کامل شده رمان سلحشور( بازگشت وارث) | *نونا جون* کاربر انجمن

وقایع این رمان رو دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
سلام به همه.... یه حالی ام....حوصله هیچ کاریو ندارم.... ای خدا... هر روز یه بلایی سر احوالاتم میاد...
بریم...بریم ادامه...:aiwan_light_lazy:
.........................................................


فصل سوم(مجسمه)

دستی به موهای لختش کشید و گره کراوات قرمز نقره ای اش را محکم کرد. دستی به کت و دامن جگری اش کشید و کوله اش را برداشت, چند مرتبه به در اتاق کتی ضربه زد و گفت:
- کتی, عجله کن... ادوارد منتظرته... مدرسه ات دیر میشه..
و فریاد کتی که درجواب گفت:
- اومدم...
با عجله از پله ها سرازیر شد که در پله آخر سر خورد... بند شدن دستش به نرده در لحظه ی آخر, نجاتش داد... پوفی کشید و همانطور که به ساعت بالای شومینه نگاه میکرد به سمت آشپزخانه دوید... ادوارد لیوان چینی را روی میز گذاشت و گفت:

- صبح بخیر امیلی!
- صبح به خیر ادوارد... صبح به خیر مارگارت.
مارگارت بـ..وسـ..ـه ای کوچک روی گونه اش نشاند و به سمت اجاق گاز برگشت و مشغول سرخ کردن سوسیس شد..
- صبح توام بخیر عزیزم. کتی هنوز آماده نشده؟
ابروهای امیلی به معنی ندانستن بالا رفت و گفت:
- گفت که آماده س...
ادوارد لیوان خالی خود را روی میز گذاشت و به امیلی اشاره کرد تا بنشیند... لیوان مخصوص امیلی را که پر از قهوه بود به دستش داد و گفت:

- عیبی نداره... من به موقع می رسونمش... فقط آروم باش!
امیلی جرئه ای قهوه نوشید و گفت:
- من خوبم و اصلا استرس ندارم.
ولی دروغ محض بود.... ضربه های ریز و مداوم پنجه اش به میله ی صندلی, حرفش را رد میکرد.
مارگارت بشقاب سوسیس و تخم مرغ را جلوی امیلی گذاشت و گفت:
- بیا بخور... الان میاد.
درهمین موقع کتی با کوله ی یاسی رنگ اش در درگاه آشپزخانه ظاهر شد... مثل همیشه آراسته و با لباس مدرسه سبز رنگ جدید.
لبخند آرامش بخشی مهمان لبهای امیلی شد. لیوان قهوه اش را سریع نوشید و از روی صندلی بلند شد...
- بیا کتی... داغه... من نمی خورم.
مارگارت اخمی کرد و گفت:
- نه... ضعف میکنی... بهتره صبحونه ات رو بخوری بعد بری.
- نه ماری...
و درمقابل نگاه های متعجب ادوارد و مارگارت گفت:
- باشه... من عصبی ام و احساس میکنم معده ام داره به هم می پیچه... اصلا نمیتونم چیزی بخورم.
و لب پایینش را به دندان گرفت و به نمکدان خیره شد. همان لحظه نمک دان وسط میز ترکید و باعث شد تا کتی از ترس از صندلی بلند شود. با خنده, خورده های نمکدان را از روی کیفش تکاند و گفت:

- آروم باش امیلی!... اینجا آشپزخونه است و ممکنه چیز بعدی که میترکه, لوله ی گاز باشه!
ادوارد لبخند محوی زد و بلند شد. سوئیچ را از روی جاکلیدی روی دیوار برداشت و گفت:
- توی ماشین منتظرتم کتی...بـ..وسـ..ـه ی نرمی روی گونه ی مارگارت نشاند و از آشپزخانه بیرون رفت. مارگارات با نگرانی نزدیک امیلی رفت... دستهای سردش را گرفت و گفت:
- عیبی نداره امیلی... آروم باش و خونسردیتو حفظ کن.
- خب... راستش تنها کاریه که درحال حاضر نمیتونم انجام بدم.
مارگارت در چشمان امیلی که حالا روشن تر از همیشه بود, دقیق شد و گفت:
- عزیزم... من مطمئنم از پسش برمیای... مثل همیشه... فقط مهم اینه که خودت بخوای... اینکه کسی متوجه نشه...
و همزمان با مارگارت ادامه داد:

-... که من فرق میکنم!
کتی آخرین لقمه اش را خورد و بلند شد, سپس با لبخند گفت:
- به همین راحتی!
امیلی لبخند نیمه عصبی به کتی زد و کوله را روی شانه اش جابه جا کرد..
- باشه... خب... پس.... من رفتم.
- خداحافظ عزیزم.
و همراه با کتی از خانه خارج شد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    ادوارد تک بوقی برایش زد و به سرعت دور شد... امیلی نفسش را پر صدا بیرون داد و راه افتاد... محله جدید... افراد جدید و در نهایت مدرسه ی جدید, همه و همه او را عصبی تر و مشوش تر از گذشته میکرد... تا رسیدن به مقصد هزار بار در ذهن مرور کرد که:

    " اتفاقی نمی افته ... خب... قوی باش... مثل همیشه... خونسردیت رو حفظ کن... زود از کوره در نرو و با هر کسی هم روبه رو نشو. اینه رمز موفقیت! "
    نگاهی به سر در مدرسه انداخت.
    دبیرستان ویلسون!... نفسش را حبس کرد و به همراه چند نفر دیگر وارد حیاط بزرگ و نسبتا شلوغ شد... اما اینبار با ظاهر خونسرد همیشگی!... افراد زیادی با هم مشغول صحبت بودند و برخی افراد نزدیکتر به امیلی, با دیدنش لحظه ای به او خیره می شدند و بعد, ادامه ی صحبتهایشان را از سر می گرفتند... کمی که به ساختمان نزدیک شد, آرامش بیشتری احساس کرد و در دل گفت:
    " تا اینجا که خوب پیش رفت
    ! "

    با ضربه ای که به شانه ی راستش وارد شد و درپی آن, صدای شاد آشنایی که اورا مخاطب قرار میداد, باعث شد تا ترسیده به عقب برگردد... چهره ی شاد رزالین به او خیره شده بود...
    - رزالین!
    - چرا نگفتی که تو هم به این مدرسه میای؟
    لبخندی زد و جواب داد:

    - خب... چون فرصتش پیش نیومد تا درمورد این چیزا... حرف بزنیم!
    - درسته! ومن حالا ورود شما دوشیزه جونز رو به دبیرستان ویلسون تبریک میگم!
    - ممنون دوشیزه مارکِز!

    و دست در دست رز به سمت ساختمون اصلی حرکت کرد.

    - ممنون آقای ... اررر.....
    نگاهی به برگه ی برنامه انداخت و گفت:

    - ...آقای کارتر!
    مرد بلند قد و سیاه پوست لبخندی زد و عینکش را کمی جابه جا کرد...
    - خب... بهتره برین سر کلاساتون.
    امیلی سری تکان داد و همراه رز از دفتر خارج شد...
    رز- خب... مثل اینکه توی همه ی کلاسها باهمیم جز, اوم... جز جامعه شناسی... خوبه... یعنی عالیه.
    - اوه... آره... خب... کلاسمون از کدوم طرفه؟
    و همراه رز به سمت اولین کلاس از اولین روز سال تحصیلی جدید حرکت کرد... حالا احساس راحتی بیشتری با رز میکرد... تا رسیدن به ساختمان اصلی, توضیح مختصری درمورد خود و خانواده اش داد... به جز رفتار های عجیبش... از اینکه تنها هشت روز است که والدینش را در تصادف رانندگی از دست داده و به همراه خواهرش برای همیشه نزد مارگارت و ادوارد آمده اند.
    وارد کلاس نسبتا پُر شدند... دوصندلی در وسط کلاس را انتخاب کرده و نشستند...

    رز- اوم.... خانم دورینگ خیلی جوونه... یعنی راستش... اصلا نمی خوره که مادربزرگت باشه...همچنین آقای دورینگ!
    امیلی چشمانش را کمی چرخاند و گفت:
    - خب... اونا ژنتیکی همینجورین... خیلی مسخره ست ولی خب... چیزی خوبیه!
    و برای فرار از ادامه بحث مشغول باز کردن دگمه های کتش شد واز تن خارج کرد.
    مشغول ورق زدن کتاب ریاضیات بود که با فروکش کردن همهمه کلاس سرش را بلند کرد... دو دختر و چهار پسر تازه وارد بین صندلی های باقی مانده در کلاس پخش شدند ولی در لحظه ی آخر نگاه خیره و منظور دار دونفر آنها را بر رز احساس کرد; دختر مو مشکی سبزه و دورگه و پسر سیاه پوستی که دوصندلی جلوی آنها را اشغال کردند. دربین نشستنشان, دختر برگشت و به رز سلام داد و نگاه کوتاه و خیره ای به امیلی انداخت. حس اینکه کسی به او زل زده, باعث شد تا رد نگاهش را به راست تغییر دهد... یکی از آن پسرها به گردنبند تاب خورده در گردن امیلی خیره شده بود. اخم غلیظی بر پیشانی امیلی نشست و دست برد تا تنها یادگار مادرش را در زیر یقه پیراهن سفیدش پنهان کند. با ورود معلم, پسر سقلمه ای به پسر کنار دستش زد و در لحظه ی آخر, فرد دوم نگاه کوتاهی به امیلی انداخت. حس ششم امیلی درمورد افراد تازه نظر چندان خوبی ارائه نمی داد.
    معلم جدید, آقای کول نگاهی به لیست کلاس انداخت و سپس در بین بچه ها چشم چرخاند تا درنهایت بر روی امیلی متوقف شد; لبانش را به لبخند مختصری کشیده شد و گفت:
    - خب... دانش آموز جدید... دوشیزه...
    امیلی ادامه ی حرفش را تکمیل کرد:
    - جونز... امیلی جونز.
    - درسته... و این تغییر ناگهانی مدرسه در سال آخر چی میتونه باشه؟
    امیلی که احساس میکرد در زیر نگاه های افراد, به ویژه نگاه خیره ی یکی از آن چهار پسر, در حال ذوب شدن است, دم عمیقی فرو برد و مختصر گفت:

    - دلایل خانوادگی!
    از نظر او به افراد دیگر مربوط نمی شد تا اتفاقات را بیشتر باز کند. وبعد با اخم ظریفی بر پیشانی, سرش را پایین انداخت.
    پروفسور کول از تجسس بیشتر صرف نظر کرد و بعد از ضربه ی دستی, کلاس را متوجه خود کرد.
     

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    من یه توضیح بدم.... دوستان من سعی کردم نثر داستان رو شبیه ترجمه بنویسم... خیلی اصطلاحات ادبی به کار نبردم تا همه ی خواننده ها راحت باشن...اگه دیدین مکالمه ای به اون شکل در فرهنگ انگلیسی وجود نداره بهم اطلاع بدین تا اصلاح کنم...با تشکررررررررر:aiwan_light_biggrin:...
    ..............................................................................


    در بین کلاس متوجه شد که رز با دونفر جلویشان ارتباط نزدیکی دارد... رز همانطور که مخفیانه نگاهی به پروفسور کول می انداخت, آرام گفت:

    - خب اونا دوستای منن!
    و دیگر تا پایان کلاس بحث دیگری مطرح نشد.

    بعد از جای دادن کتاب , در کمد رابست و تنها وارد سالن غذاخوری شد... سینی خالی برداشت و در صف ایستاد... پس از دریافت غذا, نگاهی اجمالی به سالن انداخت. میز خالی کنار پنجره را هدف گرفت و به سمت آن رفت. صندلی را عقب کشید و سینی را روی میز گذاشت و خیره به محوطه آن سوی پنجره جرئه ای از آب پرتقالش را نوشید... با عبور زنی با موهای بلوند, خاطرات در ذهنش فلش بَک خوردند, جایی مثل دوسال قبل......
    ......

    مادرش گونه ی او را بوسید و گفت:

    - من مطمئنم که دختر من یکی از بهترین شاگردهای این دبیرستان میشه!
    - مامان داری لوسم میکنی!

    سارا لبخند عمیقی به او زد. بعد از خداحافظی, از ماشین پیاده شد........
    .......

    با شنیدن نامش, از گرداب خاطرات بیرون کشیده شد... قطره اشک گوشه ی چشمش را با نوک انگشت گرفت و برگشت....
    رز با همان دختر جلویی در زنگ ریاضیات و دختر دوم, با لبخند و سینی به دست به اون نگاه میکردند.
    - منو صدا زدین؟
    رز- آره... گفتم میشه ما هم اینجا بشینیم؟... البته اگه دوست داشته باشی..
    سینی غذایش را کمی عقب کشید و گفت:
    - البته...
    رز و دو دختر دو طرف او نشستند. رز گلویش را مختصر صاف کرد و با دست به دوستانش اشاره کرد:

    -خب... معرفی میکنم, دیانا مارین و... فلوریا بلک!
    بعد از معارفه ی کوچکی که ایجاد شد, بحث بین دختران به راه افتاد... از نظر امیلی, سه دختر جدید که اطرافش نشسته بودند, خونگرم ترین و سرزنده ترین افرادی بودند که تا به حال می دید... همین او را از حالت انفرادی و تنهایی که دوهفته, گریبانش را گرفته بود, نجات میداد و باعث میشد تا کمی به امیلی گذشته برگردد.
    دیانا - امروز پروفسور کول سرحال به نظر میرسید..
    فلوریا چنگال حاوی پوره ی سیب زمینی را نزدیک دهان برد و گفت:

    - احتمالا چیزی مصرف کرده!
    رزالین نخودی خندید و رو به امیلی که با گیجی نظاره گر بود, گفت:
    - پروفسور کول همیشه حالت خسته داره, انگار مرده ی متحرک بیاد سرکلاس و درس بده!
    امیلی ابروهایش را به نشانه ی استفهام بالا انداخت و چنگال را در بشقاب پاستا فرو برد.

    جلوی راهرو ایستاد و رو به سه نفر دیگر گفت:
    - خب... ظاهرا باید این کلاس رو تنها بگذرونم... موقع رقتن می بینمت رز.
    رز لبخندی زد و حین دور شدن گفت:
    - باشه امیلی.

    به سمت کلاس جامعه شناسی رفت... روی صندلی ردیف دوم نشست و منتظر معلم شد. با ورود یکی از چهار پسر زنگ ریاضیات, فهمید که خیلی هم تنها نیست... البته حداقل!
    پسری که رز او را زیر لب در سالن غذاخوری, برایان رایت معرفی کرده بود, نگاهی خیره به امیلی کرد و صندلی کناری او نشست.
    امیلی کمی در صندلی جابه جا شد و سرش را به سمت دیگر چرخاند. با صدای او که امیلی را هدف قرار داده بود سرش را برگرداند. در نگاه اول, چشمان سبز رنگش, دو شئ بود که جلب توجه میکرد و بعد موهای تیره و لختش و در نهایت هیکل پُر و متناسبش. این استدلال اولیه امیلی از ظاهر برایان بود.

    - پس... دانش آموز جدید و دوست جدید رزالین, توی این کلاس هم هست؟!
    ابروی امیلی بالا رفت و گفت:
    - اشکالی داره؟

    - نه نه... قصد توهین نداشتم... فقط کنجکاو شدم ببینم دختری که رزالین این همه ازش تعریف میکرد, کیه!
    و امیلی را در تعجب زیاد ناشی از حرفش رها کرد. چرا باید رزالین از او تعریف کند؟ درحالی که تنها برخورد قبلش با رز, آشنایی شان در جلوی پرچین ها بود و بس.
    سرش را تکان داد و با ورود معلم دست از سرکشی در افکارش برداشت.

    - تو درمورد من به دوستت برایان چی گفتی؟
    در راه برگشت به خانه با رز بود و از لحظه ی خروج از مدرسه, این سوال ذهنش را درگیر کرده بود..

    - هیچی... راستش از اون لحظه ی اولی که دیدمت خیلی ازت خوشم اومد... خب... بعدازظهر که با بچه ها بیرون رفته بودیم, درمورد تو باهاشون حرف زدم... همین!
    - آهان!

    - مگه برایان چیزی گفته؟
    - نه نه... فقط از اینکه گفت تو درموردم تعریف کردی یه کم تعجب کردم!
    رز خندید و کنار اتاقک فلزی قرمز رنگ ایستاد...
    - اوم... جالبه.... برایان زیاد درمورد افراد جدید کنجکاو نمیشه... خب... فردا می بینمت!
    بعد از خداحافظی از رز, نگاهی به آسمان گرفته ی بالای سرش انداخت... از روز ورودش به این محله جدید, آسمان هر عصر گرفته و بارانی بود; به این فکر میکرد که سارا چقدر هوای بارانی را دوست داشت.

    با احساس نگاه شخصی, سرش را به سمت پارک برگرداند... اما چیزی ندید. بی تفاوت, برگشت و به سمت چهارخانه ی بعد, قدم گذاشت. در ورودی را گشود و به اولین فردی که دید, لبخند زد.
    - سلام ماری.
    - سلام... روز اول چطور بود؟
    کیفش را روی ساعد انداخت و گفت:

    - مثل همیشه, خوب بود... آره... خوب!
    و با خستگی به سمت اتاقش راه پله ها را در پیش گرفت... کتانی هایش را با درد از پایش در آورد. فردا حتما باید سری به کفاشی میزد, از اول هم از این کتانی ها خوشش نمی آمد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    سلاممم دوستان.... ساعت 11.35 و از خواب در حال مرگم
    boohoo-crazy-rabbit-emoticon.gif
    sleeping-crazy-rabbit-emoticon.gif

    ولی باید بیدار بمونم درس بخونم...
    boring-crazy-rabbit-emoticon.gif

    بریم تا سه پست امروز رو بذارم...
    بریم ادامه....
    .......................................................


    روی تخت دراز کشید و اتفاقات امروز را مرور کرد... ورود پر اضطراب, برخورد دوباره با رزالین, آشنایی با گروه هفت نفره ی دوستان او, دوستی با دیانا و فلوریا و در نهایت گفتگوی بسیار کوتاه با برایان... در کل میشد گفت که روز خوبی را گذرانده بود.
    چهره ی برایان در نظرش مجسم شد.... صورتی نسبتا سفید با چشمان سبز و موهای قهوه ای تیره. در مقایسه با سه پسر دیگر, که آنها را رز, دیوید بونز, آیدن والتز و جیمز هندرسون معرفی کرده بود, کمی قد بلند تر و تنومند تر بود. دیوید با پوست رنگین و موهای تقریبا فر. آیدن با چشمان تیره و موهای روشن و پوستی که کمی در اطراف بینی, کک و مک داشت و جیمز با عینک تبی و پوستی آفتاب دیده.
    چون این توضیحات را رز, مخفیانه و در حین صرف غذا گفته بود, فقط توانست تا ظاهر آنها را در فاصله ی سه میز جلوتر برانداز کند. از توضیحات رز معلوم شد که دوستی این هفت نفر به چهار سال پیش برمی گردد, با دیدار همدیگر در مدرسه و جمع شدن کم کم افراد. اما توضیح را در همین حد کافی دیده بود.
    نگاهی به اتاق انداخت.... فضای درون به خاطر ابرهای بارانی بیرون, نسبتا تاریک شده بود.
    نگاهش به پنجره کشیده شد. آسمان پوشیده از ابرهای باران زا و کبود رنگ... چشمانش را ریز کرد. پرده ی حریر آبی رنگ در باد ملایمی که به داخل می آمد, پیچ و تاب میخورد. مطمئن بود که موقع رفتن از اتاق, پنجره را قفل کرده بود. شاید مارگارت برای مرتب کردن اتاقش به اینجا آمده و یادش رفته بود تا آن را ببندد.
    بلند شد و به سمت آن رفت... نگاهی به سرتاسر خیابان انداخت. باران کم کم شروع به باریدن کرده بود و بوی خاک خیس خورده فضا را دلپذیر می کرد. چند نفر با سرعت به سمت انتهای خیابان می دویدند تا از خیس شدن بیشتر در امان بمانند. قطره های باران, برگ های نازک بید مجنون را شلاق می زد.
    نگاهش به پارک روبه رو کشیده شد. در بین درختان, فردی بی حرکت ایستاده بود, مانند مجسمه....
    بیشتر دقیق شد. به خاطر تاریکی فضای اطرافش, چهره اش در تاریکی مخفی شده بود و امکان شناسایی را به امیلی نمی داد و به علاوه کلاهی که بر سر داشت. ولی از طرز ایستادن او, مطمئن بود که به سمت این خانه نگاه می کند.

    لبش را از داخل به دندان گرفت و با سرعت پنجره را بست. به سمت داخل برگشت و سعی کرد تا به فرد ناشناس خواب های اخیرش فکر نکند... به قاتل خواب هایش!

    روی مبل راحتی کنار شومینه لم داده بود و بی هدف و خیره به سر گوزن تاکسیدرمی شده ی دیوار روبه رو, گردنبند مادرش را در بین دو انگشتش لمس می کرد. گردنبند نقره, با نگینی نسبتا بزرگ از سنگ لاجورد در وسط وبه شکل تخم مرغ و الماس های اطراف آن. فکر مرد ناشناس بیرون, ذهنش را مشوش کرده بود.
    با سر و صدای ایجاد شده, از فکر درآمد و نگاهش را تغییر داد. با دیدن رز,فلوریا و دیانا در مقابلش که مارگارت با لبخند سخاوتمندانه نظاره گرشان بود, لبخند به لب آورد. با عجله بلند شد و با خوشحالی به سمتشان رفت.
    - شما اینجا چی کارمی کنین؟
    درحالی که می توانست جوابشان را حدس بزند. رز دکمه ی بارانی اش را باز کرد و گفت:
    - خانم دورینگ گفت که تنهایی, ما هم فکر کردیم که چی میتونه بهتر از یه دورهمی دخترونه باشه؟ ما همیشه اینکارو می کنیم.
    و بعد با ذوق به امیلی نگاه کرد. درست حدس زده بود... مارگارت این بار هم مثل دوهفته ی قبل, تمام تلاشش را می کرد تا امیلی و کتی را به حال خودشان تنها نگذارد. فلوریا با ذوق به دکوراسیون داخل نگاه کرد و گفت:
    - من عاشق این سبک دکورم, خیلی قشنگه.
    ادوارد با فنجون قهوه از پشت سرشان گفت:

    - ممنون از تعریفتون دوشیزه بلک!
    دیانا با ذوق دستانش را به هم کوبید و گفت:
    - خب... حالا چی کار کنیم؟
    امیلی با لبخند عمیقش, راه بالا را نشان داد و گفت:

    - بریم بالا تا ببینیم چی کار کنیم!
    امیلی سه دختر را به داخل اتاق دعوت کرد و خود رفت تا به کتی نیز اطلاع دهد. در اتاقش را گشود و نیم تنه اش را به درون خم کرد.
    - کتی... دوستام اومدن اینجا... اگه کاری نداری, میتونی بیای پیش ما؟
    کتی سرش را از کتاب قطور پیش رویش بلند کرد و گفت:

    - اوم.... باشه... بعد میتونم بیام و کتاب رو تموم کنم؟... آخه خیلی جالبه!
    امیلی نگاهی به جلد کتاب انداخت... جین ایر ... ابروهایش را با تعجب بالا داد وگفت:
    - البته!
    و به سمت اتاق خودش برگشت درحالی که خوشحالی ظریفی ته دلش تاب می خورد و یادآور می شد:
    " اون بزرگ شده امیلی! "
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    گوی فلزی در اتاقش را چرخاند و وارد شد. دخترها روی تخت نشسته بودند و با هم صحبت می کردند که با ورود امیلی ,به سمتش برگشتند.

    - کتی الان میاد... خب ... من خیلی خوشحالم که اون حداقل از پس خودش برمیاد و نمیذاره بهش بد بگذره! و فکر میکنم خوندن جین ایر شارلوت برونته آخرین گزینه ی تفریحی ذهنم برای اون بود!
    فلوریا- بچه ها همینطورن!

    امیلی خودش را روی تخت انداخت و درحالی که بالا و پایین میرفت, گفت:
    - خب... برنامه ی امشب چیه؟
    دیانا - اوم... بهتره از معرفی افراد کلاس شروع کنیم.
    رز- آره... درسته. خب اول از همه واجبه که جرج پیرس رو بگم...
    - و اون کیه؟

    فلوریا- خب... پسر دردسر ساز کلاس... البته کاری به ما نداره... میدونی... پسرا ترتیبش رو دادند!
    و شروع به یادآوری ماجرای کتک خوردن جرج از طرف جیمز و آیدن شد. جرج... امیلی کمی فکر کرد تا به یاد بیاورد. او همان پسر مو بور و نسبتا هیکلی کلاس است, با صورتی که در ناحیه گونه ها و بینی نسبتا ورم کرده اش, آفتاب سوخته شده بود. همان که با دو دوستش در انتهای کلاس, هیاهو به پا کرد و در کلاس ریاضیات, کفر پروفسور کول را درآورد.
    با ورود کتی, حرفشان نصفه باقی ماند. او نیز برای مدتی کوتاه به جمعشان پیوست و سپس رفت تا بقیه ی کتاب را بخواند و بعد, از سر گیری معارفه ی افراد!

    باران به شیشه ی اتاق تازیانه میزد و شاخه های نازک بید را به شیشه می کوبید. فلورا و دیانا ساعتی پیش رفته بودند و رز مانده بود تا امشب را آنجا بماند, و این از نظر مارگارت بهترین کار بود.
    امیلی اشکهایش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید... کنار پنجره, همراه رز نشسته بود و از پدر و مادرش برای رز حرف میزد... از خاطرات گذشته اش... و رز هم همینطور. اینکه او تنها فرزند خانواده است و پدر و مادرش هر دو پلیس هستند.
    رز سر امیلی را بر روی شانه اش گذاشت و گفت:
    - آروم باش امیلی... مطمئنا اونا همیشه به یادتن..
    به تایید, آرام سرش را تکان داد. نگاهش به بیرون کشیده شد. با دیدن همان فرد, سرش را از روی شانه ی رز برداشت و زیر لب گفت:
    - لعنتی, چرا نمیره؟
    رز- کی؟
    امیلی خصمانه از فرد سیاهپوش چشم برداشت و گفت:

    - هیچی... یه دیوونه از بعد از ظهر اون بیرون ایستاده و به اینجا زل زده!
    رز با اخم کم رنگی به تاریکی نگاه کرد... به سرعت نگاهش متعجب شد و به همان سرعت به حالت عادی برگشت. لبخند کمرنگی زد و گفت:
    - کی رو میگی؟
    امیلی به فرد سیاهپوش اشاره کرد و با تعجب گفت:
    - همون آدم... اونی که کنار چراغ خیابون ایستاده...
    رز بلند شد و پنجره را بست. همانطور که به سمت تخت میرفت گفت:

    - ولش کن امیلی... حتما امروز زیاد خسته شدی... بهتره بخوابیم!
    بهتر از این نمیشد! نمی توانست حدس بزند که حالا رز درموردش چه فکری می کند... شاید اورا در دل دیوانه ی توهّمی بخواند. از افکار منفی اش,عصبانی شد و سرش را تکان داد.... قطعا رز درمورد او اینطور فکر نمیکرد... هیچ وقت!
    بعد از خاموش کردن چراغ سقف, کنار رز دراز کشید. با دورهمی آن شب چیزهای بیشتری فهمیده بود... اینکه دیانا و جیمز و فلوریا و دیوید رابـ ـطه ی صمیمانه ای با هم دارند و نظر رزالین نسبت به آیدن برای شروع دوستی خیلی هم بد نیست... و آن شب برای امیلی چقدر لـ*ـذت بخش بود که بدون کابوس, شب را آسوده می خوابید.... با وجود رز وبا گذراندن ساعاتی فوق العاده با فلوریا و دیانا که مطمئنا هیچ چیز نمی توانست دوستی عمیق آنها را بعدها از هم جدا کند!
     

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    گروه هشت نفره دور میز غذا خوری نشسته بودند و در مورد بحث های گوناگون تبادل نظر میکردند... و از نظرامیلی کمی غیر عادی بود... یک چیز این میان غیر طبیعی بود و آن, ملحق شدن ناگهانی اش به جمع آن هفت نفر!
    بر سر مسئله ی فیزیک که در کلاس مطرح شد ,در حال بحث با جیمز بود... بالاخره راهی برای حل کردنش یافتند و بحث خاتمه یافت..
    جیمز- لعنتی... این سوال خیلی مسخره بود...
    امیلی سری تکان داد و به صندلی تکیه زد... قوطی نوشابه را برداشت تا جرئه ای از آن بنوشد و زیرچشمی به رز و برایان خیره شد... امیلی نمی توانست اهمیتی بحثی که بین آن دونفر بود, تخمین بزند... چراکه از اول ورود به سالن در حال صحبت با یکدیگر بودند...
    نگاهی به بقیه انداخت... هیچ یک حواسشان به آن دو نبود.
    شانه ای بالا انداخت و قوطی را بالا برد تا جرئه ای دیگر از آن بنوشد که دستش در هوا خشک شد.همه برگشتند و به امیلی خیره شدند.
    برایان- متاسفم امیلی!
    امیلی قوطی را آرام بر روی میز گذاشت و با کف دست تمیزش, سعی کرد تا قطرات نوشابه را از صورتش پاک کند. موهای روی شانه اش و همینطور جلوی بلوزش, خیس و تا دقیقه ای بعد چسبناک میشد... رد قهوه ای بر روی لباس سفیدش به جا مانده بود. تنها شانسی که داشت این بود که کتش را از تن خارج کرده بود.
    با تعجب به قوطی ترکیده در دست برایان نگاه کرد...
    - چجوری؟... اون...
    فلوریا دستمالی به امیلی داد و با خنده نصفه نیمه گفت:
    - خب... اون خیلی فشارش داد. هه هه... باید بیشتر مراقب باشی برایان!
    و نگاه اخطار آمیزی به او انداخت. ولی امیلی هنوز در شوک ترکیدن ناگهانی قوطی آلومینیومی در دستان برایان بود, اتفاقی که به محض چشم برداشتن از آنها افتاد و بقیه را به سکوت وا داشت.
    آرام از جایش بلند شد و گفت:
    - نه.. عیبی نداره, میرم تمیزش کنم.
    وبه سمت دستشویی دختران رفت. با دستمال خیس, تا آنجا که می توانست اثرات نوشابه را از بین بُرد. نگاهی در آیینه کرد; کمی از اثر نوشابه بر روی لباسش باقی مانده بود. کراوات را از دور گردنش درآورد و بعد از مرتب کردن موهایش بیرون رفت که برایان را دید. منتظرش کنار ستون ایستاده بود و با دیدن او, به سمتش آمد.
    - من... واقعا متاسفم. نمیدونم چجوری شد, فقط فهمیدم که تو دستم زیادی فشارش دادم!
    امیلی خنده ای نصفه کرد و با حبس کردن نفسش گفت:
    - نه نه... مشکلی نیست, اتفاقی بوده. عیبی نداره.
    از نزدیکی زیاد برایان, احساس کرد که دمای بدنش در مرز چهل درجه است. کراوات گلوله شده را در مشت فشار میداد. با ببخشیدی سرش را پایین انداخت و از کنار برایان رد شد. تا به حال انقدر خجالتی نشده بود,حداقل نه نسبت به یک پسر در مقابلش... ولی این اولین بار بود.

    به همراه دیانا وارد کلاس زیست شناسی شد و مشترک با او, سر یک میز نشست. کتش را روی پشتی صندلی گذاشت, لحظه ی آخر برایان نگاهی به او انداخت و سپس زاویه ی دیدش را تغییرداد. با ورود مردی بلند قد, سیاه پوش با چشمانی به رنگ ظاهرش, سکوت, ناخواسته کلاس را در بر گرفت.
    نوعی اُبهت و خشونت در رفتار معلم وارد شده, علت این عکس العمل بود. بعد از قرار دادن کیفش روی میز, دستانش را در پشت قلاب کرد و روبه جمع ایستاد, چشمانش را ریز کرد و افراد را از نظر گذراند. با رسیدن به امیلی, ترس همچون مایعی روان از اعماق وجود او گذشت. به سختی آب دهانش را قورت داد, دستانش را در هم گره کرد و به زیر میز برد تا از اضطرابش کم کند. صدای بم و نسبتا خشن مرد, شروع به حرف زدن کرد:
    - من پروفسور بارنت هستم... دبیر علم زیست شناسی.... قیافه هاتون نشون میده که آماده ی پذیرش هر مطلب جدیدی هستین و باید بگم این خوبه!
    تک و توک بچه ها به هم نگاه کردند و چند نفر لبخند های مسخره بر لب آوردند. با فریاد یکباره ی آقای بارنت, همه در جای خود میخکوب شدند.
    - اما!... شرط اینه که مغزتون گنجایش درک این مطالب رو داره, یا فقط اونو یه داستان برای خوابیدن بعضی ها سر کلاس میدونه... بدونین که تا الان هر عادت ناشایستگی که سرکلاس داشتین, باید ترک بشه. مخصوصا آدامس جویدن شما آقای پیرس!
    همه برگشتند و به جرج خیره شدند... با حرص آدامس را از دهانش در آورد و به زیر میز چسباند.
    پروفسور بارنت نگاهی خصمانه به او کرد و گفت:
    -... و بدونین که سرپیچی از قوانین کلاس من, عواقب خودش رو به دنبال داره!
    و در لحظه ی آخر نگاه خبیثانه ای به امیلی کرد. حالا ترس, همچون شربت معده ی تهوع آوری در دل امیلی پیچ و تاب میخورد.
    نگاه های غیر عادی پروفسور بارنت , او را بی نهایت شبیه به دوفرد میکرد; قاتل کابوس هایش و یا فرد زیر باران!
    موقع برگشتن پروفسور بارنت, امیلی متوجه انگشتر عجیبی در انگشت اشاره ی او شد... انگشتری با رکاب برنزی و کنده کاری های ظریف, همراه با نگینی بزرگ ودرخشان از سنگ اونیکس (عقیق سیاه) در وسط آن.
    با شروع درس, سکوت ادامه پیدا کرد و شاید آن زنگ, مفید ترین کلاس بود و از ذهن هیچ کس عبور نکرد که چگونه پروفسور بارنت بدون آشنایی, فامیلی جرج را می دانست!

    ..........................................................
    عاقا... شبتون نارگیلی....
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    312.gif
    ....

    سلااااام دوستان من.... روزتون خوش!... راستی, بذار یاداوری کنم جلد اول شامل چهل فصله....
    بریم ادامه...
    ................................................

    یادداشت روز...
    خب... حالا وارد هفته ی ششم شدیم. تا اینجا روند خوبی رو پشت سر گذاشتم. خودم که اینطور فکر میکنم! البته این رضایتی که من دارم رو توی چهره ی هیچ یک از اطرافیانم حس نمیکنم. مخصوصا مارگارت... اونم بعد از بحث طولانی و نفس گیری که در مورد برگزار کردن جشن تولد برای من, باهاش داشتم. درنهایت, ادوارد اون رو قانع کرد که برگزار کردن جشن تولد من رو برای امسال کنسل کنیم و من بدون هیچ شادی و جشنی, پا به سن 18 سالگی گذاشتم. با وجود اینکه تقریبا دو ماه از ماجرای سارا و بنجی میگذره ولی من هنوز نمیتونم مثل سابق باشم...نمیتونم شاد باشم.
    نه من, و نه کتی, هیچ گله و شکایتی نداریم... حالا دارم به حرف ادوارد میرسم; که همیشه میگفت:
    اتفاقات سیر طبیعی خودشون رو طی می کنن, و هیچ کاری از دست آدما برنمیاد... جز فراموشی!
    درسته!... تنها چاره ای که دارم... حداقل اینکه وانمود کنم که تلاش خودمو می کنم... و فردی در درونم میگه که حداقل کاریه که میتونه کمکت کنه کمی خودتو با شرایط جدید وفق بدی!
    آه... گاهی دلم تنگ میشه... برای سنگ مستطیلی خاکستری و صلیب بالای اون...

    نمیدونم که کی قراره دوباره به اون مکان برگردم... ولی میدونم الان موقع خوبی نیست, حداقل نه برای کتی... و من میتونم دلتنگی رو توی تک تک سلولهای او ببینم.

    برگه ی یادداشت را مثل همیشه تا کرد و پاکتی کاغذی از کشوی میز بیرون کشید. تاریخ و ساعت را بر روی پاکت یادداشت کرد و برگه را درون آن قرار داد. در صندوقچه ی کوچک چوبی را گشود به عادت همیشه, خاطره ی آن روزش را کنار بقیه ی پاکتها قرار داد. از نظر امیلی این کار باعث می شد تا احساسی به او بگوید:

    "با کنار گذاشتن پاکتها, گذشته هم کنار بگذار!"

    فصل چهارم (مرد مرموز)

    چنگال هویج پخته شده را در دهان گذاشت و به بشقاب خیره شد, حس نگاه خیره ی ادوارد زیر پوستش می لغزید. بالاخره ادوارد به حرف آمد:
    - اوضاع مدرسه خوب پیش میره امیلی؟
    لبخندی به پیشگویی دقیق اش زد و گفت:
    - اوه... آره... خوبه... خیلی خوبه... میدونی... رز دختر خیلی خوبیه.. همینطور دیانا و فلوریا...
    ادوارد سری تکان داد و مشغول خوردن شد. امیلی جرئه ای آب نوشید وبه سمت کتی برگشت.آرام گفت:
    - تو خوبی؟... منظورم اینه... تونستی با کسی دوست بشی؟.. خب... مدرسه جای خیلی خوبی برای پیدا کردن همسن های خودته...
    کتی استیکش را قورت داد وگفت:
    - اوم... آره... هِلن فعلا صمیمی ترین دوستمه... خب... فقط اون نیست... با بقیه هم ارتباط دارم ولی خب اون فعلا نزدیک ترین فرده!
    در چشمان آبی کتی خیره شد ,آرام و با لبخند گفت:
    - خوبه!
    و بعد ادامه ی شامش را شروع کرد... فکر اینکه ممکن است خواهر کوچکترش هم افسردگی بگیرد, از مشغله های ذهنی جدیدش شده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    در اتاق را بست و خودش را روی تخت انداخت. هوای اتاق کمی دم دار و گرفته بود
    . بلند شد و به سمت پنجره رفت, قفل را چرخاند و باز کرد.... بوی خاک خیس خورده از نم نم باران ونسیم خنکی که پوستش را نوازش میداد, حالش را بهتر کرد... خودش هم می دانست روحیه اش تغییر کرده... خیلی بهتر شده و از حالت منزوی دور میشود.
    چشمانش را باز کرد که فرد سیاه پوش باعث شد تا از ترس قدمی عقب رود. به دلیل تابش نور چراغ خیابان از بالا, چهره اش پنهان بود.
    حس عصبانیت از مسخره شدن, وادارش کرد تا پنجره را به سرعت ببندد و به طبقه ی پایین رود. در چوبی را عقب کشید و داخل حیاط سبز پوش شد
    , با قدم های محکم و بلند خود را از پرچین رد کرد. ولی روبه رو کسی نبود. نگاهی به سرتاسر خیابان انداخت, هیچ کس... هیچ جنبنده ای وجود نداشت.
    برگشت که با فردی سـ*ـینه به سـ*ـینه شد و باعث شد تا از ترس هین بلندی بکشد. دستش را روی قلبش گذاشت و بعد از بیرون فرستادن دمش, گفت:
    - خدای من! ادوارد اینجا چی کار میکنی؟
    - خودت برای چی اومدی بیرون؟
    فکر کرد که توضیح دادن درمورد فردی که بی دلیل ظاهر و غیب میشود کمی مضحک است. دستی به پیشانی اش کشید و گفت:
    - ام... خب... کمی گرمم شده بود... اومدم بیرون تا خنک بشم...
    وبعد با سرعت از کنار ادوارد رد شد وبه داخل خانه پناه برد.

    فصل پنجم ( گرداب )

    ورود به هفته ی هشتم بعد از آغاز مدرسه, چرخ کارهای امیلی را روی غلتک انداخت... هفته ای نسبتا شاد و سرگرم کننده.
    با عجله آخرین جرئه شیر را سر کشید, کتش را به تن کرد و بعد از سفت کردن بند کتانی قدیمش, به سمت در رفت. هنوز برای خرید کتانی اقدام نکرده بود و مدام به تعویق می انداخت.
    - خداحافظ همه.
    وبعد بدون انتظار شنیدن پاسخ مارگارت, در را بست. قفل پرچین را باز کرد و قدم به پیاده رو گذاشت. گامهایش را بلند برداشت ولی خارج از کنترل, سریع به سمت دبیرستان پیش رفت. با نگاه به ساعت مدرسه, نفسش را با آسودگی خارج کرد.
    - هنوز وقت داری!
    جیغ خفیفی کشید و برگشت
    , فلوریا و دیوید با لبخند به او نگاه میکردند.
    - می تونستی آروم تر و ... ملایم تر بگی, دیوید!
    دیوید شانه ای بالا انداخت و با بی خیالی از او دور شد. فلوریا دست امیلی را کشید و گفت:
    - ولش کن.. همیشه از این کارا میکنه!
    - دیوونه!
    فلوریا خنده بلندی کرد و باهم وار ساختمان شدند.
    کتاب زیست شناسی را از کمد برداشت و در آن را قفل کرد. نگاهی به رزالین که حالا با کیفش که بین کمد گیر کرده ودرگیر بود, انداخت. گره کراواتش شل شده و دکمه اول بلوزش باز شده بود.
    رز با درماندگی کتابش را به سمت امیلی گرفت و گفت:
    - میشه چند لحظه اینو بگیری؟!
    امیلی سری تکان داد و کتاب را از او گرفت. پنج دقیقه بعد, بالاخره کیف را از آهن برآمده جدا کردند و به سمت کلاس دویدند.
    رز- اوه... دیرشد. لعنتی! امیدوارم اون خفاش پیر وارد کلاس نشده باشه!
    امیلی تک خندی زد. خفاش پیر لقبی بود که رُز از پایان اولین کلاس زیست شناسی شان به پروفسور بارنت داده بودند.
    چهار قدم مانده به کلاس, پای امیلی پیچ خورد و به سمت رزالین پرت شد. تنها شانسی که آوردند, عکس العمل به موقع رز بود که از برآمدگی قاب اعلانات چسبید. از درد مچ پا, چشمانش لبالب پر از اشک شد.
    - پام!
    رز نگاهی نگران به او انداخت. کتاب و کیفش را روی زمین گذاشت و جوراب امیلی را پایین کشید.
    - چیزی نیست, فقط یه لحظه پیچ خورد.
    امیلی سری تکان داد و جوراب سفید رنگ را بالا داد. قدمی برداشت.. هنوز کمی درد میکرد. آرام به سمت کلاس رفتند. صدای پروفسور بارنت که مشغول تدریس بود, آه از نهادشان برآورد. رز آب دهانش را به سختی قورت داد و تقه ای به در زد. دستگیره را پایین کشید , در را باز کرد وقدمی وارد کلاس شد. تمامی سرها به سمت آن دو برگشته بود. امیلی نگران, به پروفسور بارنت نگاهی دزدکی انداخت. از چهره اش چیزی معلوم نبود جز خونسردی! صدای آرام و تهدید کننده اش امیلی و رز را متوجه خود کرد:
    - خانمها!... میشه بگن کجا بودن؟ من یک ربعه که کلاس رو شروع کردم...
    رز نگاهی درمانده به دیانا انداخت و با مِن مِن گفت:
    - خب... راستش... کیفم به آهن کمد گیر کرد و خواستیم که جدا کنیم. بعد دویدیم سمت راهرو و بعد پای امیلی پیچ خورد... وگرنه ما سرموقع کلاس حاضر می...
    با داد پروفسور بارنت, ادامه حرف رز در گلویش به صدای زیری تبدیل و بعد خاموش شد.
    - دوشیزه مارکز! لطفا به خاطر بی توجهی هاتون نسبت به درس, بهانه های ابلهانه نیارین. تکرر دوباره کارتون , جریمه به همراه داره.
    خشم همچون چشمه جوشان درون امیلی بیرون زد. با عصبانیت به مرد سیاه پوش زل زد و گفت:
    - ولی اتفاقات زمان و مکان نمی شناسن! پیچ خوردن پا یا گیر کردن کیف به کمد, اعلام قبلی نمیکنه!
    پروفسور بارنت با طمأنینه به سمتش برگشت. نگاهی به وضع نامرتب رزالین انداخت وبا صدای مرموزش جواب داد:
    - درسته دوشیزه جونز... ولی وقت شناسی و منظم بودن, نه باعث گیر کردن کیف میشه, ونه پیچ خوردن پا موقع دویدن!
    نفس امیلی در سـ*ـینه حبس شد.عملاً حرفی در مقابل مرد روبه رویش نداشت
    , تنها فردی که در این کره خاکی از او متنفر بود. با حرص گفت:
    - بله پروفسور!
    و لنگان لنگان به سمت میز خالی کلاس رفت. درمقابل نگاه های مسخره و گاه متعجّب سایر دانش آموزان, بی اعتنایی کرد و کتابش را روی میز گذاشت. رز با چهره درهم, آرام کنارش جای گرفت و چیزی نگفت. پروفسور بارنت, بی توجه به دوفرد تازه ورود, ادامه درس را از سر گرفت و آن دو نیز چیزی نگفتند.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    سلام....به همه.
    سرم داره میترکه.... اوفففف....امروز معلم نیومد سر کلاس:aiwan_light_biggrin::aiwan_light_biggrin::aiwan_light_biggrin:...خیلی خوب بود...جا شما خالی....
    بریم ادامه...:aiwan_light_good2:
    ........................................................


    آخرین کلمه را نوشت و سرش را بلند کرد.
    بارنت - خب.... نیم ساعت به پایان کلاس مونده
    , ازتون میخوام مطلب چهل خطی راجع به آنزیم های بدن و کارکردشون بنویسین, هرچی مطالب پربار تر باشه, نمره بهتری می گیرین, عجله کنین.
    امیلی بی حرف برگه ای از کلاسورش جدا و شروع به ورق زدن کتاب کرد.

    بار دیگر به آخرین خط کتاب نگاه کرد و آن را روی برگه منتقل کرد. نگاهی اجمالی به برگه اش انداخت که با صدای درمانده هری, پسر لاغر اندام ته کلاس, سرش را به سمت او برگرداند.
    هری - پروفسور بارنت... میتونم برم بیرون؟... آخه...
    نگاه امیلی به دستان جوهری هری چرخید. پروفسور بارنت نگاهی سطحی به او انداخت و گفت:
    - برو.
    حواس امیلی معطوف جرج پیرس شد که به قیافه مایکل پوزخند میزد. از روز دوم به بعد, نظر امیلی راجع به جرج دو کلمه بود:
    کله پوک بی مصرف!
    هری همانطور که با جوهر کف دستانش ور می رفت, به سمت میز امیلی نزدیک شد. در لحظه آخر نگاه امیلی روی پای جرج ثابت ماند که برای هری زیر پایی گرفت.
    نه!
    عصبی و شوک زده به هری نگاه کرد که حالا, برای نجات از افتادن, به میز آنها چنگ زده بود و روی برگه امیلی جای هشت انگشت باقی گذاشت. این دیگر فرای تحمل اعصاب ضعیف آن روز امیلی بود. خنده مضحک پیرس کلاس را فرا گرفت و کم کم خاموش شد. هری آرام خود را از میز جدا کرد و با ترس به امیلی زل زد.
    - من.. من.... نمی خواستم...
    نه... امیلی از اون عصبانی نبود. با خروش به سمت مسبب این کار برگشت
    , به قیافه گوشتالوی جرج نگاه کرد و گفت:
    - برای چی؟
    با داد پروفسور بارنت, همه به سمت او برگشتند.
    - کافیه!
    نگاهی به کلاس انداخت و گفت:
    - وقتتون تموم شد
    , برگه ها تونو بیارین.
    افراد تک و توک از جای خود بلند شدند. امیلی متعجب و شوک زده از بلایی که برسر تحقیقش آمده بود و بی توجهی پروفسور بارنت نسبت به کار پیرس, به میز خیره مانده بود. رز با صدای جیرجیر مانندی گفت:
    - مطمئنم بهت فرصت میده دوباره بنویسی!
    تکذیب پروفسور بارنت, کاسه صبر امیلی را لبریز کرد...
    - دوشیزه جونز... بهتره بدونین من وقت اضافه به کسی نمیدم... اگه تحقیقتون رو ندین, مشکلی نیست!... فقط اولین D منفی این درس رو می گیرین!
    با خشم از جایش بلند شد. کیفش را روی دوش انداخت و بی توجه به درد پایش و نگاه های التماس آمیز دیانا و رز, قدمهای محکم به سوی میز پروفسور بارنت برداشت. برگه اش را روی میز کوبید و گفت:
    - بفرمایید... درجایگاهی نیستم که بخوام تذکر بدم
    , ولی بهتره که وظیفه اتون رو به نحو احسنت انجام بدین توجه بیشتری به دانش آموزاتون کنین, پروفسور بارنت!
    با خشم, نگاهش را از معلم نفرت انگیزش گرفت و از کلاس خارج شد. به سمت کتابخانه میرفت که زنگ خورد. بی اهمیت در را هل داد و میز کنار دیوار شیشه ای را هدف گرفت. کیفش را روی صندلی پرت کرد وبه شیشه سرد تکیه داد.... به این فکر کرد که چه بلایی میتواند سر جرج پیرس بیاورد.
    کلافه, چشمانش را روی هم گذاشت و لحظه ای بعد, انگار درون گرداب فرو میرفت
    , فضا صاف شد و صحنه کلاس پیش چشمانش پدید آمد. روبه روی پیرس ایستاده و به او که مثل مار به خود می پیچید, خیره شده بود. دیانا و فلوریا با تعجب به او نگاه می کردند...
    تکان های دستی, او را از گرداب بیرون آورد.
    هین بلندی کشید, به دیوار شیشه ای چسبید و با ترس به افراد روبه رویش خیره شد. لحظه ای زمان و مکان را گم کرد; خود را بیشتر به شیشه چسباند.
    - چی شده؟
    دیوید نگاهی به بقیه انداخت و گفت:
    - اومدیم ببینیم حالت خوبه؟
    آب دهانش را در گلوی خشکش فرو برد و سرش به تایید تکان داد. تمام حواسش, پی خواب چند لحظه قبل بود... خواب؟... صحنه ها خیلی نزدیک بودند... خیلی واضح... شفاف... با گیجی به دیانا نگاه کرد. دیانا لبخند محبت آمیزی زد و گفت:
    - می دونم از بارنت بدت میاد... هممون بدمون میاد... ولی خب, هیچ چاره ای نداریم. بهتره زیاد توجه نکنی!
    امیلی با گیجی سرش را تکان داد و کیفش را برداشت... هنوز نفس نفس میزد و صورتش از عرق خیس شده بود. با عجله از جایش بلند شد و گفت:
    - من...... میرم... سر کلاس.
    و شتابان قدمهایش را به سمت دستشویی در پیش گرفت. دکمه اول پیراهنش را باز کرد, آب سرد را به گونه های گل انداخته اش پاشید تا سرحال شود... بدنش داغ و سرش می کوبید. نواری از دستمال را کند , دستان و صورتش را خشک کرد و به سمت کلاس ریاضیات حرکت کرد.
    با دیدن جرج که به صندلی تکیه زده بود, خشم وجودش را دربرگرفت. دستانش را مشت کرد و با عصبانیت گفت:
    - چرا اون کارو کردی؟
    دو سه نفر از افراد حاضر به سمت امیلی برگشتند. جرج تک خندی زد و صندلی را صاف کرد
    , گره کراواتش را کشید واز جایش بلند شد و دستانش را در جیب شلوار پارچه ای اونیفورم گیر داد....
    - دوست داشتم... میدونی, از اون گروه مسخره و هر چیزی که مربوط به اونا باشه بدم میاد. خب, تو هم جزوشونی!
     

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    امیلی از حرص دندان هایش را برهم می سایید. هفت نفر وارد کلاس شدند و با تعجب به صحنه نگاه کردند. خنده ی ریز و مسخره آمیز جرج هنوز ادامه داشت و این, حرص امیلی را بیشتر در می آورد. فشار ناخن هایش بر کف دست, آن را به زق زق انداخته بود. ناگهان دست جرج بر شکم برآمده اش بـرده شد و قسمت معده اش را فشار داد. حالت چهره اش عوض شد و پوستش به سرخی گرایید. انگار که از دردی در عذاب بود... با ساعد دستانش به معده فشار میاورد و مانند مار به خود می پیچید...... مانند مار به خود می پیچید؟!
    با تعجب به جرج خیره ماند که از درد بر کف کلاس افتاده بود, نگاهی به دیانا و فلوریا انداخت که با تعجب به او نگاه می کردند.
    ترس وجودش را فرا گرفت, صحنه چقدر شبیه خواب لحظه ای او در کتابخانه بودند, انگار که واقعیت را دیده باشد....
    با دستانی که صورتش را قاب گرفت, از درد کشیدن جرج چشم برداشت و به رزالین نگاه کرد که با نگرانی به او زل زده بود.
    - هی... امیلی... منو نگاه کن... ببین..
    به چشمان آبی رز خیره شد. به مراتب, آرامش در وجودش پخش شد, نفسهایش آرام و آرامتر شدند.
    - رز... من...
    رز دستانش را بر شانه او گذاشت... نفس عمیقی کشید, لبخندی زد و گفت:

    - چیزی نیست. احتمالا پُرخوری کرده, نگران نباش!
    صدایی ملایم, مانند نسیمی عبوری از کنار گوشش گفت:
    - تو باعث شدی!
    به سمت راست چرخید تا گوینده را ببیند. از ترس فریاد کشید و رز را به عقب هول داد. موجودی شبیه به روح, با شکل یک زن در کنار آنها , در هوا شناور بود. مثل پرده ی نازک که در تلاطم باد, پیچ و تاب میخورد, در فضای کمی بالاتر از کف کلاس حرکت می کرد. شیشه ای و به رنگ آبی روشن... موهای زن, انگار تکه تکه یخ زده باشد و درهوا تکان میخورد.... دارای صورتی یخ زده ولی زنده.
    از ترس قدمی به عقب برداشت که پایش به پشت کفش پای دیگرش گیر کرد و به عقب پرت شد. با برخورد ستون فقراتش به صندلی پشت سر,از درد چهره اش جمع شد و ناله کرد.
    همه ی این اتفاقات شاید در طی سه ثانیه برای امیلی به وقوع پیوست. خیلی سریع و واضح....
    دیانا وجیمز به سویش دویدند و آیدن به سمت رز رفت تا در بلند شدن به او کمک کند اما امیلی هنوز به زن شناور خیره مانده بود که به او می خندید.عرق سرد, تنش را مرطوب کرده بود. جیمز به سمتش آمد و از زن شیشه ای عبور کرد. زن مانند غباری در هوا پوچ شد و جیمز لحظه ای توقف کرد. چشمانش را تنگ کرد, امیلی مطمئن بود که او چیزی حس کرده است.
    جیمز, بی توجه به سمتش امد و دستش را درزیر گردن امیلی قرار داد.
    - حالت خوبه؟... چرا داد کشیدی؟
    با چشمان گرد به احاطه کنندگانش خیره شد...
    - اون... اون زن... مگه ندیدی؟... کنار من ایستاده بود.
    دیانا نگاهی به جیمز انداخت و با تعجب گفت:

    - چی؟... کدوم زن؟ کسی کنارت نبود امیلی!
    با ترس به آنها خیره شد. با کمک دیوید که در کنارش بود, توانست بنشیند. با دست محلی که زن ناپدید شد را نشان داد و گفت:
    - اونجا... همونجا دیدمش... جیمز ازش رد شد.
    افراد دیگر با تمسخر و تعجب به او نگاه می کردند.
    رز موهای پیشانیش را کنار زد و گفت:
    - ولی کسی کنارت نبود امیلی.
    همان لحظه, صدای استفراغ کسی در کلاس پیچید.همه برگشتند و به جرج نگاه کردند که با چهره سرخ و بدن لرزان در سطل زباله بالا می آورد.
    چهره اش جمع شد, حال خودش دست کمی از او نداشت. با کمک دیانا, از روی زمین بلند شد و ایستاد. با ترس به جرج نگاه میکرد که حالا از درد نفس نفس میزد... انگار که در حال مرگ بود. نگاهش به برایان افتاد که با اخم ریزی به جرج نگاه میکرد.
    سِلما, دختر آرام کلاس با عجله از کلاس خارج شد و لحظه ای بعد به همراه آقای کارتر برگشت.
    ترس, عمیق تر در جان امیلی نفوذ کرد. منظور آن زن از اینکه او باعثش بوده چه بود؟ یعنی امیلی باعث آن اتفاق برای جرج بوده؟
    با چهره ی رنگ پریده, کیفش را از روی زمین برداشت و به سرعت از کلاس خارج شد. سرش به شدت می کوبید و حالت تهوع باعث میشد تا حس کند معده اش در نزدیکی حلقش قرار گرفته است.
    با تن سرد ,عرق کرده و لرزان, در دستشویی دختران را باز کرد. با عجله خود را درون یکی از اتاقک ها انداخت و در را قفل کرد, درپوش توالت فرنگی را بالا زد و محتویات معده اش را خالی کرد.
    صداها مدام در ذهنش چرخ می خوردند...
    اون پرخوری کرده............ از گروهتون بدم و تو هم جزوشونی........... تو باعث شدی.........
    خنده زن درگوشش طنین می انداخت. درپوش را برگرداند و با مشتی لرزان و یخ بسته, دکمه را فشار داد...صدای چرخش آب به گوش رسید.
    گره کراواتش را شل و آن را تا نصفه باز کرد. تنش در رطوبت عرق سرد میلرزید و امیلی خوب می دانست که ترس مثل بیماری در جانش نفوذ کرده. نفس نفس میزد و سعی میکرد تا ذهن خود را از افکار افسار گسیخته اش رها کند.
    حالا درد چشمانش به درد تن رنجورش اضافه شده بود. سرفه کرد و به سختی ایستاد, کیفش را به بغـ*ـل گرفت و قفل در را باز کرد, کیف را در قفسه بالای آیینه قرار داد و دستش را زیر شیر گرفت.
    آب سردی که بر دستش جاری شد, مثل شوک, حالش را کمی بهبود بخشید اما درد چشمش لحظه به لحظه شدید تر می شد.
    دهانش را زیر شیر آب گرفت و چند مرتبه آب را در دهان خود قرقره کرد. مشتش را پر از آب کرد و به صورتش پاشید. ریتم نفس ها و ضربان قلبش کم کم, آهسته می شد. بی اهمیت به خیسی بلوزش, به صورت خیسش در آینه زل زد... موهای اطراف صورتش در اثر عرق و آب, به صورتش چسبیده بود, آب از چانه اش می چکید ولی هنوز به چشمانش خیره مانده بود. بیشتر خم شد تا به آینه نزدیکتر شود, چشمانش....
    چشمانش روشن تر از هر وقت دیگر شده بود... برقی در چشمانش ایجاد شده و عنبیه چشمش تغییر کرده بود... مثل جیوه, برّاق و درخشان شده بود و این رنگ و برق جدید, حالت عجیبی به صورتش داده بود.
    با سر انگشتان, آرام استخوان گونه اش را لمس کرد. پلک زیر چشمش, قرمز شده بود و چشمش را گودرفته و کمی ترسناک نشان می داد.
    با لرز, دستش را عقب کشید. این... این چهره... یک چیز این وسط عجیب بود. به چهره اش خیره شد که حالا, با تغییر چشمانش, حالتی خاص به خود گرفته بود... حالتی که خشونت, مرموز بودن و خباثت را در عین مهربانی در صورتش ایجاد می کرد.
    با کف دستانش به کاسه چشمانش فشار آورد. درد, تمام کره چشمش را دربرگرفته بود و به سرش منتقل می کرد.
    با دید تار, بند کیفش را با یک دست کشید و آن را روی دوشش انداخت, سرش را پایین گرفت و با عجله راهرو را طی کرد.
    صدای دیانا را از فاصله دوری از پشت سر شنید که نامش را صدا میزد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا