به چی بستگی داره اون وقت.....؟
-نیما:به کسی که من خوشم بیادازش ...وبه کارم ایمان داشته باشه.......
باخنده روکردم بهش گفت نه بابا کی می ره این همه راه را......
-نیما:شوخی نمی کنم ...من توکارم خیلی حساسم برام خیلی اهمیت داره....
وارد رستوران شدیم داخلشم از بیرون قشنگ تربود......عجیب به دلم نشست ....
-نیما:طراحی داخلیش چطوره.....؟
نمی خواستم....زیاد ازش تعریف کنم باز دوباره به خودش مغرورشه خودم زدم به اون راگفتم بدنیست زود بریم بشنیم.....
وخودم یه جاییی انتخاب کردم که خیلی دنج باحال بود..........
نیماانگارتو پرش خورد ...هی می گفت نیلوفرجواب من بده..
منم گفتم جواب چی بدم دقیقاً...!
روی صندلی نشسته بودیم ....روکردم به نیماگفتم من باید زودی برم یادت که نرفته...
-نیما:نه خیرمی مونی.. هروقت من گفتم می ری...
نه بابا ... ترسیدم... شاید شما تاشب بمونی اون وقت ..من باید بمونم....
-نیما:آره ...هرچی آقاتون بگه..
خیلی تعجب کردم از این حرفش می خواستم چیزی بگم همون موقع گارسون امد حرفمون نصف نیمه ول شد ...
گارسون خوش امدگویی گفت ...به نیما که مثل همیشه زیادنمیاد ازهمین حرفها ..تکراری..
که داشتم خسته می شدم.....
گارسون گفت ببخشد من چنددقیقه امدم دارم حرف م یزنم سفارشاتتون نگرفتم...
آقای مهندس چی میل دارید..؟
-نیما: مثل همیشه دوپرس جوجه..
وگارسونه رفت ..دوباره باز این بدون مشورت بامن برای منم تصمیم گرفت ...
چیزی نمی شود به خدا نظرمنم بپرسی ...
-نیما: چون مطمئنم تو هم این غذادوست داری..
می خواستم بگم ازکجا که ..یادمیترافتادم حتما اون بهش گفته ..........ولی چقدر خوب توذهنش مونده
خودشم انگار متوجه شدکه من فهمیدم
-نیما:درست فهمیدی .............حرف تو همیشه حرف اول اون بودیه بار نبود که حرفتو نزده باشه....
می گم اون چند خیلی وقت برای من تموم شده ..الان اون برای من فقط اونه ............
حس خوبی نداشتم به چهره نیمانگاه کردم که بازم مثل قبل عصبانی وکلافه شده بود...
می خواستم به خودم بدوبیراه بگم به خاطراین یادآوری برای نیما...
ناهار باسکوت خوردیم وانگار هیچ کدومون حرفی برای گفتن نداشتیم.
نیما که همش با غذاش بازی می کرد منم هیچی از گلوم پایین نمی رفت....
-نیما:بریم ..
منم فقط سرمو تکون دادم .
-نیما: تو زودتر برو من بادوستم یه کاری دارم زود میام ....
باشه گفتم...ونیما زودتراز من بلند شد رفت ....
بلند شدم کیفم زدم به شونم ..امروز عجبیب همش یاد میترا می افتادم بخصوص اون کیف هدیه اش که روی دوشمه ..
من باید الان باخودم ،نیما ،میترا چطورکناربیایم..آیا...؟
داشتم از در رستوران خارج میشدم ...که شنیدم کسی از پشت داره صدام می کنه... یک دفعه فکرکردم اگه یکی از دوستامون یا آشناها من بانیمادیده باشه چی ..با استرس روبرگردونم....
تعجب کردم از شخصی که الان دقیقاً روبه روش هستم ...کسی که نباید میدیدم.. آرین پسردوست بابا..همون که همیشه ازش متنفرم...
اون اول بالبخندبهم سلام کرد...منم تو بهت دیدین این این جا دقیقاً اون همراه نیما...واینکه این اصلاً اینجا چی کار می کنه مگه نباید الان کانادا باشه....!
اونم تعجب کرده بود که متعجبم دوباره صدام زد ..منم به خودم امدم زود بهش سلام کردم..
اون بالبخند گفت حتمااز دیدن من این جا تعجب کردی اره.... ؟
منم فقط سرمو تکون دادم.
اون بازم بالبخند گفت تازه دیروز امدم ............ خیلی خوشحالم اولین کسی که می بینم تو هستی ...
درحالی که من منتفرم از دیدن این شخص
مثل همیشه با پرویی تمام که داشت گفت نیلوفرجان بیا ............ بریم یه جابشینیم ..که خیلی دلم برات تنگ شده بود
من بازم منتفرم از این دلی که برای هزار نفرتنگ میشه..
منم باجدیت گفتم ..نه مرسی من باید زود برم وقت ندارم....حالا اینو کجادلم بزارم ...که همون موقع چیزی که نباید می شد.. شد واونم صدای نیلوفرگفتن نیما بود..که باعث شد آرین سرشو بچرخونه طرف نیما..منم اون لحظه دوست داشتم ..همون جا غیب شم...حالا این نیماچطور توجیه کنم..؟
رومو کردم طرف نیما...وای خدایا این چرااینقدر عصبانی هستش .!
نیما امد خیلی نزدیکم بدون توجه به آرین
-نیما: چرانرفتی توی ماشین..
منم می خواستم بهش توضیح بدم مثلاً روکردم طرف آرین گفتم ایشون پسردوست بابا هستن.... اتفافی دیدیم همو.... که نیما پریدوسط حرفم گفت خوب اگه احوال پرسیتون تموم شده بریم ....
آرین انگار تعجب کرده بود ..از وجود نیما . می خواست مثلاً به قول خودش صمیمی بشه دستشو دراز کرد طرف نیماکه باهاش دست بده .. نیمااصلاًبهش محل نزاشت..وآرین بدبخت اون وسط ضایع شد.
-نیما: زود بریم مگه نگفتی کارداری...
واقعا خداخیرش بده منو ازشراین آرین مزخرف نجات داد ....
خندم گرفته بود این آرین هنوز تو بهت ..بود.....البته باید بشیم یه سیر دل گریه کنم.... اونم دیدن آرین .. اینجا
روکردم طرف آرین بهش گفتم ..آقا ی مظفری کارندارین بامن ...
-آرین: نه ولی کاش می موندی یک بیشتر باهات حرف دارم....راستی امشب دعوت هستیدخونه ما...شماکه حتما میایید..نه؟
نمی دونستم چی بگم ..اگه کار نداشتم ..... امشب فکرکنم شیفتم ..
-آرین: حالا امیدوام نباشید همراه خانوادهتون تشریف بیارید....
منم لبخند الکی بهش زدم.... نیما بهم چشم غره ای رفت .... زود خداحافظی کردم امدیم بیرون.. همینطورکه از رستوران امدیم بیرون نیما دستمو گرفت ...می خواستم دستمواز توی دستش بیارم بیرون که اون محکم ترگرفتش ...نمی خواستم جلویه آرین سوءتقاهم به وجود بیاد ...هرچند که خدامی دونه الان چی فکره داره برای خودش می کنه... فکرمیک نه منم مثل خودش شدم....
نیما خواهشا دستمو ول کن...
-نیما: اون وقت چرا.!
خوب الان آرین ماراداره می بینه برام بد می شه.
نیماباحرص گفت واقعا ....اِه پس آرین ببینه بدمی شه ..
خوب خودت می دونی کی هست الان داره راجب من فکراشتباه می کنه...
نیما: چی اشتباهی .........؟
نیما:وراستی قرار امشب برید خونه اون پسره
من نمی دونستم که این اصلاً امده چه برسه به اینکه برم خونه شون...
نیمابازم گیرداده بود وگفت خوب نگفتی چه اشتباهی.....
منم نمی دونستم چی باید بگم بعدم نیمادر ماشینو برام باز کرد منم سوار شدم خودشم زودسوارشد....خداچرااین این طورطشده بازم ....!اصلاً چه روزی بود امروز...........
-نیما:به کسی که من خوشم بیادازش ...وبه کارم ایمان داشته باشه.......
باخنده روکردم بهش گفت نه بابا کی می ره این همه راه را......
-نیما:شوخی نمی کنم ...من توکارم خیلی حساسم برام خیلی اهمیت داره....
وارد رستوران شدیم داخلشم از بیرون قشنگ تربود......عجیب به دلم نشست ....
-نیما:طراحی داخلیش چطوره.....؟
نمی خواستم....زیاد ازش تعریف کنم باز دوباره به خودش مغرورشه خودم زدم به اون راگفتم بدنیست زود بریم بشنیم.....
وخودم یه جاییی انتخاب کردم که خیلی دنج باحال بود..........
نیماانگارتو پرش خورد ...هی می گفت نیلوفرجواب من بده..
منم گفتم جواب چی بدم دقیقاً...!
روی صندلی نشسته بودیم ....روکردم به نیماگفتم من باید زودی برم یادت که نرفته...
-نیما:نه خیرمی مونی.. هروقت من گفتم می ری...
نه بابا ... ترسیدم... شاید شما تاشب بمونی اون وقت ..من باید بمونم....
-نیما:آره ...هرچی آقاتون بگه..
خیلی تعجب کردم از این حرفش می خواستم چیزی بگم همون موقع گارسون امد حرفمون نصف نیمه ول شد ...
گارسون خوش امدگویی گفت ...به نیما که مثل همیشه زیادنمیاد ازهمین حرفها ..تکراری..
که داشتم خسته می شدم.....
گارسون گفت ببخشد من چنددقیقه امدم دارم حرف م یزنم سفارشاتتون نگرفتم...
آقای مهندس چی میل دارید..؟
-نیما: مثل همیشه دوپرس جوجه..
وگارسونه رفت ..دوباره باز این بدون مشورت بامن برای منم تصمیم گرفت ...
چیزی نمی شود به خدا نظرمنم بپرسی ...
-نیما: چون مطمئنم تو هم این غذادوست داری..
می خواستم بگم ازکجا که ..یادمیترافتادم حتما اون بهش گفته ..........ولی چقدر خوب توذهنش مونده
خودشم انگار متوجه شدکه من فهمیدم
-نیما:درست فهمیدی .............حرف تو همیشه حرف اول اون بودیه بار نبود که حرفتو نزده باشه....
می گم اون چند خیلی وقت برای من تموم شده ..الان اون برای من فقط اونه ............
حس خوبی نداشتم به چهره نیمانگاه کردم که بازم مثل قبل عصبانی وکلافه شده بود...
می خواستم به خودم بدوبیراه بگم به خاطراین یادآوری برای نیما...
ناهار باسکوت خوردیم وانگار هیچ کدومون حرفی برای گفتن نداشتیم.
نیما که همش با غذاش بازی می کرد منم هیچی از گلوم پایین نمی رفت....
-نیما:بریم ..
منم فقط سرمو تکون دادم .
-نیما: تو زودتر برو من بادوستم یه کاری دارم زود میام ....
باشه گفتم...ونیما زودتراز من بلند شد رفت ....
بلند شدم کیفم زدم به شونم ..امروز عجبیب همش یاد میترا می افتادم بخصوص اون کیف هدیه اش که روی دوشمه ..
من باید الان باخودم ،نیما ،میترا چطورکناربیایم..آیا...؟
داشتم از در رستوران خارج میشدم ...که شنیدم کسی از پشت داره صدام می کنه... یک دفعه فکرکردم اگه یکی از دوستامون یا آشناها من بانیمادیده باشه چی ..با استرس روبرگردونم....
تعجب کردم از شخصی که الان دقیقاً روبه روش هستم ...کسی که نباید میدیدم.. آرین پسردوست بابا..همون که همیشه ازش متنفرم...
اون اول بالبخندبهم سلام کرد...منم تو بهت دیدین این این جا دقیقاً اون همراه نیما...واینکه این اصلاً اینجا چی کار می کنه مگه نباید الان کانادا باشه....!
اونم تعجب کرده بود که متعجبم دوباره صدام زد ..منم به خودم امدم زود بهش سلام کردم..
اون بالبخند گفت حتمااز دیدن من این جا تعجب کردی اره.... ؟
منم فقط سرمو تکون دادم.
اون بازم بالبخند گفت تازه دیروز امدم ............ خیلی خوشحالم اولین کسی که می بینم تو هستی ...
درحالی که من منتفرم از دیدن این شخص
مثل همیشه با پرویی تمام که داشت گفت نیلوفرجان بیا ............ بریم یه جابشینیم ..که خیلی دلم برات تنگ شده بود
من بازم منتفرم از این دلی که برای هزار نفرتنگ میشه..
منم باجدیت گفتم ..نه مرسی من باید زود برم وقت ندارم....حالا اینو کجادلم بزارم ...که همون موقع چیزی که نباید می شد.. شد واونم صدای نیلوفرگفتن نیما بود..که باعث شد آرین سرشو بچرخونه طرف نیما..منم اون لحظه دوست داشتم ..همون جا غیب شم...حالا این نیماچطور توجیه کنم..؟
رومو کردم طرف نیما...وای خدایا این چرااینقدر عصبانی هستش .!
نیما امد خیلی نزدیکم بدون توجه به آرین
-نیما: چرانرفتی توی ماشین..
منم می خواستم بهش توضیح بدم مثلاً روکردم طرف آرین گفتم ایشون پسردوست بابا هستن.... اتفافی دیدیم همو.... که نیما پریدوسط حرفم گفت خوب اگه احوال پرسیتون تموم شده بریم ....
آرین انگار تعجب کرده بود ..از وجود نیما . می خواست مثلاً به قول خودش صمیمی بشه دستشو دراز کرد طرف نیماکه باهاش دست بده .. نیمااصلاًبهش محل نزاشت..وآرین بدبخت اون وسط ضایع شد.
-نیما: زود بریم مگه نگفتی کارداری...
واقعا خداخیرش بده منو ازشراین آرین مزخرف نجات داد ....
خندم گرفته بود این آرین هنوز تو بهت ..بود.....البته باید بشیم یه سیر دل گریه کنم.... اونم دیدن آرین .. اینجا
روکردم طرف آرین بهش گفتم ..آقا ی مظفری کارندارین بامن ...
-آرین: نه ولی کاش می موندی یک بیشتر باهات حرف دارم....راستی امشب دعوت هستیدخونه ما...شماکه حتما میایید..نه؟
نمی دونستم چی بگم ..اگه کار نداشتم ..... امشب فکرکنم شیفتم ..
-آرین: حالا امیدوام نباشید همراه خانوادهتون تشریف بیارید....
منم لبخند الکی بهش زدم.... نیما بهم چشم غره ای رفت .... زود خداحافظی کردم امدیم بیرون.. همینطورکه از رستوران امدیم بیرون نیما دستمو گرفت ...می خواستم دستمواز توی دستش بیارم بیرون که اون محکم ترگرفتش ...نمی خواستم جلویه آرین سوءتقاهم به وجود بیاد ...هرچند که خدامی دونه الان چی فکره داره برای خودش می کنه... فکرمیک نه منم مثل خودش شدم....
نیما خواهشا دستمو ول کن...
-نیما: اون وقت چرا.!
خوب الان آرین ماراداره می بینه برام بد می شه.
نیماباحرص گفت واقعا ....اِه پس آرین ببینه بدمی شه ..
خوب خودت می دونی کی هست الان داره راجب من فکراشتباه می کنه...
نیما: چی اشتباهی .........؟
نیما:وراستی قرار امشب برید خونه اون پسره
من نمی دونستم که این اصلاً امده چه برسه به اینکه برم خونه شون...
نیمابازم گیرداده بود وگفت خوب نگفتی چه اشتباهی.....
منم نمی دونستم چی باید بگم بعدم نیمادر ماشینو برام باز کرد منم سوار شدم خودشم زودسوارشد....خداچرااین این طورطشده بازم ....!اصلاً چه روزی بود امروز...........
آخرین ویرایش: