کامل شده رمان سلحشور (ارتش عقاب) | *نونا بانو* کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام جلد از سه گانه ی سلحشور را بیشتر دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    186
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
نام رمان: سلحشور(ارتش عقاب) - جلد سوم
نام کاربری نویسنده: *نونا بانو* کاربرانجمن نگاه دانلود
ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

تاریخ شروع تایپ جلد سوم: 1395/6/17
ژانر: تخیلی
سطح رمان: حرفه‌ای
طراح جلد: فاطمه

سخن نویسنده:
سپاس فراوان از همه‌ی دوستانی که دو جلد قبل من رو همراهی کردن و قوت قلب من وانگیزه‌ی نوشتنم بودند. از همه‌اتون ممنونم.
خب!... به رسم دو جلد قبل یه سری نکات رو میگم، بعد بریم سر خلاصه.
*این رمان یه رمان تخیلیه و قصد هیچ گونه توهینی به دین و فرهنگ ما یا غیره نداره.
*این رمان در سه جلد داره دنبال میشه، در قالب سه گانه‌ی سلحشور.
* رمان فصل بندی داره و متناسب با حوادث فصل‌بندی شده.


*نکته‌ی مهم*
این رمان تحت عنوان رمان‌های سلحشور و با نام مستعار نویسنده *نونا بانو*( نونا جون سابق) منتشر میشه. فعلا مشخص نیست که این سه گانه چاپ خواهد شد یا نه؛ ولی در هر صورت متعلق به این جانب می‌باشد و در صورت کپی‌برداری پیگیری قانونی میشه. انتشار این رمان در فضای مجازی تنها در سایت نگاه دانلود مجازه و در غیر این صورت شرعا حرام است (چون نویسنده راضی نیست.)

در جلد اول خواندید:
امیلی، دختری گوشه‌گیر و منزوی شده از مرگ والدینش؛ بنجامین و سارا، به همراه خواهر کوچکترش کاترین، به خانه‌ی والدین مادرش منتقل می‌شود. با شروع سال آخر دبیرستان و در گیرودار حوادث تلخ گذشته، با افراد جدید آشنا می‌شود که پای او را به راه جدیدی باز می‌کنند؛ راهی ناشناخته و شاید مرگ‌آور، همراه با رازهایی پنهان...رازهایی که امیلی را از حقیقت ماجرای مرگ والدینش آگاه می‌سازد و ....

در جلد دوم پشت سر گذاشتیم:
با مرگ کاترین و والدین بنجامین، امیلی دچار شوک روحی می‌شود. چندی نمی‌‌‌گذرد که عوامل تحت امر داریان، روح او را تسخیر می‌کنند. حوادث باعث می‌شوند تا امیلی، راه انتقام را در پیش گیرد که....

خلاصه‌ی جلد سه:
زمستان در وریردین رو به پایان است. با تبدیل امیلی، او با کمک دوستانش؛ پیتر و چهار عضو ویژه، ماجرای زنده بودن خود را مخفی می‌کند و رهسپار دنیای غبار می‌شوند؛ بلکه بتوانند شاهزاده و شاهدخت گمشده را پیدا کنند و بازگردند. در این میان، داریان از ماجرای زنده بودن او با خبر می‌شود و ....

باید طاقت بیاریم ماریان...
اون‌ها چرا باید کاری بکنن که دسترسی به هدفشون براشون سخت‌تر بشه؟
این‌که تو با والدینت بودی... اینکه کشته شدن والدینت رو به چشم دیدی...
همه رو فراموش کن، از ذهنت پاک کن امیلی...
جاناتان، داریان موضوع رو فهمیده!
ما گیر افتادیم؛ ولی من نمی‌‌‌ذارم اون زندگی‌مون رو نابود کنه...
تو خیلی جسوری امیلی، ولی بدون این جسارت برای من، داریان شاه، هیچ معنایی نداره!
تو ذهنت بمونه داریان، من انتقام خون خانواده‌ام و مردمم رو ازت می‌گیرم... منتظرم باش...
نه امیلی، این کار رو نکن...
همه‌اشون رو گردن بزنین!

خواهید خواند در:
سلحشور- فصل آخر
" ارتش عقاب "

Artesh%2DOghab%5Fnegahdl%5Fcom%5F%2Ejpg
 

پیوست ها

  • iev1_1.jpg
    iev1_1.jpg
    265.2 کیلوبایت · بازدیدها: 1,585
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    " به نام خداوند یکتا "

    مقدمه:
    عقربه‌ها می‌چرخند و می‌گردند...
    زمان همچون گودالی عمیق و بی‌انتها، افراد را به دام خود می‌کشد؛ گذشته، حال، آینده...
    زمان در هم می‌آمیزد و شاید در این میان نوری باشد.
    نور و تاریکی مقابله می‌کنند و تاریکی چیره می‌شود، سیاهی گسترش می‌یابد.
    کاخ غرور خود را می‌شکند ، عقاب در بند می‌شود و اختناق حاکم می‌شود
    و در نهایت، سلحشور بازمی گردد...

    سه گانه‌ی سلحشور:
    (بازگشت وارث)- جلد اول
    (دروازه‌ی زندگی، دروازه‌ی مرگ)- جلد دوم
    (ارتش عقاب)- جلد سوم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    توضیحات دو جلد قبل:
    ایگدِراسیل: درخت جهان که شاخه‌های آن تکیه‌گاه مرکزی به شمار می‌رفت. درخت زبان گنجشک عظیمی که نُه عالم جهان در آن قرار گرفته است.این درخت نُه بخش جهان را به هم پیوند داده و از آن حفاظت می‌کند، ریشه‌های متعدد و طولانی دارد. خطرات متعددی ایگدراسل را تهدید می‌‌کند از جمله چهار گوزن که در میان شاخه‌های آن زندگی می‌کنند و دائما جوانه‌ها و برگ‌های آن را می‌‌جوند. این چهار گوزن نماد چهار فصل یا چهار باد است. یک سنجاب به نام راتاتوسْک هم در میان درخت زندگی می‌کند و یک افعی به نام ویدوفنیر و همچنین خروسی طلایی بر روی بلندترین شاخه‌ی آن لانه کرده است. (اسکاندیناوی)
    میدگارد: یا سرزمین میانه، یکی از بخش‌های ایگدراسیل پس از واناهایم و سرزمین انسان‌ها.
    نیفِل‌ هایم: بخش هفتم و سرزمین یخ و برف.
    موسپِل ‌هایم: سرزمین آتش.
    شیر دال: موجودی افسانه‌ای با تن شیر و سر عقاب و گوش اسب. دو پای جلو پنجه‌ی عقاب و دوپای عقب پای شیر است.(ایرانی)
    کایمِرا: موجودی نیمه پری با دو سرشیر و بز در یک سو و دمی با سر مار از سوی دیگر. بدنش نیمی شیر و نیمی بز بوده و همچون اژدها نفسی آتشین دارد.(یونانی)
    قنطورس: موجودی نیمه با بالا تنه انسان و پایین تنه‌ی اسب یا همان سنتور، صورت فلکی نیز می‌باشد.(یونانی)
    مینوتور: حیوانی نیمی گاو نر و نیمی انسان.(یونانی)
    نورِن‌ها: نیمه الهگان یا فرشتگان سرنوشت که سه خواهر به نام‌های اورد(سرنوشت) وِرداندی(پایستگی و ضرورت) و اِسکولد(زمان حال) بودند و جریانات طبیعی و دائمی کیهان را بررسی می‌کردند. (اسکاندیناوی)
    ساتیر: موجودی با بالا تنه انسان و پایین تنه‌ی بز. (یونانی)
    دورف‌ها: موجوداتی کوتوله، طماع و خودخواه و زشت با ریش انبوه که در غارها و کوه‌ها می‌‌زیستند و معمولا آهنگر و معدنچی و صنعتگر هستند. این‌ها با قدرت جادویی خود قادرند اشیا ارزشمند بسازند. (ژرمنی)
    /س ن/: ساخته‌ی نویسنده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    ***
    فصل شصت و یکم: خون
    نگاهش از انوار آبی و قرمز ماشین‌های پلیس که در تاریکی شب می‌‌درخشید، چرخید و پنجره را بست. رو به الکس و الیزابت پوزخند زد و گفت:
    - عالیه! واقعا عالیه! حالا با دروغی که برامون ساختن، پلیس ما رو تو خونه نگه داشته. من دو هفته‌ست از خونه بیرون نرفتم. اون‌ها حتی تا نزدیک کلاس درس‌هامون هم هستن!
    الکس بر روی تخت افتاد و دستانش را زیر سر گذاشت.
    - باید طاقت بیاریم ماریان، تا وقتی حقیقت روشن بشه.
    - اون‌ها دو عضو دیگه رو کشتن. حالا فقط ما موندیم؛ آخرین هدفشون!
    الیزابت اخم ریزی کرد.
    - حداقلش اون‌ها نمی‌‌تونن بهمون آسیب بزنن، خودشون کاری کردن پلیس ازمون محافظت کنه.
    ماریان تازه متوجه حرف الیزابت شد. نزدیک‌تر رفت و مقابل آن دو ایستاد.
    - هی! صبر کن ببینم...
    نگاهی به آن دو انداخت و با تعجب گفت:
    - اون‌ها چرا باید کاری بکنن که دسترسی به هدف، براشون سخت‌تر بشه؟
    ماریان هفته‌ی گذشته، از ماجرای فلش با آن دو حرف زده و آنها را در جریان گذاشته بود. الکس در جایش نشست و متفکر گفت:
    - راست میگه! این‌طوری پلیس براشون یه مانع میشه.
    ماریان پوفی کشید و عرق پیشانی‌اش را گرفت. پالتوی کوتاه خردلی‌اش را از روی صندلی برداشت و گفت:
    - میرم یه هوایی بخورم، دیگه مغزم کار نمی‌کنه.
    در طول راهرو، دستانش را درون جیب‌های جینش فرو بـرده بود و از حرص، با نوک کتانی‌هایش مدام با فرش راهرو اصطکاک ایجاد می‌کرد. نگاهش را بین در اتاق‌ها و تابلو‌ها چرخاند تا اینکه راهرو تمام شد.
    بالای پله‌ها ثانیه‌ای مکث کرد و نگاهش را از مامور پلیس گرفت. با اخم غلیظی پله‌ها را پایین رفت که مامور کت و شلوارپوش، مقابلش چرخید و با جدیت پرسید:
    - کجا میرین خانم؟
    صبر ماریان دیگر به سر رسید. با عصبانیت داد زد:
    - میرم توی باغ قدم بزنم تا از سرما بمیرم! تو هم می‌خوای با من همراه بشی؟ جهنم واسه‌ی هردومون جا داره!
    مامور شانه بالا داد و کنار رفت، بی‌سیم شلنگی گوشش را لمس کرد و گفت:
    - عقاب چهار؛ توی موقعیت باش.
    ماریان غرولندی کرد و با حرص در چوبی ورودی را جلو کشید. با باز شدن در، ماموری جلوی او ایستاد و گفت:
    - خانم کینگ، تا باغ همراهیتون می‌کنم.
    ماریان با خشم کنار رفت و مامور به دنبالش روان شد.
    نفس گرمش را در هوای استخوان سوز نیویورک بیرون فرستاد و بدون اینکه به عقب برگردد، گفت:
    - امیدوارم از اینکه مثل سایه دنبال مایین، واریس بگیرین!
    مامور با لحن خشکش جواب داد:
    - ما وظیفه داریم تا نذاریم کسی از این خونه خارج بشه خانم کینگ، چه واریس بگیریم چه نگیریم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    ماریان راهش را به سمت باغ کنار عمارت چرخاند و با طمأنینه قدم برداشت. باغی دایره‌ای شکل که عمارت مجلل کینگ را مانند حلقه‌ای سبز، در برگرفته بود. کتانی‌های صورتی رنگش در برف خیس و پاهایش از سرما بی‌حس شده بودند ولی اهمیت نمی‌داد. دلش در آن عمارت دراندشت و ساکت، گرفته بود.
    نگاهش را از مامورِ در باغ گرفت وگفت:
    - چند نفر از افرادتون توی عمارت هستن؟
    - من می‌تونم بپرسم چرا این سوال رو می‌کنین؟
    ماریان دستش را به نشانه‌ی "بی‌خیال" در هوا تکان داد و گفت:
    - تو که فکر نمی‌کنی من می‌خوام آمارتون رو، برای فرار کردن در بیارم؟
    مامور پس از مکثی گفت:
    - بیست و چهار نفر.
    ماریان شانه‌ای بالا داد که صدایی از بین درختان به طرز مبهم شنیده شد.
    هر دو توقف کردند و مامور دستش را به اسلحه‌ی زیر کتش برد. ماریان با اخم درختان را از نظر گذراند که در آخر، گربه‌ای حنایی و خپل، از بالای بوته‌ی خشک شمشاد به زمین پرید و در بین تاریکی مخفی شد. ماریان پوزخندی به مأمور زد و با طعنه گفت:
    - می‌خوای اون گربه‌ی بدبخت رو به جرم ترسوندن بازداشت کن!
    مامور سری به بی‌حوصلگی تکان داد و باز راه افتادند. ماریان نگاهش را از در و دیوار سنگی و خاکستری عمارت گرفت و گفت:
    - اسمت چیه عقاب چهار؟
    - استیون شات.
    - چند ساله برای اف بی آی1 کار می‌کنی؟
    - این حرف‌ها برای چه هدفیه؟
    ماریان با خنده برگشت و نیم نگاهی به او انداخت. پوست قهوه‌ای تیره‌ای داشت و با چشمان سیاهش، با زیرکی به او نگاه می‌کرد.
    - می‌خوام وقتی آزاد شدم پیدات کنم و بکشمت! معلومه، فقط واسه وقت گذرونی. من فقط هیجده سالمه استیون! هیچ غلطی نمی‌تونم بکنم وقتی.....
    با دست به هیکل تنومند استیون اشاره کرد و متفکر گفت:
    - وقتی می‌‌بینم با یکی که از بچگی بدنسازی رفته، روبه‌روام!
    چهره‌ی عبوس استیون به خنده باز شد و با لحن مهربان‌تری گفت:
    - هفده سال خانم.
    ماریان سوتی زد و ابروهایش را بالا داد؛ هرچند که پشتش به استیون بود و او حالت متعجبش را ندید.
    1.اف بی آی: اداره تحقیقات فدرال و یا پلیس فدرال آمریکا (به انگلیسی: Federal Bureau of Investigation) معروف به اف‌ بی‌آی، از نهادهای رسیدگی به جنایات و جرایم فدرال است که وابسته به وزارت دادگستری ایالات متحده آمریکا می‌باشد. این اداره در ابتدا وظیفه تحقیق از وزارت دادگستری آمریکا را بر عهده داشت؛ اما بعد از انتصاب جان ادگار هوور در سال ۱۹۲۴ به ریاست آن، از سال ۱۹۳۵ به بعد وظیفه رسیدگی‌های مربوط به قوانین فدرال و همچنین اقدام علیه امنیت داخلی آمریکا به این نهاد محول شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    چند لحظه‌ی دیگر در باغ قدم زدند و تقریبا به انتهای عمارت می‌رسیدند؛ عمارتی سنگی و نیمه قدیمی که سنگِ بنایش، از دو نسل قبلِ خانواده‌ی کینگ گذاشته بود. ساختمانی همانند کاخ‌های خانواده‌های اشرافی اروپایی قرن هجده یا نوزده ، با باغی حلقه مانند و زمین کوچک گلف در ضلع غربی آن، حوض مستطیلی بزرگ در ضلع شمالی، ورودی عمارت و دیوارهایی بلند که دور تا دور ملک خصوصی را در بر گرفته بود. ساختمانی با زیر بنای وسیع که جز تالار ورودی، دوازده اتاق خواب و چندین سالن کوچک و بزرگ دیگر را در خود جای داده بود و اتاق ماریان، اتاقی در ضلع شمالی و رو به حوض بزرگ قرار داشت.
    چند لحظه پیش احساس کرد صدای خفه و مبهمی شنیده؛ ولی به بهانه‌ی تکان خوردن درختان در باد، توجه بیشتری نکرد.
    - ازدواج کردی استیون؟
    - بله، پانزده سال پیش.
    - بچه داری؟ چند تا؟
    مامور از آن همه سوال پشت سر هم، نفسش را با تعلل خارج کرد وگفت:
    - دوتا... سالی و اگنس؛ دوازده و نُه ساله.
    ماریان از لحن عجولانه‌ی مامور خندید که احساس کرد این‌بار صدایی را از بین درختان واضح شنیده است.
    - دوست دارن تو آینده چی‌کاره بشن؟
    چند قدم برداشت و جوابی نشنید. با اخم به عقب برگشت که با دیدن استیون که بر روی برف‌ها افتاده بود، هینی از ترس کشید. چشمانش بر روی خون سرخ رنگ روی برف‌ها ثابت ماند.
    با مکث و نفس لرزان، خم شد و دست لرزانش را نزدیک برد.
    - استیون؟
    چشمان استیون به آسمان خیره و بدنش، طاق باز مانده بود. با مکث و چهره‌ای جمع شده، سر استیون را چرخاند. دستانش خونی شدند و با دیدن سوراخی مثل جای گلوله بر پشت سرش هینی کشید و به عقب افتاد. نگاهش را بین باغ چرخاند. سکوت بیشتر از قبل بود؛ عمیق‌تر، ترسناک‌تر.
    بلند و لرزان گفت:
    - کسی اونجا نیست؟ این‌جا... این‌جا یکی کشته شده...
    با دیدن رد نوری سبز رنگ، نگاهش معطوف آن شد و با ترس عقب عقب رفت و نگاهش بر روی لیزر تک تیرانداز خیره ماند. با دستپاچگی برخاست که گلوله‌ای در جایی که لحظه‌ای قبل نشسته بود، شلیک شد.
    با قلبی تپنده به میان درختان دوید و مدام به اطراف نگاه کرد. صداهایی مبهم از ورودی اصلی می‌آمد. فریاد‌ها واضح‌تر شد و صدای چند شلیک به گوش رسید.
    پایش به چیزی گیر کرد و با سر به سمت بوته‌های خشک پرت شد. نگاهش را به مانع داد و با دیدن جنازه‌ی ماموری دیگر جیغی کشید.
    با ترس نگاهش را به اطراف داد و در نهایت به اسلحه‌ی افتاده در کنار دست مامور خیره شد. با دست لرزان آن را برداشت و به سرعت از کنار مامور دوید.
    با ترس، درختان را کنار زد و خود را در تاریکی حفظ کرد. مسیرش را از راه منتهی به ورودی اصلی تغییر داد و به سمت پلکان اضطراری دوید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    صدای قدم‌هایی نزدیک شد. با چشمان ترسیده، به عقب نگاه کرد و با سرعت بیشتری پلکان را طی کرد. دو سیاهپوش نقابدار، با اسلحه به دنبالش می‌دویدند. یکی از آنها ماریان را نشانه رفت و گلوله‌ها به میله‌ها برخورد. در میان صدای جیغش، شنید که یکی از آنها فریاد زد:
    - نه، اون‌ها باید زنده بمونن. تو برو از در دیگه وارد شو، من می‌گیرمش.
    ماریان به سرعت خود را به در رساند و به موقع خود را به داخل انداخت؛ ولی دست سیاه و قوی در را گرفت و پایش را بین در و چهارچوب گذاشت. با پهلو و شانه به در ضربه زد ولی قدرت فرد آن سوی در بیشتر بود. با چهره‌ی عرق کرده به کلت در دستش نگاه کرد و آن را بالا گرفت. در میان تکان خوردن‌ها و ضربه‌های وارده به در، فریاد‌هایی از آن سوی در شنیده میشد که سعی در باز کردن در داشت.
    بالاخره ضامن اسلحه را کشید و انگشت یخ بسته‌اش را بر روی ماشه گذاشت. از میان شکاف در نشانه گرفت و با تکان خوردن‌های شدید، بالاخره شلیک کرد. با شلیک، جیغ خودش و فریاد فرد پشت در، برخاست و ماریان از لای در نگاهی به سیاهپوش انداخت؛ ساق پای سیاهپوش را زده بود.
    با ترس در را قفل کرد و به سمت پله‌ها دوید. صدای چند نفر از هر سو شنیده می‌شد که به درهای بسته ضربه می‌زدند.
    دست یخ بسته‌اش همچون چسبی محکم، به بدنه‌ی فلزی اسلحه چسبیده و با ترس آن را نگه داشته بود.
    بالاخره وارد ساختمان شد و به سمت پله‌ها دوید. ضربه‌هایی به در اصلی وارد میشد که مادرش از بالای پله‌ها فریاد زد:
    - ماریان عجله کن! اون‌ها اینجان!
    ماریان پله‌ها را دوتا یکی بالا رفت و با مادرش به سمت اتاق خودش دوید. با باز شدن در، مادرش به سمت پنجره رفت و از گوشه‌ی پرده، همانطور که نگاه می‌کرد، با صدای لرزان گفت:
    - بچه‌ها زود وسایل‌تون رو بردارین... باید فرار کنیم.
    هر سه تازه متوجه اسلحه‌ی در دست ویکتوریا شدند. الکس به اتاق خودش رفت تا کوله‌اش را بردارد و ماریان و الیزابت هرکدام کوله‌هایشان را به دوش انداختند. ماریان نگاهش به اسلحه‌ی در دستش انداخت و آن را در دست الیزابت گذاشت. الیزابت با رنگی پریده اسلحه را همچون شئ کشنده‌ای پس زد و گفت:
    - این رو از کجا آوردی؟
    - این مال یکی از مامورها بود؛ اون‌ها همه‌ی پلیس‌های خونه رو کشتن. این رو بگیر...
    الیزابت با تعلل آن را گرفت و ماریان به سمت کمد رفت. در جعبه را باز کرد و اسلحه‌ای که ویکتوریا داده بود را برداشت. خشاب‌های اضافی را در جیب‌های شلوارش جا داد و سایلنسر را سر کلت قرار داد. همانطور که آن را می‌‌چرخاند، در باز شد و الکس، پوشیده در کاپشن آبی و کوله‌ی بزرگش بر دوش وارد شد.
    - اون‌ها اومدن داخل.
    ویکتوریا هر سه را به بیرون فرستاد و به سمت راه پله‌ی دیگر دویدند.
    - شما برین سمت پارکینگ...
    سوئیچی را به دست ماریان داد، ماریان همانطور که می‌دوید داد زد:
    - تو چی؟
    ویکتوریا نگاهش را به عقب داد و سریع‌تر دوید.
    - من حواس‌شون رو پرت می‌کنم...من هم میام... برین... برین...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    الیزابت با پهلو به در خورد و در انبار شر*اب‌ها را باز کرد. به سمت در دیگر دویدند که سروصدا‌ها بیشتر شد. تقریبا به انتهای پلکان منتهی به پارکینگ رسیده بودند که افرادی در پشت سرشان دیده شدند. ویکتوریا به عقب برگشت و چندین بار شلیک کرد. دو نفر از پنج نفر تیر خوردند که کفش ویکتوریا به میله‌ای کف زمین گیر کرد و او را به زمین انداخت. ماریان جیغ کشید و ویکتوریا داد زد:
    - فرار کنین... فرار کنین...
    الکس با نگاهی به ویکتوریا، جلوی ماریان را گرفت و دست او را کشید. فریاد زد:
    - ماریان بیا، اون‌ها الان می‌رسن...
    الکس سوئیچ را از دست ماریان خارج کرد و ریموت را زد. راهنماهای بی‌ام‌دبلیوی سفید رنگ روشن شد و الیزابت به سمتش دوید. ماریان که هنوز نگاهش به عقب بود، با دیدن رسیدن سیاهپوش‌ها به مادرش، با چشمان خیس فریاد کشید:
    - مامان... ولم کن الکس... مامان...
    الکس پرقدرت‌تر از او بود. با چهره‌ی عرق کرده او را کشید و گفت:
    - ماریان ما نباید بمونیم؛ اون‌ها ما رو می‌کشن.
    ماریان نگاهش را از مادرش گرفت که تا لحظه‌ی آخر به او نگاه می‌کرد، با گریه به سمت خودرو دوید و صندلی کمک راننده سوار شد. الکس سمت راننده نشست و سوئیچ را چرخاند. الیزابت از عقب خم شد و در را بست. به عقب نگاه کرد و جیغ کشید:
    - برو... برو... دارن میان....
    الکس با نفس نفس به عقب چرخید و دنده عقب گرفت. پایش را محکم بر پدال گاز فشار داد و به سمت سیاهپوش‌های مسلح شتاب گرفت. با برخورد به دو نفر از آنها، قسمت عقب تکانی خورد و الیزابت با جیغ دست‌هایش را بر سر گذاشت. الکس به سمت مقابل چرخید، فرمان چرمین را محکم گرفت و به سمت در خروجی چرخاند. با اعصاب متشنج سرعت را بیشتر کرد و داد کشید:
    - ماریان گریه نکن... ریموت در رو بزن... بزنش...
    ماریان با صورت خیس، داشبورد را باز کرد و با دستی لرزان که دیگری اسلحه را گرفته بود، بین خرده ریزها، ریموت در را پیدا کرد و زد. ورودی پارکینگ بالا رفت و پاهای چندین نفر در نور خودرو مشخص شد. چند لحظه مانده به برخورد سقف خودرو با در برقی، در بالا رفت و سه نفر به کاپوت خوردند. الیزابت جیغ خفه‌ای کشید و با دو دست، اسلحه را گرفت. الکس فرمان را به سمت خروجی عمارت چرخاند و سرعت را بیشتر کرد. نگاهی به آینه‌ی کنار انداخت و داد زد:
    - الیزابت سرت رو بکش پایین... بیا پایین...
    به موقع سر الیزابت پایین رفت و شیشه‌های عقب در اثر اصابت گلوله بر سرش ریختند. الکس و ماریان سرهایشان را کنار کشیدند و الیزابت دستانش را بر سرش گرفت و جیغ کشید.
    ماریان با چشمانی که ریملش بر اثر گریه ریخته و سیاه کرده بود، از گوشه‌ی صندلی به عقب نگاه کرد. سه اتومبیل سیاه رنگ در تعقیب آنها بودند.
    الکس سرعت را بیشتر کرد و در نهایت، روشنایی خودرو‌های در حال عبور از خیابان اصلی مشخص شد. با تکانی شدید، خودرو از ناهمواری کنار خیابان رد و وارد خیابان شد. الیزابت نگاهش به عقب انداخت و گفت:
    - اون‌ها هنوز دنبالمونن.
    الکس نگاهی به آینه‌ی بغـ*ـل انداخت و از چندین ماشین سبقت گرفت. ماریان نگاهی به اطراف خیابان انداخت و بالاخره از حومه‌ی نیویورک وارد راه منتهی به مرکز شهر شدند.
    الیزابت: اون‌ها بین جمعیت نمی‌تونن هیچ کاری کنن، نمی‌تونن تیراندازی کنن؛ پلیس دنبالشونه.
    ماریان در بین سروصدای بزرگراه که از شیشه‌ی عقب به درون راه می‌یافت، تقریبا فریاد زد:
    - باید بریم یه جای شلوغ. بهتره خودمون رو گم و گور کنیم؛ باید بین افراد دیگه مخفی بشیم.
    الکس نگاهی به آینه‌ی کوچک مقابل انداخت و گفت:
    - می‌ریم مرکز شهر، این ماشین فقط می‌تونه برامون دردسر بشه. می‌ریم میدان تایمز2؛ اونجا ابداً ما رو پیدا کنن!
    سرعتش را بیشتر کرد و راه را به سمت منهتن3 در پیش گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    3. میدان تایمز: نام تقاطعی بسیار مشهور در محله‌ی منهتن شهر نیویورک است. این میدان یک مرکز تجاری و گردشگری محبوب در شهر نیویورک می‌باشد.
    3. منهتن: از بخش‌های پنجگانه‌ی شهر نیویورک است که به صورت شبه جزیره‌ای در نیویورک قرار داد و مهمترین مراکز تجاری و اقتصادی ایالات متحده آمریکا را در خود جای داده است.
    ***
    موجی کل بدنش را در بر گرفت؛ مانند جریان الکتریسیته. متوجه لرز خفیف بدنش شد. می‌توانست احساس کند که چشمانش بسته‌اند.
    مغزش فرمان داد تا دست و پاهایش را تکان دهد. تکان خوردن انگشتانش را که بر روی سـ*ـینه‌اش بود، حس کرد.
    پاهایش؛ نرمی چیزی را دور پاهایش لمس می‌کرد.
    ذهنش فعال‌تر شد. صحنه‌هایی در پس پلک‌هایش جان گرفت؛ خاطراتش!
    روشنایی محوی عبور کرد؛ محو‌تر از یک هاله‌ی نورانی. کم‌کم و با گذشت چندین ثانیه، وسعت یافت و فضای بیشتری از ذهنش را روشن کرد. از سفیدی مطلق خارج شد و کم‌کم رنگ گرفت، واضح و واضح‌تر شد تا اینکه تصاویر متحرک، همچون پرده‌ی فیلم در مقابلش جان گرفت.
    سکوت بود و می‌توانست چهره‌ها را تشخیص دهد. سارا، بنجامین، مارگارت و ادوارد. ادوارد؛ که نزدیک‌تر از همه به او نشسته بود.
    دستان ادوارد در دو طرف صورتش قرار گرفت و صورت او را به سمت خود چرخاند. نگاهی به عقب انداخت و رو به سارا و بنجامین گفت:
    - مطمئنین؟ این می‌تونه کمک بزرگی به دونستنش بکنه.
    سارا سری به نفی تکان داد و بنجامین بار دیگر به سمتش چرخید. حالا که دقت می‌کرد، چقدر چشمان ادوارد خیره کننده و شاید سحر‌آمیز بودند، گویی با نیرویی قوی و نامرئی، نگاهش را به سمت خود جذب می‌کرد.
    - امیلی، تو فراموش می‌کنی؛ هر چیزی که امروز دیدی. افراد سیاه‌پوش، زخم بازوت، مبارزه‌ی پدرت؛ همه رو فراموش می‌کنی... حتی فرو رفتن خنجر توی کتف من رو. این‌که اون افراد غریبه می‌‌خواستن مادرت رو بکشن؛ همه رو فراموش می‌کنی. تو هیچی به خاطر نخواهی داشت، تو توی تخت‌خوابت بیدار میشی و میری تا کتی رو بیدار کنی. شما میرین به هاید پارک؛ برای یه گردش عصرگاهی بی‌نظیر. مامانتون براتون ساندویچ درست کرده...تو هرگز نباید غمگین بشی، هرگز.
    زمانی به خود آمد که چشمان روشن و سبز ادوارد، از نم اشک درخشان بود و ذهنش با علامت سوالی بزرگ می‌پرسید:"چرا ادوارد غمگین است؟"
    تا جایی که به یاد داشت، ادوارد همیشه شاد و سرزنده بود، همیشه با لبخندی بر لب؛ برخلاف مارگارت که گاهی اوقات، همانند معلم سرخانه‌های بداخلاق میشد.
    با حالتی که گویی نیرویی در درون او را وادار می‌کرد، برخاست و گفت:
    - من میرم بخوابم، برای گردش من رو بیدار کن مامان.
    سارا دستی به شانه‌اش کشید و سری به تایید تکان داد.
    پرده‌ی نمایش عوض شد؛ خاطرات ورق خوردند... گذشت و گذشت تا این‌که در فضایی سرسبز و نیمه خاکستری توقف کرد. با نگاه بیشتر، دریافت که در گورستان است. نگاهش بر دو سنگ مستطیلی و خاکستری چرخید و اسم سارا و بنجامین که بر روی سنگ‌ها حک شده بود. دستی به دور پهلویش پیچید و با بغض و چشمان خیس به سمت ادوارد برگشت. نگاه ادوارد از دست آتل‌بندی شده‌ی امیلی بالا رفت و برای لحظه‌ای به کتی نگریست که در آغـ*ـوش مارگارت، با صورت خیس خوابیده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا