در اطرافشان جز آن چهار نفر، فرد دیگری به چشم نمیآمد. نگاه امیلی دوباره به ادوارد رسید، نگاهی گیج و متحیر... و کمی خیس.
ادوراد لبخند کم جانی زد و اینبار نیز نگاهش جاذبه پیدا کرد، گویی او را مسخ و مسحور خود کرده بودند؛ آن دو گوی سبز رنگ.
- امیلی، ازت میخوام حادثهی امروز رو فراموش کنی. میخوام به ذهن بسپاری که تو توی تصادف والدینت رو از دست دادی، دستت توی چپ شدن ماشین مجروح شده و تا زمانی که اتفاقی نیفتاده، این خاطره توی ذهنت پنهان میمونه.
صدای ادوارد را برای اولین بار لرزان و کم جان میشنید؛ ولی قدرت چشمانش، نمیگذاشت تا ذهنش به جای دیگر رخنه کند، تنها باید در همانجا توقف میکرد؛ همانجایی که ادوارد سخن میگفت.
صدای ادوارد پر بود از بغض، غم و ناراحتی و شاید کینه و نفرت! ولی نفرت از چه کسی؟ یا چه کسانی؟
صدایی در درونش پاسخ داد:
- قاتلین والدینت!
هنوز چیزی در ذهنش میگفت که سارا و بنجامین را از عمد کشتهاند، نه اینکه در تصادف کشته شده باشند.
جملههای ادوارد مکث داشت و امیلی حس میکرد که به سختی ادا میشوند.
- ...اینکه تو با والدینت بودی... اینکه کشته شدن والدینت رو به چشم دیدی... اینکه... افرادی اومدن به کمکت و تو رو از اونجا بردن؛ میخوام همهاشون رو فراموش کنی... هر چیزی که تا امروز باعث عذابت شده... همه رو فراموش کن... از ذهنت پاک کن امیلی.
حالا ذهنش مقاومت نمیکرد، دیگر خاطرهای وجود نداشت. حالا تفکرش، با اطمینان میگفت که والدینش در تصادف کشته شدهاند.
با گیجی سری تکان داد و وقتی ادوارد عقب گرد کرد، توانست پلکی بزند؛ ولی وقتی دوباره به اطراف نگاه کرد، نفهمید که چگونه اشکهایش به آن سرعت بر گونهاش خشک شده بودند. او که تا همان لحظه گریه میکرد! مگر غیر از این بود؟
خاطرات ورق خوردند و جلوتر آمدند، دردی در قفسهی سـ*ـینهاش پیچید.
به پایین نگاه کرد و نیمهی تیغهی شمشیری را از زرهی چرمینش، بیرون زده یافت. سرش را بلند کرد و با دیدن پیتر لبخند زد.
درد در قفسهی سـ*ـینهاش بیشتر و بیشتر شد و به یکباره نفس عمیق و صداداری کشید. چشمانش به سرعت باز شدند و بعد از لحظاتی، متوجه شد انوار نورانی و درخشان، او را احاطه کردند.
انوار نورانی در قفسهی سـ*ـینهاش فرو رفتند و سوزشی در بدنش حس کرد؛ از کمر تا جلوی جناغش. گویی دستی، دو لبهی زخم بدنش را با قدرت و زور به یکدیگر نزدیک میکرد.
آه بلند و خشداری، از اعماق حنجرهاش بیرون آمد و بدن سرد و یخ بستهاش تکانی خورد. چندین بار پلک زد، روشنایی کمی در بالای سرش دیده میشد.
تکانی خورد. نیرویی در وجودش پراکنده میشد، یا شاید نیروهایی شدید که به سرعت جریان الکتریسیته، سرتاسر جودش را پر کرد؛ لـ*ـذت، شادی، غمگینی و خشم.
کمی که گذشت، احساس کرد که چیزی در وجودش جریان دارد. صدای آرام و خفیفش را میتوانست در سکوت بشنود.
بعد از کمی مکث، به صدای جریان خونش تمرکز کرد. بعد از دقایقی، صداهای دیگری نیز به گوشش رسید؛ هوهوی جغد، زوزهی گرگ، ضرباتی با آهنگ مشخص مثل یورتمه رفتن و یا... دویدن اسب!
صدای نرم و آهستهای از نزدیکی گوشش شنیده میشد؛ جابهجا شدن خاک، توسط لولیدن کرمها درون زمین.
نفسهای عمیق و مداوم کشید. به سرعت بوی خاک مرطوب مشامش را پر کرد، به علاوهی یک بوی ناخوشایند دیگر؛ مثل بوی گوشت گندیده، یا دقیقتر، بوی مُردار جانداری در نزدیکی؛ در کنارش.
زبری چیزی را به دور بازوها و کف دستش حس میکرد. دستش را بالا گرفت و در کمال تعجب، توانست در آن تاریکی که تنها پرتوهای نامتراکمی از نور ماه به سمتش جریان داشت، گلبرگهای رنگارنگ رزهای درون دستش را ببیند. با نگاهی دیگر به اطراف بدنش، فهمید دری چوبی و طویل، مانند در تابوت باز شده، در کنارش افتاده است.
سرش را چرخاند و نگاهش تنها در حصاری پارچهای چرخید، در بستری از یاسهای وحشی سپید.
ادوراد لبخند کم جانی زد و اینبار نیز نگاهش جاذبه پیدا کرد، گویی او را مسخ و مسحور خود کرده بودند؛ آن دو گوی سبز رنگ.
- امیلی، ازت میخوام حادثهی امروز رو فراموش کنی. میخوام به ذهن بسپاری که تو توی تصادف والدینت رو از دست دادی، دستت توی چپ شدن ماشین مجروح شده و تا زمانی که اتفاقی نیفتاده، این خاطره توی ذهنت پنهان میمونه.
صدای ادوارد را برای اولین بار لرزان و کم جان میشنید؛ ولی قدرت چشمانش، نمیگذاشت تا ذهنش به جای دیگر رخنه کند، تنها باید در همانجا توقف میکرد؛ همانجایی که ادوارد سخن میگفت.
صدای ادوارد پر بود از بغض، غم و ناراحتی و شاید کینه و نفرت! ولی نفرت از چه کسی؟ یا چه کسانی؟
صدایی در درونش پاسخ داد:
- قاتلین والدینت!
هنوز چیزی در ذهنش میگفت که سارا و بنجامین را از عمد کشتهاند، نه اینکه در تصادف کشته شده باشند.
جملههای ادوارد مکث داشت و امیلی حس میکرد که به سختی ادا میشوند.
- ...اینکه تو با والدینت بودی... اینکه کشته شدن والدینت رو به چشم دیدی... اینکه... افرادی اومدن به کمکت و تو رو از اونجا بردن؛ میخوام همهاشون رو فراموش کنی... هر چیزی که تا امروز باعث عذابت شده... همه رو فراموش کن... از ذهنت پاک کن امیلی.
حالا ذهنش مقاومت نمیکرد، دیگر خاطرهای وجود نداشت. حالا تفکرش، با اطمینان میگفت که والدینش در تصادف کشته شدهاند.
با گیجی سری تکان داد و وقتی ادوارد عقب گرد کرد، توانست پلکی بزند؛ ولی وقتی دوباره به اطراف نگاه کرد، نفهمید که چگونه اشکهایش به آن سرعت بر گونهاش خشک شده بودند. او که تا همان لحظه گریه میکرد! مگر غیر از این بود؟
خاطرات ورق خوردند و جلوتر آمدند، دردی در قفسهی سـ*ـینهاش پیچید.
به پایین نگاه کرد و نیمهی تیغهی شمشیری را از زرهی چرمینش، بیرون زده یافت. سرش را بلند کرد و با دیدن پیتر لبخند زد.
درد در قفسهی سـ*ـینهاش بیشتر و بیشتر شد و به یکباره نفس عمیق و صداداری کشید. چشمانش به سرعت باز شدند و بعد از لحظاتی، متوجه شد انوار نورانی و درخشان، او را احاطه کردند.
انوار نورانی در قفسهی سـ*ـینهاش فرو رفتند و سوزشی در بدنش حس کرد؛ از کمر تا جلوی جناغش. گویی دستی، دو لبهی زخم بدنش را با قدرت و زور به یکدیگر نزدیک میکرد.
آه بلند و خشداری، از اعماق حنجرهاش بیرون آمد و بدن سرد و یخ بستهاش تکانی خورد. چندین بار پلک زد، روشنایی کمی در بالای سرش دیده میشد.
تکانی خورد. نیرویی در وجودش پراکنده میشد، یا شاید نیروهایی شدید که به سرعت جریان الکتریسیته، سرتاسر جودش را پر کرد؛ لـ*ـذت، شادی، غمگینی و خشم.
کمی که گذشت، احساس کرد که چیزی در وجودش جریان دارد. صدای آرام و خفیفش را میتوانست در سکوت بشنود.
بعد از کمی مکث، به صدای جریان خونش تمرکز کرد. بعد از دقایقی، صداهای دیگری نیز به گوشش رسید؛ هوهوی جغد، زوزهی گرگ، ضرباتی با آهنگ مشخص مثل یورتمه رفتن و یا... دویدن اسب!
صدای نرم و آهستهای از نزدیکی گوشش شنیده میشد؛ جابهجا شدن خاک، توسط لولیدن کرمها درون زمین.
نفسهای عمیق و مداوم کشید. به سرعت بوی خاک مرطوب مشامش را پر کرد، به علاوهی یک بوی ناخوشایند دیگر؛ مثل بوی گوشت گندیده، یا دقیقتر، بوی مُردار جانداری در نزدیکی؛ در کنارش.
زبری چیزی را به دور بازوها و کف دستش حس میکرد. دستش را بالا گرفت و در کمال تعجب، توانست در آن تاریکی که تنها پرتوهای نامتراکمی از نور ماه به سمتش جریان داشت، گلبرگهای رنگارنگ رزهای درون دستش را ببیند. با نگاهی دیگر به اطراف بدنش، فهمید دری چوبی و طویل، مانند در تابوت باز شده، در کنارش افتاده است.
سرش را چرخاند و نگاهش تنها در حصاری پارچهای چرخید، در بستری از یاسهای وحشی سپید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: