کامل شده رمان سلحشور (ارتش عقاب) | *نونا بانو* کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام جلد از سه گانه ی سلحشور را بیشتر دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    186
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
الیوت شمشیرش را از زمین برداشت و در غلاف فرو برد، آب دهانش را فرو داد و بدون نگاهی به امیلی گفت:
- مواظب خودت باش.
امیلی، بغضش را با آب دهان، فرو داد و صورت الیوت را بالا گرفت، خیره در چشمانش، زمزمه کرد:
- حالا فراموش کن و به جاش، در خاطرت بمونه که یه گفتگوی دوستانه داشتیم. به پاترونز برگرد و با کسی حرفی در این مورد نزن؛ چون تو قول دادی.
بعد از مکثی، الیوت دوباره، سرگردان زمزمه کرد:
- چون من قول دادم.
امیلی عقب گرد کرد و الیوت، از گیجی خارج شد. نگاه مبهمش را به امیلی داد و گفت:
- من باید برگردم.
به امیلی پشت کرد، چند قدم بیشتر نرفته بود که ایستاد. ذهنش گیج بود و نمی‌دانست که چرا حالا، قلبش فرماندهی و اختیار بدنش را در دست گرفته است؟! قلبش بی‌قراری می‌کرد، از حرص دستانش را مشت کرد. با صدای نسبتا بلندی گفت:
- از خودم بدم اومد که واسه چند روز تو رو از دست دادم. حداقل الان نمی‌خوام پیش احساسم شرمنده باشم که قدمی برای به‌دست‌آوردنت برنداشتم.
به عقب چرخید و به سمت امیلی قدم تند کرد.
***
غرق در افکارش، شاخه‌ی خشک را با دست کنار زد. ذهنش پر تشویش و در هم گوریده شده بود؛ درست مثل پیچک‌های خشک شده در جنگل.
ساعاتی بود که از جنگل کوهستانی خارج شده بودند و به مقصدی دور از دهکده و کاخ و مردم و بیشتر، مکانی نامعلوم در حرکت بودند؛ پای پیاده و بدون اسب؛ ولی ذهنش به هیچ کدام از آنها فکر نمی‌کرد، نه درازی راه، نه سرمای هوا و نه جنگل ناآشنای تازه وارد شده به آن که درختانش وهم‌انگیز بودند و صدای هیچ موجود زنده‌ای از بین آنها شنیده نمی‌شد. تنها به ملاقاتش با الیوت فکر می‌کرد و توانایی هضم گفته‌های الیوت را نداشت، ابراز علاقه‌اش که آن را در لحظه‌ی رفتن بروز داده بود و جمله‌ی آخرش قبل از خداحافظی را.... حینی که امیلی غرق در رنگ سبز چشمان الیوت بود و در کمال ناباوری، از امیلی درخواست ازدواج کرده بود.
با حواس‌پرتی، پایش در بوته‌ی خشک خار فرو رفت.
با حرص پایش را بیرون کشید که صدای سوفی با ملایمت همیشگی مخاطبش قرار داد:
- چیزی شده بانو؟
امیلی با گیجی نگاهش کرد و در آخر که چیزی از حرف چند ثانیه پیش سوفی به یاد نیاورد، گفت:
- چی شده؟
- احساس می‌کنم ذهن‌تون اینجا نیست؛ غبار‌های مِندیس6 دور سرتون هستن.
امیلی افکارش را کنار زد و از روی شاخه پرید. با گیجی گفت:
- غبار‌های... چی؟!
و با ابهام به اطراف سرش نگاه کرد. سوفی با حالتی آرام و متفکرانه گفت:
- غبار‌های مِندیس؛ غبار‌های پریشانی ذهن! معلومه ذهن‌تون خیلی درگیره.
اِدوین با خنجر در هوا ضربه‌ای زد و چون همراه با پیتر چند قدم از آن دو جلوتر بود، با صدای بلند گفت:
- سوفی بس کن!... اینجا کلاس درس نیست!
امیلی به سرعت کلاس‌های درسی قلعه را به یادآورد. هر چه فکر کرد، نتوانست درسی که در آن از "غبار‌های مِندیس" نام بـرده شده باشد را به خاطر بیاورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    پیتر بعد از چند لحظه، بلند خندید و گفت:
    - من هیچ وقت توی اون درس قبول نشدم!
    دست اِدوین در هوا ماند و با تعجب به پیتر نگاه کرد. پیتر تک سرفه‌ای کرد و با کف دست به پشت سر اِدوین کوبید.
    - هی! منظورم قبل از ماجرای تبعید اجباریمه! به هر حال من هم مثل همه‌ی افراد توی قلعه درس خوندم.
    6. غبارهای مِندیس/س ن/ : مندیس مخفف شده‌ی لاتین "پریشانی ذهن" است. غبار‌هایی جادویی که در هنگام حواس‌پرتی یا درگیری فکری اطراف فرد را در برمی‌گیرد. نامرئی‌اند و تنها افراد برتر در درس "رفتارشناسی و حکمت" قادر به دیدن و درک آنها هستند.
    پیتر نگاهی به بقیه انداخت و با خنده‌ی کوتاهی گفت:
    - پروفسور روچِرز هیچ وقت از داشتن دانش آموز بی‌استعدادی مثل من توی درسش خوشحال نبود!
    امیلی نگاهی به چهار مقابل نفر انداخت و صبر کرد تا سوفی جلوتر برود. کنار لیلیان رسید و آهسته گفت:
    - این‌ها در مورد چی حرف می‌زنن؟!
    لیلیان خندید و کلاه لباس پسرانه و مخملینش را عقب زد.
    - مربوط به درس رفتارشناسی و حکمته بانو. فقط افرادی که این درس رو عمیقا و با تمام وجود بفهمن، می‌تونن مفاهیم و دانش‌هاش رو به چشم توی محیط اطراف ببینن.
    امیلی تابی به چشمش داد و با انزجار و آرام گفت:
    - از درس رفتارشناسی متنفرم و همین‌طور از پروفسور روچِرز! اون پیرمرد ریش‌دراز می‌تونه به عنوان یه فسیل زنده ارزش‌گذاری بشه!
    لیلیان بی‌صدا خندید و با دست شکلی مثل ریش‌بلند در زیر چانه نشان داد.
    پروفسور روچِرز، معلم درس رفتارشناسی و حکمت قلعه بود که چهره‌ای فوق العاده چروک و استخوانی و بینی عقابیِ بزرگ داشت، با صدای بی‌نهایت آرام و شبیه وزوز که گاهی اصلا شنیده نمی‌شد و در نهایت ریشی بسیار بلند که تا زانویش می‌رسید و همیشه آن را تاب می‌داد و فِر می‌کرد! سن پیرمرد آن‌قدر طولانی بود که به گفته‌ی جیکوب، پروفسور روچِرز از زمانی کودکی او در قلعه مشغول تدریس بوده و جیکوب نیز برای مراقبت از او، همیشه دو نگهبان در کلاس قرار می‌داد تا به محض وخیم شدن حال پروفسور، او را از کلاس خارج کنند. مثل سه مرتبه‌ای که در زمان تحصیل امیلی در قلعه، پروفسور روچِرز در هنگام صحبت‌های خسته‌کننده و مفاهیم عمیق درس رفتارشناسی، از صندلی افتاد و برای چند دقیقه همه فکر کردند که واقعا به وادی ابدیت پیوسته و حتی دیوید قسم می‌خورد که با چک کردن نبضش، هیچ نبضی نداشته! ولی پس از گذشت چهاردقیقه، خُرخُری کرد و چشمانش را گشود و آه و ناله‌ی تاسف‌بار همه را بلند کرد. آخرین باری که امیلی او را دیده بود، در آخرین روزهای درسی قلعه بود که پروفسور در کمال تاسف به او گفت که حتی باریکه‌ی نوری از حکمت و دانش این درس را در وجود امیلی نمی‌بیند و در نهایت، در مقابل شادی پنهان امیلی و دیگران نسبت به تمام شدن کلاس‌های درس حکمت، به او نمره‌ی صد و ده7 اعطا کرد!
    7.نمرات درسی دانش آموختگان قلعه از صفر تا هزار درجه بندی می‌شود. هزار: دانش آموز فرهیخته، هفتصد تا هزار: دانش آموز مشتاق، پانصد تا هفتصد: دانش آموز خوب، چهارصد تا پانصد: دانش آموز متوسط و در نهایت نمرات زیر چهارصد به دانش آموزان نالایق(کند ذهن) در هر درس اعطا می‌شود./س ن/.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    امیلی با خنده‌ی فروخورده گفت:
    - من نمره‌ی صدوده از اون درس گرفتم!
    لیلیان ایستاد و با بهت به امیلی خیره شد. ناگهان با صدای بلند به خنده افتاد و از شدت خنده روی زمین دولا شد. بقیه نگاهی گذرا به آن دو کردند که امیلی با چهره‌ی سرخ از خنده سعی در بلند کرد لیلیان داشت.
    لیلیان با نفس‌های بریده گفت:
    - با... بانو... هیچ وقت این راز رو به سوفی نگین... اون توی این درس نمره‌ی نهصد و نود و نه آورده!
    خنده‌ی امیلی قطع شد و با حیرت دهانش را باز کرد. لیلیان برخاست و با صدای آرام و کمی منزجر، ادامه داد:
    - اون تنها به خاطر این‌که نتوسته بود با ذهن متمرکز و آسوده، فنجون چای رو به سلامت جابه‌جا کنه، یک نمره کم گرفت!
    سپس پوفی آرامی کشید.
    امیلی: این کار هیچ وقت شدنی نیست... من حتی نتونستم یه پَر رو از جاش تکون بدم.
    - ولی اون فنجون رو تا نیمه‌ی میز بلند کرد؛ ولی حواسش پرت شد و فنجون رو چپه کرد روی شلوار پروفسور.
    امیلی ریزریز خندید و دستش را بر دهان گذاشت.
    روپرت به عقب چرخید و دور از نگاه سوفی، در مقابل نگاه‌های امیلی و لیلیان، دستان و سرش را به حالتی حیران و دیوانه‌وار تکان داد و چشمانش را به بالا چرخاند. سوفی به عقب چرخید و با دیدن روپرت، جیغی از عصبانیت کشید و به سمتش حمله کرد.
    روپرت به سرعت مقابل حمله‌ی سوفی مغلوب ماند و نقش بر زمین شد. سوفی با چهره‌ای صورتی گفت:
    - همین الان عذرخواهی می‌کنی وگرنه کاری می‌کنم تا یک هفته تخم قورباغه از دماغت بیرون بزنه!
    و با چشمان وحشی‌اش متنظر نگاه کرد. روپرت به تسلیم دستانش را بالای سرش گذاشت و با لبخند چاپلوسانه‌ای گفت:
    - من اشتباه کردم سوفی... باشه دختر خوب؟... حالا بلند شو و بذار نفس بکشم! ببین، روچِرز بزرگوار همیشه می‌گفت در خشم فروتن باشین!... وگرنه کار دستتون میده... حالا فروتن باش!
    سوفی دست راستش را مقابل صورت روپرت گرفت که روپرت سریع گفت:
    - باشه باشه... من... معذرت می‌خوام! قول میدم دیگه مسخره‌ات نکنم!
    سوفی با حرص کنار رفت و لباسش را مرتب کرد. چهار نفر که دورشان ایستاده بودند، چشم از آن دو گرفتند و پیتر با نگاهی به میان درختان و آسمان آبی کم‌رنگ گفت:
    - فکر کنم به اندازه‌ی کافی دور شدیم، بهتره راهنما رو به کار بندازی امیلی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    امیلی راهنما8 را از جیب مخفی لباسش خارج کرد و کلاه شنل مندرس را عقب زد. پنج فرد دیگر در کنارش ایستادند و امیلی راهنما را مقابل همه گرفت. کنجکاو به پیتر خیره شد و گفت:
    - خب؟ حالا این چجوری کار می‌کنه؟!
    پیتر به پیچ بزرگ طلایی همجنس بدنه در بالای راهنما، اشاره کرد که شبیه پیچ تنظیم ساعت بود.
    - این مثل دکمه‌ی خاموش و روشن شدنش می‌مونه.
    اِدوین با گیجی گفت:
    - دکمه‌ی خاموش و روشن همونیه که باهاش وسیله‌ها کار می‌کنن؟
    امیلی نگاهی کوتاه به او انداخت و گفت:
    - آره، توی دنیای غبار وسیله‌هایی هستن که دکمه‌ی خاموش و روشن دارن؛ با فشار دادن اون دکمه‌ها روشن یا خاموش میشن؛ مثل تلوزیون.
    و بعد متوجه حرف اِدوین شد.
    - ببینم، تو از کجا این رو می‌دونستی؟
    اِدوین: پدربزرگم یه محققه که تا به حال چند بار توی دروازه‌ها گم شده و دوباره برگشته. اون اطلاعات زیادی از دنیای غبار داره و من هم از اون یادگرفتم. اسم کشورها، شهرها، وسیله‌ها و خیلی چیزهای دیگه.
    امیلی نگاهی به پیتر کرد و گفت:
    - خیلی خوبه! می‌تونی کمکمون باشی اِدوین.
    روپرت: تلوزیون چیه؟!
    دو فرد دیگر با سوال روپرت، با نگاه‌هایی مشتاق منتظر پاسخ شدند. پیتر کوتاه گفت:
    - یه چیز خیلی باحال و گاهی خیلی بی‌خوده! وقتی وارد دنیای غبار شدیم بهتون معرفی می‌کنم.
    و در مقابل نگاه متعجب امیلی گفت:
    - چیه؟ ما که یه شبه نمی‌تونیم اون‌ها رو پیدا کنیم؟ تازه از بعد پیدا کردنشون، باید اون‌ها رو آماده کنیم. بس کن امیلی! زندگی بدون تکنولوژی توی دنیای غبار مزخرفه، حتی برای یه شب! مثل آدم‌های غار نشین نباش!
    امیلی پوفی کرد و پرسید:
    - خب، با این پیچ کار می‌کنه... چه‌طوری؟!
    - بچرخون. به یک سمت بیشتر نمی‌‌چرخه و مثل جا افتادن یه قطعه باید صدا بده.
    امیلی با تفهیم سری تکان داد و گفت:
    - من هنوز یه چیز رو نفهمیدم! داریان چه‌طوری شما رو وارد دنیای غبار می‌کرد؟
    پیتر متفکرانه اخم ریزی کرد و گفت:
    - هیچ کدوم از تارتارین‌ها و یا من نمی‌دونیم. درسته تو حالت هوشیاری وارد یا خارج دنیای غبار می‌شدیم؛ ولی به محض ورود و خروج، هیچ چیز از لحظات قبلمون تو ذهن نداشتیم.
    امیلی با حرص گفت:
    - دستکاری حافظه! از این کار متنفرم.
    و در دل، از اینکه ذهن الیوت را تغییر داده بود، از خود منزجر شد.
    پیتر مبهم به او نگاه کرد. امیلی شانه‌ای برای افراد بالا انداخت و گفت:
    - همه چیز رو به خاطر آوردم. حالا می‌دونم ادوارد چند بار ذهن من رو دستکاری کرده. من قبل‌تر از زمانی که با بقیه توی لندن آشنا بشم، حملات و تارتارین‌ها رو به چشم دیدم، حتی جادو کردن مادر و پدرم رو.
    امیلی سری تکان داد و گفت:
    - ببخشید، یک‌دفعه یادم افتاد.
    روپرت: عیبی نداره.
    امیلی با نگاهی دیگر به بقیه، نفس عمیقی گرفت و گفت:
    - آماده‌اید؟
    بعد از موافقت همه، نفسش را فوت کرد و پیچ را کمی چرخاند که تیکی کرد و دیگر نتوانست آن را بچرخاند.
    عقربه‌ها در صفحه چرخیدند و انوار آبی از پشت صفحه، جایی که لاجورد قرار داشت، خارج شد و سرگردان در هوا چرخ زدند.
    افراد با دقت مسیر انوار را با چشم تعقیب کردند که در بین درختان می‌پیچید و گویی دنبال چیزی می‌گشت.
    بعد از دقایقی، چهار نور آبی، در مسیری مشخص‌تر دنبال شد و امیلی نگاهی به صفحه کرد. عقربه‌ی یاقوت نشانِ بزرگ‌تر می‌چرخید و مسیر انوار آبی را پشت سر هم نشان می‌داد.
    - دنبال این نورها باید بریم.
    پیتر: ولی برای چه زمانیه؟
    امیلی به سمت نور آبی که به سمت شرق می‌رفت، چرخید و عقربه‌های راهنما را بررسی کرد و به محض ثابت ماندن، پشت سر هم می‌خواند:
    - این یکی... زمان حال، ماه دوم؛ یعنی فوریه.... روز سه‌شنبه.... و ساعت یک ظهر رو نشون میده، پس همزمان با ماست.
    8. راهنما: وسیله‌ای شبیه قطب‌نما به بزرگی یک کف دست، که سنگ لاجورد در پشت آن قرار دارد. در صفحه، دوازده عدد مانند صفحه‌ی ساعت قرار دارد که سه مثلث، در کنار اعداد نه، دوازده و سه قرار گرفته‌اند. مثلث شماره‌ی 9 گذشته را نشان می‌دهد، مثلث شماره‌ی 12 زمان حال و مثلث شماره‌ی 3 زمان آینده را به طور کلی جهت یابی می‌کنند. در صفحه، هفت دایره‌ی سیاه نیز وجود دارد که در زیر اعداد دوازده تا شش قرار گرفته است. این وسیله، دارای پنج عقربه‌ی یاقوت نشان است که یکی از آنها، از بقیه بزرگ‌تر است و چهار عقربه‌ی دیگر هم اندازه‌اند. بزرگ‌ترین عقربه، مسیر انوار آبی را نشان می‌دهد. چهار عقربه‌ی دیگر، به ترتیب پس از عقربه‌ی بزرگتر، زمان، ماه، روز و ساعت را نشان می‌دهند. " ر. ک به: جلد دو، صفحه86"
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    به ترتیب، به سمت انوار آبی که هر کدام پس از نور اول، در مسیر غرب و دو نور به سمت شمال امتداد می‌یافتند، ایستاد و گفت:
    - این... زمان حال، فوریه، سه شنبه، ساعت یک... این دو تا، زمان حال، فوریه، سه شنبه، ساعت یک.
    سرش را بالا گرفت و با مکث گفت:
    - این‌ها همه مال زمان حالن. پیتر، ما یه مشکل دیگه هم داریم!
    پیتر به او نگاه کرد.
    - ما دو نفر با دنیای غبار آشناییم؛ ولی هر دروازه فقط دو نفر رو رد می‌کنه.
    اِدوین نگاهی به آن دو کرد و گفت:
    - من تا حدودی با دنیای غبار آشنا هستم، می‌تونم با یکی دیگه راهنما بشم.
    پیتر سری تکان داد و به سمت انوار آبی نگاه کرد. بعد از چند دقیقه، دوباره به سمت بقیه چرخید و گفت:
    - دو به دو هر کدوم یه مسیر رو می‌ریم. من با لیلیان میرم... اِدوین...
    به اِدوین اشاره کرد و گفت:
    - تو با روپرت برو... امیلی، تو هم بهتره با سوفی بری. شما چهار نفر از دو مسیر شمال برین، من و لیلیان به سمت شرق می‌ریم. این نور غربی خطرناکه، مسیر‌های غربی به سمت ماریش میره.
    افراد دو به دو جدا شدند و وسایل و کوله بار را بین خود تقسیم کردند. امیلی کیسه‌ی چرم گاو را زیر شنل برد و بر دوش انداخت و بعد از چرخاندن پیچ به جای قبل، راهنما را در لباس برگرداند.
    پیتر نگاهی به افراد انداخت و در آخر روی امیلی ثابت ماند.
    - مواظب همدیگه باشین، به محض اینکه به دروازه‌ها رسیدین، به بقیه پیام بفرستین. صبر می‌کنیم و وقتی همه آخرین پیام همدیگه رو گرفتیم، وارد دروازه‌ها می‌شیم. باشه؟
    سوفی: دروازه‌ها چه شکلی‌ان؟
    برای بقیه شانه‌ای به ندانستن بالا انداخت و ادامه داد:
    - خب باید یه جوری مشخص باشن.
    امیلی سری به ندانستن تکان داد و گفت:
    - ما با چاه اومدیم وریر دین.
    پیتر: همیشه چاه نیست. گاهی جرئی از محیطه و گاهی یه قسمتی از مکانه؛ مثل چاهی که گفتی. اگه جزئی از محیط باشه، باید جور دیگه‌ای دیده بشه.
    همه سری به استفهام تکان دادند و امیلی رو به اِدوین و روپرت گفت:
    - بعد از این‌که از دروازه عبور کردیم، با جادوی مسیریاب همدیگه رو پیدا می‌کنیم. سعی کنید تو محدوده‌ای که وارد شدین، بمونین تا بیایم پیشتون. اول، من و سوفی می‌ریم دنبال پیتر و لیلیان و بعد میایم دنبال شما دو تا...
    و به اِدوین و روپرت اشاره کرد.
    - یادتون نره قبل از عبور، جادوی نامرئی استفاده کنین. خودتون رو نامرئی کنین. دستکاری ذهن یک نفر کار راحتیه؛ ولی وقتی تو یه خیابون پر از آدم وارد بشیم، نه!... سعی کنید با کسی برخورد نکنین و اگه نیاز شد، تنها بگین که توریست هستین.
    لیلیان: توریست؟
    - درسته، افرادی از سرزمین‌های دیگه وقتی برای گردش به سرزمین دیگه‌ای میرن، توریست خطاب میشن... پس یادتون نره.
    بقیه افراد سر تکان دادند و به مسیر‌های مشخص نگاه کردند. اِدوین به روپرت اشاره کرد و گفت:
    - ما می‌ریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    پیتر به آسمان نگاه کرد که خورشید به سـ*ـینه‌ی آسمان رسیده بود.
    - بهتره ما هم بریم، تا قبل از تاریکی هوا باید سعی کنیم به دروازه‌ها برسیم.
    اِدوین و روپرت از آنها خداحافظی کردند و به دنبال یکی از نورهای شمالی رفتند. ابتدای نور آبی، با حرکت آن دو کوتاه‌تر می‌شد و وقتی که آن دو در بین درختان رفتند، تنها یک نور در جهت شمال بود.
    پیتر رو به امیلی کرد و با نگرانی نامحسوس گفت:
    - سعی کن از خون دوری کنی؛ امشب نباید غـ*ـریـ*ــزه‌ات رو نسبت بهش تحـریـ*ک کنی. باشه؟
    امیلی بدون نگاه کردن، سری تکان داد و به سوفی اشاره کرد. با لیلیان و پیتر دست دادند و حینی که به سمت نور شمالی می‌رفتند، امیلی بلند گفت:
    - پیام می‌فرستیم.
    دستی در هوا تکان داد و در میان درختان از دید خارج شدند.
    ساعاتی بود که مسیر را دنبال می‌کردند. امیلی کلاه کمی بید زده را تا جلوی پیشانی کشیده بود و نگاهی دقیق به اطراف می‌انداخت. می‌توانست تحرکاتی را در جنگل حس کند.
    نگاهی به مسیر انداخت و بعد از جستجو و استفاده از بینایی قدرتمند جدیدش، توانست اِدوین و روپرت را در ده متر جلوتر، در بین درختان ببیند که به مسیر راست رفتند.
    نگاهی به سوفی کرد که دستش را بر روی دسته‌ی شمشیر، آماده باش قرار داده بود و به اطراف نگاه می‌کرد.
    - اِدوین و روپرت به اون سمت چرخیدن، مسیرمون جدا شد.
    و به راست اشاره کرد. نگاهش را به آسمان داد که خورشید به سمت غرب مایل شده بود و تا ساعات دیگر، غروب می‌کرد.
    کوله‌ی چرمی را از دوش گرفت و ایستاد. سوفی با توقف او، به سمتش رفت و عرق پیشانی‌اش را گرفت.
    - چیزی شده؟
    امیلی تک خندی زد و مشک آب را به سمت سوفی پرت کرد.
    - خیلی وقته راه افتادیم، یک کم صبر می‌کنیم؛ مطمئنم گرسنه شدی.
    سوفی لبخندی زد و چوب پنبه‌ی مشک را خارج کرد. حینی که آب می‌خورد، امیلی نگاهی به نور آبی و اطراف انداخت. سوفی مشک آب را به امیلی داد و تکه‌ی گوشت کبابی را که بین پارچه پیچانده بود، از کوله‌اش خارج کرد. قسمتی از آن را برای ادامه‌ی مسیر نگه داشت و مابقی را دو تکه کرد. یکی از تکه‌ها را به سمت امیلی گرفت و گفت:
    - در مورد... تغییراتی که توی انسان به وجود میاد، کتاب‌های زیادی خوندم. خوردن غذاهای نیم پز شده و کمی تازه می‌تونه میل به خون رو کم کنه... همین‌طور خوردن خون حیوانات. خون انسان از جنس خون خود فرده و باعث میشه قدرت زیادی به خون آشام بده.
    امیلی دهان خیس خود را پاک کرد و چوب پنبه را در دهانه‌ی مشک گذاشت. بر روی زمین نشست و آرنج‌هایش را به زانو تکیه داد، کلاه را عقب زد و با لبخند کم جان گفت:
    - ممنونم. خوبیِ این مسیر اینه که تو کنارمی و می‌تونی من رو کنترل کنی.
    سوفی لبخندی زد و مقابلش نشست. امیلی گوشت را از دست سوفی گرفت و سوفی ادامه داد:
    - یه خون آشام از یه گرگینه توانایی‌های بیشتری داره. گرگینه‌ها تنها به گرگ تبدیل میشن و قدرت زیاد و بینایی و بویایی قویی دارن...
    تکه‌ای گوشت به دندان گرفت و امیلی همان‌طور که دندان‌هایش را در گوش فرو می‌کرد و می‌خورد، به حرف‌های سوفی گوش می‌داد.
    - ...ولی خون آشام‌ها، هم قدرت زیادی دارن، هم حواس پنجگانه‌اشون قوی‌تر میشه. احساساتشون کمی شدیدتر از قبل بروز می‌کنه و علاوه بر اون، توانایی اعمالی مثل...
    گوشت را فرو داد و حرفش را ادامه داد:
    - ...دستکاری خاطرات و یا اجبار ذهنی، ترمیم شدن جراحت و یا حتی بهبود بخشیدن به دیگران رو دارن. اگه یه خون آشام به قدر کافی قدرتمند باشه، به میزان توانی که در بدنش ذخیره داره می‌تونه به حیوانات تبدیل بشه، البته برای مدتی کوتاه. حرکات سریع هم از اعمال مشترکشون با گرگینه‌هاست.
    امیلی کمی اخم کرد و لحظه‌ی تبدیل شدن پیتر به کلاغ و ببر سفید و تبدیل شدن ادوارد به باز شکاری را به خاطر آورد.
    - به نسبت قدرتی که دارن می‌تونه به حیوانات تبدیل بشن. البته نیازمند پشتوانه‌ی حیاتی به خون انسانه. اِم... خب...
    نگاهی مستاصل به امیلی انداخت و سریع قبل از به دندان گرفتن گوشت گفت:
    - خون آشام‌ها که همیشه نمی‌تونن خون حیوون بخورن!
    بعد از چند ثانیه سکوت، امیلی گفت:
    - ممنون... حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم انتقال اطلاعات تو رو به پیتر ترجیح میدم.
    سپس لبخندی تشکرآمیز زد، غذایش را تمام کرد و برخاست. سوفی تکه‌ی کوچک باقی مانده در دستش را به سرعت در دهانش چپاند و همانطور که می‌جوید، کوله را دوباره زیر شنل برد و به سمت امیلی رفت. امیلی نگاهی به سوفی انداخت که با لپ باد کرده منتظر نگاهش می‌کرد. با دست مسیر نور آبی را نشان داد و گفت:
    - تا هفتاد متر جلوتر دیگه نوری نمی‌بینم.
    سوفی اخمی کرد و به سختی گوشت را فرو داد.
    - یعنی دروازه اونجاست؟
    - ممکنه.
    امیلی نگاهی به آسمان انداخت و هر دو به راه افتادند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    ***
    فصل شصت و سوم: دنیای قدیم، دنیای جدید
    نگاه درنده‌اش را بین درختان در هم فرو رفته‌ی جنگل چرخاند. حالا مدتی می‌گذشت و کمی که جلوتر رفته بودند، درختان پرتراکم‌تر، قطور‌تر و مرتفع‌تر شده بودند.
    نگاهش، زوایای جنگلی را تجزیه و تحلیل می‌کرد که تا به آن روز، قدم در آن نگذاشته بود. طبق مسیری که از کوهستان جنگلی1تا به آنجا طی کرده بودند، می‌‌توانست حدس بزند که در نزدیکی مرز‌های شمالی هستند؛ با علم اینکه کاخ، در شمال وریر دین قرار گرفته بود و فاصله‌ی چندانی با مرزهای شمالی و کوالی نداشت.
    نگاهی به سوفی انداخت، با اینکه چندین روز از حرکت آنها از کوهستان جنگلی می‌گذشت؛ ولی همچنان نیروی اولیه را حفظ کرده بود.
    امیلی نگاهش را از جغد سفید بالای شاخه که با خباثت به او نگاه می‌کرد، گرفت و نگاهی به نور آبی انداخت. نور آبی، در پنجاه متر جلوتر دیگر دیده نمی‌شد.
    در میان تاریکی درختان و انوار سرخ رنگ خورشید غروب که از بین شاخه‌ها می‌تابید و نور کمی ازآن به دو دختر می‌رسید، گلوله‌ی نورانی با سرعت به آن دو رسید و صدای پیتر در گوش هر دو پیچید.
    "ما رسیدیم به دروازه و حال جفتمون خوبه. نور آبی درون یه برکه تموم شد؛ فکر کنم برکه دروازه باشه. به محض رسیدن پیام بفرستین."
    گوی از بین رفت و سوفی گفت:
    - پیام روپرت و اِدوین هنوز نرسیده.
    امیلی نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
    - از وقتی که مسیرمون از هم جدا شد زمان زیادی می‌گذره. باید خیلی دور شده باشن. نگران نباش، دروازه رو پیدا می‌کنن.
    - اگه دروازه خیلی دورتر از تصور ما باشه چی؟ مثلا تو یه سرزمین دیگه؟... یا یه شهر دیگه؟!
    امیلی لبخند نامطمئنی زد و گفت:
    - امیدوارم اینطور نباشه، وگرنه...
    نگاهی به اطرافشان انداخت و ادامه داد:
    - باید چندین روز تو این جنگل سپری کنیم.
    سوفی چیزی نگفت و هر دو مسیر کوتاه باقی را ادامه دادند.
    دقایقی بعد, امیلی نگاهش را بین محوطه‌ی خالی به شکل دایره چرخاند و کلاه شنل را عقب زد. سوفی نفس نفس زد و با خستگی کنار درختی نشست. امیلی کوله‌ی چرمین را کنار سوفی بر زمین انداخت و با دقت به محوطه چشم انداخت. هیچ چیز جز درخت و شاخ و برگ خشک شده نبود و عجیب‌تر آن‌که چرا در آن جنگل انبوه، این فضای خالی دایره‌ای شکل وجود داشت؟
    - فکر کنم باید دنبال یه دیوار نامرئی بگردیم.
    عرق پیشانی را گرفت که نگاهش بر درخت کنار سوفی خیره ماند. کمی جلوتر رفت و نگاهی به درخت انداخت؛ درختی تنومند و بزرگ که درختی مشابه آن در یک متریِ کنارش قرار داشت؛ مثل دو ستون ورودی.
    - سوفی، فکر کنم دروازه رو پیدا کردم!
    سوفی با خوشحالی اطراف را نگاه کرد و گفت:
    - کجاست؟
    - کنارت!
    1.کوهستان جنگلی: جنگلی واقع در تپه‌های مجاور رودخانه‌ی لوسید می‌باشد. رودخانه‌ی لوسید، رودخانه‌ای استثنایی در مجاور کاخ مرمر است." ر.ک به: جلد اول"
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    سوفی با تعجب از جا برخاست و کنار امیلی ایستاد.
    - ولی این دو تا فقط درختن، چیز متفاوتی ندارن.
    امیلی به فاصله‌ی بین دو درخت نزدیک شد و گفت:
    - نه، این جا فرق داره... بیا ببین.
    سوفی مثل امیلی نزدیک ایستاد و امیلی دستش را در هوا آرام جلو برد. دو قدم جلوتر، دستش به زیر خنکی فرو رفت. گویی مایعی نادیدنی و براق, بر روی دستش قرار گرفت؛ مثل پارچه‌ای نرم و لطیف, نامرئی و مانند شیشه.
    - دیدی؟ این قسمت فرق داره.... بین دو درخت، درخت‌های پشتش آروم موج می‌زد.
    سوفی با بهت کمی جلو رفت و بدون لمس دروازه، با دقت و شگفتی دروازه را زیر نظر گرفت. امیلی دستش را بلند کرد و دو پیام به دو گروه داد.
    سوفی برگشت و گفت:
    - ولی باید تا رسیدن پیام روپرت و اِدوین صبر کنیم.
    امیلی تایید کرد و با خستگی روی برف‌ها دراز کشید. خنکی لـ*ـذت بخشی وجودش را دربرگرفت، خنک‌تر از سردی وجودش.
    سوفی کنارش نشست و امیلی گفت:
    - فکر می‌کردم با این‌که خون آشام شدم، به خاطر خون، بدنم گرم می‌مونه.
    - نه... خب راستش...
    - من دیگه مشکلی با این قضیه ندارم سوفی, راحت باش.
    - خون آشام جسم مرده‌ محسوب میشه که با ترفند‌های جادویی و زهر خاصی که باعث شده انسان به موجود ماورا طبیعی تبدیل بشه، زنده‌ست، خون در رگ‌هاش جریان داره؛ ولی همیشه نشانه‌ی یک مرده که سردی بدنه رو با خودش همراه داره.
    نگاهی به امیلی انداخت و گفت:
    - درسته که با تغییرات دما آسیب نمی‌بینین؛ ولی در هر صورت گرما یا سرما رو حس می‌کنین.
    امیلی پس از چند لحظه تفکر، گفت:
    - فکر می‌کردم خون آشام‌ها بـرده‌های شب هستن.
    - حلقه‌های جادو؛ اون‌ها علاوه بر نیروی برتری هر فرد، محافظت از صاحبان‌شون رو هم به عهده دارن. برای همینه که تو زندگیِ یه جادوگر، حلقه‌های جادو براش از هر چیزی مهم‌تر و ارزشمندتره. پس با داشتن حلقه‌اتون، دیگه نسبت به نور خورشید آسیب پذیر نیستین.
    سوفی بار دیگر نگاهی به دروازه‌ی شیشه‌ای و مواج انداخت و گفت:
    - بانو؟
    امیلی سر چرخاند تا او را بهتر ببیند.
    - بله؟
    - دروازه‌ای که شما رو به وریر دین آورد، چه شکلی بود؟
    امیلی کمی درنگ کرد و بعد، خاطره‌ی سال‌های گذشته را مرور کرد؛ خاطره‌ی فرارشان از ورزشگاه، چاه خشک شده و رودخانه‌ی لوسید که برای اولین بار او را تا سر حد مرگ ترسانده بود.
    با یادآوری چهره‌ی معصومانه‌ی کاترین، چشمانش از نم اشک برق زد و با لبخند پاسخ داد:
    - یه چاه خشک که نه تا دروازه، پشت سر هم توش باز شده بود. فکر می‌کنم وقتی وارد وریر دین شدیم هم، از یه چاه یا یه چاله توی جنگل بیرون اومدیم. دقیق یادم نیست... فقط یادمه لوله‌ای و تاریک بود که با شدت به بیرون پرت شدیم و توی رودخونه افتادیم، باید همچین چیزی بوده باشه.
    و به سوفی لبخند زد. سوفی سری به تفهیم تکان داد و آهسته گفت:
    - بانو، البته می‌دونم باعث ناراحتی‌تون میشه...
    امیلی با مهربانی گفت:
    - راحت باش سوفی، من رو مثل خواهر بزرگت بدون.
    سوفی دستانش را در هم قلاب کرد و گفت:
    - خب... من اصلا با کاخ و افرادش آشنایی نداشتم. حتی شماها رو فقط به اسم می‌شناختم، این‌که شاهزادگان چه اسمی دارن و گاهی اوقات، حرف‌هایی هم از زبون مردم می‌شنیدم. اون‌هایی که شماها رو دیده بودن، برامون از جنگ‌ها و مبارزه‌هاتون تعریف می‌کردن. خب، خیلی دوست داشتم که... شاهزاده... کاترین رو از نزدیک ببینم.
    با رسیدن جمله‌اش به این قسمت، نگاهی به امیلی کرد که با همان لبخند به حرف‌هایش گوش می‌داد.
    - میشه، میشه تعریف کنین که خواهرتون، چه فردی بودن؟
    امیلی، دم عمیقی از هوای سرد را فرو داد و با دقت چهره‌ی سوفی را نگریست. ابروانی نسبتا باریک و کشیده، بینی استخوانی و صورتی لوزی شکل، با چشمانی سبز که بسیار تیره بود و فردی که برای بار اول او را می‌دید، با دقت فراوان می‌توانست سبز بودن آن را تشخیص دهد. مانند چشمان پیتر.
    و در نهایت، لب‌هایی باریک که از سرما خشک و پوسته پوسته شده بود.
    - هوم... یه دختر نه ساله، با قلبی خیلی بزرگ و درک یه انسان بالغ. اون خیلی زود متوجه می‌شد، خیلی خوب درک می‌کرد.
    صحنه‌هایی که از کاترین در خاطر داشت، در یادش نقش بست و لبخندش عریض‌تر شد.
    - با موهای بلند طلایی و چشم‌های آبی روشنی؛ مثل مادرم. بینی کوچیک و بانمکی که یه قوس بامزه داشت. در کل، کتی نسخه‌ی بچگونه‌ی چهره‌ی مادرم بود. بعد از مرگ والدینم، چهره‌ی کتی بود که من رو آروم می‌کرد و بهم انگیزه‌ی زندگی کردن می‌داد.
    سوفی سری به تفهیم تکان داد و بهتر دید که چیز بیشتری نپرسد.
    کنار درختی نزدیک امیلی نشست و سرش را به درخت تکیه زد. امیلی سرش را به سمت آسمان چرخاند. آسمان حالا آبی پررنگ شده بود و ستاره‌ها کمابیش نمایان بودند. ماه نامقارن در آسمان می‌درخشید و ذهنش لحظه‌ای به سوی مایکل کشیده شد؛ یعنی او حالا کجا بود؟ حالش خوب بود یا بد؟
    در سکوت عجیب جنگل، کم‌کم چشمانش گرم شدند و پلک‌هایش روی هم افتادند.
    صدای خنده‌های کتی به گوش می‌رسید. بر روی یخ چرخ زد و کتی را دید که در قسمت کودکان، اسکیت می‌کرد.
    با کمک برایان، نزدیک‌تر شد و کتی نیز به سمتش آمد:
    - ممنونم امیلی، اینجا خیلی خوبه... بهترین شب عمرمه... یوهو.
    خندید و دوباره از محافظ شیشه‌ای دور شد.
    خاطره‌ی پنج سال پیش، باعث شد تا در خواب لبخند بزند.
    ناگهان، همه چیز در هم فرو رفت. رویای پاتیناژ کریسمس آن سال، جایش را به تصاویر دیگری داد. تصویر لشگر دشمن، واضح شد و ذهنش به چهار سال قبل رسید؛ حمله‌ی کریسمس.
    صدای تحقیرآمیز برایان، منعکس شد:
    - خیلی متاسفم براتون... از این‌که حتی نتونستین آخرین جشن کریسمس عمرتون رو به خوبی برگزار کنین.
    صدای قهقهه برخواست، شعله‌های سرخ رنگ، کابوسش را آتش کشید و جسد خونین کاترین، از بین شعله‌ها بیرون آمد.
    با احساس صدای خش‌خش و فریاد و جیغ خودش، از خواب پرید. نفس نفس زد و قطرات عرق از کنار صورتش به پایین غلتیدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    به سرعت ایستاد و هوشیار شد. نگاهی به اطراف کرد تا بفهمد منبع صدای فریاد، چه بود.
    نگاهش بر روی افراد سیاه پوش خیره ماند که او و سوفی را احاطه کرده بودند؛ هفت یا هشت نفر. در دل بر خود و کابوسش لعنت فرستاد که باعث پرتی حواسش شده بود.
    شمشیرش را از غلاف بیرون آورد و سوفی را نزدیک خود کشید که با شمشیر آخته، گارد گرفته بود. در ذهن، هشداری مدام اخطار می‌داد که آنها از وریر دین خارج شده‌اند و این دور از ذهن هم نبود؛ آنها از ظهر تا ساعتی قبل، به سمت شمال حرکت کرده بودند.
    نیم نگاهی به کوله بارشان در آن سوی حلقه‌ی محاصره انداخت که یکی از سیاه پوشان گفت:
    - هی بچه‌ها، ببینین چه گنجی پیدا کردیم؛ ملکه امیلی!
    نگاه امیلی بر روی فرد خیره ماند. مرد بلافاصله کبود شد و بی‌جان بر زمین افتاد. یکی از آنها بلند گفت:
    - این امکان نداره؛ اون زن مرده، اربـاب خودش گفت.
    پس آنها تارتارین بودند.
    - من خودم توی جنگ دیدمش، خود خودشه!
    دیگری، نگاه طماعی به سوفی و امیلی انداخت و گفت:
    - خیلی احمقن که از مرز ممنوعه رد شدن و گیر ما افتادن! ولی اشکال نداره، جایزه‌ی خوبی گیرمون میاد.
    و با چشمان حریص قدمی به سمت سوفی برداشت که با یک جهش بلند، سوفی بر روی شانه‌ی فرد پرید و شمشیر را در ستون فقرات سیاهپوش فرو کرد.
    همین برای شروع درگیری کافی بود؛ ولی به نظر می‌رسید تنها نبودند، بلافاصله گروهی دیگر از تارتارین‌ها به جمعشان پیوستند و مبارزه سخت‌تر شد.
    امیلی با عصبانیت نیش‌هایش را فشار داد و شمشیر را بر زمین پرت کرد، خواب پریشان و خوی حیوانی در درونش، او را وادار به حمله کرده بود.
    مانند ببری وحشی، به افراد یورش برد و انگشتانش را یکی پس از دیگری در گردن‌هایشان فرو کرد. گندآبه در هوا فواره می‌زد و با خشم گردن‌ها را یکی پس از دیگری می‌شکست.
    نوری شتابان به سمت امیلی و سوفی آمد و صدای خسته‌ی اِدوین شنیده شد:
    "ما رسیدیم، سالمیم. دروازه رو پیدا کردیم؛ از دروازه‌ها عبور کنید."
    با چشمان افسارگسیخته، نگاهی به تارتارین انداخت و قبل از کامل شدن پیام نورانی و خروج آن از دست سیاهپوش، حمله کرد و دست تارتارین را از مچ شکست. با نیشخند، نگاهی به او انداخت و سرش را با قدرت چرخاند. سربازی در چند قدمی امیلی و با دیدن آن صحنه، بلافاصله خود را ناپدید کرد.
    با شنیدن صدای ترق شکستن استخوان، به سمت سوفی دوید و دستش را گرفت، به سمت وسایل‌هایشان دویدند که سوفی گفت:
    - دارن میان.
    سوفی شمشیر را در غلاف برد و کوله را برداشت. امیلی نگاهی به پشت سر انداخت و با فریاد گفت:
    - دست من رو محکم بگیر سوفی.
    سپس انگشتانش را بین انگشتان دست سوفی قلاب کرد و هر دو دختر خود را به درون دروازه انداختند. صدای فریاد پشت سر قطع شد و باد، با فشار قوی آن‌ها را به جلو و در درون تاریکی هل داد؛ پاهایشان شبیه دویدن حرکت می‌کرد؛ ولی بر روی زمین سفت نمی‌رسید. چشمانش را کمی باز کرد و نتوانست چیز مشخصی ببیند، احساس می‌کرد درون فضایی خالی، بی‌انتها و تاریک، به جلو رانده می‌شوند.
    امیلی چشمان نیمه بسته از فشار هوا را کمی بیشتر باز کرد و با دیدن نوری که بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد، داد زد:
    - مراقب باش، اِلاری یِنس2.
    شدت پرتاب کم شد و در میان نور شدید به جلو پرت شدند. در لحظه‌ی آخر، احساس کرد از قابی پنجره‌ای شکل، به بیرون افتادند.
    دست سوفی از دستش رها شد و بر روی جسمی سخت افتادند، سه یا چهار بار غلت زدند و در آخر از ارتفاع چهار متری، بر زمین سفت و گرم سقوط کردند. همزمان با سقوط، سوزشی خفیف در چشم‌ها و دهانش، باعث شد تا چشمانش را ببندد و نفسش را حبس کند.
    کمرش را راست کرد و نفسی گرفت که هوای وارد شده به گلویش او را به سرفه انداخت. به سختی نشست و چشمانش را به اندازه‌ی یک خط باریک باز کرد. چند بار سرفه کرد و داد زد:
    - سوفی؟
    دست سوفی در مقابل پرده‌ی اشک چشمانش، جلو آمد و دستش را گرفت. با دید تنگ، چهره‌ی سوفی را تشخیص داد که چشمانش را بسته بود.
    2. الاری یِنس: جادوی سقوط آهسته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    سر سوفی را در آغـ*ـوش گرفت و نگاهی به اطراف انداخت. با دید اشک‌بار و بوی موجود در هوا تشخیص داد که ذرات زرد رنگ، شن و غبار پراکنده شده در هواست.
    سرش را در گودی گردن سوفی فرو برد و کلاه بزرگ را جلو کشید. زیر گوش سوفی گفت:
    - چند دقیقه صبر می‌کنیم، گرد و غباره.
    دقایقی گذشت و بعد احساس کرد که از صدای زوزه‌ی زیر باد کاسته شد. به آرامی سر بلند کرد و دید که گرد و غبار از بین رفته است.
    با پشت دست چشمان دردناکش را ماساژ داد و گفت:
    - سوفی، می‌تونی چشم‌هات رو باز کنی.
    سرفه‌ای کرد و کلاه را عقب زد.
    نگاهی به اطراف انداخت، حالا متوجه چند نفری شد که اطراف‌شان ایستاده بودند و با تعجب به او و سوفی نگاه می‌کردند. چیزی در درونش سقوط کرد و مردمک چشمانش از ترس، گشاد‌تر شدند؛ آنها خود را نامرئی نکرده بودند.
    با مکث ایستاد و کمک کرد تا سوفی نیز بلند شود.
    در سکوت نگاهی به افراد انداخت که با زبانی نامفهوم با یکدیگر حرف می‌زدند و هر از چندگاهی او و سوفی را نشان می‌دادند؛ مردمانی با لباس‌های روشن و بعضی بلند، پوستی آفتاب دیده و موی تیره.
    سوفی با نگرانی گفت:
    - نه! یادمون رفت.
    امیلی زمزمه کرد:
    - دیگه کار از کار گذشته.
    دستانش از عصبانیت مشت شد. حمله‌ی ناگهانی تارتارین‌ها، حواس‌شان را پرت کرده و باعث فراموشی‌شان شده بود.
    - ما الان کجاییم بانو؟
    امیلی آب دهان خود را قورت داد و به محیط نگریست. هیچ چیز به محیط انگلستان نمی‌خورد، یا حتی غربی.
    - فکر کنم ما توی آسیا هستیم.
    - چی؟ کجا؟
    دست سوفی را گرفت و گفت:
    - بعداً توضیح میدم.
    جلوتر رفت و بی‌توجه به نگاه‌های مردم به لباس‌های عجیب و غریبشان، بلند گفت:
    - اینجا کسی انگلیسی بلد نیست؟ کسی انگلیسی حرف نمی‌زنه؟
    در میان افراد، مردی جوان و با بلوز و شلوار آراسته، چهره‌ی گندمگون و موهای سیاه و کوتاه، با چشمان قهوه‌ای‌اش نگاهی به دو دختر انداخت و جلوتر آمد. با لهجه‌ی کمی محسوس در وهله‌ی اول، گفت:
    - من بلدم، شما کی هستین؟
    امیلی لبخند آسوده‌ای زد و گفت:
    - ما... ما توریستم...
    مرد، نگاهی عجیب و گنگ به وضع لباس و ظاهر آنها انداخت.
    امیلی لبخند نصفه و نیمه‌ای زد و سریع‌تر گفت:
    - خب، راستش لیدر گروه ما یه آدم احمقه! مجبورمون کرد این لباس‌های قدیمی رو بپوشیم تا....
    و با نگاهی گذرا به مردم ادامه داد:
    -...تا با فرهنگ گذشته‌ی اینجا آشنا بشیم.
    و در دل دعا می‌کرد تا این سرزمین چنین فرهنگی در گذشته داشته باشد. سوفی در تمام مدت در سکوت به حرف‌ها گوش می‌داد و دست امیلی را محکم گرفته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا