سلام به همه.... یه حالی ام....حوصله هیچ کاریو ندارم.... ای خدا... هر روز یه بلایی سر احوالاتم میاد...
بریم...بریم ادامه...:aiwan_light_lazy:
.........................................................
فصل سوم(مجسمه)
دستی به موهای لختش کشید و گره کراوات قرمز نقره ای اش را محکم کرد. دستی به کت و دامن جگری اش کشید و کوله اش را برداشت, چند مرتبه به در اتاق کتی ضربه زد و گفت:
- کتی, عجله کن... ادوارد منتظرته... مدرسه ات دیر میشه..
و فریاد کتی که درجواب گفت:
- اومدم...
با عجله از پله ها سرازیر شد که در پله آخر سر خورد... بند شدن دستش به نرده در لحظه ی آخر, نجاتش داد... پوفی کشید و همانطور که به ساعت بالای شومینه نگاه میکرد به سمت آشپزخانه دوید... ادوارد لیوان چینی را روی میز گذاشت و گفت:
- صبح بخیر امیلی!
- صبح به خیر ادوارد... صبح به خیر مارگارت.
مارگارت بـ..وسـ..ـه ای کوچک روی گونه اش نشاند و به سمت اجاق گاز برگشت و مشغول سرخ کردن سوسیس شد..
- صبح توام بخیر عزیزم. کتی هنوز آماده نشده؟
ابروهای امیلی به معنی ندانستن بالا رفت و گفت:
- گفت که آماده س...
ادوارد لیوان خالی خود را روی میز گذاشت و به امیلی اشاره کرد تا بنشیند... لیوان مخصوص امیلی را که پر از قهوه بود به دستش داد و گفت:
- عیبی نداره... من به موقع می رسونمش... فقط آروم باش!
امیلی جرئه ای قهوه نوشید و گفت:
- من خوبم و اصلا استرس ندارم.
ولی دروغ محض بود.... ضربه های ریز و مداوم پنجه اش به میله ی صندلی, حرفش را رد میکرد.
مارگارت بشقاب سوسیس و تخم مرغ را جلوی امیلی گذاشت و گفت:
- بیا بخور... الان میاد.
درهمین موقع کتی با کوله ی یاسی رنگ اش در درگاه آشپزخانه ظاهر شد... مثل همیشه آراسته و با لباس مدرسه سبز رنگ جدید.
لبخند آرامش بخشی مهمان لبهای امیلی شد. لیوان قهوه اش را سریع نوشید و از روی صندلی بلند شد...
- بیا کتی... داغه... من نمی خورم.
مارگارت اخمی کرد و گفت:
- نه... ضعف میکنی... بهتره صبحونه ات رو بخوری بعد بری.
- نه ماری...
و درمقابل نگاه های متعجب ادوارد و مارگارت گفت:
- باشه... من عصبی ام و احساس میکنم معده ام داره به هم می پیچه... اصلا نمیتونم چیزی بخورم.
و لب پایینش را به دندان گرفت و به نمکدان خیره شد. همان لحظه نمک دان وسط میز ترکید و باعث شد تا کتی از ترس از صندلی بلند شود. با خنده, خورده های نمکدان را از روی کیفش تکاند و گفت:
- آروم باش امیلی!... اینجا آشپزخونه است و ممکنه چیز بعدی که میترکه, لوله ی گاز باشه!
ادوارد لبخند محوی زد و بلند شد. سوئیچ را از روی جاکلیدی روی دیوار برداشت و گفت:
- توی ماشین منتظرتم کتی...بـ..وسـ..ـه ی نرمی روی گونه ی مارگارت نشاند و از آشپزخانه بیرون رفت. مارگارات با نگرانی نزدیک امیلی رفت... دستهای سردش را گرفت و گفت:
- عیبی نداره امیلی... آروم باش و خونسردیتو حفظ کن.
- خب... راستش تنها کاریه که درحال حاضر نمیتونم انجام بدم.
مارگارت در چشمان امیلی که حالا روشن تر از همیشه بود, دقیق شد و گفت:
- عزیزم... من مطمئنم از پسش برمیای... مثل همیشه... فقط مهم اینه که خودت بخوای... اینکه کسی متوجه نشه...
و همزمان با مارگارت ادامه داد:
-... که من فرق میکنم!
کتی آخرین لقمه اش را خورد و بلند شد, سپس با لبخند گفت:
- به همین راحتی!
امیلی لبخند نیمه عصبی به کتی زد و کوله را روی شانه اش جابه جا کرد..
- باشه... خب... پس.... من رفتم.
- خداحافظ عزیزم.
و همراه با کتی از خانه خارج شد. بریم...بریم ادامه...:aiwan_light_lazy:
.........................................................
فصل سوم(مجسمه)
دستی به موهای لختش کشید و گره کراوات قرمز نقره ای اش را محکم کرد. دستی به کت و دامن جگری اش کشید و کوله اش را برداشت, چند مرتبه به در اتاق کتی ضربه زد و گفت:
- کتی, عجله کن... ادوارد منتظرته... مدرسه ات دیر میشه..
و فریاد کتی که درجواب گفت:
- اومدم...
با عجله از پله ها سرازیر شد که در پله آخر سر خورد... بند شدن دستش به نرده در لحظه ی آخر, نجاتش داد... پوفی کشید و همانطور که به ساعت بالای شومینه نگاه میکرد به سمت آشپزخانه دوید... ادوارد لیوان چینی را روی میز گذاشت و گفت:
- صبح بخیر امیلی!
- صبح به خیر ادوارد... صبح به خیر مارگارت.
مارگارت بـ..وسـ..ـه ای کوچک روی گونه اش نشاند و به سمت اجاق گاز برگشت و مشغول سرخ کردن سوسیس شد..
- صبح توام بخیر عزیزم. کتی هنوز آماده نشده؟
ابروهای امیلی به معنی ندانستن بالا رفت و گفت:
- گفت که آماده س...
ادوارد لیوان خالی خود را روی میز گذاشت و به امیلی اشاره کرد تا بنشیند... لیوان مخصوص امیلی را که پر از قهوه بود به دستش داد و گفت:
- عیبی نداره... من به موقع می رسونمش... فقط آروم باش!
امیلی جرئه ای قهوه نوشید و گفت:
- من خوبم و اصلا استرس ندارم.
ولی دروغ محض بود.... ضربه های ریز و مداوم پنجه اش به میله ی صندلی, حرفش را رد میکرد.
مارگارت بشقاب سوسیس و تخم مرغ را جلوی امیلی گذاشت و گفت:
- بیا بخور... الان میاد.
درهمین موقع کتی با کوله ی یاسی رنگ اش در درگاه آشپزخانه ظاهر شد... مثل همیشه آراسته و با لباس مدرسه سبز رنگ جدید.
لبخند آرامش بخشی مهمان لبهای امیلی شد. لیوان قهوه اش را سریع نوشید و از روی صندلی بلند شد...
- بیا کتی... داغه... من نمی خورم.
مارگارت اخمی کرد و گفت:
- نه... ضعف میکنی... بهتره صبحونه ات رو بخوری بعد بری.
- نه ماری...
و درمقابل نگاه های متعجب ادوارد و مارگارت گفت:
- باشه... من عصبی ام و احساس میکنم معده ام داره به هم می پیچه... اصلا نمیتونم چیزی بخورم.
و لب پایینش را به دندان گرفت و به نمکدان خیره شد. همان لحظه نمک دان وسط میز ترکید و باعث شد تا کتی از ترس از صندلی بلند شود. با خنده, خورده های نمکدان را از روی کیفش تکاند و گفت:
- آروم باش امیلی!... اینجا آشپزخونه است و ممکنه چیز بعدی که میترکه, لوله ی گاز باشه!
ادوارد لبخند محوی زد و بلند شد. سوئیچ را از روی جاکلیدی روی دیوار برداشت و گفت:
- توی ماشین منتظرتم کتی...بـ..وسـ..ـه ی نرمی روی گونه ی مارگارت نشاند و از آشپزخانه بیرون رفت. مارگارات با نگرانی نزدیک امیلی رفت... دستهای سردش را گرفت و گفت:
- عیبی نداره امیلی... آروم باش و خونسردیتو حفظ کن.
- خب... راستش تنها کاریه که درحال حاضر نمیتونم انجام بدم.
مارگارت در چشمان امیلی که حالا روشن تر از همیشه بود, دقیق شد و گفت:
- عزیزم... من مطمئنم از پسش برمیای... مثل همیشه... فقط مهم اینه که خودت بخوای... اینکه کسی متوجه نشه...
و همزمان با مارگارت ادامه داد:
-... که من فرق میکنم!
کتی آخرین لقمه اش را خورد و بلند شد, سپس با لبخند گفت:
- به همین راحتی!
امیلی لبخند نیمه عصبی به کتی زد و کوله را روی شانه اش جابه جا کرد..
- باشه... خب... پس.... من رفتم.
- خداحافظ عزیزم.
آخرین ویرایش: