اینقدر کلافه و عصبانی بودم که دیگه حوصلهی شرکت رو نداشتم؛ باید میرفتم پیش آقاجون ببینم نیلوفر چی بهش گفته؛ ولی دلم باز گواه بد میداد. سوار ماشین شدم. سریع رانندگی کردم. رسیدم دم در خونهی مامان. کلید داشتم. زود در باز کردم. کسی تو سالن نبود. تو آشپزخونه سرک کشیدم، مامان در حال شستن ظرفها بود. آروم سلام کردم که یهفعه غافلگیر نشه و نترسه. با مهربونی روش رو برگردوند.
-سلام پسرم خوش اومدی.
-ممنون مامان جون. نگین و آقاجون کجان؟
- نگین دانشگاهه عزیزم. آقاجون تو اتاقشه.
- آهان پس من برم یه سر به آقاجون بزنم.
- برو پسرم.
رفتم سمت اتاق اقاجون آروم در زدم که «بفرمایید» گفت. وارد اتاق شدم.
آقاجون در حال خوندن قرآن بود که آروم بهش سلام کردم. قرآنش رو بست بوسیدش گذاشت روی رحل.
- سلام بابا خوش اومدی.
- ممنون آقاجون.
رفتم روی مبل کنارش نشستم. گفتم:
- خوبید آقاجون؟
-ممنون پسر.
آقاجون انگار میفهمید دل تو دلم نیست که بدونم نیلوفر چی گفته. گفت:
- معلومه که خیلی عجله داری نه؟
لبخند خجولی زدم و سرم رو انداختم پایین.
-راستش پسرم، من با نیلوفرجان صحبت کردم؛ ولی خیلی دلش از دستت پره. وقتی حرفهای اونم شنیدم فهمیدم تو این دو سال خیلی سختی کشیده. تو با بیتوجهی به اون، فقط به فکر خودت بودی. میدونی پسرم زنها روحیاتشون با مردا فرق داره، دلشون شیشهست. با یه بیمحلی و بیاعتمادی دلشون میشکنه؛ باید مواظب دلشون باشیم. تو خیلی بهش بیتوجه بودی. خیلی ناراحتش کردی. اون اصلاً باور نداره که تو دوستش داری. پسرم الان فکر میکنه فقط میخوای بهخاطر دخترت و خودت زندگیت رو حفظ کنی، نه چیز دیگه. یهجورای بهت اعتماد نداره، میترسه. انگار نمیتونه بهت اعتماد کنه، میترسه که برگرده پیشت، بازم همون رفتار رو باهاش داشته باشی پسرم. اصلاً خودت بودی پسرم زود میبخشیدی؟ یهجوری رفتار میکردی انگار اتفاقی نیفتاده؟ نه پسرم خیلی سخته. خودمون جای اون نیستیم که بدونیم چه حسی داره پسرم. معلومه که نیلوفر تصمیمش رو گرفته. نه من نه کسی دیگه نمیتونه تصمیمش رو عوض کنه.
دستم رو کشیدم تو موهام. اشک تو چشمهام جمع شد. امیدم ناامید شده بود. تازگیا شده بودم مثل بچههای کوچولو، زود اشک از چشمهام سرازیر میشد؛ ولی میدونم همهی اینا حقم بود.
- و اما ببین باباجان، تو خودت باید بری با زنت حرف بزنی.
زود اشکههای توی چشمهام رو پاک کردم و گفتم:
- نه آقاجون. اون اصلاً نمیذاره من باهاش حرف بزنم. همین یه ساعت پیش بهش زنگ زدم؛ ولی جواب نداد. دیگه نمیدونم چیکار کنم.
آقاجون: باید تلاشت رو بکنی. نباید زن و زندگیت رو از دست بدی. باید با نیلوفر حرف بزنی از علاقهت بگی و همه اتفاقهای این چند وقت رو بهش توضیح بدی.
- چطوری آقاجون؟ من که نمیتونم برم خونهش. مطمئناً کسی از دیدنم اونجا خوشحال نمیشه و نیلوفر حتماً نمیذاره من ببینمش. من هم نمیخوام ناراحت و معذبش کنم.
آقاجون: حرفات درسته پسرم؛ ولی بازم تو باید از تموم موانع زندگیت رو بگذری. آدم تا تلاش نکنه هیچوقت به چیزی که میخواد نمیرسه. میفهمی باباجون؟
- ممنون آقاجون. خوبه که شما اینجایین.
- فدای تو گل پسر.
- خدانکنه.
در اتاق زده شد. مامان اومد داخل و گفت:
-بفرمایید شام.
***
نیلوفر
روی تختم دراز کشیدم. نگاهی به گوشیم کردم. نیما چندباری بهم زنگ زده بود؛ ولی من جوابش رو ندادم و نمیدم. من تصمیمم رو گرفته بودم و حوصله جروبحث باهاش رو نداشتم.
بالاخره هفته جدید شروع شد. از خوشحالی تو پوستم نمیگنجیدم. قرار بود بریم دختر کوچولوم رو از بیمارستان بیاریم خونه. اینقدر ذوقزده بودم برای دیدنش، برای درآغـ*ـوشگرفتنش. آماده شدم. مامان جشنی برای اومدن دختر کوچولوم تدارک دیده بود. با آرش سمت بیمارستان حرکت کردیم. تو راه اینقدر برام دیر گذشت که دوست داشتم زودتر برسیم.
بالاخره رسیدم بیمارستان. آرش ماشین رو پارک کرد. من زودتر از اون از ماشین پیاده شدم. از سمت ورودی وارد ساختمان شدم. آرش دواندوان خودش رو بهم رسوند و گفت:
-کجا با این عجله بابا؟ به سختی به پات رسیدم.
رو کردم بهش و گفتم:
- نمیدونم آرش. اصلاً نمیتونم روی پاهام بند بشم. دلم میخواد زود بغـ*ـل بگیرمش.
- رسیدیم عزیزم که.
پیشت همون پنجره شیشهای ایستادیم. خانم پرستار دخترم رو داشت میآورد. قلبم به تپش افتاده بود. دل تو دلم نبود برای دیدنش. بالاخره آوردش. گذاشته بودش توی نینی خواب که خودم همرام آورده بودم. آروم بلندش کردم و گرفتم توی بغلم. پـ*ـیشونیش رو ب*و*س*یدم. اشکهام سرازیر شدن. گریه دخترم هم بلند شد. آرش اومد کنارم خندید و گفت:
- اینطور که سفت بـغلش کردی، معلومه خوشگلم گریهش میگیره.
اشکهام رو زود پاک کردم.
- آروم باش دخترم. ببین مامان اومده.
بالاخره آروم شد. چشمهاش رو باز کرد. با دیدنش یاد چشمهای نیما افتادم. همون رنگ، همون طرز نگاه. انگار نیما داشت نگاهم میکرد. گریهم گرفت. موهای کمپشت مشکی، پوستش سفید و لبهای قلوهای قرمز.
لبخند زدم. دخترم شبیه باباش شده بود.
آرش: چه خوشگله این خانم کوچولو، بده من ببینمش.
آرش آروم از دستم گرفتش. آرش ذوقزده نگاهم کرد و گفت:
- وای نیلوفر، انگشت کوچولوم رو سفت گرفته.
- معلومه دیگه. دخترم باهوشه میفهمه داییش چه مهربون و مامانش خیلی دوستش داره.
دوباره پیـ*ـشونیش رو ب*و*س*ی*د*م. این دختر من بود؛ از وجود من و نیما. چقدر دلم میخواست نیما اینجا بود، با هم دختر کوچولومون تو آغـ*ـوش میگرفتیم. از دیدنش ذوقزده میشدیم. با هم جشن میگرفتیم.
-سلام پسرم خوش اومدی.
-ممنون مامان جون. نگین و آقاجون کجان؟
- نگین دانشگاهه عزیزم. آقاجون تو اتاقشه.
- آهان پس من برم یه سر به آقاجون بزنم.
- برو پسرم.
رفتم سمت اتاق اقاجون آروم در زدم که «بفرمایید» گفت. وارد اتاق شدم.
آقاجون در حال خوندن قرآن بود که آروم بهش سلام کردم. قرآنش رو بست بوسیدش گذاشت روی رحل.
- سلام بابا خوش اومدی.
- ممنون آقاجون.
رفتم روی مبل کنارش نشستم. گفتم:
- خوبید آقاجون؟
-ممنون پسر.
آقاجون انگار میفهمید دل تو دلم نیست که بدونم نیلوفر چی گفته. گفت:
- معلومه که خیلی عجله داری نه؟
لبخند خجولی زدم و سرم رو انداختم پایین.
-راستش پسرم، من با نیلوفرجان صحبت کردم؛ ولی خیلی دلش از دستت پره. وقتی حرفهای اونم شنیدم فهمیدم تو این دو سال خیلی سختی کشیده. تو با بیتوجهی به اون، فقط به فکر خودت بودی. میدونی پسرم زنها روحیاتشون با مردا فرق داره، دلشون شیشهست. با یه بیمحلی و بیاعتمادی دلشون میشکنه؛ باید مواظب دلشون باشیم. تو خیلی بهش بیتوجه بودی. خیلی ناراحتش کردی. اون اصلاً باور نداره که تو دوستش داری. پسرم الان فکر میکنه فقط میخوای بهخاطر دخترت و خودت زندگیت رو حفظ کنی، نه چیز دیگه. یهجورای بهت اعتماد نداره، میترسه. انگار نمیتونه بهت اعتماد کنه، میترسه که برگرده پیشت، بازم همون رفتار رو باهاش داشته باشی پسرم. اصلاً خودت بودی پسرم زود میبخشیدی؟ یهجوری رفتار میکردی انگار اتفاقی نیفتاده؟ نه پسرم خیلی سخته. خودمون جای اون نیستیم که بدونیم چه حسی داره پسرم. معلومه که نیلوفر تصمیمش رو گرفته. نه من نه کسی دیگه نمیتونه تصمیمش رو عوض کنه.
دستم رو کشیدم تو موهام. اشک تو چشمهام جمع شد. امیدم ناامید شده بود. تازگیا شده بودم مثل بچههای کوچولو، زود اشک از چشمهام سرازیر میشد؛ ولی میدونم همهی اینا حقم بود.
- و اما ببین باباجان، تو خودت باید بری با زنت حرف بزنی.
زود اشکههای توی چشمهام رو پاک کردم و گفتم:
- نه آقاجون. اون اصلاً نمیذاره من باهاش حرف بزنم. همین یه ساعت پیش بهش زنگ زدم؛ ولی جواب نداد. دیگه نمیدونم چیکار کنم.
آقاجون: باید تلاشت رو بکنی. نباید زن و زندگیت رو از دست بدی. باید با نیلوفر حرف بزنی از علاقهت بگی و همه اتفاقهای این چند وقت رو بهش توضیح بدی.
- چطوری آقاجون؟ من که نمیتونم برم خونهش. مطمئناً کسی از دیدنم اونجا خوشحال نمیشه و نیلوفر حتماً نمیذاره من ببینمش. من هم نمیخوام ناراحت و معذبش کنم.
آقاجون: حرفات درسته پسرم؛ ولی بازم تو باید از تموم موانع زندگیت رو بگذری. آدم تا تلاش نکنه هیچوقت به چیزی که میخواد نمیرسه. میفهمی باباجون؟
- ممنون آقاجون. خوبه که شما اینجایین.
- فدای تو گل پسر.
- خدانکنه.
در اتاق زده شد. مامان اومد داخل و گفت:
-بفرمایید شام.
***
نیلوفر
روی تختم دراز کشیدم. نگاهی به گوشیم کردم. نیما چندباری بهم زنگ زده بود؛ ولی من جوابش رو ندادم و نمیدم. من تصمیمم رو گرفته بودم و حوصله جروبحث باهاش رو نداشتم.
بالاخره هفته جدید شروع شد. از خوشحالی تو پوستم نمیگنجیدم. قرار بود بریم دختر کوچولوم رو از بیمارستان بیاریم خونه. اینقدر ذوقزده بودم برای دیدنش، برای درآغـ*ـوشگرفتنش. آماده شدم. مامان جشنی برای اومدن دختر کوچولوم تدارک دیده بود. با آرش سمت بیمارستان حرکت کردیم. تو راه اینقدر برام دیر گذشت که دوست داشتم زودتر برسیم.
بالاخره رسیدم بیمارستان. آرش ماشین رو پارک کرد. من زودتر از اون از ماشین پیاده شدم. از سمت ورودی وارد ساختمان شدم. آرش دواندوان خودش رو بهم رسوند و گفت:
-کجا با این عجله بابا؟ به سختی به پات رسیدم.
رو کردم بهش و گفتم:
- نمیدونم آرش. اصلاً نمیتونم روی پاهام بند بشم. دلم میخواد زود بغـ*ـل بگیرمش.
- رسیدیم عزیزم که.
پیشت همون پنجره شیشهای ایستادیم. خانم پرستار دخترم رو داشت میآورد. قلبم به تپش افتاده بود. دل تو دلم نبود برای دیدنش. بالاخره آوردش. گذاشته بودش توی نینی خواب که خودم همرام آورده بودم. آروم بلندش کردم و گرفتم توی بغلم. پـ*ـیشونیش رو ب*و*س*یدم. اشکهام سرازیر شدن. گریه دخترم هم بلند شد. آرش اومد کنارم خندید و گفت:
- اینطور که سفت بـغلش کردی، معلومه خوشگلم گریهش میگیره.
اشکهام رو زود پاک کردم.
- آروم باش دخترم. ببین مامان اومده.
بالاخره آروم شد. چشمهاش رو باز کرد. با دیدنش یاد چشمهای نیما افتادم. همون رنگ، همون طرز نگاه. انگار نیما داشت نگاهم میکرد. گریهم گرفت. موهای کمپشت مشکی، پوستش سفید و لبهای قلوهای قرمز.
لبخند زدم. دخترم شبیه باباش شده بود.
آرش: چه خوشگله این خانم کوچولو، بده من ببینمش.
آرش آروم از دستم گرفتش. آرش ذوقزده نگاهم کرد و گفت:
- وای نیلوفر، انگشت کوچولوم رو سفت گرفته.
- معلومه دیگه. دخترم باهوشه میفهمه داییش چه مهربون و مامانش خیلی دوستش داره.
دوباره پیـ*ـشونیش رو ب*و*س*ی*د*م. این دختر من بود؛ از وجود من و نیما. چقدر دلم میخواست نیما اینجا بود، با هم دختر کوچولومون تو آغـ*ـوش میگرفتیم. از دیدنش ذوقزده میشدیم. با هم جشن میگرفتیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: