همان لحظه, گوی از درون ترکید و خرده های شیشه به همه جا پرتاب شد. دختر ها با جیغ دستهایشان را به جلوی صورتشان گرفتند .
دیوید خرده شیشه ها را از موهایش تکاند و گفت:
-این کار کی بود؟!
امیلی با ترس به بقیه نگاه کرد. نگاهش به بازوی عضلانی برایان کشیده شد و لحظه ای فکر کرد که ماهیچه دوسربازوی او از درد شدید, تیر بکشد.
همان لحظه برایان از درد فریاد کشید و با دست بازوی راست خود را فشار داد...
-آی... دستم... دستم...
امیلی نگاهش را از بازوی او گرفت و درد به سرعت پایان یافت. برایان دستش را از روی بازویش برداشت و به بقیه نگاه کرد. در نهایت, نگاهش بر روی امیلی ثابت ماند که با ترس به زمین زل زده بود.
-امیلی.... تو؟
امیلی آب دهانش را قورت داد و قدمی به سمت در عقب رفت... چیزی در دلش فرو ریخت... او نباید به کسی نگاه میکرد... نگاه او برای بقیه عذاب آور بود...
-من... من....... نمیخواستم...
به سرعت به عقب برگشت و در را باز کرد...
جیمز- اما امیلی...
امیلی بی توجه, به سمت پله هایی که آمده بود دوید.... به سرعت از ساختمان قلعه خارج شد و با چشم دنبال سوئیفت گشت... عاقبت آن را نزدیک دروازه دید و بدون اینکه مستقیم به آن نگاه کند, به سمتش دوید.... به سرعت سوار بر اسب شد که بقیه از ساختمان خارج شدند....
برایان- نه امیلی...
امیلی ضربه ای به پهلوی سوئیفت زد و گفت:
- با سرعت از اینجا برو.
اسب, شیهه بلندی کشید و بی مهابا به سرعت برق از دروازه عبور کرد.
فصل بیست و سوم (گورستان)
امیلی با ذهنی مشوش و دلی آشوب, افسار را محکم در دست گرفته بود و به جلو خم شده بود. حتی تصور اینکه او میتواند قصد کند و باعث مرگ افراد اطرافش شود, برایش عذاب آور بود... او نباید به کسی نگاه میکرد... باید از اطرافیانش فاصله میگرفت.... طبیعت نباید این نیرو را به او میداد.... نباید......
در مدت زمان کوتاهی, اسب به مرکز شهر رسید. امیلی آرام افسار را کشید و گفت:
-برو گورستان سوئیفت.... پیش بنجامین و سارا...
اسب شیهه ای از خوشحالی کشید و به سرعت راهش را کج کرد... از مسیر راه تپه فاصله گرفت و در جهتی قائم, شروع به دویدن کرد.... از بین مسیرها و کوچه هایی نسبتا تنگ که خانه ها چسبیده به هم و نامتقارن, درآنجا ساکن بودند.
سوئیفت با چابکی از میان مردم و خانه ها عبور کرد و در نهایت وارد محوطه سرسبزی شد.... با راه خاکی و چمن های اطراف که مزین به یاس های وحشی بودند.... درختان راش متعدد و دری فلزی در انتهای مسیر... با تابلوی چوبی نسبتا بزرگ در کنار آن...
-آروم تر برو سوئیفت...
سوئیفت سرش را تکان داد و آرام یورتمه رفت... در نهایت در مقابل در فلزی و کنار تابلو ایستادند و امیلی افسار را کشید.
نگاهی دقیق به تابلو انداخت که کمی فرسوده و پوسته پوسته شده بود, با نوشته هایی سیاه در زمینه ای که امیلی فکر کرد زمانی طلایی رنگ بوده است. به نوشته دقت کرد و بالاخره توانست خط قدیمی و متکلف آن را بخواند....
-آروم برو سوئیفت...
اسب آرام بر چمن سبز و مرطوب گورستان جلو رفت..... درختان در بین سنگ قبرها قد علم کرده بودند و به همین دلیل, فضای گورستان کمی تاریک تر از خارج بود. نگاه امیلی بین سنگ های ایستاده ای می چرخید که هر کدام متفاوت از دیگری بودند... بلند و کوتاه, باریک یا پهن که هر کدام منزل ابدی شخصی بودند که زمانی در وریر دین می زیسته یا حکمرانی میکرده... انسان هایی پیر یا جوان, خشن یا مهربان که حالا زیر خروارها خاک مرطوب دفن شده بودند.
تنها نکته ای که قابل توجه برای امیلی بود, یکسان بودن سنگ قبرهای پادشاهان و ملکه ها با مردم عادی بود... با این تفاوت شناخته میشد که در بالای اسامی شاهان و ملکه ها, عقابی طلایی ضرب شده بود که مثل تابلوی گورستان فرسوده نشده بود و بالعکس, در تاریکی سایه درختان میدرخشید.
اسب را نگه داشت و آرام به زمین آمد. نگاهی به یاس وحشی زیر پایش انداخت که له شده بود و بعد, نگاهی به اطراف انداخت. آرام جلو رفت و تک تک نام سنگ قبرها را خواند, سوئیفت نیز بی صدا و آرام به دنبال امیلی حرکت میکرد....
عاقبت پنج ردیف جلوتر, نگاهش خیره بر دو سنگ خاکستری نسبتا تازه افتاد.... کمی نزدیکتر شد تا اینکه مقابل آنها ایستاد.
با صدای خش خش ظریفی در پشت سرش, با ترس به عقب برگشت. با دیدن جیکوب در چندقدمی خود, نفسش را با آسودگی رها کرد. فورا اتفاق ساعت قبل را به یاد آورد و به سرعت نگاهش را به زمین دوخت. جیکوب آرام جلو آمد و درکنار امیلی توقف کرد. دستش را دایره وار در هوا چرخاند و حلقه ی گل رز سفید در جلوی سنگ قبر قرار گرفت. امیلی نگاهی به حلقه ی گل انداخت و زیر لب تشکر کرد.
-نگران نباش امیلی.
امیلی بدون آنکه به سمتش برگردد گفت:
-نگران چی نباید باشم؟
-همون چیزی که به خاطرش از دوستات فرار کردی.
امیلی آب دهانش را قورت داد...
-من نباید بینشون باشم... من نمیخوام که بهشون آسیبی برسه.
-البته که نمیخوای ولی اینم بدون که تا وقتی که خودت نخوای هیچ اتفاقی نمی افته.
امیلی نگاهش را تا سرشانه ی جیکوب بالا آورد و گفت:
-یعنی چی؟ولی من وقتی به چیزی یا کسی نگاه میکنم اتفاقات بد میوفته.
جیکوب دست چپش را دوستانه, دور شانه ی امیلی حلقه کرد و گفت:
-این اشتباهه. بگو ببینم...وقتی گوی ترکید یا بازوی برایان تیر کشید, تو به چی فکر میکردی؟
امیلی چینی به چانه اش داد و گفت:
-همون اتفاقی که افتادن.
-یعنی تا وقتی که به اون چیز فکر نکردی, اتفاق نیوفتادن...درسته؟
آرام تایید کرد و جیکوب ادامه داد:
-پس همینه! تو باید تا الان فهمیده باشی که چجوری میتونی از تواناییت استفاده کنی. چشمان تو قدرت نابودی رو داره... فنا... از بین بردن هر چیزی که بخواد به تو یا اطرافیانت آسیب برسونه. ولی امیلی اینم بدون... تو تا وقتی که قصد نکنی, چشمات نمیتونن به کسی صدمه بزنن. این تو هستی که اراده میکنی نه فقط چشمات.
*2. ایمورتال چارنل= گورستان جاویدان
دیوید خرده شیشه ها را از موهایش تکاند و گفت:
-این کار کی بود؟!
امیلی با ترس به بقیه نگاه کرد. نگاهش به بازوی عضلانی برایان کشیده شد و لحظه ای فکر کرد که ماهیچه دوسربازوی او از درد شدید, تیر بکشد.
همان لحظه برایان از درد فریاد کشید و با دست بازوی راست خود را فشار داد...
-آی... دستم... دستم...
امیلی نگاهش را از بازوی او گرفت و درد به سرعت پایان یافت. برایان دستش را از روی بازویش برداشت و به بقیه نگاه کرد. در نهایت, نگاهش بر روی امیلی ثابت ماند که با ترس به زمین زل زده بود.
-امیلی.... تو؟
امیلی آب دهانش را قورت داد و قدمی به سمت در عقب رفت... چیزی در دلش فرو ریخت... او نباید به کسی نگاه میکرد... نگاه او برای بقیه عذاب آور بود...
-من... من....... نمیخواستم...
به سرعت به عقب برگشت و در را باز کرد...
جیمز- اما امیلی...
امیلی بی توجه, به سمت پله هایی که آمده بود دوید.... به سرعت از ساختمان قلعه خارج شد و با چشم دنبال سوئیفت گشت... عاقبت آن را نزدیک دروازه دید و بدون اینکه مستقیم به آن نگاه کند, به سمتش دوید.... به سرعت سوار بر اسب شد که بقیه از ساختمان خارج شدند....
برایان- نه امیلی...
امیلی ضربه ای به پهلوی سوئیفت زد و گفت:
- با سرعت از اینجا برو.
اسب, شیهه بلندی کشید و بی مهابا به سرعت برق از دروازه عبور کرد.
فصل بیست و سوم (گورستان)
امیلی با ذهنی مشوش و دلی آشوب, افسار را محکم در دست گرفته بود و به جلو خم شده بود. حتی تصور اینکه او میتواند قصد کند و باعث مرگ افراد اطرافش شود, برایش عذاب آور بود... او نباید به کسی نگاه میکرد... باید از اطرافیانش فاصله میگرفت.... طبیعت نباید این نیرو را به او میداد.... نباید......
در مدت زمان کوتاهی, اسب به مرکز شهر رسید. امیلی آرام افسار را کشید و گفت:
-برو گورستان سوئیفت.... پیش بنجامین و سارا...
اسب شیهه ای از خوشحالی کشید و به سرعت راهش را کج کرد... از مسیر راه تپه فاصله گرفت و در جهتی قائم, شروع به دویدن کرد.... از بین مسیرها و کوچه هایی نسبتا تنگ که خانه ها چسبیده به هم و نامتقارن, درآنجا ساکن بودند.
سوئیفت با چابکی از میان مردم و خانه ها عبور کرد و در نهایت وارد محوطه سرسبزی شد.... با راه خاکی و چمن های اطراف که مزین به یاس های وحشی بودند.... درختان راش متعدد و دری فلزی در انتهای مسیر... با تابلوی چوبی نسبتا بزرگ در کنار آن...
-آروم تر برو سوئیفت...
سوئیفت سرش را تکان داد و آرام یورتمه رفت... در نهایت در مقابل در فلزی و کنار تابلو ایستادند و امیلی افسار را کشید.
نگاهی دقیق به تابلو انداخت که کمی فرسوده و پوسته پوسته شده بود, با نوشته هایی سیاه در زمینه ای که امیلی فکر کرد زمانی طلایی رنگ بوده است. به نوشته دقت کرد و بالاخره توانست خط قدیمی و متکلف آن را بخواند....
" ایمورتال چارنل*2.... آرامگاه پادشاهان و مردم وریردین "
نگاهی به دروازه باز گورستان کرد و آرام به سویفت ضربه زد...-آروم برو سوئیفت...
اسب آرام بر چمن سبز و مرطوب گورستان جلو رفت..... درختان در بین سنگ قبرها قد علم کرده بودند و به همین دلیل, فضای گورستان کمی تاریک تر از خارج بود. نگاه امیلی بین سنگ های ایستاده ای می چرخید که هر کدام متفاوت از دیگری بودند... بلند و کوتاه, باریک یا پهن که هر کدام منزل ابدی شخصی بودند که زمانی در وریر دین می زیسته یا حکمرانی میکرده... انسان هایی پیر یا جوان, خشن یا مهربان که حالا زیر خروارها خاک مرطوب دفن شده بودند.
تنها نکته ای که قابل توجه برای امیلی بود, یکسان بودن سنگ قبرهای پادشاهان و ملکه ها با مردم عادی بود... با این تفاوت شناخته میشد که در بالای اسامی شاهان و ملکه ها, عقابی طلایی ضرب شده بود که مثل تابلوی گورستان فرسوده نشده بود و بالعکس, در تاریکی سایه درختان میدرخشید.
اسب را نگه داشت و آرام به زمین آمد. نگاهی به یاس وحشی زیر پایش انداخت که له شده بود و بعد, نگاهی به اطراف انداخت. آرام جلو رفت و تک تک نام سنگ قبرها را خواند, سوئیفت نیز بی صدا و آرام به دنبال امیلی حرکت میکرد....
عاقبت پنج ردیف جلوتر, نگاهش خیره بر دو سنگ خاکستری نسبتا تازه افتاد.... کمی نزدیکتر شد تا اینکه مقابل آنها ایستاد.
" آرامگاه ابدی شاه بنجامین عادل و ملکه ی جاوید, سارا "
امیلی نگاهش را به عقاب طلایی انداخت تا اسم پدر و مادرش اشکش را سرازیر نکند. دستش را به میان یال های سوئیفت برد و آرام چنگ زد. حالا احساساتش چقدر ضد و نقیض و بچه گانه بود. فکر می کرد که تمامی اطرافش تنها اتفاقات ساده وگذری هستند و او از قضا دارای برتری های ذاتی است اما تنها اینطور نبود. این تازه شروع کار بود و همین بی اهمیت بودن شروع توانایی اش, لرزه به اندامش می انداخت. تصور اینکه در آینده قرار است با چه چیزی روبه رو شود, باعث شد تا به برگشت فکر کند.... اما فورا منصرف شد! به کجا برمیگشت؟ اصلا پیش چه کسی برمی گشت؟ تمامی افراد زندگیش اینجا بودند... ادوارد و مارگارت, کتی و والدینش و حتی والدین سلطنتی اش. احمقانه ترین فکری بود که به حال به ذهنش خطور می کرد.با صدای خش خش ظریفی در پشت سرش, با ترس به عقب برگشت. با دیدن جیکوب در چندقدمی خود, نفسش را با آسودگی رها کرد. فورا اتفاق ساعت قبل را به یاد آورد و به سرعت نگاهش را به زمین دوخت. جیکوب آرام جلو آمد و درکنار امیلی توقف کرد. دستش را دایره وار در هوا چرخاند و حلقه ی گل رز سفید در جلوی سنگ قبر قرار گرفت. امیلی نگاهی به حلقه ی گل انداخت و زیر لب تشکر کرد.
-نگران نباش امیلی.
امیلی بدون آنکه به سمتش برگردد گفت:
-نگران چی نباید باشم؟
-همون چیزی که به خاطرش از دوستات فرار کردی.
امیلی آب دهانش را قورت داد...
-من نباید بینشون باشم... من نمیخوام که بهشون آسیبی برسه.
-البته که نمیخوای ولی اینم بدون که تا وقتی که خودت نخوای هیچ اتفاقی نمی افته.
امیلی نگاهش را تا سرشانه ی جیکوب بالا آورد و گفت:
-یعنی چی؟ولی من وقتی به چیزی یا کسی نگاه میکنم اتفاقات بد میوفته.
جیکوب دست چپش را دوستانه, دور شانه ی امیلی حلقه کرد و گفت:
-این اشتباهه. بگو ببینم...وقتی گوی ترکید یا بازوی برایان تیر کشید, تو به چی فکر میکردی؟
امیلی چینی به چانه اش داد و گفت:
-همون اتفاقی که افتادن.
-یعنی تا وقتی که به اون چیز فکر نکردی, اتفاق نیوفتادن...درسته؟
آرام تایید کرد و جیکوب ادامه داد:
-پس همینه! تو باید تا الان فهمیده باشی که چجوری میتونی از تواناییت استفاده کنی. چشمان تو قدرت نابودی رو داره... فنا... از بین بردن هر چیزی که بخواد به تو یا اطرافیانت آسیب برسونه. ولی امیلی اینم بدون... تو تا وقتی که قصد نکنی, چشمات نمیتونن به کسی صدمه بزنن. این تو هستی که اراده میکنی نه فقط چشمات.
*2. ایمورتال چارنل= گورستان جاویدان
آخرین ویرایش: