کامل شده رمان سلحشور( بازگشت وارث) | *نونا جون* کاربر انجمن

وقایع این رمان رو دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
همان لحظه, گوی از درون ترکید و خرده های شیشه به همه جا پرتاب شد. دختر ها با جیغ دستهایشان را به جلوی صورتشان گرفتند .
دیوید خرده شیشه ها را از موهایش تکاند و گفت:
-این کار کی بود؟!
امیلی با ترس به بقیه نگاه کرد. نگاهش به بازوی عضلانی برایان کشیده شد و لحظه ای فکر کرد که ماهیچه دوسربازوی او از درد شدید, تیر بکشد.
همان لحظه برایان از درد فریاد کشید و با دست بازوی راست خود را فشار داد...
-آی... دستم... دستم...
امیلی نگاهش را از بازوی او گرفت و درد به سرعت پایان یافت. برایان دستش را از روی بازویش برداشت و به بقیه نگاه کرد. در نهایت, نگاهش بر روی امیلی ثابت ماند که با ترس به زمین زل زده بود.
-امیلی.... تو؟
امیلی آب دهانش را قورت داد و قدمی به سمت در عقب رفت... چیزی در دلش فرو ریخت... او نباید به کسی نگاه میکرد... نگاه او برای بقیه عذاب آور بود...
-من... من....... نمیخواستم...
به سرعت به عقب برگشت و در را باز کرد...
جیمز- اما امیلی...
امیلی بی توجه, به سمت پله هایی که آمده بود دوید.... به سرعت از ساختمان قلعه خارج شد و با چشم دنبال سوئیفت گشت... عاقبت آن را نزدیک دروازه دید و بدون اینکه مستقیم به آن نگاه کند, به سمتش دوید.... به سرعت سوار بر اسب شد که بقیه از ساختمان خارج شدند....
برایان- نه امیلی...
امیلی ضربه ای به پهلوی سوئیفت زد و گفت:
- با سرعت از اینجا برو.
اسب, شیهه بلندی کشید و بی مهابا به سرعت برق از دروازه عبور کرد.



فصل بیست و سوم (گورستان)

امیلی با ذهنی مشوش و دلی آشوب, افسار را محکم در دست گرفته بود و به جلو خم شده بود. حتی تصور اینکه او میتواند قصد کند و باعث مرگ افراد اطرافش شود, برایش عذاب آور بود... او نباید به کسی نگاه میکرد... باید از اطرافیانش فاصله میگرفت.... طبیعت نباید این نیرو را به او میداد.... نباید......
در مدت زمان کوتاهی, اسب به مرکز شهر رسید. امیلی آرام افسار را کشید و گفت:
-برو گورستان سوئیفت.... پیش بنجامین و سارا...
اسب شیهه ای از خوشحالی کشید و به سرعت راهش را کج کرد... از مسیر راه تپه فاصله گرفت و در جهتی قائم, شروع به دویدن کرد.... از بین مسیرها و کوچه هایی نسبتا تنگ که خانه ها چسبیده به هم و نامتقارن, درآنجا ساکن بودند.
سوئیفت با چابکی از میان مردم و خانه ها عبور کرد و در نهایت وارد محوطه سرسبزی شد.... با راه خاکی و چمن های اطراف که مزین به یاس های وحشی بودند.... درختان راش متعدد و دری فلزی در انتهای مسیر... با تابلوی چوبی نسبتا بزرگ در کنار آن...
-آروم تر برو سوئیفت...
سوئیفت سرش را تکان داد و آرام یورتمه رفت... در نهایت در مقابل در فلزی و کنار تابلو ایستادند و امیلی افسار را کشید.
نگاهی دقیق به تابلو انداخت که کمی فرسوده و پوسته پوسته شده بود, با نوشته هایی سیاه در زمینه ای که امیلی فکر کرد زمانی طلایی رنگ بوده است. به نوشته دقت کرد و بالاخره توانست خط قدیمی و متکلف آن را بخواند....

" ایمورتال چارنل*2.... آرامگاه پادشاهان و مردم وریردین "
نگاهی به دروازه باز گورستان کرد و آرام به سویفت ضربه زد...

-آروم برو سوئیفت...

اسب آرام بر چمن سبز و مرطوب گورستان جلو رفت..... درختان در بین سنگ قبرها قد علم کرده بودند و به همین دلیل, فضای گورستان کمی تاریک تر از خارج بود. نگاه امیلی بین سنگ های ایستاده ای می چرخید که هر کدام متفاوت از دیگری بودند... بلند و کوتاه, باریک یا پهن که هر کدام منزل ابدی شخصی بودند که زمانی در وریر دین می زیسته یا حکمرانی میکرده... انسان هایی پیر یا جوان, خشن یا مهربان که حالا زیر خروارها خاک مرطوب دفن شده بودند.

تنها نکته ای که قابل توجه برای امیلی بود, یکسان بودن سنگ قبرهای پادشاهان و ملکه ها با مردم عادی بود... با این تفاوت شناخته میشد که در بالای اسامی شاهان و ملکه ها, عقابی طلایی ضرب شده بود که مثل تابلوی گورستان فرسوده نشده بود و بالعکس, در تاریکی سایه درختان میدرخشید.

اسب را نگه داشت و آرام به زمین آمد. نگاهی به یاس وحشی زیر پایش انداخت که له شده بود و بعد, نگاهی به اطراف انداخت. آرام جلو رفت و تک تک نام سنگ قبرها را خواند, سوئیفت نیز بی صدا و آرام به دنبال امیلی حرکت میکرد....

عاقبت پنج ردیف جلوتر, نگاهش خیره بر دو سنگ خاکستری نسبتا تازه افتاد.... کمی نزدیکتر شد تا اینکه مقابل آنها ایستاد.

" آرامگاه ابدی شاه بنجامین عادل و ملکه ی جاوید, سارا "
امیلی نگاهش را به عقاب طلایی انداخت تا اسم پدر و مادرش اشکش را سرازیر نکند. دستش را به میان یال های سوئیفت برد و آرام چنگ زد. حالا احساساتش چقدر ضد و نقیض و بچه گانه بود. فکر می کرد که تمامی اطرافش تنها اتفاقات ساده وگذری هستند و او از قضا دارای برتری های ذاتی است اما تنها اینطور نبود. این تازه شروع کار بود و همین بی اهمیت بودن شروع توانایی اش, لرزه به اندامش می انداخت. تصور اینکه در آینده قرار است با چه چیزی روبه رو شود, باعث شد تا به برگشت فکر کند.... اما فورا منصرف شد! به کجا برمیگشت؟ اصلا پیش چه کسی برمی گشت؟ تمامی افراد زندگیش اینجا بودند... ادوارد و مارگارت, کتی و والدینش و حتی والدین سلطنتی اش. احمقانه ترین فکری بود که به حال به ذهنش خطور می کرد.
با صدای خش خش ظریفی در پشت سرش, با ترس به عقب برگشت. با دیدن جیکوب در چندقدمی خود, نفسش را با آسودگی رها کرد. فورا اتفاق ساعت قبل را به یاد آورد و به سرعت نگاهش را به زمین دوخت. جیکوب آرام جلو آمد و درکنار امیلی توقف کرد. دستش را دایره وار در هوا چرخاند و حلقه ی گل رز سفید در جلوی سنگ قبر قرار گرفت. امیلی نگاهی به حلقه ی گل انداخت و زیر لب تشکر کرد.
-نگران نباش امیلی.
امیلی بدون آنکه به سمتش برگردد گفت:
-نگران چی نباید باشم؟
-همون چیزی که به خاطرش از دوستات فرار کردی.
امیلی آب دهانش را قورت داد...
-من نباید بینشون باشم... من نمیخوام که بهشون آسیبی برسه.
-البته که نمیخوای ولی اینم بدون که تا وقتی که خودت نخوای هیچ اتفاقی نمی افته.
امیلی نگاهش را تا سرشانه ی جیکوب بالا آورد و گفت:
-یعنی چی؟ولی من وقتی به چیزی یا کسی نگاه میکنم اتفاقات بد میوفته.
جیکوب دست چپش را دوستانه, دور شانه ی امیلی حلقه کرد و گفت:
-این اشتباهه. بگو ببینم...وقتی گوی ترکید یا بازوی برایان تیر کشید, تو به چی فکر میکردی؟
امیلی چینی به چانه اش داد و گفت:
-همون اتفاقی که افتادن.
-یعنی تا وقتی که به اون چیز فکر نکردی, اتفاق نیوفتادن...درسته؟
آرام تایید کرد و جیکوب ادامه داد:
-پس همینه! تو باید تا الان فهمیده باشی که چجوری میتونی از تواناییت استفاده کنی. چشمان تو قدرت نابودی رو داره... فنا... از بین بردن هر چیزی که بخواد به تو یا اطرافیانت آسیب برسونه. ولی امیلی اینم بدون... تو تا وقتی که قصد نکنی, چشمات نمیتونن به کسی صدمه بزنن. این تو هستی که اراده میکنی نه فقط چشمات.

*2. ایمورتال چارنل= گورستان جاویدان
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    دوستان...قبل از خوندن این پست, برگردین به صفحه ی اول و پست اول رمان یعنی توضیحات رو یه بار دیگه بخونید...توی این پست خیلی استفاده شده....شاید توضیحات مربوط بهشون یادتون رفته باشه....ممنون...
    .........................................................................

    امیلی حالا که با حرفهای جیکوب کمی روحیه گرفته بود, گفت:
    -پس...من میتونم...
    -بله...تو میتونی مثل هر فرد عادی یا خاص کارهاتو انجام بدی بدون اینکه به کسی آسیب برسونی.
    جیکوب دستش را آرام از شانه ی امیلی باز کرد و گفت:
    -حالا ازت میخوام که برگردی به کاخ.
    امیلی به سرعت گفت:
    -ولی من هنوز سوالات زیادی دارم.
    -بگو امیلی.
    -اینجا... اینجا دقیقا کجاست؟ یعنی... خب چجوری با یه چاه تونستیم از انگلستان تو اینجا سردربیاریم؟
    -خب... یه کم پیچیده س. اون جهانی که تو تا چند وقت پیش توش به سر میبردی, درواقع یه هاله بود... مثل یه لایه غبار غلیظ که روی این جهان کشیده شده باشه و تو نتونی زیرش رو ببینی.
    -یعنی انگلستان یا لندن وجود نداره؟ مدرسه ام... هم کلاسی هام...
    -البته که وجود دارن منتها مال این زمان و مکان نیستن...گفتم که... اون یه سرپوشی بوده تا شما هِروها در امنیت بزرگ بشین. درواقع میشه گفت دنیاییه که جدا از اینجاست....
    امیلی نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
    -پس.... اینجا کجاست؟
    -خب... اینجا یه دنیای خیلی وسیعه... جهانی که بهتره بگم بی نهایته... بخش خیلی کوچیکی از میدگارد. میدگارد دنیای ما انسانهاست... افراد معمولی که از بقیه ی موجودات ایگدراسیل جدا میشن.
    -ایگدراسیل؟ میدگارد؟ اون دیگه چیه؟
    -ما جادوگران اعظم بهش میگیم جهان مادر. شاید الان که بهت بگم کمی مضحک باشه ولی کیهان شناسان اونو یه درخت زبان گنجشک میدونن که همه ی جهان ها توش وجود داره و ریشه ها و شاخه های بزرگش, جهان ها رو میسازه.
    امیلی پوزخند صداداری زد و گفت:
    -ولی این غیر ممکنه!هر درختی قاعدتا باید تویه جایی باشه. همینجوری رو هوا رشد نمیکنه!
    جیکوب با چهره ای بشاش که امیلی برای اولین بار میدید, بشکنی زد و گفت:
    -درسته! این چیزیه که کیهان شناسان به شدت دارن روش تحقیق میکنن تا حقیقت جهان رو بفهمن. به کیهان شناسان آسترونی میگن... اونا چیز قطعی درمورد اینکه ایگدراسیل واقعا یه درخته به دست نیاوردن و خیلی ازمردم ایکنه ایگدراسیل یک درخته رو فقط یه افسانه از گذشته ها میدونن. میدگارد یکی از جهان های ایگدراسیله و وریردین سرزمینی از میدگارد. مثل انگلستانی که توش بودی... البته سرزمین های دیگه هم توی میدگارد وجود داره... گفتم, درواقع جهان اصلی ماست.
    -میشه بیشتر بگین؟
    -اوهوم... خب... این از میدگارد... جهان های دیگه ای هم وجود داره که موجوداتی که در دنیای غبار, بهشون اسطوره میگن, توش زندگی میکنن... البته گونه ها, سرزمین های خاص خودشون رو دارن.
    مثلا اِلف ها یا غول ها... کوتوله ها و هر موجودی که روزی در ذهنت فقط یه موجود خیالی ترسیم شده, اینجا وجود داره منتها در مسافتی خیلی دورتر از میدگارد.
    -یعنی جهان ها به هم پیوسته س؟
    -اینم یه دلیل دیگه که باعث شده بعضی آسترونی ها درخت بودن جهان مادر رو رد کنن.
    امیلی سری به تفهیم تکان داد و جیکوب توضیحاتش را از سر گرفت:
    -خب... جهان های دیگه وجود داره با تنوع مختلف... مثلا نیفل هایم دنیای یخ و برفه... یه چیزی مثل آلاسکا ولی خودش یه دنیاس... یا موسپل هایم که دنیای آتش و مواد مذابه. هل هایم هم جهان مردگان گفته میشه.
    امیلی ابرویی بالا داد و با شک گفت:
    -ولی این غیر ممکنه...مرده ها, مُردن!
    -درسته ولی با وجود اینکه کسی تا به حال اونجا رو به چشم خودش ندیده, ولی کسی انکارش نمیکنه. شاید دنیایی باشه که مرده ها به اونجا میرن.
    جیکوب دستش را به سمت سوئیفت برد که ناگهان عقب کشید و با خنده گفت:
    -اوه... یادم نبود!
    فکری به سرعت نور در ذهن امیلی نقش بست. با امیدواری چشمانش را به جیکوب دوخت و گفت:
    -خب... اینجوری یعنی اینکه من میتونم مادر و پدرم رو دوباره ببینم؟
    -امیلی! البته که نه! شاید بتونی روحشون رو اینجا ببینی ولی جسمشون نه.اونا مُردن... توجه داشته باش که کسی تابه حال هِل هایم رو ندیده... تو شاید بتونی اونا رو ببینی, اما زمانی که تو هم مُرده باشی!
    -اما مگه اونها هِرو نبودن؟ اونا میتونستن با توانایی هاشون زنده بمونن. میتونستن توی جنگ پیروز بشن.
    -نه امیلی... جنگ, جنگه. جنگیدن توی این دنیا متفاوته... مبارزه اونقدر سخته که تونمیتونی تصور کنی.مبارزانِ نبرد فقط از دو سرزمین نیستن.... هر جناح سعی داره تا افراد دیگر سرزمین ها و حتی دیگر دنیاها رو به سمت خودش بکشونه. برای همین اونا نمیتونستن, مثل اینه که تو بخوای با یک مشت آب , آتش یک جنگل رو خاموش کنی.
    احساس میکرد که کسی به قلبش قلاب وصل کرده و آن را به پایین میکشد... نگاهی به حلقه ی جدیدش انداخت و با نو انگشت آن را لمس کرد.
    -کی اونا رو کشت؟
    جیکوب با چشمان روشن خود دقیق به امیلی نگریست.
    - تارتارین ها.
    ماهیچه لبش را از تو گزید. در آن لحظه واقعا نمیتوانست تصویری ترسیمی از شاه داریان و همراهانش در ذهنش ایجاد کند چرا که سرتاسر وجودش پر شد از یک کلمه........خشم!
    چند لحظه به همین ترتیب گذشت و بالاخره امیلی گلویش را مختصر صاف کرد. چشمانش را لحظه ای بست تا به افکارش سروسامان دهد و بعد, اینبار با چشمانی که درخشان تر از قبل شده بود گفت:
    -یه چیز دیگه.... دنیای لایه ای....
    -ما به جهانی که تو قبلا توش زندگی میکردی میگیم دنیای غبار...
    -آها... آره... دیگه امکانش وجود نداره که برگردم به اونجا؟
    جیکوب دستانش را در پشت قلاب کرد و خیره به نقطه ای نامعلوم در پشت سر امیلی گفت:
    -خب.... باید بگم معلوم نیست. دنیای غبار دنیای مخفی شده است, برای هِروهای هر زمان که متولد میشن, تا در امان بمونن. ولی برای همیشه هم مخفی نیست. دروازه های محدودی داره که به میدگارد ارتباط داره و هردروازه تنها برای یک بار رفت و آمده یا دو بار رفت. دروازه هایی که شما رو به وریر دین آورد, حالا بسته شده.
    امیلی با چشمان تنگ شده گفت:
    -ولی ما نُه نفر بودیم... چطور به وریردین اومدیم وقتی هر دروازه تنها برای یک بار رفت و آمده؟
    -نه.... نه دروازه پشت سر هم ایجاد شده بود... درون رودخانه. این نشانه ای بود مبنی بر اینکه وقتشه تا شما به وریردین برگردین.
    -پس... یعنی دیگه هیچ وقت نمیتونم برگردم؟
    جیکوب قدمی نزدیک شد و با ملایمت بازوی امیلی را فشرد...
    -نگران نباش... سرزمین مادری و اصلی تو اینجاست ولی شاید بتونی یه روزی برگردی, البته موقت نه برای همیشه.
    -کِی؟
    -خب اون مورد از دانایی من خارجه. هیچ کس دقیق نمیدونه دروازه ها کجان... یا کِی ارتباط رو برقرار میکنن... افراد خیلی اتفاقی با دروازه ها برخورد میکنن. مثلا ممکنه فردا, پس فردا, یک هفته یا حتی چند سال بعد در جایی که تو الان ایستادی ,دروازه ایجاد بشه و یک نفر اتفاقی اون رو پیدا بکنه. حتی این هم مشخص نیست وقتی که از دنیای غبار به این جهان برمیگردی, از کجای میدگارد سردربیاری. دروازه ها میتونن هر نقطه ای از میدگارد باشن; بیابان, کوهستان, جنگل وحتی زیر آب! حتی این هم معلوم نیست وقتی که از میدگارد به دنیای غبار بری, وارد کدوم کشور بشی... هرجای اون ممکنه.
    همان لحظه, آسمان که رنگ کبود به خود گرفته بود, غرشی کرد و ریزش باران شروع شد. این هم تفاوتی دیگر از نظر امیلی در وُریِردین بود چراکه در لحظه ای کوتاه کاملا خیس از آب شده بودند... گویی قطراتی به بزرگی توپ گلف بر سرشان فرود می آمد.
    امیلی کلاه شنل را بر سر کشید و با چشمان تنگ شده گفت:
    -بارون اینجا همیشه اینجوریه؟
    جیکوب بی توجه به خیس شدن با روی باز دمی عمیق گرفت وگفت:
    -نه تقریبا.... ولی من عاشق این بارونم.
    سپس با دیدن امیلی که در زیر شنل مچاله شده بود عذرخواهی کرد و گفت:
    -بهتره بری... اینجوری سرما میخوری. فکر کنم با این بارون, شروع کار نیک به فردا بیوفته.
    امیلی سری تکان داد و با احتیاط پایش را روی زین اسب نهاد. چرم خیس افسار را گرفت و نگاهی به تن براق سوئیفت انداخت...
    -برو به کاخ مرمر سوئیفت.
    اسب, چابک و سریع بدون تعلل از گورستان خارج شد , بر روی سنگ فرش های خیس خیابان ها تازید و به سمت کاخ پیش رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    فصل بیست و چهارم (معلم منفور)

    از دور, نگاهی دیگر به سوئیفت انداخت , از اصطبل بیرون آمد و دوان دوان به سمت نزدیک ترین دری که می دید رفت. تا رسیدن به در سبز رنگ, دوبار پایش در چاله ی آب فرو رفت و آب را به اطراف و پایین شنلش پاشید.
    دستگیره فلزی را که در انتها گره دار بود و از سرما سرد شده بود, پایین کشید و داخل شد. با بستن و عقب دادن کلاه, تازه نگاهش معطوف فضا شد.
    سالنی نسبتا بزرگ به رنگ زرد کم رنگ و گلبهی که میزی چوبی و طویل در وسط آن به چشم میخورد. دو پنجره با قاب های چوبی و پهن که شیشه ی یکی از آنها در قسمتی به اندازه یک کف دست شکسته بود و باد به درون نفوذ می کرد. چراغ دانی دود زده با نقوش پیچ , از سقف آویزان بود که در بادی که از قسمت شکسته ی پنجره می آمد, آرام تکان میخورد و باعث میشد قفلش جیرجیر کند. در ضلعی دیگر از اطراف, ردیفی از شنل های ضخیم به دیوار آویزان بود... شنل های پشمی کوتاه و بلند با رنگ های تیره و متفاوت. سرامیک های تماماً سفید سالن چیزی بود که نظر امیلی را بیشتر به خود جلب کرد. از نظر او, این تمیزی و لوکس بودن کف سالن با بقیه اشیا که نسبتا کهنه و قدیمی و تا حدودی فرسوده به نظر می آمدند, متضاد بود.
    -تو کی هستی؟
    با صدایی از پشت سر به خود آمد و متوجه شد که حالا وسط سالن ایستاده است. آب دهانش را قورت داد و دستی به شنلش کشید. نگاهش را بین اجزای صورت زن سیاه پوستی با سبد چوبی در دست که کمی فربه بود,گ ذراند و در آخر, زمانی که تصمیم گرفت تا خود را معرفی کند زن با حیرت گفت:
    -منو ببخشید سرورم.
    زن تعظیم کوتاهی کرد و با نگاهی که تا چند ثانیه بر روی نیم تاج طلایی خیره مانده بود گفت:
    -شما اینجا چی کار میکنین؟
    لحن زن کمی اضطراب داشت. امیلی احساس میکرد که از جمله ی اول خود پشیمان است... لبخند گرمی زد و جلو رفت.
    -تازه از قلعه برگشتم. بارون خیلی شدید بود به خاطر همین اولین دری رو که دیدم وارد شدم... ببخشید.
    زن کمی با پیش بند لباس سفیدش ور رفت و گفت:
    -نه سرورم... شما منو ببخشین که بی ادبی کردم.
    امیلی به شوخی اخم ظریفی کرد و گفت:
    -این حرفو نزن! من تازه فهمیدم که اینجا چه کسی ام و اینکه باهام معذب باشی , منم راحت نیستم. پس راحت باش... من که هیولا نیستم!
    و با صمیمیت به سرشانه ی زن کوفت. زن با بهت و دستپاچگی تک خنده ای کوتاه کرد و گفت:
    -ولی ما عادت کردیم بانو... همیشه شماها رو اینطور صدا میزدیم.
    امیلی شانه ای بالا انداخت و به سبد در دست زن نگاه کرد. سیب های سبز براق, دلش را به لرزه انداخت.
    -میتونم یکی از اینا بردارم؟
    زن سبد را کمی بالا گرفت و مهربان گفت:
    -اوه... البته. بفرمایید.
    امیلی دو سیب را از رو برداشت و گفت:
    -پس یکی هم برای خواهرم برمیدارم.
    زن لبخند مهربانی زد و سری تکان داد. امیلی سیب ها را درون جیب های نسبتا بزرگ و گود لباسش جای داد , بعد با دست به سالن اشاره کرد و گفت:
    -اینجا چه سالنیه؟
    و آرام به سمت در سبز رنگ دیگری در سمت چپ رفتند.
    -اینجا جای خاصی نیست.... کارکنان برای استراحت, چند لحظه ای از باغ به اینجا میان تا چیزی بخورن یا بنوشن... برای همین از دیدن شما اینجا تعجب کردم.
    امیلی دستهایش را در پشت قلاب کرد و تایید کرد. امیلی نگاهی دیگر به کف براق سالن انداخت و در کمال تعجب دید که هیچ جای پایی بر روی کف سالن وجود ندارد... درصورتی که چکمه هایش تا نزدیکی های مچ گل آلود شده بود.
    -چرا رد پای من نیست؟
    -کف تمامی نقاط کاخ مرمر طلسم شده, هیچ رد پایی از هیچ کس باقی نمیمونه.
    امیلی چندبار پلک زد و به چانه اش چینی داد.
    -لوستر ها هم همینطورن درسته؟چون من یه بار که گفتم...
    -بله درسته. به خاطر بزرگ و وسیع بودن کاخ, از چهل سال پیش کاخ رو طلسم کردن. وگرنه اینطوری هر دقیقه ی شبانه روز باید کسی کف سالن رو تمیز کنه.
    در همان لحظه لیندا با سردرگمی وارد سالن استراحت شد که با دیدن امیلی لبخندی عمیق زد و نفسی از سر آسودگی کشید.
    -اوه خدای من! بانو عجله کنین! زمان صرف شامه...
    امیلی , آرام گوشه لبش را به دندان گرفت و خداحافظی گرمی با زن کرد. چند قدم نرفته بود که روی پاشنه ی پا چرخید و بلند گفت:
    -راستی اسمتون چی بود؟
    زن نگاهی به لیندا انداخت و گفت:
    -سالی... بانو.
    امیلی در هوا بشکنی زد و دستی برای سالی تکان داد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    دوستاااااااااان سلااااام. صبح زیبا و بارانیتون بخیر...
    راستی یه خبر واستون دارم...تاپیک عکسای رمان رو دیدین عایا؟
    عکس اساطیر و حلقه ها رو گذاشتم .... به مرور به عکسا با روند داستان اضافه میشه.
    خب....بریم ادامه....
    ..........................................................

    دستی به لباس نسبتا پسرانه اش کشید و لحظه ای خیره به تصویر گردنبند مادرش در آینه شد. نفسی عمیق کشید و پس و از بررسی صاف بودن نیم تاجش از اتاق بیرون رفت. تا ساعت شام هنوز دوساعت مانده بود و قصد داشت تا به اتاق کتی برود. در این چند روز آنقدر سرگرم کارهای خود شده بود که حتی کتی را نیز از یاد بـرده بود.
    کوبه ی برنجی اتاق را کوفت ولی کسی جواب نداد. آرام در را باز کرد و داخل شد. اتاقی با کاغذ دیواری یاسی رنگ و تختی نقره ای با روتختی صورتی... پرده های یاسی و لوازم دیگر اتاق.
    -کتی؟
    و همزمان با صدا کردن, در حمام را گشود. با خالی بودن اتاق, از آن خارج شد که صدایی توجهش را جلب کرد. با شک برگشت و در کمال تعجب دید که عقاب روی کوبه کمی تکان میخورَد...
    -بله بانو... من بودم!
    امیلی با حیرت کمی به کوبه خیره ماند و در نهایت کمی سرش را تکان داد...
    -دنبال بانو کاترین میگردین؟
    امیلی نگاهش را مستاصل به راهرو انداخت و در نهایت گفت:
    -اِم...بله...
    -ایشون توی تالار تابستانی به همراه ملکه آنا هستن.
    امیلی با گنگی سری تکان داد و بعد از تشکری آرام, خواست برود که دوباره به سمت در برگشت....
    -ببینم... تو به همه میگی که صاحب اتاق به کجا رفته؟ همه ی اتاق ها اینجورین؟
    عقاب خنده ای کرد و گفت:
    -البته که نه بانو... وریر دین خیلی هم بسته نیست. جاسوس های تارتارین ها همه جا وجود دارن. ما فقط به اعضای اصلی کاخ مرمر اطلاع میدیم. در ضمن... همه ی اتاق ها نه... فقط اتاق شاهزادگان.
    اخمی ریز بر پیشانی امیلی ایجاد شد و بعد با صدای آرام خداحافظی کرد. جاسوس؟ پس اگر جاسوس ها میتوانستند به وریر دین وارد شوند, وجود هِروها دیگر چه فایده ای داشت؟
    میتوانست سر و صدای کودکانه ای را از سالنی در نزدیکی بشنود. آرام نزدیک شد و لای در را باز کرد. توانست از درز ایجاد شده, چهره ی خندان کتی در کنار ملکه آنا را ببیند.
    دستی به نیم تاجش کشید و بعد از نفسی عمیق, در را آرام باز کرد.
    کتی با دیدن امیلی, فورا از صندلی پایین آمد و به سمت امیلی دوید. امیلی با لبخند خجولی, کتی را در آغـ*ـوش گرفت و با هم به سمت ملکه رفتند. این اولین بار بود که امیلی به ملکه آنقدر نزدیک میشد.
    ملکه با لبخند عمیق از جایش برخواست و به سمت دو نوه ی دلبندش رفت. امیلی را درآغوش گرفت و بـ..وسـ..ـه ای بر موهایش نشاند.
    -سلام عزیزم... روز خوبی داشتی؟
    امیلی نگاهش را از روی تاج زیبا ی مادربزرگش سوق داد و درنهایت به چشمان سبزش خیره شد....
    -بله ملکه...
    -نه... نمیخوام منو ملکه صدا کنی. مادر.... منو مادر صدا کن, باشه؟
    امیلی سری به اطمینان تکان داد و به همراهشان به سمت در خروجی رفتند. امیلی سیب سبز را از جیبش درآورد و به سمت کتی گرفت...
    -بیا کتی...
    ملکه دست دیگر امیلی را در دست گرفت و گفت:
    -امروز چطور بود؟
    لحظه ای غرق در حقایق گفته شده از زبان جیکوب, به شکوفه ی طلایی کتی خیره شد و بعد گفت:
    -عالی بود... خیلی چیزها رو فهمیدم....
    -فهمیدی چه توانایی داری؟
    امیلی سرش را برگرداند و لحظه ای با تعلل به چروک های ریز گوشه چشم ملکه نگاه کرد. انگار خود ملکه نیز دریافت که نمیخواهد جلوی کتی به زبان بیاورد. ایستاد و به کتی با لبخند گفت:
    -عزیزم... اَشلی بیرون منتظرته, بهتره بری به سالن غذا...
    کتی با استفهام همیشگی اش, سری تکان داد و از سالن خارج شد. ملکه تا خارج شدنش با چشم او را بدرقه کرد و درنهایت به سمت امیلی برگشت, دستانش را در دست گرفت, لحظه ای به حلقه ی جدید امیلی نگاه کرد و با اطمینان گفت:
    -حالا بگو...
    امیلی نگاهش را بین گلدوزی های دامن پف دار ملکه آنا چرخاند و درنهایت, بدون نگاه کردن به او گفت:
    -چشمام... اونا مرگ آورن...
    ملکه کمی گنگ به او نگاه کرد و قبل از اینکه چیزی بگوید, امیلی حرفش را تکمیل کرد...
    -یعنی... یعنی... من میتونم هر چیزی که بخوام رو از بین ببرم. هر موجود زنده ای که برام آزاردهنده باشه... ویا حتی زمانیکه نخوام ولی عصبانی بشم. من... کمی نگرانم... میدونم, میدونم که همیچین اتفاقی نمیوفته وحتی با وجود حرفای جیکوب, من میترسم که...
    -به ما آسیب بزنی؟
    امیلی متحیر به مادربزرگش خیره شد. ملکه خیره در چشمان وحشی تر از همیشه ی نوه اش, گفت:
    -تو میتونی ولی همه چیز به این بستگی داره..
    وبا دست به قلب امیلی اشاره کرد و با اطمینان بخشی ادامه داد:
    -تا وقتی که افراد در این حضور داشته باشن, تو نمیتونی به اونها آسیب برسونی.

    با این حرف, گوشه های پلک امیلی از لبخند چین خورد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    ****
    مشغول بریدن تکه ران مرغ بود و همانطور که با رز گفتگو میکرد, حرکات برایان را نیز زیر نظر داشت.
    با صدای باز شدن در ورودی, تقریبا همگی به سمت آن برگشتند جز امیلی که به حرف های رز درباره ی یکدندگی برایان فکر میکرد.
    با سقلمه ی رز, سرش را به سمت در ورودی برگرداند و چنگالش را در نزدیکی دهانش نگه داشت. حالا دلیل سکوت بقیه دوستانش را میتوانست درک کند.
    فردی قدبلند, با ردایی سیاه و شنلی سیاه تر از آن که در صلابت قدمهای صاحبش در پشت سر تاب میخورد, با ظاهری مثل ظاهر افراد حاظر درسالن و با چشمانی که لحظه ای با خباثت هرچه تمام تر به امیلی نگاه کرد به صدر سالن نزدیک میشد و در تمامی سلول های مغزی امیلی, ندایی فریاد میزد که آن فرد چرا آنجاست؟
    حتی ثانیه ای به ذهن هشت نفر نمیرسید که پروفسور بارنت را با آن ظاهر در آنجا ببینند.
    گوشت گیر کرده در چنگال نقره, کمی بعد شعله ور شد و نیم سوخته خاموش شد. اینبار همه به سمت امیلی نگاه کردند که بی توجه به بقیه, گوشت نیمه ذغال شده را با عصبانیت در دهان چپاند و بی توجه به طعم ناخوشایندش ,آن را فرو برد.
    چنگالش را در ظرف رها کرد و بی توجه به احترام بارنت به پادشاهان و گفتگوی او با آنها, با دستان مشت شده تالار را به سمت اتاقش ترک کرد. حتی نمیتوانست او را در مدرسه تحمل کند چه رسد به اینکه او را با این سر و شکل و آن هم در وریردین ملاقات کند. هزاران چرا و معما در ذهن امیلی پیچ میخورد و او حتی جوابی برای یکی از آنها نداشت. حتی درمقابل سوال لیندا که با نگرانی از او می پرسید:
    -چی شده بانو؟ شما تازه برای صرف شام رفتید....
    سکوت کرد و به اتاق داخل شد. لیندا با کلافگی وارد شد و گفت:
    -چیزی شده؟
    امیلی به سمت پنجره ی طویل اتاق رفت و خیره به سوسوی ضعیف روشنایی دهکده گفت:
    -بارنت چرا اینجاست؟
    لیندا کمی نزدیک شد و گفت:
    -دوک بارنت؟ ایشون از اعضای خبرچین ها هستن!
    امیلی با نگاه گنگ به لیندا خیره شد تا بیشتر توضیح دهد....
    -خبرچین ها... افرادی هستن که اطلاعات مهم رودریافت میکنن. از اعضای نزدیک پادشاهانن که علاوه بر پیام رسانی به اونها, پیام های پادشاهان رو به گیرنده هاشون انتقال میدن. وقتی هم که شما در دنیای غبار بودید, دوک وضعیت شاهزادگان رو به اطلاع کاخ میرسوند.
    امیلی خشمگین از اینکه هشت ماه تمام زیرنظر بارنت بوده, سری به تفهیم تکان داد و لیندا از اتاق خارج شد. حتی تصور اینکه هشت ماه کسی جاسوسی رفتار و حرکات اورا میکرد, موهای دستش را سیخ کرده بود!
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    فصل بیست و پنجم (تحت تعقیب)

    با زیرکی, از بین نرده های کارگاه عبور کرد و نگاهی محتاطانه به پشت سر انداخت. جایی درست در نزدیکی پنجره و درز دیوار چوبی کارگاه که نیک سرگرم اصلاح تمرینات هفت فرد دیگر بود و امیلی, درست درلحظه ی هماهنگ شده با رزالین, از کارگاه فرار کرده بود و با قلبی کوبنده به سمت ساختمان کاخ میدوید.
    در آن لحظه جدا از خوشحالی غیر قابل وصفش, از ماری مقدس*
    3 میخواست تا رزالین را به خاطر کمکش حفظ کند.
    به سرعت به سمت سالن استراحت کارکنان دوید و داخل شد. مثل همیشه, سالن نسبتا خالی بود و جز معدود افراد متعجب از حضور امیلی, فرد دیگری به چشم نمیخورد.
    -سرور...
    امیلی به سرعت به مرد نگهبان اشاره کرد تا سکوت کند. مرد بلافاصله خاموش شد و به همراه دو دوست دیگرش به قدمهای پاورچین امیلی نگاه کرد.
    امیلی بی توجه به آنها, به مچ دستش پیچ ظریفی داد و گویی نورانی و نقره ای در کف دستش ظاهر شد. توپ نورانی به سرعت از کف دستش فاصله گرفت با سرعت در سقف فرو رفت.
    - شاهزاده!
    امیلی وحشت زده به عقب برگشت و با دیدن سالی نفسی از سر آسودگی کشید. سالی مثل همیشه با سبدی پر از خوراکی های مخفی شده در زیر پارچه, نزدیک شد و با اخم ظریفی گفت:
    -بانو شما دوباره فرار کردین... دفعه ی قبل هم...
    امیلی با لحن مظلوم و جگر سوزی نزدیک شد و بـ..وسـ..ـه ای بر گونه ی سالی نشاند...
    -توروخدا سالی... من نمیتونم تمرینات مسخره رو تحمل کنم. خواهش میکنم به کسی چیزی نگو.
    سالی اشاره ای به نگهبان ها کرد و آنها از سالن بیرون رفتند. به سمت امیلی برگشت و گفت:
    -بانو این دفعه ی اول نیست, دفعه ی قبل نصف خدمه داشتند دنبال بانو کاترین میگشتند.
    -میدونم ولی دیگه همه میدونن که اگه نباشه یعنی پیش منه. سالی.... به کسی که نمیگی؟میگی؟هوم؟ .. میگی؟
    سالی نگاه مستاصلش را بین دو گوی درخشان نقره ای چرخاند و درنهایت, تسلیم گفت:
    -لطفا دیگه تکرار نکنید.
    امیلی با شوق بـ..وسـ..ـه ای دیگر بر روی گونه اش نشاند که فردی دیگر به جمعشان اضافه شد.
    کتی کلاه بزرگ شنلش را عقب زد و صورت برافروخته اش نمایان شد. به سرعت نزدیک شد و گفت:
    -پیامت رو گرفتم... بریم.
    امیلی دستش را گرفت که سالی متوقفشان کرد. کیسه ی سبز رنگ گره شده را به دست امیلی داد و گفت:
    -اینم همراهتون ببرین, گرسنه اتون میشه.
    امیلی لبخند عمیقی زد و در دل از کمکهای سالی تشکر کرد. سریع شنلی رنگ و رو رفته را از آویز برداشت و بعد از سرگذاشتن کلاه بزرگش, مخفیانه با کتی از سالن خارج شد. از نظر امیلی, فرار کردن با شنل مرغوب و الماس نشانی که در نظر همه مشخص بود, کار چندان آسانی به نظر نمی رسید.
    به سرعت خود را به در مخفی تازه کشف شده ای رساندن که آنها را مستقیما به بیرون کاخ هدایت میکرد. دری که در یکی از فرارهای اخیرش با کاترین آن را یافته بود.
    نگاهی به بیرون از کاخ انداخت و بعد از مطمئن شدن, در چوبی را چفت کرد و دستش را به سمت قفل گرفت. بلافاصله قفل مانند آهن گداخته قرمز شد و پملپ گردید.
    -بریم...
    دست کتی را گرفت و به دیوار شرقی کاخ دویدند. با پیچیدن در گوشه دیوار, توانستند هیکل زره پوش نگهبانی را ببینند که دورتر از سوئیفت ایستاده بود و با نگرانی و ترس به سوئیفت نگاه میکرد.

    *3. ماری مقدس: مریم مقدس, مادر حضرت مسیح
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    نگهبان با شنیدن صدای پا, با ترس به عقب برگشت و با دیدن امیلی و کتی نفس را با صدا بیرون داد.
    -بانو شما منو ترسوندین... عجله کنین. ممکنه دوک اسپایک مارو ببینن. اونوقت من بیچاره میشم!
    امیلی با شرمندگی لبخندی زد و تشکر کرد اما گمان نمیکرد که سرباز تشکر او را شنیده باشد چراکه سرباز به سرعت به محل نگهبانی دروازه شرقی برگشت.
    در پنج ماهی که از ماجرای ورودشان به وریردین می گذشت, سرباز بخت برگشته و سالی, همدست امیلی و کاترین شده بودند تا کسی از فرار آنها متوجه نشود. از نظر امیلی تمریناتی که نیک به آنها میداد خیلی آبکی شده بودند و حوصله ی امیلی را سرمی برد.
    امیلی کمک کرد تا کاترین بر روی زین بنشیند و سپس خودش بر پشتش سوار شد. افسار سوئیفت را در دست گرفت و با ضربه آرامی گفت:
    -برو جای همیشگی سوئیفت.
    اسب با خوشحالی شیهه ای کشید و به سرعت به جانب رودخانه تازید. امیلی نگاهی به نیم رخ کتی انداخت که خوشحالی در تمام اجزای صورتش مشخص بود. از زیر شنل نگاهی به اطراف انداخت. در اولین ساعات ظهر روز دوشنبه بود و معمولا کسی در دهکده یا نزدیک کاخ نبود. به سرعت به رودخانه ی لوسید رسیدند و با برخورد اولین قطره ی آب به بدن سوئیفت, آب کنار رفت و اسب بی مهابا از عرض 10متری رودخانه عبور کرد.
    امیلی نگاش را از آب زلال گرفت و با اخم به روبرو خیره شد. هیچ وقت نفهمید که چگونه رودخانه وجود آنها را متوجه میشود.
    به سرعت از میان درختان انبود کناره ی رودخانه عبورکردند و وارد کوره راه خاکی شدند. سوئیفت با نهایت چابکی از پیچ های تند عبور کرد و در نهایت به آن سوی جنگل رسیدند.
    بر بلندای کوهستان جنگلی, در کنار آبشار لیمپید به عبور و مرور شهر و دهکده می نگریست. ساعت بزرگ در وسط میدان, زمان عصرگاه را گوشزد میکرد.
    سرش را برگرداند و به شادی کودکانه ی خواهرش خیره شد که در گودال آبی که از آبشار انحراف یافته بود, بازی میکرد. سوئیفت نیز در کپه ی نسبتا حجیمی از سبزه زار به خود ضیافتی تک نفره اختصاص داده بود. آنجا, مکانی بود که درست ده روز پیش یافته بود و آن را مدیون ذکاوت سوئیفت میدانست.
    نگاهی به تصویر خودش در آب انداخت. چشمانی درخشان و چهره ای مصمم, با قدرتی نهفته در رگهایش که به ذهن کسی خطور نمیکرد که چنین نیرویی در وجود دختری مثل او باشد.
    با صدای خفیفی از جانب بوته ی تمشک جنگلی, به سرعت خنجرش را از غلاف بیرون آورد و به بوته آرام نزدیک شد. کتی با دیدن گارد امیلی, از آب بیرون آمد که امیلی دستش را به علامت سکوت بر لب گذاشت.
    در کسری از ثانیه, دستش را به میان بوته فرو کرد که با سوزش پشت دستش, به همان سرعت عقب کشید. جای چند دندان ظریف و خونی که از جای دندان ها روان بود, بر پشت دست امیلی مشاهده میشد.
    ناگهان موجودی از میان بوته ها بیرون آمد و به سمت امیلی جهش کرد که با سرعت عمل امیلی, ناکام ماند. موجود, با چشمان ریز و خشمناکش به امیلی خیره شد...
    -تو کی هستی؟
    کتی با حرف زدن جانور, قدمی به عقب رفت. امیلی نگاهی کلی به جانور انداخت و با پوزخند گفت:
    -یه آرمادیلو؟
    اما قدرت تکلم جانور چیزی عجیب برای امیلی نبود درحالیکه در دو هفته اخیر هر جانوری که حتی به خواب نیز نمیدید را در برابر خود زنده میافت و نمونه ی جدیدش, اژدهایی قهوه ای رنگ و غول پیکر بود که دوروز قبل در باغ قلعه دید واز گرمای نفس جانور و شعله ور شدن شنلش, در معرض سوخته شدن قرار گرفته بود!
    امیلی تصور میکرد که آن آرمادیلو, از جاسوس های دیگر نیک است که برای او گمارده بود. به همین سبب, خنجر خود را به غلاف برگرداند و گفت:
    -یه اِسپای دیگه, ها؟
    آرمادیلو با چشمان ریز و تیز خود نگاهی موشکافانه به امیلی و کتی انداخت و سپس با احتیاط جلو آمد...
    -گفتم تو کی هستین؟
    امیلی پوفی کشید و نگاهی به چهره ی ترسان کتی انداخت.
    -امیلی... دختر شاه بنجامین. تو .... نیک تورو فرستاده؟
    جانور کمی درنگ کرد و سپس با شک گفت:
    -من از جانب دوک اسپایک نیومدم. در ضمن, من هنوز قانع نشدم.
    امیلی پوفی کرد و کلاه شنل را عقب زد. چهره اش معلوم شد و نیم تاج طلایی در پرتوی انوار خورشید درخشید.
    جانور تعظیمی کرد که از نظر امیلی چندان مشخص نبود. سپس از حالت دفاعی خود درآمد و گفت:
    -بانو... شما اینجا چه کار میکنین؟ با این لباس...
    امیلی بر روی تخته سنگی نشست و پاهای چکمه پوش خود را دراز کرد.
    -فرا... ام... راستش اومدم گشتی این اطراف بزنم, حوصله ام سر رفته بود. تو نگفتی؟ کی هستی واز طرف کی اومدی دنبال من؟
    جانور کمی نزدیک شد و در حالی که دستان بسیار کوچک خود را درهم گره کرده بود گفت:
    -من خبرچین هستم بانو... نیمبل صدام کنین.
    نیمبل همانطور که عقب عقب به بوته ی تمشک نزدیک می شدگفت:
    -در ضمن... بهتره با این ظاهر بیرون نرین, ممکنه شما رو با جاسوسان سایه ها اشتباه بگیرن. عصر بخیر!
    سپس مانند توپی سنگی در بین بوته ناپدید شد. امیلی نگاهش را به اطراف چرخاند و به کتی که به او نزدیک میشد, خیره ماند...
    -بهتره دیگه برگردیم امیلی.
    امیلی سری تکان داد وبا دو انگشت سوت زد. حین رسیدن سوئیفت, فکر درون ذهنش ثبات پیدا کرد... باید یک محافظ شخصی برای کتی انتخاب میکرد.
    درست در همان لحظه, در جایی دویست متر بالاتر, مرد جوان با نگاه, رفتن دو دختر را تعقیب کرد و تکانی به فکش داد. چشمانش را ریز کرد و همانطور که حلقه ی جادویش را لمس میکرد, بر روی خواسته اش متمرکز شد... باید به یکی از هروها نزدیک می شد و بهترین گزینه برای او, امیلی بود.

    .....................................
    خب خب... به نظرتون این یارو کی میتونه باشه؟
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    فصل بیست و ششم (مأموریت)

    -تو خیلی سربه هوایی امیلی!
    این جمله را نیک با اخم به او میگفت.
    امیلی نگاهش را بین دیرک های چوبی کارگاه رزمی چرخاند و گفت:
    -اتفاقی نیوفتاده نیک! دیگه نمیرم بیرون... باشه؟
    نیک دست به کمر به سمت امیلی برگشت و گفت:
    -منظور من این نبود. اگه به جای نیمبل, یکی از جاسوس ها اونجا بود....
    -من میتونم از پس خودم بربیام.
    نیک کمی نزدیک شد. از نظر امیلی, مشاجره با نیک آن هم تک و تنها و بدون پشتیبان, کمی غیرمنصفانه به نظر میرسید.
    -آره ولی فعلا فقط از خودت!... توانایی های رزمیت عالیه ولی فعلا اونقدری نیست که بتونی از فرد دیگه ای هم محافظت کنی. کتی....
    امیلی نفسش را فوت کرد و از روی کنده چوبی بلند شد. همانطور که به سمت خروجی میرفت گفت:
    -باشه نیک, دیگه ... بیرون... نمیرم. این آخرین بار بود.
    -صبر کن.
    به سمت نیک برگشت و منتظر به او خیره شد. نیک نزدیک شد و گفت:
    -تا دو هفته ی دیگه باید یک هِروی کامل بشی. باید جایی بریم.
    اخمی بین دو ابروی امیلی نشست...
    -چرا من؟ دیوید از من آماده تره.
    -نه... این دفعه رو میخوام تو بامن بیای.
    -کجا قراره بریم؟
    -جزیره ی شمالی... یک پیغام به دستم رسیده. مثل اینکه یکی از جاسوس ها اونجاست... فقط به کسی چیزی در این مورد نگو.
    امیلی نگاهش را بین چشمان نیک چرخاند و آب دهانش را بی صدا فرو داد. ترسی نداشت ولی برای اولین بار بود که برای چنین کاری هم قدم با نیک میشد.
    -باشه... میام!

    ***

    دامن بلند پیراهنش را مرتب کرد و بر روی صندلی کمی جابه جا شد. نگاهی به برایان که مشغول صحبت با جیمز بود انداخت, چند روز بود که رابـ ـطه اش با برایان کمی بهتر شده بود و در کشاکش بین گفتن یا نگفتن ماجرای سفرش به او قرار گرفته بود.
    پلکهایش را روی هم فشرد و دستش را دور جام آب انگور حلقه کرد. جرئه ای بزرگ را فرو داد که حواسش معطوف شاه نوربرت (پدر رزالین) شد.
    -فرزندان...
    هشت نفر به علاوه ی کتی سرهایشان را به سمت سکوی بزرگ چرخش دادند.
    -مطلبی هست که باید بگم. خب... پادشاهان سه سرزمین شمالی; داروینر, پاترونز و کوالی به همراه نمایندگان خودشون تا سه هفته ی دیگه به وریردین میان, برای پیمان با هِروهای جدید.
    کمی بعد همهمه ای در فضای سالن پیچیده شد. اکثر خدمه و دستیاران نزدیک, سرها را به هم نزدیک کرده و مشغول ارزیابی این خبر بودند.
    -همچنین...
    با ادامه ی خبر, سکوت به سرعت ایجاد شد....
    -با ورود مهمانانمون, ضیافتی شبانه برگزار میشه.... به نمایندگی از بقیه پادشاهان, توقع دارم که خودتون رو به بهترین شکل برای این پذیرایی آماده کنین.
    با نشستن شاه نوربرت, همه بار دیگر فضا رو پر کرد و اینبار دیانا و فلوریا کمی خود را به سمت امیلی و رزالین جلو کشیدند...
    دیانا- به نظرتون پادشاه های این سرزمین ها چجورآدمایی ان؟
    وبعد چشمانش را کمی تنگ کرد و با حالت تفکر گفت:
    -من که فکر میکنم یکیشون اونقدر چاقه که نمیتونه خودش رو تکون بده!
    فلوریا پوفی کرد و گفت:
    -حالا هرجور که باشن.همراهانشون... اونا کی هستن؟
    رزالین سری به ندانستن تکان داد و به بشقاب چینی اش خیره شد. امیلی چنگال نقره اش را در نخود فرنگی پخته شده فرو کرد و در سکوت, به سفر دوهفته ی بعدش فکر کرد, مطمئن بود که نیک از این موضوع اطلاع دارد. شاید سفرشان آنقدر کوتاه است که برای ضیافت به وریردین بازخواهند گشت. اما او حتی نمیدانست که جزیره ی شمالی دقیقا در کجاست و چقدر با وریردین فاصله دارد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    سلام به همه ی خوانندگان عزیز:wave1:...من باز برگشتم با ادامه ی سلحشور....:aiwan_light_vampire:
    راستی تا یادم نرفته اینو بگم...جلد اول شامل چهل فصله.
    بریم ادامه...
    .....................................................


    فصل بیست و هفتم(خروج مخفیانه)

    حس خنکی ظریفی بر زیر گلویش احساس میکرد. مثل دستی که بخواهد اورا نوازش کند اما او را آزار میداد. با ناخن, زیر گلویش را خاراند و بدون باز کردن پلک هایش, به پهلوی دیگرش متمایل شد. خواب آنقدر ارزشمند بود که نخواست آن را به کام خود تلخ کند.
    با صدای جیر جیر ضعیفی, حواسش کاملا معطوف اطراف شد و بدون اینکه چشمهایش را باز کند, دستش را آرام به سمت شلاق زیر بالشش برد. حالا میتوانست صدای قدمهایی را که در کمال احتیاط و آرامی در نزدیکی اش برداشته میشد را بشنود. به کمترین اندازه ی ممکن, لای پلکهایش را فاصله داد تا بتواند ببیند.

    اتاق در تابش نور قرص کامل ماه, نسبتا روشن بود و پرده در باد شبانگاهی تکان میخورد. مردمک چشمانش را کمی چرخاند تا بالاخره توانست هیکل فردی را در چند قدمی تختش ببیند که آرام به او نزدیک میشد.
    در کسری از ثانیه, حلقه ی شلاق در هوا باز شد و دور گردن فرد سیاهپوش پیچیده شد. به سرعت, دو زانو بر تخت نشست و با تمام قدرت شلاق را بیشتر کشید و حلقه را دور گردن فرد تنگ تر کرد. به سرعت از تخت پایین پرید و همزمان شلاق را کشید. فرد را بر روی زمین خواباند و زانویش را بر کمر فرد گذاشت. دست راست او را به سمت خودش برگرداند و سر خود را نزدیک برد. با صدایی آرام گفت:
    -تو کی هستی؟
    صدایی خفه با گرفتگی گفت:
    -منم امیلی...نیک!
    چند لحظه زمان برد تا سلولهای مغزی اش فرمان دهد تا فرد را آزاد کند.
    نیک با صورتی که در نور کم هم کبود به نظر میرسید, به سرعت از زمین برخواست و دستش را بر گلویش کشید. اشاره ای به شلاق چرمی سیاه کرد و گفت:
    -باید زودتر بهت میدادم!
    امیلی طلبکار, شانه ای بالا انداخت و با حرکت دست راستش, شلاق به سرعت, حلقه وار جمع شد.
    -تو که نمیخواستی بدی؟!
    او این را به تلافی روزی زد که نیک از دادن آن شلاق به امیلی امتناع میکرد و میگفت که به درد او نمیخورد. شلاق را روی میز گذاشت و همزمان با حرکت دست, زیر لب زمزمه کرد:
    -فْلِیمیک!
    چهار شمع در شمعدان های برنجی, به سرعت روشن شدند. امیلی نگاهش را از شعله های سرخ و رقصان گرفت و با نیمه اخمی گفت:
    -میشه بپرسم نصف شبی دقیقا تو اتاق من چی کار میکنی نیک؟!
    نیک با وضعیت عادی, نگاهش را از شلاق گرفت و گفت:
    -باید بریم.
    صورت امیلی به سرعت جمع شد.
    -چی؟
    نیک سریع دستش را جلوی دهان امیلی گرفت و گفت:
    -شششش!آروم باش... میخوای همه رو بیدار کنی؟
    امیلی با سری نه گفت و دست نیک کنار رفت.
    -ولی چرا الان میگی؟خب میتونستی بعدازظهر بهم خبر بدی.
    -نه ... نباید کسی ببینه که ما میریم. بعدا خودشون میفهمن که رفتیم... در ضمن, جز والدین بزرگت, هیچ کس چیزی از رفتنمون نمیدونه.
    -ولی بالاخره فردا صبح که میفهمن... کتی رو چی؟
    نیک مضطرب بر صندلی نشست و گفت:
    -حداقل از مقصد اصلیمون باخبر نمیشن. فعلا بهتره عجله کنی...راستی, درمورد وارد شدنم به اتاقت, تقصیر خودت بود. من برات پیام فرستادم.
    -نیک من خواب بودم! توقع نداری که هرشب کشیکِ پیام اومدن رو بدم!
    -باشه... بهتره عجله کنی. پیک خبر داده تا قبل از طلوع خورشید باید خودمون رو به قایق برسونیم.
    امیلی سری تکان داد و به سمت دستشویی رفت. او حتی نمی دانست که چقدر مسافت تا جزیره شمالی وجود دارد یا چه مدت را باید در قایق طی کنند.
    در عرض ده دقیقه,امیلی با شنلی زبر و کلفت, لباسی پسرانه و کوله ای چرمی حاوی غذا و لباس یدک, شمشیر و شلاق به همراه نیک با همان شکل, در جلوی پنجره ی بلند و عریض اتاق به پایین نگاه میکرد.
    -حتما باید بپریم پایین؟ نمیشه از راهرو...
    -امیلی نگهبانها...
    -اما اینجا حداقل پنجاه متر با زمین فاصله داره!
    نیک خونسردانه به امیلی نگاه کرد و گفت:
    -تو جادوگری! منم با همین کمک اومدم بالا!
    سپس در لحظه بعدی به پایین پرید. امیلی دهان خود را برای فریاد کشیدن باز کرد ولی در لحظه آخر دستش را جلوی دهانش گرفت.
    نیک با نرمی به زمین افتاد و بلند شد. با دست به امیلی علامت داد تا بپرد.
    سگک بند اُریب کوله را محکم کرد ودستانش را به چهارچوب فلزی پنجره گرفت. باد به صورتش برخورد میکرد و ارتفاع, ترسی در دلش ایجاد کرده بود. نمیدانست که اگر یک درصد,جادویش عمل نکند, بعد از سقوط به چه شکل درخواهد آمد!
    نفسی عمیق کشید و چشمانش را بست. بی تعلل, به پایین پرید و زیر لب محکم گفت:
    -اِلاریِنسْ!
    چند لحظه بعد, پاهایش به آرامی به سنگفرش کاخ برخورد کردند.
    بین پلک راستش را کمی باز کرد و نگاه کرد ولی چیزی ندید.هردو چشمش را باز کرد و نگاهی به اطراف باغ انداخت. نور مشعل هایی که چند در میان به دیوار های کاخ آویخته شده بود, فضا را قابل دیدن کرده بود ولی باز هم زمان میبرد تا چشم به تاریکی عادت کند.
    نگاهی به اطراف انداخت. قبضه ی چرمین شمشیر را در زیر شنل فشرد و با فکی که سعی داشت تا از استرس نلرزد گفت:
    -نیک؟ مطمئنی نگهبانها نمی فهمن؟
    نیک نگاهی اطمینان بخش به او کرد و بادی به غبغب انداخت...
    -البته! جای هیچ نگرانی نیست!
    در همان لحظه, صدای بلند پارس سگی در نزدیک ترین دیوار اصلی روبه رویشان, سرجا میخکوبشان کرد...
    -نگو که سگها رو یادت رفته؟!
    نیک با چشمانی که مردمکش اطراف را میکاوید سری به تفهیم تکان داد.امیلی مطمئن بود که او سگها را از قلم انداخته است. سگهایی از نژاد گریت دین که جزو لاینفک نگهبانی شب در پشت دیوار های کاخ و قاعه بودند. سگهای سیاه و عظیم الجثه که هرکدام به تنهایی جای پنج سرباز را پر میکرد و هیچ جادوی بیهوشی بر آنها کارگر نبود.
    نیک با همان تن صدای آرام گفت:
    -اسب من بیرونه, پشت دیوار شمالی. برو و سوئیفت رو بیار..... اون سمت رودخانه میبینمت!
    و امیلی را با دهان نیمه باز به حال خود رها کرد و با کمری خمیده و دوان دوان به سمت دروازه اصلی رفت. امیلی خوب میدانست که این کار او به تلافی تمام غیبت های امیلی در کلاس هایش است و مطمئن بود که نیک از در مخفی شرقی خبر دارد.
    با این حال زیر لب غرلندی کرد و دندان هایش را بر هم فشرد. دستش را از روی قبضه ی شمشیر برداشت و با نگاه های محتاطانه به سمت درختان باغ دوید. در طی رسیدن, تمام سعیش را میکرد تا صدای برخورد چکمه هایش با سنگ فرش باغ بلند نشود و به همین خاطر بر روی پنجه هایش میدوید.
    با نزدیک شدن صدای پایی از سمت چپ, به سرعت دو قدم باقی را طی کرد و به راست رفت. درست در لحظه ی پیچیدن نگهبان در زاویه دیوار, به بالا جهید و شاخه ی درخت چنار را گرفت. خود را بالا کشید و آویزان از درخت, پاهایش را افقی به دو شاخه پیچید.
    نمی دانست که چند دقیقه از درخت آویزان مانده بود ولی میدانست که تا چند دقیقه ی دیگر از درخت به پایین می افتد .زیر لب ناسزایی به نیک حواله کرد و نگاهش را معطوف سرباز ساخت.
    مردمک امیلی فقط سرباز بخت برگشته را هدف گرفته بود و حواسش را روی او متمرکز کرد.چند ثانیه بعد, سرباز محل را دوان دوان ترک کرد و امیلی تنها زیرلب گفت:
    -واقعا عذرمیخوام!
    حالا میتوانست صدای گفتگوی سرباز بیچاره با سه نگهبان اصلی ضلع پشت سرش را بشنود...
    -هی کارل, دوباره چی شده؟
    -من...نمیدونم. فقط الان باید برم دستشویی!
    بلافاصله خنده ی سه فرد به نسبت بلند فضا را پر کرد. صدایی از آن سه نفر گفت:
    -ما که بهت گفتیم زیاد نخور!... امیدوارم نگهبانی بهت خوش بگذره کارل!
    بدون آنکه منتظر شود تا جواب کارل را بشنود, آرام قلاب پاهایش را از دور شاخه آزاد کرد و بی صدا به زمین پرید. کلاه شنل را تا نزدیکی بینی جلو کشید و با کمر خم شده از پشت درختان و پرچین های هرس شده ی شمشاد, به سمت اصطبل کوچک دوید. مشکلی با وزن شمشیر نداشت و خدا را شکر میکرد که کوله اش را سبک پر کرده بود.
    چند لحظه بعد, به در پشتی اصطبل رسید و دستش را به دستگیره برد ولی با قفل بودن آن قلبش فرو ریخت.
    -نه...اوه نه!
    گویی چند لحظه توانایی هایش را از یاد بـرده بود. با افتادن نگاهش به انگشتر براق در نور مشعل پشت سر, دهان نیمه باز از گلایه اش را بست و دستش را به سمت قفل گرفت...
    -آن برِسیوُ.
    قفل فلزی, تق کوچکی کرد و شکسته شد. آرام انگشتانش را بین الوار در و دیوار انداخت و آن را باز کرد. با جیر جیر خفیفی, دستش از حرکت متوقف شد وچند ثانیه بعد, در را به یک باره گشود.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    بوی علوفه و پهن اسب, به سرعت وارد بینی اش شد و اعصاب بویایی اش را تحـریـ*ک کرد. صدای ضعیف شیهه اسبی را در اتاقک جلویی می شنید که اسبش درونش در آستانه ی بی قراری بود. به سرعت نزدیک شد و قبل از بلند شدن فریاد سوئیفت, کلاه شنل را عقب داد.
    سوئیفت شیهه ضعیفی کشید , سرش را به عقب برد و دو پای جلوی خود را چند مرتبه به زمین کوفت. امیلی همانطور که زیر لب سوئیفت را آرام میکرد, قفل حفاظ را باز کرد...
    -آروم سوئیفت. منم... آروم باش. باید بریم.
    زین سیاه را از دیوار کوتاه برداشت و بر روی سوئیفت قرار داد. سگک آن را بست و از محکم بودن آن مطمئن شد.
    افسار چرمین را دور دستش تاباند و به سمت در بازگشت, کلاه شنل را دوباره جلو کشید و اسب را به بیرون هدایت کرد. در را بی صدا بست و دستش را به سمت قفل شکسته نشانه گرفت:
    -فلاکسی
    بِس.
    چشم از آهن ترمیم شده برداشت و به سمت دیوار شرقی رفتند. در دل خوش شانسی اش را تحسین میکرد و در نهایت, به همان ترتیب همیشگی از طریق دیوار مخفی خارج شدند. آرام راهش رابه سمت چپ چرخاند که با دیدن سیاهی متحرکی در ده متر جلوتراز خود, نفسش را در سـ*ـینه حبس کرد. سگها را دوباره فراموش کرده بود.
    تنها شانسش این بود که سوئیفت سیاه رنگ است و به همین خاطر,در سمت پهلوی اسب مخفی شد. با دور شدن از سگ نگهبان, امیلی کمر راست کرد و و افسار را آرام کشید.
    -بریم سمت رودخانه سوئیفت.
    چند دقیقه بعد, که در نظر امیلی چند ساعت طول کشید, بالاخره با مشقت تمام به رودخانه رسیدند. امیلی توانست هیکل سیاهپوشی را در آن سوی رودخانه مشاهده کند که با اسبش, منتظر به آنها نگاه میکرد.
    به آرامی وارد رودخانه شدند و آب زلال, چد لحظه بعد , به دو طرف مایل شد تا امیلی و سوئیفت بتوانند از راه خشک عبور کنند.
    با رسیدن به نیک, آب رودخانه به حالت اول بازگشت.
    امیلی ,خشمگین, کلاه شنل را عقب زد و گفت:
    -خواهشا نیک, از این به بعد برنامه هات رو با من هماهنگ کن!
    نیک زیر لب عذر خواهی کرد و به سرعت بر اسب سوار شد. امیلی با چابکی بر پشت سوئیفت پرید و افسار را گرفت.
    -کلاهت رو تا وقتی که نگفتم عقب نده. حالا باید عجله کنیم... تا دریاچه راه زیادیه.
    امیلی تحت تاثیر لحن جدی نیک, افسار را فشرد و کلاه را دوباره جلو کشید. با پاشنه ی پا ضربه ی ملایمی به پهلوی سویفت زد و هردو سوار به سرعت به راه افتادند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا