بشیر چند لحظه به قیافهی جدی سوفی نگاهی کرد و بعد بر روی صندلی آرام گرفت.
به آرامی لای در را باز کرد و نگاه تنگ شدهاش را به دوربینهای مداربستهی کریدور انداخت.
دوباره به سمت اتاق چرخید و در را بست. نگاهی به بشیر و سوفی انداخت و بشیر را مخاطب قرار داد.
- دست از پا خطا کنی، با من طرفی!
بشیر سری تکان داد و برای بار آخر گفت:
- ببین، بذار من برم. مجازات آدم ربایی برات نوشته میشه! حداقلش هشت سال زندانه، البته اگه جرم سیـاس*ـی نداشته باشی!
امیلی بیتفاوت به او، کولهی چرمین خود را روی دوش انداخت و گفت:
- بهتره عجله کنیم.
در را باز کرد و هر سه به سمت خروجی اضطراری حرکت کردند.
***
با خشمی افسارگسیخته، درهای تالارها را پشت سر هم با جادو باز و با قدمها کوبنده از آنها عبور میکرد.
افراد با دیدن او، با تعجب کنار میرفتند و مسیر رفتنش را با نگاه تعقیب میکردند؛ مگر چه اتفاقی افتاده بود؟
با عصبانیت، آخرین در را باز کرد و وارد تالار شاهزادگان شد. با ورود او، سرها با تعجب به سمتش چرخید. دیانا کتاب را بر روی میز گذاشت و گفت:
- چی شده جیکوب؟
و نگاهی کلی به او انداخت. بقیه نیز منتظر به او نگاه کردند.
جیکوب دستش را بالا گرفت و برگهی کاغذ پوستی چروک شده از خشم را بالا گرفت تا همگی شان ببینند.
- این، این چیه؟
دیوید جلو رفت و همانطور که برگه را میگرفت گفت:
- مگه چی شده؟
و بعد محتوی برگه را خواند. با اتمام نوشتهها، جیمز پرسید:
- چی توی اون برگه نوشته دیوید؟
دیوید با خشم برگه را تکان داد و رو به جیکوب گفت:
- کی این مزخرفات رو نوشته؟
جیکوب دستی به صورت خود کشید و لحظهای چشمانش را بست تا آرام شود.
- نمیدونم، برام فرستاده شده.
جیمز با حرص از جا برخاست و برگه را گرفت و بدون اینکه باز منتظر بماند، بلند خواند:
"این یک خبر واقعیه؛ ملکه امیلی در جنگلهای هردیش دیده شده، اون زندهست."
به آرامی لای در را باز کرد و نگاه تنگ شدهاش را به دوربینهای مداربستهی کریدور انداخت.
دوباره به سمت اتاق چرخید و در را بست. نگاهی به بشیر و سوفی انداخت و بشیر را مخاطب قرار داد.
- دست از پا خطا کنی، با من طرفی!
بشیر سری تکان داد و برای بار آخر گفت:
- ببین، بذار من برم. مجازات آدم ربایی برات نوشته میشه! حداقلش هشت سال زندانه، البته اگه جرم سیـاس*ـی نداشته باشی!
امیلی بیتفاوت به او، کولهی چرمین خود را روی دوش انداخت و گفت:
- بهتره عجله کنیم.
در را باز کرد و هر سه به سمت خروجی اضطراری حرکت کردند.
***
با خشمی افسارگسیخته، درهای تالارها را پشت سر هم با جادو باز و با قدمها کوبنده از آنها عبور میکرد.
افراد با دیدن او، با تعجب کنار میرفتند و مسیر رفتنش را با نگاه تعقیب میکردند؛ مگر چه اتفاقی افتاده بود؟
با عصبانیت، آخرین در را باز کرد و وارد تالار شاهزادگان شد. با ورود او، سرها با تعجب به سمتش چرخید. دیانا کتاب را بر روی میز گذاشت و گفت:
- چی شده جیکوب؟
و نگاهی کلی به او انداخت. بقیه نیز منتظر به او نگاه کردند.
جیکوب دستش را بالا گرفت و برگهی کاغذ پوستی چروک شده از خشم را بالا گرفت تا همگی شان ببینند.
- این، این چیه؟
دیوید جلو رفت و همانطور که برگه را میگرفت گفت:
- مگه چی شده؟
و بعد محتوی برگه را خواند. با اتمام نوشتهها، جیمز پرسید:
- چی توی اون برگه نوشته دیوید؟
دیوید با خشم برگه را تکان داد و رو به جیکوب گفت:
- کی این مزخرفات رو نوشته؟
جیکوب دستی به صورت خود کشید و لحظهای چشمانش را بست تا آرام شود.
- نمیدونم، برام فرستاده شده.
جیمز با حرص از جا برخاست و برگه را گرفت و بدون اینکه باز منتظر بماند، بلند خواند:
"این یک خبر واقعیه؛ ملکه امیلی در جنگلهای هردیش دیده شده، اون زندهست."
آخرین ویرایش توسط مدیر: