کامل شده رمان گفته بودی دوستم داری بی‌اندازه جلد دوم | ariel کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم شخصیت رمان دوست دارید که به خاطرش مشتاقید رمانمو بخونید؟

  • 1-نیلوفر

    رای: 37 54.4%
  • 2- نیما

    رای: 22 32.4%
  • 3-میترا

    رای: 2 2.9%
  • 4-آرتا

    رای: 7 10.3%

  • مجموع رای دهندگان
    68
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ariel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/06
ارسالی ها
690
امتیاز واکنش
19,341
امتیاز
661
محل سکونت
سرزمین دیزنی
این‌قدر کلافه و عصبانی بودم که دیگه حوصله‌ی شرکت رو نداشتم؛ باید می‌رفتم پیش آقاجون ببینم نیلوفر چی بهش گفته؛ ولی دلم باز گواه بد می‌داد. سوار ماشین شدم. سریع رانندگی کردم. رسیدم دم در خونه‌ی مامان. کلید داشتم. زود در باز کردم. کسی تو سالن نبود. تو آشپزخونه سرک کشیدم، مامان در حال شستن ظرف‌ها بود. آروم سلام کردم که یه‌فعه غافل‌گیر نشه و نترسه. با مهربونی روش رو برگردوند.
-سلام پسرم خوش اومدی.
-ممنون مامان جون. نگین و آقاجون کجان؟
- نگین دانشگاهه عزیزم. آقاجون تو اتاقشه.
- آهان پس من برم یه سر به آقاجون بزنم.
- برو پسرم.
رفتم سمت اتاق اقاجون آروم در زدم که «بفرمایید» گفت. وارد اتاق شدم.
آقاجون در حال خوندن قرآن بود که آروم بهش سلام کردم. قرآنش رو بست بوسیدش گذاشت روی رحل.
- سلام بابا خوش اومدی.
- ممنون آقاجون.
رفتم روی مبل کنارش نشستم. گفتم:
- خوبید آقاجون؟
-ممنون پسر.
آقاجون انگار می‌فهمید دل تو دلم نیست که بدونم نیلوفر چی گفته. گفت:
- معلومه که خیلی عجله داری نه؟
لبخند خجولی زدم و سرم رو انداختم پایین.
-راستش پسرم، من با نیلوفرجان صحبت کردم؛ ولی خیلی دلش از دستت پره. وقتی حرف‌های اونم شنیدم فهمیدم تو این دو سال خیلی سختی کشیده. تو با بی‌توجهی به اون، فقط به فکر خودت بودی. می‌دونی پسرم زن‌ها روحیاتشون با مردا فرق داره، دلشون شیشه‌ست. با یه بی‌محلی و بی‌اعتمادی دلشون می‌شکنه؛ باید مواظب دلشون باشیم. تو خیلی بهش بی‌توجه بودی. خیلی ناراحتش کردی. اون اصلاً باور‌ نداره که تو دوستش داری. پسرم الان فکر می‎کنه فقط می‌خوای به‌خاطر دخترت و خودت زندگیت رو حفظ کنی، نه چیز دیگه. یه‌جورای بهت اعتماد نداره، می‎ترسه. انگار نمی‌تونه بهت اعتماد کنه، می‌ترسه که برگرده پیشت، بازم همون رفتار رو باهاش داشته باشی پسرم. اصلاً خودت بودی پسرم زود می‌بخشیدی؟ یه‌جوری رفتار می‌کردی انگار اتفاقی نیفتاده؟ نه پسرم خیلی سخته. خودمون جای اون نیستیم که بدونیم چه حسی داره پسرم. معلومه که نیلوفر تصمیم‌ش رو گرفته. نه من نه کسی دیگه نمی‌تونه تصمیمش رو عوض کنه.
دستم رو کشیدم تو موهام. اشک تو چشم‌هام جمع شد. امیدم ناامید شده بود. تازگیا شده بودم مثل بچه‌های کوچولو، زود اشک از چشم‌هام سرازیر می‌شد؛ ولی می‌د‌ونم همه‌ی اینا حقم بود.
- و اما ببین باباجان، تو خودت باید بری با زنت حرف بزنی.
زود اشک‌ههای توی چشم‌هام رو پاک کردم و گفتم:
- نه آقاجون. اون اصلاً نمی‌ذاره من باهاش حرف بزنم. همین یه ساعت پیش بهش زنگ زدم؛ ولی جواب نداد. دیگه نمی‌دونم چی‌کار کنم.
آقاجون: باید تلاشت رو بکنی. نباید زن و زندگیت رو از دست بدی. باید با نیلوفر حرف بزنی از علاقه‌ت بگی و همه اتفاق‌های این چند وقت رو بهش توضیح بدی.
- چطوری آقاجون؟ من که نمی‌تونم برم خونه‌ش. مطمئناً کسی از دیدنم اونجا خوشحال نمیشه و نیلوفر حتماً نمی‌ذاره من ببینمش. من هم نمی‌خوام ناراحت و معذبش کنم.
آقاجون: حرفات درسته پسرم؛ ولی بازم تو باید از تموم موانع زندگیت رو بگذری. آدم تا تلاش نکنه هیچ‌وقت به چیزی که می‌خواد نمی‌رسه. می‌فهمی باباجون؟
- ممنون آقاجون. خوبه که شما اینجایین.
- فدای تو گل پسر.
- خدانکنه.
در اتاق زده شد. مامان اومد داخل و گفت:
-بفرمایید شام.
***
نیلوفر
روی تختم دراز کشیدم. نگاهی به گوشیم کردم. نیما چندباری بهم زنگ زده بود؛ ولی من جوابش رو ندادم و نمیدم. من تصمیمم رو گرفته بودم و حوصله جروبحث باهاش رو نداشتم.
بالاخره هفته جدید شروع شد. از خوشحالی تو پوستم نمی‌گنجیدم. قرار بود بریم دختر کوچولوم رو از بیمارستان بیاریم خونه. این‌قدر ذوق‌زده بودم برای دیدنش، برای درآغـ*ـوش‌گرفتنش. آماده شدم. مامان جشنی برای اومدن دختر کوچولوم تدارک دیده بود. با آرش سمت بیمارستان حرکت کردیم. تو راه این‌قدر برام دیر گذشت که دوست داشتم زودتر برسیم.
بالاخره رسیدم بیمارستان. آرش ماشین رو پارک کرد. من زودتر از اون از ماشین پیاده شدم. از سمت ورودی وارد ساختمان شدم. آرش دوان‌دوان خودش رو بهم رسوند و گفت:
-کجا با این عجله بابا؟ به سختی به پات رسیدم.
رو کردم بهش و گفتم:
- نمی‌دونم آرش. اصلاً نمی‎تونم روی پاهام بند بشم. دلم می‎خواد زود بغـ*ـل بگیرمش.
- رسیدیم عزیزم که.
پیشت همون پنجره شیشه‌ای ایستادیم.‌ خانم پرستار دخترم رو داشت می‌آورد. قلبم به تپش افتاده بود. دل تو دلم نبود برای دیدنش. بالاخره آوردش. گذاشته بودش توی نی‌نی خواب که خودم همرام آورده بودم. آروم بلندش کردم و گرفتم توی بغلم. پـ*ـیشونیش رو ب*و*س*یدم. اشک‌هام سرازیر شدن. گریه دخترم هم بلند شد. آرش اومد کنارم خندید و گفت:
- این‌طور که سفت بـغلش کردی، معلومه خوشگلم گریه‌ش می‌گیره.
اشک‌هام رو زود پاک کردم.
- آروم باش دخترم. ببین مامان اومده.
بالاخره آروم شد. چشم‌هاش رو باز کرد. با دیدنش یاد چشم‌های نیما افتادم. همون رنگ، همون طرز نگاه. انگار نیما داشت نگاهم می‌کرد. گریه‌م گرفت. موهای کم‌پشت مشکی، پوستش سفید و لب‌های قلوه‌ای قرمز.
لبخند زدم. دخترم شبیه باباش شده بود.
آرش: چه خوشگله این خانم کوچولو، بده من ببینمش.
آرش آروم از دستم گرفتش. آرش ذوق‌زده نگاهم کرد و گفت:
- وای نیلوفر، انگشت کوچولوم رو سفت گرفته.
- معلومه دیگه. دخترم باهوشه می‌فهمه داییش چه مهربون و مامانش خیلی دوستش داره.
دوباره پیـ*ـشونیش رو ب*و*س*ی*د*م. این دختر من بود؛ از وجود من و نیما. چقدر دلم می‌خواست نیما اینجا بود، با هم دختر کوچولومون تو آغـ*ـوش می‌گرفتیم. از دیدنش ذوق‌زده می‌شدیم. با هم جشن می‌گرفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    بالاخره رسیدیم دم در خونه. دخترم رو بغـ*ـل گرفتم و زنگ خونه رو زدم که همه باخبر بشن. زودتر‌ از اونی انتظارش رو داشته باشم، در خونه باز شد. می‌دونستم الان همه منتظرن. زود وارد خونه شدیم. همون‌طوری که حدس می‌زدم بود.
    آرتا زودتر از همه آمد و بعد هم نگین اومد پیشمون و سارا و پندار. آرش با دیدن نگین بازم مات شده بود. و نگاهش میخ نگین بود. فهمیدم دیگه دل آرش رفته، خیلی هم رفته. نگین واقعاً عالی بود.
    آرتا: بدین خواهرزاده‌م رو.
    نگین اومد و گفت:
    - نه دست من بدین برادرزاده‌م رو.
    آرتا: نه خیرم من داییشم باید بدینش به من.
    نگین: خب منم عمه‌شم.
    با شوق و خنده داشتم به کل‌کلشون نگاه می‌کردم. برای تموم‌شدن بحث گفتم:
    - نه خیرم اصلاً ولش کنید، دخترم بغـ*ـل خودم می‌مونه.
    آرتا اخم کرد و گفت:
    - دیدی نگین خانم؟ خواهرزاده‌م رو نداد دستم.
    نگین: تقصیر خودتونه، خب منم دوست داشتم بـغلش کنم.
    آرش که انگار ناراحتی نگین رو دید گفت:
    - ناراحت نشید نگین خانم، آرتا شوخی می‌کنه.
    نگین لبخند خجولی زد. فهمیدم اون هم به آرش بی‌میل نیست. بعد مامان و مریم خانم و بابا اومدن. مامان رو کرد گفت:
    - بذارین بیان بشین بچه‌ها.
    همه‌شون با هم گفتن:
    - ما که چیزی نگفتیم.
    و‌ زدیم زیر خنده.
    بالاخره رفتیم روی مبل نشستیم. مامان همه‌جا رو قشنگ تزیین کرده بود. با کمک آرتا و آرتا همه‌جا رو بادکنک آویزون کرده بودن.
    مریم خانم گفت:
    - بده ببینم این خوشگل خانم رو.
    با محبت از بغلم گرفتش. به پیشونیش بـ*ـوسـه زد. لبخند زد و گفت:
    - چقدر شبیه بچگی‌های نیماست.
    یه لحظه از نبودنش ناراحت شدم. دخترم رو دادیم دست آقاجون که توی گوشش اذان بگن.
    همه ساکت بودیم. داشتیم به صدای دل‌نشین اذان‌گفتن آقاجون گوش می‌دادیم.
    همه انگار‌ تو خلسه شیرینی فرو رفته بودن. سارا به پندار تکیه داده بود. با دیدنم لبخند زد. بعد از تموم‌شدن اذان، آقاجون گفت:
    - حالا اسم این دختر خوشگلم قراره چی باشه؟
    قبلاً فکر کرده بودم. اون موقعا نیما گفته بود از اسم نفس خیلی خوشش میاد که روی بچه‌مون بذاره. منم این اسم رو خیلی دوست داشتم؛ چون الان نفس من شده بود. گفتم:
    - اسمش رو نفس انتخاب کردم.
    همه گفتن:
    - چه اسم قشنگی!
    آقاجون پـیشونی نفس بـ*وسید رو گفت:
    - به زندگی خوش اومدی نفس خانم.
    مهمونی خوبی بود. همه خوشحال بودیم؛ ولی تو این بین نمی‌دونم چرا احساس دل‌تنگی می‌کردم. دلم می‌خواست نیما اینجا باشه. برام جاش خیلی خالی بود. چقدرخوب بود که ما هم مثل بقیه یه زندگی معمولی و عادی داشتیم.
    مریم خانم انگار متوجه من شده بود. نگاه مهربونی بهم کرد.
    بالاخره مهونی تموم شد. سارا اومد کنارم و گفت:
    - خب بده این خانم خوشگله رو دست خاله‌ش.
    آروم نفسم رو دادم دستش.
    سارا: قربونت بره خاله. چقدر تو ماهی. وای دلم بچه خواست!
    آرتا و پندار اومدن پیش ما. آرتا لـ*ـب‌هاش رو برچید و گفت:
    - منم بچه می‌خوام.
    پندار زد پس کله آرتا و گفت:
    - تو اول برو زن بگیر بعد به فکر بچه‌داشتن باش.
    آرتا: آهان. حالا چرا داری قر میدی که زن داری؟
    زدیم زیرخنده. همه کادوهایی برای نفس آورده بودن.
    کم‌کم بچه‌ها خداحافظی کردن و رفتن. آقاجون و مریم خانم عزم رفتن کردن. هرچی اصرار کردیم بیشتر بمونن، گفتن مزاحم نمی‌شیم بذاریم نفس کوچولو استراحت کنه. آرش مثل اینکه دلش نمیخواست از دیدن نگین دل بکنه، قیافه‌ش ناراحت بود از رفتنش. دایی عزیزمم بالاخره بعد این چندسال اولین باری بود که عاشق می‌شد. بالاخره همه رفتن. با مامان رفتیم اتاق من که نفس رو بخوابونیم. گذاشتمش توی تختی که براش درنظر گرفته بودم که زد زیرگریه.
    با تعجب گفتم:
    - وای مامان چرا یه‌دفعه گریه کرد؟! الان که آروم بود.
    مامان لبخندی زد، نفس رو از توی تخت بلند کرد و گفت:
    - حتماً گرسنه‌ش شده دختر نازمون.
    زدم به پیشونیم گفتم:
    -اصلاً یادم نبود.
    مامان نفس رو داد دستم. رفتم روی تختم نشستم. مامان بهم یاد داد که چطوری به نفس شیر بدم. نفس با آرومی شروع کرد به خوردن. با دیدنش حسی خوبی داشتم. حس مادرشدن یه حس نابی که تعریف‌شدنی نیست. این‌قدر دوستش داشتم که به اینکه یه لحظه ازم جدا بشه، نمی‌تونستم فکر کنم. مادرشدن یه حس بین خوشحالی و نگرانیه. خوشحالی از داشتن و نگرانی که می‌ترسی که نکنه مریض بشه، نکنه خوب نتونی بزرگش کنی. بالاخره نفس انگار سیر شد، خوابش برد.
    مامان: خب دخترم استراحت کن خسته شدی.
    - ممنون مامان جون.
    مامان: خواهش می‌کنم دخترم.
    مامان گونه‌ی نفس رو آروم بوسید. شب به‌خیر گفت رفت.
    نفس رو تو بـغلم نگه داشتم. گونه‌ش رو آروم نوازش کردم. به چهره‌ی زیبا و آرومش نگاه کردم. توی دلم یه عالمه باهاش حرف داشتم. خوشحال بودم، بالاخره من هم مادر شده بودم. خوشحالیش برام وصف‌ناپذیر بود. شروع کردم به آروم صحبت‌کردن باهاش.
    - خوشحالم که به دنیا اومدی، خیلی خوشحالم! اگه امشب بابات اینجا بود، از دیدنت خیلی خوشحال می‌شد و ذوق می‎کرد. با تموم کارهاش جاش خیلی خالیه.
    بغضم گرفته بود. از جام بلند شدم. نفس رو آروم گذاشتم توی تختش. یواش رفتم سمت تختم و روش د*ر*ا*ز کشیدم.
    دلم گرفته بود. اشک‌هام شروع کردن به سرازیرشدن. همه‌ی زن‌ها دوست دارن تو این مواقع مردشون کنارشون باشه؛ ولی من چی؟
    ***
    نیما
    همه رفته بودن خونه بابای نیلوفر. من تنهایی توی خونه‌ی خودم و نیلوفر نشسته بودم. چقدر دوست داشتم الان کنار نیلوفرم و دخترم باشم. با هم اومدنشون رو جشن می‌گرفتیم؛ ولی به‌خاطر کارهای من نشد که بشه. آلبوم رو برداشتم. داشتم به عکس‌های عروسیمون نگاه می‌کردم. دلم برای نیلوفر تنگ شده بود. یاد عروسی افتادم که چطور اون روز اذیتش کردم. لعنت به من که همیشه می‌خواستم خوشحالیش رو خراب کنم. لعنت به غرور زیادم. لعنت به من که زندگیم رو به این روز انداختم. تا کی می‌تونستم به زندگی ادامه بدم؟ عکسی رو که مال ماه عسلمون بود، برداشتم. بهترین روزهای زندگیمون تو ماه عسلمون بود. از دست خودم ناراحت بودم که توی عروسی اون‌جوری بهش گفته بودم. شکسته‌شدنش و ناراحتیش رو دیدم. چقدر اون روز به خودم لعنت فرستادم که اون حرف از زبونم بیرون اومده بود. به این خاطر سعی کردم تو ماه عسلمون خودم باشم. خودم که عاشق نیلوفرم و به دور از خودخواهی و غرورم. اشک‌هام چکید روی عکسش. شروع کردم به هق‌هق‌کردن. برای اولین بار تو زندگیم این‌قدر بلند گریه می‌کردم. عکس نیلوفرم رو روی قلبم گرفتم. چقدر دوستش داشتم. بهتر بود بگم من دیوونه‌ش بودم.
    فردا صبح باید می‌رفتم خونه مامان‌اینا. باید کاری می‌کردم. حتماً باید خودم با نیلوفرحرف می‌زدم. داشتم دق می‌کردم. دلم برای نیلوفر مهربونم تنگ شده بود.
    صبح با آلارم گوشیم از خواب پریدم. همون‌جا روی مبل خوابیده بودم. عکس‌های نیلوفر دورم بودن. با دیدن عکسش که لبخندی روی لبش بود، لبخندی زدم. عکس رو بلند کردم و بوسیدمش. من با کارهام باعث شده بودم رفتارش عوض بشه.
    رسیدم دم در خونه. کلید انداختم رفتم داخل. کسی تو سالن نبود. رفتم تو بالکن که دیدم مامان درحال حرف‌زدن با تلفنه. به گفتن اسم نیلوفر ته دلم خالی شد، انگار نیلوفر بود پشت خط. قلبم پرتپش شد. فهمیدم که مامان دعوتش کرده برای فرداشب خونه‌ش. فکری به ذهنم رسید.
    دیدم مامان خداحافظی کرد. زود از کنار بالکن اومدم اون طرف که مامان نفهمه که من شنیدم. رفتم جلوی در ورودی سالن، مامان اومد داخل من دید. زود سلام کردم. مامان هنوز سرسنگین بود باهام. حق هم داشت. کلاً همه حق داشتن به غیر من. مامان جواب سلامم رو داد و گفت:
    - خوبی پسرم کی اومدی؟
    - ممنون مامان جان الان رسیدم.
    - خوش اومدی بیا بشین. چرا دم در ایستادی؟
    به حرفش گوش دادم رفتم نشستم روی مبل. مامان رفت آشپزخونه با سینی شربت اومد سمتم. زود سینی شربت رو از دستش گرفتم.
    - مرسی مامان جون.
    مامان: نوش جان پسرم.
    - راستش مامان باهاتون حرف دارم.
    - خب می‎شنوم پسرم.
    سرم رو گرفتم بالا و گفتم:
    - مامان من دارم دق می‎کنم. مامان دیگه نمی‌تونم نبودن نیلوفر رو تحمل کنم. مامان دارم هر روز آب میشم.
    مامان: می‌دونم پسرم؛ ولی چی‌کار باید کنم؟ خودت دیدی که باهاش حرف زد؛ ولی می‌دونی که گفت نه. من هم خودم رو مقصر می‌دونم پسرم. ندونسته باهات همراه شدم. از هیچی خبر نداشتم. من نیلوفر رو عین دخترم دوست دارم؛ ولی نمی‌دونستم پشت کارهای تو چیه نیما.
    - نه مامان نه. من نیلوفر رو خیلی دوست دارم. باور کنید دارم از نبودش می‎میرم. خواهش می‌کنم این‌جوری نگید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    ***
    نیلوفر
    توی سالن کنار بابا نشسته بودم. نفس رو توی بغلش گرفته بود و داشت هی قربون‌صدقه‌ش می‌رفت. به شوخی گفتم:
    - بابا، داره کم‌کم حسودیم میشه گفته باشم. مگه من دخترنازتون نبودم؟
    بابا خنده کرد گفت:
    -تو که همه‌کس بابایی. نفس من رو یاد بچگی‌های تو میندازه.
    لبخند زدم.
    - آهان. پس اگه این‌طوریه قبوله.
    همون لحظه موبایلم زنگ خورد. از روی میز برش داشتم. شماره مریم جون بود. دکمه اتصال زدم و رفتم سالن اون‌طرفی. زود سلام کردم. صدای مریم جون اومد.
    - سلام دخترم. خوبی؟ مامان و بابات خوبن؟ نفس عزیزم چطوره؟
    - مرسی همه خوبن مریم جون. نفس هم حالش خوبه دلش برای مامان‌بزرگش تنگ شده.
    مریم جون: قربونش عزیزم من هم. باورت نمیشه انقدر وابسته‌ش شدم که نگو. راستش عزیزم می‌خواستم دعوتت کنم برای شام که تو و نفس رو هم ببینیم.
    - ممنون مریم جون مزاحم نمیشم.
    مریم جون: این چه حرفیه دخترم؟ خونه خودته.
    دودل بودم ازش بپرس یا نه. گفتم:
    - راستش...
    مریم جون: چی عزیزم؟
    نمی‌دونستم چطوری بگم؛ ولی بالاخره گفتم:
    - نیما که اونجا نیست؟
    مریم جون: نه عزیزم نیما اینجا نیست. خونه خودتونه. حتماً باید امشب بیای!
    با گفتن جمله خونه تو هم هست یه حس خاصی سراغم اومد. لبخندی زدم و گفتم:
    - چشم. شب حتماً میام.
    مریم جون: ممنون عزیزم خوشحالم کردی. سلام برسون خداحافظ.
    - شما هم همین‌طور، خداحافظ.
    رفتم پیش بابا، رو کردم طرفش و گفتم:
    - مریم خانم بود. سلام رسوند.
    بابارضا: سلامت باشن. خوشگل بابابزرگشه خوابش بـرده، ببرش بذارش توی تختش راحت بخوابه.
    - چشم باباجون.
    نفس رو آروم از دست بابا گرفتم و بـغلش کردم. آروم از پله ها رفتم بالا. وارد اتاقم شدم. نفس رو آروم توی تخت کوچولوش گذاشتم. چقدر آروم و ناز خوابیده بود. گـ*ـونه‌ش رو ن*و*ا*ز*ش کردم. آروم خودم رفتم توی تختم خزیدم که نفس بیدار نشه. بالاخره نزدیکی‌های شب شده بود. یه‌جورایی تعلل داشتم برای رفتن؛ ولی نمی‌تونستم دل مریم جون رو بشکنم. باید آماده می‌شدم. یه دوش سریع گرفتم اومدم بیرون. موهام رو خشک کردم. شونه زدم و ساده روی سرم جمعشون کردم. یه‌کم به خودم رسیدم. این چند وقت قیافه‌م خیلی لاغر و ضعیف به‌نظر می‌اومد. یه پیراهن بلند و گشاد پوشیدم به رنگ قرمز تیره که آستین‌های دستش حریر بودن. شال حریرم رو که روش پروانه‌ها خوشگل برجسته بود، انداختم روی سرم. مانتو روش پوشیدم. نفس رو قبلاً آماده کرده بودم. ساک وسایلش رو برداشتم و از اتاقم اومدم بیرون. قراربود آرش مار رو برسونه اونجا. آرش با دیدنم اومد روبروم ایستاد، نفس رو از بغلم گرفت و شروع کرد به قربون‌صدقه‌رفتنش. یه لحظه یاد نگین افتادم، خواستم سربه‌سرش بذارم.
    - آرش می‌دونستی چقدر بچه‌داشتن بهت میاد؟ کی زن می‌گیری ما دامادیت رو ببینم هان؟
    آرش خندید و گفت:
    - اون که همه‎چیزای خوشگل به من میاد. زن‌گرفتن رو بهش فکر می‌کنم.
    به شونه‌ش زدم گفتم:
    - خودشیفته!
    بالاخره سوار ماشین شدیم و سمت خونه مریم جون راه افتادیم. نفس باز خوابش بـرده بود. بعد یه ساعت رسیدم دم در خونه مریم جون. آرش زود پیاده شد در طرف من رو با زکرد. نفس از بغلم گرفت که راحت‌تر پیاده بشم. تا دم درخونه همراه اومد. زنگ خونه زدم که صدای خوشحال نگین اومد و خوش‌آمد‌ گفت. خودش هم زود اومد دم در. دستپاچه‌شدن آرش رو به وضوح دیدم. گفت:
    - خوش اومدی نیلوفرجون. سلام آقا آرش خوبید؟
    آرش زود به خودش اومد.
    آرش: سلام ممنون نگین خانم شما چطورین، خانواده خوبن؟
    نگین متقابلاً جوابش رو داد. رفت جلوتر و نفس رو از بـغلش گرفت. وارد خونه شدیم. آرش همون‌جا ایستاده بود که نگین گفت:
    - آقا آرش بفرمایید داخل.
    آرش: ممنون نگین خانم کار دارم. ان‌شاءالله یه موقع دیگه.
    خداحافظی کرد و گفت که بهش زنگ بزنم بیاد دنبالم. «باشه»ای گفتم. آرش سوار ماشینش شد و حرکت کرد.
    با نگین به سمت سالن حرکت کردیم که مریم خانم از آشپزخونه اومد بیرون، لبخند مهربونی زد و اومد استقبالم.
    سلام کردم.
    مریم جون: سلام عزیزم دلم خوش اومدی.
    - ممنون مریم جون.
    مریم جون: وای وای ببین عشق مامان بزرگ رو! بده من این خانم خوشگله رو.
    نگین نفس رو داد دستش. بالاخره رفتیم روی مبل نشستیم. در حال صحبت‎کردن بودیم و همه‌چیز خیلی خوب بود.
    بعد شام مفصلی که مریم جون تدارک دیده بود، نفس شروع کرد به گریه‌کردن. نفس رو گرفتم بغلم.
    - وای چرا عشق مامان گریه می‎کنه؟ آروم باش عزیزم.
    مریم جون: شاید گرسنه شده.
    - ولی قبل اومدن بهش شیر دادم.
    مریم جون لبخندی زد و گفت:
    - مثل بچگی‎های نیما، اون هم همین‌جوری بود.
    با گفتن اسم نیما توی دلم غم نشست. لبخند تلخی زدم.
    مریم جون: برو دخترم توی اتاق نیما اونجا راحت بهش شیر بده.
    آروم بلند شدم. راه افتادم سمت اتاق نیما. تعلل داشتم برای بازکردن درش؛ ولی نفس گریه‌ش بند نمی‌اومد. دستگیره در رو فشار دادم و وارد اتاقش شدم. با دیدن اتاقش اشک توی چشم‌هام جمع شد. زود پاکشون کردم. نشستم روی تخت و مشغول شیردادن به نفس شدم. نفس هم آروم مشغول خوردن شد و من نگاهم خیره عکس‌های روی دیوار بود. به خودم اومدم که دیدم نفس خوابش بـرده بود. آروم گذاشتمش روی تخت یه‌دفعه بیدار نشه که بدعنق میشه. می‌خواستم بلند بشم که در اتاق باز شد. فکرکردم مریم جونه که در کمال ناباوری نیما بود. عصبانی شدم. می‌خواستم بدون حرف نفس رو بردارم از اتاق برم بیرون که دستم رو گرفت. با عصبانیت نگاهش کردم که غمگین گفت:
    - نیلوفر این‎جوری نگاه نکن.
    نگاهش کردم. گفتم:
    - نه نکنه توقعی چیز دیگه داری؟
    نیما: نیلوفر خواهش می‌کنم! بذار باهات حرف بزنم.
    فقط بهش گفتم:
    - دستم رو ول کن.
    نیما: نیلوفر خواهش می‌کنم!
    - من هیچ حرفی با شما ندارم. همه‌چیز خیلی وقته بین ما تموم شده.
    در اتاق رو قفل کرد. دوست نداشتم اونجا کنارش باشم. با جدیت و عصبانیت گفتم:
    - در اتاق رو بازکن می‌خوام برم!
    نیما: نه من باز نمی‌کنم تا وقتی به حرفام گوش نکردی.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - بازم اجبار و بازم تحمیل. این‌طوری مثلاً می‌خوای با من حرف بزنی؟ تو کلاً همه‌چیزت زوریه؛ حتی محبت‌کردنات.
    نیما: نه نیلوفر بذار توضیح بدم.
    - توضیحی نیست. با همین کارات معلومه هیچی عوض نشدی. بازم همون رفتارها رو داری. داری همه‌چی رو بهم تحمیل می‌کنی.
    با عصبانیت گفت:
    - نیلوفر بس کن یه‌کم به حرفای منم گوش بده.
    - نه نمی‌خوام به حرف‌های تو گوش بدم. می‌دونم می‌خوای چی بگی. منم حرف‌هام رو قبلاً گفتم؛ قصد ندارم تصمیمم رو عوض کنم به هیچ عنوان. الان از سر راه من برو کنار.
    از صراحت حرفم انگار جا خورد. از جلوی در رفت کنار. از اتاق اومدم بیرون که سـ*ـینه به سـ*ـینه مریم جون شدم. از دست اون هم عصبانی بودم. مریم خانم گفت:
    - باور کن من نمی‌دونستم که نیما قراره بیاد اینجا.
    می‌شد این رو که داره راست میگه از چشم‌هاش خوند. گفتم:
    - دیگه مهم نیست. لطفاً میشه زنگ بزنید به آژانس؟
    نیما با عصبانیت اومد بیرون و گفت:
    - هنوز این‌قدر بی‌غیرت نشدم زن و بچه‌م این وقت شب با آژانس برن.
    ولی من می‌خواستم لج کنم. گفتم:
    - مریم جون شماره‌ش رو می‌گید؟
    مریم جون با اکراه داشت شماره می‌گفت. داشتم شماره رو می‌گرفتم که نیما گوشی رو از دستم گرفت. با عصبانیت بهش گفتم:
    - چی‌کار می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    نیما: گفتم که بهت نمی‌‌ذارم بری. باشه اصلاً تو فکر کن من راننده‌تم نه شوهرت، باشه؟
    نمی‌‌دونستم قبول کنم یا نه. مریم جون اومد راضیم کرد. بهتره با نیما برم. خودم هم دوست نداشتم این وقت شب با آژانس. برم با اکراه قبول کردم.
    نفس هنوز خواب بود. از مریم خانم و نگین خداحافظی کردم. از خونه اومدیم بیرون. با بی‌میلی صندلی جلو نشستم. تو راه هیچ حرفی بینمون ردوبدل نشد. معلوم بود که خیلی عصبانیه؛ ولی داره خودش رو کنترل می‌کنه. تو دلم احساس رضایت کردم که با صراحت حرف‌هام رو بهش زده بودم. بالاخره رسیدیم. جلوی خونه بابا نگه داشت که گفتم:
    - باید برای نفس شناسنامه بگیریم؛ پس زودتر این کار رو بکن که بتونیم کارهای طلاق رو انجام بدیم.
    با مشت زد روی فرمون و گفت:
    - لعنتی چرا این کار رو با من می‌کنی؟
    به‌خاطر بلندی صداش، نفس بیدار شد و شروع کرد به گریه‌کردن. با عصبانیت گفتم:
    - چی‌کار می‌کنی؟ نمی‌‌تونی آروم‌تر حرف بزنی؟ بچه‌م رو بیدار کردی.
    صدای گریه نفس تو ماشین پخش شده بود. هر کار می‌کردم، آروم نمی‌‌شد. نمی‌‌خواستم با این وضع برم داخل خونه بقیه رو از خواب بیدار کنم .نیما رو کرد بهم گفت:
    - میشه بدیش بغـ*ـل من؟
    اون طرز نگاه معصومش باعث شد نفس رو بدم دستش. آروم ب*غ*لش کرد و از ماشین پیاد شد. من هم متقابلاً پیاده شدم. شروع کرد به حرف‎زدن.
    -بابایی اشتباه کرد. آروم نفسم. من غلط کردم سر مامانت داد زدم. آروم باش عزیزم.
    انگار اشک تو چشم‌هاش جمع شده بود. من هم ناخودآگاه تو چشم‌هام اشک جمع شده بود. تا حالا نیما رو این‌جوری ندیده بودم. من شکستن مردم رو نمی‌‌خواستم. نفس انگار آروم شد. ‌اشک‌هاش رو پاک کرد. نیما اومد سمتم. اشک‌هام رو زود پاک کردم. نیما با ذوق گفت:
    _ آروم شد. بالاخره خوابید.
    بی‌اراده لبخندی زدم و گفتم:
    -آره آروم شد.
    منتظر بودم که نفس رو بغـ*ـل بگیرم؛ ولی انگار نیما دوست نداشت نفس رو از خودش جدا کنه. با اکراه از ب*غ*لش جداش کرد و داد ب*غ*لم. نگاهش به نفس یه جور خاصی مهربون بود. یه لحظه به طرز نگاهش حسودی کردم. لجم گرفت و زود خداحافظی کردم. سمت خونه قدم برداشته که دستم رو گرفت و گفت:
    - خیلی دوستت دارم نیلوفرم.
    انگار یه چیز ی تو قلبم تکون خورد. باورم نمی‌‌شد نیما بهم گفت دوستم داره. انگار زمان برام متوقف شده بود. نمی‌‌تونستم حرکت کنم باورش برام غیرممکن بود. آروم کنار گوشم گفت:
    - بیشتر از اونی که فکر می‌کنی. تو جون منی، تو عشق منی، همه‌کس منی!
    قلبم تحمل این همه حرف‌های محبت‌آمیز رو از طرف نیما نداشت. دستم رو که تو دستش بود ب*و*سید. اشک‌هام سرازیر شدن. انگار بدنم سست شده بود. دستم رو جدا کردم. از زمین به سختی جدا شدم. از کنارش گذشتم. انگار روی پاهام بند نبودم. واردخونه شدم. حتی پشت سرم رو نگاه نکردم. نمی‌‌خواستم اشک‌هام رسوام کنه. دستم رو روی قلبم گذاشتم. باورم نمی‌‌شد نیما بهم اعتراف کرد. هنوز نمی‌‌تونستم باور کنم .یه لحظه شک به دلم نشست؛ یعنی داره بهم راستش رو میگه؟ نه امکان نداره دروغ بگه. نیما اهل دروغ نیست؛ ولی پذیرفتنش از طرف نیما برام سخت بود. حالت چشم‌هاش و نگاهش برام یه حس غریبه‌ای بود. تا حالا این حالت چهره‌ش رو ندیده بودم. از نگاهش انگار می‌خواست بهم بفهمونه که حرفش درسته. یعنی الان من باید چی‌کار کنم؟
    نفس تو ب*غ*لم آروم خوابیده بود. انگار هیچ‌چیزی نمی‌‌تونست بیدارش کنه. کاش بیداربود و می‎شنید که باباش چی به مامانش گفته؛ اینکه بالاخره بعد دوسال بهش گفته که دوستش داره. آروم سمت پله‌ها قدم برداشتم. هنوز قلبم پرتپش بود.؛انگار می‌خواست از جا کنده بشه. چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. رسیدم جلوی در اتاقم. آروم بازش کردم و وارد اتاقم شدم. آروم نفس رو تو تختش خوابوندم و رفتم توی بالکن یه‌کم هوا بخورم که چشم به نیما خورد که همون پایین روبروی پنجره‌م ایستاده. با دیدنش قلبم دوباره پرتپش شد. با لبخند نگاهم کرد. یه لحظه موبایلش رو در آورد. گویشیم زنگ خورد، نیما بود. نمی‌‌دونستم بردارم یا نه. با حرکت التماس‌آمیز گفت بردارم. حرفی نزدم که گفت:
    - خیلی دوستت دارم. به‌خدا این رو از ته دلم میگم. هیچ‌وقت این‌قدر تو زندگیم مطمئن نبودم. نیلوفر من بدون تو می‌میرم! همیشه منتظرتم.
    اشک‌هام سرازیر شدن. فقط گفتم:
    - چرا الان نیما؟ چرا الان؟
    موبایلم رو خاموش کردم. روی تختم دراز کشیدم و شروع کردم به گریه‌‌کردن. چندباری زنگ زد؛ ولی من دیگه نمی‌‌خواستم باهاش حرف بزنم. اشک‌هام سرازیر شدن. همیشه منتظر این روز بودم. حالا بعد این همه اتفاقا شنیده بودمش. نمی‌‌دونم، یه لحظه باز شک به دلم راه اومد. نکنه الکی برای اینکه نفس رو داشته باشه این رو گفته؛ ولی دلم نمی‌تونست این رو قبول کنه. اشک‌هام شدت گرفتن. در اتاقم زده شد. آرش اومد داخل و با دیدنم گفت:
    - نیلو؟
    سعی کردم که آرش متوجه اشک‌هام نشه؛ ولی شد. اومد کنارم.
    - چی شده عزیزم؟
    سرم رو گرفت تو آ*غ*و*شش. شروع کردم به هق‌هق کردن. بغضم ترکید.
    آرش:چی شده فداتشم؟ اصلاً کی اومدی؟ با کی اومدی چرا نگفتی بیام دنبالت؟ آروم باش الان نفس بیدار میشه.
    یه‎کم آروم‌تر شدم؛ ولی بازم اشک‌هام روون شدن روی صورتم.
    آرش:چرا چیزی نمیگی عزیزم؟ به خدا نصفه جون داری می‌کنیم.
    با بغض گفتم:
    -نه آرش نگران نباش.
    آرش:چطور می‌تونم نگران نباشم وقتی داری مثل ابر بهار گریه می‌کنی؟ پس بگو چی شده نیلوفر.
    لـ*ـب‌هام رو با زبونم تر کردم و گفتم:
    -بالاخره بعد دوسال بهم اعتراف کرد.
    آرش:کی؟ چی؟!
    -بهم گفت دوستم داره و همیشه داشته. می‌شنوی دایی چی گفته؟ گفته دوستم داره؛ ولی این‌قدر زجرم داده. کاش اصلاً نمی‌‌گفت دوستم داره. این‌طوری می‌گفتم دلایل کاراش انتقام بوده؛ ولی گفت همه‌ی این دوسال دوستم داشته و داره.
    آرش:آروم باش عزیز. مگه تو نمی‌‌خواستی همین حرف رو ازش بشنوی؛ الان پس چی شد؟
    -نمی‌‌دونم دایی. نمی‌‌تونم آروم باشم. من... من باید ازش متنفر باشم به هزار دلیلی که زجرم داده؛ ولی ازش منتفر نیستم. همیشه دوست داشتم که من رو دوست داشته باشه. می‌خواستم براش مهم باشم. حتماً من دیوونه شدم که بعد این همه اتفاقا بازم ازش نمی‌‌تونم متنفر باشم.
    آرش:نه عزیزم این‌طوری نیست. خب کار دله. بعضی وقتا دست خود آدم نیست. بعضی وقتا یکی رو دوست داری، هرکاری هم بکنه بازم توی قلبمون نمی‌‌تونیم ازش بدمون بیاد؛ چون خودمون هم خیلی دوستش داریم.
    با عجز گفتم:
    - خب الان باید چی‌کار کنم دایی؟ الان چی میشه؟ با اینکه ازش متنفر نیستم؛ ولی نمی‌‌تونم ببخشمش. نمی‌‌تونم تموم کارهایی رو که کرده فراموش کنم. اتفاقات تلخ گذشته توی ذهنم حک شده. انگار نمی‌‌تونم پاکشون کنم. اصلاً مگه میشه با یه دوستت دارم همه‌ی زخم‌ها خوب بشن؟
    آرش:می‌دونم عزیزم. سخته فراموش‌کردن این اتفاقا؛ ولی باید جوانب زندگی رو درنظر بگیری. نمیشه زود تصمیم بگیری. باشه عزیزم؟
    سرم رو تکون دادم. آرش اشک‌هام رو پاک کرد و گفت:
    - الان گریه نکن. می‌دونی تحمل دیدن اشک‌هات رو ندارم. ترمیم زخم‌ها رو باید بسپاریم دست زمان. الان استراحت کن عزیزم باشه؟ به هیچی هم فکر نکن. فردا قشنگ با هم حرف می‌ زنیم، باشه دایی؟
    -چشم دایی.
    آرش: آفرین دختر خوب.
    آرش مجبورم کرد روی تخت دراز بکشم. پتو رو کشید روم، پـ*ـیشونیم رو ب*و*سید، شب به‌خیر گفت و رفت. اما مگه من می‌تونستم بخوابم؟
    ***
    نیما
    بالاخره حرف دلم رو بهش گفتم. حرفی که همیشه روی دلم سنگینی می‌کرد. باید می‌گفتم. من نیلوفر رو عاشقانه می‌پرستیدم و نمی‌‌خواستم از دستش بدم. رفتم خونه‌ی خودمون. وقتی وارد خونه شدم، یه احساس خوب و سبکی می‌کردم؛ اینکه بالاخره حرف دلم رو بهش گفتم. امیدوارم نیلوفر باور کنه که من چقدر دوستش دارم.
    بالاخره بعد این چند وقت تونسته بودم ببینمش و باهاش حرف بزنم. یه حس خاصی داشتم؛ مثل تشنه‌ای که سیراب شده. روی مبل نشستم.. لبخندی روی لبم نقش بست. چهره‌ی قشنگ نیلوفرم یه لحظه ازجلوی چشم‌هام محو نمی‌‌شد. وای دخترم نفس! اولین باری بود که بعد بیمارستان درست می‌دیدمش. وقتی دیدمش یه حس خوبی‌بود. با اون چشم‌های تیله‌ای آبیش، چقدر دوست‎داشتنی بود؛ مثل نیلوفرم. وقتی تو ب*غ*لم آروم شد، وقتی تو ب*غ*لم آروم خوابش برد، انگار بهترین چیز دنیا رو بهم دادن. یه لحظه حس کردم منم پدرم. یه لحظه حس خانواده عالی داشتم. چقدر دوست داشتم دوتاشون الان کنارم بودن. یه لحظه از دیدنشون سیر نمیشم؛ دلم می‌خواد ساعت‌ها بشینم نگاهشون کنم.
    روی مبل دراز کشیدم. گوشیم زنگ خورد. از توی جیبم درش آوردم، مامان بود. دقیقاً منتظر تماس تلفنش بودم. دکمه اتصال رو لمس کردم. فقط گفت فردا بیا خونه. نذاشت حرفی بزنم و قطعش کرد. می‌دونستم مامان از دستم دل‌خوره، بهش حق می‌دادم؛ ولی مگه من می‌تونستم دلم رو کاری کنم. دل حرف حالیش نمیشه. فردا باید می‌رفتم خونه مامان تا که از دلش دربیارم. نمی‌‌خواستم از دستم دل‌خور باشه؛ تحمل ناراحتی مامان رو دیگه نداشتم.
    ***
    نیلوفر
    با نوری که از پنچره اتاقم به صورتم می‌خورد، فهمیدم صبح شده.
    اصلاً دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم. برعکس من نفس خیلی آروم خوابیده بود. از جام بلند شدم. آبی‌ به دست وصورتم زدم. گریه‌ش بلند شد؛ معلوم بود که گرسنه‌ش شده. زود از سرویس بهداشتی اومدم بیرون. از توی تختش بلندش کردم و توی ب*غ*لم تکونش دادم.
    -آروم دخترم خوشگلم، مامان اومده.
    بهش شیردادم و پوشکش رو عوض کردم. یه‌کم توی ب*غ*لم نگهش داشتم. تو زندگیم هیچکی رو به اندازه‌ش دوست نداشته باشم. پـ*ـیشونیش رو ب*و*سیدم. دست کوچولوش سفت یکی از انگشت‌هام رو گرفته بود. من چقدر این بچه رو دوست داشتم. نفس دوباره خوابش برد. گذاشتمش توی تختش و یک‌راست رفتم حموم. رفتم زیر دوش آب سرد. چشم‌هام رو بسته بودم. دوباره یاد دیشب افتادم. اشک‌هام سرازیر شدن. زود از فکرش بیرون اومدم. باید زود حموم می‌کردم که یه‌‌دفعه نفس بیدار نشه و گریه نکنه. زود اومدم بیرون. نفس خداروشکر هنوز خواب بود. موهام رو سشوار کشیدم و روی سرم جمعشون کردم. رفتم طبقه پایین. همه رفته بودن بیرون؛ فقط کبری خانم درحال شستن ظرفا بود. آروم سلام کردم که با روی خوش سرش رو برگردوند.
    کبری خانم:سلام به روی ماهت. بیا مادر بشین صبحونه‌ت رو بخور.
    -چشم کبری خانم.
    یخچال رو باز کردم. کبری خانم نذاشت و گفت:
    - تو بشین عزیزم، من میز می‌چینم.
    صندلی رو عقب کشیدم نشستم. نمی‌‌دونستم چرا بی‌میل بودم؛ ولی به‌خاطر نفس هم بود، باید یه چیزی می‌خوردم. کبری خانم میز رو چید. بی‌میل شروع کردم به خوردن.
    کبری خانم: نیلوفر مادر درست صبحونه‌ت رو بخور بدنت ضعیف میشه.
    آب پرتقال رو داد دستم.
    -ممنون کبری خانم. این چند روزی که نبودین، دلم براتون حسابی‌تنگ شده بود.
    کبری خانم :منم دختر گلم. شما همه‌کس منید.
    یهو صدای گریه نفس بلند شد. روم رو کردم به کبری خانم و گفتم:
    - حتماً نفس بیدار شده، من برم بیارمش.
    زود رفتم طبقه بالا. از توی تختش بلندش کردم. هرکاری می‌کردم آروم نمی‌‌شد. لالایی رو که بلد بودم براش خوندم؛ دیدم نفس کم‌کم آروم شد. حس خوبی‌داشتم از اینکه بالاخره آروم شده. نفس رو گذاشتم روی تختم و خودم هم کنارش دراز کشیدم. گوشیم زنگ خورد. نگاه کردم، نیما بود. دوباره قلبم به تپش افتاد. دهنم خشک شد. نمی‌‌دونستم الان چه عکس‌العملی نشون بدم؛ ولی نباید طوری نشون می‌دادم که دوست‌داشتنش روم تأثیر گذاشته. بعد خوردن چند بوق قطع شد که برام پیام اومد. پیام رو باز کردم. نوشته بود:
    «می‌دونم که نمی‌‌خوای با من حرف بزنی، می‌دونم که حقم نیست من رو زود ببخشی؛ ولی واقعاً درباره احساسم راست گفتم. من دوستت دارم. این رو از صمیم قلبم میگم. امیدوارم من رو باور کنی. من خیلی دوستت دارم نیلوفرم.»
    انگار قرار بود این مرد من رو با حرف‌هاش بکشه. قلبم تپشش بیشتر شد. نفس سنگینم رو بیرون دادم. باید چی‌کار می‌کردم؟ چرا دوباره دودل شده بودم. دوباره روی تختم کنار نفس دراز کشیدم؛ ولی قلبم باز تندتند می‌زد. زنگ خونه زده شد و بعدش صدای حرف‌زدن و خندیدن. از صداش حدس زدم که آرتائه؛ فقط آرتا بود که این‌جوری می‌خندید. لبخندی روی لبم اومد. از روی تختم بلند شدم. از اتاقم بیرون رفتم که آرتا رو دیدم. زود اومد ب*غ*لم کرد و چرخوندم.
    آرتا: سلام نفس داداش.
    خندیدم و گفتم:
    - وای آرتا بذارم زمین.
    آرتا گذاشتم روی زمین. گفتم:
    - سلام داداشی خودم.
    آرتا پیـ*شونیم رو ب*و*سید و گفت:
    - خوبی ‌عزیزم؟ دلم برات یه ذره شده بود. همه‌ش دوست داشتم کارهام توی کانادا زودتر درست بشن بیام تو و نفس دایی رو ببینم.
    -عزیزمی‌. هم من دلم تنگ شده بود وهم نفس دلش برای یه دونه داییش تنگ شده بود.
    آرتا: قربون شما برم من.
    -خدا نکنه.
    آرتا زودتر تر ازمن رفت داخل اتاقم که صدای گریه‌ی نفس بلند شد. خندیدم وگفتم:
    - از دست تو آرتا.
    صداش می‌‌اومد که می‌گفت:
    -وا نیلو، این دخترت چه لوسه. خو می‌خواستم ب*غ*لش کنم زود زد زیر گریه. اصلاً حالیش نیست مثلاً داییش اومده ببینتش.
    از قیافه‌ی مظلومی‌ که آرتا به خودش گرفته بود خنده‌م گرفت. رفتم نزدیکش، صدام و بچه‌گونه کردم و گفتم:
    - ببخشید دایی‎جون، خب خواب بودم یه‌‌دفعه ترسیدم.
    نفس تو بغـ*ـل آرتا آروم شده بود. آرتا نشست روی تختم و گفت:
    - آهان، اگه این‌طوریه پس قبوله.
    رفتم کنارش نشستم.
    آرتا: وای نیلوفر باورنمیشه که این‌قدر بزرگ شدیم و الان تو مادر شدی!
    -آره خیلی زود گذشت.
    نفس دوباره خوابش بـرده بود.
    آرتا: وای نیلو این دخترت چقدر خوابالوئه.
    خندیدم و گفتم:
    - خب به داییش رفته.
    آرتا: وا نیلو من کی خوابالو بودم؟
    با قیافه حق‌به‌جانب یه تای ابروم رو دادم بالا و گفتم:
    - یعنی تو خوابالو نیستی؟
    سرش رو خاروند، لبخند عریضی زد و گفت:
    - فقط یه‌کم. خب زود خسته میشم.
    زدم زیرخنده. آرتا گفت:
    - بیا ببین برای نفس دایی چی آوردم.
    از توی ساک دستی کوچولوش که روش تصویر پرنسس‌های دیزنی بود، یه جعبه درآورد و داد دستم. یه جفت کفش کوچولوی بامزه به طرح پرنسس‌های دیزنی بود.
    -وای آرتا خیلی نازن!
    آرتا: خوشحالم خوشت اومده. یادت میاد از بچگی عاشق پرنسس های دیزنی بودی؟ تاچشمت می‌افتاد روی مدادی، جلد دفتری، چیزی زود می‌خریدیش؛ یعنی همه اتاقت پر وسایل‌های دیزنی بود.
    -آره، یادشون به‌خیر! هنوزم دوستشون دارم.
    لـ*ـب‌هام رو برچیدم و گفتم:
    - برای مامان نفس سوغاتی نیاوردی؟
    خندید. یه دست لباس ست تاب وشلوار با طرح میکی‌موس درآورد و گرفت طرفم. با ذوق از دستش گرفتم و گفتم:
    - وای آرتا چه این میکی موس چه نازه!
    آرتا خندید و گفت:
    - فکر کنم اگر برات طلایی چیزی می‌خریدم این‌قدرخوشحال نمی‌‌شدی.
    مشت آرومی‌ زدم به بازش و گفتم:
    - خب آرتا نازه.
    آرتا: یه سورپرایز.
    یه دست مثل همون لباس بچگونه داد دستم.
    آرتا: این برای نفس دایی آوردم. ست مادر و دختری گرفتم.
    پریدم توی ب*غ*لش و گفتم:
    - وای چه خوشگله!
    آرتا: بله که خوشگله. مگه میشه آرتا یه چیز بخره خوشگل نباشه؟
    - ای لوس!
    با وجود آرتا یه‌کم از ناراحتیم کم شد. با اصرار زیاد برای ناهار نگهش داشتم. بعد اون مجبور بود زود بره بیمارستان.
    ***
    نیما
    زنگ خونه‌ی مامان رو زدم. نمی‌‌دونم چرا مثل بچه‌ها از دعواکردن مامان ترسیده بودم. در خونه باز شد. وارد خونه شدم.
    مامان دم ورودی خونه ایستاده بود. با دیدنم با قیافه جدی راه افتاد رفت توی سالن و روی مبل نشست. من هم مثل بچه‌هایی که خطای بزرگی کردن با سر پایین رفتم و روی مبل روبرویش نشستم.
    مامان: من هیچ بهونه‌ای قبول نمی‌‌‌کنم نیما. تو من رو جلوی نیلوفر شرمنده کردی. اون قبل از اومدنش ازم پرسیده بود، من بهش گفتم که تو اینجا نیستی؛ ولی چی شد؟ الان فکر می‌کنه من بهش دوغ گفتم، دیگه به من اعتماد نداره. من نیلوفر رو مثل دخترخودم دوست دارم، نمی‌‌خوام از دستم دل‌خور باشه؛ ولی با کار دیشب تو حتماً الان از دست منم دل‌خوره.
    زود رفتم کنار پای مامان زانو زدم و گفتم:
    - ببخشید مامان. من نمی‌‌خواستم این‌جوری بشه، دست خودم نبود. اون روزی که اومدم خونه فهمیدم که قراره نیلوفر بیاد اینجا. دلم خیلی براش تنگ شده بود. مامان خیلی دلم می‌خواست دخترم رو ببینم. دلم می‌خواست صدای نیلوفر رو بشنوم. داشتم دق می‌کردم مامان!
    اشک‌هام سرازیر شدن. دیگه برام غروری باقی نمونده بود. گذاشتم روون بشن روی صورتم. مامان که از دیدن قیافه‌م تعجب کرده بود، دستش رو ن*و*ا*ز*ش‌وار روی سرم کشید و گفت:
    - بلند شو پسرم. من می‌دونم چرا این کار رو کردی. منم دلم برات خونه پسرم. معلومه که خیلی نیلوفر رو دوست داری.
    با صدای بغض‌آلودی گفتم:
    - خیلی مامان؛ ولی نیلوفر فرصتی بهم نمیده که درست باهاش حرف بزنم.
    مامان:منم نمی‌‌دونم چی‌کار باید بکنی. از منم هیچ کاری برنمیاد؛ ولی تو نباید ناامید بشی. باید با کارات نشون بدی که چقدر نیلوفر برات مهمه و ارزش داره.
    نیما:چطوری مامان؟ چی‌کارکنم که اون باورم کنه؟ اون من رو باور نداره.
    مامان:نه پسرم. تو می‌تونی این باور رو بهش بدی. نیلوفر دخترخیلی خوب وخوش‌قلبیه. نذار از دستش بدی.
    سرم رو تکون دادم. موبایلم زنگ خورد، فرزاد بود. باید می‌رفتم شرکت. از مامان خداحافظی کردم. روانه شرکت شدم؛ ولی تموم فکر و ذهنم همه‌ش پیش نیلوفر بود.
    رفتم شرکت. بعد تموم‌کردن جلسه از شرکت زدم بیرون و سمت خونه‌ی بابای نیلوفر حرکت کردم. من هرجوری شده باید باهاش حرف می‌زدم. اصلاً برام غرروم دیگه مهم نبود. توی عاشقی غرور معنایی نداره.
    یه‌کم اون‌طرف‌تر از خونه‌شون نگه داشتم. این وقت روز هیچکی خونه نبود به غیر از کبری‎خانم؛ باید می‌رفتم داخل با نیلوفر حرف می‎زدم. بعد یه ساعت یکی از خونه‌ی بابای نیلوفر اومد بیرون. درست که نگاه کردم، کبری خانم بود. لبخندی از خوشحالی روی صورتم نقش بست. بعد رفتن کبری خانم به در نزدیک شدم. دودل بودم آیفون رو بزنم یا نه که دکمه رو فشار دادم؛ ولی خودم رو ازجلوی آیفون پنهون کردم که نیلوفر نتونه من رو ببینه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    ***
    نیلوفر
    زنگ خونه زده شد. حتماً کبری خانم بود که یه چیزی جا گذاشته. زود دکمه آیفون رو زدم. منتظر بودم ببینم چی جا گذاشته که برم براش زودبیارم که در کمال ناباوری نیما رو دیدم. باورم نمی‌‌شد. نیما اینجا توی خونه ما چی‌کارداشت؟ من حتی نمی‌‌خواستم باهاش حرف بزنم. می‌خواستم راه بیفتم سمت پله‌ها که زود خودش رو رسوند بهم و گفت:
    - نیلوفر خواهش می‌‌کنم! من باهات حرف دارم.
    با عصبانیت گفتم:
    - من حرفی ندارم با شما.
    نیما:شما؟! نیلوفر، منم نیما!
    - خوب می‌دونم شما کی هستین و دیگه برام غریبه‌تر از هر غریبه‌ای.
    نیما:نیلوفر من بهت حق میدم که ازم متنفرباشی، حتی نگاهم نکنی؛ ولی خواهش می‌‌کنم نیلوفر!
    پوزخند صداداری زدم و گفتم:
    - یادت میاد منم چقدر خواهش کردم که حرف‌هام رو گوش بدی و باورکنی؟ ولی تو حتی یه بارم بهم توجه نکردی. به حرف‌هام باورم نداشتی. چطور الان توقع داری من باورت کنم و بهت فرصت بدم؟
    نیما:نیلوفر، من خیلی دوستت دارم.
    با داد گفتم:
    - که چی؟ فکر می‌کنی با یه دوستت دارم همه‌چیز حل و تموم میشه؟ نه آقا. هیچی عوض نمیشه، برعکس همه‌چیز بدتر میشه. تو چطور میگی من رو دوست داری؛ ولی تموم این دوسال اذیتم کردی و بهم زخم زدی؟
    نیما: نیلوفر، من اشتباه کردم. من نمی‌‌خوام از دستت بدم نیلوفر. یه لحظه به حرف‌هام گوش بده.
    - نمی‌‌خوام گوش بدم؛ نمی‌‌خوام! لطفاً از اینجا برو.
    نیما: تا همه حرف‌هام رو گوش نکری از اینجا نمیرم.
    - باشه حرف‌هات رو بزن و ولم کن برو.
    نیما: نیلوفر من عاشقت شدم. از همون روزی که دیدمت، از اون روزی که توی بیمارستان دیدمت قبل، از برخوردمون تو پاساژ و فهمیدن اینکه تو دوست میترایی. من هفته‌ی قبل‌تر ازاون اتفاقا دوستت داشتم.
    با تعجب رو کردم طرفش. نیما داشت چی می‌گفت، از چی حرف می‎زد؟
    نیما لبخند تلخی زد و گفت:
    نیما:می‌دونم تعجب کردی؛ ولی به خدا هرچی میگم راسته. تو من رو یادت نمیاد؛ ولی من بهت میگم که از کی عاشقت شدم. یادت میاد دو سال پیش یه کارگر ساختمون به اسم احمد رو آورده بودن بیمارستان؟ اگه باور نمی‌‌کنی پرونده‌ش هست، می‌تونی بری ببینی. پاش ضرب دیده بود. من اومدم داخل اتاقش ازش پرسیدم حالش چطوره تو هم باهام حرف زدی. یادت میاد؟ مطمئناً یادت نمیاد؛ ولی من از همون روز عاشقت شدم. می‌دونم نمی‌‌تونی باور کنی؛ ولی من عاشقت شدم. بعداون روز به‌خاطر یه پروژه باید می‌رفتم ترکیه. بعد از اینکه برگشتم اتفاقی توی پاساژ دیدمت. من یه ساعت قبل‌ترش رفته بودم بیمارستان که ببینمت؛ ولی تو اونجا نبودی و من ناامید از ندیدنت بودم که بعد اتفاقی تو پاساژ دیدمت، انگار دنیا رو بهم داده بودن. توی اون چند وقتی که ندیده بودمت، انگار یه چیز کم داشتم. وقتی فهمیدم دوست میترایی اصلاً باورم نمی‌‌شد.
    نیما ساکت بهم خیره شده بود. تو ذهنم یه عالمه سؤال اومد. یعنی چی؟ یعنی نیما من رو از قبل دوست داشته؟ یه حس خوبی‌سراغم اومد این که من رو خیلی قبل‌تر می‌شناخته و من رو دوست داشته و اصلاً به میترا مربوط نمیشه؛ یعنی اینکه حتی این اتفاقات نمی‌ا‌‌فتاد باز نیما عاشق می‌شد؟ یه لحظه عصبانی شدم. اینکه من رو دوست داشته؛ ولی این‌قدر من رو زجر داده. دستم رو از دستش کشیدم بیرون، رو کردم طرفش و گفتم:
    - تو میگی من رو دوست داشتی؛ ولی این‌قدر من رو اذیت کردی و زندگیم رو جهنم کردی. چطور روت میشه بهم بگی دوستم داری؟ چطور؟ باشه اصلاً دوستم داشتی؛ که چی؟ من هیچ‌وقت دوستت نداشتم و ندارم! دوست‌داشتن که اجباری نیست، هست؟ این رو باید بفهمی.‌ تو میگی من رو دوست داری؛ ولی دلیلی نمیشه که منم باید دوستت داشته باشم. من هیچ‌وقت دوستت نداشتم و نخواهم داشت. به زودی ازت جدا میشم و این دوستت دارمت دیگه جواب نمیده. برای گفتن این حرف‌ها خیلی دیره. الان دیگه نمی‌‌خوام ببینمت تا روز دادگاه. لطفاً از اینجا برو.
    با نگاهی ‌اشک‌آلود و شونه‌های افتاده ازم دور شد و بعد هم هم صدای بستن در.
    هق‌هق کردم. نشستم روی زمین. می‌دونم با تموم بی‌رحمی‌ دلش رو شکستم. می‌دونم خردش کردم؛ ولی پس دل من چی؟
    چشم‌های ‌اشک‌آلودش از جلوی چشم‌هام دور نمی‌‌شد. دل من هم خیلی شکسته بود. تموم این دو سال فکر می‌کردم که ازم متنفره و فقط به‌خاطر انتقام باهام ازدواج کرده؛ ولی الان میگه من رو دوست داره. چطور باورش کنم؟ چطور می‌تونم تموم گریه‌هام رو فراموش کنم؟ چطور می‌تونم به اجبار نامزدشدنم، ازدواج‌کردنم، مادرشدنم رو فراموش کنم، چطور؟ سرم داشت می‌ترکید. کاش اصلاً بهم نمی‌‌گفت که از قبل عاشقم بوده. چطور می‌تونسته دوستم داشته باشه؛ ولی این‌قدر بی‌رحمانه خردم و تحقیر کنه.
    صدای گریه‌ی نفس اومد. با عجله از جام بلند شدم. رفتم طبقه بالا. نفس این‌قدربا صدای بلند گریه می‌کرد که زود رفتم گرفتمش توی ب*غ*لم. هرکاری می‌کردم گریه‌ش بند نمی‌‌‌اومد. خودم هم شروع کردم به گریه‌کردن. دلم برای خودم می‌سوخت. دلم برای نفسم می‌سوخت. دلم برای همه می‌سوخت که تو این چندوقت همراه ما بهشون سخت گذشته بود. نفس یه‌کم آروم شده بود؛ ولی من هنوز آروم نشده بودم. هنوز دلم پر بود. هنوز نمی‌‌تونستم آروم باشم. روی تختم دراز کشیدم. نفس رو که آروم شده بود کنارم روی تخت خوابوندم. اشک‌هام دونه‌دونه روی بالشت می‌چکید.
    نفهمیدم کی خوابم برد که با زنگ خورد موبایلم ازخواب پریدم. زود موبایلم رو از روی میز عسلی برداشتم که نفس بیدارنشه. شماره ناآشنا بود. دکمه اتصال رو زدم.
    - سلام.
    - سلام خانم، شما آقای نیما کیان رو می‌شناسید؟
    انگار روح از بدنم جدا شد.
    - خانم صدام رو دارین؟
    قدرت تکلمم رو انگار از دست داده بودم. دل‌شوره افتاد به جونم.
    - بله خانم.
    - ایشون تصادف کرده، الان تو بیمارستان بیهوشن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    بدون تعلل گفتم:
    - کدوم بیمارستان؟
    آدرس بیمارستان بهم داد. اصلاً نمی‌‌دونستم چی‌کار کنم؛ انگار روح توی بدنم نداشتم. اشک‌هام سرازیر شدن. باید چی‌کار می‌کردم؟ زود آماده شدم. از اتاقم زدم بیرون. پله‌ها رو دوتایکی طی کردم. کبری خانم رو صدا زدم که مواظب نفس باشه. زود سوار ماشینم شدم. تو راه همه‌ش گریه‌م می‌گرفت. ترسیدم؛ اگه خدایی نکرده بلایی سرش می‌‌اومد من چی‌کار می‌کردم؟ من بدون نیما می‌مردم.
    اصلاً نفهمیدم کی رسیدم بیمارستان. زود از ماشینم پیاده شدم. سمت ورودی بیمارستان قدم برداشتم. رفتم سمت پذیرش بیمارستان، از پرستار پرسیدم:
    - نیما کیان رو اینجا آوردن؟
    خانمه بعد نگاه‌کردن به کامپیوترش گفت:
    - مرخص شده.
    نفس راحتی کشیدم. خدارو شکر که چیزیش نشده. سرم داشت گیج می‌رفت، انگار توی پاهام جونی نمونده بود. خودم رو تکیه دادم به ستونی که اون وسط بود که تعادلم رو از دست ندم یه وقت پخش زمین نشم. به سختی روی صندلی نشستم. موبایلم رو از توی کیفم کشیدم بیرون. شماره‌ی نیما رو بدون هیچ تعللی گرفتم. بوق می‌خورد؛ ولی جواب نمی‌‌داد. داشتم از نگرانی می‌مردم. چرا جواب نمی‌‌داد؟ یه بار دیگه هم گرفتم بازم فقط بوق. اشک تو چشم‌هام جمع شد. ترسیدم. چرا جواب نمی‌‌داد. چرا؟ زود از جام بلند شدم و سمت ماشینم حرکت کردم. شماره‌ی شرکتش رو گرفتم. اونجا هم نبود. شماره‌ی خونه گرفتم. اونجا هم انگار نبود. سمت خونه‌ی مشترکمون حرکت کردم. وارد خونه شدم. خونه تاریک بود. همه‌چیز به هم ریخته بود. تموم عکس‌هام روی میز و وسط سالن پخش بودن. به همه‌جای خونه نگاه کردم؛ ولی ندیدمش. همون‌جا روی زمین نشستم. هق‌هقم بلند شد. یعنی الان کجاست؟ چرا خبری ازش نیست؟
    با گریه به آرش زنگ زدم و همه‌چیز رو بهش گفتم. آرش اومد خونه‌ی نیما. کمکم کرد سوار ماشین شم. خودش هم با ماشین من رانندگی کرد. شماره‌ی نگین رو گرفتم. اون هم گفت از نیما خبر نداره. فقط باعث نگرانیش شدم. گفتم به مریم جون چیزی نگه که نگران نشه. آرش همه‌ش سعی می‌کرد آروم کنه. حالم خیلی بد بود. توی این دوساعت همه‌ش گریه کرده بودم. نایی برام نمونده بود. آرش من رو رسوند خونه و کمکم کرد که روی تختم دراز بکشم؛ ولی همه‌ش می‌ترسیدم. تو دلم همه‌ش به این فکر می‌کردم که همه‌ش تقصیر منه. بعد اینکه من باهاش این‌جوری رفتار کردم این اتفاق براش افتاده. نمی‌‌تونستم خودم رو ببخشم. آرش هرچی می‌گفت نمی‌‌تونستم جلوی اشک‌هام رو بگیرم. آرش زنگ زد به آرتا و سریع اومد پیشمون. اون هم نمی‌‌تونست آرومم کنه که آخرش بهم آرامبخش زد یه‌کم آروم شدم. همه‌ش می‌ترسیدم بلایی سر نیما بیاد. خودم رو نمی‌‌ تونستم ببخشم. به‌خاطر آرامبخش اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد. با خواب بدی از خواب پریدم. آرش کنارم روی صندلی خوابیده بود.
    زدم زیرگریه که آرش بدبخت ازخواب پرید و با نگرانی گفت:
    - چی شده عزیزم؟
    به چشم‌های بارونی زل زدم. به آرش گفتم:
    - خیلی خواب بدی دیدم. می‌ترسم آرش.
    آرش اومد کنارم روی تخت نشست و سرم رو توی آ*غ*و*شش گرفت.
    آرش:آروم باش عزیزم. نگران نباش. فقط یه خواب بوده تموم شد و رفت.
    -پس چرا خبری از نیما نیست؟
    آرش:حتماً موبایلش دم دستش نیست.
    از ب*غ*لش اومدم بیرون. باز شماره‌ی نیما رو گرفتم؛ ولی می‌گفت که خاموشه. رو کردم به آرش و گفتم:
    - چراخاموشه؟ آرش دارم خیلی می‌ترسم.
    آرش:نترس فدات شم. حتماً شارژش تموم شده. من خودم هرجایی که می‎شناسیم سر می‎زنم، خبری ازش می‌گیرم. دیدی که گفتن از بیمارستان مرخص شده؛ پس معلومه که حالش خوبه، نگران نباش.
    -من می‌ترسم. اگه حالش خوبه پس چرا جواب تلفنش رو نمیده؟ دارم از دل‌نگرانی می‌میرم.
    آرش پـ*ـیشونیم رو ب*و*سید و گفت:
    - نگران نباش. خودم میرم پیداش می‌کنم.
    آرش رفت که مثلاً دنبال نیما بگرده. دل تو دلم نبود. نفس شروع کرد به گریه‌کردن. حتی نای بلندشدن رو نداشتم؛ ولی به سختی از جام بلند شدم. نفس رو آروم بلند کردم. تو ب*غ*لم تکونش دادم. کسی توخونه نبود به غیر از من و کبری خانم. مامان و بابا رفته بودن یه شهر دیگه عیادت یکی از دوستای بابا.
    نفس آروم شد و توی ب*غ*لم خوابش برد.
    دلم برای زندگیم می‌سوخت. من این‌جوری با نفس تنهام، الان نمی‌‌دونم نیما کجاست، چی‌کار می‌کنه؟
    گوشیم زنگ خورد، نگین بود. گفت مریم جون فهمیده و خودش به نیما زنگ زده جواب نداده و نگین مجبور شده همه قضیه رو براش تعریف کنه و الان حال مریم جون اصلاً خوب نیست. از نگین پرسیدم که گفت از آقاجون باید کمک بگیریم. «باشه»ای گفتم، با نگین خداحافظی کردم. شماره‌ی آقاجون رو گرفتم. بعد چند بوق صدای مهربون آقاجون رو از اون‎طرف خط شنیدم.
    - سلام باباجون.
    - سلام آقاجون خوبید؟
    - ممنون دخترم خداروشکر. شما چطورید؟
    - ممنون، ما هم خوبیم.
    دلم نمی‌‌خواست آقاجون رو نگران کنم؛ ولی مجبور بودم. بالاخره تموم نیروم رو جمع کردم و همه‌چیز رو برای آقاجون تعریف کردم. آقاجون نگران شد. اون هم خبری ازش نداشت. بعد خداحافظی با آقاجون روی تختم دراز کشیدم. از دل‎شوره نمی‌‌دونستم باید چی‌کار کنم. نیما با این کارش خوب داشت تلافی حرف‌هام و رفتارهام رو درمی‌آورد؛ ولی من تحمل این رو که اتفاقی براش بیفته نداشتم. نفس رو توی تختش گذاشتم. اشک‌هام سرازیر شدن.
    ***
    یه ماه گذشته بود، از نیما خبری نبود. تموم این یه ماه مثل یه سال گذشته بود برام. یه‌جوری افسردگی گرفته بودم. دلم دیدن نیما رو می‌خواست. فقط یه بار با مریم جون تماس گرفته بود و گفته بود حالش خوبه.
    داشتم لباس‎های نفس رو عوض می‌کردم که گوشیم زنگ خورد. موبایلم رو برداشتم و نگاه کردم. شماره‌ی آقاجون بود. زود دکمه اتصال رو زدم. صدای آقاجون خیلی شادتر از همیشه بود. یه‌کم کورسوی امیدی تو دلم نشست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    - سلام آقاجون خوبین؟
    -‌ ممنون دخترم.
    - یه خبر خوب برات دارم
    - بگین آقاجون. منتظرم.
    فقط دعادعا می‌کردم این خبر خوش، خبری از نیما باشه.
    - دخترم جای نیما رو پیدا کردم.
    با شوق گفتم:
    - واقعاً آقاجون؟!
    -آره دخترم.
    -واقعاً خیلی ممنون.
    آقاجون: خواهش می‎کنم دخترم.
    و بعد آدرس داد. خداحافظی کردم و بدون تعلل دویدم سمت اتاق آرش. با شوق پریدم تو اتاقش. آرش بدبخت با شوک گفت:
    - چی شده؟!
    اومد روبروم ایستاد.
    دست‌هاش رو گرفتم و با شوق گفتم:
    - جای نیما رو فهمیدم!
    اشک تو چشم‌هام جمع شده بود.
    آرش که خوشحالی من رو بعد یه ماه دید، با خوشحالی گفت:
    - چه خوب عزیزم. الان کجاست؟
    آدرسش رو به آرش گفتم.
    - من باید برم نیما رو ببینم.
    بدون حرفی دویدم سمت اتاقم. ساکم رو از زیر تختم برداشتم. وسایلی رو که می‌خواستم برداشتم. لباس‌های نفس رو عوض کردم. ساک وسایل رو توی دستم گرفتم. من باید می‌رفتم پیش نیما. باید می‌دیدمش. تو این یه ماه خیلی جاش خالی بود. احساس می‌کردم که خیلی وقته نه دیدمش نه حتی صداش رو شنیدم.
    از اتاقم زدم بیرون که سـ*ـینه به سـ*ـینه آرش شدم.
    آرش با تعجب گفت:
    - کجا نیلوفر؟!
    با عجله گفتم:
    - پیش نیما.
    آرش از از این رفتارم یه‌کم تعجب کرد. گفت:
    - باشه من می‎رسونمت.
    رو کردم و گفتم:
    - نه خودم میرم.
    هرچی اصرار کرد موافقت نکردم. دوست داشتم خودم تنهایی برم. آرش گفت که هروقت رسیدم بهش خبر بدم و در جریانش بذارم. با شوق و ذوق راهی شدم. البته از برخورد نیما می‌ترسیدم، نمی‌دونستم برخوردش باهام چطوریه؛ ولی هرچی بود برام مهم نبود. برام الان سالم‌بودنش و خودش مهم بود.
    سمت شمال راه افتادم. نفس خداروشکر آروم بود و اذیت نمی‌کرد. راهش برام خیلی دور بود؛ ولی خودم می‌خواستم فقط با نفس تنها برم. مسیر سرسبز و قشنگی بود و حس خوبی بهم دست می‌داد.
    بالاخره رسیدم به همون جاده اصلی که باید می‌رسیدم. یه‌کم استرس اومد سراغم. یه حس بود بین شادی و استرس؛ خوشحالی از دیدنش و استرس از آخرین برخوردی که با نیما داشتم. می‌ترسیدم دلش نخواد من رو ببینه؛ ولی الان فقط برام دیدنش مهم بود. رسیدم به یه باغ سرسبز پردرخت. ماشینم رو جلوی درش نگه داشتم و نفس رو آروم بغـ*ـل کردم. سمت در وردی قدم برداشتم. دلم بی‌تاب دیدنش بود. بالاخره در زدم. یعنی اینجا کجا بود؟ من که هیچ‌وقت از اینجا خبری نداشتم. بالاخره صدای پایی اومد و به دنبالش صدای بازشدن در. انگار قلبم داشت می‌اومد توی دهنم. خودش بود، نیما بود که سرش رو بالا گرفت. با دیدنم نگاهش رنگ تعجب گرفت؛ انگار دیدنم اون هم اینجا براش باورپذیر نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    همین‌طور بدون حرف زل زده بودیم به‌ هم. نیمای من، مرد خوشتیپ همیشه من، همونی که همیشه موهای مرتب و صورت شش‌تیغی داشت، الان با موهای بلند و پریشون، ریش و سبیل جلوم بود. چقدر قیافه‌ش لاغر و ضعیف به‌نظر می‌اومد. از اون نیما که من می‌شناختم، فقط آبی چشم‌هاش بود که می‌گفت من نیمام. هیچ‌چیزش شبیه نیمای من نبود. با چشم‌های اشکی بهش خیره شدم. اون هم بدون حرفی فقط خیره من بود؛ ولی بالاخره به خودش اومد و گفت:
    - نیلوفر اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    دلم می‌خواست بزنم تو گوشش بگم و خیلی بدجنسی که این یه ماه چطور تونسته من رو بی‌خبر بذاره؛ ولی می‌دونم به‌خاطر رفتارهای خودم بوده که چیزی بهم نگفته؛ ولی هرچی بود باید بهم خبر می‌داد که کجاست. در جواب سؤالش با عصبانیت نگاهش کردم و وارد خونه شدم. نیما در رو پشت سرش بست. آروم قدم برمی‌داشت. سعی کردم آروم باشم؛ ولی به یاد این یه ماهی که چقدر بهم سخت گذشته بود با عصبانیت گفتم:
    - حتماً این یه ماه خیلی بهت خوش گذشته که بی‌خبر از همه گذاشتی و رفتی. همه رو نگران کردی.
    نیما: نیلوفر، من...
    - هیچی نگو نیما. هیچ بهونه‌ای نیار که باورت نمی‌کنم هر کار کنی.
    با چشم‌های غم‌زده نگاهم کرد و گفت:
    - وقتی قراربود تو رو کنارم نداشته باشم، بهتر بود که از اونجا برم. تهران برام خفه‌کننده شده بود. چطور می‌تونستم تنها بدون تو و دخترم باشم؟ از همه‌جا بریده بودم که خودم رو اینجا دیدم.
    - خیلی بی‌فکر و بی‌ملاحظه‌ای.
    رفتم کنارش و با عصبانیت مشت زدم به بازوش گفتم:
    - تو خیلی بدی. می‌خواستی ازم انتقام بگیری؟
    نیما هیچ تکونی نمی‌خورد. یهو دستم رو گرفت و کشیدم توی بـ*ـغلش.
    نیما: نه من فقط دیگه نمی‌تونستم اونجا بمونم. وقتی می‌دیدم که کنارمی؛ ولی نمی‌تونستم ببینمت و این‌قدر دوریت رو تحمل کنم.
    خودم رو از بـ*ـغلش جدا کردم. پـ*ـیشونیم رو ب*و*س*ی*د. نمی‌تونستم به همین راحتی ببخشمش. به چشم‌هاش زل زدم.
    نیما: لازم بود. دورشدن لازم بود. تنهاشدن... من ناراحتت کرده بودم. خردت کرده بودم. حتماً باید تو رو از خودم دریغ می‎کردم. به‌خاطر اون روزهایی که تو کنارم بودی؛ ولی من فقط با کارهام و حرفام اذیتت می‌کردم. اگه اونجا بودم بازم می‌اومدم سراغت. بازم تو که ازم متنفر بودی با دیدنم عصبانی می‌شدی.
    با گفت کلمه «متنفری» یه چیزی توی قلبم فرو ریخت. من ازش متنفر نبودم؛ فقط وانمود می‌کردم. من چطور می‌تونستم مرد خودخواه زندگیم رو دوست نداشته باشم؟ بازم رفتم جلو. خیلی سرد گفتم:
    - پس این‌طور.
    می‌خواستم بازم حرصش رو دربیارم. با جدیت گفتم:
    - مگه من نگفته بودم بعد شناسنامه گرفتن نفس از هم جدا می‌شیم؟ ولی بازم تو کارها رو عقب انداختی.
    با غم نگاهم کرد گفت:
    -آهان. پس به‎خاطر کارهای طلاق اومدی پیشم. من احمق رو بگو فکر کردم نگران من شدی، اومدی اینجا.
    با شونه‌های افتاده رفت سمت کلبه‌ی قشنگی که طرح چوب داشت. روش رو برگردوند گفت:
    نیما: باشه همین روزها میام تهران تا کارهای طلاق انجام بشه تا از شرم راحت بشی و راحت زندگیت رو کنی.
    یه چیزی تو دورنم شکست. فکر نمی‌کردم به راحتی قبول کنه بگه باشه. با عصبانیت و حرص گفتم:
    - باشه منتظرتم.
    اشک‌هام سرازیر شدن. بارون شروع کرد به باریدن. سوار ماشینم شدم. هرکاری می‌کردم روشن نمی‌شد. از ماشین پیاده شدم، کاپوت ماشین رو زدم بالا که ببینم چش شده. از این بی‌خیال‌بودن نیما حرصم گرفت. دیدم با چتری اومد کنارم. نمی‌خواستم زیر چترش باشم. از زیر چتر اومدم بیرون که باز هم چتر رو گرفت روی سرم. بارون این‌قدر شدید شده بود که نیما خیس خیس شده بود. گفت:
    - می‌دونم دوست نداری من کنارت باشم؛ ولی هوا رو که می‌بینی. جاده حتماً گل شده خطرناکه. بیا داخل می‌ترسم سرما بخوری. بعد تموم‌شدن بارون م‌یتونی من رو تحمل نکنی و از اینجا بری.
    نمی‌دونستم چی‌کار کنم؛ ولی نیما راست می‌گفت. تو این هوا رانندگی خیلی خطرناک بود. نفس رو از توی ماشین بغـ*ـل کردم.
    نیما چتر رو روی سر من گرفته بود که خیس نشیم. راه افتاد سمت کلبه. درش رو باز کرد رفت و عقب، گذاشت اول وارد شم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    کلبه‌ی دنج و خوشگلی بود با طرح چوب. یه سالن کوچولو داشت و یه آشپزخونه‌ای که کابینت‌هاش به رنگ چوب بود.
    روی مبل تک‌نفره روبروی شومینه نشستم. احساس سردی می‌کردم که نیما انگار فهمید و شومینه رو زیادتر کرد. رو کرد طرفم و گفت:
    - سرما می‌خوری. برو تو اون اتاق لباس‌هات رو عوض کن.
    لـ*ـب‌هام رو برچیدم و گفتم:
    - اما ساکم توی ماشینه.
    از توی پنجره به بیرون نگاه کردم. بارون شدیدتر شده بود. رو کرد طرفم و گفت:
    نیما: برو لباس‌ههای من رو بپوش. بارون که کمتر شد، میرم ساکت رو میارم.
    با اکراه بلند شدم. رفتم سمت اتاقی که نیما اشاره کرده بود. وارد اتاق شدم. یه اتاق دنج بود. یه تخت دونفره داشت. توجهم به میز عسلی جذب شد که قاب عکس عروسیمون و عکس ماه عسلمون روش بود. رفتم کنارش. قاب عکس رو بلند کردم. یه حس خوبی به سراغ اومد؛ این که نیما من رو یادش بوده. عکس رو دوباره گذاشتم روی میز و رفتم سمت کمد گوشه‌ی اتاق. در کمد رو باز کردم. یه تیشرت سفید با یه شلوار برداشتم. لبا‌س‌های خیس و نم‌دارم رو درآوردم و گذاشتم یه گوشه. حس خوبی بود که این رو نیما خوب می‎دونست که با کوچیک‌ترین چیزی سرما می‌خورم. لباس‌ها رو پوشیدم. شلوارش خیلی گشاد بود. تیشرت هم خیلی برام بزرگ بود. روبروی ‌آینه توی اتاق ایستادم. با این لباسم قیافه‌م خیلی خنده‌دار شده بود. از اتاق که اومدم بیرون، با صحنه‌ای قشنگی روبرو شدم. نیما روی همون مبل تک‌نفره‌ی بزرگ نشسته بود و نفس رو تو بغلش گرفته بود. مشغول حرف‌زدن باهاش بود. با لبخند نگاهشون می‌کردم. یه لحظه از دست خودم عصبانی شدم که نفس رو از نیما دریغ کردم. نیما دست تپل و سفید نفس رو بـ*وسید. سرش رو گرفت بالا. لبخندی رو لبش بود. با دیدنم لبخند مهربونی بهم زد. رفتم کنارش. گفت:
    - چقدر بهت میاد.
    خندیدم و گفتم:
    - نه خیلی هم خنده‌دار شدم.
    نیما: بیا بشین کنار نفس یه چیز گرم بیارم بخوری.
    رفت. من هم نفس رو تو بغلم گرفتم. قیافه‌ش خیلی ناز و خوشحال بود. انگار اون هم از دیدن باباش خوشحال بود. نیما چند دقیقه بعد لیوان شیر داغ آورد رو داد دستم و گفت:
    - وای موهات رو خشک نکردی؟ الان سرما می‌خوری.
    اصلاً متوجه خیس‌بودن موهام نبودم. نیما رفت داخل همون اتاق با حوله کوچکی اومد سمتم. موهای نم‌دارم رو شروع کرد به خشک‌کردن. از برخورد دستش به پوست سرم یه حال خاصی بهم دست می‌داد. خیلی وقت بود که نیما این‌قدر بهم نزدیک نبود و لـ*ـمسم نکرده بود. نیما خشک‌کردن موهام رو تموم کرد. یه جوری از محبت نیما غرق لـ*ـذت شدم. واقعاً من به این محبت‌هاش احتیاج داشتم. نفس شروع کرد به گریه کرد. نیما نفس رو بغـ*ـل کرد، رو کرد طرفم و گفت:
    - راحت باش استراحت کن.
    نیما با حس خوبی شروع کرد به راه‌رفتن و تکون‌‎دادن نفس که نفس سریع آروم شد. دختر کوچولوم چقدر زود تو بغـ*ـل باباش خوابش برد. من هم خودم هروقت این موقعیت رو تجربه می‌کردم، بدون هیچ تعللی خوابم می‌گرفت. نفس رو داد دستم. خیلی با آرامش خوابیده بود. مثل اینکه بارون شدیدتر شده بود. پتوی کوچکی رو نفس انداختم. از پنجره نگاهی به بیرون کردم. واقعاً بارون شدیدتر شده بود.
    یه‌جورایی خوشحال بودم؛ چون می‌تونستم به این بهونه اینجا بمونم.
    نیما: حتماً خیلی ناراحتی که بارون شدیدترشده الان پیش منی؟
    لبخندی زدم گفتم:
    - هرجا که نفس باشه من حس خوبی دارم.
    رفت توی آشپزخونه و مشغول کاری شد. رفتم نگاه کردم که دیدم داره غذا درست می‌کنه. رفتم نزدیک‌تر و گفتم:
    - چی‌کار میکنی؟
    لبخند زد و گفت:
    - دارم شام درست می‌کنم.
    - کمک نمی‌خوای؟
    نیما: نه عزیزم. برو پیش نفس، تنهاست.
    صدای نفس بلند شد. رفتم پیشش. نیما از آشپزخونه اومد بیرون. بـ*ـغلش کردم. نفس خانم کار خرابی کرده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    نیما: چی شده؟
    - هیچی باید پوشکش رو عوض کنم؛ ولی وسایلمون تو ماشینه.
    نیما: خب چاره‌ای نیست میرم میارمشون.
    با تعجب گفتم: توی این بارون شدید؟!
    نیما: آره، دیگه هوا تاریک‌تر میشه. نترس زود ساک رو برمی‌دارم میام. سوئیچ ماشینت رو میدی؟
    «باشه»ای گفتم، سوئیچم رو از توی کیفم درآوردم و دادم دستش. می‌ترسیدم تو این بارون شدید بلایی سرش بیاد. می‌خواستم همراش برم که نذاشت. رفتم توی بالکن ایستادم. نیما توی بارون شدید در بزرگ رو باز کرد و با سختی ماشینش رو آورد داخل. تعلل رو جایز ندونستم و با چتری که توی خونه پیدا کردم، رفتم کنارش. نیما داشت ساک رو از صندوق عقب برمی‌داشت. هم ساک من و هم مال نفس رو. با دیدنم تعجب کرد. گفت:
    - مگه نگفتم نیا بیرون؟!
    با عصبانیت گفتم:
    - تو این وضعیت می‌خوای تنهات بذارم؟
    با این حرفم انگار خوشحال شد.
    نیما: من فدای خانمم بشم.
    بالاخره ساک من و نفس رو آوردیم داخل. نفس آروم‌تر شده بود. زود از توی ساکش پوشکش رو درآوردم. بالاخره تعویضش کردم. نیما دوباره رفت داخل آشپزخونه. نفس رو بغـ*ـل گرفتم. می‌خواستم زنگ بزنم به مامان که نگران نباشه که گوشیم آنتن نمی‌داد. نیما ازآشپزخونه اومد بیرون. لـ*ـب‌هام رو برچیدم و گفتم:
    - آنتن نمیده.
    نیما: اینجا خیلی آنتن نمیده، الان که بارون میاد دیگه بدتر.
    - چه بد!
    نیما: اوهوم؛ ولی آب‌وهواش و فضاش خیلی آرامش‌بخشه. به این چیزها می‌ارزه.
    لبخند زدم و گفتم:
    - اون که آره.
    رفت سمت آشپزخونه. بعد چند دقیقه گفت:
    - شام آماده‌ست.
    واقعاً گرسنه‌م شده بود. نفس رو گذاشتم روی مبل و به نیما کمک کردم و میز رو چیدیم. نیما غذا رو آورد. با اشتها شروع به خوردن کردم. نیما با دیدنم لبخندی زد و گفت:
    - ببخشید که دیر آماده شد. خیلی گرسنه‌ای؟
    مثل بچه‌ها گفتم:
    - اوهوم.
    نیما: بخور نوش جانت عزیزم.
    این‌قدر خوردم جا دیگه برام نمونده بود. داشتم بالا می‌آوردم. بعد خوردن شام نیما گفت که نمی‌خواد کمکش کنم و برم پیش نفس.
    رفتم روی مبل نشستم. نفس انگارگرسنه‌ش شده بود. نفس با و*ل*ع شروع کرد به خوردن. نیما از آشپزخونه اومد بیرون. یه‌کم خجالت کشیدم. اولین باری بود که این‌طوری جلوش بودم. نیما انگار متوجه شد من معذبم؛ گفت:
    - من میرم توی اتاق یه چیزی بردارم.
    آفرین گفتم بهش که این‌قدر هوام رو داشت، با درک بود. نفس بعد شیرخوردن آروم خوابید. بغلش کرد رفتم سمت در اتاق. در و زدم وارد شدم که نیما گفت:
    - جانم خانمم؟
    - نفس خوابیده، کجا بذارمش؟
    نیما: بیا همین‌جا روی تخت بذارش.
    به آرومی گذاشتمش روی تخت که یه‌دفعه بیدار نشه. خودم هم خیلی خواب می‌اومد.
    نیما: تو هم بخواب. حتماً خیلی خسته شدی، این همه راه تا اینجا رانندگی کردی.
    رو کردم طرفش و گفتم:
    - پس خودت کجا می‌خوابی؟
    نیما: توی سالن، روی کاناپه.
    «اوهوم»ی گفتم و روی تخت کنار نفس دراز کشیدم. نیما پتوی روی من و نفس رو مرتب کرد. هرم نفس‌هاش به صورتم می‌خورد، یه حس خوبی بهم می‌داد.
    نیما: شب به‌خیر خانم خوشگلا. نیلوفر کاری داشتی یا چیزی خواستی، حتماً بهم بگو.
    لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم. نیما رفت بیرون. این‎قدر خسته بودم که تا چشم‌هام روی هم اومدن به خواب رفتم.
    ***
    نیما
    از اتاق اومدم بیرون و روی مبل نشستم. از خوشحالی روی پاهام بند نبودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا