کامل شده رمان بازگشت سه تفنگدار ( جلد دوم سه تفنگدار شیطون) | فاطمه موسوی کاربر انجمن نگاه دانلود

داستان بیشتر از زبان چه کسی باشه ؟


  • مجموع رای دهندگان
    644
وضعیت
موضوع بسته شده است.

❤ASAL_M❤

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/02
ارسالی ها
5,042
امتیاز واکنش
53,626
امتیاز
1,121
محل سکونت
کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
بسم الله الرحمن الرحیم

ju76_z4ne_bazgasht_se_tofangdar2.png

سلام به همگی دوستان گلم! بالاخره تصمیم رو گرفتم و استارت جلد دوم رو زدم. توضیحاتی که راجب جلد دوم باید بدم اینه که این جلد دیگه اون طنز بودن سابق رو شاید نداشته باشه و وارد ماجراهای پلیسی و عاشقانه میشه. دیگه از اون فضای بچگونه خبری نیست. نمی‌گم طنز نیست؛ اما طنز بودن داستان به حد نرمالی رسیده. شخصیت‌های جدیدی به رمان اضافه شدن که بعضی نقش اصلی رو تو رمان دارن. امیدوارم که از رمان خوشتون بیاد.

نام رمان: بازگشت سه‌تفنگدار
ژانر: عاشقانه، جنایی، پلیسی، اجتماعی
نویسنده: فاطمه موسوی کاربر انجمن نگاه دانلود
سطح رمان: پرطرفدار
زاویه دید: از زبان شخصیت‌های متفاوت

ویراستار: Behtina
صاحب امتیاز: انجمن نگاه دانلود
جلد: دوم

بررسی‌شده توسط: shaghayegh_h96

خلاصه: سه‌تفنگدار شیطون رو که یادتونه؟ همون‌هایی که همه رو دیوونه کرده بودن و تو شیطونی و خراب‌کاری نظیر نداشتن. حالا این سه‌تا باز هم به هم رسیدن؛ اون هم بعد از ده‌سال. تو این ده‌سال خیلی چیزها تو این سه‌تا فرق کرده؛ رفتار‌هاشون، اخلاق‌هاشون، کارهاشون و... همه فرق کرده؛ اما هنوز هم سه‌تفنگدارن. سه‌‌تفنگداری که قراره ماجراهای عاشقانه و پلیسی رو دنبال کنن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    مقدمه:
    تنگ که می‌گویم...
    نه مثل تنگی پیراهن...
    دل‌تنگی من...
    شبیه حال نهنگی است
    که به جای اقیانوس،
    او را در تنگ ماهی‌ انداخته‌اند.
    دلم برایت تنگ شده است.
    این یعنی ریه‌های من،
    دم و بازدم
    نفس‌های تو را کم آورده‌اند.
    دلم برایت تنگ شده است.
    ***
    آیدا
    نگاهی به موتور‌ انداختم. انگارنه‌انگار، هیچی نمی‌فهمم. شانسی دستم رو بردم داخل تا سیمی قطعه‌ای چیزی رو تکون بدم که با خراشیده‌شدن مچ دستم جیغم به هوا رفت. دستم رو با شدت از کاپوت بیرون کشیدم و سرم رو بلند کردم؛ اما لبه‌ی تیز کاپوت محکم خورد پشت گردنم. دیگه اشکم در اومده بود. صدای خندون آرش رو از کنار ماشین شنیدم:
    - کمک لازم ندارین خانم دست‌وپاچلفتی؟
    - اشتباه گرفتی، بنده یه پا مکانیکی‌‌ام واسه خودم.
    - اِ که این‌طور! پس وایسا تا صبح شاید تونستی درستش کنی.
    این رو که گفت، به سمت در سالن راه افتاد. یه نگاه به ماشین دویست‌و‌شیش مشکی‌رنگم ‌انداختم و با قیافه‌ی فلک‌زده گفتم:
    - باشه بابا بلد نیستم، تو رو جون بچه‌‌ی نداشته‌ت بیا درستش کن صبح لازمش دارم.
    ایستاد و سمت ماشین برگشت. خودم رو کنار کشیدم و جلوی کاپوت ایستاد. ژست کارشناسانه به خودش گرفت و با دقت توش رو بررسی کرد. یه‌کم قطعه‌ها رو جابه‌جا کرد و باهاشون ور رفت تا آخر سر، سرش رو بلند کرد و با بی‌خیالی گفت:
    - سنسور دور موتور داغونه، باید ببریمش مکانیکی.
    کم مونده بود بشینم زارزار گریه کنم. آخه این هم شانسه که من دارم؟ با دوتا دست زدم تو سرم:
    - دِ خب من فردا چه غلطی کنم؟
    آرش در کاپوت رو بست و با خنده گفت:
    - تا اداره پیاده میری یه‌کم اون شکمت آب بشه. زشته دختر این‌قدر چاق باشه. نمی‌گیرنت می‌ترشی!
    فوری دست به کمر شدم:
    - خیلی دلشون بخواد. اصلاً کی گفته من چاقم؟ همین دیروز از شرکت جهانی مدلینگ بهم پیشنهاد کار دادن.
    آرش پقی زد زیر خنده و همون‌طور که دستش رو با دستمال پاک می‌کرد گفت:
    - اوه اوه! شرکت جهانی مدلینگ. اونم هیشکی نه تو. برو خودت رو خر کن.
    تا اومدم چیزی بگم، دستمال رو پرت کرد سمتم. سریع تو هوا گرفتمش. تا اومدم بهش بتوپم دستش رو تکون داد و گفت:
    - خب بابا تو اصلاً آنجلینا جولی. فعلاً برو سر و صورتت رو تمیز کن که شبیه حاجی‌فیروز شدی.
    این رو گفت، رفت تو خونه. گوشیم رو از روی تخت توی حیاط برداشتم و تو صفحه‌‌ی سیاهش به خودم نگاه کردم. چشم‌هام گرد شد. راست می‌گفت، مثل حاجی‌فیروز شده بودم. پیشونیم، لپم و گوشه‌ی لبم همه سیاه شده بود. یه نگاه حسرت‌بار به ماشین خوشگلم‌ انداختم و وارد خونه شدم. سریع رفتم تو توالت و تو آینه سیاهی‌ها رو پاک کردم. دستی به موهام کشیدم و از توالت خارج شدم. مامان تو آشپزخونه در حال پختن ماکارونی بود و بابا و آیهان هم مشغول تماشای فوتبال بودند. از رادمان و آرش هم خبری نبود. موهام رو -که تازه کوتاه کرده بودم- با تل زدم بالا و وارد آشپزخونه شدم. مامان داشت قابلمه رو برای آبکش‌کردن بلند می‌کرد. سریع رفتم سمتش و دستگیره‌ها رو ازش گرفتم.
    - مامان‌جان مگه نگفتم برای این کارها من یا آرش رو صدا کن؟
    - دخترجون هنوز اون‌قدرها هم بی‌عرضه نشدم که نتونم یه برنج رو آبکش کنم.
    - اون که بله؛ اما تا وقتی ما هستیم این کارها مسئولیتش با ماست.
    ماکارانی‌های سفید‌رنگ رو آبکش کردم و گفتم:
    - آرش و رادمان دارن چی‌کار می‌کنن؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    - مثل همیشه پای این پلو استشن‌ها هستن.
    لقمه مواد ماکارانی که تو دهنم بود با‌شدت پرید تو گلوم. هم‌زمان هم نفس‌تنگی گرفته بودم و سرفه می‌کردم و هم از شدت خنده داشتم تلف می‌شدم. بالاخره با ضربه‌های محکم مامان لقمه رفت پایین. مامان با هول‌ و ولا گفت:
    - چت شد یهو؟ چرا این‌طور شدی؟
    - مامان من آخه پلو استشن چیه دیگه؟ اون پلی استیشنه.
    مامان اخمی کرد و همون‌طور که نون‌ها رو ته قابلمه می‌چید گفت:
    - چه می‌دونم. این‌قدر از این‌ آت‌وآشغال‌ها زیاد شده که آدم قاتی می‌کنه.
    زیرزیرکی خندیدم و شروع کردم به آماده‌کردن بشقاب‌ها. مامان اومد کنارم و یه بسته پلاستیک داد دستم و گفت:
    - اینم اسپری رادمان.
    - این دست شما چی‌کار می‌کنه؟
    - مثل دفعه قبل‌ انداخته بود یه گوشه که سربه‌نیست بشه.
    - پوف دیگه نمی‌دونم باید چی‌کارش کنم.
    - نگران نباش درست میشه.
    چند وقتی بود که رادمان می‌خواست نشون بده که بدون اسپری آسمش هم دووم میاره؛ اما تو دوبار آخر از شدت نفس‌تنگی رسوندیمش بیمارستان. هر بار اسپریش رو یک‌جا قایم می‌کنه. هرچقدر هم که باهاش صحبت می‌کنم باز هم کار خودش رو می‌کنه.
    به سمت طبقه بالا رفتم تا آرش و رادمان رو برای شام صدا کنم. صدای دعوا و کرکری‌خوندن‌هاشون کل راهروی بالا رو برداشته بود. در‌ اتاق رادمان رو که پر از عکس‌های فوتبالیست‌ها بود، باز کردم. هردو لبه‌ی تخت نشسته بودند و با هیجان بازی می‌کردند. زدم به در و گفتم:
    - بازیکنان عزیز! بیاین شام آماده‌ست.
    هردو چیزی نگفتن و همون‌طور به بازی‌کردن ادامه دادند. محکم‌تر زدم به در و گفتم:
    - با شما هستم‌ ها!
    اما انگارنه‌انگار. خبیثانه خندیدم و گفتم:
    - باشه، پس همه‌‌ی ته‌دیگ‌ها مال خودمه.
    تا این حرف از دهنم خارج شد، هردو دسته رو‌ انداختند و به سمت پایین حمله‌ور شدند. زدم زیر خنده. چه می‌کنه این ته‌دیگ! من هم سریع رفتم پایین تا دخل ته‌دیگ‌ها رو نیاوردن. سر میز مثل همیشه آرش و آیهان سر ته‌دیگ تو سروکله‌ی هم می‌زدن و از هزارجور کلک سعی داشتن ته‌دیگ همدیگه رو بدزدن. مامان مثل همیشه تندتند برای رادمان غذا می‌کشید و به‌زور به خوردش می‌داد. تنها کسی که خیلی آروم و ریلکس داشت غذاش رو می‌خورد بابا بود. یهو یاد چیزی افتادم و گفتم:
    - ای وای! حالا فردا چی‌کار کنم بدون ماشین؟
    - مگه ماشینت درست نشد؟
    - نه.
    آرش همون‌طور با دهن پر یه چیزی رو بلغور کرد که هیچ‌کدوم چیزی ازش نفهمیدیم. آیهان ترب گردی رو سمتش پرت کرد و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    - چندش‌خان هرچی تو دهنت بود رو با جزئیات مشاهده کردیم. اول اون لامصب رو بجو بعد حرف بزن!
    آرش تندتند غذا رو قورت داد و گفت:
    - فردا با ماشین من برو تا ماشینت رو ببرم مکانیکی.
    - پس خودت چطور میری سرکار؟
    - لازم نکرده فکر من باشی. غذات رو بخور.
    این هم از ماشین فردام. خداروشکر آرش ماشینش رو داد وگرنه فردا می‌مردم تا به اداره برسم. به نشونه‌‌‌‌ی تشکر یکی از ته‌دیگ‌هام رو بهش دادم که از ذوق نزدیک بود از صندلی پرت بشه پایین. آیهان با چهره‌ی مچاله‌شده گفت:
    - اینم آدمه که بهش ته‌دیگ میدی؟
    آرش همون‌طور که خرچ‌خرچ ته‌دیگ رو می‌جوید و پزش رو به آیهان می‌داد گفت:
    - بدبخت، آیدا فهمیده که کی لایق این ته‌دیگ بلوریه.
    - ببین اگر ماشین رو بهش نمی‌دادی بهت می‌داد ته‌دیگ رو یا نه.
    رادمان همون‌طور که لیوان نوشابه‌ش رو پر می‌کرد، گفت:
    - اصلاً مامان به تنها کسی که ته‌دیگ‌هاش رو میده منم.
    همه خندیدند. رو بهش کردم و گفتم:
    - من به فدات. ته‌دیگ که هیچی، کل بشقابم رو بهت میدم.
    صدای اهوع گفتن آیهان و آرش بلند شد. مامان با مهربونی‌ای که همیشه با رادمان داشت، باز هم براش ماکارانی کشید و وادارش کرد که بخوره. نگاهم به دیس افتاد که چشم‌هام گرد شد؛ خالیِِ خالی بود. مگه میشه؟ الان که همه داشتیم حرف می‌زدیم. نگاهم آروم‌آروم بالا اومد و رو بابا زوم شد. بشقابش خالی بود و داشت نوشابه‌ش رو تا ته سر می‌کشید. با شوک گفتم:
    - بابا؟!
    لیوان رو روی میز گذاشت و گفت:
    - جانم؟
    - پس... پس ماکارانی‌های توی دیس کجاست؟
    بابا خندید و تا خواست چیزی بگه نگاهش به نگاه برزخیِِ مامان افتاد. سریع با تته‌پته گفت:
    - ماکارانی‌ها؟ کجا رفتن؟ آرش تو خوردیشون؟
    قبل از این‌که آرش چیزی بگه، مامان با صدای نسبتاً بلندی گفت:
    - باز دوباره چشم من رو دور دیدی تا دم دستت بود خوردی؟ اون شب رو یادت رفت که از شدت پرخوری راهی بیمارستان شدی؟ آخه تو چقدر بی‌مسئولیت و بی‌خیالی؟!
    - د خب گشنه‌م بود. از صبح فقط یه بشقاب قرمه‌سبزی خوردم.
    آیهان با خنده گفت:
    - ببا مطمئنی یه بشقاب بود؟ گمونم دو بشقاب و نیم رو خوردی‌ ها!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    بابا چشم‌غره‌ی شدیدی به آیهان رفت و گفت:
    - گمونم چشم‌هات ضعیف شدن.
    بی‌توجه به بحث‌هاشون بلند شدم و بشقاب‌ها و وسیله‌ها رو برداشتم و شروع کردم به جمع‌کردن. بعد از این‌که ظرف‌ها رو شستم، رفتم تو سالن و گفتم:
    - خانواده‌ی گرامی شب همگی به‌خیر.
    - شب به‌خیر. فقط سوئیچ رو گذاشتم کنار مجسمه کنار راهرو.
    باشه‌ای گفتم و بعد از شب به‌خیر گفتن به همه راهی‌ اتاقم شدم. در مشکی‌رنگ‌ اتاقم رو باز کردم و به قول آیهان وارد تونل وحشت شدم. مامان همیشه میگه من خوف برم می‌داره وقتی وارد‌ اتاق تو می‌شم. اولین چیزی که وقتی وارد میشی به چشم می‌خوره، عنکبوت بزرگ پارچه‌ایمه که توی یه تور چسبیده به کنج سقف آویزونش کردم. شیش‌تا چشم داره که دقیقاًً وقتی وارد میشی انگار که زل زده تو چشمت. ‌اتاق رو کاغذدیواری مشکی با طرح جمجمه‌ی سر کرده بودم که مامان شدیداً ازش متنفر بود. توی یه شیشه تقریباًً بزرگ یه مار با زهر کشیده‌شده نگهداری می‌کردم که هدیه‌‌ی داداش مامان‌‌بزرگ یعنی دایی مامان بوده؛ برای همین مامان تا حالا موفق نشده از بین ببرتش. اسمش رو گذاشتم سی‌سی‌جون. شاید اسمش برای یه مار عجبیب باشه؛ اما خدایی خیلی بهش میاد. تل روی موهام رو برداشتم و خودم رو روی تخت پرت کردم. داشت چشم‌هام گرم می‌شد که تازه یادم افتاد‌ ای دل غافل برق رو خاموش نکردم. حالا کی حوصله داره این همه راه رو بره و برق رو خاموش کنه؟ همین‌طور با چشم‌های نیمه‌باز به لامپ نگاه می‌کردم که بلکه خودش از رو بره خاموش بشه؛ اما اون هم پررو پررو زل زده بود تو چشم‌هام و همون‌طور روشن مونده بود. صدام رو بلند کردم و اسم آرش رو صدا زدم. بعد از یک دقیقه در‌ اتاق باز شد و آرش اومد تو:
    - چیه؟ چی شده؟
    - صدات زدم واسه‌م برق رو خاموش کنی.
    آرش همون‌طور مات و مبهوت داشت نگاهم می‌کرد. من هم پررو پررو داشتم بهش نگاه می‌کردم. کم‌کم تعجب چهره‌ش جاش رو به عصبانیت داد.
    - خل شدی؟ من رو از اون پایین کشیدی بالا که بیام واسه‌ت لامپ خاموش کنم؟
    - خب خودم حوصله ندارم بلند بشم.
    - نوکر بابات غلام سیاه.
    اومد بره که جیغ کشیدم:
    - مامان، بابا، آرش داره اذیتم می‌کنه.
    دستش رو محکم کوبید روی لامپ و لامپ رو خاموش کرد و رفت. لبخندی پیروزمندانه زدم و پتو رو بالا‌تر کشیدم. چقدر خوبه یکی‌یدونه باشی همه ازت حساب ببرن. صدای آرش و رادمان توی راهرو بلند شد که داشتن به سمت‌ اتاق رادمان می‌رفتن.
    - این دور رو ازت می‌برم.
    - دور قبلی هم همین رو می‌گفتی.
    - دور قبلی دلم واسه‌ت سوخت بهت رحم کردم؛ این دور کارت ساخته است.
    - شرط می‌بندم یه امتیاز هم نمی‌تونی جلو بزنی.
    - حالا ببین!
    کم‌کم خوابم برد و صداشون برام محو شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    صدای قوقولی‌قوقول توی مغزم اکو می‌شد. سرم رو این‌ور و اون‌ور تکون می‌دادم که صداش از بین بره؛ اما هیچ فایده‌ای نداشت. بالشت رو برداشتم و روی سرم فشار دادم؛ اما انگارنه‌انگار. با کلافگی از جام بلند شدم و موهای ژولیده‌م رو کنار زدم، به‌زور و زحمت لای چشمم رو باز کردم؛ چیزی رو نمی‌دیدم. دست بردم و روی میز کنار تختم رو لمس کردم، دستم به گوشیم خورد. برش داشتم و روشنش کردم، از شدت نورش سریع چشم‌هام رو بستم. بعد از این‌که چشم‌هام به نور عادت کرد، آروم‌آروم چشم‌هام رو باز کردم. نگاهم که به ساعت گوشی افتاد کم مونده بود پس بیفتم:3:30 نصفه شب! فقط دلم می‌خواست برم اون خروس بی‌محل رو بگیرم و تا می‌خوره با دمپایی بزنم تو سرش. گوشی رو‌ انداختم روی میز و دوباره سعی کردم بخوابم؛ اما مگه این خروس گوربه‌گور شده می‌ذاشت؟ آخر سر کلافه بلند شدم و رفتم تو تراس‌ اتاقم. از هجوم سرما یک لحظه خشک شدم، بارون باریده بود و سوز هوا بیشتر شده بود. نگاهی به خونه بغلی‌ انداختم. تو منطقه‌ای که ما زندگی می‌کردیم غیر از خونه‌ی ما و دوتا خونه‌ی بغلیمون هیچ خونه‌ی دیگه‌ای اونجا نبود. خونه‌ی ما درست وسط این دوتا خونه محاصره شده بود. اینجا خونه‌ی مادرجون بود که وقتی اومدیم پیشش یک‌سال بعدش به نام بابا زد و دوسال بعدش فوت شد. از اون موقع تو شمال موندیم و دیگه به تهران برنگشتیم. خونه‌ی نسبتاً بزرگی بود که تقریباً نزدیک دارودرخت‌ها ساخته شده بود و منطقه‌ش خالی از سکنه بود. خونه‌ی بغلی کاملاً متروکه بود و هیچ‌کس توش زندگی نمی‌کرد؛ اما اون یکی مال آقای نورایی بود که یه دو-سه ماهی برای کار به آبادان رفته و خونه‌ش رو سپرده دست ما، نکرده این خروس مزاحمش رو با خودش ببره. یه سنگ از گوشه‌ی تراس برداشتم و نشونه‌گیری کردم. طبق محاسباتم و فاصله‌ی تراس از خونه و وزش باد سنگ درست باید بخوره تو نوکش. با تموم توان سنگ رو پرتاب کردم. تا سنگ بهش نزدیک شد، جای خالی داد و دویید زیر توری که آقای نورایی براش ساخته بود. از حرص داشتم با تمام توان دندون‌هام رو روی هم فشار می‌دادم. خروسه یه نگاه خبیث بهم‌ انداخت و نوکش رو باز کرد و با تموم توانش شروع به قوقولی‌کردن کرد. خم شدم و داد کشیدم:
    - این‌قدر قوقولی قوقول کن تا گلوت پاره بشه، به درک!
    بی‌خیال خروس شدم و وارد‌ اتاقم شدم. خوابم کاملاً پریده بود. برق‌ اتاق رو روشن کردم و جلوی میز نشستم. حالا که خوابم نمی‌برد می‌تونستم برم یه دوش بگیرم و یه صبحانه‌‌ی توپ بخورم تا ساعت کاریم برسه. بلند شدم و حوله به دست راهی حمام شدم. بعد از یک ساعت حمام‌کردن با آب داغ طبق عادت بچگی حوله‌ی کلاه‌دارم رو پوشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم. سالن کاملاً ساکت و تاریک بود. حق داره والله؛ ساعت چهار و نیم بود. رفتم سر یخچال. پاهام روی سرامیک‌های سرد آشپزخونه داشت یخ می‌زد. تنگ آب رو در آوردم و به سمت کابینت رفتم. تا اومدم آب رو داخل لیوان بریزم صدای پای کسی رو شنیدم، تا برگشتم آیهان رو چوب به دست پشت سرم دیدم. از ترس جیغ کوچیکی کشیدم و دومتر پریدم اون‌ورتر. آیهان با چشم‌های گردشده بهم نگاه کرد و گفت:
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟ چرا حوله تنت کردی؟
    - بنده باید ازت بپرسم چرا چوب به دست پشت سر من مثل عزرائیل ایستادی. قابل توجه که حمام بودم حوله تنمه.
    - این موقع شب چه وقت حمامه؟ منم فکر کردم دزدی چیزی هستی خب.
    - با صدای خروس اسکول آقای نورایی بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. درضمن آخه کدوم دزدی با حوله میره دزدی کنه؟ اصلاً کدوم دزدی میره سراغ یخچال آب می‌خوره؟
    - چه‌ می‌دونم بابا به قول مامان دوره زمونه عوض شده. از همه، همه‌چی برمیاد.
    - تو چرا هنوز بیداری؟
    - هیچی فکرم درگیره خوابم نبرد.
    - چیزی شده؟
    - قول میدی به مامان چیزی نگی؟ نمی‌خوام ناراحت بشه.
    - باشه. چی شده؟
    - مثل همیشه آرسام با پرستو بحثشون شده.
    - این‌که کار همیشگیشونه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    - آره؛ اما این‌دفعه شدید‌تر از دفعه‌ی قبلیه.
    - نگران نباش، این دخترِ رو که می‌شناسی! فردا دوباره یه سرویس طلا می‌بینه خوشش میاد میره سراغ آرسام.
    - گاهی دلم برای آرسام می‌سوزه.
    - نسوزه برادر من، اون روزی که هِی بهش گفتیم این دختره فقط قد دراز کرده و مغزش‌ اندازه‌ی نخوده گوش نداد و پاش رو کرد تو یه کفش که نه پرستو دختر عاقل و خوبیه، حالا بکشه.
    چیزی نگفت؛ چون می‌دونست که حق با منه، هرچی که سر آرسام میاد تقصیر خودشه.
    - حالا دعوا سر چی هست؟
    - مامان پرستو و خود پرستو گیر دادن که چون آرسام عروسی بزرگی نگرفته باید پرستو رو ببره هلند.
    کم مونده بود از شدت عصبانیت سکته کنم. این‌ها چه فکری برای خودشون کردن؟ با عصبانیت گفتم:
    - همین فردا میرم خونه‌شون تکلیف رو باهاشون روشن می‌کنم.
    - بی‌خیال؛ به قول خودت می‌گذره.
    - نخیر. اینا خیلی پررو شدن، فکر کردن دختر شاه پریون تحویلمون دادن که انتظار شمش طلا دارن. یه دختر دراز و قراضه تحویلمون دادن که نه کارکردن بلده و نه چهره‌ی رویایی داره.
    - نکنه می‌خوای بری اینا رو فردا بهشون بگی؟
    - چرا که نه، نُه‌ساله که دارن ما رو می‌چزونن حالا نوبت منه.
    - همون آیدا‌ی شر و اعصاب‌خردکنی، عوض نشدی هنوز.
    هردو خندیدیم و به‌ اتاق‌هامون رفتیم. دیگه ساعت پنج و خرده‌ای بود. حوله رو در آوردم و لباس بافت سبز و شلوار خونگیم رو پوشیدم و رفتم سر کامپیوتر. نگاه دوباره‌ای به ساعت‌ انداختم. شک داشتم این موقع کسی آنلاین باشه. دل رو زدم به دریا و تلگرام رو باز کردم. با کمال تعجب دیدم ماهور آنلاینه. براش نوشتم:

    «زود تند سریع اعتراف کن این ساعت داری با کی چت می‌کنی؟»
    بعد از دو دقیقه بالاخره چشمم به جمال typing… روشن شد.
    «چشمت درآد دارم با محمد می‌چتم.»

    محمد نامزد ماهور بود. پسر خوب و سربه‌زیری بود و با همدیگه تو محل کار آشنا شده بودند. براش نوشتم:
    «نچ نچ نچ. خجالت هم خوب چیزیه والله.»
    «ماکه نامزدیم عذرمون موجهه. بگو بینم خودت این ساعت چرا آنلاینی؟»
    «با صدای خروس از خواب پاشدم دیگه خوابم نبرد.»
    «باشه. منم خر. کدوم خروسی این موقع شب قدقد می‌کنه؟»
    «اولاً که در خربودن تو شکی نیست. دوماً این‌که پرفسور خروس قوقولی‌‌قوقول می‌کنه نه قدقد.»
    «چه فرقی داره؟ حالا من صدای زنش رو گفتم. مهم کاریه که الان می‌کردی.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    «بابا کاری نمی‌کردم. تازه از حمام در اومدم.»
    چندتا کله‌ی متعجب فرستاد و بعد نوشت:
    «این موقع شب؟ حمام؟ مگه داریم؟ مگه میشه؟»
    «دیگه شب هم نمیشه گفت، داره صبح میشه. حالا این‌ها رو بی‌خیال، نامزد جونت چطوره؟»
    «هیچی بابا فعلاً سر این خواهر عوضیش گیر افتادیم.»
    «برای چی؟ چی‌کار به خواهرِ دارین؟ شما عروسیتون رو بگیرین.»
    «تو که خانواده‌‌ی اینا رو می‌شناسی. پاشون رو کردن تو یه کفش که اول بچه‌ی بزرگ‌تر میره خونه‌ی بخت بعد کوچیکه. از شانس گند ما هم محمد بچه کوچیکه‌ست.»
    «تا اونجایی که می‌دونم خواهر محمد دم‌بخته. پس دیر یا زود ازدواج می‌کنه دیگه.»
    «تو هنوز این عفریته رو نشناختی. واسه درآوردن حرص منم که شده ازدواج نمی‌کنه.»
    «دِ خب مگه تو چی‌کارش کردی؟»
    «خانم‌باشی، دوست داشته دوستش زن محمد بشه و حالا که نقشه‌هاش به هم خورده داره از ته می‌سوزه.»
    «محمد حالا چی میگه؟ کاری نمی‌کنه؟»

    «محمد هر خوبی‌ای که داشته باشه یکی از بدی‌هاش که همه‌ی خوبی‌ها رو پَر میده اینه که بلد نیست رو حرف مامان و باباش وایسه و از حقش دفاع کنه.»
    «خب این‌طور که نمیشه. یعنی شما دوتا تا آخر باید منتظر بمونید تا این خانم دست از لجبازی برداره؟»
    «به حرف خانواده‌ی اونا بله، تا آخر.»
    «می‌خوای باهاشون بیام صحبت کنم؟ شاید راضی شدن.»
    «دلت خوشه‌ها! مادربزرگم که این‌قدر یک‌دنده‌ست رفت باهاشون صحبت کرد اثری نداشت.»
    «اون مادربزرگت بود. من آیدام می‌فهمی؟ آیدا!»

    چندتا شکلک خنده فرستاد. بعد از یک دقیقه دوباره نوشت:
    «خب حالا این‌ها رو وللش. خودت چه خبر؟»
    «هیچی بابا از شانس گندم ماشینم خراب شد. آرش فعلاً ماشینش رو بهم قرض داد.»
    «برو خوشحال باش. ماشین اون از مال تو شیک‌تره که!»
    «مگه من مثل تو دنبال مال دنیام؟ برو کافر. برو از دنیا دل بکن.»
    «باشه من عاشق مال دنیا. حالا کی بود سر یه سرویس طلا که آرسام واسه پرستو خریده بود داشت خودش رو می‌کشت؟»
    «اون بحثش فرق می‌کنه. درضمن اسم اون دختره‌ی دراز بدقواره رو نیار که اوق می‌زنم.»
    «باز چی شده؟ دعواشون شده؟»
    «اگه بفهمی چی گفتن‌ آتیش می‌گیری.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    «بگو از فوضولی مردم.»
    «دختر و مادر پررو برگشتن میگن چون عروسی آن‌چنانی نگرفتین باید پرستو رو ببره هلند.»
    «زکی، هلند. لیاقت این دخترِ فوقش تا سومالیه.»
    «خدایی. امروز قراره برم حالشون رو جا بیارم.»
    «ایول. خبرش رو حتماً به منم بدی‌ ها.»
    «حتماًً. خب من فعلاً دیگه برم حاضر شم.»
    «باشه گلم. موفق باشی.»

    بعد از خداحافظی با ماهور بلند شدم و شروع کردم به حاضرشدن. لباس‌های فرمم رو پوشیدم و مقنعه‌م رو سرم کردم؛ اما مگه درست می‌شد. هرکاری می‌کردم لبه‌ش کج می‌شد. از همون اول به لبه‌ی مقنعه حساس بودم؛ همه‌ش هم از شانس، تو صاف‌کردنش مشکل داشتم. حدود یک ربع باهاش ور رفتم؛ اما فایده‌ای نداشت. بالاخره تسلیم شدم و مشغول گذاشتن طلق شدم. بعد از گذاشتن طلق، چادرم رو سر کردم و کیفم رو برداشتم. گوشیم رو‌ انداختم تو کیف و راه افتادم پایین. صدای تلق‌تولوق از تو آشپزخونه می‌اومد. کیفم رو روی مبل‌ انداختم و وارد آشپزخونه شدم. مامان پشت به من مشغول روشن‌کردن چایی‌ساز برای صبحانه بود. پام رو که داخل آشپزخونه گذاشتم، از شانسم چادرم گیر کرد به لیوان روی اپن و لیوان با صدای بدی به چهل تیکه‌ی کوچیک و بزرگ تقسیم شد. مامان هین بلندی کشید و برگشت سمتم. دست‌‌‌هام رو به معنای چیزی نیست بالا گرفتم و گفتم:
    - نترس مامان‌‌جان، چادرم بهش گیر کرد.
    - کی اومدی پایین؟ مردم از ترس دختر!
    - شرمنده داشتم می‌رفتم.
    اومدم تکون بخورم که مامان جیغ کشید:
    - تکون نخور! وایسا شیشه‌ها رو جمع کنم.
    - نمی‌خواد، جا خالی میدم میرم.
    - چی چی رو جای خالی میدم، میره تو پات.
    صدای رادمان از پشت سرم بلند شد.
    - بی‌خیال سر کارت شو، مامان‌جون دیگه نمی‌ذاره بری.
    - برای چی؟
    آرش از در آشپزخونه وارد شد و همون‌طور که خمیازه می‌کشید، گفت:
    - چون تا سه ساعت باید کارهای امنیتی رو انجام بده که یه وقتی شیشه‌ای رو زمین جا نمونه بره تو پای کسی.
    سرم رو بر گردوندم و به مامان نگاه کردم. از چشم‌هاش داد می‌زد که همچین قصدی داره. سریع قبل از هر حرکتی از جانبش از روی شیشه‌ها پریدم و از آشپزخونه در رفتم. صدای داد مامان بلند شد. سریع چادرم رو درست کردم و راه افتادم. بابا که تازه نون به دست رسیده بود تو حیاط با خنده گفت:
    - باز دوباره خانم رئیس گیرت‌ انداخت؟
    همون‌طور که تندتند بند کتونیم رو می‌بستم گفتم:
    - می‌خواست گیر بندازه؛ اما سریع در رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا