نام رمان : رمان سلحشور( بازگشت وارث)
نام کاربری نویسنده:
*نونا جون*
تاریخ شروع تایپ: 1394.11.8
ژانر : : تخیلی / هیجانی / ماجرایی/ حماسی
پایان: هیجانی- خوش در پایان کلی داستان
بصورت دنباله دار-چند جلدی
سلام سلام به همه.... من اومدم با دومین رمان...
خب!... از ظاهر امر چنان بر میاد که این رمان یه رمان تخیلی خواهد بود.یه رمان با فضایی در خارج از کشور چون ب دلایلی که برای هزارمین باره دارم برای شما خوانندگان عزیز توضیح میدم!, وقایع طوری نیست که بشه تو ایران تصویر سازی و باور کرد.... به علاوه مکان هایی مثل پیست پاتیناژ توی کریسمس در حال حاضر تو ایران وجود نداره!... این خیلی واضحه....
چند تا نکته در این باره میگم بعد بریم سر خلاصه...باشه دوستان؟!:aiwan_light_drinks:
*این رمان یه رمان تخیلیه و قصد هیچ گونه توهینی به دین و فرهنگ ما یا غیره نداره.
*روند پست گذاری به ساعات خالی من بستگی داره... هر روزی که بخوام پست بذارم سه پست خواهیم داشت البته سعی میکنم هر روز بذارم.
*خواهشا تا اخر رمان صبور باشین و زود دست نکشین... راستی من این رمان رو به کسایی که تخیلی دوست ندارن توصیه نمیکنم چون حوصله ی انتقادات نامرتبط و غیر فرهنگی رو ندارم.:aiwan_light_rtfm:.. دوست دارم با هم دوست باشیم.:aiwan_light_friends:
*این رمان فعلا در دو جلد داره دنبال میشه و شاید داستان اونقدر طولانی بشه که بیشتر از این بشه و یا شاید نه...در قالب رمان های سلحشور.:aiwan_light_dirol:
*جلد رمان به محض طراحی روی این پست قرار میگیره.:aiwan_light_blush:
* رمان فصل بندی داره و متناسب با حوادث فصل بندی شده.
*در اخر اینکه امیدوارم با نظراتتون منو همراهی کنین و بهم انرژی بدین...روی این نکته خیلی حساسم!
موفق و پیروزباشین...بریم خلاصه!:aiwan_light_vampire:
خلاصه:
اندوه مرگ والدین بر قلب امیلی سایه انداخته. مرگی نابه هنگام و شاید مرموز...پلی میشود برای ارتباط با دیگران, هفت جوان...
چرخه طبیعت روال خود را دارد... طلسم پیشنیان هنوز پابرجاست... ابرهای سیاه و متراکم, آسمان شهر را دربرمیگیرد و شاید این یک نشانه باشد... نفوذ دشمن!............
قسمتی از متن رمان
امیلی از حرص دندان هایش را برهم می سایید. هفت نفر وارد کلاس شدند و با تعجب به صحنه نگاه کردند. خنده ی ریز و مسخره آمیز جرج هنوز ادامه داشت و این , حرص امیلی را بیشتر در می آورد. فشار ناخن هایش بر کف دست, آن را به زق زق انداخته بود. ناگهان دست جرج بر شکم برآمده اش بـرده شد و قسمت معده اش را فشار داد. حالت چهره اش عوض شد و پوستش به سرخی گرایید. انگار که از دردی در عذاب بود... با ساعد دستانش به معده فشار می آورد و مانند مار به خود می پیچید. مانند مار به خود می پیچید؟!
با تعجب به جرج خیره ماند که از درد بر کف کلاس افتاده بود... نگاهی به دیانا و فلوریا انداخت که با تعجب به او نگاه می کردند. ترس وجودش را فرا گرفت. صحنه چقدر شبیه خواب لحظه ای او در کتابخانه بودند. انگار که واقعیت را دیده باشد....
با دستانی که صورتش را قاب گرفت, از درد کشیدن جرج چشم برداشت و به رزالین نگاه کرد که با نگرانی به او زل زده بود.
-هی... امیلی... منو نگاه کن.. ببین..
به چشمان آبی رز خیره شد... به مراتب, آرامش در وجودش پخش شد. نفسهایش آرام و آرامتر شدند....
-رز... من...
رز دستانش را بر شانه او گذاشت... نفس عمیقی کشید, لبخندی زد و گفت:
-چیزی نیست... احتمالا پُرخوری کرده... نگران نباش!
صدایی ملایم, مانند نسیمی عبوری از کنار گوشش گفت:
-تو باعث شدی!
به سمت راست چرخید تا گوینده را ببیند. از ترس فریاد کشید و رز را به عقب هول داد. موجودی شبیه به روح, با شکل یک زن در کنار آنها , در هوا شناور بود... مثل پرده ی نازک که در تلاطم باد, پیچ و تاب میخورد, در فضای کمی بالاتر از کف کلاس حرکت می کرد. شیشه ای و به رنگ آبی روشن... موهای زن, انگار تکه تکه یخ زده باشد و درهوا تکان میخورد.... دارای صورتی یخ زده ولی زنده....
از ترس قدمی به عقب برداشت که پایش به پشت کفش پای دیگرش گیر کرد و به عقب پرت شد... با برخورد ستون فقراتش به صندلی پشت سر, از درد چهره اش جمع شد و ناله کرد.
همه ی این اتفاقات شاید در طی سه ثانیه برای امیلی به وقوع پیوست. خیلی سریع و واضح....
اینم جلد رمان طراحی خودم ...
خب... امیدوارم این رمان رو تا اخر همراهی کنین و از اتفاقات هیجان انگیزی که به مرور اتفاق میوفته لـ*ـذت ببرین!
نام کاربری نویسنده:
*نونا جون*
تاریخ شروع تایپ: 1394.11.8
ژانر : : تخیلی / هیجانی / ماجرایی/ حماسی
پایان: هیجانی- خوش در پایان کلی داستان
بصورت دنباله دار-چند جلدی
سلام سلام به همه.... من اومدم با دومین رمان...
خب!... از ظاهر امر چنان بر میاد که این رمان یه رمان تخیلی خواهد بود.یه رمان با فضایی در خارج از کشور چون ب دلایلی که برای هزارمین باره دارم برای شما خوانندگان عزیز توضیح میدم!, وقایع طوری نیست که بشه تو ایران تصویر سازی و باور کرد.... به علاوه مکان هایی مثل پیست پاتیناژ توی کریسمس در حال حاضر تو ایران وجود نداره!... این خیلی واضحه....
چند تا نکته در این باره میگم بعد بریم سر خلاصه...باشه دوستان؟!:aiwan_light_drinks:
*این رمان یه رمان تخیلیه و قصد هیچ گونه توهینی به دین و فرهنگ ما یا غیره نداره.
*روند پست گذاری به ساعات خالی من بستگی داره... هر روزی که بخوام پست بذارم سه پست خواهیم داشت البته سعی میکنم هر روز بذارم.
*خواهشا تا اخر رمان صبور باشین و زود دست نکشین... راستی من این رمان رو به کسایی که تخیلی دوست ندارن توصیه نمیکنم چون حوصله ی انتقادات نامرتبط و غیر فرهنگی رو ندارم.:aiwan_light_rtfm:.. دوست دارم با هم دوست باشیم.:aiwan_light_friends:
*این رمان فعلا در دو جلد داره دنبال میشه و شاید داستان اونقدر طولانی بشه که بیشتر از این بشه و یا شاید نه...در قالب رمان های سلحشور.:aiwan_light_dirol:
*جلد رمان به محض طراحی روی این پست قرار میگیره.:aiwan_light_blush:
* رمان فصل بندی داره و متناسب با حوادث فصل بندی شده.
*در اخر اینکه امیدوارم با نظراتتون منو همراهی کنین و بهم انرژی بدین...روی این نکته خیلی حساسم!
موفق و پیروزباشین...بریم خلاصه!:aiwan_light_vampire:
خلاصه:
اندوه مرگ والدین بر قلب امیلی سایه انداخته. مرگی نابه هنگام و شاید مرموز...پلی میشود برای ارتباط با دیگران, هفت جوان...
چرخه طبیعت روال خود را دارد... طلسم پیشنیان هنوز پابرجاست... ابرهای سیاه و متراکم, آسمان شهر را دربرمیگیرد و شاید این یک نشانه باشد... نفوذ دشمن!............
این اتاق, این درخت بید مجنون...
مارگارت دوستای جدیدم, رز و دیانا و فلوریا
اون کیه زیر بارون؟ لعنتی...
خنجر طلایی, من دیدمش...
فرار کن کتی... اونا اینجان...
بهش حمله کردن, پیتر , اون اینجا بود. امیلی فکر کرده تو رو دیده...
سلام برادر, خیلی وقته ندیدمت!
ما کجا میریم؟
به سرزمینت خوش اومدی...
اون مادرم رو کشته...
نه...من نمیذارم. اون باید تقاص خون مادرم رو پس بده...
خواهید خواند در:
سلحشور- فصل اول
بازگشت وارث
مارگارت دوستای جدیدم, رز و دیانا و فلوریا
اون کیه زیر بارون؟ لعنتی...
خنجر طلایی, من دیدمش...
فرار کن کتی... اونا اینجان...
بهش حمله کردن, پیتر , اون اینجا بود. امیلی فکر کرده تو رو دیده...
سلام برادر, خیلی وقته ندیدمت!
ما کجا میریم؟
به سرزمینت خوش اومدی...
اون مادرم رو کشته...
نه...من نمیذارم. اون باید تقاص خون مادرم رو پس بده...
خواهید خواند در:
سلحشور- فصل اول
بازگشت وارث
قسمتی از متن رمان
امیلی از حرص دندان هایش را برهم می سایید. هفت نفر وارد کلاس شدند و با تعجب به صحنه نگاه کردند. خنده ی ریز و مسخره آمیز جرج هنوز ادامه داشت و این , حرص امیلی را بیشتر در می آورد. فشار ناخن هایش بر کف دست, آن را به زق زق انداخته بود. ناگهان دست جرج بر شکم برآمده اش بـرده شد و قسمت معده اش را فشار داد. حالت چهره اش عوض شد و پوستش به سرخی گرایید. انگار که از دردی در عذاب بود... با ساعد دستانش به معده فشار می آورد و مانند مار به خود می پیچید. مانند مار به خود می پیچید؟!
با تعجب به جرج خیره ماند که از درد بر کف کلاس افتاده بود... نگاهی به دیانا و فلوریا انداخت که با تعجب به او نگاه می کردند. ترس وجودش را فرا گرفت. صحنه چقدر شبیه خواب لحظه ای او در کتابخانه بودند. انگار که واقعیت را دیده باشد....
با دستانی که صورتش را قاب گرفت, از درد کشیدن جرج چشم برداشت و به رزالین نگاه کرد که با نگرانی به او زل زده بود.
-هی... امیلی... منو نگاه کن.. ببین..
به چشمان آبی رز خیره شد... به مراتب, آرامش در وجودش پخش شد. نفسهایش آرام و آرامتر شدند....
-رز... من...
رز دستانش را بر شانه او گذاشت... نفس عمیقی کشید, لبخندی زد و گفت:
-چیزی نیست... احتمالا پُرخوری کرده... نگران نباش!
صدایی ملایم, مانند نسیمی عبوری از کنار گوشش گفت:
-تو باعث شدی!
به سمت راست چرخید تا گوینده را ببیند. از ترس فریاد کشید و رز را به عقب هول داد. موجودی شبیه به روح, با شکل یک زن در کنار آنها , در هوا شناور بود... مثل پرده ی نازک که در تلاطم باد, پیچ و تاب میخورد, در فضای کمی بالاتر از کف کلاس حرکت می کرد. شیشه ای و به رنگ آبی روشن... موهای زن, انگار تکه تکه یخ زده باشد و درهوا تکان میخورد.... دارای صورتی یخ زده ولی زنده....
از ترس قدمی به عقب برداشت که پایش به پشت کفش پای دیگرش گیر کرد و به عقب پرت شد... با برخورد ستون فقراتش به صندلی پشت سر, از درد چهره اش جمع شد و ناله کرد.
همه ی این اتفاقات شاید در طی سه ثانیه برای امیلی به وقوع پیوست. خیلی سریع و واضح....
اینم جلد رمان طراحی خودم ...
خب... امیدوارم این رمان رو تا اخر همراهی کنین و از اتفاقات هیجان انگیزی که به مرور اتفاق میوفته لـ*ـذت ببرین!
آخرین ویرایش: