نمی‌‌تونی نیما رو ازم من بگیری. وقتی اون موقع که رفتی باید به اینجاش فکر می‌کردی.
    با عصبانیت گفت:
    - این‌قدر مطمئن نباش. گفتم که، نیما مال منه و مال من هم بالاخره میشه.
    - نیما مال تو نیست این رو بفهم! نیما هیچ‌وقت از من وبچه‌ش دست نمی‌‌کشه، مطمئن باش من زندگیشم.
    باعصبانیت گفت:
    - می‎بینیم.
    راهش رو گرفت رفت. حرفی زدم که خودم هم ازش مطمئن نبودم. می‌دونستم نیما من رو اصلاً دوست نداره؛ ولی این رو باور دارم نیما هیچ‌وقت سراغش نمیره، نیمای من اهل خــ ـیانـت نیست.
    سرم رو برگردوندم. آرتا و آرش با عصبانیت داشتن به رفتن میترا نگاه می‌کردن. خودم رو خون‌سرد نشون دادم.
    آرش: میترا بود؟
    آرتا: چی می‌گفت؟
    لبخند تصنعی زدم و گفتم:
    - آره خودش بود. ولش کنید بریم یه چیزی بخوریم، دارم از گرسنگی می‌میرم.
    می‌دونستم سؤال‎های زیادی تو ذهنشونه؛ ولی دیگه چیزی نگفتن. توی راه رستوران بودیم. به‌خاطر حرف میترا حالم گرفته شده بود. حرف‌هاش داشت نابودم می‌کرد، اینکه این‌قدر مطمئن حرف می‎زد. آرتا از توی آینه نگاهم کرد. با ابروهاش اشاره‌ای کرد. لبخندی زدم، چشم‌هام رو گذاشتم رو هم که نشون بدم چیزی نیست؛ ولی از درون داشتم ذره‌ذره آب می‌شدم.
    بالاخره رسیدم. وارد رستوران شدیم. یه میزی انتخاب کردیم نشستیم. شام رو کنار آدم‌های دوست‌داشتنی زندگیم گذروندم. بعد خوردن شام آرتا رسوندمون خونه، خداحافظی کردیم و رفتیم داخل. مامان و بابا توی سالن داشتن با هم حرف می‎زدن که با دیدن من ساکت شدن. با هم دوتایی گفتیم:
    - سلام به همگی.
    مامان: سلام به روی ماه هردوتون. خوش گذشت؟
    بابا: سلام خوبی‌باباجان؟ تو چطوری پسر؟
    رفتیم نزدیکشون.
    - مرسی مامان جان. خیلی ممنون بابایی، شما خوبید؟
    آرش: ممنون آبجی و رضاجان.
    بابا: مرسی دخترم.
    مامان: بیاید بشینید پیش ما.
    - نه مامانی، اگه اجازه بدین برم اتاقم، یه‌کم خسته‌م.
    بابا: باشه دخترم، برو عزیزم.
    شب به‌خیر گفتم و از پله‌ها رفتم بالا. آرش رفت نشست پیششون. رسیدم جلوی اتاقم. در رو باز کردم، وارد اتاق شدم. در رو بستم. کیفم رو همون جلوی در رها کردم. شالم رو از سر درآوردم. موبایلم رو روی میز عسلی کنار تختم گذاشتم. پنجره‌ی اتاقم رو باز کردم یه‌کم هوای تازه بیاد داخل. همون‌جا ایستادم. حس خوبی‌نداشتم، نگران بودم قرار آخره این زندگی چی بشه. من دوست نداشتم نیما رو از دست بدم. دوست داشتم نیما بدونه که من بهش دروغ نگفتم. ‌ساعدم رو گذاشتم روی پیشونیم. یعنی قراره این مشکلات کی تموم بشه و بتونم یه زندگی آروم و راحت کنار نیما و دخترم داشته باشم؛ یعنی میشه؟
    در اتاقم زده شد. «بفرمایید» گفتم. آرش با لبخند اومد داخل. من هم متقابلاً لبخندی زدم.
    - خوبی‌عزیزم؟
    - مرسی خوبم دایی.
    آرش: بیا بشین باهات حرف دارم.
    نمی‌‌دونستم قراره آرش درباره چه چیزی باهام حرف بزنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    نشستم روی تختم. آرش صندلی پشت میز کارم رو برداشت، گذاشت روبروم و روش نشست.
    منتظر بودم که ببینم درباره چه چیزی می‌خواد باهام حرف بزنه.
    آرش: نیلوفر یه چیز ازت می‌پرسم، دوست دارم بدون رودربایستی باهات حرف بزنم. باشه عزیزم؟
    به تکون‎دادن سرم اکتفا کردم.
    آرش: راستش آرتا همه‌چیز رو برام تعریف کرده، یه جورایی در جریان زندگیت هستم. از دست خودم عصبانیم که اون روزا که نیما تو زندگیت پیدا شد، اینجا نبودم که کمکت کنم زندگیت به اینجا نکشه و روز آب‎شدنت رو ببینم.
    اینکه مجبور نشی پا روی دلت نذاری و باهاش ازدواج کنی.
    سرم رو انداخته بودم پایین داشتم و با انگشت‌های دستم بازی می‌کردم.
    سرم رو گرفتم بالا و گفتم:
    - نه خودت رو مقصر ندون. کسی مقصر نیست. این وسط فقط خودمم که مقصرم؛ چون احمق بودم و با سکوتم باعث شدم زندگیم به اینجا بکشه.
    آرش: عزیزم تو هم مقصر نیستی. تو هم نمی‌‌دونستی کار به اینجا می‌کشه. از این به بعد کنارتم، نمی‌‌ذارم چه نیما یا کسی دیگه ناراحت کنه. من همیشه کنارتم. خدا شاهده اونجا هم که بودم به فکرتون بودم.
    اشک تو چشم‌هام جمع شده بود. سرم رو انداخته بودم پایین، نمی‌‌خواستم آرش متوجه اشک‌های روی صورتم بشه.
    آرش: ولی من نیما رو می‌شناسم، اهل بی‌خیال‌شدن نیست. اون وقتی یه چیزی رو بخواد، بالاخره به‌دستش میاره. چندساله که می‌شناسمش،درسته دوست صمیمی‌ نبودیم؛ ولی خوب می‌شناسمش؛ ولی هیچ‌وقت چیز بدی ازش ندیده بودم. نیما هیچ‌وقت اهل ازدواج نبود، نمی‌‌دونم چطور شد که تصمیم گرفت باهات ازدواج کنه. مطمئنم که عاشقت شده.
    از حرف آرش تعجب کردم، سرم رو گرفتم بالا.
    لبخندی زد و گفت:
    - اونی که گفتم درسته. یعنی این رو خودت نمی‌‌دونستی؟ تا جایی که من دیدم همیشه دخترا دنبالش بودن و میترا که خودت می‌دونی.
    - نیما تا حالا هیچ‌وقت بهم نگفته که دوستم داره. من این فکر رو نمی‌‌‌کنم، برعکس اون ازم متنفره.
    آرش: پس معلومه هنوز نمی‌شناسیش.ولی این رو باید بگم نیلوفر کارت اشتباه بود که گذاشتی تا اینجا پیش بره. تو با قبول‌کردنت و سکوتت باعت شدی که نیما کارش رو جلو ببره. می‌بایست همون روز اول به بابات یا آرتا و به من بگی، درسته اینجا نبودیم؛ ولی می‌تونستیم راهنماییت کنیم و اینکه وقتی اومد خواستگاریت، باید بازم حقیقت ماجرا رو به مامان و بابات می‌گفتی، اگه دوست نداشتی.
    سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    - من نمی‌‌خواستم ماجرایی پیش بیاد، نمی‌‌خواستم کسی رو نگران کنم؛ فقط همین. فکر نمی‌‌کردم تا اینجا پیش بره. من یه آدم احمقم همین!
    آرش: تو احمق نیستی عزیزم. یه چیز می‌پرسم. تو نیما رو دوست داری؟
    با این حرف آرش گونه‌هام رنگ گرفت. لبخندی زد و گفت:
    - عاشقی که جرم نیست. تو دلت رو بهش دادی، می‌دونم که دوستش داری. این رو از توی چشم‌هات می‌بینم؛ ولی نیلوفر نباید این‌طوری بریزی تو خودت. درسته که میترا بهت تهمت زد و ‌نیما باورت نداره؛ ولی تو نباید خودت رو ضعیف و بی‌اراده نشون بدی. عزیزم من اینجام که هر کمکی بتونم برات انجام بدم.
    وقتی آرش این حرف‌ها رو زد، حسی خوبی ‌پیدا کردم. اینکه کسی رو دارم که حرف‌هام‌ رو می‌فهمه. لبخندی زدم، اون هم متقابلاً لبخندی مهربونی زد. دستم رو گرفت تو دستش و گفت:
    - تو عزیزمی‌، تو باید قوی باشی تا بتونی که به چیزی که می‌خوای برسی. تو هر تصمیمی‌ بگیری من ازت حمایت می‌کنم؛ ولی باید تصمیمت رو زودتر بگیری، اینکه می‌خوای از نیما جدا بشی یا این که برگردی پیشش یا اینکه نیما علاقه‌ش رو بهت اعتراف کنه هوم؟
    اشک تو چشم‌هام جمع شد. آرش گرفتم تو ب*غ*لش و گفت :
    - این نیلوفر کوچولوی من کی بزرگ شد، الان داره مامان میشه. نیما باید خوشبخت باشه که فرشته‌ای مثل تو دوستش داره.
    یه‌کم خجالت کشیدم وقتی آروم شدم، از ب*غ*لش جدام کرد. اشک‌هام رو با دستش پاک کرد و گفت:
    - به حرف‌هام فکر کن عزیزم. باید تصمیم بگیری. باید به فکر آینده‌ت باشی باشه؟
    سرم رو تکون دادم.
    پـ*ـیشونیم رو بـ*ـوسید و گفت:
    - من برم عزیزم خسته‌ای، استراحت کن. بعداً مفصل باید با هم حرف بزنیم.
    - ممنون آرش از حرف‌هات. چقدر خوبه که هستی.
    آرش: چقدرخوبه که ما داریمت. شب به‌خیر.
    - شب به‌خیر.
    آرش از اتاقم رفت بیرون. روی تختم دراز کشیدم. حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم من نیما رو دوست داشتم که زندگیم به اینجا کشید. خودم نفهمیدم تو دلم عاشق و وابسته‌ش بودم؛ ولی باید تصمیم درست بگیرم. نمی‌‌دونم چطور‌ خوابم برد.
    با تابش نور خورشید توی صورتم از خواب بیدارشدم. باید می‌رفتم آزمایش می‌دادم. دست و صورتم رو آب زدم و زود آماده شدم. از خونه اومدم بیرون. با ماشینیکه روبروم دیدم، ته دلم خالی شد. تعجب کردم. باورم نمی‌‌شد. ماشین نیما بود. اینجا چی‌کار می‌کنه؟ بعد چند وقت که سراغی ازم نگرفته بود. با دیدنش توی ماشین یه‌کم استرس گرفتم. نمی‌‌دونم چرا. با دیدنم از ماشینش پیاده شد. اومد روبروم ایستاد. نمی‌‌دونستم چی‌کار کنم، برم یا بمونم. توی دوراهی بودم که گفت:
    - کجا داری میری؟
    خودم رو بی‌تفاوت نشون دادم و گفتم:
    - چرا باید بهت بگم؟
    ابروش رو پروند بالا و گفت:
    - مثل اینکه یادت رفته من شوهرتم. من هم باید بدونم تو کجا میری.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - الان یادت افتاده زنت رو که الان اومدی سراغم رو می‎گیری؟ من تو که با هم زندگی نمی‌‌کنم، چرا باید بهت بگم دارم کجا میرم؟
    نیما: نیلوفر، اعصابم رو به هم نریز درست حرف بزن تا اون روم بالا نیومده!
    - من کاری به کارت ندارم، این تویی که داری من رو اذیت می‌کنی. الان می‌خوام برم، اگه برید اون طرف‌تر.
    نیما: بیا سوار ماشین شو، خودم می‌رسونمت.
    - دارم میگم زندگیمون با هم تموم شده؛ فقط مونده قانونی بشه، بعد تواون وقت میگی بیا سوار شو؟
    با عصبانیت گفت:
    - کی گفته که زندگیمون تموم شده هان؟
    - من میگم.
    نیما: مگه تو خواب ببینی که زندگیت با من تموم بشه. الان بیا سوار شو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    با عصبانیت داشتم نگاهش می‌کردم. اصلاً دوست نداشتم سوار ماشینش بشم.
    نیما: چرا وایستادی؟ می‌دونم داری میری آزمایش بدی، همیشه همین روز می‌رفتی؛ پس جروبحث نکن با من، بیا سوار شو برسونمت.
    از حرفش جا خوردم، اصلاً فکر نمی‌‌کردم یادش باشه.
    با اخم گفتم:
    - من خودم می‌تونم برم. قحطی تاکسی که نیست، هرلحظه داره رد میشه.
    با عصبانیت گفت:
    - مگه من بی‌غیرتم وقتی خودم هستم و ماشین دارم زنم با تاکسی بره هان؟
    می‌خواستم باز مخالفت کنم که دستم رو دنبال خودش کشید، در جلو رو باز کرد و مجبورم کرد که سوار بشم. دست به سـ*ـینه با اخم نشسته بودم. زود اومد سوار شد و ماشین رو حرکت داد. تو راه هیچ حرفی بینمون ردوبدل نشد. بالاخره رسیدم آزمایشگاه. ماشین رو نگه داشت. وارد آزمایشگاه شدیم. یکی از دوستای قدیمیم اینجا کارمی‌کرد زود نوبتم شد. وارد اتاقی شدم که آزمایش می‌گرفتن. نیما دنبالم راه افتاد بود.
    - یه آزمایش کوچیکه، لازم نبود همرام بیای.
    نیما: لازمه.
    پرستار اومد خون گرفت. وقتی سرنگ رو کشید نمی‌‌دونم چرا چشم‌هام سیاهی رفت، یه آخ کوچولو گفتم. نیما با عجله اومد کنارم و گفت:
    - چی شده نیلوفرم؟
    من تو همون حالم توی میم مالکیتش موندم. خانم پرستار گفت:
    - حتماً فشارت افتاده، یه‌کم بشین حالت جا بیاد.
    تشکر کردم. پرستار از اتاق رفت بیرون. رو کردم طرف نیماو گفتم:
    - چیزی نیست یه چیز شیرین بخورم، حالم خوب میشه.
    با لبخند گفت:
    - معلومه دیگه، خانمم خودش دکتره.
    بازم داشت سربه سرم می‌ذاشت.
    نیما: پس زودتر بیا بریم یه چیز بگیرم بخوری حالت بهتر شه.
    با کمک نیما سوار ماشین شدم. چشم‌هام رو بسته بودم و سرم رو به صندلی پشت سرم تکیه دادم. نیما رفته بود که یه چیزی بخره که بخورم حالم جا بیاد. بالاخره بعد چند دقیقه با یه پلاستیک اومد داخل ماشین نشست. نی زد به آبمیوه داد دستم.
    - میل ندارم.
    نیما: باید بخوری برات خوبه.
    با اجبار قبول کردم. بعد خوردنش یه‌کم حالم جا اومد. دوباره تکیه دادم به صندلی پشت سرم و چشم‌هام رو بستم. با نگه داشتن ماشین چشم‌هام رو باز کردم. رسیده بودیم دم در خونه‌م. من اصلاً هیچی متوجه نشده بودم. می‌خواستم پیاده شم.
    نیما: کی برمی‌گردی سرخونه زندگیت؟
    روم کردم طرفش. مثل اینکه نیما باورش نمیشه من توی این قضیه جدی‌ام.
    - خیلی جدی گفتم، من تصمیمی‌ برای برگشتن ندارم.
    با گفتن این حرفم از عصبانیت چشم‌هاش قرمز شد.
    نیما: یعنی چی نیلوفر؟ این چندوقت ملاحظه‌ت رو کردم هیچی نگفتم. این جوابِ منه هان؟
    - من که از اولش تصمیم رو بهت گفتم، تو باور نمی‌‌کنی. من دیگه نمی‌‌تونم به اون زندگی برگردم.
    نیما: مگه من چی کم گذاشتم برات که این‌طوری رفتار می‌کنی؟
    تو دلم می‌خواستم بخندم.
    -یعنی خودت نمی‌‌دونی دلیل‌هام رو؟ تو بهم تهمت دروغگویی زدی، بهم اعتماد نداری، منم نمی‌‌تونم با آدمی‌ زندگی کنم که من رو باور نداشته باشه فهمیدی؟
    نیما: عجب مگه دروغ گفتم؟ مگه واقعاً بهم دروغ نگفتی؟
    بغضم گرفته بود. تو چشم‌هاش خیره شدم و گفتم:
    -کاش به جای اینکه این‌قدر به حرف‌های میترا باور داشتی، یه‌کم به من اعتماد و باورداشتی. کاش...
    اشک‌هام سرازیر شدن. زود از ماشینش پیاده شدم. قدم برداشتم سمت خونه، سرم بازم گیج رفت. همون موقع ماشینی کنارم نگه داشت. نگاه کردم ماشین آرش بود که با عجله اومد سمتم و گرفتم تو ب*غ*لش. اگه نمی‌‌گرفتم حتماً پخش زمین می‌شدم.
    آرش با نگرانی گفت:
    - چی شد نیلوفر؟
    با بی‌حالی گفتم:
    - چیزی نیست خوبم.
    آرش: تو به این حالت میگی خوب؟
    به آرش تکیه داده بودم. نیما با عجله اومد سمتمون. اصلاً دوست نداشتم ببینمش. با دیدنش فشار عصبی‌ می‌گرفتم. باز سرگیجه اومد سراغم. آرش با عصبانیت به نیما نگاه کرد و گفت:
    -اوه اوه آقای کیان! عجب ‌ما شما رو تونستیم زیارت کنیم. پارسال دوست امسال آشنا! راه گم کردین؟
    نیما ساکت ایستاده بود و با اخم به آرش نگاه می‌کرد.
    آرش: باز چی‌کار کردی که حال‌وروز نیلوفر این‌طوریه؟
    خوشحال بودم که آرش هست و داره ازم طرفداری می‌کنه. نیما با عصبانیت گفت:
    - من کاری نکردم.
    آرش: اون که شما همیشه کاری نمی‌‌کنی، همه مقصرن غیر‌از شما نه؟
    نیما: ببین آرش، من الان حوصله جروبحث ندارم، خودم عصبانیم.
    آرش: منم حوصله جروبحث با تو رو ندارم؛ ولی الان چیزی که مهمه نیلوفره. چرا این‌قدر بی‌ملاحظه‌ای؟ مگه نمی‌‌دونی نیلوفر تو چه شرایطیه بازم اذیتش می‌کنی؟ نیلوفر که تصمیمش رو گرفته و بهت گفته، پس چرا داری ماجرا رو کش میدی؟ من همه‌چیز رو می‌دونم و الان پشت نیلوفرم، نمی‌‌ذارم مجبورش کنی به کاری که نمی‌‌خواد فهمیدی؟
    نیما: نیلوفر زن منه، من می‌دونم چی براش خوبه چی بد.
    از حرفش عصبانی شدم که این‌قدر خودخواهانه حرف می‎‌زد. کم‌کم داشت صداشون بالا می‌گرفت. رو کردم به سمت آرش گفتم:
    - بریم داخل خونه، حالم خوب نیست.
    بی‌توجه به نیما راه افتادیم سمت درخونه.
    نیما: امروز یا فردا باید برگردی سرخونه زندگیت فهمیدی؟
    سوار ماشین شد و به سرعت حرکت کرد. اشک تو چشم‌هام جمع شد. وارد خونه شدیم. آرش کمکم کرد برم اتاقم. روی تختم دراز کشیدم.
    آرش: نیلوفر، حرف‌هاش برات اهمیتی نداشته باشه. راستی تو ماشین نیما چی‌کار‌ می‌کردی؟
    برای آرش ماجرا رو تعریف کردم.
    آرش: وای از دست این نیما چقدر کله‌شقه. تو استراحت کن من برم یه شربت خنک و خوشمزه برات بیارم، یه‌کم حالت جا بیاد.
    - مرسی دایی جونم.
    آرش لبخندی زد از اتاق رفت بیرون. باز رفتم تو فکر حرف‎‌های نیما. من باید چی‌کار می‌کردم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    چشم‌هام افتاد روی هم و خوابم برد. با صداکردن اسمم بیدارشدم. مامان کنارم نشسته بود. بهم لبخند زد. نشستم توی جام. گفت:
    - ببخشید دخترم بیدارت کردم؛ ولی از صبح چیزی نخوردی نگرانت شدم. ضعف می‌کنی دخترم، پاشو عزیزم.
    لبخندی به این همه مهربونیش زدم.
    - مرسی مامان جون.
    - آفرین دختر گلم. ببین غذایی که دوست داشتی خودم برات درست کردم. سعی کن غذات رو بخوری. آوردم گذاشتم روی میزت.
    - دستتون درد نکنه.
    - خواهش می‌کنم عزیزم، نوش جونت.
    قیافه مامان گرفته بود. چشم‌هاش قرمز بود؛ مثل اینکه گریه کرده بود. با‌ نگرانی پرسیدم:
    -چیزی شده؟ مامان چرا چشات این‌قدر قرمزن، گریه کردی؟
    -چیزی نیست دخترم.
    - نه مامان باید بگی.
    -چی بگم دخترم، از دست خودم عصبانیم.
    با نگرانی پرسیدم:
    - چی شده مگه چرا عصبانین؟
    -هیچی ولش کن دخترم.
    -مامان!
    - من و بابات خودمون رو مقصر می‌دونیم، خیلی نگرانتیم. اگه اصرار نمی‌‌کردیم به این ازدواج الان تو رو این‌قدر ناراحت نمی‌‌‌دیدیم.
    لبخند زدم و دستش رو توی دستم گرفتم.
    - این چه حرفیه مامان جان؟ کی گفته شما مقصرین؟ کسی این وسط مقصر زندگی الان من نیست، غیر خودم. شما نمی‌‌خواد خودتون ناراحت کنید.
    - نه نگو‌ دخترم.
    اشک‌هاش سرازیر شده بودن. گرفتم تو ب*غ*لش. اشک‌‎های خودم سرازیرشدن. از خودم بدم اومد که باعث گریه مامانم شده بودم. سعی کردم آرومش کنم.
    - مامان جون، کاریه که شده نگران من نباشید. همه‌چی درست میشه قربونت برم.
    یه‌کم آروم شد. از آ*غ*و*شم جداش کردم.
    - دیگه نبینم که ناراحت باشین یا گریه نکنید.
    مامان سرش رو تکون داد و دستم رو گرفت توی دستش. مامان رفت اتاق خودش. اشک‌هام سرازیر شدن. از خودم بدم میا‌ومد که این‌قدر ضعیف بودم. نگاهم به سینی غذا افتاد. اصلاً میلی نداشتم؛ ولی به‌خاطر دخترم هم شده بود باید چیزی می‌خوردم. بی‌میل سینی رو گذاشتم جلوم، کم‌کم مشغول خوردن شدم. بعد تموم‌شدن غذام یه کتابی‌از توی قفسه برداشتم. ‌نمی‌‌خواستم از اتاقم برم بیرون. نمی‌‌خواستم با کسی روبرو بشم. خودم رو مشغول خوندن کتاب کردم که درباره بچه بود. در اتاقم زده شد. «بفرمایید» گفتم. با دیدن نگین تعجب کردم.
    - سلام نیلوفرجون، ببخشید مزاحم استراحتت نشدم که؟
    - سلام عزیزم. نه این چه حرفیه، بیا تو.
    یه‌کم جمع‌تر نشستم. نگین اومد گوشه تخت نشست.
    -خوبی‌عزیزم؟ مریم جون چطورن؟
    - مرسی عزیزم. مامان خوبه. تو چطوری حالت بهتره؟
    تعجب کردم. نگین از کجا می‌دونست حال من بد شده بود؟ انگار فهمید تعجب کردم.
    - راستش داداشم بهم گفت. خیلی نگرانت بود.
    - بهترم عزیزم چیزی نبود.
    - مامان چندوقتیه اوضاعش با داداشم شکرابه...
    در اتاقم یه‌‌دفعه باز شد و آرش اومد داخل. با دیدن نگین یه‌کم خجالت‌زده شد. گفت:
    - ببخشید نمی‌‌دونستم مهمون داریی.
    نگین یه‌کم خجالت‌زده شد. خنده‌م گرفته بودم. قیافه آرش خنده‌دار شده بود. گفتم:
    - نگین که غریبه نیست.
    نگین لبخندی زد و گفت:
    -چیز مهمی‌ نیست، نمی‌‌خواد خودتون ناراحت کنید.
    آرش که مات نگین شده بود، به خودش اومد و گفت:
    - بازم شرمنده. من برم مزاحم خلوتتون نباشم.
    نگین تا حالا آرش رو ندیده بود، قیافه‌ش عجیب سؤالی بود. لبخند زدم و گفتم:
    - داییم بود، آرش.
    - چه جالب! دایی هم‌سن خودت داری؛ ولی چرا توی عروسیتون نبود؟
    و صورت متفکری به خودش گرفت. لبخندی زدم و گفتم:
    - چون توی انگلیس داشت ادامه تحصیل می‌داد. اون موقع‌ها وقت امتحاناش بود، نمی‌‌تونست بیاد.
    - آهان. ببخشید من این‌قدر سؤال می‌کنم.
    - نه این چه حرفیه عزیزم.
    بالاخره نگین رفت خونه‌شون. در اتاقم دوباره زده شد. آرش بود. فکر می‌کرد نگین هنوز هست. اومد داخل و گفت:
    - دوستت رفت؟
    - آره؛ ولی نگین خواهر نیماست.
    تعجب رو تو چشم‌های آرش دیدم. زدم زیر خنده. قیافه‌ش یه‌جورایی بود که اصلاً انگار حدس نمی‌‌زد نگین خواهر نیما باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    آرش رو کرد طرفم و گفت:
    - حالا چی‌کار داشت؟
    - هیچی. اومده بود حالم رو بپرسه. خیلی دختر‌ ماهیه.
    آرش: از رفتارش مشخص بود.
    لبخندی زدم.
    - خب حالا زود بگو خوشحالیت برای چی بود؟
    آرش: اصلاً یادم رفته بود. همون پروژه‌ای که خیلی برام مهم بود، به تصویب رسیده و‌ قراره اجرا بشه. خیلی روش زحمت کشیده بودم.
    -چه خوب. تبریک میگم بهت دایی جونم.
    آرش: مرسی عزیزدلم.
    ***
    دو روز از اون ماجرا می‌‌گذشت. منتظر بودم که نیما تو این دو روز ازم سراغی بگیره؛ ولی نگرفت. تازه هفت ماهم تموم شده بود؛ فقط دوماه مونده بود که دختر کوچولوم رو بغـ*ـل بگیرم. باید می‌رفت بیمارستان. قبلش رفته بودم پیش دکترم. خوشحال بودم، گفته بود حال دخترم خوبه؛ فقط بدن من ضعیفه و نباید فشار عصبی‌داشته باشم. رسیدم بیمارستان. رفتم اتاقم. باید به کارهام می‌رسیدم. قرار بود بعداز به دنیا اومدن بچه مرخصی بگیرم.
    بعد از تموم‎کردن کارهام و رسیدن به بیمارها، از بیمارستان اومدم بیرون. چندتا وسیله‌ای که برای دخترم گرفته بودم، چندتا وسیله‌های خودم خونه نیما جا مونده بودن. باید می‌رفتم برشون دارم. دلم یه جورایی برای اون خونه تنگ شده بود. مطمئن بودم که نیما این ساعت خونه‌ش نیست. سریع تاکسی گرفتم و رسیدم دم در خونه. کلید انداختم و وارد خونه شدم. همین‎طوری که حدس می‌زدم خونه نبود. یک‌راست رفتم اتاقم. کمد رو باز کردم. وسایلی که برای بچه خریده بودم و چندتا مدارک که لازم داشتم برداشتم و توی یه ساک دستی کوچک گذاشتم که همون لحظه صدای بستن در اومد. استرس گرفتم. اگه نیما باشه چی؟؛ ولی اون هیچ‌وقت این موقع‌ها خونه نمی‌‌‌اومد. از جام بلند شدم. باید زودتر از خونه می‌رفتم بیرون، نمی‌‌خواستم باهاش روبرو شم.
    از اتاق اومدم بیرون و به‌طرف سالن رفتمم ولی برخلاف میلم باهاش روبرو شدم. چندتا نقشه لوله‎شده توی دستش بود. پس به‌خاطر اینا اومده بود خونه.
    با دیدنم تعجب کرد و بعد حالت خون‌سرد به خودش گرفت.
    نیما: چه عجب! حرف گوش کن شدی برگشتی سرخونه و زندگیت.
    خیره شدم تو چشم‌های آبیش گفت:
    - نه.
    با گفتن «نه» عصبانی شد؛ نقشه های لوله شده‌ش پرت کرد زمین و اومد طرفم. یه‌کم ترسیدم؛ ولی از جام تکون نخوردم. دقیقاً روبروم ایستاد.
    نیما: چی گفتی نیلوفر؟ این مسخره‌بازیا چیَن داری ادامه میدی؟ خسته شدم بس که بهت گفتم برگرد. چرا بچه‌بازی درمیاری؟ اونی که باید طلبکار باشه منم نه تو. تو بودی که بهم دروغ گفتی.
    با گفتن کلمه «دروغ» با عصبانیت گفتم:
    - بس کن بس کن! من که بهت گفته بودم بهت دروغ نگفتم. تویی که حرفم رو باور نمی‌‌کنی. هرچقدر من میگم توجه نمی‌‌کنی. چرا من رو باورنداری؟ وقتی نداری من هرکاری کنم باور‌نمی‌‌کنی.
    می‌خواستم از کنارش رد بشم که دستم رو گرفت. این‌قدر محکم گرفته بود که درد اومد.
    نیما: یه مدرک بیار لعنتی! من چطور باور کنم حرفت رو هان؟
    - من هیچ مدرکی ندارم که ثابت کنم وقتی هم باورم نداری.
    با عصبانیت برگشتم طرفش و گفتم:
    - اصلاً چرا باید ثابت کنم هان؟ تو که از من متنفری، باورم نداری. چرا باید این زندگی مسخره رو ادامه بدم؟
    نیما: آره راست میگی، من دوستت ندارم و هیچ‌وقت نداشتم.
    با گفتن این حرفش نفس‎کشیدن رو فراموش کردم. باور نمی‌شد که نیما این حرف رو زده باشه. تا حالا هیچ‌وقت این رو نگفته بود. تموم باورهام نابود شد. دنیا دور سرم چرخید. دلم تیرکشید، این‌قدر درد گرفت انگار داشتم می‌مردم. دولا شدم. صورتم از درد جمع شده بود. نیما با دیدنم اومد طرفم و با نگرانی گفت:
    نیما: چی شد نیلوفر؟
    دستش طرف صورتم اومد. دستش رو پس زدم و با درد نالیدم:
    - به من دست نزن.
    هق‌هق‌هام بلند شد؛ ولی توجهی نکرد و اومد ب*غ*لم کرد. نمی‌‌خواستم تو ب*غ*لش باشم. به بازوهاش مشت زدم که ولم کنه؛ ولی توجه نمی‌‌کرد. از روی زمین بلندم کرد و با نگرانی گفت:
    - نیلوفر خواهش می‌کنم. باید بریم بیمارستان.
    - نمی‌‌خوام بذارم زمین. بذار همین‎جا به درد خودم بمیرم از دستم راحت بشی.
    نیما: اصلاً می‌دونی چی میگی؟ مگه من می‌تونم بدون تو زندگی کنم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا