فصل پانزدهم (اتاق مخفی)
پایان ماه مارس و آغاز آوریل, شروعی برای زندگی و حیات مجدد طبیعت بود و بار دیگر, فرش سبز طبیعت را در زمین می گستراند. درخت بید دوباره سبز و با طراوت شده بود و بوته های گل مارگارت نیز در باغچه به بار نشسته بودند. هوا نسبتا خنک و دلپذیر بود و شرایط را برای قدم زدن های عصرگاهی برای افراد فراهم می کرد. همین بهانه ای شد برای گشت زنی در لندن در عصرِ شنبه ای خنک و دلپذیر برای امیلی و برایان.
به سمت برایان برگشت و با لبخند گفت:
- خوش گذشت, ممنون بابت امروز.
برایان جلوتر رفت و امیلی را در آغـ*ـوش کشید. بـ..وسـ..ـه ای بر موهای امیلی زد و عقب رفت..
- مراقب خودت باش امیلی.... هر اتفاق یا کاری پیش اومد بهم زنگ بزن, باشه؟
امیلی سری تکان داد و به سمت در خانه رفت. برایان تا لحظه بسته شدن در چوبی, نگاهش را از او نگرفت. از بعد از ماجرای پیتر, نسبت به امیلی حساس تر شده بود و بیشتر مراقب اطراف بود. نگاهی سرسری به پارک انداخت و به سمت انتهای خیابان پیش رفت.
امیلی کیفش را از شانه گرفت و بلند گفت:
- من برگشتم مارگارت.
صدایی به او پاسخ نداد. نگاهی به ورودی آشپزخانه انداخت از پله ها بالا رفت.
- کتی؟ ماری؟
پله ها تمام شد و نگاهی به سرتا سر راهروی بالا انداخت. مارگارت از انتهای سمت چپ راهرو با کپه ای بزرگ از کاغذ های مچاله شد به او نزدیک شد و گفت:
- سلام عزیزم... آروم تر, کتی خوابه.
امیلی سری تکان داد و به سمت اتاق رفت. قبل از اینکه در اتاق را باز کند, نگاهی به در قهوه ای سوخته ی انتهای راهرو کرد. دری که هیچ وقت نتوانست وارد آن شود.
آخرین ویرایش: