کامل شده رمان سلحشور( بازگشت وارث) | *نونا جون* کاربر انجمن

وقایع این رمان رو دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت

فصل پانزدهم (اتاق مخفی)

پایان ماه مارس و آغاز آوریل, شروعی برای زندگی و حیات مجدد طبیعت بود و بار دیگر, فرش سبز طبیعت را در زمین می گستراند. درخت بید دوباره سبز و با طراوت شده بود و بوته های گل مارگارت نیز در باغچه به بار نشسته بودند. هوا نسبتا خنک و دلپذیر بود و شرایط را برای قدم زدن های عصرگاهی برای افراد فراهم می کرد. همین بهانه ای شد برای گشت زنی در لندن در عصرِ شنبه ای خنک و دلپذیر برای امیلی و برایان.
به سمت برایان برگشت و با لبخند گفت:
- خوش گذشت
, ممنون بابت امروز.
برایان جلوتر رفت و امیلی را در آغـ*ـوش کشید. بـ..وسـ..ـه ای بر موهای امیلی زد و عقب رفت..
- مراقب خودت باش امیلی
.... هر اتفاق یا کاری پیش اومد بهم زنگ بزن, باشه؟
امیلی سری تکان داد و به سمت در خانه رفت. برایان تا لحظه بسته شدن در چوبی, نگاهش را از او نگرفت. از بعد از ماجرای پیتر, نسبت به امیلی حساس تر شده بود و بیشتر مراقب اطراف بود. نگاهی سرسری به پارک انداخت و به سمت انتهای خیابان پیش رفت.
امیلی کیفش را از شانه گرفت و بلند گفت:
- من برگشتم مارگارت.
صدایی به او پاسخ نداد. نگاهی به ورودی آشپزخانه انداخت از پله ها بالا رفت.
- کتی؟ ماری؟
پله ها تمام شد و نگاهی به سرتا سر راهروی بالا انداخت. مارگارت از انتهای سمت چپ راهرو با کپه ای بزرگ از کاغذ های مچاله شد به او نزدیک شد و گفت:
- سلام عزیزم... آروم تر
, کتی خوابه.
امیلی سری تکان داد و به سمت اتاق رفت. قبل از اینکه در اتاق را باز کند, نگاهی به در قهوه ای سوخته ی انتهای راهرو کرد. دری که هیچ وقت نتوانست وارد آن شود.
به اتاق وارد شد و پس از گذاشتن کیف اش بر روی تخت, آرام و بی صدا دوباره از اتاق بیرون رفت. در اتاق کتی را باز کرد و نگاهی به خواهرش انداخت. بعد از اینکه از خواب بودن او مطمئن شد,در را بست و به سمت نرده رفت; کمی خم شد و بعداز اینکه دید مارگارت در آشپزخانه مشغول است, پاورچین پاورچین به سمت در قهوه ای رفت; آرام گوی فلزی را چرخاند و در با صدای قیژ کمی باز شد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    سلام به همه....
    خیلی خوابم میاد...:aiwan_light_lazy::aiwan_light_lazy:
    بریم ادامه....
    .........................................................


    فضای پشت در, تاریک بود و بوی گرد و خاک مشام امیلی را پر کرد. جلوتر رفت و کمی بعد, پایش به شئی سفت گیر کرد. ایستاد و دستش را کورمال کورمال در بالای سرش چرخاند, بالاخره بند را پیدا کرد و آن را کشید.
    نور زرد, فضا را روشن کرد و ذرات غبار پراکنده در هوا نمایان شد. امیلی نگاهش را به اتاق انداخت; گوشه و کنار اتاق چند جعبه ی خاک گرفته قرار داشت و زوایای جعبه ها و سقف را تار عنکبوت های متعدد پوشانده بود, نگاهش به پلکان باریکی متمرکز شد که به سمت بالا منتهی می شد. نگاهی به در بسته پشت سر انداخت و سپس به سمت پلکان برگشت. رد پایی بر روی لایه ی خاک ضخیم پله ها دیده می شد و امیلی حدس میزد که مارگارت به اینجا آمده بود.
    آرام به سمت بالا رفت و با تمام شدن پله ها برگشت, نگاهی به طبقه زیر شیروانی خانه انداخت و از مسیر باریک کنار پله به کف خاک گرفته طبقه جدید قدم گذاشت. فضایی با سقفی کمتر از یک و نیم متر و وسایل زنگ زده و خاک گرفته, به خاطر کوتاهی سقف مجبور بود تا کمرش را کمی خم کند... نگاهش را به وسایل انداخت. تخت تا شوی فلزی و زنگ زده, تک صندلی چوبی کنار کنج دیوار و میزی که گلدان کمر باریک و سفید رویش, تنها یک شاخه گل خشکیده داشت.
    چشمش به پنجره ی سقف خیره ماند, جلوتر رفت و قفلش را باز کرد. قاب پنجره, بی هوا افتاد و بازشد و گرد و خاک عظیمی را در هوا پخش کرد.
    امیلی با دست هوا را کنار زد و سرفه کرد. گرد و غبار وارد بینی اش شده بود و او را اذیت میکرد; چشمانش را تنگ کرد و به بیرون خیره شد... ابرهای آسمان را می توانست ببیند. نگاهش را در اتاق چرخاند و سپس به سمت صندلی رفت, آن را بلند کرد و زیر پنجره گذاشت. از آن بالا رفت و از پنجره به بیرون خیره شد. بیشتر قدش از پنجره بیرون زده بود تنها کمی بالاتر از کف پایش دیده نمی شد.
    نگاهی به اطراف انداخت.... منظره ای نسبتا وسیع از خانه های اطراف را می توانست ببیند. نگاهی به شیب سقف انداخت, در نزدیکی پنجره, قسمتی از سفال های سقف کنده شده بود وجای خالی آنها,پر از گرد و خاک , پَر و فضله ی پرندگان بود.
    فکری به سرش زد.با سرعت از صندلی پایین آمد و به طبقه ی پایین رفت, آرام در اتاق را باز کرد و بعد از اینکه مطمئن شد کسی در راهرو نیست, از اتاق بیرون رفت. نگاهی به دستها و لباسش انداخت, تماما از گرد و خاک سیاه و کثیف شده بودند. بی اهمیت, وارد اتاقش شد و در کمد دیواری اتاق را باز کرد; دو پتوی مسافرتی را از روی جعبه های باز نشده ی وسایلش برداشت و سپس با احتیاط به اتاق زیر شیروانی برگشت.
    تای تخت را به سختی از هم فاصله داد و در نهایت, با تلاش زیاد توانست آن را به حالت خوابیده درآورد. نگاهی به دستانش کرد... زنگار تخت دستانش را قهوه ای کرده بود. آن ها را به هم کوبید و پتو ها را بر روی تخت گذاشت تا در موقع نیاز آن را روی سقف بگذارد و بتواند بر روی سقف بنشیند. به طبقه ی پایین رفت و نگاهی به جعبه ها انداخت, اولین جعبه را بلند کرد و آن را به بالا برد. روی تخت خاک خورده نشست و در جعبه را باز کرد. با دست, گرد و غبار متراکم در هوا را کنار زد و وسایل جعبه را یکی یکی بیرون آورد. چند کتاب با ورق های زرد شده و لوله های کاغذ. یکی از آنها را باز کرد و نگاهی به آن انداخت. نقاشی سیاه قلم از یک زن... با پیراهن بلند و توری دوزی شده سلطنتی و تاج ظریفی بر روی موهایش.... مانند یک ملکه, زن تبسمی محو بر لب داشت و دستانش را بر روی هم گذاشته و به بیننده نگاه می کرد. امیلی یک یک لوله های کاغذ را باز کرد, تصاویری از مارگارت, ادوارد, بنجامین, سارا و بچگی های خودش. آخرین لوله را باز کرد و تصویری از یک مرد را در لباسی فاخر مشاهده کرد... با یقه ای و دور آستین هایی از پوست روباه و شمشیر جواهر نشان در دستش, انگشتری بزرگ در انگشت اشاره ای که غلاف شمشیر را گرفته بود و تاجی بر سر.
    نگاهش بر انگشتر دست مرد خیره ماند. نقاشی اول را برداشت و دستان زن را نگاه کرد. او نیز علاوه بر حلقه ی ازدواج, انگشتری بزرگ در انگشت اشاره داشت, مانند تصویر پادشاه. چقدر این انگشتر برایش آشنا بود... گویی قبلا جایی آن را دیده است.

    بالاخره پس از مدتی به خاطر آورد که انگشتری بزرگ مانند آن را در دستان پروفسور بارنت دیده بود... با سنگ سیاه. اما سنگ انگشترهای نقاشی تیره نبود.... حداقل در نقاشی اینطور به نظر می آمد که تیره نیستند. نقاشی ها را روی هم گذاشت و با هم لوله کرد, نگاهی به اتاق انداخت و به پایین رفت. دوباره راهرو را چک کرد و سپس, با خیال آسوده به اتاق خود برگشت.
     

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    در طول یکشنبه, امیلی بیشتر وقت خود را به جستجو در وسایل اتاق زیر شیروانی گذراند. تمامی جعبه های خاک گرفته پر بود از وسایل و کتاب هایی که به نظرش می آمد برای مادرش یا مارگارت و ادوارد باشد. کتاب هایی که بیشترشان دفتر خاطرات مادرش بود و بقیه نیز کتابهایی دست نویس درمورد افسانه ها و داستان هایی که تا به حال نشنیده بود. مشغول به پایان بردن آخرین کتاب بود و غرق در آن....
    ".....
    شاه ژوپیتر به سمت پنجره ی تالار چرخید و سعی در مخفی کردن اشک های لغزیده بر گونه اش داشت. ندیمه
    , ملکه را از تالار خارج کرد تا حالش از آنگونه که بود, بدتر نشود.
    شاه ژوپیتر با صدای اندوهگین صحبتش را با پیک قلعه خاتمه داد:
    - بهشون اطلاع بده پیامت رو دریافت کردیم... به لرد فرانکلین بگو به کاخ بیاد.
    سرباز پیک, تعظیمی کرد و از تالار خارج شد. شاه ژوپیتر دم سنگینی را فرو برد و خیره به اولین غروب بعد از متولد شدن نوه اش, دسته ی شمشیر را فشرد.
    هیچ کس از آینده خبر ندارد... و همه ی انسانها در تلاش و تکاپو برای موفقیت در حال و پاک کردن زندگی گذشته...

    و انتظار برای وقایع آینده, شاید بتواند پادشاه و ملکه را استوار باقی نگه دارد."
    با صدایی از پشت سر, کتاب را به هوا پرت کرد و از ترس جیغ کشید. برگشت و با دیدن مارگارت, چشمان درشت شده اش را روی هم فشار داد. دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
    - اوه خدای من! ماری... اینجا چی کار میکنی؟
    مارگارت لبخندی زد و بر روی تخت غبار گرفته کنار امیلی نشست...
    - من باید این سوال رو از تو بکنم.
    امیلی نگاهش را بین وسایل درهم اتاق چرخاند و از نگاه کردن به چشمان مارگارت خودداری کرد.
    - خب... ام... راستش... همینطوری.... یهویی این اتاق رو پیدا کردم.
    و بعد آب دهانش را قورت داد. مارگارت چانه ی امیلی با دست بالا آورد و وادارش کرد تا به او نگاه کند.
    - میدونم که خیلی وقت بود می خواستی اینجا بیای.
    امیلی شرمنده به او نگاه کرد...
    - معذرت می خوام.
    مارگارت لبخندی زد و گفت:
    - نه...عیبی نداره... خودم می خواستم یه روز اینجا بهت نشون بدم.
    و بعد نگاهی به کتاب ها و دفاتر کف اتاق انداخت و گفت:
    - مثل اینکه حسابی مشغول شدی؟
    امیلی کتاب باز را از روی تخت برداشت و آن را مرتب کرد.
    - خب... آره... چیزای جالبی اینجا پیدا کردم
    , کلی کتاب و چند تا نقاشی... نوشته های کتابا خیلی جالبه... داستاناشون رو هیچ جا نخوندم.
    - نقاشی ها
    , اونا رو نگاه کردی؟
    امیلی نگاهی به مارگارت انداخت وگفت:
    - اوم... آره... نقاشی تو, ادوارد, مامان, بابا و بچگی های خودم و به علاوه ی دوتا نقاشی از یه شاه و ملکه پیدا کردم....
    کتاب در دستش را جلو برد و گفت:
    - میدونی
    , پادشاه و ملکه ی این کتاب خیلی شبیه اون نقاشی هاست. کی اونا رو کشیده؟
    مارگارت نگاهی غمزده بین وسایل انداخت و گفت:
    - سارا!
    مارگارت به بقیه کتاب ها اشاره کرد و گفت:
    - بقیه روخوندی؟
    امیلی نگاهی به کتاب های پخش بر زمین کرد و گفت:
    - همشون رو که نه
    , خیلی ازشون مونده. ولی تا الان که خیلی قشنگ و جذاب بودن.
    مارگارت بی حرف سر تکان داد و بلند شد, دستش را روی شانه ی امیلی گذاشت و گفت:
    - بهتره اینجا رو مرتب کنی
    , تو که نمی تونی تو این گرد و خاک کتاب بخونی؟
    امیلی با خوشحالی بالا پرید و از گردن مارگارت آویزان شد...
    - ممنون ماری... قول میدم به کتی نگم.
    مارگارت خندید و امیلی را از خود جدا کرد...
    - بسه دیگه
    , بهتره برم پایین وگرنه کتی خودش اینجا رو پیدا میکنه.
    سپس نگاهی دیگر به وسایل انداخت و به پایین رفت.
    امیلی نگاهی به گرد و خاک اتاق و زنگار تخت انداخت
    , کتاب را روی یکی از جعبه ها گذاشت و به طبقه ی پایین رفت تا وسایل نظافت را با خود به بالا بیاورد.
     

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااام به همه..... بعد یه مدت طولانی که نمیتونستم وارد سایت بشم,حالا اومدم خدمتتون با ادامه ی سلحشور....:ura::ura::ura:
    اینک ماجرا ادامه می یابد.....
    .........................................................................................


    فصل شانزدهم (سقوط)

    با پایان ماه آوریل, امیلی نیز کار خواندن کتاب های شیروانی را به اتمام رساند...کتاب هایی که سرگذشت هشت پادشاهِ متّحدِ قلمرویِ گسترده ای را در ذهن امیلی به تصویر می کشید. اما تمامی کتاب ها تا به دنیا آمدن دومین نسل پادشاهی کتاب ها , به پایان می رسید.
    آن روز, صبح اولین روز جمعه ی ماه مِی, امیلی قرار بود تا به همراه بچه ها به تماشای مسابقه ی بیس بال مدرسه که برایان و دیوید عضو تیم بودند, برود.
    روی پشت بام, بر روی پتوهای مسافرتی نشسته بود و در سکوت محله به موزیکی که در هندزفری می پیچید گوش می داد. از صبح که بیدار شده بود, بعد از صبحانه به پشت بام آمده بود و منتظر بود تا مارگارت برای رفتن او را صدا بزند.
    غرق در سکوت, ذهنش به سمت برادر برایان انحراف یافت و اینکه چرا او از خانواده طرد شده و چگونه او یک خون آشام است و یا چرا باید به my friend برادرش حمله کند.
    ناگهان, با ضربه دستی که بر شانه اش کوفته شد, از ترس از جا پرید و به عقب برگشت که با دیدن دیانا در کنارش و فلوریا در زیر پنجره, نفس عمیقی کشید ولی در همان لحظه, پایش بر روی سفال شل شده سر خورد و به سمت پایین پرت شد ولی در لحظه ی آخر دیانا مچ دستان اورا گرفت و او نیز با امیلی همراه شد.
    جیغ دو دختر سکوت محله را شکست. فلوریا به موقع مچ پای دیانا را گرفت و مانع از سقوطشان شد.
    -دیانا... دستمو ول نکن!
    دیانا که از ترس چشمانش را بسته بود,با صدای جیغ مانندی داد زد:
    -فلوریا... توروخدا محکم بگیر!
    مشکل بزرگتر این بود که دیانا دچار آکروفوبیا (ترس از ارتفاع) بود و این برای امیلی بدترین وضعیت قلمداد میشد.
    حالا امیلی در مابین پنجره ی اتاق خود و کتی در حال تاب خوردن بود. با دیدن جیمز در اتاقش که مشغول بازدید نقاشی های روی دیوار بود, بیشتر خود را تاب داد...
    دیانا سر خورد و بیشتر جلو آمد. دستانش از ترس خیس و عرق کرده شده بود... با صدای زیری جیغ زد:
    -امیلی نه!.............
    در آن سوی دیوار, رز با سینی لیوان شیر کاکائو وارد اتاق کتی شد.کتی پشت به پنجره روی تخت نشسته بود و مشغول دیدن آلبوم عکاسی کودکی اش بود. با ورود رزالین, سرش را بلند کرد و گفت:
    -اوه رز... بیا عکسامون رو ببین....
    رز نزدیک تر رفت و سینی را روی میز گذاشت. برگشت و خواست تا کنار کتی بنشیند که با دیدن امیلی که در پشت پنجره آویزان بود, با چشمان درشت شده سرجایش میخکوب شد. امیلی با قیافه نزار, از پشت پنجره های دوجداره داد میزد و از رز میخواست تا کمکش کند.
    کتی برگشت و گفت:
    -بنشین دیگه! چی شده؟
    خواست تا به سمت پنجره برگردد که رز به موقع او را چرخاند و کنارش نشست...
    -هیچی!... چیزی نیست... بیا عکسا رو نشونم بده.
    ولبخندی زورکی زد و کمی به عقب چرخید. امیلی هنوز در آن سو آویزان بود و از او کمک می خواست.
    کتی با تردید سرش را بلند کرد و گفت:
    -کسی داره منو صدا میزنه؟
    رز دستش را دور شانه کتی حلقه کرد و مصنوعی خندید...
    -هاهاهاها... چی میگی کتی؟.. البته که نه.... حتما اشتباه شنیدی.
    سپس به عکس امیلی اشاره کرد و گفت:
    -واو... امیلی رو ببین!
    در دیوار کناری, جیمز وارد اتاق امیلی شد و نگاهی به زوایای آن انداخت.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    اتاق آبی و پوسترهای تیم بیس بال. چند نقاشی قدیمی در نزدیکی پنجره چشمش را به خود گرفت.... نزدیک تر رفت تا بهتر ببیند. با دیدن نقاشی ها, از تعجب دهانش باز شد و بیشتر بر روی نقاشی ها تمرکز کرد...
    -واو... پدر و مادر امیلی.
    نگاهش به سمت نقاشی پادشاه و ملکه چرخید که با صدایی سرش را چرخاند. با شنیدن صدا از سمت پنجره, سرش را چرخاند و امیلی را دید که از دو دست آویزان, با فریاد اسم او را صدا می زند. به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد, به بیرون خم شد و با چشمان درشت شده گفت:
    -چی شده امیلی؟ تو اونجا چی کار میکنی؟
    دیانا از بالا که تنها تا شکمش معلوم بود فریاد کشید:
    -الان وقت سواله؟کمکمون کن جیمز!
    وجیغش در فضا پیچید.
    -باشه باشه... صبرکن... اِم... باید چی کار کنم؟
    امیلی نگاهی به دیانا انداخت و داد زد:
    -جیمز یه کاری بکن!
    -باشه باشه... هولم نکنین!
    سپس از طاقچه بالا رفت و یک پایش را بر لبه ی پنجره گذاشت و با یک دست قاب پنجره را گرفت. به سمت امیلی که مدام در حال عقب و جلو بود, خم شد و گفت:
    -دستت... دستتو بده من امیلی... مطمئن باش من می گیرمت!
    امیلی با چهره ی عرق کرده نگاهش را بین دست دیانا و جیمز چرخاند و در نهایت, دست چپش را از دست دیانا بیرون کشید و به سمت جیمز گرفت. دیانا از بالا با دو دست, دست راست امیلی را گرفت و جیغ زد:
    -فلوریا محکم بگیر!
    صدای خفه ی فلوریا از بالا آمد...
    -دیانا... خیلی سنگینین...
    جیمز بیشتر خم شد تا دست امیلی را بگیرد که در لحظه ی آخر, پایش سر خورد و به سمت بیرون پرتاب شد.
    -کمک!
    امیلی به سمت جیمز تاب خورد و درنهایت توانست پاچه ی راست شلوار جیمز را بگیرد. دیانا با حرص داد زد:
    -ما اگه بیوفتیم, تورو میکُشم جیمز!
    جیمز با بدنی برعکس, نگاهش را به ارتفاع هشت متری زیرشان انداخت و گفت:
    -البته اگه زنده بمونم!
    عینک جیمز از روی بینی اش سر خورد و بر روی چمن افتاد.
    -اوه نه!
    امیلی نگاهی به پایین کرد. سنگینی جیمز در دست چپش و سنگینی خودش و جیمز که از دست راستش آویزان بود, به بازوانش فشار می آورد و احساس میکرد که هر لحظه ممکن است که از وسط نصف شود. به سمت اتاق کتی تاب خورد تا از رز کمک بخواهد...
    -رز... رز... کمکمون کن!
    فلوریا فریاد زد:
    -بچه ها تاب نخورین!...
    دیانا به ارتفاع نگاه کرد و دوباره جیغ زد:
    -من نمی خوام اینجوری بمیرم!
    امیلی از پایین داد زد:
    -دیانا جیغ نکش!
    در بالا, صندلی از زیر پای فلوریا سر خورد ,کتانی دیانا از پایش در آمد و فلوریا و به اتاق پرت شد. فلوریا نگاهی به کتانی در دستش انداخت و گفت:
    -اوه نه... خدای من!
    در بیرون, دیانا جیغ کر کننده ای کشید و با دو نفر دیگر به پایین سقوط کرد.
    فریاد سه جوان, باعث شد تا گنجشک های درخت بید از شاخه به پرواز در بیایند. هر سه به زمین سقوط کردند ولی در نهایت ناباوری, جیمز هیچ دردی را در موقع برخورد به زمین احساس نکرد. در همان لحظه امیلی و دیانا نیز بر روی کمر او افتادند.
    -اوه... خدا... کمرم داره میشکنه... از روم بلند شین!
    امیلی و دیانا تکانی به خود دادند و از روی جیمز بلند شدند. جیمز دستش را دراز کرد تا عینکش را که در بیست سانتی صورتش بود از روی زمین بردارد.آن را به چشم زد و گفت:
    -به خیر گذشت!
    و مخفیانه نگاهی به سایه ی فرد پشت درختان پارک انداخت. دیانا به سمت جیمز یورش برد و با مشت به جان او افتاد...
    -دستت رو بده من امیلی؟ می گیرمت؟...آره جون خودت!
    بوق ون نقره ای باعث شد تا به آن سوی پرچین نگاه کنند. آیدن شیشه را پایین داد و رو به سه نفر دراز کشیده گفت:
    -وقت رفتنه... شما اینجا خوابیدین؟
    دیانا از حرص غرولندی کرد , بلند شد و به امیلی نیز کمک کرد تا بایستد.
    -بهتره حرف نزنی آیدن!
    آیدن با تعجب به صورت های سرخ هر سه وموهای ژولیده امیلی و دیانا نگاه کرد و شانه ای بالا انداخت.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    فصل هفدهم (آخرین بازی)

    -با سلام به همه ی تماشاچیان عزیز... به فینال شانزدهمین دوره از مسابقات بیس بال مدارس لندن خوش آمدید.... فینال این دوره از مسابقات بین تیم های گوی سرخ از دبیرستان ویلسون و ستاره ی شمال از دبیرستان کوییدِنه... این هم بازیکنان جوان تیم گوی سرخ که دارن وارد زمین میشن... تامپْسون... باتْلِر... .....رایت.... بونز... بِلفورد......................
    صدای گزارشگر مسابقه همراه با تشویق تماشاچیان در فضای ورزشگاه طنین می انداخت. بازیکنان یک به یک وارد زمین می شدند و رز مدام در کنار امیلی هورا می کشید و با چوب بیس بال بادی خود به کف دستش ضربه می زد.
    -آره بچه ها نابودشون کنین.... برو برایان.. دیوید... هی....
    دیانا همانطور که بازیکنان را تشویق می کرد, به سمت امیلی خم شد و به خاطر هیاهوی ورزشگاه فریاد زد:
    -اون از تو بیشتر شوق داره!
    وبه رز اشاره کرد. امیلی خندید و کلاه کَپ آرم تیم گوی سرخ را کمی بالا داد. دسته ی موهایش را از بند پشت کلاه رد کرد تا گردنش کمتراذیت شود... تنها شانسی که داشتند این بود که به ردیف صندلی های آنها آفتاب نمی تابید. با کف دست به دستکش بیس بالِ دست دیگرش ضربه زد و هم صدا به تشویق تیم پرداخت.
    -و اورسون میره تا برای پرتاب توپ آماده بشه... نتیجه تا به الان یازده به هفت به نفع تیم گوی سرخ پیش رفته... خب... در جای خود قرار میگیره و بالاخره.... توپ رو پرتاب میکنه.... اووووه!
    فریاد هواداران تیم گوش سرخ به هوا رفت و ولوله ای در ورزشگاه ایجاد شد... امیلی و رز مدام جیغ میزدند و برایان و دیوید را تشویق می کردند....
    -اوه بله... این هم رایته که با قدرت به توپ ضربه میزنه و اون رو از لوزی خارج میکنه... حالا چوب رو میندازه زمین و به سمت شماره ی سه میدَوه....
    امیلی مشغول تعقیب دویدن برایان با چشم بود که به یکباره هیاهو فروکش کرد... نگاهی به بقیه انداخت... همه مشغول تشویق بودند ولی انگار که فقط امیلی صداها را نمی شنید. با چشم تماشاچیان را نگاه می کرد که صدایی آشنا, در کنار گوشش گفت:
    -فرار کنین امیلی...
    قلب امیلی به تپش سریعتر وادار شد... سرش را به پشت سر چرخاند... مطمئن بود که صدای مادرش را شنیده است.
    صدای مادرش دوباره در گوشش طنین انداخت:
    -فرار کن امیلی... دوستات رو خبر کن.... فرار کنین.
    صدای هیاهوی ورزشگاه دوباره بلند شد. سرش را چرخاند و داد زد:
    -مامان... مامان.
    دیانا بی توجه به او به نقطه ای در سمت راست خیره شده بود... به فلوریا و رز نگاه کرد... آنها نیز به چیزی در گوشه ای دیگر نگاه می کردند. به عقب برگشت... آیدن وجیمز نیز همینطور بودند. رز چوب بیس بال را به زمین انداخت, با چشمان لرزان به سمت او برگشت و گفت:
    -امیلی... فکر کنم اون فرد سیاه پوش رو میتونم ببینم... فقط این بار چند نفرن!
    کوبش قلب امیلی بیشتر شد. نگاهش را در میان جمعیت چرخاند...
    درست بود... می توانست چند فرد سیاه پوش را در نزدیکی خودشان ببیند که مردم بی توجه به آنها در حال تماشای مسابقه بودند. در همین حین آیدن و جیمز از پشت سرشان فریاد زدند:
    -فرار کنین بچه ها... اونا اینجان!
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    به سرعت دست توسط رز کشیده شد و به سمت مسیر خروجی حرکت کردند... با عجله از میان تماشاچیان رد می شدند و داد و اعتراضشان متوجه شان می شد....
    دیانا- بدو امیلی...
    امیلی مسخ شده توسط رز کشیده میشد و به دنبال آیدن و جیمز می دوید. در پشت سر,فلوریا و دیانا و هشت فرد سیاهپوش در تعقیبشان بودند... نگاهی به لوزی سبز رنگ انداخت و داد زد:
    -اما رز... برایان... دیوید.. اونا تو زمینن!
    رز نگاهی به پشت سر انداخت و داد زد:
    -اونا خودشونو می رسونن... عجله کن امیلی!
    پایین تر از آستین کوتاه تی شرتش, سوزشی شدید حس کرد ولی مجالی برای اهمیت به آن نداشت. در زمان کوتاهی که امیلی اصلا نفهمید که چطور سپری شد, به پارکینگ رسیدند و سوار وَن شدند. برایان و دیوید در لحظه ی آخر خود را به ماشین رساندند و خود را به درون آن پرت کردند. فلوریا داد زد:
    -درو ببندین... ببندین... دارن میان!
    امیلی خم شد و در را کشید. نگاهی به شیشه ی عقب انداخت... افراد سیاهپوش با سرعت به دنبال ماشین می دویدند. صدای جیغ لاستیک های ون در اثر چرخیدن و حرکت ناموزون, در پارکینگ می پیچید. با فریاد دیوید سرش را به سمت او چرخاند...
    -مراقب باش آیدن... فرمونو بچرخون... بچرخون.
    اما دیر شده بود و آیدن به دو نفر فرد سیاهپوش که در جلو می دویدند برخورد کرد.
    رز-اوه خدای من! اونا اینجا چی کار می کنن؟
    امیلی ,کلافه دستکش بیس بال را از دستانش بیرون کشید و کلاهش را بالاتر داد... از حالت خوابیده درآمد و کف ون کنار دیانا نشست...
    -اونا کیَن؟
    دیانا عرق پیشانی اش را پاک کرد و نگاهی به شیشه ی عقب انداخت... برگشت و داد زد:
    -اونا هنوز دنبالمونن!
    این بار امیلی داد کشید..
    -یکی به من توضیح بده اینجا چه خبره؟
    برایان برخاست و به خاطر کوتاهی اتاقک خم شد...
    -دقیقا نمی دونیم... اما فکر میکنم از همون افرادی باشن که دنبال تو و کتی بودن.
    سپس به عقب ماشین رفت. دمبل فلزی را از کف ون برداشت و شیشه ی عقب را شکست... هدف گرفت و سپس دمبل را به سمت یکی از پنج نفر تعقیب کننده پرتاب کرد. دمبل, به شکم یکی از افراد برخورد کرد و آن را بیهوش کرد.
    دو نفر از آنها سریعتر دویدند و امیلی تا جایی که چشمانش درست می دید, تشخیص داد که در کف دستان آن دو نفر گوی نورانی و طلایی رنگی ایجاد شده است.
    دو تعقیب کننده گوی را به سمت ون پرتاب کردند... برایان به سمت امیلی و دیانا پرید و آنها را به زمین خواباند...
    -مراقب باشین!
    دو گوی, به سقف ون برخورد کردند و در کسری از ثانیه, سقف ون منفجر شد.
    رز که دستانش را سپر سرش قرار داده بود بلند گفت:
    -حالا چی کار کنیم؟
    جیمز نگاهش را از سقفی که حالا تنها چند قسمت از لبه های آن باقی مانده بود,گرفت و گفت:
    -برو خونه ی ادوارد آیدن... با آخرین سرعتی که میتونی... برو...
    آیدن نگاهی به آینه کناری انداخت و در لحظه ی آخر, فرمان را چرخاند و یکی از افراد را بین دیوار و ماشین گرفتار و از دور خارج کرد. سپس از سراشیبی بالا رفت و از پارکینگ خارج شد.
    باد در اثر سرعت زیاد با لبه های برآمده ی سقف برخورد می کرد و سوت میزد سپس در کابین خودرو می پیچید.
    فلوریا مویش را از جلوی دهانش کنار زد و وگفت:
    -مثل اینکه دیگه دنبالمون نمیان.
    برایان نگاهی به پشت سر انداخت و گفت:
    -فکر نکنم... اونا بازم ما رو پیدا میکنن.
    امیلی -چرا؟...اصلا برای چی دنبالمونن؟
    برایان از جواب طفره رفت ونگاهش بر روی بازوی امیلی ثابت شد... به سمتش رفت و پایین لباس تیم خود را جِر داد. بازوی امیلی را با دست جلو آورد و گفت:
    -بازوت زخمی شده.
    امیلی نگاهی به بریدگی بازویش کرد که خون کمی از آن بیرون میزد و رد خون خشک شده تا آرنجش امتداد داشت... نگاهی به برایان که حالا با حوصله مشغول بستن زخم بود, انداخت و گفت:
    -نفهمیدم... احتمالا تو ورزشگاه اینطوری شد.
    دیانا نگاهش را از آینه ترک خورده درب کشویی گرفت و با انگشت, کبودی بزرگ و برآمده ی پیشانی اش را لمس کرد... نگاهی به بقیه که حالا پراکنده و درمانده در کف کابین نشسته بودند, انداخت.
    ماشین مدام تکان می خورد و مسافرانش را مانند گلوله های مهره تکان می داد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    سلام دوستان....
    به اندازه ای خسته ام که انگار یه خونه رو به تنهایی اسباب کشی کردم...ای وای....هعی...
    yes-sir-crazy-rabbit-emoticon.gif

    خب...عاقا یه چیز....
    شما چرا انقدر بیحالین دوستان؟؟؟
    عاقا یه نظری چیزی...بدنیست بوخودا....
    pheew-crazy-rabbit-emoticon.gif

    ماچ به روی گل همتون... بریم ادامه......
    magic-left-crazy-rabbit-emoticon.gif

    ............................................


    فصل هجدهم (پناهگاه)

    بالاخره بعد از نیم ساعت رانندگی در شرایط سخت, ون در مقابل خانه توقف کرد و افراد درون آن با عجله پیاده شدند. فلوریا با مشت به در می کوبید که در نهایت باز شد و چهره ی وحشت زده ی مارگارت را دیدند. با عجله خود را به دورن خانه رساندند. برایان دست امیلی را گرفت و به دنبال خود به ساختمان برد. مارگارت در را بست و نگاهی به افراد انداخت که حالا زخمی و عرق کرده به خانه پناه آورده بودند. جلوتر رفت و گفت:
    -چه اتفاقی افتاده بچه ها؟ برای چی انقدر زود برگشتین؟!
    دیوید به سمت او رفت و با صدایی که در حد وزوز شنیده میشد, با مارگارت صحبت کرد. برایان دست امیلی را کشید و او را به دنبال خود به طبقه ی بالا برد...
    -چه اتفاقی داره میوفته برایان؟
    آخرین پله را جهش کردند و برایان گفت:
    -بزودی همه چیز رو می فهمی.
    سپس ایستاد , به چشمان امیلی که حالا روشن تر از هر وقت شده بودند خیره شد و گفت:
    -برو و هر وسیله ی ضروری که نیاز داری رو جمع کن تو یه کوله پشتی, هر چیزی که نیاز واجب داری رو بردار. یه لباس گرم اضافی هم با خودت بیار.
    -اما واسه چ...
    برایان دست امیلی را فشرد و سپس به سمت اتاق کتی رفت...
    -من کتی رو آماده می کنم... برو حاضر شو... باید از اینجا بریم..
    -اما من تا ندونم چه خبر شده از اینجا بیرون نمی رم.
    برایان ایستاد و به سمت امیلی برگشت...
    -خواهش میکنم امیلی... مسئله ی جون همه ی ماست.... الان نمی تونم توضیح بدم ولی بدون حالا, نه تنها تو و کتی, بلکه ما هم تو خطر هستیم.
    آب دهان امیلی خشک شده بود. زبان خشک اش را در دهن چرخاند و به زحمت سر تکان داد...
    -باشه... فهمیدم.
    سپس به سمت اتاقش دوید ولحظه ای ایستاد... دستش را به پیشانی زد و متحیر به اتاقش نگاه کرد... ذهنش انگار که قفل کرده بود. با فریادی که از پایین آمد, در جایش بالا پرید...
    -اونا اینجان بچه ها... عجله کنین.
    کوبش قلب امیلی را انگار در فضا پخش می کردند.. بی نهایت قوی و بلند می زد.
    با قدم های مستاصل به سمت پنجره رفت... با نفسهای لرزان سرش را کمی جلو برد تا بتواند بیرون را نگاه کند.
    حتی از پشت پرده ی حریر, می توانست هیکل های سیاه پوشی را ببیند که در جلوی خانه گارد گرفته و چندین نفر از آنها با افرادی دیگر در حال زد و خورد بودند . با ترس به عقب برگشت... حالا ذهنش به سرعت نور در حال کار کردن بود ولی نمی دانست که اول چه کار کند. با یادآوری حرف برایان, به سمت کمد رفت ,نگاهش برای لحظه ای کوتاه به چهره ی رنگ پریده و عرق کرده اش در آینه افتاد ولی زمانی برای تامل نداشت.
    در را باز کرد و از زیر وسایل هایش,کوله پشتی برزنتی کوهنوردی اش را بیرون کشید. به سمت کنسول رفت و موبایل, شارژر, قاب عکس والدینش و فلوریا وکیف پول را برداشت وساعتش را به مچ دستش بست... از درون کشو, یک سویشرت و بلوز و یک شلوار جین بیرون کشید و آن را درون کوله چپاند. لوله ی پلاستیکی کاغذ هایش را از تکیه دیوار برداشت. نقاشی های دیوار را کند بعد از خالی کردن لوله, نقاشی ها را درون لوله گذاشت و درش را بست, آن را کنار سویشرت چپاند و زیپ اش را کشید. از چوب لباسی گوشه اتاق, شومیز چهارخانه ای را برداشت و به تن کرد... دکمه های آن را تا نیمه بست و کلاه کپ را روی سرش تنظیم کرد.کوله را برداشت وبر روی شانه هایش انداخت. به بیرون رفت که این بار مارگارت بلند تر از همیشه فریاد زد:
    -برایان.. امیلی... عجله کنین...
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    همزمان, برایان با کوله ای صورتی و کوچکتر به همراه کتی که ترس و نگرانی از تک تک اجزای چهره اش می بارید بیرون آمد. به سمت پله ها دوید وامیلی نیز به دنبال او روان شد.در طبقه ی پایین, بقیه افراد منتظر به آن سه نگاه کردند. مارگارت سه کوله پشتی را که امیلی نمی دانست چگونه به این سرعت آماده شده را به دست جیمز,دیوید و آیدن داد و به سمت امیلی برگشت. برای اولین بار بود که امیلی نگرانی را آنقدر واضح در چهره ی مارگارت می دید. فریاد ها در پشت در همچنان می آمد و صدای زد خورد به گوششان می رسید....افرادی که امیلی نمی دانست از کجا آمده وحتی کیستند, با افراد سیاهپوش مقابله میکردند. مارگارت نگاهش را به چشمان امیلی دوخت و گفت:
    -باید برین عزیزم.. این خونه دیگه امن نیست... برو... کتی رو باخودت ببر و مراقبش باش, من و ادوارد خودمون رو به شما می رسونیم.
    امیلی سری تکان داد و کتی به سمت او آمد. امیلی دست کتی را محکم گرفت و گفت:
    -از کنارم دور نشو.
    کتی با ترس سرش را تکان داد. رز به سمت برایان رفت و کوله ی کتی را از او گرفت و بر دوش خودش انداخت. مارگارت نگاهی به در انداخت, سپس به سمت زیر پله ها رفت و گفت:
    -دنبالم بیاین.
    ناخن هایش را بین یکی از الوارها انداخت و آن را بلند کرد... به ترتیب با کمک فلوریا بقیه را نیز بلند کرد و دریچه ای آهنی و نیمه زنگ زده در زیر کف پوش خانه نمایان شد. مارگارت دستگیره ی زنگ زده ی آن را به بالا کشید و دریچه را باز کرد. بوی نا و رطوبت در زیر پله پیچیده شد.
    مارگارت بلند شد و به برایان نگاه کرد...
    -از این راه برین, بعد از شما دریچه رو مسدود می کنم... این راه شما رو به جنگل میرسونه.
    برایان سر تکان داد. رز نزدیک رفت و گفت:
    -من اول میرم.
    سپس آرام از پلکان مخفی پایین رفت. بعد از او یکی یکی افراد به پایین رفتند.
    امیلی کتی را با احتیاط به دریچه فرستاد...
    -آروم برو کتی...
    برگشت و نگران به مارگارت نگاه کرد.
    -اما..... تو و ادوراد چی؟
    -ما خودمون رو به شما میرسونیم...
    همان لحظه ضربه ای به در وارد شد. مارگارت او را به سمت دریچه هل داد و گفت:
    -عجله کن... برو...
    امیلی نگاه آخرش را به مارگارت انداخت و از پلکان پایین رفت. دریچه بالای سرش بسته شد و تاریکی اطرافش را فرا گرفت, با احتیاط پایین رفت و در نهایت پایش را بر روی زمین سخت گذاشت. با شنیدن صدای شلپ آب گفت:
    -برایان... اینجا کجاست؟
    نفس های گرم برایان را کنار گوش خود حس کرد...
    -نمیدونم.
    صدای زیپ آمد و بعد, نور سفید چراغ قوه ی بزرگ کمک کرد تا بتوانند اطراف خود را ببینند. برایان نور را به دیواره های دایره ای مرطوب انداخت و گفت:
    -فکر کنم مسیر فاضلابه... بهتره بریم.
    امیلی کتی را به سمت خود کشید و در کنار رز به دنبال بقیه رفت. هیچ کس حرف نمی زد و تنها در صدای چکه ی آب بر کف راه آب, مسیرشان را ادامه می دادند.
    مسیر نسبتا طولانی را طی کرده بودند... آنقدر که کف پنجه های امیلی به زق زق افتاده بود. خواست از کتی چیزی بپرسد که نوری را در انتهای مسیرشان دید.
    دیوید جلوتر دوید و به بالا نگاه کرد, پس از لحظه ای داد زد:
    -رسیدیم... جنگله!
    یکی یکی به نور نزدیک شدند و درنهایت, همه در زیر خروجی قرار گرفتند. برایان چراغ قوه را خاموش کرد و از نردبان فلزی متصل به دیوار بالا رفت. بقیه نیز به دنبال او بالا رفتند و در آخر, امیلی به کتی کمک کرد تا بالا رود.
    نور از میان شاخ و برگ انبوه جنگل عبور میکرد و طیف سبز رنگ خود را بازتاب میکرد. درختان بلند و سر به فلک کشیده ی کاج و راش و افرا در هم رشد کرده بودند... هوا در زیر سایه ی درختان و گیاهان پهن و بلند, دم کرده و گرم بود.کف جنگل پر بود از خزه, چمن و سرخس هایی که بعضی از آنها بیش از یک متر رشد کرده بودند. بر روی خاک مرطوب و گرم جنگل قدم گذاشت و دست کتی را گرفت. بالاخره کتی با نگرانی نگاهش کرد و گفت:
    -ما داریم کجا میریم امیلی؟
    امیلی نگاهش را بین فضای سبز اطرافش چرخاند و گفت:
    -نمی دونم...
    و منتظر به بقیه نگاه کرد. آیدن کوله را بر روی شانه اش ثابت کرد و عرق پیشانی اش را پاک کرد, خنجر نسبتا بزرگی را از جیب کناری کوله ی دیوید درآورد و گفت:
    -بهتره کنار هم بمونیم.
    جیمز جلوتر رفت و گفت:
    -باید تا قبل از اینکه شب بشه برسیم.
    بقیه به دنبال او راه افتادند. امیلی پرسشگر به فلوریا نگاه کرد و گفت:
    -به کجا برسیم؟
    فلوریا دست او را کشید و گفت:
    -بهتره حرکت کنیم... جنگل تو شب خطرناکه.
    امیلی بی حرف دیگر به همراه فلوریا پیش رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    تقریبا ساعاتی بود که پیاده, راهشان را از میان شاخ و برگ های انبوه جنگل می یافتند و جلو می رفتند. آرام سرش را نزدیک کتی پایین آورد و گفت:
    -خسته شدی کتی؟
    کتی نگاهش را از اطراف گرفت و گفت:
    -نه خیلی... اما باید به یه جای امن برسیم.
    امیلی لبخندی زد که برایان ایستاد تا در کنار آنها بیاید. فلوریا قدم هایش را تند کرد تا به کنار دیوید برود.
    -خسته شدی امیلی؟
    امیلی نگاهی به چهره ی خیس برایان انداخت و گفت:
    -نه ولی میشه...
    برایان دستش را دور شانه امیلی حلقه کرد و گفت:
    -نه فعلا...وقتی برسیم بهت توضیح میدم.
    امیلی تسلیم چیزی نگفت و به راه رفتن ادامه داد.
    تقریبا یک ساعت بعد, در حالی که امیلی زمان را از روی ساعت کثیفش سه بعد از ظهر میخواند, توقف کردند. پسرها چند بطری آب را از درون کوله ها بیرون آوردند و بین افراد پخش کردند. امیلی بطری آب را باز کرد و آن را به دست کتی داد...
    -بیا کتی...
    به سمت دیوید که بر روی کنده ی بزرگ درخت نشسته بود رفت و گفت:
    -برای چی توقف کردیم؟
    دیوید بطری را از دهانش پایین آورد و گفت:
    -برای اینکه رسیدیم.....ام....آره, باید همینجا باشه.
    امیلی نگاهی به اطرافش انداخت. تماماً درخت و سرخس و برخی گیاهان ناشناخته اطرافش را پر کرده بودند. پوزخند زد و گفت:
    -اینجا؟... اون مکان امن مخفیتون اینجا بود...وسط جنگل؟جنگلی که من حتی نمیدونم چطوری از وسط لندن سردرآورده؟
    جیمز نزدیک آمد و در حالی که پارچه ای که به سرش بسته بود را باز می کرد گفت:
    -نه دقیقا اینجا...در ضمن, ما الان از لندن خارج شدیم.
    -یعنی چی؟
    جیمز چیزی نگفت و به سمت کپه ی عظیمی از شاخ و برگ و سرخس رفت.
    -خنجر رو بده دیوید.
    دیوید خنجر را از کمرش بیرون آورد و به سمت جیمز پرت کرد.
    - آیدن بیا کمک.
    آیدن بطری آب را پایین آورد و درش را بست, دهانش را پاک کرد و به سمت جیمز رفت. جیمز خنجر را از غلافش بیرون کشید و شاخ و برگ های در هم تنیده را پشت سر هم قطع کرد. سپس با کمک آیدن آن ها را کنار زد و در نهایت, دهانه ی سنگی چاه آب نمایان شد... بدون هیچ چرخ چاهی.
    امیلی جلوتر رفت و بالای دهانه ی چاه ایستاد. چند خرده سنگ به درون چاه افتادند ولی صدایی از برخورد آنها به آب نیامد. سرش را بلند کرد و با طعنه گفت:
    -این همون مکان امنتونه؟ یه چاه خشک؟
    دیوید لبخندی زد و گفت:
    -بهتره صبور باشی امیلی... بزودی اونجا رو هم می بینیم.
    سپس به روی جمع برگشت و دستانش را به هم کوفت..
    -بچه ها. آماده بشین... باید بریم.
    پسرها کوله هایشان را برداشتند و برایان نیز بعد از اینکه کوله ی امیلی را برداشت, کتی را با خود به سمت امیلی آورد.
    رز کوله ی کتی را برداشت و در بغـ*ـل گرفت. نزدیک شد و همانطور که به چاه خیره شده بود, به امیلی گفت:
    -شنیدم این کار خیلی هیجان داره!
    برایان کوله را به دست امیلی داد و کمکش کرد تا به دوش بیاندازد... سپس به بالای چاه رفت و با حرص به جیمز گفت:
    -چاه؟... دروازه اینه؟
    جیمز کوله اش را بر دوش انداخت و گفت:
    -غر نزن برایان.... ما نمیدونیم دروازه ی دیگه ای وجود داره و یا حتی اگه هست,کجاست... فلیپ اینجا رو آخرین بار گفت.
    برایان به امیلی و کتی اشاره کرد و گفت:
    -ولی اونا چیزی نمیدونن!
    جیمز نگاهی ارزیابانه به امیلی و کتی انداخت, سپس با خونسردی لبخند زد و به شانه ی برایان کوفت.
    -نگران نباش... اونا از پسش بر میان.
    سپس بلند گفت:
    -کی اول میره؟
    دیانا با خوشحالی جلو رفت و بر بالای دیوارچاه سنگی ایستاد.
    -من!
    امیلی جلو رفت و با ترس گفت:
    -مراقب باش دیانا!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا