کامل شده رمان سلحشور( بازگشت وارث) | *نونا جون* کاربر انجمن

وقایع این رمان رو دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
نام رمان : رمان سلحشور( بازگشت وارث)

نام کاربری نویسنده:
*نونا جون*


تاریخ شروع تایپ: 1394.11.8

ژانر : : تخیلی / هیجانی / ماجرایی/ حماسی

پایان: هیجانی- خوش در پایان کلی داستان
بصورت دنباله دار-چند جلدی


سلام سلام به همه.... من اومدم با دومین رمان...:aiwan_light_beach:
خب!... از ظاهر امر چنان بر میاد که این رمان یه رمان تخیلی خواهد بود.یه رمان با فضایی در خارج از کشور چون ب دلایلی که برای هزارمین باره دارم برای شما خوانندگان عزیز توضیح میدم!, وقایع طوری نیست که بشه تو ایران تصویر سازی و باور کرد.... به علاوه مکان هایی مثل پیست پاتیناژ توی کریسمس در حال حاضر تو ایران وجود نداره!... این خیلی واضحه....
چند تا نکته در این باره میگم بعد بریم سر خلاصه...باشه دوستان؟!:aiwan_light_drinks:

*این رمان یه رمان تخیلیه و قصد هیچ گونه توهینی به دین و فرهنگ ما یا غیره نداره.

*روند پست گذاری به ساعات خالی من بستگی داره... هر روزی که بخوام پست بذارم سه پست خواهیم داشت البته سعی میکنم هر روز بذارم.
*خواهشا تا اخر رمان صبور باشین و زود دست نکشین... راستی من این رمان رو به کسایی که تخیلی دوست ندارن توصیه نمیکنم چون حوصله ی انتقادات نامرتبط و غیر فرهنگی رو ندارم.:aiwan_light_rtfm:.. دوست دارم با هم دوست باشیم.:aiwan_light_friends:
*این رمان فعلا در دو جلد داره دنبال میشه و شاید داستان اونقدر طولانی بشه که بیشتر از این بشه و یا شاید نه...در قالب رمان های سلحشور.:aiwan_light_dirol:
*جلد رمان به محض طراحی روی این پست قرار میگیره.:aiwan_light_blush:
* رمان فصل بندی داره و متناسب با حوادث فصل بندی شده.
*در اخر اینکه امیدوارم با نظراتتون منو همراهی کنین و بهم انرژی بدین...روی این نکته خیلی حساسم!:aiwan_light_biggrin:
موفق و پیروزباشین...بریم خلاصه!:aiwan_light_vampire:

خلاصه:
اندوه مرگ والدین بر قلب امیلی سایه انداخته. مرگی نابه هنگام و شاید مرموز...پلی میشود برای ارتباط با دیگران, هفت جوان...
چرخه طبیعت روال خود را دارد... طلسم پیشنیان هنوز پابرجاست... ابرهای سیاه و متراکم, آسمان شهر را دربرمیگیرد و شاید این یک نشانه باشد... نفوذ دشمن!............

این اتاق, این درخت بید مجنون...
مارگارت دوستای جدیدم, رز و دیانا و فلوریا
اون کیه زیر بارون؟ لعنتی...
خنجر طلایی, من دیدمش...
فرار کن کتی... اونا اینجان...
بهش حمله کردن, پیتر , اون اینجا بود. امیلی فکر کرده تو رو دیده...
سلام برادر, خیلی وقته ندیدمت!
ما کجا میریم؟
به سرزمینت خوش اومدی...
اون مادرم رو کشته...
نه...من نمیذارم. اون باید تقاص خون مادرم رو پس بده...

خواهید خواند در:
سلحشور- فصل اول
بازگشت وارث

قسمتی از متن رمان

امیلی از حرص دندان هایش را برهم می سایید. هفت نفر وارد کلاس شدند و با تعجب به صحنه نگاه کردند. خنده ی ریز و مسخره آمیز جرج هنوز ادامه داشت و این , حرص امیلی را بیشتر در می آورد. فشار ناخن هایش بر کف دست, آن را به زق زق انداخته بود. ناگهان دست جرج بر شکم برآمده اش بـرده شد و قسمت معده اش را فشار داد. حالت چهره اش عوض شد و پوستش به سرخی گرایید. انگار که از دردی در عذاب بود... با ساعد دستانش به معده فشار می آورد و مانند مار به خود می پیچید. مانند مار به خود می پیچید؟!
با تعجب به جرج خیره ماند که از درد بر کف کلاس افتاده بود... نگاهی به دیانا و فلوریا انداخت که با تعجب به او نگاه می کردند. ترس وجودش را فرا گرفت. صحنه چقدر شبیه خواب لحظه ای او در کتابخانه بودند. انگار که واقعیت را دیده باشد....
با دستانی که صورتش را قاب گرفت, از درد کشیدن جرج چشم برداشت و به رزالین نگاه کرد که با نگرانی به او زل زده بود.
-هی... امیلی... منو نگاه کن.. ببین..
به چشمان آبی رز خیره شد... به مراتب, آرامش در وجودش پخش شد. نفسهایش آرام و آرامتر شدند....
-رز... من...
رز دستانش را بر شانه او گذاشت... نفس عمیقی کشید, لبخندی زد و گفت:
-چیزی نیست... احتمالا پُرخوری کرده... نگران نباش!
صدایی ملایم, مانند نسیمی عبوری از کنار گوشش گفت:
-تو باعث شدی!
به سمت راست چرخید تا گوینده را ببیند. از ترس فریاد کشید و رز را به عقب هول داد. موجودی شبیه به روح, با شکل یک زن در کنار آنها , در هوا شناور بود... مثل پرده ی نازک که در تلاطم باد, پیچ و تاب میخورد, در فضای کمی بالاتر از کف کلاس حرکت می کرد. شیشه ای و به رنگ آبی روشن... موهای زن, انگار تکه تکه یخ زده باشد و درهوا تکان میخورد.... دارای صورتی یخ زده ولی زنده....
از ترس قدمی به عقب برداشت که پایش به پشت کفش پای دیگرش گیر کرد و به عقب پرت شد... با برخورد ستون فقراتش به صندلی پشت سر, از درد چهره اش جمع شد و ناله کرد.

همه ی این اتفاقات شاید در طی سه ثانیه برای امیلی به وقوع پیوست. خیلی سریع و واضح....

اینم جلد رمان طراحی خودم ... :aiwan_light_girl_pinkglassesf:

PhotoGrid_1454308135904.jpg


خب... امیدوارم این رمان رو تا اخر همراهی کنین و از اتفاقات هیجان انگیزی که به مرور اتفاق میوفته لـ*ـذت ببرین!:aiwan_light_biggrin:
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    v6j6_old-book.jpg




    [BCOLOR=#ff00ff]نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید[/BCOLOR]

    [BCOLOR=#ff00ff]
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    [/BCOLOR]

    [BCOLOR=#ffffff]و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید[/BCOLOR]

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    [BCOLOR=#ffffff]موفق باشید[/BCOLOR]
    [BCOLOR=#ffffff]تیم تالار کتاب[/BCOLOR]
     

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    به نام خدا

    سلحشور( بازگشت وارث) - return of the heir

    مقدمه:

    زندگی گذری کوتاه است...
    آنگاه که مرگ, همچون مادری مهربان تورا درآغوش می کشد...
    نمی توانی بگریزی...
    مرگ پایان و فنا نیست... شروعی دوباره درپیش است...
    برخیز و خود را آماده کن!
    درمیان انبوه یاران دلیرانه بجنگ...
    و اینک فرشته ی مرگ,
    درمیان لشگریان و چکاچاک شمشیرها و نیزه ها,
    به کمین نشسته است!
    مرگ شروعی دوباره است!
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    خب خب خب.... بریم شروع کار.... این قسمت از رمان توضیحات رو شامل میشه که در ابتدای هر دو جلد قرار میگیره, برای اشنایی خوانندگان با موجودات نام بـرده شده در داستان...
    بریم شروع...:aiwan_light_good2:
    ...........................................................


    *توضیحات:

    - ایگدِراسیل: درخت جهان که شاخه های آن تکیه گاه مرکزی به شمار میرفت. درخت زبان گنجشک عظیمی که 9 عالم جهان در آن قرار گرفته است. این درخت 9 بخش جهان را به هم پیوند داده و از آن حفاظت میکند. ریشه های متعدد و طولانی دارد. خطرات متعددی ایگدراسل را تهدید می کند از جمله چهار گوزن که درمیان شاخه های آن زندگی میکنند و دائما جوانه ها و برگ های آن را می جوند. این چهار گوزن نماد چهار فصل یا چهار باد است. یک سنجاب به نام راتاتوسْک هم درمیان درخت زندگی میکند و یک افعی به نام ویدوفنیر و همچنین خروسی طلایی بر روی بلندترین شاخه ی آن لانه کرده است. (اسکاندیناوی)
    - اِلف هایْم: دومین بخش از جهان ایگدراسل در کیهان شناسی زنوس و سرزمین الف ها.
    - واناهایم: دیگر بخش ایگدراسیل پس از الف هایم و سرزمین ونیرها.
    - میدگارد: یا سرزمین میانه, یکی از بخش های ایگدراسیل پس از واناهایم و سرزمین انسانها.
    - نیفِل هایم: بخش هفتم و سرزمین یخ و برف.
    - موسپِل هایم: سرزمین آتش.
    - شیر دال: موجودی افسانه ای با تن شیر و سر عقاب و گوش اسب. دوپای جلو پنجه ی عقاب و دوپای عقب پای شیر است.(ایرانی)
    - کایمِرا: موجودی نیمه پری با دو سرشیر و بز در یک سو و دمی با سر مار از سوی دیگر. بدنش نیمی شیر و نیمی بز بوده و همچون اژدها نفسی آتشین دارد.(یونانی)
    - سیرِن ها: خواهرانی که در بخش پر صخره ی دریا می زیستند و آوای فریبنده و زیبا داشتند و دریانوردان را با آواز خود گمراه کرده و به کام صخره های مرگ آور می کشند.(یونانی)
    - قنطورس: موجودی نیمه با بالا تنه انسان و پایین تنه ی اسب یا همان سنتور, صورت فلکی نیز میباشد.(یونانی)
    - مینوتور: حیوانی نیمی گاو نر و نیمی انسان.(یونانی)
    - پری دریایی: موجودی نیمی زن و نیمی ماهی که پیشگویی کننده ی فاجعه و مصبیت هستند. (بریتانیایی)
    - یوتون ها: غول های یخی.(اسکاندیناوی)
    - ونیرها: خدایان باروری و زراعت که در واناهایم می زیستند.(اسکاندیناوی)
    - نورِن ها: نیمه الهگان یا فرشتگان سرنوشت که سه خواهر به نام های اورد(سرنوشت) وِرداندی(پایستگی و ضرورت) و اِسکولد(زمان حال) بودند و جریانات طبیعی و دائمی کیهان را بررسی میکردند. (اسکاندیناوی)
    - آمازون ها: قبیله ای از زنان جنگجو که درمیان مرزهای اکراین امروزی می زیستند. سلاح آنها کمان هلالی و تیر های دوطرفه است و بر پشت اسب می جنگند.(یونانی)
    - ساتیر: موجودی با بالا تنه انسان و پایین تنه ی بز. (یونانی)
    - اِلف: موجودات ریز اندام یا در برخی دیگر اقوام, موجودات بلند قد و زیبا که در غارها و جنگل ها و کنار چشمه ها می زیستند.(اسکاندیناوی)
    - فری: موجودات کوچک شبیه فرشته که باهوش و فتنه آمیزند و داراِی قدرت جادو هستند.(اسکاندیناوی)
    - دورف ها: موجوداتی کوتوله , طماع و خودخواه و زشت با ریش انبوه که در غارها و کوه ها می زیستند و معمولا آهنگر و معدنچی و صنعتگر هستند. اینها با قدرت جادویی خود قادرند اشیا ارزشمند بسازند. (ژرمنی)
    - والکیری ها: بانوان زیبای نادیدنی که در جنگ سوار بر اسب به نبرد با نیزه و کلاه خود و می پردازند.(اسکاندیناوی)


    ........................................................
    من یه توضیح بدم در مورد توضیحات بالا...دوستان پرانتز جلوی هر خط که مثلا نوشته یونانی یا اسکاندیناوی یعنی اینکه اون موجود و اسطوره مربوط به اون نژاده...:aiwan_light_beach:
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    از اونجایی که ادم بسیار منطقی و فداکاری هستم.... امروز دوپست دیگه هم میذارم تا یکم جلو بره....
    tongue-leaf-emoticon.gif

    ....................................................


    فصل اول(سرنوشت)

    لندن - بریتانیا
    12 اکتبر سال 1991

    صدای پاشنه کفش زن بر روی سنگ فرش, سکوت ساحل رود را می شکست. زن, با وجود آنکه احساس سرما نمی کرد ولی لبه های کت مخملش را به هم نزدیک تر کرد. احساس اینکه چشم هایی از وَرای اطراف به او می نگریست, حس نگرانی را در زیر پوستش تزریق می کرد.
    ساحل سنگفرش شده, خالی از هر جنبنده ای بود. باد, از لا به لای شاخ و برگ ردیف درختان بالای سرش, عبور می کرد و خش خش ظریفی را ایجاد می نمود. نگاهی به رقـ*ـص برگها انداخت, انگار آنها نیز درخوشحالی او شرکت داشتند.
    نگاهش بر فرد روبه رو افتاد. مردی, با سر نیمه تاس و لباسی کهن; بر روی دیوارچه ی سنگی پیاده رو, تکیه زده بود و با کمرِ خم شده, به جریان آب نگاه می کرد. مرد با شنیدن صدای پاشنه ی کفش, سرش را برگرداند و با دیدن زن, لبخند زد. زن حالا, گویی که با دیدن مرد کمی آرام گرفته بود. نزدیک تر شد, مرد آغوشش را باز کرد و با لبخند حفظ شده اش گفت:
    -خیلی وقته ندیدمت مارگارت.
    در آغوشش جای گرفت و گفت:
    -منم همینطور جیکوب.
    زن, نگاهی دقیق تر به صورت مرد انداخت. چین و چروک گوشه چشمان مرد بیشتر شده و خط اخم و چین خنده صورتش نیز واضح تر.
    به دیوارچه ی سنگی تکیه داد و به جریان رود تایمز نگریست... رود آرام و باوقار همچون مار وارد دل لندن میشد و از آن عبور می کرد.
    جیکوب - خیلی منتظر این روزا بودم.
    بغض درگلوی زن, به یکباره راه را سخت کرد. به آسمان کبود نگاه کرد تا از ریزش اشک هایش جلوگیری کند. آسمان گرفته و پوشیده از ابرهای باران زا بود....
    - تحمل ندارم... میدونم ولی...
    جیکوب بازوی مارگارت را فشرد و گفت:
    - ما چاره ی دیگه ای نداریم ماری.
    مارگارت با نوک انگشت, اشک لغزیده را پاک کرد.
    - بچه ی سارا و بنجامین به دنیا اومده, خب...
    مرد نگاه دقیق تری به او کرد...
    - خب چی مارگارت؟
    - اون... اون یه دختره... یه دختره و قراره اسمش رو بذارن امیلی.
    لبخند مرد عمیق تر شد... یه لبخند از روی خوشحالی حقیقی...
    - بهت تبریک میگم ماری... بالاخره مادربزرگ شدی! مطمئنا ادوارد الان از خوشحالی روی پا بند نیست!
    زن درمیان گریه خندید و سرش را به تایید تکان داد.
    - خب آره... اون یک لحظه هم از نوزاد چشم برنمی داره. حتی بیشتر بنجامین, مراقب ساراست.
    میدونی جیکوب... من شاید خودخواه ترین آدم جهان باشم... همیشه آرزو میکردم تا بچه اونا پسر بشه. برخلاف انتظار همه... برخلاف سرنوشت... تا شاید بتونه اونو تغییر بده و جلوشو بگیره, تا شاید نوه ی من حفظ بشه. بچه ی تنها دخترم...
    مرد نفس عمیقی کشید.
    - آه مارگارت عزیز. متاسفم... همه ما انسانها آرزو داریم تا زندگی اونطور که ما می خواهیم پیش بره... ولی همیشه اینطور نیست. این دیگه از اختیارات ما خارجه... طبیعت راه های خودشو داره و خودش تصمیم میگره تا چه چیزی رو انتخاب کنه. تو تنها این احساس رو نداری... مطمئنا ادوارد, سارا و بنجامین, به نحوی از این موضوع رنج می برن... و حتی خانواده های دیگه مثل تو.... امید مردم زیادی به اون و همراهاشه.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    yeah-crazy-rabbit-emoticon.gif
    ........
    ................................................


    مرد انگشتر بزرگ را در انگشتش چرخاند.... انگشتری نقره با سنگی از عقیق سلیمانی . سرش را بلند کرد و به کاخ وِست مینستر1 خیره شد. کاخ, به وسیله نور افکن های بی شمار و نور زرد و طلایی که بر سنگهای آن ایجاد میکرد, تلألوی زیبایی بر روی رودخانه ایجاد کرده بود.
    زن زیر چشمی به مرد نگاه کرد.... انگار برای گفتن مردد بود...
    - بگو مارگارت!
    زن جا خورد... گلویش را صاف کرد با دست اشک های صورتش را پاک کرد....
    - خب... من.. نظر دیگه ای دارم.
    مرد برگشت و دقیق به چشمان سبز زن نگریست.
    -و اون چیه؟
    زن از استرس, با دکمه کتش ور رفت. بالاخره دکمه کنده شد.
    - خب... خب ما میتونیم اونو حفظ کنیم. هیچ کس نمی فهمه... خب... میتونیم اونو با یه بچه دیگه عوض کنیم!
    مرد خواست چیزی بگوید که زن مانع شد...
    - ببین جیکوب... اون بچه اولین فرزند اوناست و همینطور نوه اول من و ادوارد. معلوم نیست که بعدها دوباره بچه دار بشن یا نه. اگه... اگه ما اونو از همه مخفی کنیم, اون میتونه در آسایش زندگیش رو ادامه بده.
    چشمه اشک چشمان زن, دوباره جوشید. مرد فشار خفیفی به دست او وارد کرد و گفت:
    - نه ماری! این غیر ممکنه. طبیعت اونو انتخاب کرده... اون تنها نیست. همه ما در کنار او خواهیم بود... ولی... چرا به این فکر میکنی که قدم گذاشتن توی این راه برای اون خطر مرگ داره... هیچ احتمالی نیست که بگه اون صدردصد خواهد مرد. اون میتونه زنده بمونه... اگه ما به خوبی اونو تربیت و آموزش بدیم.
    زن سکوت کرد.دیگر حرفی برای گفتن نداشت... دربرابر مردی که حرف از آینده نوه دلبندش میزد.
    - من دیگه باید برم... باید این خبر رو به بقیه اعضا هم برسونم, شب بخیر مارگارت.
    زن سری تکان داد و نظاره گر دور شدن مرد شد. مرد, در فاصلهٔ پنج متر جلوتر, ناپدید شد.
    نفسش را پر صدا بیرون داد... آنها چاره ی دیگری نداشتند. باید تسلیم سرنوشت می شدند... باید صبر می کردند تا ببینند چه پیش خواهد آمد.


    1.Westminster

    .................................
    راستی فردا هم پست داریم... این اوایل یکم قانون خودمو میشکنم و چهار یا پنج پست در روز میذارم تا یکم داستان دستتون بیاد...:aiwan_light_buba:
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    سلام دوستان....حس خوبی دارم.... نمیدونم قراره چه بلایی سرم بیاد که انقده خوشحال میزنم...:aiwan_light_dance4::aiwan_light_dance::aiwan_light_clapping:
    بریم ادامه...:aiwan_light_good2:
    ............................................................


    فصل دوم (همسایه)

    25 آگوست سال 2009

    برق خنجر طلایی, رنگ آسمان گرفته و مه آلود را شکافت... تنش رمق بلند شدن و فرار دوباره را نداشت. با دستان زخمی و و خیره به خنجر طلایی که لحظه به لحظه نزدیک و نزدیک تر میشد, بر روی زمین پوشیده از شاخ و برگ نم دار جنگل عقب عقب می رفت... چهره ی تعقیب کننده در پس کلاه بلند لباس, هنوز برایش پنهان بود... با نفس نفس گفت:
    - خواهش میکنم... من... نمیدونم... نمیدونم..
    و فریاد شخص, حرف را در گلوی دختر خشکاند... خنجر با بی رحمی بالا رفت...
    - نه!
    همزمان, با فریاد خفه, از خواب پرید.
    تنش در حاله ای از رطوبت عرق, پیچیده شده در ملحفه های تخت, گرفتار بود و قدرت تکان خوردن را از او سلب میکرد. دست چپش درآتل سیاه رنگ کمی درد میکرد ولی با نفرت نگاهش را به نقطه ای دیگر انداخت... بعد از نگاه به اطراف و تشخیص موقعیت, نفس عمیقی کشید , دستانش را آزاد کرد ودسته ای از موهای خیس چسبیده به پیشانی اش را کنار زد. زبان خشکش را روی لبهای ترک خورده کشید. گلویش از خشکی به سوزش آمده بود... با دست کشیدن به اطراف, بالاخره کلید آباژور را یافت و زد.
    نور زرد همچون مِهی رقیق, فضای کنار تخت را روشن کرد... با دست راست, لیوان آب کنار تخت را برداشت و لاجرعه سرکشید. حتی نمی خواست تا لحظه ای دیگر وجود منحوس آن محفاظ را دور دستش احساس کند. با نفرت چسب را کند و مچ بند را به تاریک ترین نقطه ی اتاق پرتاب کرد. دلش می خواست تا همه چیز را فراموش کند... آرزو میکرد تا وقتی از خواب بیدار میشود, همه چیز را از یاد بـرده باشد... حتی نام خودش را. حتی دیگر نمی خواست تا کسی به آن فامیلی خطابش کند. یک فراموشی ابدی تا لحظه ی مرگ... برای پوشاندن حقایق تلخ.
    نگاهی به فضای اتاق انداخت... هنوز هم برایش غریب بود. با احتیاط, آرام به سمت پنجره ی بسته رفت. قفل را باز کرد و دو چفت پنجره را از هم گشود... نسیمِ آرام شبانگاهی, از لابه لای موهایش عبور و آنها را خنک میکرد... این خنکی را دوست داشت... لـ*ـذت ظریفی را در وجودش ایجاد میکرد. آرام بر روی طاقچه ی پنجره نشست که پیش تر, توسط مارگارت با پتوی نرم و نسبتا نازک همراه با سه کوسن, پوشیده شده بود. زانوانش را در شکم جمع کرد و چانه اش را برروی ساعدش قرار داد... خیره به منظره ی بیرون که با وجود خنکی روز های آخر ماه آگوست, هنوز طراوت ماه های قبل را داشت... زیبایی در عین حال کمی مخوف و یا شاید راز آلود... ردیف درختان راش و افرای پارک روبه رو که همچون نور چشمی های این مکان جدید, قد علم کرده و استوار و با هیبت ایستاده بودند... با زیبایی بی نظیر.

    بعد از این اتاق, تنها چیزی که قابل توجه امیلی درخانه ی جدید بود, درخت بلند و تنومند بید مجنونی بود که سایه ی پُر توانش را درحیاط خانه می گستراند و شاخه های بلند و رقصانش, همچون قابی, پنجره ی اتاق امیلی را در بر گرفته بود. خیره به رقـ*ـص آرام برگ های کشیده و سبز در زیر نور ماه, آرام پلکهایش را برهم گذاشت تا شاید این بار, رها از کابوس جدید, بتواند کمی استراحت کند.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    با احساس گرما و روشنی فراوان در پس پلکهایش, چشم راستش را با بی میلی گشود... بعد از فهمیدن اینکه خورشید برآمده وسرمای خفیف صبحگاهی در جانش رخنه کرده, از جایش بلند شد و به سمت در دستشویی مشترک با اتاق کتی رفت. چند مشت آب سرد, قطعا پف چشمهایش را کم میکرد.
    خیره به دخترک درون آینه... با صورت خیس که آب هنوز از چانه اش می چکید و پوستی به سفیدی برف... ابروهایی کشیده وچشمانی به رنگ خاکستر... گاهی تیره تر از ابرهای آسمان وگاهی روشن تر از آن. حوله ی خشک و تمیزی را برداشت و صورتش را خشک کرد.
    در اتاق کتی را گشود. خیره به خواهر هشت ساله اش که معصومانه در خواب آرام گرفته بود... موهای طلایی اش همچون آبشاری روان, از کنار بالش آویزان بود.
    نگاهی به اتاق انداخت... همه چیز سرجای خود... مثل قبل... اینبار در فضایی با دیوار های صورتی روشن و پرده های سفید... ولی... سکوت خانه هنوز هم برایش غریب بود... و شاید این حس در کتی هم وجود داشت.
    کنار تخت نشست. مژگان بلند و قهوه ای, نیم دایره ی چشمان کتی را پوشش داده بود, و حالا مات به دختری که گاهی امیلی از درک شخصیتش عاجز میشد, از اینکه او تنها هشت سال دارد و گاهی چیزاهای فراتر از هشت سال زندگی را درک میکرد... ولی... با این وجود... حالا مسئولیت اوبر عهده ی او بود... خودش که در آستانه ی 18 سالگی قرار داشت و هنوز خام و جوان بود... هنوز ناپخته بود... و تنها; در مسیر نامعلوم زندگی آینده.
    با همه ی اینها, نمی توانست درک کتی را ستایش کند. خواهر کوچولویی که با وجود کوچکتر بودن, دلتنگی اش را برزبان نمی آورد... غصه دار بودن قلب کوچکش... اینکه با وجود تمام محبت های امیلی, باز هم خلائی را در وجود خود حس میکرد... خلاء دو یار همیشگی خانواده, که دیگر کنارشان نبودند...
    اما امیلی می فهمید... با حال نزار و افسردگی اخیرش, او را درک میکرد... اینکه حالا که نیاز به محبت مادرانه و آغـ*ـوش پدر داشت, از آنها محروم بود. اینکه گاهی شبها, صدای هق هق خفه اش را از پشت در بسته ی اتاق می شنید ولی در ظاهر بروز نمیداد. همه ی اینها را می فهمید و جوابی برایشان نداشت... جز;
    سکوت!
    آرام بازوی کتی را تکان داد و اورا صدا زد:
    - کتی, بیدار شو! امروز کلی کار داریم, بیدار شو کتی.
    دختر بیچاره, با نق نق, چشمهای همچون اقیانوسش را باز کرد... آبی چشمانش در اثر اشکِ کمی که در چشمانش ایجاد شد, موّاج بود...
    - صبح بخیر امیلی!
    - صبح تو هم بخیر... بلند شو... مامان مارگارت گفت که امروز باید کارهاتو تموم کنی, پنج روز دیگه مدرسه ات شروع میشه.
    - باشه.
    آرام از تخت بلند شد و رفت تا صورتش را بشوید. امیلی کش بنفش دور مچش را به دور پنجه اش انداخت و موهای خود را در آن پیچ داد...
    - حالا بهتر شد!
    از پله ها پایین رفت و نگاهی به هال خانه انداخت... از سروصدای آشپزخانه, حضور پدربزرگ و مادربزرگش را در آنجا, تشخیص داد .
    با دیدن جراحت دست پدر بزرگش قدمهایش را سریع تر کرد.
    - چی شده مامان؟
    مارگارت حوله ی خونی را در لگن آب انداخت و چلاند.
    -هیچی نشده عزیزم, فقط یه راسو بازوشو زخمی کرده... همین. ببین... خوب شده!
    نگاهش به سمت بازوی ادوارد رفت. حالا پوستش سالم و مثل قبل بود... با این تفاوت که خیسی قرمز رنگی, محل آسیب دیده را مشخص میکرد. نگاهی به چهره ی ادوارد انداخت... موهای تیره جوگندمی اش در نزدیکی شقیقه ها خیس بود و چهره جوان و بدون چروکش, کمی خسته به نظر می رسید. لبان ادوارد به لبخند باز شد و گفت:
    - من خوبم عزیزم... نگران نباش... می بینی؟ کاملا خوب شده.
    چهره ی جوان مارگارت که به اون لبخند میزد و به تایید سر تکان میداد, اطمینان را برایش حاصل کرد.
    ادوارد - من میرم بالا ماری...
    - باشه عزیزم.
    و رفتن ادوارد را نظاره کرد... مارگارت, لگن پر از آب خونی را برداشت و در ظرفشویی خالی کرد..
    - اون خوب شده امیلی, مثل همیشه... نگران نباش عزیزم.
    گوشه ی لبش کشیده شد و آرام گفت:
    - میدونم..
    مارگارت با لیوانی محتوای مایعی قرمز رنگ, برگشت به سمتش و گفت:
    - اینو ببر براش... خون زیادی از دست داده... خیلی وقته که نخورده... میترسم...
    - میدونم مامان!
    لیوان را از دست مارگارت گرفت و به سمت پله ها رفت. برای جلوگیری از دیده شدن لیوان توسط کتی, آن را به موقع به پشتش چرخاند... از نظر مارگارت خوشایند نبود تا کتی لیوانی ر از خون را ببیند یا والدین بزرگش را درحال مکیدن خون حیوانی زبان بسته مشاهده کند.
    - مارگارت تو آشپزخونه منتظره!
    - باشه.
    سریع پله ها را بالا رفت و جلوی در اتاق ایستاد, نفس عمیقی کشید و چند تقه به در زد.
    صدای آرام ادوارد جواب داد:
    - بیا تو!
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    دوستان... اگه دیدین اشتباه تایپی وجود داره در متن اطلاع بدین... مثلا اگه کلاس رو کلا نوشتم و حرف س تایپ نشده...حتما ها!:aiwan_light_beach:
    ..............................................................................


    آرام گوی فلزی با نقش گل رز را چرخاند و وارد اتاق مدوّر شد, اتاقی نور گیر با دکوراسیونی از چوب بلوط.
    نگاهی به ادوارد که حالا روی صندلی گهواره ای, آرام تکان میخورد, انداخت. چشمان بسته اش, خستگی اورا نشان میداد...
    ادوارد آرام چشمانش را باز کرد و با دیدن امیلی, لبخند عمیقی زد. امیلی بی صدا جلو رفت و روبه روی او, روی تخت نشست. لیوان حاوی خون را به سمتش گرفت و گفت:
    - مارگارت گفت که میتونه حالتو بهتر کنه!
    - ممنونم امیلی.
    لیوان را گرفت و آرام مزه مزه کرد.
    پس از مکثی گفت:
    - چرا اونطور شد؟
    - هوم... توی باغ پشتی پیداش کردم... میدونی... مارگارت بدش میاد موجودی بخواد باغچه ی گلش رو از بین ببره. منم مجبور شدم بگیرمش!
    - آها!
    و بعد خیره به پارکت های چوبی کف اتاق ماند. ادوارد لیوان را آرام, حول محوری دایره ای چرخاند و نگاهی عمیق به امیلی انداخت.
    - تو خوبی امیلی؟ منظورم اینه که... بازم کابوس یا...
    سریع گفت:
    - نه نه!... من خوبم... خوب... یعنی... دیگه مثل قبل نیستم.... بهتر شدم... خیلی بهتراز قبل!
    و بعد نگاهش را از میدان قوی تیز بین چشمان ادوارد به پایین انداخت... مطمئن بود که ادوارد فریاد دیشبش را شنیده... یعنی حتما شنیده... البته که باید کنجکاو شود... حالا او و مارگارت سرپرست او و کتی هستند. یادش آمد که مارگارت در کودکی به او گفته بود که او و ادوارد را به اسم صدا کنند... و حالا چقدر دور بودند آن خاطرات...
    برای پرت کردن مسیر فکرش گفت:
    - اوم... امروز من بیکارم... کاری هست انجام بدم؟... بدم میاد یه جا بشینم..
    ادوارد, دست از کنکاش حالت امیلی برداشت, لیوان خالی را روی میز کوچک قرار داد و با سرزندگی گفت:
    - هوم! می خواستم پرچین دور خونه رو رنگ بزنم... دوست داری انجامش بدی؟
    - آره آره... خوبه. خب.... سطل رنگ و قلمو کجاست؟
    - توی انباری... کنار دوچرخه ی زنگ زده گذاشتم.
    - پس من رفتم.
    و سریع بلند شد تا از ادامه ی بحث جلوگیری کند... خودش هم می دانست قبول کردن رنگ زدن پرچین, تنها واسطه ای برای فراموش کردن است... فراموش کردن اتفاق چند دقیقه قبل... کابوس شب گذشته و... در نهایت جلوگیری از فکر کردن به خاطرات گذشته ی خانواده اش که حالا یک گودال عمیق و تاریک داشت... گودالی خالی, به اسم نبود ابدی پدر و مادرش.
    دستمال سر نارنجی با گلهای بنفش را روی سرش محکم کرد و دنباله ی موهای قهوه ای و بلندش را به زیر لباس فرستاد. سطل رنگ و قلمو را برداشت و به سمت حیاط خانه رفت... تقریبا چهار روز بود که به این خانه آمده بود... همراه با کتی و وسایلشان... برای همیشه. ولی در طول این چهار روز تنها از پشت پنجره منظره ی بیرون را دیده بود و این اولین بار بود که قدم بر روی چمن های سبز و خیس حیاط می گذاشت... با بوته های هرس شده ی گل رز صورتی و سفید و بوته های داوودی در اطرافش.
    نگاهی به بیرون کرد... خیابان فرعی و خلوت, با ردیف خانه هایی به سبک ویکتوریایی, در مقابل پارک محلی کوچک و بی نظیر که با داشتن وسایل بازی, حالا خالی از بچه بود...

    به سمت ردیف راست رفت و کنار اولین دیرک پرچین, روی زانو نشست. قلمو را در سطل رنگ فرو برد و دو سه مرتبه آن را به هم زد تا تینر و روغن آن با رنگ مخلوط شود. رنگ اضافی آن را گرفت و مشغول به کار شد و زیر لب, آهنگ مورد علاقه ی سارا, مادرش را که همیشه موقع آشپزی میخواند, زیر لب زمزمه کرد... حس خوبی به او میداد و رنگ کردن باعث میشد تا به خاطرات گذشته فکر نکند.
     

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    اینم پست اخر امروز....:aiwan_light_buba:
    ............................................

    تقریبا به انتهای کار رسیده بود که صدایی ملایم, اورا از عالم خود جدا کرد.
    با گیجی بلند شد و به دخترکی مو بلوند که روبه رویش ایستاده بود و با لبخند نگاهش میکرد, زل زد... چند لحظه گذشت تا متوجه اشتباهش شود... لبانش به لبخند مختصری کشیده شد و آرام گفت:
    - ببخشید... با من بودی؟
    دخترک که به قیافه اش میخورد همسن خودش باشد, دسته ای از موهای طلایی و کوتاهش را پشت گوش فرستاد. یک لحظه از ذهن امیلی رد شد که موهایش چقدر شبیه موهای کتی است. دختر با لبخند عمیق تری گفت:
    - ببخشید... نمی خواستم مزاحمت کارت بشم..
    امیلی تک لبخندی زد و بعد از صاف کردن گلویش گفت:
    - نه نه... کار من دیگه داره تموم میشه...
    و بعد نگاهی به پاکت های خرید در دست دختر انداخت و گفت:
    - امم... شما اینجا زندگی می کنید؟
    - آه... آره... یادم رفت خودمو معرفی کنم... من رزالین هستم... رزالین مارکز... میتونی منو رز صدا کنی.
    - خوشبختم رز... منم امیلی جونزم...
    - شما ساکنین جدید هستین؟.. آخه تاحالا توی این محل ندیده بودمت..
    - آه... آره... البته یه جورایی آره... راستش من و خواهرم تازه به اینجا اومدیم... پیش پدر بزرگ و مادربزرگم...
    - برای تعطیلات؟
    - اوه... نه... راستش.... برای همیشه.
    وآرام نگاه غمگینش را به کفشهای رز انداخت. نزدیک شدنش را تعقیب کرد و سرش را بالا گرفت... رز بازوی امیلی را فشرد و با مهربانی گفت:
    - خوشحال میشم تو و خواهرت رو دوباره ببینم... خونه ی ما چهارتا خونه پایین تره... درست رو به روی تلفن همگانی..
    امیلی بعد از مدتها لبخند عمیقی زد. دست راستش را از دستکش ظخیم درآورد و دست رز را فشرد..
    - حتما, از دیدنت خوشحال شدم رز.
    - منم همینطور.
    با رفتن رز, امیلی عبور نسیم خنک و دلنشینی را اعماق قلبش حس کرد... محبت رز برایش دلنشین بود... همین باعث میشد تا احساس صمیمانه ای نسبت به او داشته باشد.
    و مارگارت با چشمان خیس از پشت پنجره ی خانه, شاهد تغییر نوه ی بزرگش بود... خوشحال بود تا مثل سابق لبخند را بر لبان امیلی می بیند. برای همین تصمیم گرفت تا ارتباط بین رز و امیلی را بیشتر کند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا