کامل شده رمان سلحشور (ارتش عقاب) | *نونا بانو* کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام جلد از سه گانه ی سلحشور را بیشتر دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    186
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
بشیر چند لحظه به قیافه‌ی جدی سوفی نگاهی کرد و بعد بر روی صندلی آرام گرفت.
به آرامی لای در را باز کرد و نگاه تنگ شده‌اش را به دوربین‌های مداربسته‌ی کریدور انداخت.
دوباره به سمت اتاق چرخید و در را بست. نگاهی به بشیر و سوفی انداخت و بشیر را مخاطب قرار داد.
- دست از پا خطا کنی، با من طرفی!
بشیر سری تکان داد و برای بار آخر گفت:
- ببین، بذار من برم. مجازات آدم ربایی برات نوشته میشه! حداقلش هشت سال زندانه، البته اگه جرم سیـاس*ـی نداشته باشی!
امیلی بی‌تفاوت به او، کوله‌ی چرمین خود را روی دوش انداخت و گفت:
- بهتره عجله کنیم.
در را باز کرد و هر سه به سمت خروجی اضطراری حرکت کردند.
***
با خشمی افسارگسیخته، درهای تالارها را پشت سر هم با جادو باز و با قدم‌ها کوبنده از آنها عبور می‌کرد.
افراد با دیدن او، با تعجب کنار می‌‌رفتند و مسیر رفتنش را با نگاه تعقیب می‌‌‎کردند؛ مگر چه اتفاقی افتاده بود؟
با عصبانیت، آخرین در را باز کرد و وارد تالار شاهزادگان شد. با ورود او، سرها با تعجب به سمتش چرخید. دیانا کتاب را بر روی میز گذاشت و گفت:
- چی شده جیکوب؟
و نگاهی کلی به او انداخت. بقیه نیز منتظر به او نگاه کردند.
جیکوب دستش را بالا گرفت و برگه‌ی کاغذ پوستی چروک شده از خشم را بالا گرفت تا همگی شان ببینند.
- این، این چیه؟
دیوید جلو رفت و همانطور که برگه را می‌گرفت گفت:
- مگه چی شده؟
و بعد محتوی برگه را خواند. با اتمام نوشته‌ها، جیمز پرسید:
- چی توی اون برگه نوشته دیوید؟
دیوید با خشم برگه را تکان داد و رو به جیکوب گفت:
- کی این مزخرفات رو نوشته؟
جیکوب دستی به صورت خود کشید و لحظه‌ای چشمانش را بست تا آرام شود.
- نمی‌دونم، برام فرستاده شده.
جیمز با حرص از جا برخاست و برگه را گرفت و بدون اینکه باز منتظر بماند، بلند خواند:
"این یک خبر واقعیه؛ ملکه امیلی در جنگل‌های هردیش دیده شده، اون زنده‌ست."
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    رزالین هین خفیفی کشید و گفت:
    - کی این رو فرستاده؟
    جیکوب نگاهی به تک تک افراد انداخت و گفت:
    - نمی‌دونم...اون حتی نامه رو نوشته تا با جادو ردیابی نشه.
    جیمز آب دهانش را فرو داد و گفت:
    - حالا می‌خوای چه کار کنی؟
    - نمی‌دونم، این پنجمین بار توی این هفته‌ست که برام این نامه فرستاده میشه.
    و با عصبانیت، بلند‌تر گفت:
    - در حالی‌که چند روزه از پیتر و چهار عضو ویژه خبری نیست.
    چشمانش را تنگ کرد و خیره به جیمز گفت:
    - فکر می‌کردم تو نزدیکترین دوست به اون‌ها باشی جیمز!
    جیمز نگاهش را از جیکوب گرفت و برگه را به دست دیوید داد.
    - من خبری ندارم.
    دیوید: ولی این امکان نداره جیکوب. خودت مطمئن بودی که امیلی مرده... برای آخرین بار نبض نداشت و بدنش سرد بود، خودت گفتی اون واقعا مرده.
    جیکوب غرق در تفکر، چشمانش را ریز کرد و با به یادآوری خاطره‌ای در کودکی، زیر لب زمزمه کرد:
    - هلگا...
    و بعد نگاهی به بقیه انداخت.
    - چیزی توی ذهنم هست که باید مطمئن بشم.
    و قبل از مخالفت جیمز، در هوا ناپدید شد. جیمز نگاهی به آیدن کرد و آیدن در ذهن گفت:
    - اون فهمیده!
    بر روی برف‌های نیمه آب شده قدم می‌گذاشت و جلو می‌رفت. همزمان، خاطره‌ی کودکی‌اش را در ذهن مرور می‌کرد... در یازده سالگی خرگوش سفیدی داشت که مار آن را نیش زده بود، هلگا با افسونی بدن خرگوش را طلسم کرد و گردش خون جانور متوقف شد. پس از دو روز، بعد از اینکه سم مار را از بدن خرگوش خارج کردند، افسون برداشته شد و خرگوش زنده ماند.
    ولی امیلی... شمشیری که در بدنش فرو رفته بود، مانند سم مار نبود. در هنگام قرار دادن در تابوت، مطمئن بود که امیلی مرده است.
    زیر لب همانطور که به هفت سنگ قبر نزدیک می‌شد، زمزمه کرد:
    - افسون یخ زدگی!
    ایستاد و نگاهی به سنگ قبر امیلی انداخت. چشمانش را کمی تنگ کرد و دستش را بالای قبر گرفت.
    - ریف تِنیوم.
    زمین مقابل سنگ قبر شکافته شد و زانو زد. با جادو خاک‌ها را کنار زد و تابوت نمایان شد، کمی مکث کرد و با جادو، در تابوت را باز کرد.
    نگاهش بر گل‌های پژمرده و خشک شده، پرپر شده و تابوت خالی چرخید و دستانش را مشت کرد.
    - لعنتی!
    پلک‌هایش را محکم بر هم فشرد و از بین دندان‌هایش زمزمه کرد:
    - پیتر.
    ***
    سه روز بعد: شانگهای، چین
    استرس پراکنده در وجودش، وادارش می‌کرد تا با پنجه‌ی پا، ضربه‌های مداوم و ریز به پارکت اتاق بزند.
    امیلی با کلافگی، پلک‌هایش را بر هم فشرد و گفت:
    - بی‌هوش بودنت، سروصدای کمتری داره!
    بشیر با پایان جمله‌ی امیلی، نگاهی به او انداخت و پایش از حرکت باز ایستاد. پاهایش را در هم قفل کرد و سوفی بار دیگر به نقشه نگاهی انداخت.
    - بانو... این مسیر حتما درسته؟ اگه مسیر اشتباهی رو نشون بده چی؟
    امیلی نقشه را تا کرد و پاسخ داد:
    - نه... جادو هیچ وقت اشتباه نمی‌کنه. پیام می‌فرستم، اگه تا امشب نیومدن، خودمون می‌ریم دنبالشون. اینجور که معلومه، فاصله‌ی چندانی باهامون ندارن...
    سپس نگاهی به ساعت دیوار اتاق هتل انداخت و ادامه داد:
    - ...حداکثر فاصله‌اشون با ما، باید شش ساعت باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    بشیر نگاهی به آن دو کرد و آهسته و با مکث گفت:
    - می‌تونم... چیزی بگم؟
    امیلی منتظر به او خیره شد. بشیر آب دهانش را قورت داد و با لحن صلح جویانه‌تری گفت:
    - ببینین، شما با جادو خیلی راحت می‌تونین دوستانتون رو پیدا کنین. پس... پس وجود من با شما اضافیه... کاملا!
    امیلی پوفی کرد و دستی به پیشانی کشید. با طمأنینه، صندلی چوبی را برعکس کرد و مقابل بشیر نشست.
    - ببین... برای بار چهارمه که دارم توجیحت می‌کنم. از آخرین باری که توی دنیای غبار بودم، تقریبا چهارسال می‌گذره و تغییرات زیادی تو دنیا به وجود اومده. ما به تو نیاز داریم تا راهنمای ما باشی و...
    با شروع شدن صدایی در بیرون، حرفش نیمه تمام ماند و چشمانش تنگ شد. صداهای ضعیفی به سرعت به اتاق آنها نزدیک می‌شد.
    چشمانش درشت شدند و به سرعت به سمت در رفت. بلافاصله پس از باز کردن درب اتاق، چهره‌ی عرق کرده پیتر و کمی زخمی لیلیان در برابرشان متوقف شد.
    امیلی با بهت گفت:
    - چه اتفاقی افتاده؟
    پیتر لیلیان را به داخل اتاق هدایت کرد و آب دهانش را فرو داد. نگاه گیج و کمی اخمی‌اش را از بشیر گرفت و این سوال که او کیست را با حرف دیگر عوض کرد. دوباره نگرانی در چشمانش گسترش یافت، دستی به پیشانی کشید و گفت:
    - تارتارین‌ها... اون‌ها دنبالمون هستن.
    ***
    فصل شصت و پنجم: شاهزاده‌ی گمشده
    نگاه سرد و سنگینش بر مرداب ساکن، خیره مانده بود. لبخندی مرموز بر لب داشت و تنها بارتون از دلیل آن با خبر بود. نفس عمیقی گرفت وگفت:
    - ارتش رو کی حرکت میدین سرورم؟
    داریان به سمتش چرخید و گفت:
    - فکر می‌کردم مدت‌ها طول بکشه تا خودت رو به این شرایط عادت بدی؛ ولی می‌‌بینم که می‌خوای خودت شروع کننده‌ی این مهلکه باشی.
    بارتون سری خم کرد و با نیم نگاهی به جنازه‌ی غرق در گندآبه‌ی کنار شومینه، گفت:
    - در حضور شما، همچین جسارتی نخواهم کرد؛ ولی حالا که شرایط مهیاست، بهتره هرچه سریع‌تر شروع کنیم.
    داریان اخمی کمرنگ کرد. نگاهش بر جنازه‌ی سرباز ثابت ماند و گفت:
    - اون دختره، امیلی. این ابله، اون رو زنده دیده بود.
    بارتون مکثی کرد.
    - سرورم... اگه حرف‌هاش صحت داشته باشه و درست دیده باشه، اون دختر دیگه یک انسان نیست.
    داریان به سمت مبل راحتی رفت و بر روی آن نشست.
    - اون چرا باید تبدیل شده باشه؟ و مهمتر این‌که، اون چرا باید خودش رو توی دنیای غبار بندازه؟
    بارتون، نگاه روشنش را به شعله‌های سرخ و رقصان آتشدان داد و پاسخ داد:
    - به طور حتم، اون دنبال چیزی می‌گرده و اگه موضوع ناپدیدی پیتر و چهار فرد ویژه رو در نظر بگیریم، تبدیل شدن و ورودش به دنیای غبار، نباید تصادفی باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    داریان دندان‌هایش را بر هم فشرد و گفت:
    - یک گروه چهل نفره تشکیل بده و بیارشون پیش من.
    سپس خیره به چشمان خیره مانده به سقف جنازه، ادامه داد:
    - باید اون‌ها رو متوقف کنیم.
    ****
    کیسه‌ی یخ را بر روی کبودی لیلیان جابه‌جا کرد و با قدرت بیشتری، نیش‌هایش را بر هم فشرد. پلک‌هایش را بر هم فشار داد و گفت:
    - لیلیان این رو خودت نگه دار.
    سوفی که مشغول بستن جراحت ساعد لیلیان بود، نگاهش کرد و لبش را به دندان گرفت. هر دو کاملا موضوع امیلی را فراموش کرده بودند.
    امیلی به سمت پنجره رفت و سرش را کمی بیرون برد. چندین بار نفس عمیق کشید تا حالش به وضع قبل برگردد. از آخرین باری که طعم خون را حس کرده بود، تقریبا پنج روز می‌گذشت.
    وجود پیتر را در کنارش احساس کرد.
    - اون‌ها برای چی دنبال شما هستن؟
    پیتر نگاهش به نیم رخ خمیده‌ی امیلی انداخت و پاسخ داد:
    - اون‌ها دنبال ما نبودن... دنبال تو هستن!
    با این حرف، امیلی به سرعت نگاهش کرد.
    - چی؟
    پیتر دستی به گردنش کشید و گفت:
    - اون فهمیده، داریان فهمیده که تو هنوز زنده‌ای؛ چون از محل ورودتون سریع جابه‌جا شدین، برای همین اون‌ها رد ما رو زدن. فکر می‌کنم برای همین بود که این بلا سرمون اومد.
    نگاهی به لیلیان انداخت و ادامه داد:
    - فکر کردن من و تو با همیم، واسه همین لیلیان رو هدف گرفتن.
    امیلی نفسش را فوت کرد و پلک‌هایش را با دو انگشت فشار داد. صدای پیتر آرام‌تر شد، خیلی آرام... ولی امیلی شنید.
    - فکر می‌کنم این حالت رو بهتر کنه.
    امیلی چشمانش را باز کرد و به پیتر نگریست. پیتر، لبه‌ی کت چرمینش را کمی کنار زد و بطری مملو از مایع سرخ رنگ را به او نشان داد. لبخندی بر لب امیلی نشست و گفت:
    - بهتره بریم تو تراس.
    دهانه‌ی بطری را کنار برد و نفس عمیقی کشید. حالا حس می‌کرد که سرحال‌تر شده، قوی‌تر و شادتر. حتی اگر تارتارین‌ها به دنبالش بودند.
    پیتر با لحن همیشگی‌اش گفت:
    - بیچاره اون آدمی که تو داری خونش رو این‌قدر با خوشحالی می‌خوری!
    چشمان امیلی به سرعت گرد شد و گفت:
    - چی؟
    نگاهی به بطری انداخت و گفت:
    - نه!
    بطری نیمه خالی را در سـ*ـینه‌ی پیتر کوبید و گفت:
    - قرارمون این نبود.
    پیتر بدجنس خندید و بطری را به امیلی برگرداند.
    - عذاب وجدان نداشته باش! وقتی برای خرید لباس رفتیم، این رو از بیمارستان قرض گرفتم... اهدائیه!
    سپس با آرامش پلک زد و گفت:
    - نوش جونت!
    امیلی با عصبانیت پوفی کرد و دستی به پیشانی کشید. پیتر کمی چرخید و نگاهی به بشیر انداخت که با دستاچگی، به سوفی کمک می‌کرد.
    - اون کیه؟
    امیلی نگاهی به بشیر انداخت و غرق در فکر گفت:
    - تا یه مدت باید همراهمون باشه. تازه باهاش آشنا شدیم، اون هم جادوگره.
    پیتر با تعجب گفت:
    - جادوگر؟ تو دنیای غبار؟
    - پدربزرگش اهل اسگریچه. چیز غیر عادی نیست که به دنیای غبار اومده باشه.
    پیتر سری تکان داد و گفت:
    - بهتره هرچه زودتر روپرت و اِدوین رو پیدا کنیم. باید قبل از تارتارین‌ها بهشون برسیم.
    امیلی تایید کرد و به داخل رفتند. سوفی وسایل خونی شده و عجیب پزشکی را که تازه با روش کارشان آشنا شده بود به دست بشیر داد و به لیلیان گفت:
    - بانو گفت که باید خشک بمونه.
    لیلیان دستش را کمی چرخاند و با انزجار رو به بشیر گفت:
    - احساس کردم دستم یه تیکه پارچه‌ست!
    بشیر سریع گفت:
    - ببخشید اگه خیلی درد کشیدی. خب... خودت نذاشتی بی‌حس بشی.
    - نه... دردش مهم نیست. فقط دوختن زخم حس چندش‌آوری داشت!
    امیلی رو به آنها، بر روی مبل نشست و پیتر نیز در کنار بشیر قرار گرفت.
    - امشب باید به برزیل بریم. روپرت و اِدوین اونجا هستن.
    پیتر، برگه‌ی نقشه را باز کرد و همان‌طور که به حرف‌های امیلی گوش می‌داد، مکان روپرت و اِدوین را بار دیگر جهت یابی کرد.
    با سکوت امیلی، پیتر گفت:
    - امیلی، اون شاهدخت. باید اون رو هم سریع‌تر پیدا کنیم.
    لیلیان: ولی ما نمی‌‌دونیم که اون کیه؟
    امیلی: درسته... من فقط چهره‌اش رو دیدم. نه اسمی ازش می‌دونیم، نه اینکه می‌دونیم اون واقعا فرزند ویکتوریاست یا نوه‌اش.
    سوفی: بهتره اول ویکتوریا رو پیدا کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    بشیر، نگاهی به افراد انداخت و نگاهی دیگر به ساعت که سه بعد از ظهر را نشان می‌داد. آب دهانش را فرو داد و گفت:
    - ام... خب... میگم ساعت سه شده و بهتره قبل از هرچیزی، غذا بخوریم!
    پیتر آهسته خندید و سوفی پوفی کرد. بشیر سریع اضافه کرد:
    - خب... چهارده ساعت از وقتی که یه چیزی خوردیم می‌گذره و اگه بخوایم همین‌جوری پیش بریم، باید انرژی داشته باشیم.
    پیتر تک سرفه‌ای کرد و بعد از جمع کردن نقشه، دستی به شانه‌ی بشیر گذاشت و گفت:
    - ما دو تا می‌ریم، بهتره شما اینجا بمونین.
    ***
    هفت ساعت بعد، سائوپائولو- برزیل
    لیوان عرق کرده‌ی لیموناد را نزدیک لبش برد و قبل از ‌تر کردن لبش، گفت:
    - مامان، خون آشام‌ها بچه‌دار نمیشن. مگه نه؟
    سارا دست از تمیز کردن میز برداشت و به جمله‌ی ناگهانی امیلی فکر کرد. لب‌هایش را لحظه‌ای بر هم فشرد و گفت:
    - آره، درسته.
    امیلی با چشمان تنگ شده، لیوان را پایین آورد و گفت:
    - پس تو چجوری اینجایی؟
    سارا به این جمله خندید و دوباره به سراغ لکه‌های زرد ناشی از قهوه رفت، دیشب لیوان از دست بنجامین رها شده و میز را لکه‌دار کرده بود.
    - من دو ماه قبل از تبدیلشون به دنیا اومدم امیلی.
    - هیچ وقت از اینکه شانس داشتن خواهر یا برادر رو ازت گرفتن، عصبانی نشدی؟
    دست سارا لحظه‌ای توقف کرد. لبخند نصفه و نیمه‌ای زد و گفت:
    - نمی‌دونم! تا به حال بهش فکر نکرده بودم.
    آب دهانش را فرو داد و به سمت امیلی ده ساله چرخید. دستمال نم‌دار پشت سرش، در بین انگشتانش فشرده می‌شد تا این جمله را بر زبان بیاورد:
    - تو چی عسلم؟ اگه یه روزی بهت بگن نمی‌تونی خواهر یا برادری داشته باشی، عصبانی میشی؟
    امیلی چند لحظه به نعنای شناور بر نوشیدنی خیره شد و گفت:
    - حتما! و شاید تا آخر عمرم شما رو نبخشم. ادوارد همیشه بهم میگه که شما قراره به یه سفر طولانی برین... تو و بابا. اگه خواهر یا برادری نداشته باشم، دیگه کسی نیست تا کنارم باشه... و اگه کسی نباشه، ممکنه بلایی سرم بیاد.
    سارا سعی کرد تا لحن صدایش مثل قبل سرحال باشد. باید سرحال می‌بود، در برابر امیلی که خیلی زود درک می‌کرد... خیلی زود می‌‌فهمید.
    - ولی تو ادوارد و ماری رو داری، حتی اگه ما نباشیم.
    اخمی بین دو ابروی امیلی نشست و سارا حس کرد پرده‌ای از عصبانیت و یا شاید غم، روی چشمان خاکستری تک دخترش نشست.
    - اون‌ها خیلی کم پیش ما میان. به جز اون... خودم شنیدم که بابا می‌گفت اون‌ها زنده نیستن؛ چون خون‌آشامن.
    بغض کمرنگ نهفته در گلوی سارا، کمی بزرگ‌تر شد.
    - این حقیقت نداره... بابا اشتباه گفته عزیزم.
    نگاه پر سوال امیلی بر سارا خیره ماند.
    - پس چرا بدنشون همیشه سرده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    سارا در برابر این سوال سکوت کرد. صحبت‌های دیشب جیکوب مدام در ذهنش چرخ می‌خورد و انگشتانش از فشار زیاد به دور دستمال پارچه‌ای، بی‌حس شده بود.
    "جیکوب: باید هر چه سریع‌تر تبدیل بشین. زندگی تو و بنجامین در خطر شدیدیه. حالا که امیلی به دنیا اومده و نسل هرو از خاندان جونز ادامه پیدا کرده، زنده بودنتون خطر بیشتری داره.
    بنجامین: ولی امیلی فقط ده سالشه، هنوز چیزی معلوم نیست.
    پس از چند ثانیه سکوت، سارا خیره به حباب روی قهوه، گفت:
    - اون واقعا یک هرو محسوب میشه؟
    جیکوب خود را جلوتر کشید و گفت:
    - بله، اون همین حالا هم یک هرو محسوب میشه. حلقه‌اش چند ساله ساخته شده؛ ولی تواناییش هنوز بروز نکرده. سارا... حملات داره بیشتر میشه و نمی‌‌دونیم که اون داریان لعنتی چطور می‌تونه افرادش رو به دنیای غبار بفرسته. اگه تبدیل نشین، ممکنه تو و بنجامین رو زودتر از دست بدیم. بنجامین تنها وارث جونزهاست...
    مارگارت: جیکوب! اون یک هروئه... بنجامین آخرین هروی نسل قبله و با تبدیل شدن، قدرتش رو از دست میده.
    بنجامین دست سارا را گرفت و گفت:
    - نمی‌خوام زنده بمونم در حالیکه سارا می‌تونه به راحتی آسیب ببینه.
    صدای سرد ادوارد، جیکوب را مخاطب قرار داد:
    - بذار فکر کنیم جیکوب؛ مسئله‌ی کوچیکی نیست.
    جیکوب برخاست و شنل مندرسش را به دوش انداخت.
    - تا هفته‌ی دیگه باید تصمیم بگیرین."
    سارا اشک تازه جوشیده را پس زد و به سمت امیلی رفت. مقابلش نشست و گفت:
    - امیلی... اگه... اگه بگم یه خطر بزرگ تو زندگی‌مونه و من و پدرت تو معرض اون خطر هستیم، باز هم مخالفی که من و پدرت تبدیل بشیم؟
    امیلی لیوان را روی میز کوبید و با عصبانیت برخاست. داد کشید:
    - این‌ها حرف‌های مارگارته... می‌دونم... خودم شنیدم... اون دیشب تو اتاق شما بود و می‌گفت که باید خون آشام بشین؛ ولی من نمی‌‌خوام... من یه مامان و بابای عادی رو دوست دارم... مثل فرانسیس... یا جولیا یا مثل همه‌ی دوست‌های دیگه‌ام... این بهتره تا اینکه مثل ماری و ادوارد، یه مرده باشین. من نمی‌خوام وقتی بوست می‌کنم، حس کنم که تو یه جنازه‌ای!
    سارا با جمله‌ی آخر امیلی، هینی کشید و لب ورچید که مارگارت سراسیمه وارد آشپزخانه شد.
    - چی شده سارا؟ امیلی ... چرا جیغ می‌کشی؟
    امیلی با چشمان لبالب اشک، با صدای نازک بچگانه‌اش فریاد زد:
    - ازت بدم میاد مارگارت، تو به مامان و بابا گفتی... تو اون‌ها رو وادار می‌کنی تا مثل تو و ادواد بشن... ازت متنفرم.
    با صورت خیس، به سمت اتاقش دوید و در را با شدت کوبید. مارگارت، پس از چند لحظه بهت و حیرت از حرف‌های امیلی، آهسته گفت:
    - سارا اون یه بچه‌ست و هنوز چیزی نمی‌دونه.
    - اون بچه‌ی منه... عاقل‌تر از همسن‌های خودشه.
    - اگه می‌دونست که چه خطری همه‌اتون رو تهدید می‌کنه، مخالفت نمی‌کرد.
    سارا اشکش را پاک کرد و با صدای بلندی گفت:
    - نمی‌خوام... مهم نیست چقدر زنده‌ایم. الان... فردا... هفته‌ی دیگه... ماه دیگه، سال دیگه، ده یا بیست سال دیگه هم اگه قرار باشه که کشته بشیم، می‌خوام دخترم تصویر انسانیت ما رو تو ذهنش داشته باشه.
    - مردم‌مون چی؟ اون‌ها رو یادت رفته؟ خیلی از مادرهای دیگه به خاطر بنجامین هنوز زنده‌ان. می‌دونی که بنجامین تنها بازمونده‌ی نسل هروهای قبله.
    سارا دستمال آشپزخانه را روی میز پرت کرد و با چشمان‌تر و عصبی گفت:
    - می‌خوام این بار رو خودخواه باشم... می‌خوام انسان باشم؛ چون یه انسان دیگه داره تو وجودم شکل می‌گیره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    مارگارت با بهت گفت:
    - چی؟
    سارا آب دهانش را به گلوی خشکش فرستاد و با لحنی قاطع و چشمان براق از اشک گفت:
    - امیلی داره صاحب یه خواهر میشه و نمی‌خوام این وجود ارزشمند رو ازش بگیرم. امشب... همین امشب ذهن امیلی رو پاک کن. هیچ چیزی از حرف‌های امروز یادش نمونه. زندگی من اینه مامان... امیلی، بنجامین و بچه‌ای که داره تو وجود من رشد می‌کنه، زندگی و امید من هستن.
    قطره‌ی اشک از چشمش چکید و اشک‌ها ادامه‌دار شد. بر روی زانوانش خم شد و دست بر آنها گذاشت. صدای پیتر، تنهایی‌اش را شکست.
    - امیلی؟
    مقابل امیلی قرار گرفت و امیلی کمر راست کرد. بینی‌اش را با صدا بالا کشید و در پس پرده‌ی لرزان اشک، نگاه نگران و متعجب پیتر را تشخیص داد.
    - چه اتفاقی افتاده؟... باز هم... پیش بینی؟
    امیلی بی‌حرف، سری به نفی تکان داد و با صدای گرفته گفت:
    - من بودم... من باعث شدم...
    بازوی پیتر را گرفت و گفت:
    - من جلوشون رو گرفتم، من احمق نذاشتم...
    دقیق‌تر در چهره‌ی پیتر گفت:
    - ... من باعث شدم تا مامان و بابا زنده نمونن... تا تبدیل نشن.
    پیتر دستان سرد امیلی را گرفت و گفت:
    - امیلی...آروم باش... این تقصیر تو نیست... امیلی... من رو نگاه کن... ببین... من رو ببین...
    امیلی هق هق کرد و به چشمان تیره و سبز پیتر نگاه کرد. هق هقش آرام گرفت.
    - اون‌ها خودش نخواستن امیلی، تو مقصر نیستی.
    - ولی من به یاد آوردم. من... من از مامان خواستم تا تبدیل نشن و از احساساتش سوء استفاده کردم... من کاری کردم که اون‌ها شانس زنده موندن رو از دست بدن، من باعث شدم.
    - مطمئنی که این واقعا فقط به خاطر تو بوده؟
    امیلی آب دهانش را فرو داد و آهسته گفت:
    - آره.. خب... من... من ازش خواستم.
    پیتر را رها کرد و نفس عمیقی از هوای بارانی سائو پائولو1 را به مشام برد.

    1. سائوپائولو بزرگترین شهر کشور برزیل است و در جنوب شرقی برزیل قرار دارد. همچنین این شهر، نهمین شهر بزرگ از لحاظ جمعیت است.

    صدای غرق در آرامش پیتر، جوشش و تنفر درونی از خود را کمتر کرد.
    - اگه اون‌ها تبدیل می‌شدن، تو دیگه خواهری به اسم کاترین نداشتی.
    امیلی نگاهش را به پیتر متمرکز کرد.
    - منظورت چیه؟
    پیتر دست به سـ*ـینه ایستاد و به آسمان نگاه کرد.
    - اگه اون‌ها تبدیل می‌شدن، کاترین دیگه وجود نداشت... شاید به این خاطر بوده. شاید هم قسمتی از این ماجرا... تو بوده باشی؛ ولی مقصر اصلی تو نیستی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    امیلی بی‌حرف، دست در جیب شلوار فرو برد. چقدر آن لحظه، دلش برای کاترین تنگ شد... حتی بیشتر از پدر و مادرش و چقدر تلخ و تاریک بود جای خالی کاترین.
    پس از دقایقی، سکوت را با صدای آرامش شکست.
    - فکر کنم تو بیشتر از خودم، از زندگی من باخبر باشی.
    پیتر نگاهی کوتاه به او انداخت و گفت:
    - من چندین هفته، مراقب تو بودم.
    امیلی پر سوال نگاهش کرد. پیتر دستی به پشت سر کشید و با لبخندی خجول گفت:
    - خب... قبل از ورودت به وریر دین، قبل از این‌که بفهمی کی هستی. خیلی قبل‌تر از آشناییت با بچه‌ها؛ چند روز قبل از مرگ والدینت. من از اون موقع تو رو زیر نظر داشتم... البته...
    نگاهی شیطنت‌آمیز به امیلی انداخت و ادامه داد:
    - ... تو فکر می‌کردی که من می‌خوام به تو آسیب برسونم! ترست رو می‌دیدم وقتی از پنجره بهم نگاه می‌کردی!
    خندید و به نرده‌ی تراس تکیه داد. صدای آرام امیلی، بی‌مقدمه پرسید:
    - چرا؟
    پیتر به عقب چرخید و همراه با نفسی عمیق، نگاهش کرد.
    - خب، نمی‌دونم. داریان من رو فرستاده بود تا بفهمم که تو هرو هستی یا نه... ولی... خب... نمی‌دونم... خیلی برام مهم نبود که تو واقعا هرویی یا نه. دو سه روزِ اول دنبال این بودم؛ ولی... بعد از فهمیدن این‌که داریان برای حمله به والدینت نقشه کشیده و بعد، مرگ والدینت، دیگه برام مهم نبود. خب، چیزی تو وجودم وادارم می‌کرد تا مراقبت باشم. من، خودم رو تو وجود تو می‌‌دیدم، می‌‌دیدم حالی که بعد از توطئه و مرگ مادرم داشتم، داره تو زندگی تو شکل می‌گیره.
    مکثی کرد و با نگاه گذرا و کوتاهی به امیلی، حرفی که در ذهن داشت را سبک و سنگین کرد.
    کف دستانش را به هم سایید و با لحن آرام و دوستانه‌ای گفت:
    - امیلی؟
    امیلی، از پشت به نرده تکیه داد و آرنج‌هایش را بر لب حفاظ گذاشت. ذهنش آشفته بود و احساس می‌کرد که ذهنش گنجایش خاطرات فراموش شده را ندارد.
    - بله؟
    پیتر هنوز در گفتن و نگفتن، مردد بود.
    - تو... چرا می‌‌خواستی که الیوت رو ببینی؟
    افکارش بر هم خورد و پر سوال به پیتر نگریست.
    - چی؟
    پیتر بدون نگاه کردن به امیلی، حرف‌های ذهنش را مرتب کرد.
    - قبل از حرکت‌مون، رفتی که الیوت رو ببینی. چرا؟
    امیلی اخم کمرنگی کرد.
    - تو من رو تعقیب کردی؟
    پیتر قاطع پاسخ داد:
    - فقط مراقبت بودم.
    امیلی کمرش را از تکیه برداشت و صاف ایستاد؛ از رفتار پیتر رنجیده بود.
    - من رو چی فرض کردی؟
    پیتر، مبهم به او نگاه کرد.
    - من فقط مراقبت بودم تا یه موقع آسیبی...
    امیلی حرف پیتر را قطع کرد:
    - حتی الان هم اون‌قدر درک و کنترل روی خودم دارم که بتونم از آسیب دیدن و آسیب زدن جلوگیری کنم.
    دست پیتر کمی مشت شد، نباید آن حرف را می‌زد.
    امیلی نفس کلافه‌ای گرفت و دست بین موهایش کشید. چشمانش را چند لحظه بست و گفت:
    - ببین، فکر می‌کردم این برای همه روشن شده باشه که از تحت کنترل بودن متنفرم، حتی اگه اون شخص تو باشی پیتر.
    - من منظوری نداشتم... یعنی... اصلا منظور من این نبود...
    امیلی منتظر نگاهش کرد و گفت:
    - پس چی؟ منظورت رو واضح بگو، از مقدمه چینی بدم میاد.
    پیتر نفسش را فوت کرد و چند ثانیه سکوت کرد. سپس واضح پرسید:
    - تو نسبت به الیوت چه حسی داری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    چشمان امیلی بر روی چشمان پیتر ثابت ماند. توقع آن سوال را آن هم از پیتر و شاید در آن زمان نداشت.
    - خب، الیوت جانشین پاترونزه... و ...خب یه دوست خوب. اون همیشه کمکم کرده و من از این بابت ازش ممنونم.
    چیزی در ذهن امیلی رد شد. اگر پیتر او را تا صحنه‌ی ملاقاتِ الیوت تعقیب کرده بود، پس...
    نگاهش به سرعت از میله‌های سفید، به صورت منتظر و جدی پیتر چرخید. او می‌دانست، او ماجرای درخواست ازدواج الیوت را می‌دانست.
    آب دهانش را فرو داد که پیتر گفت:
    - فقط یه دوست؟
    - چرا چیزی که می‌دونی رو دوباره می‌‌پرسی؟
    حالا رنگ نگاه پیتر غافلگیرانه شد.
    - آره؛ الیوت نسبت به من دید دیگه‌ای داره. اون از من...
    پیتر حرفش را عجولانه برید.
    - تو چی؟ تو هم دوستش داری؟
    امیلی آب دهانش را فرو داد و هم‌زمان که به سمت در می‌رفت، گفت:
    - مطمئن نیستم.
    با بسته شدن در، پیتر دست بر گردن کشید و نفسش را فوت کرد.
    ***
    صبح، با صدای جیغ دخترها چشمانش را باز کرد. صدای دعوا از آشپزخانه می‌‌آمد.
    به سرعت خارج شد و مقابل ورودی آشپزخانه ایستاد.
    در یک نگاه، می‌‌توانست تنها یک جمله را در وصف اوضاع آشپزخانه بگوید:
    "به گند کشیدن!"
    نگاهش از لکه‌های شیر و موز و میوه‌های پاشیده بر دیوار آشپزخانه، به سوفی و لیلیان و بشیر رسید که قطرات شیر از صورت‌شان چکه می‌کرد و با دیدن امیلی، دعوا را رها و سکوت کرده بودند.
    با خستگی، آهی کشید و پلک‌هایش را فشار داد. با صدای آرامی پرسید:
    - میشه بگین دقیقا چه بلایی سر خودتون و این خونه آوردین؟!
    بشیر با عصبانیت، تکه حلقه‌ی آناناس را از روی موهایش برداشت و دست بر صورت شیری شده‌اش کشید.
    - این فقط یه میکسر ساده‌ست!
    سوفی با اخم گفت:
    - همه چیز این دنیا عجیب و در عین حال مزخرف و ترسناکه!
    بعد رو به امیلی که در سکوت به آنها می‌نگریست، ادامه داد:
    - بانو، ما فقط می‌خواستیم اون چیزی که شاهزاده پیتر گفته بودن رو درست کنیم؛ نوشیدنی تقویتی! ولی اون...
    به بشیر اشاره کرد و گفت:
    - ... ولی اون اخطار نداد که همچین اتفاقی می‌افته!
    و با دست اوضاع را نشان داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    لیلیان در سکوت، حرف سوفی را با سر تایید کرد.
    امیلی به در میکسر نگاه کرد و جلو رفت. بشیر در را برداشت و آن را مقابل سوفی و لیلیان تکان داد:
    - این! این چیزیه که من سه بار گفتم باید موقع روشن شدن روی این دستگاه قرار بدین تا همچین فضاحتی به بار نیاد! تا مواد موقع چرخیدن و خرد شدن، به بیرون پاشیده نشه...و این‌که...
    ظرف بزرگ میوه‌های خرد شده و قوطی خالی شیر را نشان داد و گفت:
    - نباید همه‌ی مواد رو یک‌جا بریزین!
    امیلی وسایل را با کمک جادو به سینک ظرفشویی انتقال داد و لکه‌ها را در ثانیه‌ای ناپدید کرد.
    رو به سوفی و لیلیان به آرامی گفت:
    - بهتره برین خودتون رو تمیز کنین؛ قبل از ظهر می‌ریم دنبال روپرت و اِدوین.
    سوفی و لیلیان بدون حرف دیگری از آشپزخانه خارج شدند و بشیر نیز دستش را زیر شیر آب برد تا صورتش را بشوید. در همان وضعیت گفت:
    - زندگی تو میدگارد...برای...همیشه... واقعا... چیز... مزخـ... ـرفیه! رفتار اون‌ها این حرف من رو تصدیق می‌کنه و من خیلی خوشحالم که تا الان در دنیای غبار زندگی کردم!
    آب را بست و صورتش را با حوله‌ی کنار دستش خشک کرد.
    - اون‌ها حتی ابتدایی‌ترین چیز‌ها رو هم یاد نمی‌گیرن!
    امیلی با آرامش گفت:
    - بشیر، سوفی دانش آموز ممتاز قلعه بوده... و همین‌طور بقیه‌ی افرادی که تا به حال تو دنیای غبار نبودن و باهاش آشنایی ندارن.
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - ... و من فکر می‌کردم که تو می‌تونی معلم خوبی برای یاد دادن این‌جور چیزها به دوستانم باشی... و یادت بمونه...
    به خانه اشاره کرد و ادامه داد:
    - ... ما باید تا موقع ترک کردنِ اینجا و برگشتن "آقا و خانم دل ریو" از جشن‌های ریودوژانیرو، این خونه رو سالم نگه داریم!
    بشیر کلافه، اطاعت کرد و خواست که برود، امیلی گفت:
    - ببینم... خود پیتر کجاست؟
    - گفت که میره تا اطراف رو بررسی کنه.
    امیلی سری تکان داد و بشیر از آشپزخانه خارج شد. از جادو صرف نظر کرد تا ذهنش درگیر افکار نباشد؛‌ دستکش‌های پلاستیکی را به دست کرد و مشغول شستن شد، هرچند با تمام مقاومتش در حین شستن ظرف‌ها، فکرش به گفتگوی دیشب کشیده شد که کمی تا قسمتی، لحن مشاجره‌ای داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا