کامل شده رمان گفته بودی دوستم داری بی اندازه | ariel کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ariel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/06
ارسالی ها
690
امتیاز واکنش
19,341
امتیاز
661
محل سکونت
سرزمین دیزنی
به چی بستگی داره اون وقت.....؟
-نیما:به کسی که من خوشم بیادازش ...وبه کارم ایمان داشته باشه.......
باخنده روکردم بهش گفت نه بابا کی می ره این همه راه را......
-نیما:شوخی نمی کنم ...من توکارم خیلی حساسم برام خیلی اهمیت داره....
وارد رستوران شدیم داخلشم از بیرون قشنگ تربود......عجیب به دلم نشست ....
-نیما:طراحی داخلیش چطوره.....؟
نمی خواستم....زیاد ازش تعریف کنم باز دوباره به خودش مغرورشه خودم زدم به اون راگفتم بدنیست زود بریم بشنیم.....
وخودم یه جاییی انتخاب کردم که خیلی دنج باحال بود..........
نیماانگارتو پرش خورد ...هی می گفت نیلوفرجواب من بده..
منم گفتم جواب چی بدم دقیقاً...!
روی صندلی نشسته بودیم ....روکردم به نیماگفتم من باید زودی برم یادت که نرفته...
-نیما:نه خیرمی مونی.. هروقت من گفتم می ری...
نه بابا ... ترسیدم... شاید شما تاشب بمونی اون وقت ..من باید بمونم....
-نیما:آره ...هرچی آقاتون بگه..
خیلی تعجب کردم از این حرفش می خواستم چیزی بگم همون موقع گارسون امد حرفمون نصف نیمه ول شد ...
گارسون خوش امدگویی گفت ...به نیما که مثل همیشه زیادنمیاد ازهمین حرفها ..تکراری..
که داشتم خسته می شدم.....
گارسون گفت ببخشد من چنددقیقه امدم دارم حرف م یزنم سفارشاتتون نگرفتم...
آقای مهندس چی میل دارید..؟
-نیما: مثل همیشه دوپرس جوجه..
وگارسونه رفت ..دوباره باز این بدون مشورت بامن برای منم تصمیم گرفت ...
چیزی نمی شود به خدا نظرمنم بپرسی ...
-نیما: چون مطمئنم تو هم این غذادوست داری..
می خواستم بگم ازکجا که ..یادمیترافتادم حتما اون بهش گفته ..........ولی چقدر خوب توذهنش مونده
خودشم انگار متوجه شدکه من فهمیدم
-نیما:درست فهمیدی .............حرف تو همیشه حرف اول اون بودیه بار نبود که حرفتو نزده باشه....
می گم اون چند خیلی وقت برای من تموم شده ..الان اون برای من فقط اونه ............
حس خوبی نداشتم به چهره نیمانگاه کردم که بازم مثل قبل عصبانی وکلافه شده بود...
می خواستم به خودم بدوبیراه بگم به خاطراین یادآوری برای نیما...
ناهار باسکوت خوردیم وانگار هیچ کدومون حرفی برای گفتن نداشتیم.
نیما که همش با غذاش بازی می کرد منم هیچی از گلوم پایین نمی رفت....
-نیما:بریم ..
منم فقط سرمو تکون دادم .
-نیما: تو زودتر برو من بادوستم یه کاری دارم زود میام ....
باشه گفتم...ونیما زودتراز من بلند شد رفت ....
بلند شدم کیفم زدم به شونم ..امروز عجبیب همش یاد میترا می افتادم بخصوص اون کیف هدیه اش که روی دوشمه ..
من باید الان باخودم ،نیما ،میترا چطورکناربیایم..آیا...؟
داشتم از در رستوران خارج میشدم ...که شنیدم کسی از پشت داره صدام می کنه... یک دفعه فکرکردم اگه یکی از دوستامون یا آشناها من بانیمادیده باشه چی ..با استرس روبرگردونم....
تعجب کردم از شخصی که الان دقیقاً روبه روش هستم ...کسی که نباید میدیدم.. آرین پسردوست بابا..همون که همیشه ازش متنفرم...
اون اول بالبخندبهم سلام کرد...منم تو بهت دیدین این این جا دقیقاً اون همراه نیما...واینکه این اصلاً اینجا چی کار می کنه مگه نباید الان کانادا باشه....!
اونم تعجب کرده بود که متعجبم دوباره صدام زد ..منم به خودم امدم زود بهش سلام کردم..
اون بالبخند گفت حتمااز دیدن من این جا تعجب کردی اره.... ؟
منم فقط سرمو تکون دادم.
اون بازم بالبخند گفت تازه دیروز امدم ............ خیلی خوشحالم اولین کسی که می بینم تو هستی ...
درحالی که من منتفرم از دیدن این شخص
مثل همیشه با پرویی تمام که داشت گفت نیلوفرجان بیا ............ بریم یه جابشینیم ..که خیلی دلم برات تنگ شده بود
من بازم منتفرم از این دلی که برای هزار نفرتنگ میشه..
منم باجدیت گفتم ..نه مرسی من باید زود برم وقت ندارم....حالا اینو کجادلم بزارم ...که همون موقع چیزی که نباید می شد.. شد واونم صدای نیلوفرگفتن نیما بود..که باعث شد آرین سرشو بچرخونه طرف نیما..منم اون لحظه دوست داشتم ..همون جا غیب شم...حالا این نیماچطور توجیه کنم..؟
رومو کردم طرف نیما...وای خدایا این چرااینقدر عصبانی هستش .!
نیما امد خیلی نزدیکم بدون توجه به آرین
-نیما: چرانرفتی توی ماشین..
منم می خواستم بهش توضیح بدم مثلاً روکردم طرف آرین گفتم ایشون پسردوست بابا هستن.... اتفافی دیدیم همو.... که نیما پریدوسط حرفم گفت خوب اگه احوال پرسیتون تموم شده بریم ....
آرین انگار تعجب کرده بود ..از وجود نیما . می خواست مثلاً به قول خودش صمیمی بشه دستشو دراز کرد طرف نیماکه باهاش دست بده .. نیمااصلاًبهش محل نزاشت..وآرین بدبخت اون وسط ضایع شد.
-نیما: زود بریم مگه نگفتی کارداری...
واقعا خداخیرش بده منو ازشراین آرین مزخرف نجات داد ....
خندم گرفته بود این آرین هنوز تو بهت ..بود.....البته باید بشیم یه سیر دل گریه کنم.... اونم دیدن آرین .. اینجا
روکردم طرف آرین بهش گفتم ..آقا ی مظفری کارندارین بامن ...
-آرین: نه ولی کاش می موندی یک بیشتر باهات حرف دارم....راستی امشب دعوت هستیدخونه ما...شماکه حتما میایید..نه؟
نمی دونستم چی بگم ..اگه کار نداشتم ..... امشب فکرکنم شیفتم ..
-آرین: حالا امیدوام نباشید همراه خانوادهتون تشریف بیارید....
منم لبخند الکی بهش زدم.... نیما بهم چشم غره ای رفت .... زود خداحافظی کردم امدیم بیرون.. همینطورکه از رستوران امدیم بیرون نیما دستمو گرفت ...می خواستم دستمواز توی دستش بیارم بیرون که اون محکم ترگرفتش ...نمی خواستم جلویه آرین سوءتقاهم به وجود بیاد ...هرچند که خدامی دونه الان چی فکره داره برای خودش می کنه... فکرمیک نه منم مثل خودش شدم....
نیما خواهشا دستمو ول کن...
-نیما: اون وقت چرا.!
خوب الان آرین ماراداره می بینه برام بد می شه.
نیماباحرص گفت واقعا ....اِه پس آرین ببینه بدمی شه ..
خوب خودت می دونی کی هست الان داره راجب من فکراشتباه می کنه...
نیما: چی اشتباهی .........؟
نیما:وراستی قرار امشب برید خونه اون پسره
من نمی دونستم که این اصلاً امده چه برسه به اینکه برم خونه شون...
نیمابازم گیرداده بود وگفت خوب نگفتی چه اشتباهی.....
منم نمی دونستم چی باید بگم بعدم نیمادر ماشینو برام باز کرد منم سوار شدم خودشم زودسوارشد....خداچرااین این طورطشده بازم ....!اصلاً چه روزی بود امروز...........
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    توحال خودم بودم که صدای نیما رو شنیدم
    -نیما: شب مهمونی نمیری میمونی بیمارستان...
    روکردم طرفشو گفتم اون وقت چرا...!
    -نیما:چرانداره ..نکنه دوست داری آقا آرینتو ببینی...
    نه توچراهمیشه زودقضاوت میکنی ...خودت سوال میپرسی خودتم جوابشو میدی...
    -نیما: حالا این حرفهاراولش کن..شب میمونی شیفت اگرشیفت نداشتی جایی یکی از همکارت بمون باشه...
    بهت سرمیزنم نیلوفر ..
    -چی توفکرمی کنی من بهت دروغ میگم...!
    -نیما:نه ولی میگم شاید خانواده ات اصرارکردنت توهم رفتی..
    -آقانیمانمیرم راضی شدی
    -نیما:آره حالا شدی دخترخوب..
    آره منم گوشام مخملیه...
    -نیما:توچرااینقدرمنفی نگری دارم ازت تعریف میکنم..
    داشتم به خودم فکرمی کردم خوب که تونستم دوباره حالشو عوض کنم..رسیدم بیمارستان از نیماخداحافظی کردم رفتم به کارام رسیدم.
    امروز انگار نیلوفرسابق شده بودم یعنی من به نیمااینقدروابسته شدم !گردبندشو گرفتم توی دستم..واقعاً خوشگل ومنو یادنیمامیندازه..
    نزدیکهاعصرمامان بهم زنگ زد گفت خانواده مظفری دعوتمون کردن ... ومنم زودبیام خونه آماده شم بیرون مهمونی...
    منم آنقدربهونه آوردم..که آخرسر مامان راضی شدگفت نمیخواد بیا به کارات برس ....
    منم خوشحال بودم که بازم آرین دیگه امشب نمبینم....
    ساعتهانزدیک ده بودکه نیمابهم زنگ زد
    -سلام
    -نیما:سلام خوب
    عجب این یه بارعصبانی نبود!
    -نیما: کجایی ..؟
    معلومه بیمارستان
    -نیما:واقعا !
    نه الکی...
    باحرص بهش گفتم .باورنداری یکم توجه کنی کنار ایستگاه پرستاریم ......
    -نیما:من کی گفتم حرفتو باورندارم
    واقعا تونگفتی..!
    -نیما: قبول من تسلیمم خوب دیگه کاری نداری
    نه خداحافظ..
    از اون شب دوهفته گذشته
    توی سالن کنارمامان نشسته بودم... تلفن خونه زنگ خورد مامان رفت جواب بده درحال سلام احوالپرسی بود که اسم خانم مظفری گفت که فهمیدم مامان آرینه...
    مامان گرم صحبت شده بود خداحافظی کرد..منم همش حواسم به صحبت های مامان بود..
    تودلم گفتم نکنه که بخوان بیان مهمونی ....اصلاً حوصله ندارم..
    به مامان گفتم خانم مظفری بود...؟
    -مامان : آره گفتن که امشب میخوان بیان برای امرخیر...
    چی ...برای کی !
    -مامان خندیده گفت خوب معلوم برای کی قراره بیان...
    واقعاً نه نکنه میخوان برای اون پسرش که منم ازش متنفرم ..
    -مامان:وای نیلوفر این چه طرز حرف زدنه پسره با این خوبی ...
    اره مامان کلاً خوبی ازش میباره من که حوصلشو ندارم..
    -مامان: زشته دخترم یه توکه پا میان میرن ..اون دفعه که همراه مانیامدی این دفعه هم نباشی خیلی بده عزیزم...توکه میدونی آقای مظفری یکی ازدوستای نزدیک باباته به خاطربابات گلم...
    منم به اجبارقبول کردم ...
    مامان و کبری خانم رفتن مشغول تدارک شام شدن...
    منم کاری نداشتم رفتم اتاقم ....یک خوابیدم ..
    نزدیک ساعت هشت بودکه بیدارشدم رفتم پایین دیدم که بابا هم آمده ...
    سلام بابایی .........
    بابا روش و برگردوند طرفم برای لبخندمهربونی زد ..
    -بابا:سلام دخترگلم خوبی ..
    مرسی بابایی ...شماخوبید راستی کجابودید چراینقدردیرکردین..؟
    باحاج رسول بودم کارهازیادی داشتم طول کشید ...
    منم رفتم کنار بابا نشستم ........پس حسابی خسته نباشید
    مرسی عزیزم ..مونده نباشی..............
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    بعداز تموم کردن شام همه باز رفتیم تو ی سالن مامان میوه تعارف کرد و همه مشغول شدن .....بابا و آقا مظفری انگار همش درگیر موضوع صادرات کردن فرش هابودن...بعداز چنددقیقه آقا مظفری گفت دیگه بااجازتون مارفع زحمت کنیم وبابا ومامان گفتن این چه حرفیه شمامراحمین...
    خانم مظفری گفت مرسی ..... این دفعه نوبت شماست بیاید خونه ما ....
    -مامان :ممنون ما که همیشه مزاحم میشم....
    -خانم مظفری : این چه حرفیه قدمتون روی چشم...
    آرین پرید تو بحثشون گفت این دفعه نیلوفرخانم قابل بدونن حتما بیاین .........
    ایش پسر نچسب این چه حرفی بود این وسط زد...!
    -خانم مظفری :آره نیلوفرجان حتما باید بیایی .
    منم چیزی نداشتم بگم ... لبخندی زدم گفتم مرسی اگه کاری نداشتم حتما مزاحم میشیم ..
    بلاخره خدا رو شکررفتن .....
    از دست این آرین .... لحظه آخر یه لبخند بهم زد امدکنارم گفت خداحافظ عزیزم حتما بیایی منتظرم ..
    من کی عزیزم این بودم خبرنداشتم منم با جدیت گفتم ...مرسی از لطفتون اگه کاری واجبی نداشتم
    زود به مامان بابا شب بخیرگفتم رفتم توی اتاقم..لباسمو زود با لباسهای راحتی عوض کردم .... دراز کشیدم روی تخـ ـتم یکدفعه چشم خوردبه موبایلم که روی میزآرایش بود .... حوصله نداشتم بلند شم برم بیارمش ..ولی شاید یکی بهم زنگ زده باشه ...
    موبایلم برداشتم دیدم پنج تا پیام ده تاهم تماس بی پاسخ از طرف نیما داشتم یکی از پیامهاشو بازکردم ....نیلوفر چراجواب نمیدی کجایی ؟
    حالا اینو چکارکنم چطورموبایلم جاگذاشتم ..... رفتم دوباره روی تخـ ـتم نشستم میخواستم بهش زنگ بزنم ببینم بامن چکارداشته
    که همون موقعه موبایلم زنگ خورد چه حلال زاده هست! تا اسمشو گفتم اظهار وجودکرد...
    حالا کی حوصله توجیه کردن داره زود بهش سلام کردم ...اونم نه گذاشت نه برداشت گفت چراگوشیتو جواب نمیدی هان ..
    منم پریدم تو حرفش اول سلام علیکم دوم تو فقط زود دعوا میکنی میگی چراموبایلتو جواب نمیدی
    -نیما: یعنی نباید دعوات کنم چند باربهت زنگ زدم پیام دادم همشون بی پاسخ ..الان نباید عصبانی باشم ...
    خوب حتمادلیل داشته ...
    -نیما:چه دلیلی میتونی داشته باشی مگه اون صاب مرده چقدر وزنشه که همرات نبوده یا شایدم عمداًجواب ندادی میخواستی منوحرص بدی..
    وایی نگاه چقدر برای خودش الکی برداشت میکنه .......... تند نرو وایستا باهم بریم ....
    مهمون داشتیم تو اتاقم جا گذاشته بودم....همین نه چیز دیگه ....
    - اونم باحرص گفت.خوب حالا این مهمون هاکی بودن که اینقدر برات مهم بودن که نمیخواستی کسی مزاحمت بشه ..!
    خیلی حرصم گرفت ..بهش توپیدم گفتم نیماداری کم کم عصبانیم میکنی ... منم گفتم جا گذاشتم......چراداستان برای خودت میبافی اصلاً میدونی تو هرچی دلت میخواد برادشت کن ...الانم خسته ام میخوام برم بخوابم ....
    -نیما: پس الان من مزاحمتون هستم ...از قضا دقیقا مهموناتون همون پسره مسخره توی رستوران نبود...؟
    حالا توچرابه مردم توهین میکنی ...........
    -نیما: اهُ چقدر طرفدار....پس همون بوده یعنی این قدر ازش خوشت میاد که بهت برخورد...
    توچراهمه چیزبهم ربط میدی اومده بودن مهمونی اونم باخانواده دلیل خاصی هم نداشت...همین ..
    -نیما: خوب چی می گفت این آقا آرین الان دیگه عصبانی که نمیشی خیلی باادب اسمشو گفتم ...نه
    انگارخیلی حرصش گرفته بودکه اینطورداشت بهم کنایه میزد...زودبهش گفتم داری منو مسخره میکنی نیما اصلا الان حوصله جروبحث ندارم .....
    -نیما:چرا اون وقت ...؟
    چرانداره ..هیچی نمی گفت مگه قراربود چیزی بگه ...........
    -نیما:اصلاً ازاون پسره چشم چرون خوشم نمیاد دوست ندارم بااون هم صحبت بشی
    نمیدونم چرا امروز از حرفهانیمادستوراش عصبانی میشدم ...!
    خوب دیگه امری ندارین جناب مهندس ...
    -نیما: نیلوفر این جواب من نبود...
    دقیقاً جواب تو چی بود ...وقتی خودم میدونم باید چکارکنم حرصم میگیره هی بهم مثل بچها گوشزدمیکنی..
    -نیما:پس نیلوفراصلاً بهش محل نمیزاری ..شنیدی چی گفتم ..
    باحرص گفتم..چشم آقا دیگه امردیگی ندارین ....
    نیما: ................ این شدآفرین
    توهمیشه اینقدر زورگو هستی ؟
    -نیما:نه همیشه چیزی که میدونم درسته فقط باید انجام بشه...
    اِه پس شما بگین درسته پس باید درست باشه؟
    -نمیا:نیلوفرتوداری بامن الکی کل کل میکنی
    نه دارم دقیقاً باهات حرف میزنم ............اون توهستی داری الکی بامن جروبحث میکنی
    -نیما:من جروبحث نکردم .............یه هفته دارم میرم اصفهان ...
    خوب ....
    -نیما: فقط خوب ..
    - باید چی بگم !
    -نیما: نباید بپرسی اون وقت چرابرای چی کی میری... کی میایی
    خوب حالا ...
    -نیما:توچرامشب همش میگی خوب ....
    خوب که چی..
    -نیما:وایی نیلوفرهیچی همین به حرفهای من خوب گوش میدی بیام ببینم که اصلاً برات مهم نبوده ...
    نذاشتم دوباره شروع کنه به تهدیداش گفتم ..چشم دیگه امری باشه ..
    -نیما:خوبه که میدونی پس شبت بخیر مواظب خودتم باش خداحافظ...
    خداحافظ که نیما زودگفت فقط خداحافظ
    اره فقط خداحافظ نذاشتم دوباره شروع کنه قطع کردم خوابیدم روی تخـ ـت...عجب گیری کردم خدایا این از دست نیمااونم از دست آرین که نیامده داره حرصم میده بیشترم که نیمااصلاً نمیفهمم این رفتاراشو کاراشو ...........!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    خیلی سردرگمم بودم نسبت به نیما دلیل اینکاراش هنوز نمیدونم یعنی همه این کارهارابه خاطر اذیت کردن من میکنه! اول این حس داشتم ولی الان نه چون اخلاقش عوض شده خودم اول ازش میترسیدم ولی الان حس می کنم بهش عادت کردم به توجه کردناش و اینکه من براش مهمم واین غیرتی شدنش دوست دارم نمیدوم شاید اگه نامزده میترانبود واقعاً عاشقش میشدم ..
    من باید بهفم برای نیماچیم ....
    امروز کلاًحال حاصله نداشتم به این خاطر الکی همش عصبانی میشدم سرم دردگرفته بود گرفتم زودخوابیدم که فردازود برم بیمارستان ..
    یه هفته گذشت تواین هفته نیماهرروز بهم زنگ میزد .......
    توی بیمارستان بودم که موبایلم زنگ خورد .. شماره ناآشنا بود ......ولی گفتم شاید نیما باشه آخه امروزبهم زنگ نزده بود.
    جواب دادم الو سلام نیما .........سلام مثل اینکه منتظر تماس یک نفر بودی .........
    خیلی تعجب کردم این کی میتونه باشه ...!
    ازش پرسیدم شما...؟اونم گفت آرینم ...
    تعجب کردم این چرا یکدفعه بهم زنگ زده اصلاً بامن چکارداره ....!باجدیدت گفتم شمایید ...
    -آرین:بله .... حتماتعجب کردی ... این نیماکه گفتین همکارتون هست ؟
    چرااون وقت فکرنمی کنم ربطی به شماداشته باشه
    -آرین: هیچی فقط میخواستم بدونم اگه همکارتون هست اینقدر صمیمی هستین که اسم کوچیکشون صدامی زنید ..
    -دلیلی نمبینم ..که پرید توحرفم گفت درست میگین ... دلیل زنگ زدم اینه که میخوام ببینمتون
    چرااون وقت..........؟
    آرین: کارتون دارم میخوام درباره یه موضوع مهم باهاتون حرف بزنم ........
    درباره چی ..خوب بگین من الان کاردارم نمی تونم بیام بیرون ..
    -آرین: پشت تلفن نمیشه باید حضوری ببینمتون .
    گفتم من کاردارم..
    -آرین: میتونید مرخصی بگیرید مثل اون روز که باآقانیمابودین ...
    این چراهمش نیمانیمامیکنه ... ببینم چی میشه..
    -آرین: پس منتظرم ساعت 9 همون رستوران که اون روز همو دیدم یادتون که هست ...؟
    آره ..
    آرین : مرسی پس منتظرم بای
    خداحافظ ..
    این دیگه چی میگه چرامیخواد من ببینه چراینقدر از نیمامپرسه نکنه میدونه که همکارم نیست! میخواد از من اتو داشته باشه جلوی مامان وبابام ...خداچکارکنم فقط اینو کم داشتم .
    به چند ساعت رفتم اماده شدم که برم ... رسیدم به رستوران با دیدنش یاد روزی اولی که با نیماآمده بودم .... افتادم زود رفتم توی رستوران ببینم آرین بامن چکارداره...
    چشم چرخوند که ببینم ...دیدم که برام دست تکون داد..
    رفتم نزدیکش ..اونم خیلی ریلکس گفت سلام خوبی عزیزم خوشحالم که امدی
    من چیزی نگفتم...
    فقط خوب بگین چکارداشتین.
    آرین :تو اول بشین بعد حرف میزنیم ..........
    گفتم که کاردارم باید زود برم ...
    آرین: خوب اگه درباره نیما باشه چی .
    یعنی چی..!
    -آرین : گفتم بشین تا حرف بزنیم .
    مجبور شدم بشینم منتظربودم ببینم میخواد چی بگه ..
    اونم یه لبخندملیحانه تحویلم داد
    -آرین: توکه میدونی موقیعت خیلی خوبی دارم خانواده خوب ،تحصیلات عالی، قیافه جذاب ،دخترها زیادی ارزو مو دارن .....
    خوب چرااینها به من میگین .؟
    -آرین :دلیل داره خودت خوب میدونی من چندساله بهت علاقه دارم ...اونجا دخترهایی زیادی دور برم بودن ولی هیچکدوم نتونستن جای تو راتوی دلم بگیرن .
    بااینکه تو همیشه بامن رفتارسردی داشتی و این منو خیلی عذاب میداد ..ولی نمیتونستم فراموشت کنم دلیل اومدن به ایران فقط تو بودی ..میخوام که بامن ازدواج کنی ...........من نمیزارم کسی ذیگه ..که من چندساله عاشقش هستم ازمن بگیره
    - چی تو میخوای که من باتو ازدواج کنم! خوب میدونی من تو هیچ چیز مشترکی باهم نداریم اصلا ًمن هیچ علاقه ای بهت ندارم
    -آرین : من کاری میکنم که تو بهم علاقه پیداکنی ............
    نه این اصلاً امکان نداره من هیچ وقت هیچ علاقه بهت نداشتم نمیتونم بهت داشته باشم من من اصلاً قصد ازدواج ندارم .........
    -آرین: با نیما همین طور .......؟
    چی..............!
    -آرین :خوب میدونم که اصلاً همکارت نبوده ..از فامیلتون نیست پس چی میشه اینکه اون دوست پسـ ـرته فکرنمیکردم تو اهل این چیزها باشی همیشه فکرمیکردم تو از اون دختره هستی که به پسرها محل نمیزاری ولی الان مبینم که اشتباه میکردم ..........
    از عصبانیت سرخ شدم این هرچی دلش میخواد داره به من میگه ...............داره به من توهین میکنه
    با عصبانیت بهش گفتم شمابا چه حقی راجب من اینطوری حرف میزننین.
    شمانمیتونید راجب من هرچی دلت میخواد فکرکنید وحرف بزنید.... اواینکه نیماکی هست اصلاً ربطی به شما نداره بهتر توی مسائل شخصی من دخالت نکنید ....
    میخواستم پاشم برم که گفت بشین هنوز حرف دارم ...
    من دقیقا ًحرفی باشماندارم .
    -آرین: یه چیز مهم تری هست که بایدبهت بگم ..
    مجبور شدم بشینم ببینم حرف حساب این بشر پرو چیه. خیلی عصبانی بودم دوست داشتم هرچی سریعتر از اونجا برم
    -آرین: خوب پس اگه دوست پسـ ـرت نیست چکارته نکنه بدون گفتن به خانوادت میخوای ازدواج کنی !
    حدخودت بدون توحق نداری ........... این چیزهارابه من بگی
    -آرین: حق دارم چون امشب مامانم قرار به مامانت زنگ بزنه تو چند روز آینده قرار خواستگاری بزاره
    برای چی من که جوابم معلومه نه! ......... امگان نداره من باتو ازدواج کنم
    -آرین:توکه نمیخوای خانوادت بدونن بدون اطلاع اونه با یه نفر دوست شدی .....تو بامن ازدواج میکنی حالا ببین
    که چی داری منو تهدید میکنی ..مگه تو خواب ببینی من باتو ازدواج کردم ..
    -آرین: لازم نیست تو خوابم ببینم وقتی قراره تا چندروزه دیگه باهات ازدواج کنم .... بهترزودتر بااون بهم بزنی چون دوست ندارم بادختری ازدواج کنم که دوست پسـ ـر داشته باشه .
    میخواستم چیزی بگم که همون موقعه صدای شنیدم .....گفت کی قراره باکی ازدواج کنه!
    نه امکان نداره اون اینجاباشه روبرگردونم دیدم نیمابا قیافه عصبانی بالایی سرم ایستاده ..
    آرین با خودنسردی گفت من و نیلوفر..حرفیه
    -نیما: اُه حالا کی این قرار گذاشتین !
    میخواستم چیزی بگم که آرین نذاشت زودگفت
    آرین :اون که خیلی وقته نیلوفر مال منه ..
    - چطور آرین میتونه اینفدر پست باشه .... روکردم طرف نیماگفتم نیما
    نیمااصلا دیگه نگاهم نکرد ... فقط گفت مبارک ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    خیلی تعجب کردم چطورنیما راحت گفت مبارک باشه ..!ازاون نیمای که زودی سر این چیزها عصبانی میشد....میخواستم یه چیزی بگم گذاشت رفت ..
    از روی صندلی بلند شدم .....میخواستم برم دنبالش ....اصلاً آرین برام مهم نبود ..... که همون موقعه گفت ..میخوای بری
    خیلی برات مهمه الان ناراحتی انگار
    تو چطور میتونی اینقدر پست باشی ...اره دارم میرم چون دیگه یه لحظه نمیتونم کنارهمچین آدمی مثل تو باشم
    اصلاًبرام مهم نیست هرچی دلت میخوادفکرکن
    نمیدونم هدفت از این حرفهاوکارها چیه فقط اینو خوب بدون حاضرم بمیرم ولی زن آدم پستی مثل تو نشم
    -آرین:اره من پست هرچی دلت میخواد میتونی به من بگی ولی توهم این خوب تو گوشات فروکن که من نمیزارم به غیرمن زن کسی دیگی بشی تو از اولش مال من بودی
    مگه توی خواب ببینی .
    -آرین:چراتو ی خواب وقتی قراره توی واقعیت اتفاق بیفته عزیزم ......
    بهش با عصبانیت نگاه کردم گفتم از ت متنفرم خیلی ...زود امدم بیرون نزدیک بود که به ماشینش برسم که سریع حرکت کرد رفت حالا چکارکنم ؟من نمیخواستم راجب من فکربد کنه چقدرطول کشید که نظرش راجب من عوض شد ..اینکه همه مثل هم نیستن الان بازم امد سرخونه اولش اشک تو چشمام جمع شد نمیدونم دست خودم نیست شایدم دلیل داره
    این حال من نمیخوام باور کنم ازاون جا یکراست رفتم بیمارستان همش ذهن درگیراین موضوع بود...چندباربهش زنگ زدم جواب نداد.
    رفتم خونه توی اتاقم بودم که دراتاقم زده شد ..مامان بودامدتوگفت چیزی شده؟
    من نمیخواستم باعث نگرانی بشم
    نه مامان جونم چیزی نیست فقط خسته ام ..
    -مامان :پس استراحت کن گلم فقط میخواستم یه موضوع مهم بهت بگم میخواستم نظرتو راجب یه موضوع بدونم
    حدس میزنم مامان چی میخوادبهم بگه
    مامان روکرد طرفم گفت امروز خانم مظفری زنگ زده بود میخواستن اجازه بگیره برای جمعه شب بیان خواستگاری .
    باور نمیشد که واقعاً...آرین این دفعه جدیه ...... مامان بهم گفت حالا نظرت چیه عزیزم خودت خوب میدونی خانواده مظفری خیلی خوبن از همه لحاظ ....
    نمیدونستم که چی بگم به مامان
    اینکه خوبن شکی نیست اماخودتون خوب میدونین من به آرین هیچ علاقه ندارم ............. درواقعه از ش متنفرم...
    -مامان: دخترم تو خودت میدونه ارین خیلی عالیه ..نیلوفر عزیزم این بهونه همیشگیته تو میدونی چقدر خواستگارهاخوب از دست دادی فقط همیشه این گفتی
    نه مامان آرین ..فرق میکنه . ما
    مامان باعصبانیت گفت چه فرقی میکنه..نیلوفردرست بگو نمیخوام اینها همه بهونه اتن .... تو تنها بچه ماهستس ما خیلی آرزوداریم خوشبختی تو ببینم .. بعدم خانواده مظفری از همه لحاظ مورد تایید باباتن ..... بزارن بیا ن بعدش باهم حرف میزنید شاید به نتیجه هاخوبی رسیدن.
    میخواستم بگم مامان من .........چطوربگم من از این بشر متفرم اما چیزی نگفتم
    -مامان: پس من بهشون میگم همون روز بیان....
    مامان گونه بـ ـوس کردشب بخیر گفت رفت ..
    حالا چکارکنم من از این آدم متفرم ..؟اگه بیان خواستگاری بابا حتما موافق میکنه مامان که معلومه راضیه ...... به خاطر اینکه همش خواستگارموبا بهونه الکی رد کردم این دفعه دیگه نمیشه..چکارکنم ......؟
    نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم ...همش یاد نیما میفتادم نمیدونم واقعاً شاید برام نیمامهم بودمن نیمخوام دچارسوء تفاهم شه من هر طور شده این قضیه درست می کنم... اصلاً نیماچطوریکدفعه اونجابود...
    تا صبح خواب به چشمام نیامد ...
    رفتم بیمارستان بازم هرچی زنگ زدم جواب نداد ..نه انگارنیمخواد جواب بده باید برم ببینمش ..کجابرم اره میرم دفترش... امابازم دودل بودم اگه نیما فکرکنه شاید برام خیلی مهمه ..نه من میرم فقط این سوءتفاهم حل کنم فقط همین... زود سوارتاکسی شدم جلوی شرکتش پیاده شدم یه ساختمان چندطبقه با معماری زیبابود واردشدم سوارآسانسور شدم ولی همش استرس داشتم دلم همش شورمیزد بلاخره رسیدم جلوی در دفترش ....نمیدونستم برم یانه دلیلش از برخوردش میترسیدم ...اره من میترسم من از بی محلیش میترسم...
    وارد شرکت شدم ولی میخواستم دوباره برگردم.. همون موقعهخانم منشی گفت خانم شماکاری داشتین..دیگه مجبوربودم جواب بدم روم برگردوندم رفتم طرفش
    بامهندس کیان کارداشتم ...... اونم نگاه بهم کرد عینکشو یکم برد بالاتره گفت ایشون جلسه .دارنددقیقاًحرف تمام منشی اینه
    نمیدونید چقدر طول میکشه ...
    -منشی: خانم من نمیدونم تازه شروع شده...مهندس جلسه هاشون خیلی همیشه طول میکشه ایشون روی پروژهاشون خیلی حساسن .. زیاد وقت میزارن به این خاطر طولانیه ...
    منم چیزی نداشتم دیگه بگم .... پس من منتظر میمونم
    خانم گفت هرجوردوست دارین.. ولی اینو بهتون بگم مهندس وقتی جلشون تموم میشن تایک ساعت کسی تو اتاقش راه نمیده بستگی داره اگه پروژه خوب پیش بره اگه اونطور که خواستن پیش نره ولی اون طور اخلاقش عوض میشه...
    تعجب کردم چطور این خانم منشی همه چیزاخلاق رئیسشو به من میگه ... !یکدفعه گفت اینها به مهندس نگین خودتون که اخلاقشو خوب میدونید.....
    تودلم گفتم اره من خوب میشناسمش .... اصلا ًاگه نخواد منو راه بده چی ..؟ هرچی باداباد میمونم من امدم بهش توضیخ بدم اگه نذاره من حرف بزنم خودش مقصره دو ساعت نشسته بودم خسته شدم مگه میخوان چکارکنن که همون موقع در اتاقش باز شد یه آقای عصبانی امد بیرون .. زوداز جلویم ردشد رفت یه آقای دیگه زود رفت دنبالش .. ولی انگار بهش نرسید که برگشت
    داشت میرفت توی همون اتاقی که از ش امده بود....یکدفعه برگشت طرف من گفت خانم ببخشید شماکاری داشتید؟
    بامهندس کیان کارداشتم .. اون آقا باز همون حرف منشی گفت اگه چیزی راجب کار شرکت دارین من درخدمتون هستم
    نه فقط باید به خودشون حرف بزنم.. اونم گفت هرجورمایلید ... ولی یه روزدیگه بیاین خیلی بهتره ..
    نه من نمیتونستم یه روز دیگه بیام باید همین امروز با نیماحرف بزنم به این خاطر گفتم من منتظرمیمونم.....میشه شما بگین بهشون من کارواجبی باهاشون دارم که همون موقع در باز شد نیما.... گفت فرزاد بیا اتاقم کارت دارم ...زود... اصلاً متوجه من نشد یا شایدم خودشو زد به اون راه ..ناراحت شدم دوباره در باز کرد بابهت نگام کرد باتعجب خیره شده بود به من... میخواستم برم طرفش که روکرد طرف خانم منشی
    گفت خانم شماکه میدونید من بعد از جلسه کسی نمبینم ..انگا رغیر مـ ـستقیم میخواست بهم بگه نمیخواد منو ببینه حالا من کسی بودم براش!
    میخواستم یه چیزی بگم که گفت درثانیه من وقت برای حرفهاایشون ندارم این خانم بهتر برن به کارها مهم ترشون برسنه که خودش میدونن پوزخندم زد رفت توی اتاقش درم سفت کوبوندمنشی واون آقا داشتن با تعجب نگاهم میگرد حس خیلی بدی داشتم نمیخواستم یه لحظه دیگه اینجابمونم اختیار اشکامو نداشتم ...دویدم زودرفتم بیرون اصلاً اشتباه کردم.. که امدم واقعاً نیماخیلی تحقیرم کرد.....چطورمیتونه اینقدر بی انصاف باشه وقتی هیچی از موضوع نمیدونه .....!
    از شرکت رفتم بیرون سرموگرفتم بالا به پنچره اتاقش نگاه کردم گفتم خودت خواستی میخواستم بهت بگم چیزی نبوده آرین اشتباه گفته فقط برای جزوندن تو اون حرفهارازده من قدمی براشتم تا بهت ثابت کنم ...اما تو با این کارت چند قدم ازم دورشدی خداحافظ دیگه همه چیز تموم شد ... اگرواقعا چیزی بوده باشه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم ....فقط دوست داشتم زودی برم خونه به آرامش نیاز داشتم سریع تاکسی گرفتم رفتم خونه ....توی خونه کسی نبود یه راست رفتم توی اتاقم خودمو انداختم روی تخـ ـت ...نمیدونم چرا فکر میکنم دلم هزار تکه شده خیلی حس بدی داشتم از دست نیماخیلی عصبانی بودم چطور بامن اینطور رفتار کرد!
    انگار واقعاً من براش مهم نبودم .... حالا فهمیدم اینها همش یه بازی بوده اون فقط میخواسته منو اذیت کنه اینکه من بهش دل ببندم بعدش منو پس بزنه ولی من اینجوری که اون فکرمیکنه نیستم من نمیزارم دیگه من بازی بده ..... سرم درد گرفته بودبه این خاطر اصلاً حوصله نداشتم گفته بودم میخوام استراحت کنم سرم روی بالشت بود بی اختیار اشکی از چشم چکید روی بالش همون موقعه کسی در زد اومد توی زود اشکهای توی صورتمو پاک کردم ....آرش مثل همیشه شاد سر حال یه سلام بلند کرد زوی اومد نشست روی تخـ ـتم ..........
    -نیلوفرسلام خوبی
    -آرش : واقعا که خانم شما نباید یه سراغی از این دایی تنهات بگیری !
    -نیلوفر:ببخشید .........
    -آرش:خوبه.... خوبه.... الان میدونم دقیقا میخوای چی بگی ... پس ولش کنم بریم سر اصل مطلب چی شده نیلو دایی زانوی غم بغـ ـل گرفته هان
    من ذیگه نمیخواستم ناراحت باشم ....دوست داشتم مثل همون نیلوفر سابق باشم
    نه خیر اصلاً اینطور نیست خیلی هم شاد سرحالم فقط یکمی خسته بودم همین ...... آرش امدنزدیکم پیـ ـشونیم یه بـ ـوس کرد
    -آرش:امیدوارم همینطورباشه ولی چشمات یه چیزی دیگه نشان میده ...
    -نیلوفر: چشمای من هیچی اصلا ًنشان نمیده زودبگو چه شده از این ورا زودتر میگفتی یه گاوی گوسفندی بکشیم ........
    -آرش :میدونم خیلی محبوبم میخواستم غافلگیرت کنم از دیدنم ذوق زده شی .......
    -نیلوفر: اره الان نمیدنم چطور جلوی شادی خوشحالیموبگیرم ...... آرش با لبخندنگام کرد ولی تو چشامش میشود فهمید یه جورایی حالمو میفهمه... آرش برام مثل برادر وخواهرنداشتم میمونه رفیقه غارم بود از بچگی .... به خاطر خیلی برام عزیز ه.. سرمو روی شونش گذاشتم من همیشه همه چیز بهش میگفتم ولی نمیدونستم راجب این موضوع باهاش چطور درددل کنم ....
    -آرش:نیلو دایی اونی که تودلت داره اذیت میکنه به داییت بگو ..... من چشمایی نیلوفرم میشناسم ...مثل همیشه نیست ... -نیلوفر:دایی دلم گرفته..
    -آرش: از چی قربونت برم ....
    -از یه آدمی ....
    -آرش: خوب
    همیشه عاشق این رفتارش بودم همیشه فقط گوش میداد هی ازم سوال نمیگرد.... یه آدمی که دلم ازش پره بدونی که حقیقت بفهمه داره برای خودش نتیجه گیری میکنه .... خیلی ناراحتم کرد ه حس بدی دارم فکرمیکنم دلم شکسته ... فقط خوب بلده که همیشه برداشت اشتباه کنه ....فکرمیکنه که درست فهمیده ...آدمو بااین کاراش حرص میده ...وبراش مهم نیست دل یه آدمی بشکنه..
    -آرش: خوب تو براش توضیح ندادی ...که دچار سوءتفاهم شده ......
    -آره میخواستم اما اجازه نداد ..............اصلاً به حرفام گوش نداد...
    -آرش:پس دیگه چیزی نمیمونه...شاید اون ادم مغرو داره وانمودمیکنه که چیزی نمیدونه ...براش مهم نیسته ....خودشو بی تفاوت نشان میده .....
    نمیدونم ...ولی .
    -آرش :ولی چی باید چکارکنی.... ؟
    -آرش: خودت چه فکری میکنی......
    - میخوام اون ادم فراموش کنم.....
    -آرش :اگه فکر میکنی راه حل خوبیه همین کارکن ولی دلتم آرام میگیره ...؟
    -نیلوفر: مشکل همیشه این دل .....مامان بهت گفته که قرار آرین که خودت میدنی چقدر ازش متنفرم بیاد برای خواستگاری ...
    -آرش: اره یه چیزیهای میدونم .... میخواستم یه چیزی بگم که مامانت نذاشت نه برداشت گفت توهمیشه طرف نیلو میگیری منم همیشه حرفتو گوش دادم ولی ایندفعه دیگه نمیشه .. .آرین همچین بدم نیست از بچگی میشناسیمش......
     

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    انگارهمه موافق آرین هستن واون منم که که ازش متنفرم ...!
    امامنم نمیزارم که اون آرین به خواستش برسه
    توی بیمارستان بودم که موبایلم زنگ خورد بادیدن شماره فهمیدم که آرین اصلاً حوصله این یکی نداشتم ..
    امامیدونستم ازهمین موضوع سوءاستفاده می کنه...بدونی که بهش سلام کنم....
    چکارداری کاردارم..
    آرین: اول سلام دوم اگه اون پسره بودهمینطور جواب میدادی.؟
    - اون دیگه به شما مربوط نیست تومسائلی که بهتون ربط نداره دخالت کنید ...
    -آرین:دقیقاًمیتونم دخالت کنم وقتی قراره که توی همین چندروز زنم بشی
    - چی فکرکردی همین که گذاشتم بیایی خواستگاری یعنی تمومه نه آقا از این خبرها نیست ..بهتراز این رویاهای الکی بیدارشدی .
    -آرین : رویانیست عزیزم توهم تاچندروز دیگه باورمیکنی که زنم میشی ..
    آرین:راستی ببینم با اون پسره که ارتباطی نداری هنوز..... ؟میدونی که دوست ندارم زنم قبل ازدواج باکسی دیگه رابـ ـطه داشته باشه ...
    ازاین حرفش عصبانی شدم این چطورجرات میکنه هرچی از دهنش درمیاد به من نسبت بده پسره عوضی
    باتندی بهش گفتم توخودت فکری میکنی.. خودت پستی همه این طورهستن ..
    برای آخرین بارم میگم توکارمن دخالت نکن حالا میخوام قطع کنم چون حرفی برای گفتن ندارم....
    -آرین:نه نیلوفرمن هنوز حرفم تموم نشده ..
    بودن توجه به حرفش تلفن قطع کردم ..انداختم توجیبم ...خداواقعاً اینو فقط کم داشتم ...
    روزهاداشت سپری میشد جمعه شب نزدیک میشد منم همش استرس گرفته بودم که نکنه حرف آرین راست بشه
    مامان وکبری خانم افتاده بودن به جون خونه انگارکه این خونه تاحالا تمیزنشده ....بابا انگار راضی بود
    به اصرارمامان رفتیم خرید هرچندحوصله نداشتم .
    انتخاب گذشته بودم گردن مامان
    مامان برام یه کت شلوار سفید ومشکی انتخاب کردبدون هیچ مخالفی پسندیدمش چون نه حوصله گشتن داشتم نه اینکه برام مهم بودکه بهم بیاد..
    لباس پوشیدم اندازم بودهمینو برداشتم....
    بلاخره جمعه شب شده ازآرش قول گرفته بودکه حتما توی مراسم باید باشه ...خیلی ساعت سریع میگذشت یه دوش سریع گرفتم نشستم جلوی آینه .
    اصلاً حال رسیدن به خودمونداشتم یکم کرم پودرزدم آخرم یه برق لب ..
    لباسمو پوشیدم زودترمیخواستم برم پایین پیش آرش
    همینطورکه از پلهاداشتم میامدم تلفن خونه زنگ خورد......
    -نمیدونستم چی شد که آرین از آمدن صرف نظرکرده بود !ولی هرچی بودعالی بود برای من....
    فقط آرش میدوستم که منم چقدر خوشحالم از این اتفاق....
    توی اتاقم توی بیمارستان بودم داشتم وسایلمو جمع میگردم برم که صدای درامد
    -شبنم ببخشیدالان میام
    دربازشد..
    دیدم ازشبنم جوابی نمیاد
    روبرگردونم ازدیدن کسی میدیدم کیفم شل شدافتاد روی زمین زود برش داشتم واقعاً از دیدنش خیلی عصبانی شدم نمیدونم دلیل امدنش به اینجاچی بود؟هرچی بود من نمیخواستم حرفاشو بشنوم...
    بدون هیچ حرفی میخواستم ازکنارش ردبشم
    دستمو گرفت روبرگردوندم طرفشو باعصبانیت بهش زُل زدم دستموبه زورمیخواستم بکشم که بیشترگرفتش
    دستموول کن میخوام برم
    زودتغییرچهردادگفت واگه نذارم.
    یه پوزخند زدم که از چشماش دورنموند.
    اون وقت خودت میدونی چی میشه.
    من بیکارنیستم اینجاوایستم باید برم...
    -نیما:منم همین طورخانم دکتر .
    خوب بزاربرم..
    -نیما:نه تاوقتی که با هم حرف نزدیم.
    باعصبانیت گفتم من حرفی برای گفتن ندارم... یه لحضه حاضرنیستم باشماهم کلام بشم جناب کیان بهش طنعه زدم که بدونه دیگه همون نیما سابق نیست برام
    -نیما:باشه خانم دکتر زیادوقت شمارانمیگیرم
    نمیخواستم ودوست نداشتم دلیلی نمیدونم برای اینکه بازم دوباره همه چیزاز سر شروع بشه به این خاطر دستمو کشیدم اون منو کشیدطرف خودش
    -نیما:خانم کوچولو آنقدر تقلا نکن تا من نخوام نمیتونی بری ..پس بهتره یه لحظه همین جاوایستی ..جای به این خوبی
    من بازم تقلا کردم
    نگاهش نمی کردم ..
    نیما:چرانگام نمی کنی هان سرتو بالا بگیر..
    چون نمیخوام.. فقط میخوام برم.
    شماحرفاتون گفتین اون روز توی شرکتتون دیگه مگه چیزی مونده برای توهین کردن به من...؟
    اشک توچشمام جمع شده بود
    -نیما:آره خیلی مونده من ازدست عصبانی بودم..
    از حرفش تعجب کردم سرمو بالا گرفتم گفتم اونوقت چرا.!
     

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    نیما:میپرسی چرا!مگه من بهت نگفته بودم که ازاون پسره عوضی بدم میاد دوست ندارم بااون هم کلام بشی بعدتو اون وقت پاشدی بااون رفته بودی هم رستورانی که برای بار اول باهم رفته بودیم....
    نمیدونی چه احساسی داشتم لحظه که تورااونحا دیدم...
    اون روزحالم گرفته بودم فرزاد اصرارکرد که بیایم همین رستوران نهاربخوریم چون اینجانزدیک به شرکته امدیم
    اون لحظه احساس کردم که نباید به هیچ دختری اعتمادکنم...
    پریدم توحرفش گفتم من نمیخواستم اون بهم زنگ زدگفت کارمهمی داره یه چیزی درموردتویه فقط به این خاطررفتم
    اونم حرفهای صدمن یه غاز تحویلم داد
    -نیما:چراقبلش بهم نگفتی..؟
    نمیخواستم نگران بشی فکرمیکردم هنوزمسافرتی
    -نیما:بله بابرخورد اون شب خانم میخواستم چندروزنبینمت..اون پسره آشغال نمیبخشم برای اینکه اون حرفهابهت گفتم...
    خوبه الان فهمیدی که من مقصرنیستم..
    -نیما:چراهنوزم مقصری باید یه تنبهه کوچولو بشی
    چی ...که نذاشت بقیه حرفمو بزنم نمیخواستم هرچی پسش زدم ولم نمیگرد..ولم کردبه زورگرفتم
    آره نیمابرای من ممنوع شده
    هولش دادم ..تعجب توی چشماش دیدم اشکام شروع به ریختن کردن میخواستم فقط برم که نیما با تعجب از رفتنم یک دفع دستمو گرفت من دیگه این دستها گرم نمیخواستم
    -نیما:چراداری گریه میگی همین طوری یکدفعه میخوای بزاری بری ..!
    من سرم پایین بود چیزی نمیتونستم بگم ..که تکونم داد گفت چرانمگیی هان ...؟
    منم بی وقفه شروع کردم به حرف زدن..
    میخوام برم چون دلیلی برای موندن نمیبینم همه چی تموم شده ازهمون روز که توی شرکتت بودم . اشکمو پاک کردم میخواستم یجورایی بگم ...که ازمن متنفرشه ..
    دستمو کشیدم ... اصلاً من برای تو چی هستم این رابـ ـطه تاکجا ادمه داره .....اره من وقتی تو رامبینم همش یاد میترامیفتم .احساس میکنم دارم به صمیمی ترین دوستم خــ ـیانـت میکنم ...توبرای من فقط پسر عمه ونامزده میترایی نه هیچ دیگه نمیخوام هیچ وقت ببینمت ازخودم بدم میادکاشکی هیچ وقت ندیده بودمت ...ازروزی که دیدمت یه روزخوش نداشتم ...بسه بیااین بازی تموش کن .... بزارهردومون زندگیمون کنیم ....
    یه نگاه بهش کردم چشماش از اعصبانیت قرمز شده بود ....زود درباز کردم امدم بیرون دیگه تحمل دیدن اون چشمهای عصبانی نداشتم
    داشتم از راه روبیمارستان میگذشتم انگار نمیخواست چشمام اشک ریختنشون تموم بشه شبنم دیدم که از حالتم تعجب کرد میخواست بیاد طرف با دستم مانع شدم ..الان فقط به تنهایی نیاز داشتم برای خالی شدن بغضم ....
    وهیچ جای برای من بهتراز اتاقم نبود برای رفع ناراختیم ...دستمو برای تاکسی بلندکردم سوارتاکسی شدم ... هنوز حالم گرفته بود

    یه حسی رفته از قلـ ـبم که کوهی از درد ه
    رسیدم توی خونه با عجله رفتم از پلهاخودمو انداختم توی اتاقم بغض دوباره امدسراغم روی تخـ ـت دراز کشیدم قطره های اشکم یکی یکی از چشمام میرختن روی بالش ویاداون روی که از نیما بریده بودم و...امروز همین طور ازروزی که دیدمش فقط باعث اشک توی چشمام شده ... دیگه از اون نیلوفر شاد حاضر جواب دیگه چیزی ی نمونده ....
    از نیماممنون بودم که توی این چندروز دیگه سراغم نیامد که گذاشت فراموش کنیم همه چیزو ....
    پشت لپ تاپم بودم داشتم چندتا مقاله پزشکی سرچ میکردم موبایلم زنگ خورد...
    بعداز دیدن اسمش به از این چندوقت باعث لبخند روی لبهاشده ...
    الو سلام
    سلام به نیلو خانم گل وگلاب خوبی عشقم چه خبرها سراغی ازمن بدبختم نمیگیری اصلا ًکه سارایی نبوده...
    سارا بازم مثل همیشه شاد سرحال بود باعث شد که منوسرحال بیام برم توی جلد مسخره بازی .....
    یواش یواش سارا خانم شماکه انگاربهتون خوش میگذره که مارابه کل فراموش کردین ..
    تو وقتی اینجا بودین هی توو آرتا سرمو می خوردین رفتین اون سردنیا مارا تحویل نمیگرید..
    این حرفم باعث شدکه جیغ سارا بلند بشه مگه دستم بهت نرسه نیلو کجا منو آرتا سرتو میخوردیم حالا آرتا به چیزی من به این مظلومی ساکتی دلت میاد...
    اره دلم میادوقتی من تنهاگذاشتین رفتین ...
    قربون اون دل کوچولوت ......برم
    دلم برات خیلی تنگ شده ساراخیلی حرف دارم که بهت بزنم ...
    منم همینطورقربونت برم ...
    اشکم پاک کردم گفتم آرتا پندارچطورن خوبن ...؟
    نیلو نگو که داری گریه میکنی توکه اینقدردل نازک نبودی ..
    نبودم ولی شده سارا خیلی حرف توی دلم مونده ....خیلی
    نیلوی خودم گلم ببخش که اینقدر ازهم فاصله گرفتیم آخه این چندوقت گرفتاربودیم درگیر کارها پنداربودیم ...
    بگذریم یه خبری .....ولی قول بده سکته نکنی ....
    سارا شوخی نکن دل نگران شدم ...
    دل نگرانی نداره خره ....ما قراربرای تعطیلات بیام ایران یعنی سه روزدیگه ایرانیم
    وایی سارا همرا بااونم یه جیغ بلندم کشیدم ...
    چته دخترگوشامو کرکردی ...!
    چقدرخوبه سارادلم برات تنگه ...
    منم بی صبرانه منتظردیدنتون هستم ....
    خوب نیلو جون دیگه اگه کاری نداری خداحافظی کنم ..کلی کاردارم این آرتاو پندار که جیم زدن همه کارها ریختن روی سرم من بدبخت ....
    راستی عمویه مهمونی برامون گرفته ماندانا خبرت میکنه ....کاری نداری خداحافظی می کنم
    نه عزیزم بروبه کارت برس به بچه سلام برسون ...خداحافظ
    توهم همینطور...بای
     

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -یه لحظه یادگذشته تونست لبخندرولـ ـبم بیاره واقعاًعالیه منتظرم زودتربیان شایدبتونم همه چی فراموش کنم...
    بعدازتموم کردن کارهام خوابیدم می خواستم صبح سرحال وشادباشم وقتی رسیدم بیمارستان بعدازتعویض لباسام داشتم از ایستگاه پرستاری می گذاشتم ..شبنم دیدم میخو استم مثل قبل شادباشم
    بایه لبخندبه طرف شبنم رفتم میخواستم یکم سربه سرش بزارم شبنم که اصلاً حواسش بنودبایه سلام بلندم جاخوردبرگشت طرفم
    سلام خانم خانمهاکجاسیرمی کنی...
    -شبنم :خدابگم چکارت کنه این چه کاری بودکردی ترسیدم .
    خوب حالا طوری می گـه ترسیدم انگارزلزله شده
    -شبنم:نه بابا می بینم شادشنگولی آفتاب ازکدوم طرف درامده.....!
    ای بابا حالا یکدفعه خواستیم سرحال باشیم بقیه نمیزارن .......
    -شبنم:قهرنکن واقعاخوشحالم بعدازاین چندوقت شادمیبینمت .
    مرسی عزیزم
    -شبنم:راستی میدونی قراره سارا اینا بیان...؟
    اره خیلی خوبه اینطورنیست
    -اره خیلی خوبه من که خیلی خوشحالم
    بعدیکم حرف زدن باشبنم رفتیم به کارمون برسیم واقعاًانرژی داشتم
    داشتم وارداتاق یکی از مریضهامیشدم دکترآرشام دیدم بایه لبخندسلام کرد
    آرشام: سلام خانم دکترخوبید حالتون چطوره؟
    -ممنوم شماچطوررید؟
    -آرشام:ممنون منم بعد نیستم ...راستی خانم دکترخبردارین که آرتا ایناقراره بیان
    اره سارابهم خبرداد خیلی خوبه دلم براشون خیلی تنگ شده بود
    اره واقعاً جاشون خالیه وقتی اونهااینجابودن خیلی خوب بود
    اره خوب آقا دکتربه اجازتون ......
    -آرشام:خواهش می کنم بفرمایید
    توی تاکسی توراه خونه بودم ای هفته که گذشت همه چیزخوب بود دیگه داشتم بانبودن نیماکنارمی امدم
    توی خونه بودم..مامان کبری خانم داشتن توی آشپزخانه آشپزی می کردن
    بابا داشت روزنامه میخوندحواسشون نبود به این خاطرمثل همیشه ازپشت رفتم یه بـ ـوس روی گونش کاشتم همیشه این کاردوست داشتم.
    بابا که حسابی غافلگیرشده بودروزنامه از دستش افتاد.
    برگشت عقب باخنده داشتم نگاش می کردم ... سلام جناب فرهمند چی تو این روزنامه نوشته شده که حواسش بااطراف نبود باصدای من مامان امد پیش ما.. به مامان سلام کردم مامان بـ ـوسیدم بابا داشت می خندید
    بابا:سلام دخترگلم کی امدی دخترم حواسم نبود؟
    -همین چنددقیقه پیش
    -بابا:بیااینجابشین بابایی ببینم باکمال میل رفتم کنارش نشستم .
    -بابا:امروززودامدی!
    اره شیف نبودم اوه چه بوهاخوب خوب میاد چه کردین مامان
    -مامان: برودست صورتت بشور الان میزمیچینم
    مثل جت از جام بلندشدم
    ارپلهها می دویدم که بابا گفت چه خبره یواش تر گلم..الان می افتی ها
    نه بابا جون حواسم هست .
    رفتم توی اتاقم زودی لباسمو عوض کرد امدم پایین بعدازخوردن یه شام خوشمزه کمک مامان کردم تاظرف هارابشوره
    کبری خانم زودتررفت اتاقش استراحت کنه چون پاش دردمی کرد بعدازاتمام کارها چندتای چای خوش رنگ ریخته رفتم توی سالن
    پیش مامان بابا ..................
    مامان بابا مشغول خوردن چای بودن
    منم کانالهای تلویزیون بالا پایین می کردم اینم که چیزی نداشت تصمیم گرفتم برم اتاقم بایه شب بخیر به مامان وبابا رفتم توی اتاقم
    روی تخـ ـتم درازکشیدم موبایلمو برداشتم چندتا تماس بی پاسخ وپیام از طرف سارا داشتم
    خدابه خیرکنه چقدرعصبانی خنده ام گرفته بوداز پیام هاش
    موبایلم زنگ خورد اوه ساراست
    تاکنارگوشم گذاشتم نمی فهمیدم چی میگفت همین جوری پشت سرهم حرف میزد وقتی خوب تخلیه شد
    گفتم اجازه دارم جرف بزنم سلام خانم خوشگله سارایی خودم خوبی عزیزم .؟
    -سارا:چی عزیزی هان کدوم گوری بودی چراجواب نمی دادی میدونی چقدرنگرانت شدم فکرکردم چیزیت شده
    می بینی که خوبم .....چه خبرآرتا وپندارخوبن چکارمی کنید صدایی چیه سارا چقدرشلوغه کجایی که اینقدرسروصدامیاد
    -سارا:حدس بزن ...؟
     

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -خب یعنی شمابرگشتین وای باورم نمیشه ساراراست می گی !
    -سارا:ای بابا دروغم کجابود اصلا میخوای آرتا صدابزنم بیاد.... نه مثل اینکه حلال زاده هست خودش داره میاد...
    صدای آرتا ازپشت تلفن میامددکه میگفت سارادوساعت باکی داری حرف میزنی بیادیگه..
    -سارا:الو نیلوفر ببخشید ارتاامدحواسم پرت شده...
    -آرتا:چی گفتی نیلوفر.......! وای خداباورم نمیشه بده اون گوشی ببینم .........!سلام دخترخوب کجای توخوبی
    صدای آرتا بود هنوزاون شادی توصداش بود
    -آرتا:الونیلوفراین که چیزی نمی گـه سارابیا بگیرچرادروغ میگی ....
    خند ام گرفته بود ازحرف زدنش به خاطرهمین تاگوشی قطع نکنه گفتم سلام آقا آرتا خوبی خوشید مارانمبینید خوش میگذره
    -آرتا:واه دخترباورم نمی شه نه خودتی !
    نه روحمه که داره باتوحرف میزنه خودمم دیگه ...........
    -آرتا:واقعاًنمی دونم چی بگم این ساراورپریده که هیچی نمی گـه دوساعت اومده بیرون حرف میزنه ..اومدم ببینم این قل ما به راهاکج نرفته باشه
    هردوزدیدم زیرخنده..........
    -آرتا:اخ....
    -چی شده !
    -آرتا:چی می خواستی بشه ای خدامن چه گناهی بزرگی مرتکب شدم که یه قل دیگه نصیبم شده می بینی نیلوجونم من ازدست این چی می گشم ..بابا سرندارم ازبس خانم تو ملاج مازده بهضی وقتها فکرمی کنم اسم خودم یاد نمیاد .
    ازخندروده بورشده بودم....گفتم سارابه این مهربونی ازخداتم باشه..
    -آرتا:داری میخندی ...اره بخند تونخنده کی بخده خب بگذریم ......منکه فدایی این خواهرمیشم خب نیلوخانم واسه خودت خانم دکترخوبی شدی
    ای بابا آرتا هنوزمونده خانم دکترشم
    -آرتا:شکسته نفسی نفرمایید ..خانم دکتر.....مامان بابات خوبن...؟
    -اره خوبن سلام میرسوننن
    موبایل که روی اسپیکرزده بودن ..بااین خاطر صدای پندارامد که می گفت شمادوتا کجاغبیتون زده همگی ول کردین امدین اینجا چه کارمی کنید
    -پندار:سارا این آرتا چرامیخنده ..!ارتاداری باکی حرف میزنی .؟
    من ارتا اون موقع ساکت بودیم ارتا فقط میخندیدآخه پندارنمیدونست موبایل روی اسپیکره ...
    -آرتا:یه دودقیفه ساکت پنداردارم بانیلوجون حرف میزنم ..
    -پندار: نیلوجون نکنه نیلوفرخودمونه بده به من این موبایلو ....
    -آرتا: لازم نیست حرف بزن گوشی روی اسپیکره صداتو نیلوفرشنید..
    -پندار: ای ارتا چرازودترنمگیی ..
    -آرتا:میخواستم موجبات شادی فراهم کنم...
    -پندار: سلام نیلوفرجان خوبی ؟
    -آرتا: ببینم پنی جون خودم داشتم حرف میزدم
    -پندار:صددفعه گفتم به من نگو پنی
    -آرتا:جون داداش ول کن الان کسی نیست
    من فقط داشتم به جروبحث این دوتا میخندم ....
    - گفتم سلام پندار مرسی توخوبی ..
    -پندار: ای دیدی نیلوفربامن بود برو اون ور....
    ارتا بامزه گفت باشه دیگه دوشتون ندالم...
    -پندار:ای بازم لوس شده خجالت بکش از سنت ...
    -آرتا: حسودی میکنی کودک درون فعاله ..
    بهش گفت شما دارین باخودتون حرف میزنید یابامن ...
    -پندار: ببخشید ..مگه این ارتا حواس میزاره برای ادم ..
    خواهش می کنم ..شماکی اومدین!
    -پندار:همین چندساعت پیش ...
    چقدرخوب فکرمیکردم اخرهفته میاین
    -پندار:دیگه کارمون راست ریست شد امدیم
    -خوشحالم
    -پندار:مرسی ماهم همینطورراستی واسه پنجشنبه یه مهمونی قراره بگیریم که حتماباید بیایی
    اره حتما میام مگه میشه نیام شماراببینم ..
    -پندار:همه بچهارا دعوت کردیم ..میخواستیم بعد این چندسال دوری دورهم حمع بشیم
    -آرتا:ببین سارا پنی همش داره حرف میزنه نمیزاره ماحرف بزنیم خب پنی جونم فکرنمی کنی دیگه دیروقته باید بری بخوابی
    -پندار:خوب نیلوفرجان مبینی از این دست ارتا نمیزاره ادم حرف برنه.خودشوکشت ...خوشحال شدم توی مهمونی مبینمت خداحافظ...
    منم همین طور خداحافظ...
    -آرتا:وامن بابا دروغ میگه این پنداره داره ازخودش حرف درمیاره .به حرفش گوش نکنی نیلوجونم .. ای بابا نیلوخانم یه طرفداری ازماکن فقط همش داری میخندی
    خوب چی بگم..!
    -سارا:اگه گذاشتین دوکلمه حرف بزنم
    -آرتا:قل عزیزم مگه به اسارت گرفته بودنت ...آخ این دخترخل چل مارازد
    -سارا:عزیزم نیلوفرشب خوش اگربزاریشون این آرتا میخواد تا صبح مسخره بازی دربیاره
    -پندار:اره راست میگه ..
    -سارا:خب اینهاکه نذاشت حرف بزنیم ....دیگه خداحافظ عزیزم تومهمونی مبینمت
    خداحافظ همگی شبتون خوش خوشحال شدم ...
    -آرتا: نه چی خداحافظ من هنوز حرف دارم...نیلو شبت خوش
    سارا تماس قطع کرد نذاشت دیگه ارتا حرف برنه
    خنده ازروی لبـ ـام کنارنمی رفت.......
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا