کامل شده رمان سلحشور (ارتش عقاب) | *نونا بانو* کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام جلد از سه گانه ی سلحشور را بیشتر دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    186
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
در اطرافشان جز آن چهار نفر، فرد دیگری به چشم نمی‌‌آمد. نگاه امیلی دوباره به ادوارد رسید، نگاهی گیج و متحیر... و کمی خیس.
ادوراد لبخند کم جانی زد و این‌بار نیز نگاهش جاذبه پیدا کرد، گویی او را مسخ و مسحور خود کرده بودند؛ آن دو گوی سبز رنگ.
- امیلی، ازت می‌خوام حادثه‌ی امروز رو فراموش کنی. می‌خوام به ذهن بسپاری که تو توی تصادف والدینت رو از دست دادی، دستت توی چپ شدن ماشین مجروح شده و تا زمانی که اتفاقی نیفتاده، این خاطره توی ذهنت پنهان می‌مونه.
صدای ادوارد را برای اولین بار لرزان و کم جان می‌شنید؛ ولی قدرت چشمانش، نمی‌‌گذاشت تا ذهنش به جای دیگر رخنه کند، تنها باید در همان‌جا توقف می‌کرد؛ همان‌جایی که ادوارد سخن می‌گفت.
صدای ادوارد پر بود از بغض، غم و ناراحتی و شاید کینه و نفرت! ولی نفرت از چه کسی؟ یا چه کسانی؟
صدایی در درونش پاسخ داد:
- قاتلین والدینت!
هنوز چیزی در ذهنش می‌گفت که سارا و بنجامین را از عمد کشته‌اند، نه این‌که در تصادف کشته شده باشند.
جمله‌های ادوارد مکث داشت و امیلی حس می‌کرد که به سختی ادا می‌شوند.
- ...این‌که تو با والدینت بودی... این‌که کشته شدن والدینت رو به چشم دیدی... اینکه... افرادی اومدن به کمکت و تو رو از اونجا بردن؛ می‌خوام همه‌اشون رو فراموش کنی... هر چیزی که تا امروز باعث عذابت شده... همه رو فراموش کن... از ذهنت پاک کن امیلی.
حالا ذهنش مقاومت نمی‌کرد، دیگر خاطره‌ای وجود نداشت. حالا تفکرش، با اطمینان می‌گفت که والدینش در تصادف کشته شده‌اند.
با گیجی سری تکان داد و وقتی ادوارد عقب گرد کرد، توانست پلکی بزند؛ ولی وقتی دوباره به اطراف نگاه کرد، نفهمید که چگونه اشک‌هایش به آن سرعت بر گونه‌اش خشک شده بودند. او که تا همان لحظه گریه می‌کرد! مگر غیر از این بود؟
خاطرات ورق خوردند و جلوتر آمدند، دردی در قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش پیچید.
به پایین نگاه کرد و نیمه‌ی تیغه‌ی شمشیری را از زره‌ی چرمینش، بیرون زده یافت. سرش را بلند کرد و با دیدن پیتر لبخند زد.
درد در قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش بیشتر و بیشتر شد و به یک‌باره نفس عمیق و صداداری کشید. چشمانش به سرعت باز شدند و بعد از لحظاتی، متوجه شد انوار نورانی و درخشان، او را احاطه کردند.
انوار نورانی در قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش فرو رفتند و سوزشی در بدنش حس کرد؛ از کمر تا جلوی جناغش. گویی دستی، دو لبه‌ی زخم بدنش را با قدرت و زور به یکدیگر نزدیک می‌کرد.
آه بلند و خش‌داری، از اعماق حنجره‌‌اش بیرون آمد و بدن سرد و یخ بسته‌اش تکانی خورد. چندین بار پلک زد، روشنایی کمی در بالای سرش دیده میشد.
تکانی خورد. نیرویی در وجودش پراکنده میشد، یا شاید نیروهایی شدید که به سرعت جریان الکتریسیته، سرتاسر جودش را پر کرد؛ لـ*ـذت، شادی، غمگینی و خشم.
کمی که گذشت، احساس کرد که چیزی در وجودش جریان دارد. صدای آرام و خفیفش را می‌‌توانست در سکوت بشنود.
بعد از کمی مکث، به صدای جریان خونش تمرکز کرد. بعد از دقایقی، صداهای دیگری نیز به گوشش رسید؛ هوهوی جغد، زوزه‌ی گرگ، ضرباتی با آهنگ مشخص مثل یورتمه رفتن و یا... دویدن اسب!
صدای نرم و آهسته‌ای از نزدیکی گوشش شنیده میشد؛ جابه‌جا شدن خاک، توسط لولیدن کرم‌ها درون زمین.
نفس‌های عمیق و مداوم کشید. به سرعت بوی خاک مرطوب مشامش را پر کرد، به علاوه‌ی یک بوی ناخوشایند دیگر؛ مثل بوی گوشت گندیده، یا دقیق‌تر، بوی مُردار جانداری در نزدیکی؛ در کنارش.
زبری چیزی را به دور بازو‌ها و کف دستش حس می‌کرد. دستش را بالا گرفت و در کمال تعجب، توانست در آن تاریکی که تنها پرتو‌های نامتراکمی از نور ماه به سمتش جریان داشت، گلبرگ‌های رنگارنگ رزهای درون دستش را ببیند. با نگاهی دیگر به اطراف بدنش، فهمید دری چوبی و طویل، مانند در تابوت باز شده، در کنارش افتاده است.
سرش را چرخاند و نگاهش تنها در حصاری پارچه‌ای چرخید، در بستری از یاس‌های وحشی سپید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    نیرویی از درون او را وادار کرد تا در جایش بنشیند. با نشستن، مقداری خاک بر سرش ریخت و باعث شد تا با عصبانیت غیر قابل کنترل، خاک‌ها را کنار بزند و گل‌ها، پر پر شوند. سردی شئ نسبتا محکمی را به دور سرش حس می‌کرد، همچنین به دور دو انگشتش...
    دسته‌های گل را به کناری پرت کرد و ایستاد. نگاهش را به دور تا دور محیطش داد؛ گورستان جاویدان.
    با مکث به طرفینش نگاه کرد. در تاریکی، توانست اسامی خانواده‌اش را با دید قوی و خیره کننده تشخیص دهد.
    بنجامین... سارا... آنا... ژوپیتر... کاترین... لیندا.
    احساس می‌کرد بوی مُردار در سمتی دیگر به مشام می‌رسد. سر چرخاند و سنگ قبری جدید و تازه در کنارش دید. بوی مُردار و تجزیه شدن جسد، از داخل خاک می‌‌آمد.
    دستانش بی‌اراده مشت شد. نگاهش بر سنگ کنارش افتاد؛ سنگی درست در مقابلش، بالای سر؛ امیلی جونز.
    خشمی در درونش جوشش یافت و تا مغز استخوانش رسید.
    با شنیدن صدایی در آن‌طرف، نگاهش به سرعت چرخید و صدایی خفیف و غرش مانند از حنجره‌اش برخاست. دهانش بی‌اراده باز شدند و دندان‌هایش را نمایش دادند.
    تیزی دو شی دراز و تیز را در دو سمت لب‌هایش حس کرد. باز صدا بیشتر شد و نگاه تیزبینش را بین تاریکی گرداند. با دیدن چهره‌ی پیتر که به اطراف نگاه می‌کرد، خشم دوباره به سراغش آمد؛ خشمی که از ناکجا آباد آمده بود. تنها می‌دانست که باید در آن لحظه از او خشمگین شود. چیزی در درونش اطمینان صددرصد می‌داد که در حادثه‌ای که برایش رخ داده، نقش دارد.
    به سرعت از گودال عمیق قبر، بیرون جهید و به سمت درختان دوید. دقایقی بعد، پیتر را در نزدیکی و به دنبال خود یافت و پا به فرار گذاشت، هرچند نیرویی در درونش مخالف این کار بود.
    در میان تاریکیِ غلیظ فرو رفت و به بالای شاخه‌ی پهن درختی پرید. از بالا به پیتر نگاه می‌کرد که در جای خود می‌‌چرخید و به دنبال ردی از او بود.
    حسی در درونش ندا داد:
    " بگیرش... شاهرگش رو پاره کن... خون... خونِ گرم. "
    میلی شدید و یک‌باره‌ای نسبت به خون، ترشح بزاق دهانش را تحـریـ*ک کرد. هیجان زیر پوستش تزریق شد و با خشم و گرسنگی، بر سر پیتر پرید.
    او را به سمت درختی پرت کرد که ناله‌ی پیتر را درآورد. به سرعت به سمتش رفت، بر روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش زانو گذاشت و همانطور که به شاهرگش خیره مانده بود، سرش را کمی جلوتر برد، چهره‌اش در نور ماه مشخص شد. پیتر با چشمانی حیرت زده گفت:
    - امیلی!
    با بدجنسی، فشاری به یقه‌ی پیراهن او وارد کرد و صدای جریان پرفشار خون، لـ*ـذت را ناخواسته در وجودش منتشر کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    از لـ*ـذت درونی، خنده‌ی ریزی کرد و با لبخندی فریبنده و دلربا، گفت:
    - به ضیافت من خوش اومدی شاهزاده پیتر!
    سپس میل به دریدن را آزاد گذاشت و دندان‌های بلند و تیزش را در شاهرگ پیتر فرو کرد.
    چند ثانیه، پیتر در بهت حمله‌ی امیلی بود و درد گلویش بیشتر میشد.
    با قدرت، امیلی را هل داد و او به سمت درخت مقابل پرت شد.
    امیلی به سختی ایستاد و دهان خونی‌اش را با پشت دست پاک کرد. با چشمان سرخ که کمی هم از اشک می‌درخشید، به پیتر نگاه کرد و فریاد زد:
    - ازت بدم میاد، تو فریبم دادی... تو هم یه دروغگویی، مثل بقیه.
    پیتر آهسته دست بر زخمش گذاشت که به سرعت ترمیم شده بود. نگاهی نگران به امیلی انداخت و گفت:
    - امیلی، من نمی‌خواستم... باور کن من همچین قصدی نداشتم.
    فریاد امیلی حرفش را برید و اشک از چشمانش روان شد. نمی‌دانست چرا به یک‌باره احساساتش در حال انفجار است؛ دلش می‌خواهد ساعت‌ها گریه کند و فریاد بکشد.
    - پس این چه بلاییه که سرم اومده؟ من چرا هنوز زنده‌ام؟
    به سمت پیتر یورش برد که پیتر سریع‌تر، ساعد دستانش را گرفت و با غم نگاهش کرد. پیتر قوی‌تر بود و می‌توانست قدرت امیلی را خنثی کند.
    - امیلی باور کن من این رو نمی‌‌خواستم، من هرگز چنین چیزی رو انتخاب نکردم. وقتی... وقتی فهمیدیم که قراره کشته بشی، هلگا این راه رو پیشنهاد داد و اگه هزار بار هم این اتفاق بیفته، من باز از هلگا اطاعت می‌کنم...
    امیلی، خشمگین نگاهش کرد که پیتر ادامه داد:
    - ... چون من نمی‌خوام که تو رو از دست بدم. هیچ کسی این رو نمی‌خواد... ما همه دوستت داریم امیلی، باور کن.
    - دوست داشتن شما اینه؟ خون آشام4 شدن بدتر از مردنه. فکر می‌کردم تو درکم می‌کنی... فکر می‌کردم تو حداقل باهام صادقی و می‌ذاری یه مرگ بدون درد داشته باشم.
    از پشت پرده‌ی اشک داد کشید:
    - ببین! من رو ببین! این زندگی بدتر از مرگی عذاب آوره. من برای زندگیم حق انتخاب داشتم، برای مردنم حق انتخاب داشتم؛ شما اون رو ازم گرفتین.
    پیتر داد کشید:
    - پس بقیه چی؟
    امیلی با بهت نگاهش کرد.
    - اصلا فکر کردی با مردن تو و بقیه‌ی هروها، چی به سر این سرزمین میاد؟ چی به سر این مردم میاد؟ تو خودخواه نبودی امیلی؛ تو این‌قدر ظالم نبودی، نیستی و نخواهی بود؛ چون من نمی‌ذارم که احساسات و انسانیت گذشته‌ات رو فراموش کنی.
    بلافاصله گوی نورانی و سرخ رنگ در صورت امیلی فرو رفت و او را بی‌حس کرد. دستان امیلی از دور بازوهای پیتر رها شد و بر زمین افتاد.
    4.خون آشام: در افسانه‌ها و خرافات مردم اروپا، موجودی زنده‌ است که شب‌ها از گور بیرون آمده و برای تغذیه خود از خون مردم می‌مکد. خون‌آشام‌ها دندان‌های نیش‌بلندی دارند که با آن‌ها از گردن زندگان خون می‌مکند و معمولاً دارای قدرت‌های فوق بشری از جمله زندگی جاوید و تبدیل کسی که گاز می‌گیرد به خون آشام و در آینه دیده نمی‌‌شوند. رسم بر این است که برای دور کردن خون آشام‌ها، از طلسم‌های ویژه‌ و وسایلی مثل صلیب یا آب مقدس استفاده شود. برای کشتن او باید سرش را از تن جدا کرد و میخی بلند را به قلب او فرو کرد.
    ***
    با عصبانیت تکانی خورد تا بلکه طناب‌های دور بدنش کمی آزادتر شود. صدای پیتر را در نزدیکی‌اش می‌شنید که با لحن همیشه جذاب و فریبنده‌اش و یا به قول فلوریا " شاد وشنگول" خود، گفت:
    - کمتر تکون بخور عزیزم! الان خاله هلگا میاد پیشت، نگران نباش. اُو اُو! آروم باش! من پیشتم، از هیچی نترس... آفرین دختر خوب!
    در میان تاریکی حاصل از چشم بند، از بین دندان‌هایش غرید:
    - خودت رو مرده فرض کن پیتر! قول میدم با همین دست‌هام گردن تو و اون‌هایی که این بلا رو سرم آوردن بشکنم، مطمئن باش!
    پیتر نگاهی به آسمان گرگ و میش انداخت و حلقه‌ی جادوی امیلی را در دستش تاب داد. ابرویی بالا انداخت هرچند که امیلی نمی‌‌توانست ببیند.
    - تو همین یک ساعت پیش شاهرگ من رو پاره کردی عشقم!
    امیلی با لـ*ـذت گفت:
    - بهترین کاری بود که کردم! فقط متاسفم که چرا سرت رو از تنت جدا نکردم!
    - هی، بد نیست یه کم مهربون‌تر برخورد کنی؟ الان مهمون‌هامون می‌رسن، خوب نیست ملکه امیلی این‌قدر بدخلق باشه!
    - دهنت رو... ببند!
    پیتر با دیدن موضع امیلی، لبخندی زد و به درخت تکیه داد. هلگا ابداً فکر این مورد را نکرده بود!
    امیلی حتی پس از شنیدن حرف‌های پیتر، نمی‌‌توانست خشمش را فروکش کند. هنوز احساس نفرت را از وجود خودش، در قلبش احساس می‌کرد؛ او خود را برای مردن آماده کرده بود. برای رفتن به جایی که اعضای خانواده‌اش وجود داشتند.
    کمی که در سکوت گذشت، احساس کرد باز خاطراتی در ذهنش جان می‌گیرند؛ ولی تصویری در ذهنش شکل نگرفت، تنها صدا بود؛ صدایی آشنا.
    " من رو ببخش امیلی، ببخش که نتونستم مراقبت باشم... ببخش که نتونستم احساس واقعیم رو بهت نشون بدم."
    صدای الیوت در ذهنش خاموش شد و هم‌زمان، قطره اشک از چشمش، در پارچه‌ی چشم بند نفوذ و آن را خیس کرد.
    با صدای خش‌خشی از پشت سر، پیتر خنجرش را بیرون کشید و مقابل امیلی، به حالت دفاع ایستاد. امیلی با تیزهوشی سرش را چرخاند تا منبع صدا را تشخیص دهد. شنوایی و دیگر حواسش چندین برابر قوی‌تر شده بود و در کنار دیگر صفات جدید و قدرت به دست آورده، همه و همه او را مشوش‌تر و عصبانی‌تر می‌کرد.
    پیتر چشمانش را تنگ کرد و منتظر بین شاخ و برگ درختان کوهستان جنگلی چشم چرخاند. اگر غریبه‌ای رد او را تا آن بالا گرفته بود چه؟ با دیدن امیلی چه جوابی می‌داد؟ تنها، بردن امیلی با دست و پای بسته و فحش‌های رکیکی که تا رسیدن به قلب جنگل به خورد پیتر داده بود، تا هفته‌ها چوب خطش را پر می‌کرد!
    با کنار رفتن شاخه‌های خشک و پوشیده از برف و مشخص شدن چهره‌ی افراد، پیتر نفس عمیقی کشید که بعد از جلوتر آمدنشان، با چهره‌ای متحیر و اخم کرده، گفت:
    - هی! کل مردم وریر دین رو خبر کردین؟ هلگا قرار بود فقط چهار فرد ویژه رو بیاری نه اینکه این‌ها رو هم به لیست اضافه کنی!
    و با دست به جیمز، آیدن ، امانوئل و شارون اشاره کرد.
    امیلی با خشم تکانی خورد؛ ولی همچنان به درخت ثابت مانده بود. بلافاصله بعد از حرف پیتر فریاد کشید و توجه همه را به خود جلب کرد:
    - دهن همه‌تون رو سرویس می‌کنم! مطمئن باشین پست فطرت‌های بی...
    دست پیتر مقابل دهانش قرار گرفت و بقیه‌ی ناسزاهایش به صدایی مبهم تبدیل شد. پیتر لبخند زد و شانه‌ای بالا انداخت؛ اما امیلی همچنان تقلا می‌کرد تا صدایش واضح شود.
    امانوئل سوتی از حیرت کشید و با لبخند گفت:
    - شخصیتش عالی شده! این امیلی رو... بیشتر دوست دارم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    شارون با دیدن امیلی، چند قدم جلو رفت و با چهره‌ای رنگ پریده و حیرت زده، چند قدم مانده به او، از هوش رفت. پیتر با دست به او اشاره کرد و گفت:
    - بیا، دردسر اول!
    هلگا اخمی کرد و پیتر با چاپلوسی شانه‌ای بالا داد. اِدوین به روپرت اشاره کرد و هر دو، شارون را تا کنار درخت کناری امیلی جابه‌جا کردند. سوفی آب دهانش را قورت داد و دست لیلیان را گرفت. آیدن قدمی جلوتر رفت و گفت:
    - متاسفم امیلی.
    امیلی با شنیدن صدای آیدن، لحظه‌ای ساکت ماند و بعد با خشم گفت:
    - تو از این موضوع خبر داشتی؟
    هلگا این‌بار اشاره کرد تا همگی ساکت شوند. نزدیک رفت و گفت:
    - من ازشون خواستم چیزی نگن.
    امیلی با نفرت فکش را جمع کرد وگفت:
    - هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی برسه که از اعتماد کردن به تو پشیمون بشم. تو هم مثل برادرتی، مرموز و خودخواه!
    - این‌کار لازم بود وگرنه پیشگویی هیچ وقت رخ نمی‌داد.
    با عصبانیت داد زد:
    - همه‌تون برین به جهنم، لعنت به تو و اون پیشگویی.
    هلگا نفس عمیقی کشید و به امیلی نگاه کرد که از عصبانیت نفس نفس می‌زد. به سمت جیمز چرخید و در ذهن گفت:
    - به پیتر بگو خودش رو آماده کنه، امیلی به عهده‌ی اونه.
    جیمز از امیلی چشم برداشت و لحظه‌ای به هلگا خیره شد. اخم کمرنگی بر پیشانی داشت و ذهنش، هنوز درگیر و نامطمئن بود؛ از کاری که انجام داده بود و هیچ راه بازگشتی برایش وجود نداشت.
    سری به تایید تکان داد و هلگا به سمت امانوئل چرخید.
    - فکر کنم تا مدتی من رو نبینه بهتره. یه جا برای مخفی شدن پیدا کنید. هیچ کس تا زمانی که چاره‌ای نداشته باشیم، نباید از زنده موندن امیلی با خبر بشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    امانوئل پوزخند زد و دستانش را در جیب فرو کرد. با پایش ضربه‌ای به برف نشسته بر زمین زد و گفت:
    - یادت باشه اون همین الانش هم زنده محسوب نمیشه.
    و به سمت روپرت و اِدوین رفت. هلگا نگاهی به افراد انداخت و به سمت راه جنگلی قدم گذاشت.
    ***
    با نوک شاخه، تکه‌های سرخ چوب آتش گرفته را جابه‌جا کرد و نگاهش را به امیلی انداخت که با دستانی بسته به درخت، بر روی کنده‌ای نشسته بود. در روشنایی نور آتش، نیمه‌ی مشخص صورتش آرام به نظر می‌‌رسید. البته بعد از ساعت‌ها تقلا و فریاد که لیلیان و سوفی با مشقت او را آرام کرده بودند.
    جیمز الوارهای چوب را کنار آتش انداخت و باعث شد کمی از برف به درون آتش بپاشد. نگاهی به امیلی انداخت و گفت:
    - خوابیده؟
    پیتر سری به نفی تکان داد. امیلی بی‌تفاوت سرش را به درخت تکیه داد و پاهایش را دراز کرد. آیدن خود را جلوتر کشید و دستانش را به هم سایید، لبه‌ی شنلش را به هم نزدیک‌تر کرد و دستانش را مقابل آتش گرفت.
    - حالا باید چی‌کار کنیم؟ هوا خیلی سردتر شده...
    جیمز با بدخلقی پاسخ داد:
    - فکر می‌کردم این جز نیروی تو باشه! می‌تونی هوا رو گرم‌تر کنی!
    آیدن چند لحظه به جیمز خیره شد. جیمز هنوز او را به خاطر ممانعت از افشای کار هلگا، سرزنش می‌کرد.
    آیدن نگاهش را به پیتر تغییر داد و گفت:
    - درسته؛ ولی برای به هم زدن نظم طبیعت ازش استفاده نمی‌کنم... با این حال، ما نمی‌تونیم بیشتر تحمل کنیم... فقط شما دو تا خون آشامین.
    صدای خسته‌ی امیلی با عصبانیت پاسخ داد:
    - خفه شو آیدن!
    روپرت: باید به یه خونه یا منطقه‌ای بریم که کسی ما رو نشناسه، ممکنه دردسر بشه.
    پیتر: فردا حرکت می‌کنیم، الان شب شده. با این وضعیت...
    با دست به امیلی اشاره کرد و گفت:
    - ممکنه خودش رو به کشتن بده.
    شارون در سکوت چانه‌اش را به زانو چسباند و به آتش خیره شد. امانوئل نگاهش را از امیلی گرفت و برخاست.
    - من برمی‌گردم به کاخ، بهتره شما سه نفر هم بیاین.
    و به جیمز، آیدن و شارون اشاره کرد. هر سه برخاستند و امانوئل گفت:
    - سعی می‌کنم بقیه رو از نبودتون قانع کنم. به محض اینکه جابه‌جا شدین، پیام بفرست.
    پیتر سری تکان داد و هر چهار نفر در تاریکی شب و نور آتش، در میان انوار آبی ناپدید شدند.
    لیلیان یکی از بوقلمون‌های نیمه کباب شده را از روی تکیه‌گاه برداشت و قسمتی از آن را جدا کرد. نگاهی به سوفی انداخت و با سر به امیلی اشاره کرد:
    - فکر نکنم زیاد پخته دوست داشته باشه.
    برخاست و به سمت امیلی رفت. در کنارش نشست که بوی گوشت به مشام امیلی خورد و او را تحـریـ*ک کرد. سرش را به سمتی که بو می‌آمد چرخاند و گفت:
    - نمی‌خواین چشم‌های من رو باز کنین؟ احساس می‌کنم واقعا کور شدم.
    پیتر جلو آمد و مقابلش بر روی برف‌ها نشست.
    - هنوز نه. تو هنوز خشمگینی، ممکنه بدون این‌که واقعا بخوای، بهمون آسیب بزنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    لیلیان تکه‌ای گوشت را نزدیک برد و در دهان امیلی گذاشت. امیلی گوشت را جوید و فرو داد. با حرص گفت:
    - من فقط از افرادی که این کار رو باهام کردن عصبانی‌ام. زندگی من بود، من حق انتخاب داشتم.
    لیلیان با صدای آرامی گفت:
    - ولی ملکه، بانو هلگا باعث شدن تا شما هنوز این‌جا باشین، بتونین پیش‌گویی رو دنبال کنید. وگرنه از بین بردن داریان دوباره به تعویق می‌افتاد و خدا می‌دونه چه وقت هِروهایی مثل شما به دنیا می‌اومدن یا اصلا دوباره این نیرو به افراد داده می‌شد یا نه.
    با صدای گرفته و سنگین گفت:
    - از کجا می‌دونستین من توی اون جنگ کشته میشم؟ اصلا چطوری خون خون آشام به خوردم می‌دادین؟
    پیتر دستانش را دور زانو حلقه کرد و گفت:
    - ما هیچ کدوم نمی‌دونستیم این اتفاق کی قراره بیفته، مثل خودت. برای همین بعد از اینکه حمله‌ها دوباره شروع شد، هر کدوممون سعی کردیم تا پنهانی توی غذایی که می‌خوری خون بریزیم. آخرینش سوپی بود که توی کاخ پاترونز خوردی.
    مکثی کرد و با شیطنت گفت:
    - نمی‌خوای بدونی خون چه کسی تو رو تبدیل کرد؟!
    امیلی با حرص به سمتی که فکر می‌کرد لیلیان است، چرخید و گفت:
    - اینکه تو تنها خون آشام در دسترسی، چیز مبهمی نیست. تنها چیزی که می‌خوام اینه تا اطلاع ثانوی از من دور بمونی.
    سپس زمزمه کرد:
    - گرسنه‌ام.
    لیلیان نگاهی به دو دندان نیش امیلی انداخت که بلند شده بودند. پیتر نزدیک رفت و گفت:
    - فعلا با این چیزها سیر نمیشی تا موقعی که عطشت به خون رو برطرف کنی؛ ولی از هیچی بهتره.
    بعد از مکثی مقابلش یک زانو زد و نگاهش کرد.
    - ما راه دیگه‌ای نداشتیم امیلی. به غیر از اون، برای همه‌مون سخت بود تا تو رو از دست بدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    سکوت برقرار شد و لیلیان با نگاهی کوتاه و معذب، از کنار آنها بلند شد و به سمت سه فرد دیگر رفت.
    امیلی نفس عمیقی کشید و گفت:
    - من این حق رو نداشتم، من این حق رو نداشتم تا باز هم زنده بمونم.
    اشک داغ بر روی صورت سردش نشست.
    - در حالی‌که... اون‌ها نخواستن... مامان و بابام نخواستن و واسه همین دیگه برنگشتن... ماری و ادوارد هیچ کدوم‌شون رو بهم بر نگردوندن. نه اون‌ها و نه کتی رو.... حالا چطور توقع داری من از این‌که زنده موندم راضی باشم؟
    پیتر موی افتاده بر صورت امیلی را کنار زد و شنل افتاده را بر روی شانه‌اش کشید.
    - امیلی، ما هیچ کدوم‌مون برای زنده موندن اختیاری نداریم. اگر تو الان یه انسان نیستی، به خاطر اینه؛ طبیعت با راه میانبر بهت اجازه داده تا باز به مردمت کمک کنی، یادت نره زندگی هزاران هزار آدم از چهار سرزمین به عهده‌ی شماست.
    امیلی بینی‌اش را بالا کشید و سرش را به سمت صدای پیتر چرخاند.
    - هلگا فقط به امید نابودی و واقعیت پیش‌گویی این‌کار رو کرد، وگرنه هیچ کسی نمی‌خواست تا به جای تو برای زندگیت تصمیم بگیره.
    - ولی اون‌ها فکر می‌کنن من مُردم.
    - چرا فکر نمی‌کنی که این می‌تونه یه امتیاز باشه؟ داریان از اینکه تو هنوز یه هرویی و زنده‌ای خبر نداره... مثل مایکل، جاناتان و یا حتی وجود یک هرو از نسل بعد رو نمی‌دونه. ما چندین قدم از اون جلو هستیم، فقط باید عجله کنیم تا وقتی که داریان دوباره جنگ رو شروع نکرده.
    امیلی بعد از سکوتی طولانی گفت:
    - ولی بالاخره مردم از وجود ما با خبر میشن.
    - اون‌ها هیچ وقت به خاطر زنده بودنتون ناراحت نمیشن؛ ولی از نبود و کشته شدنتون... آره.
    امیلی بعد از چند دقیقه که به حرف‌های پیتر فکر کرد، متوجه شد که خشمش، تنها احساسی زودگذر به خاطر تصمیم گیری هلگا است.
    با آرامش گفت:
    - بهم قول میدی، مثل دفعه‌ی قبل... که کنارم بمونی؟ مثل یه دوست؟
    پیتر لبخند عمیقی زد و با خوشحالی سر امیلی را در بغـ*ـل گرفت. با آسودگی خاطر گفت:
    - مثل قبل؛ مثل یه دوست.
    عقب کشید و به عقب چرخید و با دست علامت "همه چیز رو به راهه" را به افراد نشان داد.
    امیلی: حالا یه لباس برام جور کن تا با این عوض کنم، از هر چی پیراهنه متنفرم.
    سوفی به سرعت از جا برخاست و به سمت کوله‌ی بزرگ و چرمین رفت تا برای امیلی لباس بیاورد.
    پیتر دستان امیلی را باز کرد و امیلی پارچه‌ی سیاه را پایین کشید. برق نقره‌ای، برای لحظه‌ای در سرخی چشمانش درخشید و بعد سرخی از بین رفت و نیش‌ها کوتاه شدند. نگاهی به افراد و اطراف انداخت و بعد، با اخم ریز گفت:
    - بهتره قبل از رفتن، انرژی بگیرم.
    پیتر با لبخندی یک طرفه برخاست و دستش را برای برخاستن به سمت امیلی گرفت.
    - خوب می‌دونم الان چی می‌خوای.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    ***
    فصل شصت و دوم: مسیر نورانی
    با عذاب وجدان، شاهرگ گوزن را درید و خون گرم در دهانش فواره زد.
    پیتر نگاه از امیلی که بر روی گوزن خم شده بود برداشت و دستش را به سمت آسمان صورتی صبح تازه دمیده گرفت. پیام نورانی از کف دستش خارج شد و به طور نامرئی از بین درختان راه را به سمت کاخ یافت.
    "مشکل برطرف شده. دیگه منتظر ما نمونین، می‌ریم دنبال دروازه‌ها."
    امیلی گوزن را رها کرد و حیوان بیچاره، با کم جانی از او دور شد. امیلی دهان خونی‌اش را پاک کرد و با چشم مسیر رفتنش را تعقیب کرد. میلی شدید در درونش می‌گفت که مانع از فرار گوزن شود؛ ولی احساس عذاب درونی قوی‌تر بود و عطشش را فروکش کرد.
    صدای الیوت مدام در ذهنش تکرار میشد:"ببخش که نتونستم احساس واقعیم رو بهت نشون بدم."
    نمی‌دانست که چرا قلبش، آنقدر بی‌قرار است، نمی‌خواست تا به حالت درونی‌اش توجه کند... او یک‌بار زخم خورده‌ی همین احساس بود؛ احساسی اشتباه.
    چندین بار نفس عمیق کشید و دم گرمش را به هوای یخ زده‌ی بیرون فرستاد. دسته‌ی بالای موهای بسیار بلندش را در پشت سر بافت و جمع کرد. از لحظه‌ی شکار، موهای افتاده بر صورتش او را اذیت می‌کردند.
    پایش را بر روی شاخه‌ی یخ زده گذاشت و با سرعت به سمت پیتر رفت. پیتر با رسیدن امیلی به سمتش چرخید که امیلی، تسلیم در مقابل نفسش، گفت:
    - قبل از رفتن می‌خوام یه نفر رو ببینم.
    پیتر با درماندگی گفت:
    - امیلی... خواهش می‌کنم، کسی نباید از زنده بودنت باخبر بشه.
    - خواهش می‌کنم پیتر، فقط همین یک نفر.
    - ممکنه کسی متوجه بشه. اصلا چه کسی رو می‌خوای ملاقات کنی؟
    امیلی سری را کمی پایین انداخت و گفت:
    - الیوت.
    پیتر دستی به پشت لبش کشید و زبری ته ریشش را لمس کرد. چشمانش را محکم بست تا خشمش بروز نکند.
    - چرا؟
    امیلی، مبهم و سردگم پاسخ داد:
    - نمی‌دونم، فقط... می‌خوام که ببینمش.
    پیتر دستش را در جیب لباس، مشت کرد، با ناچاری سری تکان داد و راهی مسیری شد که به سمت استراحتگاه مخفی شان می‌رسید.
    امیلی بعد مطمئن شدن از رفتن پیتر، دستش را به آسمان گرفت و پیامش را فرستاد.
    صدها هزار مایل آنطرف‌تر، پیام همزمان با طلوع خورشید، از شیشه‌ی پنجره‌ی اتاق عبور کرد و مقابل فرد نشسته بر صندلی گهواره‌ای متوقف شد. صندلی با رسیدن پیام، از حرکت باز ایستاد و الیوت چشمانش خسته‌اش را باز کرد. با باز شدن چشمانش، صدای آشنا و مهربان همیشگی امیلی در گوشش پیچید.
    "الیوت... بیا به جنگل کوهستانی... این پیام واقعیه و از طرف ملکه امیلی جونزه. تا حداکثر یک ساعت دیگه بیا کنار آبشار سفید."
    برق از چشمان الیوت پرید و با قلبی تپنده سرپا ایستاد. نگاه حیران و مجنونش، تا ناپدیدی گوی نورانی، بر روی آن خیره مانده بود. بعد از خاموش شدن و ناپدیدی گوی پیام5، مردمک‌های چشمانش به وضوح می‌لرزید. ترس، اشتیاق، شک و تردید همگی به جانش افتادند.
    قلبش، تردید را کنار گذاشت و بلافاصله، شنلش را به تن کرد و در میان انوار‌ آبی ناپدید شد.
    5.گوی نورانی پیام: جادوی پیام رسانی. افراد دارای توانایی جادو، از این جادو برای رساندن پیام ، بهره می‌گیرند؛ پیام‌هایی با صدای خود شخص که تنها برای فرد گیرنده، قابل شنیدن است. نوع قرمز آن را اضطراری می‌نامند که نمی‌توان منبع تولید و صاحب آن را ردیابی و شناسایی کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    چند لحظه بعد، با صدای پای خفیفی، به سمت جایی که صدا را شنیده بود چرخید. الیوت لحظه‌ای چشمانش را بست تا از ظاهر شدن ناگهانی، حالش منقلب نشود.
    بعد به آرامی چشمانش را باز کرد و به میان تاریک و روشنای جنگل چشم چرخاند. بلافاصله در دل، بر خود لعنت فرستاد که چرا فریب پیام را خورده است؟ حالا ذهنش اخطار می‌داد که شاید، این یک تله برای گیر انداختن او بوده است.
    خش‌خشی از جانب بوته‌های خشک تمشک به گوشش رسید و به سرعت چرخید.
    با دیدن فرد مقابلش که چند قدم به او نزدیک شده بود، دهانش بی‌اراده باز و بسته شد و ذهنش از کار افتاد. امیلی با لبخند به سمتش رفت و گفت:
    - فکر نمی‌‌کردم این‌قدر سریع خودت رو برسونی.
    الیوت با گیجی سری به نفی تکان داد و شمشیرش را بیرون کشید، مقابل امیلی گرفت و با بهت گفت:
    - باور نمی‌کنم... این دروغه... دروغه...
    - اگه خودم از اتفاقات خبر داشتم، دوست داشتم زودتر از این باخبر بشی.
    - تو مُردی، دیروز دفنت کردن. خودم... خودم...
    - نه الیوت، این کار هلگاس. اون بدن من رو منجمد کرد تا زنده بمونم؛ تا خودم هم باور کنم مرده‌ام.
    مغزش لحظه‌ای فرمان نداد.
    شمشیر در دست الیوت لغزید و بر روی برف افتاد. امیلی نزدیک رفت و الیوت را بغـ*ـل کرد. با احساس جریان خونی که در کنار گوشش رد میشد، به سرعت عقب رفت و ترسیده به الیوت نگاه کرد؛ اما نگاه الیوت با دلهره و بهت بر روی چشمان سرخ، دندان‌های نیش و رگ‌های صورت امیلی خیره مانده بود.
    به آرامی دست جلو برد و گونه‌ی امیلی را لمس کرد.
    - امیلی... تو...
    امیلی دندان‌هایش را با حرص بر هم فشرد و چند لحظه بعد، دوباره آرامشش را به دست آورد. با صدای آرامی گفت:
    - فکر کنم دیگه تا ته ماجرا رو فهمیدی!
    الیوت چیزی نگفت. امیلی ادامه داد:
    - ازت خواهش می‌کنم به کسی چیزی نگو. به جز معدود افرادی که می‌دونن، هیچ کس نباید تا زمانی که لازم نیست از این موضوع باخبر بشه.
    ازت خواستم بیای اینجا تا زنده بودنم رو با چشم ببینی و هم این‌که ازت خداحافظی کنم.
    الیوت به نی نی چشمان امیلی با گیجی نگاه کرد. ذهنش گویی یخ زده و قادر به درک و تحلیل چیزی نبود.
    - خداحافظی؟
    - موضوعی هست که باید برم دنبالش.
    - چه موضوعی از خانواده‌ات هم می‌تونه مهم‌تر باشه؟
    - نابودی داریان؛ حالا ما از هر وقت دیگه‌ای قدرتمند‌تریم و فرصت رو نباید ازدست بدیم.
    الیوت ناخواسته پوزخند زد و با عصبانیت گفت:
    - با وجود اینکه برایان به اون عوضی ملحق شده و تو هم تواناییت رو از دست دادی، چرا مردم باید فکر کنن ما از همیشه قدرتمندتریم؟ سرباز‌های ما حتی به برابری تارتارین‌ها هم نیست.
    امیلی نفس عمیقی کشید و در ذهنش سبک و سنگین کرد. کمی جلوتر رفت و خیره در چشمان الیوت، گفت:
    - یادت بمونه که بعد از رفتنم از این جنگل، این حرف‌هایی که می‌خوام بزنم رو از ذهنت پاک کنی؛ هیچ چیز رو به یاد نیاری و خاطره‌ی آخرین دیدارمون، فقط ملاقات‌مون تو جنگل رو به ذهنت بیاره... تو به کاخ پاترونز بر می‌گردی و بیشتر از گذشته تلاش می‌کنی که در جنگ‌ها پیروز بشی... و این امید هرگز از دلت خارج نخواهد شد؛ داریان نابود میشه، برای همیشه.
    الیوت، مسحور دو گوی درخشان چشمان امیلی، زمزمه کرد:
    - باشه.
    امیلی لبخند محزونی زد و موضوع جاودانه ماندن نیروی برتر در وجود هِرو و زنده بودن سه هِروی دیگر را برای الیوت بازگو کرد. حتی با تغییر تعجب انگیز و مبهوت الیوت، حرفش را قطع نکرد و با آرامش توضیح داد.
    -... حالا فهمیدی چرا این حرف رو زدم؟ داریان توی این مدت دراز این حقیقت رو نفهمید، پس الان هم نباید بفهمه. باید برم و جاناتان و اون دختر رو پیدا کنم؛ باید برم به دنیای غبار.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    ذهن الیوت حرف‌های قبلی را کنار زد و جمله‌ی جدید را درک کرد. اخم‌هایش در هم رفت و گفت:
    - هیچ کس نمی‌دونه کجان و کی باز شدن، خطرناکه.
    - نه، چیزی پیدا کردم که می‌تونه دروازه‌ها رو بهم نشون بده.
    دست در جیب درونی لباسش برد و راهنما را بیرون آورد. آن را مقابل الیوت گرفت و گفت:
    - این؛ این نشون میده.
    الیوت به سنگ لاجورد اشاره کرد و گفت:
    - یادمه گفته بودی گُمش کردی!
    - مجبور بودم دروغ بگم، حالا فقط تو، پیتر، هلگا و چهار محافظم از کامل بودن این دستگاه خبر دارین. ازت می‌خوام این حرف‌ها رو مثل راز پیش خودت نگه داری.
    الیوت چند لحظه به نقطه‌ای خیره ماند و بعد، به یک‌باره سر بلند کرد و گفت:
    - من هم میام، من هم باهاتون میام، اینجوری خیال جفتمون راحته!
    امیلی شانه‌های الیوت را گرفت و گفت:
    - نه الیوت، تو باید اینجا بمونی. مردم به تو نیاز دارن... و همین‌طور پدرت. پاترونز باید پابرجا باقی بمونه، تو باید اون رو پابرجا باقی نگه داری.
    - برام اهمیت نداره، افراد دیگه هستن.
    - نه، تو جانشین پدرتی. اگه اتفاقی برات بیفته، من خودم رو نمی‌‌بخشم که باعث شدم تو این‌کار رو بکنی.
    الیوت را رها کرد و گفت:
    - حالا ازت می‌خوام برگردی به پاترونز. ما بعد از پیدا کردنشون فورا به اینجا برمی‌گردیم... نگران نباش.
    دست الیوت را با مهربانی فشرد و لبخند عمیق و اطمینان بخشی زد. الیوت به سختی سری تکان داد، ولی باز دوری از امیلی برایش سخت بود، آن هم حالا که نمی‌‌دانست او چه مدت بعد باز می‌گردد.
    - چقدر طول می‌کشه؟
    و نگاهش را به زمین دوخت. امیلی ساکت ماند و بعد از سبکی و سنگینی بار مثبت حرفش، گفت:
    - به محض اینکه پیداشون کنیم برمی‌گردیم. پیدا کردن چیزی توی دنیای غبار، خیلی راحت‌تر از اینجاست.
    و در دلش زیاد هم از این حرف مطمئن نبود آن هم در شرایطی که از ورود ویکتوریا به دنیای غبار، سی و پنج سال می‌‌گذشت و او و خانواده‌اش می‌‌توانستند در هر نقطه‌ای از دنیای غبار باشند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا