کامل شده رمان صدای پای خدا | saamira کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان چیست؟

  • عالی

    رای: 31 64.6%
  • خوب

    رای: 16 33.3%
  • بد با موضوع تکراری

    رای: 1 2.1%

  • مجموع رای دهندگان
    48
وضعیت
موضوع بسته شده است.

saamira

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/08
ارسالی ها
224
امتیاز واکنش
4,392
امتیاز
426
سن
27
محل سکونت
تهران
Sedaye%2DPaye%2DKhoda%5Fnegahdl%2Ecom%5F%2Ejpg

نام رمان: صدای پای خدا
نام نویسنده: saamira کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعی
ویراستاران: Aida Farahani و DENIRA
خلاصه:
نفس، دختری هجده ساله با قلب و دلی پاک، ازخانواده‌ای مذهبی، طی جریاناتی پا روی اعتقادات خود و خانواده‌اش می‌گذارد و با پسری از جنس کینه و نفرت دوست می‌شود.
این کینه، دامن زندگی دخترک را می‌گیرد و زندگی آرام و زیبایش را، به کلی تغییر می‌دهد و در آخر، این صدای پای خداست که به گوش می‌رسد...
 

پیوست ها

  • 78g1r3kugwc1jti0geqi.jpg
    78g1r3kugwc1jti0geqi.jpg
    601.7 کیلوبایت · بازدیدها: 996
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    saamira

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/08
    ارسالی ها
    224
    امتیاز واکنش
    4,392
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    مقدمه
    گاهی اگر فرشته هم باشی، شیطان درونت لانه می‌سازد؛
    گاهی مرتکب گناهی می‌شوی که تاوان سختی دارد؛
    گاهی ممکن است تاوان اشتباهت را سال‌ها پس بدهی؛
    گاهی هم ممکن است تاوانش تنها مدت کوتاهی باشد؛ ولی به هرحال باید تاوان بدهی.
    اما امید باید همیشه و هر زمانی در دل روشن باشد؛
    در هر زمانی که خداوند هست، در هر زمانی که حواسش به ما هست.
    این خداست که حق را به حق دار می‌رساند و در آخر پاسخ کسی که تا انتها توکل داشته را می‌دهد.

    ***
    چشم‌هایم در یک جفت چشم سیاه قفل شده بود. باورم نمی‌شد که بالاخره داشتم از نزدیک می‌دیدمش، کسی که هشت ماه بود با صدای رسا و مردانه‌اش، با حرف‌های زیبای عاشقانه‌اش و با وعده‌های زیبایش زندگی می‌کردم را بالاخره داشتم از نزدیک می‌دیدم.
    لب‌های قلوه‌ای صورتی رنگش کمی کش آمدند و لبخند زیبایی روی صورت اصلاح شده‌اش به نمایش گذاشتند.
    - خوبی خانم کوچولو؟
    باز هم مثل همیشه قلب ساده و بی‌جنبه من از شنیدن لفظ خانم کوچولو از او ضربان گرفت.
    لبخندی غیر‌ارادی زدم و گفتم:
    - خوبم تو خوبی؟
    - خیلی، مگه میشه آدم به آرزوش رسیده باشه و حالش خوب نباشه؟
    -آرزوت؟
    -آره، الان هشت ماهه که آرزوم دیدن این چشم‌ها از نزدیکه.
    لبخندم بیشتر شد و گفتم:
    - منم همین آرزو رو داشتم؛ نمی‌دونی الان چقدر خوشحالم!
    -عزیزمی، حالا می‌خوای همین‌طوری اینجا وایسیم؟
    با این حرفش تازه به خودم آمدم و اطراف را نگاه کردم؛ هنوز در پارک، روبه‌روی یکدیگر ایستاده بودیم. به نیمکت سبز رنگی که زیر درخت کاج سر به فلک کشیده‌ای در گوشه پارک بود، اشاره کردم و گفتم:
    -بریم اون‌جا بشینیم.
    تنها با لبخندی حرفم را تایید کرد و همگام باهم به سمت نیمکت رفتیم و با فاصله روی آن نشستیم.
    -خوب خانم کوچولو، تعریف کن ببینم چطوری تونستی حاج‌خانم رو بپیچونی و بیای دیدار عشقت؟
    -هیچی دیگه، با هزار بدبختی مجبور شدم به دروغ بگم دارم میرم خونه مهسا درس بخونم و تا دو ساعت دیگه برمی‌گردم.
    معترض گفت:
    - اِ، نفس؟
    متعجب نگاهش کردم و گفتم:
    -چیه خب؟
    -تو که گفتی درس می‌خونی، می‌خواستی تایمش رو یکم بیشتر بگی تا بیشتر کنار هم باشیم، من پس فردا باید برگردم تهران.
    تمام شادی‌هایی که از دیدنش در دلم بود به یک باره از بین رفت.
    -یعنی چی؟ به این زودی؟
    -چی‌کار کنم؟ همین قدرشم با هزار زور تونستم وسط ترم مرخصی بگیرم از تهران پاشم بیام شمال دیدن تو.
    -باشه، همینشم جای شکر داره.
    -بله دیگه، فقط تو دعا کن من زودتر درسم تموم بشه، یه کار خوبم پیدا کنم، بعد خیلی زود با بابام صحبت می‌کنم و میام خواستگاری خانم خوشگل خودم.
    باز هم از تصور رویای خانم خانه‌اش شدن دلم قنج رفت و باز هم این نیش بی‌جنبه من باز شد و گفتم:
    -ایشااللّه. راستی، حسام؟!
    -جانم؟
    -نگفتی چی شد یهو به سرت زد بیای گیلان دیدن من؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    saamira

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/08
    ارسالی ها
    224
    امتیاز واکنش
    4,392
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    -خب، راستش رو بخوای، بعد از هشت ماه، دیگه طاقت نداشتم که فقط عکست رو ببینم. می‌خواستم بیام و از نزدیک این چهره‌ی معصوم رو ببینم.
    آن‌قدر کنار هم ماندیم و از همه‌جا حرف زدیم که به کل زمان را فراموش کرده بودم.
    با صدای زنگ موبایلم، تازه متوجه شدم که هوا تاریک شده است. موبایل را از کیف کوچک دستی‌ام خارج کردم و وقتی نام حاج بابا را بر روی آن دیدم، از ترس چهارستون بدنم به لرزه افتاد.
    -بله؟
    -کجایی دختر؟ یه نگاه به ساعت کردی؟
    -سلام حاج بابا، ببخشید، داشتیم با مهسا درس می‌خوندیم؛ به کل زمان فراموشم شد. الان میام.
    -علیک السلام، لازم نکرده این موقع شب تنها راه بیفتی تو خیابون؛ الان نریمان دنبالت میاد.
    -خودم با تاکسی می‌تونم بیام.
    -گفتم لازم نکرده، فقط آماده باش.
    -چشم.
    موبایلم را که قطع کردم، حسام با دیدن رنگ زردم خندید و گفت:
    -اوه، اوه! بابا حاجی می‌خواد گردن بزنه؟
    از جا پریدم و گفتم:
    -حسام، ماشین داری؟
    -آره.
    -لطفا من رو برسون خونه مهسا. الان نریمان میاد دنبالم.
    حسام همان‌طور که از هول شدن من می‌خندیدند، بلند شد و به سمت پراید بژ رنگش قدم برداشت و من هم دنبالش کردم و روی صندلی جلو جا گرفتم و آدرس خانه مهسا را دادم.
    وقتی از ماشین پیاده شدم، ماشین نریمان هم پیچید داخل کوچه. من هم سریع درب ماشین را بستم و گفتم:
    -برو، سریع!
    حسام خداحافظی کرد و رفت. نریمان ماشین را جلوی پایم نگه داشت و من سوار شدم.
    -سلام داداش.
    -سلام، چرا دم در ایستادی؟
    -خب، گفتم دیگه معطل نشی، من هم تازه بیرون اومدم.
    -باشه، حاج بابا و مامان حسابی از دستت کفرین؛ حواست باشه.
    -آخه چرا؟!
    -برای این‌که تو به مامان گفته بودی دو ساعته بر می‌گردی، ولی الان ساعت هشت شبه و تو بیرونی.
    -به خدا اصلا زمان از دستم در رفته بود.
    -بله دیگه، دوباره شما افتادی به درس خوندن و فراموش کردی چه قولی به مامان دادی.
    من که می‌دانستم به‌خاطر درس، مادرم را فراموش نکرده بودم، از خودم، از نریمان خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم و دیگر تا رسیدن به خانه حرفی نزدم.
    به محض ورودم به خانه صد و چهل متریمان که بیشترش هم حیاط سرسبزش بود، مامان با ابروهای درهم گره خورده به سمت من آمد و گفت:
    -بار آخریه که زمان رو فراموش می‌کنی، مگه نه؟
    -بله مامان جان! بارآخر، شما ببخش.
    مامان کمی از غلظت اخم‌هایش کم کرد وگفت:
    -با حاجی صحبت کردم، کاریت نداره، بیا برو تو.
    لبخندی زدم و گونه مادرم را بوسیدم و داخل رفتم.
    بابا حاجی عزیزم طبق معمول به پشتی تکیه زده بود، عینک طبی‌اش را هم بر چشمش زده بود و کتاب شعری هم در دست داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    saamira

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/08
    ارسالی ها
    224
    امتیاز واکنش
    4,392
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    با صدای بلندی سلام کردم و برخلاف تصورم، باباحاجی مثل همیشه جوابم را داد.
    -سلام بر قندک بابا، خسته نباشی باباجان!
    باز هم شرمنده شدم؛ باباحاجیم فکر می‌کرد یکی یک دانه دخترش تا این موقع درس می‌خوانده. آهی کوتاه در دل کشیدم و گفتم:
    -ممنونم حاج بابا.
    -انشالله ببینم امسال پزشکی، اونم دانشگاه تهران قبول میشی.
    -نه حاج بابا، اون قدرهام که مخ نیستم.
    مامان که طبق معمول قربان صدقه بچه‌هایش می‌رفت، با سینی چای از آشپزخانه خارج شد و گفت:
    -وا، کی گفته مادر؟ دختر من خیلی هم باهوشه، انشالله هم همین میشه که حاجی میگه، اینطوری که تو درس می‌خونی عزیز مادر حتما میشه.
    لبخندی به این همه امید و آرزوی شیرین زدم و با اجازه‌ای گفتم و به سمت اتاقم رفتم.
    درحال تعویض لباس‌هایم بودم که صدای پیامک موبایلم آمد.
    بازش کردم؛ پیام از طرف حسام بود.
    -چی شد؟ به سلامت رسیدی؟ بازخواست نشدی؟
    نوشتم:
    -بله، به سلامت رسیدم؛ بازخواست هم نشدم. البته من که اسمش رو محبت و توجه می‌بینم نه بازخواست شدن.
    نوشت:
    - باشه من تسلیم، حالا فردام میای همون پارک امروزی؟
    -نه، فردا نمی‌تونم. باید برم مدرسه.
    -ای بابا! نفس فردا روز آخره‌ها! من پس فردا صبح باید برم.
    -خب، منم همون پس‌فردا قبل از رفتنت میام دیدنت.
    -نخیر اون که قراره پس‌فردا بیای، فردا بیا.
    -خب ممکنه فردا که نرم مدرسه زنگ بزنن خونه و علتش رو بپرسن.
    -پس‌فردا زنگ نمی‌زنن؟
    -ساعت اول کلاس ندارم.
    -من این حرف‌ها حالیم نیست نفس. فردا باید ببینمت وگرنه دیگه نه من، نه تو.
    -حسام اذیت نکن. خواهش می‌کنم، اگه بخوام فردا بیام، باز هم باید دروغ بگم، کاری که ازش متنفرم.
    -اوخی! دختر حاجی اذیت میشه گـ ـناه کنه؟ ببین دختر کوچولو، همون که گفتم؛ اومدی، اومدی. نیومدی، خداحافظ!
    اعصابم حسابی بهم ریخت، دلم هم بدجوری گرفت، خب وقتی نمی‌توانم یعنی نمی‌توانم دیگر، چرا باید من را مجبور به کاری می‌کرد که نمی‌توانستم انجامش دهم؟
    یک وقت‌هایی طوری رفتار می‌کند یا یک حرف‌هایی می‌زند، که فکر می‌کنم این، آن حسام نیست؛ حس می‌کنم با من دشمنی دارد، مخصوصا وقت‌هایی که با کنایه خاصی دختر حاجی صدایم می‌زند.
    به ناچار تایپ کردم:
    -باشه، فردا بعد از مدرسه بیا دنبالم.
    -آدرس؟
    صدای مامان به گوش رسید که مرا برای خوردن شام صدا می‌زد. سریع نوشتم:
    -صبح برات می‌فرستم، شب بخیر.
    -شب بخیر.
    موبایلم را در حالت سکوت گذاشتم و سر سفره رفتم و کنار حاج‌بابا نشستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    saamira

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/08
    ارسالی ها
    224
    امتیاز واکنش
    4,392
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    دکوراسیون خانه ما، کاملا سنتی بود؛ فقط اتاق من ترکیبی از سنتی و کلاسیک بود.
    پذیرایی به جای مبل، با پشتی‌های خوش‌رنگ و یک تلویزیون و آینه و شمعدان عروسی مادر پر شده بود.
    تاقچه‌ای که محل قرآن و دیوان شعر حافظ و مولانا و سعدیِ پدر بود و قاب عکسی از عمو مسعود که به شهادت رسیده بود، پذیرایی را کامل می‌کرد.
    آشپزخانه هم جز یک گاز و یخچال و کابینتی که آن هم حاج بابا پارسال به اصرار مامان ام‌دی‌افش کرده بود و ماشین لباس‌شویی چیز دیگری نداشت.
    حیاط هم که می‌شد گفت حدودا شصت متری بود و یک باغچه داشت که در آن، مامان سبزی خوردن و گل‌های شمعدانی کاشته بود و کلی درخت میوه که به خواست حاج‌بابا و زحمت‌های خودش کاشته شده بود.
    یک تخت چوبی بزرگ هم در دنج‌ترین نقطه‌ی حیاط گذاشته شده بود که سماور ذغالی خانم‌جان و تنقلاتش همیشه روی آن بود.
    خانم‌جان، مامان حاج‌بابا بود، که حدودا پنج سالی می‌شد که با ما زندگی می‌کرد. البته الان دو سه روزی بود که با کاروان مسجد محل، راهی مشهد و زیارت آقا امام رضا شده بود. خوش به سعادتش!
    به یاد می‌آورم که یک بار حاج بابا یک حدیث از پیامبر برایم گفت که الآن خوب جمله بندی‌اش را به خاطر نمی‌آورم، ولی به‌طورکلی این بود که می‌گفت:
    - تا خدا بنده‌اش رو نیامرزه و بهشت رو براش واجب نکنه، زیارت امام رضا نصیبش نمیشه.
    بگذریم، اتاق خوشگل من هم که رنگ دیوارهایش صورتی بود و یک تخت چوبی سفید یک نفره هم کنار پنجره‌ای بود که رو به حیاط باز می‌شد.
    کنار دیوارم، میز تحریرم بود که روی آن لپ‌تاپی صورتی و چراغ مطالعه‌ قرار داشت. کمد لباس سفید رنگم هم، گوشه اتاق بود. یک میز توالت کوچک هم کنج اتاق که سفید-صورتی بود، اتاق را کامل می‌کرد و تنها مکان مدرن خانه بود. جانماز دست‌دوز خانم‌جان هم که تو حرم آقا امام حسین با دست‌های خودش برایم تبرک کرده بود و مُهر و تسبیحِ فیروزه‌ رنگی هم که از همان‌جا برایم آورده بود، گوشه‌ی میز تحریرم خودنمایی می‌کرد.
    اتاق حاج بابا و مامان، خانم‌جان و نریمان هم که مثل کل خانه، سنتی بود.
    -چی شد نریمان، امروز رفتی حجره حاج محسن؟
    -بله باباجون! سفارشات رو که بهش دادم، گفت: «خودم حواسم بوده و از بهترین اجناس براتون کنار گذاشتم.»
    -پارسالم همین رو گفت، ولی یادته که شب عاشورا که خواستیم قیمه بار بذاریم، دیدیم همه لپه‌هاش دیرپزه و به دردنخور.
    -خب ملیحه جان، خودت برای آوردن بارها همراه نریمان برو، قشنگ جنس‌ها رو نگاه کن. هرچیش خوب نبود، همون‌جا بگو.
    -امسالم می‌خواید تکیه رو تو خونه برگزار کنید؟
    -آره باباجان.
    -آخه مگه ندیدید پارسال شب عاشورا تاسوا جا کم بود؟ به نظرم با خادم مسجد صحبت کنید همون‌جا مراسم رو برگزار کنید.
    -آخه نذر بابات رو که می‌دونی، باید تو خونه خودمون باشه.
    ـ خب حداقل اون دو شب رو برای مردونه یا زنونه، خونه همسایه یا همون مسجد رو بگیریم، این جوری مردم اذیت میشن.
    -آره بابا جان حق با توئه. ما می‌خوایم مهمون‌های امام حسین راحت باشن، پس باید برای راحتیشون همین کار رو کنیم.
    نریمان در حالی که می‌خندید، گفت:
    - بله دیگه، بازم مثل همیشه این لوس حاج بابا از اون پیشنهاداتی داد که بیشتر تو دل حاج بابا جا بشه.
    خندیدم و حاج بابا هم با خنده گفت:
    -حسودی نکن پسرم؛ شما هردوتون برام خیلی عزیزید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    saamira

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/08
    ارسالی ها
    224
    امتیاز واکنش
    4,392
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    ***
    -نفس، نفس جان! بیدارشو، مدرست دیر شد!
    کمی بدنم را کش و قوس و چشم‌هایم را ماساژ دادم که در اتاق باز و مادر با نگاهی مهربان وارد آن شد.
    -سلام، صبح بخیر مامان جون.
    -سلام، صبح شما هم بخیر دختر کوچولوی من. بلندشو مادر، دست و صورتت رو بشور بیا صبحونه.
    و با گفتن این حرف از روی تخت بلند و از اتاق خارج شد. من هم نفس عمیقی کشیدم و از روی تخت پایین آمدم و بعد از شستن دست و صورتم، به سمت آشپزخانه رفتم.
    حاج‌بابا و نریمان و مامان سر سفره نشسته بودند و درحال صبحانه خوردن بودند و طبق قانون حاج‌بابا، درسکوت کامل صبحانه می‌خوردند.
    -سلام.
    حاج بابا لبخند زیبایی زد و گفت:
    -سلام قندک بابا!
    نریمان هم لبخندی زد و گفت:
    -سلام لوس حاج‌بابا.
    خندیدم و سرسفره نشستم.
    بعد از خوردن صبحانه، به اتاقم آمدم و بعد از این‌که حاضر شدم، به سمت موبایلم رفتم؛ پیامی از طرف حسام روی گوشی‌ام خودنمایی می‌کرد. بازش کردم.
    -سلام، آدرس مدرسه‌ت؟
    می‌خواستم برایش بنویسم که صدای حاج‌بابا، که داشت صدایم می‌زد، مانع شد. آخر بیش‌تر اوقات حاج‌بابا مرا به مدرسه می‌رساند و امروز هم از همان روزها بود.
    من هم سریع موبایل را روی تخت انداختم و از اتاق خارج شدم.
    ***
    حسام
    نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم؛ دوازده و نیم بود. دیگر باید تعطیل می‌شد. جلوی مدرسه و در آن سمت خیابان ماشین را پارک کردم. چشمم به در مدرسه بود تا هر وقت نفس خارج شد، بتوانم پیدایش کنم. دخترها پشت سر هم خارج می‌شدند.
    پنج دقیقه بود که آنجا منتظر مانده بودم. نفس همراه دوستش، که فکر کنم همان مهسا بود خارج شد.
    از ماشین پیاده شدم. تا نگاهش روی من افتاد، از ترس هول شد و به سرعت اطرافش را نگاه کرد. با دوستش به سمت من آمدند. اولین چیزی که به چشمم آمد چشم‌های مهسا بود.
    چقدر شباهت داشت به آن چشم‌هایی که سال‌ها پیش، تنهایم گذاشته بودند. با صدای نفس، چشمم را از آن چشم‌ها گرفتم:
    -تو آدرس این‌جا رو از کجا آوردی؟
    -به جای سلامته؟ دختر حاجی‌ها که باید خوب سلام کردن و بلد باشن.
    -ببخشید سلام، ولی من که آدرس رو نفرستادم. چطور اومدی؟
    آخی، دخترک بیچاره! فکر کردی که چه؟ من از تمام زندگیت خبر دارم، آدرس مدرسه‌ات که پیشکش.
    -حالا سوار شو؛ تو راه بهت میگم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    saamira

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/08
    ارسالی ها
    224
    امتیاز واکنش
    4,392
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    مهسا:
    -برو، نگران مامانت این‌هام نباش. اگه زنگ زدن خونه ما، میگم اون‌جایی.
    نفس گونه‌اش را بوسید، از او تشکر کرد و سوار شد.
    -نگفتی آدرس مدرسه رو از کجا آوردی؟
    -صبح که دیدم جواب نمیدی، رفتم در خونه مهسا. وقتی اومد بیرون، تا مدرسه تعقیبش کردم.
    -آفرین! خیلی زرنگی‌ها!
    -کجاش رو دیدی عزیزم.
    لبخندی زد که ازش پرسیدم:
    -خب حالا خانم کوچولو، کجا بریم؟
    -بریم لب ساحل، البته همین نزدیک‌ها باشه.
    -چرا؟ خب نزدیک که ممکنه کسی ببینتمون.
    -نه، این وقت ظهر کسی اون طرف‌ها نمیاد.
    -باشه، هرچی تو بگی.
    کنار ساحل نگه داشتم، پیاده شدیم و همگام باهم، رفتیم و نزدیک دریا نشستیم. هر دو خیره به دریای آرامی بودیم که گاهی موج‌های کوتاهش به ساحل می‌رسید.
    نفس دستانش را روی شن‌ها از پشت، تکیه‌گاه بدنش کرده بود. کمی نگاهش کردم؛ تمام حواسش به دریا بود و موج‌های آرامش.
    دست گرمم را روی دستش گذاشتم، انگار که بهش برق وصل کرده باشند، دستش را کشید و با ابروهای گره‌خورده به من نگاه کرد و گفت:
    -چی‌کار می‌کنی؟
    -چیه خب؟ فقط خواستم دستت رو بگیرم، همین.
    -بهت گفته بودم که من به یک سری چیزها اعتقاد دارم که هیچ‌جوره امکان نداره زیر پا بذارمشون، درسته؟
    -هه! این چیزهایی که میگی، همون حرف‌هاییه که باباحاجیت تو مغزت فرو کرده؟
    -تو چرا انقدر با انزجار اسم بابای من رو به زبون میاری؟
    -من چی‌کار به حاجی شما دارم؟ از تو کفری‌ام؛ آخه لمس یک دست که چیزی نیست.
    -برای من هست.
    مگر حسام نباشم که دختر حاج رسول بزرگ، که همه روی خانم بودنش قسم می‌خورند را به نجاست نکشانم. می‌خواهم با همین چشم‌ها، خرد شدن و شکستن کمر حاج رسول را ببینم.
    -ببین نفس، تو گفتی حاضر نیستی تو این دوستی با من هیچ تماسی داشته باشی، من هم قبول کردم؛ به اعتقاداتت احترام گذاشتم، ولی آخه لمس یه دست که...
    با شتاب از جایش بلند شد و با عصبانیت گفت:
    - من نمی‌دونم تو دینت اسلام هست یا نه؟ نمی‌دونمم دینت رو چطور شناختی، یا اصلا شناختی یا نه؟ ولی این رو به خوبی می‌دونم که من، نفس حق‌شناس، دختر حاج رسول حق‌شناس، معتمد محل از وقتی چشم باز کردم، بابام بهم گفت خدای یگانه. شاید فکر کنی من دینم رو به زور بابام انتخاب کردم، ولی باید بگم که هرگز، پدرم هیچ‌وقت من رو به انجام کاری مجبور نکرده. اسلام رو به من شناسوند؛ فقط همین! این خودِ من بودم که با مطالعه کردن و تحقیق کردن راجع به دینم، تونستم اون رو با تمام وجودم بپذیرم. برای همین هم، کوچیک‌ترین گناهی برام غیر قابل قبوله.
    من هم مثل خودش بلند شدم و با عصبانیت گفتم:
    - جدا؟ دختر حاج رسول، شما که انقدر تحقیق کردی، آیا تو این تحقیقاتت به این نتیجه نرسیدی که حتی رابـ ـطه تلفنی با نامحرم هم گناهه؟ تویی که هشت ماه با من از عشق میگی، چطوری جلوی من وایمیستی و من رو به بی‌دینی محکوم می‌کنی و خودت رو دختر پیغمبر؟ هان؟!
    ****
    نفس
    با گفتن این حرف، خنجری در قلبم فرو کرد. بی‌آن‌که خودم بخواهم، اشک‌هایم گونه‌هایم را نوازش کردند.
    با صدایی گریه‌آلود گفتم:
    -من خودم می‌دونم که رابـ ـطه‌ام با تو گناهه، می‌دونم که دارم به خدا، به پدر و مادرم، به نریمان خــ ـیانـت می‌کنم؛ ولی خودت خیلی‌خوب می‌دونی که من چرا با تو دوست شدم؟ من اصلا اهل دوستی و این حرف‌ها نبودم، این تو بودی که پاپیچم شدی. من هم یه دختر شهرستانی ساده‌، یه دختر بچه‌ای که به عمرش عشق و دوست داشتن جنس مخالف رو تجربه نکرده بود، یه دختری که با دو تا دوستت دارم ته دلش لرزید، دوستیت رو قبول کردم؛ با وجود همه‌ی این‌ها، باز هم یک ماهی طول کشید تا قبولت کنم. تویی که همه‌ی این‌ها رو می‌دونی، دیگه چرا منو گـ ـناه‌کار می‌دونی؟ چرا؟
    چرای آخرم را فریاد زدم. زانوهایم را که دیگر توان تحمل وزنم را نداشتند، سست شدند و روی زمین افتادند. اشک‌های سمجی را که با سماجت تمام بر روی گونه‌هایم می‌لغزیدند را با کف دستان سردم پاک کردم.
    حسام روی زمین، روبه‌رویم نشست وگفت:
    -باشه، من معذرت می‌خوام. یکم تند رفتم، ولی قبول کن که تو هم تند رفتی. حالا هم دیگه بلند شو؛ این‌طوری گریه نکن. حیف این چشم‌های خوشگل قهوه‌ای نیست که اشکیش می‌کنی دختر؟ خانم کوچولوی من بخند، باشه؟ همیشه بخند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    saamira

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/08
    ارسالی ها
    224
    امتیاز واکنش
    4,392
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    نگاهش کردم، لبخند بر لب داشت. با ابروانی درهم گفتم:
    -من رو برسون خونه‌مون، لطفا.
    بلند شدم و ایستادم. حسام هم روبه‌روی من ایستاد و گفت:
    -نچ، تا نخندی نمی‌برمت.
    -به چی باید بخندم؟
    -به من.
    چهره‌اش را به اشکال خنده‌داری در آورد که من ناخواسته لبخندی زدم.
    -آها، حالا شد. همیشه باید بخندی، باشه؟
    -باشه، حالا بریم؟ دیر شد!
    -بریم خانم کوچولوی من.
    قند توی دلم آب شد وقتی انتهای خانم کوچولوی همیشگیش «منِ» مالکیت آورد؛ از تصور خانم حسام شدن، حسابی شاد و همراهش سوار ماشینش شدم. نزدیک‌های خانه بودیم که بی‌مقدمه پرسید:
    -این دختری که امروز باهاش از مدرسه اومدی بیرون، مهسا بود؟
    آن‌قدر حواسم پرت بود یا شاید هم زیادی عاشق بودم و کورکورانه اعتماد کرده بودم که توی آن روزها که با خودم نگفتم اگر با تعقیب کردن مهسا، آدرس مدرسه را پیدا کرده، چطور نمی‌داند که او مهسا بوده؟
    -آره.
    -هم سن خودته، نه؟ صمیمی‌ترین دوستت هم هست، درسته؟
    -آره، هر دوش درسته، برای چی می‌پرسی؟
    -هیچی، همین‌طوری. می‌خوام بدونم همسر آینده‌ام با کی‌ها معاشرت می‌کنه؟ خانواده‌اش چطورین؟
    وقتی که گفت همسر آینده‌ام آن‌قدر ذوق کردم که با سادگی تمام گفتم:
    - باباش مهندس راه و ساختمانه، بیشتر وقت‌ها هم مسافرته. چون تو شهرهای مختلف ساخت و ساز می‌کنه. یه خواهر بزرگتر هم داره که دانشجوی ادبیاته، مامانش هم که خانه داره، درکل وضع مالیشون متوسطه.
    -خانواده‌اش مثل خانواده تو مذهبین؟
    -به اندازه ما نه؛ ولی همه چی رو قبول دارن و احترام می‌ذارن، حتی هرسال کل ده روزی که خونه ما تکیه است، شرکت می‌کنن.
    -اُکی.
    -همین‌جا نگه دار.
    - خونه‌تون اینجاس؟
    -نه، گفتم سر کوچه نگه داری که کسی نبینتمون. ممنون که رسوندیم، خداحافظ.
    پاسخم را داد و من از ماشین پیاده شدم. در خانه را با کلید باز کردم و داخل شدم.
    مامان که انگار حسابی دل‌نگران شده بود، روی تخت، توی حیاط نشسته بود. با دیدن من عصبی شد و از جایش بلند شد و به سمتم آمد.
    با صدایی تقریبا بلند و اخم‌هایی که روی پیشانی‌اش جا خوش کرده بودند، گفت:
    -معلومه تا الان کدوم گوری بودی؟
    کمی ترسیده بودم. سرم را پایین انداختم تا متوجه دروغی که از قبل آماده کرده بودم نشود.
    -خونه مهسا بودم، رفتم اونجا یکم درس بخونیم تا دیگه رفتن به شب نکشه.
    -تو اون خراب شده، یه تلفن نداشتن که تو زنگ بزنی بگی کجایی؟
    -ببخشید، آخه روم نمی شد از تلفنشون استفاده کنم.
    نگاهی به سر تا پام کرد و گفت:
    - اگه خونه بودی، پس چرا لباسات شنیه؟
    -خب، خب، راستش تو راه برگشت از ساحل اومدم، بعد حواسم نبود پام گیر کرد به یک سنگ و افتادم زمین.
    مامان کمی موشکافانه نگاهم کرد و گفت:
    -برو تو لباس‌هات رو عوض کن. بار آخری هم هست که بی‌خبر جایی میری، فهمیدی؟
    -بله چشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    saamira

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/08
    ارسالی ها
    224
    امتیاز واکنش
    4,392
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    بلافاصله به اتاقم رفتم و بعداز تعویض لباس‌هایم، از آن‌جا خارج شدم و نشستم سرسفره‌ی ناهاری که مامان آماده کرده بود.
    بدجوری اخم‌هایش درهم بود، و این حالت یعنی حسابی ازت دلخور و ناراحتم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -ببخشید مامان خوشگلم، دیگه بی خبر جایی نمیرم، حالا شما اخمات رو باز کن، دلم گرفت.
    -آخه دختر، تو که تحمل ناراحتی من رو نداری، چرا اذیت می‌کنی؟
    -گفتم که ببخشید.
    -خیلی خب، بخشیدم.
    -مرسی، حالا خانم جون کی میاد مامان؟
    -ان‌شالله تا یکی دو ساعت دیگه می‌رسن، بابات و نریمان هم میرن دنبالش فرودگاه.
    -اِ، امروز میان؟آخ جون!
    مامان لبخندی زد و گفت:
    -بله میاد، مگه ندیدی سماورش رو آماده کردم؟
    -نه، اصلا حواسم نبود.
    بعد از خوردن ناهار و جمع کردن آن و شستن ظرف‌ها توسط من، با مامان مشغول دیدن تکرار سریال مورد علاقه مامان بودیم که صدای زنگ در بلند شد.
    -گمونم حاجیه، خانم جون اومد، بلند شو دختر.
    با مامان به حیاط رفتیم و در را باز کردیم که حاج‌بابا و خانم‌جان و نریمان وارد شدند.
    خانم‌جان بعد از روبوسی با من و مامان، رفت و روی تخت حیاط نشست و ما هم به تبعیت از او کنارش نشستیم.
    مامان:
    -سفر خوب بود؟ جای ما هم زیارت کردید؟
    -آره مادرجون، جاتون خالی بود. حال و هوای صحن توی این روزهای نزدیک ماه محرم اون هم توی پاییز خیلی خوب بود، جای همه‌تون زیارت کردم.
    نریمان:
    -سوغاتی چی خانم جون، آوردی؟
    حاج بابا توبیخی به این شیطنت نریمان که همیشه عادت به سربه‌سر گذاشتن با خانم‌جان را داشت، گفت:
    -نریمان!
    نریمان هم خندید و گفت:
    -جونم حاج بابا، خب چی‌کارکنم من دلم سوغاتی می‌خواد.
    خانم‌جان:
    -نگران نباش، سوغاتی تو ویژه‌ست.
    -اِ، فقط برای نریمان ویژه است؟
    -بله، فقط برای نریمان.
    -پس خانم‌جون، زودتر ساکت رو باز کن که ببینم واسه‌ام چی آوردی؟
    خانم‌جون خنده دل‌ربایی کرد و گفت :
    -ای به چشم، شما ساک من رو که طبق معمول فراموش کردی از ماشین در بیاری، بیار؛ من بهت میدم.
    نریمان ضربه‌ای به سرش زد و رفت از صندوق عقب ماشین ساک چرم مشکی رنگ خانم‌جان را آورد. خانم‌جان هم به نوبت سوغاتی همه را داد.
    خانم‌جان:
    - خوب، حالا سوغاتی آقا نریمان که گفتم ویژه‌ست...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا