الیوت شمشیرش را از زمین برداشت و در غلاف فرو برد، آب دهانش را فرو داد و بدون نگاهی به امیلی گفت:
- مواظب خودت باش.
امیلی، بغضش را با آب دهان، فرو داد و صورت الیوت را بالا گرفت، خیره در چشمانش، زمزمه کرد:
- حالا فراموش کن و به جاش، در خاطرت بمونه که یه گفتگوی دوستانه داشتیم. به پاترونز برگرد و با کسی حرفی در این مورد نزن؛ چون تو قول دادی.
بعد از مکثی، الیوت دوباره، سرگردان زمزمه کرد:
- چون من قول دادم.
امیلی عقب گرد کرد و الیوت، از گیجی خارج شد. نگاه مبهمش را به امیلی داد و گفت:
- من باید برگردم.
به امیلی پشت کرد، چند قدم بیشتر نرفته بود که ایستاد. ذهنش گیج بود و نمیدانست که چرا حالا، قلبش فرماندهی و اختیار بدنش را در دست گرفته است؟! قلبش بیقراری میکرد، از حرص دستانش را مشت کرد. با صدای نسبتا بلندی گفت:
- از خودم بدم اومد که واسه چند روز تو رو از دست دادم. حداقل الان نمیخوام پیش احساسم شرمنده باشم که قدمی برای بهدستآوردنت برنداشتم.
به عقب چرخید و به سمت امیلی قدم تند کرد.
***
غرق در افکارش، شاخهی خشک را با دست کنار زد. ذهنش پر تشویش و در هم گوریده شده بود؛ درست مثل پیچکهای خشک شده در جنگل.
ساعاتی بود که از جنگل کوهستانی خارج شده بودند و به مقصدی دور از دهکده و کاخ و مردم و بیشتر، مکانی نامعلوم در حرکت بودند؛ پای پیاده و بدون اسب؛ ولی ذهنش به هیچ کدام از آنها فکر نمیکرد، نه درازی راه، نه سرمای هوا و نه جنگل ناآشنای تازه وارد شده به آن که درختانش وهمانگیز بودند و صدای هیچ موجود زندهای از بین آنها شنیده نمیشد. تنها به ملاقاتش با الیوت فکر میکرد و توانایی هضم گفتههای الیوت را نداشت، ابراز علاقهاش که آن را در لحظهی رفتن بروز داده بود و جملهی آخرش قبل از خداحافظی را.... حینی که امیلی غرق در رنگ سبز چشمان الیوت بود و در کمال ناباوری، از امیلی درخواست ازدواج کرده بود.
با حواسپرتی، پایش در بوتهی خشک خار فرو رفت.
با حرص پایش را بیرون کشید که صدای سوفی با ملایمت همیشگی مخاطبش قرار داد:
- چیزی شده بانو؟
امیلی با گیجی نگاهش کرد و در آخر که چیزی از حرف چند ثانیه پیش سوفی به یاد نیاورد، گفت:
- چی شده؟
- احساس میکنم ذهنتون اینجا نیست؛ غبارهای مِندیس6 دور سرتون هستن.
امیلی افکارش را کنار زد و از روی شاخه پرید. با گیجی گفت:
- غبارهای... چی؟!
و با ابهام به اطراف سرش نگاه کرد. سوفی با حالتی آرام و متفکرانه گفت:
- غبارهای مِندیس؛ غبارهای پریشانی ذهن! معلومه ذهنتون خیلی درگیره.
اِدوین با خنجر در هوا ضربهای زد و چون همراه با پیتر چند قدم از آن دو جلوتر بود، با صدای بلند گفت:
- سوفی بس کن!... اینجا کلاس درس نیست!
امیلی به سرعت کلاسهای درسی قلعه را به یادآورد. هر چه فکر کرد، نتوانست درسی که در آن از "غبارهای مِندیس" نام بـرده شده باشد را به خاطر بیاورد.
- مواظب خودت باش.
امیلی، بغضش را با آب دهان، فرو داد و صورت الیوت را بالا گرفت، خیره در چشمانش، زمزمه کرد:
- حالا فراموش کن و به جاش، در خاطرت بمونه که یه گفتگوی دوستانه داشتیم. به پاترونز برگرد و با کسی حرفی در این مورد نزن؛ چون تو قول دادی.
بعد از مکثی، الیوت دوباره، سرگردان زمزمه کرد:
- چون من قول دادم.
امیلی عقب گرد کرد و الیوت، از گیجی خارج شد. نگاه مبهمش را به امیلی داد و گفت:
- من باید برگردم.
به امیلی پشت کرد، چند قدم بیشتر نرفته بود که ایستاد. ذهنش گیج بود و نمیدانست که چرا حالا، قلبش فرماندهی و اختیار بدنش را در دست گرفته است؟! قلبش بیقراری میکرد، از حرص دستانش را مشت کرد. با صدای نسبتا بلندی گفت:
- از خودم بدم اومد که واسه چند روز تو رو از دست دادم. حداقل الان نمیخوام پیش احساسم شرمنده باشم که قدمی برای بهدستآوردنت برنداشتم.
به عقب چرخید و به سمت امیلی قدم تند کرد.
***
غرق در افکارش، شاخهی خشک را با دست کنار زد. ذهنش پر تشویش و در هم گوریده شده بود؛ درست مثل پیچکهای خشک شده در جنگل.
ساعاتی بود که از جنگل کوهستانی خارج شده بودند و به مقصدی دور از دهکده و کاخ و مردم و بیشتر، مکانی نامعلوم در حرکت بودند؛ پای پیاده و بدون اسب؛ ولی ذهنش به هیچ کدام از آنها فکر نمیکرد، نه درازی راه، نه سرمای هوا و نه جنگل ناآشنای تازه وارد شده به آن که درختانش وهمانگیز بودند و صدای هیچ موجود زندهای از بین آنها شنیده نمیشد. تنها به ملاقاتش با الیوت فکر میکرد و توانایی هضم گفتههای الیوت را نداشت، ابراز علاقهاش که آن را در لحظهی رفتن بروز داده بود و جملهی آخرش قبل از خداحافظی را.... حینی که امیلی غرق در رنگ سبز چشمان الیوت بود و در کمال ناباوری، از امیلی درخواست ازدواج کرده بود.
با حواسپرتی، پایش در بوتهی خشک خار فرو رفت.
با حرص پایش را بیرون کشید که صدای سوفی با ملایمت همیشگی مخاطبش قرار داد:
- چیزی شده بانو؟
امیلی با گیجی نگاهش کرد و در آخر که چیزی از حرف چند ثانیه پیش سوفی به یاد نیاورد، گفت:
- چی شده؟
- احساس میکنم ذهنتون اینجا نیست؛ غبارهای مِندیس6 دور سرتون هستن.
امیلی افکارش را کنار زد و از روی شاخه پرید. با گیجی گفت:
- غبارهای... چی؟!
و با ابهام به اطراف سرش نگاه کرد. سوفی با حالتی آرام و متفکرانه گفت:
- غبارهای مِندیس؛ غبارهای پریشانی ذهن! معلومه ذهنتون خیلی درگیره.
اِدوین با خنجر در هوا ضربهای زد و چون همراه با پیتر چند قدم از آن دو جلوتر بود، با صدای بلند گفت:
- سوفی بس کن!... اینجا کلاس درس نیست!
امیلی به سرعت کلاسهای درسی قلعه را به یادآورد. هر چه فکر کرد، نتوانست درسی که در آن از "غبارهای مِندیس" نام بـرده شده باشد را به خاطر بیاورد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: