کامل شده رمان سلحشور (ارتش عقاب) | *نونا بانو* کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام جلد از سه گانه ی سلحشور را بیشتر دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    186
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
با ظهور و ایستادن بر سنگ فرش دهکده، چشمانش را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت. ماریان خواست که دست امیلی را رها کند؛ ولی چیزی مانع امیلی شد و دست ماریان را محکم‌تر گرفت. با اخم، در تاریکی نیمه شب، به خانه‌ها و مغازه‌ها نگریست.
شیشه‌های جرم گرفته‌ی خانه و مغازه‌های تخته کوب شده، زنگ هشدار را در وجود امیلی به صدا در آورد.
همان‌طور که در سر جایش آهسته می‌چرخید و با دقت بیشتری مکان را ارزیابی می‌کرد، زمزمه کرد:
- ماریان حواست باشه، این‌جا یه چیزی درست نیست.
امیلی دست او را رها کرد و حالت دفاعی گرفت. امیلی از غیب، دو شمشیر مخفی شده‌اش را ظاهر کرد و یکی از آنها را به دست ماریان داد.
امیلی همان‌طور که شمشیرش را به دفاع در دست گرفته بود، نشانه‌ها را در ذهن بررسی کرد.
شیشه‌های جرم گرفته، مغازه‌های بسته و تخته کوب شده، بوی ناخوشایندی که همراه سرما در هوا گسترده بود و سکوت خوفناکی که در فضا حکمرانی می‌کرد و حتی نشنیدن صدای بال زدن پرنده‌ای. همه و همه باعث تشویش بیشتر امیلی شد.
با قدم‌های آهسته، از خانه‌های دهکده یکی پس از دیگری عبور کرد و اخم‌هایش بیشتر در هم فرو رفت. ماریان نیز در پشت سر او با احتیاط حرکت می‌کرد و چشمانش را با دقت در محیط می‌گرداند.
با نزدیک شدن به چمن‌زار بین دهکده و فضای خارج کاخ مرمر، نگاه امیلی بر چمن‌زار خشک و سیاه شده چرخید که گویی آن را آتش زده بودند.
سرش را بالا گرفت و اولین قدم را بر روی چمن‌های سیاه شده گذاشت که ناگهان، با پیچیده شدن صدای هراس‌انگیز شیپوری در دو برج از برج‌های کاخ مرمر، در جا میخکوب شد و بلافاصله، شعله‌های نورانی مشعل‌ها در فضا به حرکت درآمدند. صدای چکمه‌ها از هر سو به گوش رسید و در زمانی کوتاه، در محاصره‌ی سربازان سیاه‌پوش درآمدند.
امیلی با دیدن سربازان و استشمام بوی قوی‌تر نامطبوع در فضا، چشمانش از حیرت گشاد و صدایش بلند شد.
- این امکان نداره...
ماریان که از پشت سر به او پشت کرده و گاردش را بالا گرفته بود، نگاهش را از سربازان اطرافش، یکی پس از دیگری گرداند و گفت:
- امیلی چه اتفاقی افتاده؟ این‌جا کجاست؟ این سربازها کی هستن؟
امیلی با خشم و انزجار، شمشیرش را بالا گرفت و با فریاد گفت:
- تارتارین‌ها!
و به سمت دسته‌ی سربازان مقابلش حمله ور شد.
صدای شیپور در آمیخته با صدای چکاچاک شمشیرها، مردم خواب‌زده را بیدار کرد و انوار کم سوی شمع‌ها یکی پس از دیگری، در پشت پنجره‌ی خانه‌های دهکده روشن شد.
درگیری دلیرانه‌ی دو غریبه‌ای که با سربازان داریان، در مسیر دهکده در حال رخ دادن بود، توجه افراد پنهان شده را بیشتر کرد و کم کم، سرهایی از پنجره‌ها بیرون آمده و درهای بسته‌ی خانه‌ها، به اندازه‌ای که معرکه قابل دیدن باشد، گشوده شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    هیجان درگیری آن‌قدر زیاد بود که ترس کنار رفت و چندین نفر پا را فراتر گذاشته، در مقابل در خانه‌ها ایستاده و اتفاق را نظاره می‌کردند. کم کم، پچ پچ افراد نیز به صدای بلند و درهم محیط اضافه شد.
    - اون‌ها کی هستن؟
    - خدایا نجاتشون بده!
    - مگه حکومت نظامی رو به همه اطلاع ندادین پسرها؟
    و مرد به چهار پسر خود، با خشم نگریست و با نگرانی به مقابله‌ی آن دو نفر برای دستگیری نگاه کرد.
    زنی از میان افراد، شجاعت بیشتری به خرج داد و چند قدم جلوتر از در خانه رفت. با دقت به چهره‌ی دو نفر نگاه کرد و با دیدن یکی از چهره‌ی دو دختر، قلبش به تپش درآمد و دستانش به دور دامن دوده گرفته‌اش چنگ شد.
    - خدایا!
    همزمان با رسیدن گروهی دیگر از سربازان، شمشیر از دست امیلی به هوا پرتاب شد و شلاق یکی از سربازان به دو مچ پایش پیچید؛ ولی با جادوی سریع امیلی، شلاق به دور گردن سرباز جهش کرد و آزاد شد. نیزه‌ی یکی از سربازان کشته شده را از زمین برداشت و دوباره به مبارزه پرداخت. حالا جمعیت دهکده، با حیرت و ترس، منتظر ایستاده بودند. منتظر این‌که تا چند دقیقه‌ی دیگر آن دو نفر دوام خواهند آورد؟!
    - اون‌ها نباید این‌جا می‌اومدن.
    - مگه مرز ممنوعه رو نمی‌دونستن؟
    - احتمالا غریبه و مهاجرن.
    - آخه کدوم مهاجر زن؟! همه‌ی سرزمین‌ها می‌دونن چه اتفاقی افتاده.
    عرق از چهره‌ی امیلی و ماریان می‌‌چکید و دستان ماریان از ضربات مداوم شمشیر دردناک شده بود. گندآبه بر چهره‌ی هر دو پاشیده شده بود و قسمت‌هایی از صورت هر دوی آن‌ها سیاه و آلوده به نظر می‌‌رسید.
    با چرخاندن نیزه به دور حصار سربازان، نگاهش در نگاه دختری آن سوی سربازان گره خورد و حرکت نیزه متوقف شد. پسری از میان افراد، با دیدن چهره‌ی امیلی، با چشمان حیرت زده، فریاد زد:
    - اون ملکه امیلیه... اون ملکه امیلی جونزه!
    بلافاصله توجه افراد بیشتر شد و همزمان، شمشیر از دست ماریان خارج شد و طناب‌های سیاهرنگ به دور هر دو تنیده شدند.
    همان‌طور که نگاه امیلی بر دختر خیره مانده بود، با صورت بر سنگ فرش دهکده پرت شد و خون در دهانش فواره زد.
    سربازان با خشونت، او و ماریان را بلند کردند و گروهی دیگر از سربازان، با تهدید و نیزه به دست، به سمت مردم تماشاچی رفتند.
    همان‌طور که سربازی دیگر، حلقه‌های جادو را از دست او و ماریان خارج می‌کرد، نگاهش کماکان بر روی آن دختر ثابت مانده بود.
    مردم، گویی شرایط را دریافتند و از بهت معرکه‌ی هیجان انگیز خارج شدند. با ترس و دلهره به سمت خانه‌های خود هجوم بـرده و درها یکی پس از دیگری بسته شدند. دختر، با سرعت به سمت خانه‌ای دوید و قبل از رسیدن سربازان، در باز شد و به داخل خزید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    با دهان خون آلود، سرش را خشمگینانه کنار کشید و چشم از مسیر رفتن فلوریا گرفت. با خشونت، کشیده شد و چند قدم از ماریان دور شد.
    نگاه نگرانش را به ماریان داد که گوشه‌ی لبش خون آلود و از بینی‌اش خون جاری بود. پس فریاد دردناک ماریان را در هیاهو شنیده بود.
    چهار سرباز امیلی را در حصار گرفتند و دیگر نتوانست ببیند که سر ماریان چه بلایی آمد.
    سربازی از پشت سر، با شدت امیلی را به جلو راند و امیلی و ماریان در حصار شصت سرباز سیاه‌پوش، به سمت دروازه‌ی اصلی کاخ مرمر به حرکت درآمدند. تا زمانی‌که به دروازه برسند، امیلی محو منظره‌ی اطرافش شده بود.
    درختان خشکیده و مسیر، سنگلاخی و گل آلود شده، رودخانه‌ی لوسید خشک شده و جنگل کوهستانی در تاریکی و مه فرو رفته بود. دیگر نه صدای پرنده‌ای به گوش می‌رسید، نه صدای خروش آب رودخانه.
    چشمش از دور به کاخ افتاد. تمام پیچک‌های روییده بر سنگ‌های کاخ، خشک شده و فرو ریخته، شیشه‌های رنگی پنجره‌ها دیگر وجود نداشت و پشت تمامی پنجره‌ها، حفاظ‌های فلزی قرار گرفته بود. حتی از این فاصله هم می‌توانست لایه‌های جادوهای حفاظتی بر کاخ را تشخیص دهد؛ سنگ‌های مرمر درخشش محسوسی داشتند.
    خشم در درونش، هر لحظه به اوج خودش نزدیک می‌شد.
    از خشم، دندان‌هایش را بر هم سایید و با شدت بازوانش را در میان طناب‌ها تکان داد. دو سرباز دو سمت او، بلافاصله بازوانش را با قدرت گرفتند و اجازه‌ی حرکت را از او سلب کردند؛ ولی این صدای خشمگین امیلی بود که سکوت حاکم شده را می‌شکست و تا دل کوهستان نفوذ می‌کرد.
    - شما هیچ وقت به چیزی که می‌خواهید نمی‌رسید، هیچ وقت پیروز نخواهید شد. وریردین باقی خواهد ماند، وریردین پیروز خواهد شد.
    ماریان ولی بی‌خبر از همه جا، با چهره‌ای خون آلود در میان سربازان به جلو رانده می‌شد.
    با نزدیک شدن به دروازه، صحنه‌ی بعدی، مانند پتک بر سر امیلی فرود آمد.
    همان‌طور که قدم به قدم به دروازه‌ی اصلی نزدیک می‌‌شدند، نگاه امیلی بر بالای دروازه خیره ماند. هفت طناب آویزان از بالای دروازه و هفت سر انسان که از طناب‌ها آویزان بودند.
    با عبور از زیر دروازه، احساس کرد که نفسش در گلو تنگ شد، چشمانش از حجوم اشک، به سوزش افتاد و اشک‌هایش جریان گرفت.
    چهره‌ی سرهای بالای دروازه، مدام در ذهنش مرور می‌شد و خشمش را به مرحله‌ی آخر خود رساند، پدر رزالین... پدر جیمز... پدر فلوریا... پدر دیوید... پدر آیدن... پدر دیانا.
    خشم جوشیده در وجودش، آن‌قدر قوی بود که بتواند دو سرباز کنارش را با تنه‌ای به زمین بیاندازد و به سمت سرباز دویده به سمتش، هجوم ببرد.
    با خشمی افسار گسیخته، فریادش در محوطه‌ی کاخ پیچید و به سمت سرباز درشت هیکلی که به سمتش می‌‌دوید، جهش کرد. پس از چرخشی سریع، با پای راستش ضربه‌ی قدرتمندی به گردنش وارد کرد و صدای شکسته شدن استخوان گردن سرباز، به گوش رسید.
    چشمانش، هر سربازی که قصد نزدیک شدن داشت را هدف گرفت و سربازان، یکی پس از دیگری، همچون برگ‌های خشک شده بر زمین افتادند.
    ماریان با ترس، نگاهش را از سربازان گرفت که بدون وجود هیچ شمشیری، گردن‌هایشان چاک چاک می‌شد و گندآبه در هوا فواره می‌زد.
    با قدرت فشاری بربازوانش وارد کرد و نگاهش را بر طناب‌ها انداخت. طناب‌ها رشته رشته شده و از دور بازوانش باز شدند. نگاهش را به طناب‌های ماریان انداخت و او را نیز آزاد کرد.
    همان‌طور که با چهره‌ی خشمگین و نفس‌های کشیده، پا بر اجساد می‌‌گذاشت و جلو می‌رفت، دو شمشیر را از میان اجساد بیرون کشید و یکی از آنها را به به سمت ماریان انداخت.
    - دنبالم بیا ماریان.
    ماریان شمشیر را در هوا گرفت و با حالت تدافعی، پشت سر امیلی قدم گذاشت.
    قدم بر پله‌های کثیف و دود زده‌ی کاخ گذاشت و بالا رفت. نگاه مرگبارش، چند سربازی که به سمتش هجوم بردند را از نظر گذراند ، به چپ خم شد و با بی‌رحمی، سر تارتارین را با ضربه‌ای از تن جدا کرد.
    به موهای سر تارتارین چنگ زد و به مسیر ادامه داد. ماریان از شدت خشم او، سکوت کرده بود و فقط به دنبال او می‌رفت. نگاهش از سنگ‌های دود زده و سیاه گذشت و بر لوستر‌ها و جاشمعی‌های خاک گرفته و بدون شمع افتاد. درخشش خاک گرفته‌ی فلزات، خبر از شکوه و جلال کاخ در گذشته می‌داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    امیلی از درهای باز شده‌ی تالارها عبور می‌کرد و چند سرباز محافظ را با نگاه سریعش غافلگیر کرد. سرباز آخر، با چشمان از حدقه بیرون زده، دستانش را بر گلو گرفت و چند دقیقه بعد، درحالی‌که امیلی با چهره‌ی برافروخته از کنارش عبور می‌کرد، با پوست کبود شده، بر زمین افتاد و جان داد.
    چند قدم مانده به در تالار اصلی، امیلی فریاد زد. آنقدر هراس انگیز و بلند که در پستوها و تالارهای کاخ منعکس شده و بر شدتش افزود.
    امیلی: داریان.
    با قدرت، بر در سنگین و چوبی تالار فشار وارد کرد و در باز شد.
    دو قدم وارد شد و ایستاد. ماریان در کنار او توقف کرد و به فرد حاضر در تالار نگریست.
    امیلی سر سرباز را به زمین انداخت و با قدرت، پایش را بر صورت سر کوبید. صدای شکسته شدن استخوان‌ها به گوش رسید و امیلی پایش را از صورت نیمه له شده برداشت. نگاه خشمگین امیلی، بر حفاظ جادویی رسید و بی‌اثر شد.
    داریان پوزخندی زد و از تک صندلی پادشاهی پایین آمد. تنها صندلی پادشاهی موجود در صدر تالار و با درخشش و شکوهی بی‌نظیر. صندلی پادشاهی بزرگ و مجلل از جنس طلا، با مجموعه‌ای از جواهرات بزرگ قرارگرفته بر گوشه گوشه‌ی آن.
    داریان پله‌ای دیگر پایین آمد و پوزخندش به خنده‌ی تمسخرآمیزی تبدیل شد.
    داریان: نگاهت هر چقدر هم قدرتمند باشه، باز هم در مقابل جادو بی‌اثره!
    خشم امیلی شدت گرفت و فریاد کشید، شمشیر را با دو دست گرفت و به سمت داریان یورش برد.
    داریان با حرکت کوچک دست راستش، شمشیر را در چند قدمی خود، از دست امیلی به هوا پرتاب و امیلی به دیواری نامرئی برخورد کرد.
    ماریان نگاه از شمشیر افتاده بر زمین گرفت که هم‌زمان، چندین سرباز وارد تالار شدند و به سمت او دویدند. شمشیر از دستش خارج شد و سربازی، مشت قدرتمندش را بر شکم ماریان وارد کرد.
    از شدت درد، به جلو خم شد و احساس کرد نفسش در سـ*ـینه حبس شده است.
    آن سوی تالار، دست داریان به آرامی به سمت امیلی گرفته شد و چرخش آرامی به مچ دست داد.
    امیلی افتاده بر زمین، همزمان با حرت دست داریان، از زمین جدا شد و به هوا کشیده شد.
    دست دیگر داریان، مشت شد و در کنار دست راست قرار گرفت، سپس فشاری به جلو وارد کرد و مشتش را با شدت باز کرد.
    موجی از فشار، بر بدن امیلی وارد شد و کمی به عقب رفت. دوباره داریان دستانش را چرخش داد، لبخند لـ*ـذت بخشی زد و امیلی را دوباره به نقطه‌ی قبل در فاصله‌ی بین زمین و هوا کشاند.
    همان‌طور که به امیلی نگاه می‌کرد که از درد، نفس نفس می‌زد، با لـ*ـذت گفت:
    - یه چیزی رو می‌دونی ملکه امیلی؟
    و دوباره جادوی قبل را تکرار کرد. این‌بار، امیلی به سرفه افتاد و خون از بینی‌اش جاری شد.
    داریان دوباره امیلی را به نقطه‌ی قبل برگرداند، درحالی‌که در هوا، با گردنی خم شده نگه داشته شده بود و سعی می‌کرد تا فریادش از درد بلند نشود.
    داریان موجی دیگر بر امیلی وارد کرد و این‌بار خون به دهان امیلی جهید.
    داریان همان‌طور که با اشتیاق، به درد کشیدن و مقاومت امیلی می‌نگریست، گفت:
    - هر چقدر که طبیعت، افرادی امثال تو و دوستانت رو سر راهم قرار بده، باز نمی‌‌تونید در مقابل قدرت من مقاومت کنید و پیروز بشید. طبیعت نباید به من قدرت جادو می‌داد؛ ولی وقتی هم که داده، دیگه نباید من رو از بین ببره! مثل این می‌مونه که مادری، بخواد فرزندش رو از بین ببره!
    داریان دستانش را در پشت قفل و امیلی بر زمین سقوط کرد.
    امیلی با چشمان بسته، تقلای ضعیفی کرد و سعی کرد تا برخیزد. احساس می‌کرد که دنده‌ها و پاهایش به شدت آسیب دیده‌اند، چرا که از شدت درد، پاهایش تقریبا بی‌حس شده بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    ماریان با دیدن امیلی، از خشم تقلا کرد و فریاد زد:
    - تو بالاخره از بین میری داریان... این رو مطمئن باش! هر چقدر هم بخوای ما رو شکنجه کنی، طبیعت... تو رو... نابود می‌کنه.
    فردی که به نظر می‌رسید فرمانده‌ی سربازان باشد، مشت محکمی به گونه‌ی ماریان کوبید و یکی از دندان‌های ماریان در دهان شکسته شد. ماریان با خشم و درد، حجم خون و دندان شکسته‌اش را به چهره‌ی سرباز نزدیک تف کرد و از خشم، نگاه خیره‌اش را به داریان داد.
    داریان که متوجه ماریان شده بود، نگاه از امیلی گرفت و کنجکاو، به فرمانده سربازان نگریست.
    مرد سیاه‌پوش و تنومند، در حالی‌که در هاله‌ی جادوی محافظ قرار داشت، تعظیمی کرد و گفت:
    - درود بر یگانه پادشاه. این دو نفر مرز ممنوعه رو شکستن و دستگیر شدن. این دختر سیزده نفر و اون...
    و با دست به امیلی اشاره کرد و ادامه داد:
    - ...و اون هم پنجاه و هشت نفر از سربازان رو از بین بـرده.
    داریان دندان‌هایش را با خشم بر هم سایید و خم شد. یقه‌ی لباس امیلی را در مشت فشرد و با حرکتی او را از زمین بلند کرد.
    پاهای لرزان و بی‌حس شده‌ی امیلی، بر کف تالار کشیده شد و داریان صورت امیلی را مقابل صورت خود گرفت.
    داریان نگاهش را بر صورت خونین امیلی گرداند و گفت:
    - دیگه اجازه نمیدم فرزند پست‌ترین آدم‌ها، برای حکومت من شورش کنه.
    دهان خون آلود امیلی، به خنده باز شد و کم‌کم، صدای خنده‌اش برخاست. داریان خشمگین از حرکت او، یقه‌اش را رها کرد و به جای آن، دست به زیر فک امیلی گذاشت.
    خنده‌ی امیلی متوقف شد و امیلی با همان پوزخند، نگاه در نگاه داریان گفت:
    - ولی همین فرزند، باعث شده تا داریان شاه برای دیدن چهره‌ی من، به زمین خم بشه و به من تعظیم کنه!
    و دوباره خنده‌اش در تالار منعکس شد؛ خنده‌ای کشیده برای تحـریـ*ک سکوت داریان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    داریان با خشم فروخورده گفت:
    - فکر نکنم حالا در موقعیتی باشی که به من پوزخند بزنی، درحالی‌که گردنت در دستمه و تعدادی از سربازانم رو از بین بردی... و... از آخرین دیدارمون تا الان، به یاد دارم که تو یک انسان عادی هستی!
    سپس دست دیگرش را به صورت امیلی نزدیک کرد و با نوک انگشتان و ناخن‌های بلند خاکستری رنگش، به دور چشم امیلی کشید.
    - شنیدم چشمانت مرگباره... ولی وقتی از صورتت جدا بشه، حتی از یک انسان بی‌جادو هم ناتوان‌تر میشی!
    امیلی بدون ترس، نگاه خیره‌اش را حفظ کرد و پاسخ داد:
    - فکر کنم این رو هم بدونی که با بیرون آوردن چشمانم، تو هم مثل من خواهی شد...و امروز این رو هم فهمیدی که بدون حلقه‌ی جادو هم، نگاه من شکار خودش رو گیر می‌اندازه!
    حتی اگه فرد دیگه‌ای بخواد قربانی بشه و این کار رو برات انجام بده، باز هم از نگاه من سریع‌تر نیست. پس فکر نکنم بتونی من رو از سر راهت برداری.
    نگاه داریان، به ماریان چرخید و قبل از هر حرفی، امیلی ادامه داد:
    - فکر اون رو هم از سرت بیرون کن؛ چون طبیعت اون رو هم مثل من متولد کرده.
    داریان با خشم، امیلی را به جلو پرتاب کرد و امیلی تا مقابل پای ماریان، بر کف تالار کشیده شد.
    داریان، به فرمانده سربازان نگریست و گفت:
    - هر کدوم رو صد ضربه شلاق بزنید و بفرستین به دهکده.
    فرمانده تعظیمی کرد و دو سرباز، بازوان امیلی را در دست گرفتند و در حالی‌که پاهایش بر زمین کشیده می‌‌شد، به سمت در تالار حرکت کردند.
    در همان حال، تا لحظه‌ای که درهای تالارها یکی پس از دیگری بسته شوند، فریاد ماریان در کاخ می‌‌پیچید:
    - این حکومت سقوط می‌کنه... شما شکست می‌‌خورید... داریان سقوط خواهد کرد... این حکومت نابود خواهد شد.
    فریاد درد آلود ماریان بار دیگر در پشت دندان‌های برهم فشرده‌اش خفه شد، دستانش از شدت درد مشت شدند و چشمانش را بر هم فشرد.
    آخرین ضربه شلاق، با قدرت بر کمرش فرود آمد و آه دردآلود و کشیده‌اش، در هوای سرد و استخوان‌سوز پخش شد.
    صدای سرباز را می‌‌شنید که در کنارش، به دیگر سربازان دستور می‌داد.
    - بلندشون کنید و به دهکده بفرستید.
    توسط دو دست قدرتمند، از تخت چوبی کنده شد و ایستاد. نگاهش بر امیلی افتاد که نیمه بیهوش، توسط دو سرباز بر زمین کشیده می‌شد و جلوتر از او، به سمت دروازه‌ی کاخ می‌‌رفتند.
    با شدت، بر روی برف‌های نیمه آب شده و گل‌آلود پرتاب شدند و سربازی، دو حلقه‌ی در دستش را در کنارشان به زمین پرت کرد.
    با رفتن سربازان، ماریان به سختی دستانش را بر زمین گذاشت و خود را بلند کرد. در نیمه تاریکی هوا، نگاهش را به اطراف گرداند و هیکل بی‌حرکت امیلی را در کنارش تشخیص داد.
    دو حلقه‌ی جادوی افتاده بر بالای سرش را از میان گِل برداشت و در جیب گذاشت، با درد برخاست و به سختی امیلی را بلند کرد. دست امیلی را به دور گردن گذاشت و بازو به دور امیلی انداخت.
    با درد و سختی، راه افتاد و در کنار گوش امیلی زمزمه کرد:
    - امیلی طاقت بیار، بالاخره یک نفر کمک می‌کنه.
    تنها صدای نفس‌های خش‌دار و آه کم جان او، پاسخ ماریان بود.
    همان‌طور که ماریان نگاهش را بر خانه‌های تاریک و بی‌روح می‌‌گرداند، در یکی از خانه‌ها، در کوچه‌ای باریک گشوده شد و صدای جیرجیر لولای در، ماریان را متوجه خود کرد.
    با چشمان تنگ شده از دقت و درد، منتظر فرد ناشناس شد که در تاریکی، از خانه بیرون آمد و به سمت او حرکت کرد.
    با احتیاط، قدمی به عقب رفت و به سختی، حلقه‌ی جادو را از جیب خارج و به دست کرد. دستش را مقابل خود گرفت و با اخم‌های درهم کشیده گفت:
    - تو کی هستی؟
    چهره‌ی مرد جوانی با چشمان تیره، موهای آشفته تا سرشانه که نیمی از آن در پشت بسته شده بود و ریش کوتاه، در روشنایی مبهم مشعل آویخته بر دیوار مشخص شد و نگاهش به سمت امیلی کشیده شد.
    به قدم‌هایش سرعت داد و در دو قدمی آنها، ماریان دوباره خود را عقب کشید و با صدای قاطع‌تری گفت:
    - گفتم... تو ... کی... هستی؟
    مرد جوان چشم از امیلی گرفت و گفت:
    - من دوست امیلی ام، بهم اعتماد کن. می‌برمتون جای امن، هردوتون باید مداوا بشید.
    ماریان با کمی تعلل گفت:
    - اسمت چیه؟
    پسر دستش را برای کمک کردن، به سمت ماریان دراز کرد و گفت:
    - آیدن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    ماریان با شنیدن نام او، نفس حبس شده‌اش را خارج کرد و پاهایش سست شدند. آیدن به سمتش خیز برداشت و امیلی را قبل از سقوط گرفت.
    آیدن نگاه نگرانش را به صورت امیلی داد. امیلی با چشمانی نیمه باز، چهره‌ی آیدن را تشخیص داد و پلک‌هایش برهم افتادند.
    ماریان با درد، دست بر پهلوی چپ گرفت. آیدن امیلی را بلند کرد و همان‌طور که با عجله به سمت در باز خانه می‌رفت، گفت:
    - سریع دنبالم بیا.
    ماریان با درد و کمری خم شده به جلو، به دنبالش راه افتاد. نگاهش را به سرتاسر کوچه‌ی تاریک و باریک انداخت و در چوبی خانه را به سرعت بست.
    همین که ماریان برگشت، متوجه افراد وحشت زده‌ی خانه شد که به سمت‌شان می‌آمدند.
    در سکوت، در حالی‌که چشمانش مدام بر افراد ناشناس می‌چرخید، به گوشه‌ی خانه رفت و نگران و آشفته، آن‌ها را تماشا کرد.
    پیرمردی با ورود آن‌ها، از روی مبل فرو رفته‌اش برخاست و به سرعت، دستش را در هوا تکان داد.
    همان‌طور که مبل‌های خاک خورده و میز از وسط خانه ناپدید می‌شدند، با صدای بلند گفت:
    - فلوریا، رزالین بیاین پایین.
    هم‌زمان با ظاهر شدن دو زن در انوار آبی، در آن سوی خانه تخت چوبی بزرگی با یک لایه پارچه و میز پایه کوتاهی همراه با بسته‌ای بزرگ بر روی آن، در محیط خالی شده ظاهر شد.
    رزالین با دیدن آیدن که امیلی را بر روی تخت قرار می‌داد، با چشمان وحشت زده جلو رفت و به سرعت دست به کار شد.
    بسته‌ی پارچه‌ای بزرگ روی میز را گشود و چندین کاسه‌ی چوبی و شیشه‌های چوب پنبه‌دار نمایان شد. انواع پودرها و مواد ناآشنایی که پس از برداشتن چوب پنبه، عطرشان در فضای خانه پیچید.
    فلوریا با نگرانی نگاهش به سمت ماریان رفت که با دلهره، به سه فرد بالای سر امیلی می‌نگریست که دستانشان با سرعت در حرکت بود و پیرمرد، موادی را از درون کاسه، بر زخم‌های شلاق کمر امیلی قرار می‌داد.
    فلوریا به سمتش رفت. با ملایمت بینی ماریان را بررسی کرد و گفت:
    - فکر کنم بینیت شکسته.
    در میان گفتگوی سریع آن سه نفر، بالاخره ماریان نگاهش را به فلوریا داد و گفت:
    - امیلی خوب میشه؟ درسته؟ شما می‌تونید کمکش کنید... مگه نه؟
    فلوریا مکثی کرد و نگاهی گذرا به امیلی انداخت. از همان لحظه که امیلی را میان دستان آیدن دید، بلافاصله اثرات جادوی سیاه را تشخیص داد.
    فلوریا نفس عمیقی کشید و چشم از پارچه‌ی خون آلود تخت گرفت. دستانش را در هوا تکان داد و بلافاصله، پرده‌ای کرم رنگ به دور تخت و افراد دورش کشیده شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    ماریان که حالا نمی‌‌توانست شرایط امیلی را ببیند، درمانده دستان فلوریا را گرفت و گفت:
    - اون باید زنده بمونه... شما باید نجاتش بدین... خواهش می‌کنم.
    و اصلا متوجه نشد که دهانش دوباره خونریزی کرده بود.
    فلوریا دستش را کشید و او را به سمت مبل فرو رفته‌ای برد که پیرمرد از روی آن برخاسته بود.
    ماریان را بر روی آن نشاند و گفت:
    - ما کمکش می‌کنیم ماریان... اون خوبه میشه؛ ولی تو هم باید مداوا بشی.
    و در دل، از آن قسمت حرفش که گفت" اون خوب میشه " کاملا مطمئن نبود.
    فلوریا با دو دست، صورت ماریان را گرفت و گوی نورانی کوچکی را به درون دهان ماریان فرستاد. نگاهی دقیق انداخت و گفت:
    - یکی از دندون‌هات شکسته و تکه‌ی باقی مونده‌اش هم تقریبا از لثه‌ات کنده شده.
    ولی ماریان، اصلا متوجه حرف‌هایش نشد و فقط به پرده‌ی کرم رنگ خیره شده بود.
    فلوریا کمر صاف کرد و دستش را به سمت ماریان گرفت، زمزمه کرد:
    - رِکنوتیاس.
    گوی سبز بر بدن ماریان فرو رفت و چند لحظه بعد، هاله‌ی قرمز رنگی، دنده‌های سمت چپ را نشان داد.
    - دوتا از دنده‌های سمت چپت هم شکسته.
    فلوریا همان‌طور که حرف‌های آن سه نفر را به دقت گوش می‌داد، صورت ماریان را به سمت خود چرخاند و گفت:
    - بینی و دو تا از دنده‌هات شکسته و دندونت هم باید کاملا خارج بشه تا بتونم دوباره جایگزینش رو قرار بدم. حالا ازت می‌خوام با من به طبقه‌ی بالا بیای تا مداوا بشی. امیلی این‌جا تحت مراقبته.
    ماریان سرش را به نفی تکان داد و قاطع گفت:
    - من باید این‌جا بمونم.
    فلوریا نفس عمیقی کشید و گفت:
    - پس اول باید دندونت رو اصلاح کنم. رشد مجدد دندون دردناکه ماریان؛ ولی سریع تموم میشه.
    ماریان با بی‌توجهی، سری تکان داد و فلوریا دستش را در هوا چرخاند. کیف قدیمی و چرمی در کنار پایش ظاهر شد و فلوریا از درون آن، انبر فلزی را خارج کرد. سپس گوی نورانی صورتی رنگ در دهان ماریان نفوذ کرد و فلوریا انبر را به درون دهان ماریان برد.
    - با جادو دهانت رو بی‌حس کردم، چیزی متوجه نمیشی.
    سپس با انبر، تکه‌ی ریشه‌دار دندان ماریان را از لثه جدا و خارج کرد. نگاه از دندان نصفه و خون آلود گرفت و گفت:
    - حالا دندون جدیدی به جاش رشد می‌کنه.
    و گوی آبی رنگ دیگری را به دهان ماریان فرستاد و عقب کشید. منتظر به ماریان نگاه کرد که بی‌توجه به او، به پرده‌ی مقابلش خیره مانده بود.
    لحظاتی بعد، درد ضعیف فک پایین ماریان، به سرعت شدت گرفت و حواس او را متوجه خود کرد.
    فریاد ماریان برخاست و از درد، چشمانش را بست. دندان جدید، همچون گیاهی نوپا، در درون لثه‌ی خون‌آلود ریشه گرفت و در چند لحظه بعد، جسم کوچک سفید رنگ کم کم رشد کرد و به اندازه‌ی دندان سابق رسید. بلافاصله درد فروکش کرد و ماریان، عرق کرده و نفس نفس زنان، به پشت مبل تکیه زد.
    همان لحظه، فردی از پله‌های چوبی پایین آمد و نگاه ماریان را متوجه خود کرد.
    ماریان به زن وارد شده نگریست که با شکمی برآمده و پیراهن بلند و سبز رنگ، دست بر شکم گذاشته و با ترس به صحنه‌ی مقابلش خیره شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    نگاه از پرده‌ی کرم رنگ گرفت و به ماریان رسید که بزاق خون‌آلود از دهانش جاری شده بود و به او نگاه می‌کرد.
    زن با چشمان ترسیده، به فلوریا نگریست و گفت:
    - چه اتفاقی افتاده فلوریا؟ این دختر کیه؟ رزالین و آیدن کجان؟
    فلوریا دست زن را گرفت و او را بر روی صندلی کنار ماریان نشاند.
    - نگران نباش دیانا... آیدن و رزالین اون طرف پرده‌ان ، جیکوب هم این‌جاست... و... همین‌طور امیلی.
    دیانا بلافاصله از جا برخاست. همین که قدمی برداشت تا به سمت پرده‌ی معلق در هوا برود، فلوریا دستش را گرفت و گفت:
    - اون‌ها به امیلی می‌رسن، بهتره کمک کنی ماریان رو مداوا کنیم.
    دیانا همان‌طور که به سختی چشم از سایه‌های آن سوی پرده می‌‌گرفت، به سمت ماریان آمد و گفت:
    - پس تو ماریانی!
    ماریان به چهره‌ی رنگ پریده و نگران او نگاه کرد و سری به تایید تکان داد.
    همان لحظه، صدای جیکوب به گوش رسید:
    - فلوریا، ما نمی‌تونیم به تنهایی جلوی پیشروی جادو رو بگیریم... پیام کمک بفرست.
    ماریان با ترس برخاست و گفت:
    - چه اتفاقی افتاده؟
    فلوریا به سختی او را عقب نگه داشت و گفت:
    - دیانا پیام کمک بفرست، من ماریان رو به طبقه بالا می‌برم.
    سپس در امواج آبی ناپدید شد.
    دست دیانا در هوا چرخید و پنج گوی نورانی از سقف چوبی خانه عبور کرد.
    چند دقیقه بعد، موجی عظیم آبی در خانه ایجاد شد و پنج فرد در خانه ظاهر شدند.
    نگاه نگران دیانا از چهره‌ها گذر کرد و لبش را به دندان گرفت.
    نگاه مارگارت، هلگا، جاناتان، جیمز و دیوید بین دیانا و پرده‌ی معلق گردش کرد و جیمز به سمت دیانا رفت. دیانا دست جیمز را گرفت و گفت:
    - جیمز... داریان، امیلی و ماریان رو گرفته بود.
    مارگارت به سمت پرده دوید و دستش را در هوا تکان داد. پرده با موجی نامرئی، بلافاصله در هوا پوچ شد و چهره‌ی عرق کرده‌ی آن سه نفر مشخص شد.
    آیدن نگاهش را از دیانا، به جیمز داد و گفت:
    - جیمز، دیانا رو از این خونه ببر بیرون؛ جادوی سیاه ممکنه منتشر بشه و به بچه صدمه بزنه.
    تنها" نه" گفتن دیانا شنیده شد و بلافاصله هر دو ناپدید شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    جیکوب همان‌طور که مانند رزالین و آیدن، دستش را بالای بدن خون آلود امیلی گرفته بود، سرش را بالا گرفت و رو به مارگارت گفت:
    - فلوریا اون‌ها رو دید که مرز ممنوعه رو رد کردن و سربازهای داریان گرفتنشون. یک ساعت پیش آیدن اون‌ها رو پیدا کرد.
    دوباره نگاهش را بر امیلی انداخت و ادامه داد:
    - جادوی سیاه تو بدنش نفوذ کرده. ما سه نفر فقط تونستیم اون رو متوقف کنیم تا به سمت مغز، چشم‌ها و قلبش نره. به کمک همه احتیاج دارم تا جادو رو از بدنش بیرون بکشیم.
    همه‌ی افراد به دور تخت حلقه زدند و جیمز لحظه‌ای بعد به جمع آنها ملحق شد.
    ***
    با صدای تق تق ظریف، پلکش تکان خورد. چند لحظه بعد، بالاخره پلک‌هایش را با رخوت گشود و نگاهش بر پرنده‌ی نشسته بر پشت پنجره افتاد که نوکش را بر شیشه‌ی پنجره می‌زد.
    پرستو، سرش را کمی تکان داد و چند ثانیه به او خیره شد، سپس بال زد و از لب پنجره پرید.
    نفس عمیقی کشید و سرش را چرخاند. نگاهش را تا جایی که می‌توانست جستجو کند، چرخاند و در سکوت، سعی کرد تا آخرین چیزی را که در ذهن داشت به یاد بیاورد.
    نگاهش از سقف شیب‌دار بر روی آینه‌ی بزرگ دیوار مقابلش افتاد...
    "هر چقدر که طبیعت، افرادی امثال تو و دوستانت رو سر راهم قرار بده، باز نمی‌تونید در مقابل قدرت من مقاومت کنید و پیروز بشید."
    از آینه، به کمد چوبی نخراشیده گرداند...
    "دیگه اجازه نمیدم فرزند پست‌ترین آدم‌ها، برای حکومت من شورش کنه."
    چشم از جاشمعی برنزی و خاک گرفته، گرفت و پلک‌هایش را بر هم فشرد. احساس می‌کرد مدت زیادی را در همان وضعیت سپری کرده است، چرا که پهلوها و پشت سرش از ساکن ماندن درد گرفته بود.
    خود را بالا کشید و ملحفه‌ی ضخیم را کنار زد. نگاهش بر حلقه‌ی جادو و حلقه‌ی سلطنت افتاد که در نور خورشید راه یافته به اتاق، می‌‌درخشیدند.
    از تخت پایین آمد و از اتاق خارج شد. نگاهش سرتاسر راهروی چوبی و باریک را بررسی کرد.
    جز درِ اتاقی که از آن بیرون آمده بود، چهار در چوبی دیگر در راهرو به چشم می‌خورد که رنگ آبی آن‌ها پوسته پوسته شده بود.
    بدون کنجکاوی نسبت به اتاق‌ها، به سمت پله‌ها رفت و با طمأنینه قدم بر پله‌های مارپیچ گذاشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا