با ظهور و ایستادن بر سنگ فرش دهکده، چشمانش را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت. ماریان خواست که دست امیلی را رها کند؛ ولی چیزی مانع امیلی شد و دست ماریان را محکمتر گرفت. با اخم، در تاریکی نیمه شب، به خانهها و مغازهها نگریست.
شیشههای جرم گرفتهی خانه و مغازههای تخته کوب شده، زنگ هشدار را در وجود امیلی به صدا در آورد.
همانطور که در سر جایش آهسته میچرخید و با دقت بیشتری مکان را ارزیابی میکرد، زمزمه کرد:
- ماریان حواست باشه، اینجا یه چیزی درست نیست.
امیلی دست او را رها کرد و حالت دفاعی گرفت. امیلی از غیب، دو شمشیر مخفی شدهاش را ظاهر کرد و یکی از آنها را به دست ماریان داد.
امیلی همانطور که شمشیرش را به دفاع در دست گرفته بود، نشانهها را در ذهن بررسی کرد.
شیشههای جرم گرفته، مغازههای بسته و تخته کوب شده، بوی ناخوشایندی که همراه سرما در هوا گسترده بود و سکوت خوفناکی که در فضا حکمرانی میکرد و حتی نشنیدن صدای بال زدن پرندهای. همه و همه باعث تشویش بیشتر امیلی شد.
با قدمهای آهسته، از خانههای دهکده یکی پس از دیگری عبور کرد و اخمهایش بیشتر در هم فرو رفت. ماریان نیز در پشت سر او با احتیاط حرکت میکرد و چشمانش را با دقت در محیط میگرداند.
با نزدیک شدن به چمنزار بین دهکده و فضای خارج کاخ مرمر، نگاه امیلی بر چمنزار خشک و سیاه شده چرخید که گویی آن را آتش زده بودند.
سرش را بالا گرفت و اولین قدم را بر روی چمنهای سیاه شده گذاشت که ناگهان، با پیچیده شدن صدای هراسانگیز شیپوری در دو برج از برجهای کاخ مرمر، در جا میخکوب شد و بلافاصله، شعلههای نورانی مشعلها در فضا به حرکت درآمدند. صدای چکمهها از هر سو به گوش رسید و در زمانی کوتاه، در محاصرهی سربازان سیاهپوش درآمدند.
امیلی با دیدن سربازان و استشمام بوی قویتر نامطبوع در فضا، چشمانش از حیرت گشاد و صدایش بلند شد.
- این امکان نداره...
ماریان که از پشت سر به او پشت کرده و گاردش را بالا گرفته بود، نگاهش را از سربازان اطرافش، یکی پس از دیگری گرداند و گفت:
- امیلی چه اتفاقی افتاده؟ اینجا کجاست؟ این سربازها کی هستن؟
امیلی با خشم و انزجار، شمشیرش را بالا گرفت و با فریاد گفت:
- تارتارینها!
و به سمت دستهی سربازان مقابلش حمله ور شد.
صدای شیپور در آمیخته با صدای چکاچاک شمشیرها، مردم خوابزده را بیدار کرد و انوار کم سوی شمعها یکی پس از دیگری، در پشت پنجرهی خانههای دهکده روشن شد.
درگیری دلیرانهی دو غریبهای که با سربازان داریان، در مسیر دهکده در حال رخ دادن بود، توجه افراد پنهان شده را بیشتر کرد و کم کم، سرهایی از پنجرهها بیرون آمده و درهای بستهی خانهها، به اندازهای که معرکه قابل دیدن باشد، گشوده شد.
شیشههای جرم گرفتهی خانه و مغازههای تخته کوب شده، زنگ هشدار را در وجود امیلی به صدا در آورد.
همانطور که در سر جایش آهسته میچرخید و با دقت بیشتری مکان را ارزیابی میکرد، زمزمه کرد:
- ماریان حواست باشه، اینجا یه چیزی درست نیست.
امیلی دست او را رها کرد و حالت دفاعی گرفت. امیلی از غیب، دو شمشیر مخفی شدهاش را ظاهر کرد و یکی از آنها را به دست ماریان داد.
امیلی همانطور که شمشیرش را به دفاع در دست گرفته بود، نشانهها را در ذهن بررسی کرد.
شیشههای جرم گرفته، مغازههای بسته و تخته کوب شده، بوی ناخوشایندی که همراه سرما در هوا گسترده بود و سکوت خوفناکی که در فضا حکمرانی میکرد و حتی نشنیدن صدای بال زدن پرندهای. همه و همه باعث تشویش بیشتر امیلی شد.
با قدمهای آهسته، از خانههای دهکده یکی پس از دیگری عبور کرد و اخمهایش بیشتر در هم فرو رفت. ماریان نیز در پشت سر او با احتیاط حرکت میکرد و چشمانش را با دقت در محیط میگرداند.
با نزدیک شدن به چمنزار بین دهکده و فضای خارج کاخ مرمر، نگاه امیلی بر چمنزار خشک و سیاه شده چرخید که گویی آن را آتش زده بودند.
سرش را بالا گرفت و اولین قدم را بر روی چمنهای سیاه شده گذاشت که ناگهان، با پیچیده شدن صدای هراسانگیز شیپوری در دو برج از برجهای کاخ مرمر، در جا میخکوب شد و بلافاصله، شعلههای نورانی مشعلها در فضا به حرکت درآمدند. صدای چکمهها از هر سو به گوش رسید و در زمانی کوتاه، در محاصرهی سربازان سیاهپوش درآمدند.
امیلی با دیدن سربازان و استشمام بوی قویتر نامطبوع در فضا، چشمانش از حیرت گشاد و صدایش بلند شد.
- این امکان نداره...
ماریان که از پشت سر به او پشت کرده و گاردش را بالا گرفته بود، نگاهش را از سربازان اطرافش، یکی پس از دیگری گرداند و گفت:
- امیلی چه اتفاقی افتاده؟ اینجا کجاست؟ این سربازها کی هستن؟
امیلی با خشم و انزجار، شمشیرش را بالا گرفت و با فریاد گفت:
- تارتارینها!
و به سمت دستهی سربازان مقابلش حمله ور شد.
صدای شیپور در آمیخته با صدای چکاچاک شمشیرها، مردم خوابزده را بیدار کرد و انوار کم سوی شمعها یکی پس از دیگری، در پشت پنجرهی خانههای دهکده روشن شد.
درگیری دلیرانهی دو غریبهای که با سربازان داریان، در مسیر دهکده در حال رخ دادن بود، توجه افراد پنهان شده را بیشتر کرد و کم کم، سرهایی از پنجرهها بیرون آمده و درهای بستهی خانهها، به اندازهای که معرکه قابل دیدن باشد، گشوده شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: