کامل شده رمان سلحشور( بازگشت وارث) | *نونا جون* کاربر انجمن

وقایع این رمان رو دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
فصل بیست و هشتم ( باد در علفزار می پیچد)

آنطور که امیلی حدس میزد, تقریبا دوساعتی بود که سوار بر اسب, با سرعت می تازید و در کنار نیک پیش میرفت. بعد از خروج از کاخ,کوه های جنگلی رودخانه را دور زده بودند و حالا رو به سوی شرق, با سرعت پیش می رفتند. هر از گاهی مناظر اطراف پر از درختان تنومند و پر شاخ و برگ ولی کوتاه میشد و لحظه ای بعد, وارد علفزار می شدند. سرمای زودرس ماه اکتبر, بر صورت و گونه هایش تازیانه میزد و آنها را به سوزش درآورده بود. اما نیک با چهره ای خستگی ناپذیر با اخمی محو, به مسیر خیره شده بود و افسار را محکم در دست می فشرد. نگاهی به اطراف انداخت, تقریبا ده متر آن طرف تر, رودخانه لوسید, هم پای آنان می خروشید و حرکت میکرد. علفزار در باد شبانگاهی حرکت آرامی داشت و درروشنایی نور ماه زمین را مواج نشان میداد. در نظرش ماه اکتبر آن سال کمی سردتر بود گرچه سال قبل نیز ماهی پر باران بود.... شاید هم در وریردین اینگونه بود.
بی درنگ اکتبر سال قبل, پرده ی ظخیمی از اندوه را بر قلبش کشید. درست در سال گذشته, امیلی برای اولین بار تولدش را بدون مادر و پدرش گذرانده و یک سال بزرگتر شده بود...و هفته ی آینده, همین تجربه برایش تکرار میشد. شاید یک یادآوری بود... برای اینکه او می بایست به این روند عادت میکرد. اینکه والدینش آنها را برای همیشه ترک گفته بودند . مرگی نابه هنگام که حالا امیلی در جریان اصلی آن قرار گرفته بود.... به همراه هفت فرد دیگر و همان خطر. اگر واقعات زندگی اش, مثل مارگارت و ادوارد یا حتی کاترین نبودند, او هیچ وقت باور نمیکرد که ورودش به این سرزمین حقیقت داشته باشد. شاید مثل یک خواب یا کابوسی شبانه, مانند همه ی کابوس هایی که یک ماه تمام ذهنش را آشفته کرده بود. ولی واقعیت خود او بود... او نیز یکی از مهره های این بازی بود. مگر میتوانست وجود خودش را انکار کند؟
مطمئن بود که اگر فردی از گذشته نه چندان دور او را میدید, باور نمیکرد که او همان امیلی سابق باشد. دختری این چنین بی پروا, جسورانه و گستاخ در تاریکی نیمه شب, سوار بر اسب به راهی ناشناخته می تازید, دختری که حالا شمشیر و شلاق برکمرش جزﺀ لاینفک او شده بود با چشمانی نابود کننده, گویی فرسنگ ها با شخصیت قبلی تفاوت داشت.
مرور حوادث گذشته و واقعیات پیش رو, اینکه جاسوسی که به خاطرش از کاخ خارج شده بود تا دستگیرش کند, شاید در مرگ والدینش دست داشته باشد, باعث شد تا بند چرمین افسار را با عصبانیت در مشت بفشارد.
دردی خفیف از ابتدای حرکت, در سرش ایجاد شده بود و حالا شدت پیدا میکرد. صورتش از برخورد باد بی حس شده بود و از چشمانش اشک به سمت شقیقه هایش راه می یافت... نه از سرما, بلکه از درد. چشم هایش سرما را حس نمیکرد و برعکس, مثل دو گوی داغ, درد سرش را تشدید میکرد. دردی که از پشت پلک هایش تا پشت سرش امتداد میافت.
پلک هایش را محکم بر هم گذاشت و سرش را تکان داد. اشک و درد باعث میشد تا دیدش تار شود.
پاهایش را محکم بر رکاب فشار داد و چشم هایش را دوباره بست. در همان لحظه, گردابی در سرش ایجاد شد و حس چرخیدن, معده اش را به غلیان آورد.
رنگ ها کم کم در پیش چشمش جان گرفت و علفزار نسبتا زرد شده, جای خود را به تاریکی جنگلی انبوه و در هم گره خورده داد. سرعت سوئیفت چند برابر شده بود, با مهارت از بین درختان عبور میکرد و یال هایش در خروش سرعت در هوا می پیچید.
سرش را برگرداند و به پشت سر نگاه کرد. افراد سیاهپوش به سرعت در تعقیب او بودند.
افسار را بیشتر فشرد و دوباره به رو به رو نگاه کرد. رو به راست نگاهش را بین درختان گره دار چرخاند تا بالاخره توانست موقعیت اسب زرد را شناسایی کند. با صدای بلند به یکباره فریاد زد:
-سریع برو... مایکل نزدیکه. ما جلوشون رو میگیریم.
و اسب زرد همراه با دوسوارش به سمت مخالف پیچید و دور شد.
داغی سرش شدت گرفت و دوباره پل زد. گرداب اینبار علف زار قبل را نشان میداد. می توانست صدای سم اسب نیک را در کنارش بشنود. گیج و مبهوت داد زد:
-نیک, اونا دارن میان.
با پایان یافتن جمله اش, بی رمق افسار از دستش رها شد. چکمه اش از رکاب جدا شد و بیهوش, به پهلو بر چمن خشک نیمه زرد شده افتاد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    فصل بیست و نهم (جستجو)

    پایین لباسش را گرفت و کمی پایین کشید. دکمه های ساعدش را چک کرد و بعد اطمینان از مرتب بودن ظاهرش, قدم هایش را محکم تر برداشت. جلوی در چوبی بزرگ ایستاد و نفسی عمیق کشید, نگاهش به کوبه ی شیر د
    رِ اتاق افتاد. در نظرش بهتر بود بپرسد امیلی هنوز خواب است یا نه. هرچند احتمال میداد در باغ کنار سوئیفت باشد. دستش را به سمت کوبه برد و چندبار ضربه زد ولی جوابی نشنید. کوبه را مخاطب قرار داد و گفت:
    -هی!ببین... میدونی امیلی کجاست؟
    کوبه غرولندی کرد که بی شباهت به غرش خفیف نبود.
    -چی گفتی؟
    برایان دیگر عادت کرده بود... کوبه ی اتاق امیلی همیشه با او بد حرف میزد و هیچ وقت دلیلش را نفهمید. فکش را منقبض کرد و گفت:
    -پرسیدم میدونی امیلی کجاست؟
    کوبه با بی میلی گفت:
    -من چرا باید به تو بگم که "بانو امیلی" کجا هستن؟
    با زیرکی لفظ بانو امیلی را مودبانه و بلندتر گفت تا برایان متوجه شود ولی او با پررویی گفت:
    -یعنی چی؟ همه ی نگهبان اتاق ها میدونن که صاحب اتاق کجاست... ببینم...
    سپس چشمهایش را کمی تنگ کرد و خیره به کوبه که با وقاحت, چشمان ریز و براقش را به او دوخته بود ادامه داد:
    -تو با من چه مشکلی داری؟
    کوبه با تعجبی ساختگی, با صدای زیرش گفت:
    -من؟ من چه مشکلی باید با شما داشته باشم سرورم؟
    -بسیار خب... پس بگو امیلی کجاست؟
    -خب چرا کاخ رو نمیگردین؟ مطمئنا بیرون از اتاقشون هستن...
    -کاخ خیلی بزرگه... من نمیتونم همه جا رو بگردم.
    کوبه با پوزخند گفت:
    -منو ببخشین قربان ولی بهتره از جادو استفاده کنین.
    برایان کلافه نگاهی به راهروی روشن از انوار خورشید صبحگاهی انداخت و دوباره به سمت کوبه برگشت....
    -خودم میدونم... ولی جادو جایی رو نشونم نداد.
    کوبه با حواس پرتی زیر لب گفت:
    -معلومه سره ی احمق! ایشون باید تا الان رسیده باشن.
    اما برایان تیز تر بود و صدای کوبه را شنید...
    -امیلی از کاخ خارج شده؟
    کوبه که متوجه اشتباه خود شده بود, سریع گفت:
    -ام ... نه نه سرورم, ایشون جایی نرفتن...
    -ولی خودت همین الان گفتی که تا الان باید می رسید... به کجا؟ امیلی کجا باید بره؟
    کوبه برای طفره رفتن غرولندی کرد و جواب داد:
    -من چیزی نگفتم قربان. آآآآه... چقدر خسته ام... کل هفته نگهبانی میدادم. منو ببخشین!
    سپس به حالت فلزی سخت و فلزی برگشت و برایان را به حال خود راها کرد. او میدانست... مطمئن بود که کوبه از دهانش در رفته بود وگرنه کلمه ای به او اطلاع نمیداد!
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    یعنی امیلی در آن موقع کجا می توانست رفته باشد؟ لحظه ای فکر کرد که شاید با کتی به هکده رفته ولی با یادآوری اینکه کتی را به هنگام صرف صبحانه در سالن دیده بود و او نیز متعجب از غیبت امیلی بود, ذهنش را بیشتر به کار انداخت. اصلا اگر هم به تنهایی رفته باشد, برای چه این موقع روز رفته؟ ولی حرف های کوبه نشان میداد که امیلی در مکانی دورتر از دهکده می بایست باشد.
    بلافاصله به یاد آورد که نیک را نیز موقع صرف صبحانه ندیده است و صندلی او نیز خالی بود. حسی در درونش ندا میداد که نبود آن دو نفر با هم ارتباط دارد.
    به سرعت به سمت راهروی شمالی دوید. احتمال میداد که رزالین از رفتن او خبر داشته باشد... به هر حال او به امیلی نزدیکتر بود تا دیانا یا فلوریا.
    در مسیر راهروی منتهی به اتاق رز, در چوبی عظیم اتاق دیانا باز شد با دیدن برایان در آنجا متعجب گفت:
    -تو اینجا چی کار میکنی برایان؟ مگه قرار نبود با برنارد به دهکده برین؟
    برایان ایستاد و نفسی تازه کرد. دستی به پیشانی کشید و نگاهی گذرا به نیم تاج دیانا انداخت.
    -چرا... ولی فعلا دارم دنبال امیلی میگردم. گفتم شاید دوست داشته باشه همراهمون بیاد. ببینم... تو... نمیدونی امیلی کجاست؟
    دیانا که گویی تازه چیزی را به یادآورده باشد,گفت:
    -اتفاقا میخواستم از تو بپرسم... فکر میکردم تو میدونی! صبح هم ندیدمش.
    -کتی چی؟ اون نمیدونست؟
    -نه... فکر نکنم. یعنی چیزی نگفت ولی متعجب هم بود. از مسیر یاب استفاده کردی؟ شاید اون بهت نشون بده امیلی کجاست؟
    -نه.. جادو هیچ مسیری رو بهم نشون نداد.
    دیانا چینی به چانه اش داد و همانطور که به سمت راهروی منتهی به طبقات پایین میرفت گفت:
    -از بقیه هم می پرسم, فعلا!
    سپس موج دامن زمردی رنگش در پیچ راهرپله ناپدید شد. برایان نزدیک در اتاق انتهای راهرو رفت و قبل از اینکه کوبه را لمس کند,کوبه زودتر به حرف آمد.
    -شاهزاده حضور ندارن قربان. برای تمرین تیراندازی به باغ پشتی رفتن.
    برایان مشتش را کف دست دیگرش کوبید که همان لحظه صدای جیمز را از پشت سر شنید.
    با برگشتن به عقب, نور آبی رنگ جادوی مسیریاب در هوا ناپدید شد و جیمز نزدیکتر شد.
    -اینجایی پس؟چقدر جابه جا میشی! جادو سه بار تغییر جهت داد و مجبورم کرد دو طبقه اضافی رو بالا و پایین برم! برنارد منو فرستاده دنبالت...
    نگاهی به صورت برایان انداخت و ادامه داد:
    -ببینم... چیزی شده؟
    به سمت پله ها رفت و جیمز با او همراه شد.
    -دارم دنبال امیلی میگردم.
    -آره راستی! منم امروز ندیدمش.
    برایان, دمغ, دست راستش را در جیب لباسش فرو کرد و چیزی نگفت. حالا به طبقه ی سوم رسیده بودند.
    -احتمالا مارگارت یا ادوارد بدونن کجاست.
    جیمز نگاهی به برایان انداخت. برایان به سمت جیمز برگشت و نگاهش معطوف لوله ی کاغذی شد که تازه متوجه آن شده بود. جیمز لوله کاغذ را بیشتر لوله کرد و گفت:
    -خودت رو زیاد خسته نکن. امیلی هرجا باشه حتما کسی هست که همراهشه. در ضمن... به جز ما و مادر فلوریا و رازلین, بقیه برای دعوت اشراف به مناطق مختلف رفتن... میدونی که.. جشن خوش آمد گویی هفته ی دیگه س!
    سپس لوله ی کاغذ را بالا گفت و ادامه داد:
    -منم باید زودتر اینو به قلعه ببرم. راستی.... فکر کنم اون پیغام برنارد باشه!
    سپس به گلوله ی نورانی که هر لحظه نزدیک تر میشد اشاره کرد و به ضلع دیگر طبقه ی اول رفت. گوی نورانی با رسیدن به برایان بزرگتر شد و صدای نسبتا عصبی برنارد او را مخاطب قرار داد:

    -"قربان عجله کنین. باید برای دریافت بار زود خودمون رو به دهکده برسونیم."
    رفته رفته صدا به خاموشی گرایید و گوی نورانی کوچک و کوچک تر شد. تا زمان محو شدن پیام, برایان سعی میکرد تا حدس بزند که امیلی کجا میتواند رفته باشد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    فصل سی ام ( مبارز)

    صدای خنده های زیر کتی در فضای باز هاید پارک
    1 می پیچید. باد ملایم, موی هر دو دختر را به بازی گرفته بود. درست مثل رفتار شاد و بازیگوشانه شان...
    -وای بسه امیلی... خواهش میکنم... دیگه غلغلکم نده...
    امیلی مویش را که گستره دیدش را نامیزان کرده بود, کنار زد و گفت:
    -خودت اول شروع کردی!
    -باشه... باشه... ببخشید... قول میدم دیگه اذیت نکنم!... اونجا رو... مامان هم اومد.
    با لبخند پهن به عقب برگشت و مادرش را در نزدیکی خودشان دید که نزدیکتر می شد. همراه با وسایل مختصر پیک نیک دردست...
    با دیدن دخترها با لباس سبز شده از چمن و نسبتا خاکی شده, با اخم محو گفت:
    -دخترا... بسه... بهتره به پدرتون کمک کنین.
    بعد امیلی را مخاطب قرار داد:
    -تو بزرگتری امیلی... تو باید الگوی...
    امیلی با لبخند چاپلوسانه ای حرف مادرش را برید و بـ..وسـ..ـه ای برگونه ی سارا نهاد.
    -دیگه تکرار نمیشه! دفعه ی بعد مثل خانومای باوقار...
    سپس با دستانش در هوا ,حرفش را ترسیم کرد....
    -دامنم رو بالا میگیرم تا یه وقت
    گِلی نشه! میشینم زیر آفتاب گیر و خودم رو باد میزنم!
    سارا خنده اش را فرو خورد و با چشمان روشنش به کتی خیره شد که دستانش را به عقب تکیه زده بود و با چشمان بسته از خنکی هوا لـ*ـذت می برد.
    -بهتره بری به پدرت کمک کنی.
    امیلی سری تکان داد و با قدمهای تند خود را به پدرش رساند که سبد بزرگی را حمل میکرد. سبد را گرفت و هم پای بنجامین به سمت سارا و کتی حرکت کردند.
    بنجامین, در سکوت, نگاهی به آسمان گرفته و خاکستری چشم دوخت. نمی دانست که چرا حس ناخوشایندی در سرتاسر وجودش جریان دارد. نامطلوب بودن شرایط جوی اخیر در لندن, در آن روز مزید بر علت شده بود.
    -ای کاش ماری و ادوارد هم میومدن.
    با حرف امیلی نگاهی به نیم رخ دختر بزرگش انداخت. لبخندی زد و دستش را دور شانه ی امیلی حلقه کرد...
    -اگه میتونستن, حتما میومدن.
    و سپس اخم محوی بین دو ابروی پهن بنجامین نشست. دلش نمیخواست تا صحنه ی فرو رفتن تیغه ی براق فلز در کتف ادوارد را به یاد آورد.
    -بهتر بود به باغ وحش میرفتیم, تا چند لحظه ی دیگه بارون می باره.
    -نه بابا... نمیدونم دیدن حیوونای بیچاره از پشت شیشه و قفس چه جذابیتی میتونه داشته باشه!
    بنجامین سکوت کرد. ذهنش درگیر بود و نمی خواست تا سارا متوجه این موضوع شود. نگاهش را همزمان با گرفتن دم عمیق از هوای مرطوب و خنک, به اطراف انداخت. درختان در اطراف با باد همراه شده بود و در اثر تکان خوردن شاخه ها, صدایی حزن آلود ایجاد میکرد.
    بی مقدمه ایستاد و امیلی نیز متعجب به سمت او برگشت...
    -چیزی شده بابا؟
    بنجامین شانه های امیلی را به نرمی گرفت و چشمان سبز خود را بین اجزای صورت امیلی گرداند. دلش در بین گفتن و صبر کردن برای موقعیتی دیگر در کشاکش بود.در نهایت به چشمان خاکستری دخترش خیره شد و گفت:
    -امیلی... میدونم تو اونقدر عاقل و شجاع هستی که اگه با مشکلی مواجه بشی, خودت به تنهایی از پس خودت و کتی برمیای...
    مکثی کرد و ادامه داد:
    -... میخوام بدونی, در هر شرایطی که باشی, ما همیشه همراهتیم. شاید... شاید در موقعیتی قرار بگیری
    که ما کنارت نباشیم ولی بدون...
    به قلب امیلی اشاره کرد و گفت:
    -ما اینجا هستیم, همیشه و در کنارت. حتی اگه جسممون در کنارت حضور نداشته باشه... بدون ما هیچ وقت تنهات نمیذاریم..... تا وقتی ما اینجا, توی قلبت هستیم...تا ابد.
    امیلی گنگ به چشمان بنجامین نگاه کرد. منظور پدرش از آن حرف ها چه بود؟ برای اولین بار بود که دلش میخواست بنجامین کلمه ای دیگر نگوید. لحن همیشگی و مهربان را نداشت. غمگین و سرد... مثل رفتار های چند روز اخیرش که با این وجود تمام تلاشش را میکرد تا خود را شاد نشان دهد. ولی امیلی فهمیده بود, یک چیزی تغییر کرده بود و نمی دانست که چیست ولی دلش میخواست تا مسبب اش را پیدا کند و بر سرش فریاد بکشد:
    -هرکی هستی و هر غلطی داری میکنی, پدرم رو رها کن.
    صدای نگران سارا همزمان با صدای رعد و برق مهیبی در هم آمیخته شد و به گوش نرسید. کتی جیغی کشید و به آغـ*ـوش سارا پناه برد. امیلی چشمانش را به سرعت بست و شانه هایش را به بالا جمع کرد. چرا هوا یک دفعه آنقدر گرفته شده بود؟ گرفته و آزار دهنده... مملوﺀ از ذرات سمی به اسم اندوه که راه تنفسی اش را به بازی گرفته بود. همراه با توده ای متراکم تر در وسط گلویش که آن لحظه, بغض نبود. یا شاید بود و او نمیخواست تا خود را ضعیف نشان دهد.
    با اخم با آسمان نگاه کرد. چرا آنقدر ابر خاکستری در هوا بود؟ اصلا چرا ماه آگوست باید آنقدر گرفته و حزن آلود باشد؟ و هزار چرای دیگر و بی دلیل و غیر منطقی, ذهنش را آشفته کرد.
    با صدای رعد برق بعدی, جیغ خفیفی کشید و همزمان, بدنش به لرز آمد.

    1*هاید پارک از بزرگترین پارکهای شهر لندن و یکی از پارکهای سلطنتی این شهر است. هاید پارک توسط دریاچه ی سرپنتاین به دو نیم می‌شود.
    ......................................................
    دوستان من عکسای هاید پارک رو میذارم تو لینک زیر...دیدن فرمایید!
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    بین پلک های سنگین اش را میلیمتری باز کرد و بلافاصله نور شدید, باعث شد تا همان درز را نیز ببندد. دردی خفیف در گیجگاه راستش, وادارش کرد تا سنگینی سرش را به سمتی دیگر بیاندازد.
    صداهای گنگ از اطراف شنیده میشد. صدای شیهه اسب, پارس سگ, جیغ و داد کودک و اصوات گنگ دیگر که رفته رفته واضح تر میشد و هوشیار تر, گوش میداد.
    چندبار پلک زد تا دیدش واضح شد. دستی به سرش کشید و دقیق تر, متوجه شد که پوست قسمتی از آن متورم تر و درد ناک است.
    نگاهش کنجکاو و جستجوگر اطراف را گذراند. فضایی از جنس تنه های پهن و باریک چوبی که قسمتی از آن خالی بود و نور خورشید مستقیم بر سر او می تابید, ذهنش را به سمت یک کلبه ی جنگلی سوق داد.
    با مکث در جایش نشست و دقیق تر به اطراف نگاه کرد. حالا از این زاویه ی دید بیشتر مطمئن شد که درون یک کلبه جنگلی نشسته است. با سقفی شیب دار و کف پوشی از جنس پوست, سه چهار پایه چوبی درکنار ونزدیکی تخت کم ارتفاعی که نشسته بود به همراه میز مستطیلی نخراشیده ای به چشم میخورد.
    نگاهی به وضعیت خود انداخت. درون بستری نرم و گرم از پوست و ملحفه ای کلفت و ظخیم کنفی نشسته بود. به سرعت به دست راستش نگاه کرد و بعد از دیدن حلقه ی جادو اش, دمی از آسودگی بیرون داد.
    با نگاه به دنبال وسایلش گشت. شنل, شمشیر و شلاق اش را در پایین تخت یافت. به سرعت از جا برخواست و شلاق اش را به پهلو بست. بهتر بود تا اول نیک را پیدا میکرد. اصلا او در کجا بود؟ این کلبه از آن چه کسی بود و حتی اینکه او در آنجا چه میکرد؟
    با هوشیاری تمام در کلبه را باز کرد و خارج شد.
    به سرعت دستش را سایبان چشم هایش کرد و به اطراف نگریست. فضایی که بیشتر سبز رنگ بود و درختان متعدد در نزدیکی کلبه شروع جنگلی از درختان زبان گنجشک و نارون را نوید میداد.
    به غیر از آن کلبه , خانه های جنگلی و چوبی پراکنده ای در اطراف مشاهده میشد. به همراه اصطبل سربازی که اسب های متعدد در آن شیهه می کشیدند. چد سگ در نزدیکی کلبه ها پارس میکردند و کودکان در نزدیکی جنگل مشغول بازی با نیزه های چوبی و کوتاه بودند.
    کمی تلو تلو خورد و با گیجی به افرادی که در اطرافش به این طرف و آن طرف می رفتند نگاه کرد. مردمانی با لباس هایی از جنس پوست که از نظر امیلی بیشتر شلخته به نظر می آمد. بعضی مشغول کارهایی که امیلی از آنها سر در نمی آورد و بعضی دیگر مشغول دست و پنجه نرم کردن با اسب های سرکش و رام نشده. زنانی که امیلی آنها را از لباس نسبتا پوشیده ترشان تشخیص میداد, مشغول پخت و یا دوشیدن شیر بز های اندک در اطراف بودند.
    به دنبال نیک چشم چرخاند. چند دقیقه بود که در سرجای خود بی حرف ایستاده بود و مانند افراد گنگ به اطراف نگاه میکرد که با صدایی در پشت سر, به سرعت به عقب چرخید یک قدم به عقب گارد گرفت و باعث شد تا سرش گیج برود.
    زنی لاغر اندام با موهای مجعد خرمایی که در قسمت شقیقه چند تار سفید نیز داشت, با همان گونه لباس و همان سر و شکل به او لبخند میزد.
    -بالاخره بیدار شدی؟
    امیلی موهای آشفته اش را که نمیدانست چه کسی بازشان کرده, از جلوی دیدش کنار زد و با مکث نگاهی دقیق تر به سرتاپای زن انداخت. بدون آنکه تغییری در وضعیت خود ایجاد کند گفت:
    -تو کی هستی و اینجا کجاست؟
    زن با آرامش لبخند ملیحش را عمیق تر کرد و دستی به نشانه مهربانی به بازوی امیلی کشید...
    -نترس... اینجا جات امنه. اینجا کسی دشمن تو نیست.
    امیلی دیدش را تنگ کرد و با بی اعتمادی نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
    -یه نفر همراهم بود. کجاست؟
    زن بدون آنکه جواب امیلی را بدهد, از کنارش عبور کرد و وارد کلبه شد.امیلی نیز به دنبال او رفت و منتظر جواب, به حرکات زن نگاه کرد.
    زن همانطور که مشغول مرتب کردن درون کلبه بود, با همان لحن
    عجیبِ آرامَش گفت:
    -نیک؟ چند ساعت قبل از اینکه به هوش بیای به جنگل رفت. باید تا الان برگرده!
    امیلی متحیر گفت:
    -من بیهوش بودم؟
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    زن دست از کار کشید و به او نگاه کرد...
    -چیزی یادت نیست؟ پنج یاردی جنگل از اسب افتادی.(هر یارد=91.44 سانتی متر)
    امیلی اخمی کرد و سعی کرد تا وقایع شب قبل را به یاد آورد. در نتیجه، تمام چیزی که یادش مانده بود، جنگل تاریک ، سه سیاهپوش و اسب زرد رنگ بودند.
    در همان لحظه در کلبه باز شد و نیک با صورتی خیس از عرق و شنل سیاه بر دوش، وارد شد.
    -ظهر بخیر
    اِلین، سلام امیلی. کی بهوش اومدی؟
    به جای امیلی زن که اسمش
    اِلین بود جواب داد:
    -نیم ساعت پیش. چه خبر؟
    نیک نگاهی گذرا به امیلی انداخت و سنجاق شنلش را باز کرد، آن را روی میز انداخت و بر روی یکی از سه پایه ها نشست.
    -چیز خاصی پیدا نکردم، ولی شب دوباره میرم.

    اِلین سری تکان داد و بدون حرفی دیگر از کلبه خارج شد. امیلی بر روی تخت کم ارتفاع نشست و دستانش را به عقب تکیه داد...
    -کجا رفته بودی؟
    -رفته بودم جنگل... الین میگفت چند شب پیش کسی رو اطراف جنگل دیده که پرسه میزده. ولی بقیه پیداش نکردن. تو... خوبی؟
    امیلی بی صدا سر تکان داد. نیک خودش را جلو کشید و آرنج هایش را به زانو تکیه داد.
    -دیشب چه اتفاقی افتاد؟چرا یک دفعه از اسب افتادی؟
    امیلی صاف نشست و اخمی چاشنی ابروهایش کرد...
    -خودمم نمیدونم، فقط یادم میاد تو جنگل بودم و سه نفر دنبالمون بودن.
    -ولی امیلی... ما از جنگل رد نشدیم. اصلا کسی دنبالمون نبود. وقتی فریاد زدی دارن میان....
    امیلی متعجب گفت :
    -من این حرف رو گفتم؟
    نیک سری تکان داد و با مکث، نگاهی مشکوک به امیلی انداخت...
    -اِم... آره............. خودت گفتی. گفتی دارن میان، ولی کسی دنبالمون نبود.
    امیلی درمانده جواب داد:
    -ولی من دیدمشون. هنوز هم یادمه، سه نفر از تارتارین ها دنبالمون بودن... توی جنگل. یه نفر دیگه هم بود، در واقع دنبال من و اون فرد بودن.
    نیک اخم غلیظی کرد. از جا بلند شد و به سمت امیلی رفت، نزدیکش نشست و شمرده گفت:
    -امیلی... هیچ کس دنبالمون نبود. اصلا تو این ها رو چجوری دیدی؟ ما تنها بودیم....
    امیلی نگاهش را به زمین دوخت. چشمانش را ریز کرد و دقیق تر فکر کرد...
    -خودمم نمیدونم. گیج شدم. سوار اسب بودم و چشمام خیلی درد میکرد... یه لحظه که چشمامو بستم و باز کردم، توی جنگل بودم.
    نیک متحیر به چشمان امیلی خیره شده بود. از نظرش یک چیز این وسط غیرعادی بود، چیزی که نمیتوانست ساده از کنار آن بگذرد...
    -خواب دیدی؟ منظورم اینه که... شاید خوابت میومد و خواب دیده باشی.
    امیلی به شدت سر تکان داد و نظریه نیک را رد کرد...
    -نه... خیلی دقیق تر و واضح تر بود. مثل اینکه خودم در اون لحظه اونجا وجود داشتم.
    -ولی تو تمام وقت با من بودی.
    امیلی کلافه از جا بلند شد. انگشتانش را بین موهای سمت شقیقه ها فرو برد و چنگ زد...
    -نمیدونم چه بلایی داره سرم میاد. اصلا چرا باید چشمام درد بگیره؟ نکنه تواناییم...
    نیک نفی کرد...

    -نه امیلی. توانایی یک هِرو هیچ وقت از بین نمیره. ببین...
    نیک جلوتر آمد و دستانش را در هم قلاب کرد. به جلو خم شد و گفت:
    -فکر کن... ببین هیچ وقت این حالت نشده بودی؟
    امیلی لحظه ای گنگ به چشمان نیک خیره ماند و بعد اتفاقات را مرور کرد. در دو ماهی که در وریر دین بود، این اولین بار بود. قبل از آن هم در لندن.... در لندن.... خودش بود! یادش آمد. جوهری شدن تحقیق... دعوای او با پروفسور بارنت.... دعوای او با جرج و خونریزی معده...... همه را یادش آمد.
    با حرارت دستانش را بیشتر در موهایش فرو برد و نگاهش را نامیزان و هیجان زده به اطراف انداخت...
    -چرا... یادم اومد. تقریبا یک سال پیش، وقتی مدرسه بودم با یکی از پسرا دعوام شد. بعد با بارنت بحث کردم... منم رفتم کتابخونه. نمیدونم چی شد که یهو خوابم برد. یعنی.. فکر میکنم خواب بودم. تو هر حالتی که بودم دیدم دارم با هم کلاسیم جروبحث میکنم و بعد عصبی شدم، اون پسر حالش بد شد و دیگه چیزی ندیدم. چون بچه ها اومدن و همه چیز محو شد. وقتی برگشتیم کلاس، همون اتفاق ها افتادن... دقیق، انگار یه صحنه دوباره اجرا بشه.
    در نهایت ، با چشمانی که مردمکش از هیجان میلرزید ،خیره به نیک ادامه داد :
    -... از اون موقع چشمام اینجوری شدن، خبیث. اون روز هم همین درد داشت امونم رو می برید.
    سپس خاموش شد و منتظر و نگران به نیک چشم دوخت. نیک ولی نگاهش نمیکرد و غرق در فکر به نقطه ای از زمین خیره شده بود.
    -نیک؟
    امیلی آرام جلو رفت و مقابل نیک ایستاد. سعی کرد تا جمله اش را با مثبت ترین انرژی و کلمات ردیف کند...
    -چه اتفاقی داره برام میوفته؟ این ...این که من این چیزها رو میبینم...
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    نیک حرفش را قطع کرد و از جایش برخواست. چند طرّه از موهای نیمه بلندش بر روی صورتش افتاده بود.
    -نمی دونم امیلی... تا حالا چنین چیزی ندیده بودم. حتی توانایی هم که تو داری، برای اولین باره که در بین
    هِروها وجود داره. باید به جیکوب خبر بدم، شاید اون چیزی بدونه.
    سپس نگاهش را به نقره ی مذاب چشمان امیلی انداخت و با لبخند دلگرم کننده ای گفت:
    -ولی بهتره فعلا بریم بیرون، باید با بقیه آشنا بشی.
    بی حرف دیگر، از کلبه خارج شدند که همان لحظه دود آتشی در نزدیکی وارد حلق امیلی شد.
    چند لحظه سرفه کرد که نیک با خنده گفت:
    -عادت میکنی.
    امیلی صاف ایستاد و گلویش را صاف کرد. اشک گوشه چشمش را گرفت و با صدای خش داری گفت:
    -اینجا کجاست ؟
    همانطور که آرام قدم میزدند، نیک جواب داد:
    -قبیله ی بارباروس، اینجا قسمتی از
    وُریِردینه. البته نه خیلی مرکز... ما تقریبا در مرزهای کوالی هستیم.
    امیلی ناگهان چیزی را به خاطر آورد. یک مرتبه ایستاد و هینی کشید...
    -چی شده؟
    -قایق!
    نیک آها گفت و به شانه امیلی زد..
    -نگران نباش!
    -ولی ما قرار بود تا قبل از طلوع خورشید خودمون رو دریاچه برسونیم.
    -ولی تو بیهوش شدی... نمی تونستیم بریم.
    احساس شرمندگی و عذاب وجدان، سرتاسر وجود امیلی را گرفت. حالا چه میگفت ؟او باعث شده بود تا به موقع نرسند، فقط به خاطر یک سردرد احمقانه.
    با صدایی که انگار از عمق چاه بیرون می آمد گفت:
    -من... متأسفم نیک... عذر می...
    نیک به سرعت گفت:
    -اوه... نه نه.... چی داری میگی؟ منظورم این نبود...
    -ولی اگه من...
    -نه امیلی... تو مقصر نیستی، اتفاقی که برات افتاده یه اتفاق یاده نیست. بعدا باید راجع بهش کنکاش کنیم ولی اینو بدون اتفاقی که برات افتاد، جون ما رو نجات داد.
    امیلی گنگ به نیک نگاه کرد.
    -کسی که قرار بود ما رو به کوالی ببره،لو رفته بود. تارتارین ها پیداش کرده بودن کشتنش. قرار بود یکی از تارتارین ها جاش رو بگیره و بعد تو موفع مناسب...
    امیلی با ناباوری نگاهش میکرد.
    -چجوری؟ چطور ممکنه؟ اونا از کجا فهمیدن.؟
    نیک شانه ای بالا انداخت و دستانش را در جیب لباسش فرو برد.
    -نمیدونم. ولی اینو مطمئنم که نمیدونن قصد ما از این سفر چیه. ولی میدونستن که ما قراره از دریاچه بریم، اونا حتی نمیدونن که مقصد اصلی ما کجاست. احتمالا توی وریر دین جاسوس ها فهمیدن. تنها خوش شانسی ما این بوده که دقیق نمیدونستن. ببینم... تو به کسی که درباره ی...
    امیلی به سرعت گفت:
    -نه... البته که نه، من حتی به مارگارت یا ادوارد هم نگفتم.
    نیک چشمانش را ریز کرد و در فکر فرو رفت. با شنیدن صدای شیهه ای در نزدیکی، امیلی سرش را برگرداند. سوئیفت با افسار رها شده به سمتشان میدوید، پنج نفر نیز به دنبال او روان بودند سعی داشتند تا سوئیفت را مهار کنند.
    -وایستا...
    -باید محکم تر می بستیش آ
    یلِر.
    با رسیدن سوئیفت به امیلی، امیلی با شادی دست در یال های براق و سیاه سئیفت فرو برد و بینی خود را به پیشانی اسب کشید..
    -سلام سوئیفت... منم. آروم پسر....
    سوئیفت هنوز شیهه می کشید و از شادی دوباره دیدن امیلی، بر روی دو پا بلند میشد.
    افراد در اطرافشان جمع شده بودن و به کشاکش پنج نفر با سوئیفت و امیلی نگاه میکردند...
    -ازش دور بشین... اسبه وحشیه...
    امیلی خنده ای کرد و به پسر قد بلندی که این حرف را زده بود نگاه کرد. موهایش مانند نیک تا سرشانه بود و آن را از پشت بسته بود، چشمان سیاهش با نگرانی به حرکات سوئیفت خیره شده بود و پوست برنزه و آفتاب دیده ی بازوان عـریـان اش با جای چند زخم کهنه در ستیغ آفتاب برق میزد.
    -اون وحشی نیست اسکار.
    امیلی به نیک که این حرف را زده بود نگاه کرد. نگاهی به پسر جوان که در نظر امیلی بیست و چهار یا پنج ساله بود، انداخت و گفت :
    -این اسب با هر کسی خوب نیست. اسب منه....
    سپس با چابکی افسار را گرفت و بر زین نشست. افسار را کوبید و سوئیفت با شتاب و هیجان حرکت کرد. افراد با عجله از سر راه کنار رفتند و چند لحظه بعد، امیلی و سوئیفت بیست متر دور تر شده بودند.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    هیجان در وجود هر دو ،باعث شده بود تا فاصله ی نسبتا دور تری از کلبه ها، بی توجه به زمان و مکان، بتازند.
    باد در موهای بلند امیلی می پیچید و آن را در هوا به پرواز در می آورد. نسیم خنک پوست امیلی را نوازش میداد و تضاد گرمی تابش آفتاب با این خنکی، حس خوبی را به او القا میکرد.
    افسار را به سمت چپ کشید و به طرف جنگل رفت. نمیدانست منطقه ای پر درخت است یا جنگلی وسیع، ولی مطمئن بود که گردآمدن هر قبیله ای در کنار هم، در جایی مثل کنار رود یا جنگل بیشتر امکان دارد.
    از فاصله ی نسبتا دوری که با کلبه ها داشت، فقط میتوانست اسب ها را تشخیص دهد.
    افسار را کشید و از سرعت سوئیفت کم شد. آرام وارد جنگل شد و با حواس هوشیار اطراف را زیر نظر گرفت. صدای پرندگان حتی در ابتدای جنگل به وضوح شنیده میشد. کمی که جلوتر رفت، از نور خورشید کاسته شد و جایش را به تاریکی و روشنی جنگل داد. درختان انبود و گره دار متعدد، با ارتفاع زیاد در کنار هم قد علم کرده بودند و باعث تاریکی جنگل می شدند.
    کمی که بیشتر جلو رفت، افسار را در مشت بیشتر فشرد. چیزی در ذهنش مدام به جنبش درمی آمد. نگاهی دقیق تر به اطراف انداخت. فضای نسبتا تاریک و همچنین خاک تیره ی جنگل باعث میشد تا زیر پای اسب را درست نبیند. قلبش به تپش بیشتر وا داشته شده بود و گمان میکرد که سوئیفت نیز این حس را درک کرده، چرا که در سکوت، نعل هایش را بی صدا بر خاک مرطوب می فشرد و جلو میرفت.
    نمی خواست به این نظریه فکر کند که این جنگل، بی شباهت به جنگل دیده شده در شب قبل نیست.
    آرام افسار را کشید و سوئیفت متوقف شد. در سکوت وهم برانگیز، از اسب پایین آمد و افسار را رها کرد. با احتیاط جلو رفت و دستش را آماده، بر روی شلاق نگه داشت. سوئیفت بی صدا در جایش ایستاد و صدایی از خود در نمی آورد.
    جنبشی خفیف در نزدیکی، باعث شد تا به سرعت بچرخد و به راست نگاه کند.
    سیاهی متحرکی، در چهار متر آن طرف تر، نظرش را جلب کرد و وادارش کرد تا به سرعت در پشت بوته ای پر شاخ و برگ پنهان شود. با چشمانی تنگ شده، حرکات فرد را زیر نظر گرفت.
    به نظر می آمد که آن فرد نیز با احتیاط حرکت میکند. سیاهی شنل و کلاه بر سرش، قلب امیلی را به کوبش بیشتر درآورده بود.
    آرام و با احتیاط، بر روی زانوان خم شده نزدیک شد و شلاق را از گیره ی کمرش باز کرد.
    ناشناس و امیلی با صدای شکستن شاخه ای در نزدیکی، به سرعت سر چرخاندند و همین باعث شد تا امیلی از ناشناس اول غفلت کند.
    با چشم جهت مخالف را جستجو کرد ولی چیزی ندید. سرش را به جهت اولیه برگرداند و با خالی بودن فضا، دندان هایش را برهم فشرد. با آرام ترین صدای ممکن، لب زد:
    -لعنتی.
    در همان موقع، حواس اش به او از پشت سر اخطار داد. نزدیک شدن شئی، باعث میشد تا پوست گردن اش مور مور شود. صدایی زنانه و آرام در پشت سرش گفت:
    -آروم از جات بلند شو.
    لبش را از داخل گزید. نمی دانست با چه کسی طرف است، فرد اول یا دوم؟
    به آرامی صاف شد و ایستاد. دستش را از روی شلاق دور کرد و به آرامی چرخید.
    هیکل سیاه پوشی در رو به رو، تیری را در کمان سرخپوستی به سمت او نشانه گرفته بود. به قد و قامت ناشناس می خورد تا لاغر اندام باشد.
    امیلی نگاهی دقیق به او انداخت تا شاید بتواند چهره اش را ببیند ولی صورت فرد در زیر کلاه شنل مخفی شده بود. با صدایی آرام و نسبتاً دوستانه گفت:
    -تو کی هستی؟
    ناشناس قدمی نزدیک تر شد و گفت:
    -این سوالیه که من میخواستم بپرسم.
    امیلی نگاهش را به ظاهر به اطراف انداخت ولی تمام حواسش پی فرد مقابلش بود...
    -برای گشت به این اطراف اومدم، خواستم برگردم که توی جنگل گم شدم. حالا تو جواب بده.
    صدای پوزخندش را شنید.
    -دروغگوی ماهری نیستی. ..
    با مکث ادامه داد:
    -سر و شکلت به اهالی این اطراف نمیخوره... بیشتر به محافظ میخوری.
    حالا امیلی بیشتر مطمئن بود که او تارتارین نیست. لبخند تصنعی زد و گفت:
    -نه... فقط طرز لباس پوشیدنم این طوریه.
    -حلقه ات... فرق میکنه. اشراف زاده ای؟
    امیلی سکوت کرد و چیزی نگفت. با شنیده شدن صدایی دیگر، حواس ناشناس پرت شد و امیلی به موقع از آن استفاده کرد. حلقه شلاق در هوا باز شد و دور کمان پیچید، امیلی آن را کشید و به سرعت کمان از دست مهاجم خارج شد. شلاق را به دور گردن فرد تاباند و کشید. نزدیک رفت و کلاه را عقب زد.
    چهره ی دختری جوان، شاید کمی بزرگتر از او، با پوستی گندمی و چشمانی سیاه و وحشی، باعث شد تا با مکث بگوید:
    -تو دختری؟؟!
    دختر با صدای خس خسی کرد و سرش را کمی عقب کشید. مسیر نگاهش به پشت سر امیلی چرخید با چشمان درشت شده گفت:
    -پشت سرت!
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    امیلی به سرعت چرخید که هیکل سیاهپوشی دیگر، همچون باد به سرعت به آنها نزدیک شد و نوری ارغوانی به سمت آنها جهش کرد.
    امیلی به سرعت خود و دختر را به زمین پرت کرد و جادو به درختان پشت سر برخورد کرد.
    با انفجار، خاکستر و تکه های ریز و درشت چوب و شاخ و برگ بر سرشان باریدن گرفت.
    امیلی سرفه ای کرد و با چشمان تنگ شده به دور خودشان نگاه کرد. هیکل سیاهپوش را میدید که آرام به هیکل های به ظاهر بیهوششان نزدیک میشد.
    صبر کرد تا کمی بیشتر نزدیک شود و بعد، دستش را به سمت مهاجم نشانه گرفت.
    -
    بِلس تِنس.
    گوی طلایی از کف دست امیلی به سمت مهاجم خروشید و او را به عقب پرتاب کرد. در اثر صدای انفجار جادو، موجی از باد گرم به اطرام پخش شد و خاکستر نشسته بر زمین را دوباره در هوا پخش کرد. امیلی بر روی دختر نیمه هوشیار خیمه زد و چشمان خود را بست. چند لحظه بعد، به سرعت بلند شد و به طرف مهاجم بیهوش رفت که به نظر می آمد با قدرت به تنه درخت برخورد کرده بود.
    دستش را تدافعی بالا گرفت و نزدیک تر شد. بوی گزنده خفیفی وارد بینی اش شد. آرام جلو رفت و با احتیاط، کلاه شنل را عقب زد.
    با عقب رفتن کلاه، بوی گزنده کمی بیشتر شد و اخم های امیلی در هم فرورفت. مردی با موهای طلایی و بیهوش، با دهانی نیمه باز و گردن کج شده، حواس امیلی را بیشتر معطوف خود کرد. در نزدیکی اش زانو زد و نگاهی دقیق تر به او انداخت. رد غلیظی از گندآبه از گوش راستش روان بود و بر روی زمین میریخت.
    قلبش بیشتر کوفت و ایستاد. ...او یکی از تارتارین ها بود.
    به سرعت گویی نورانی در کف دستش ایجاد شد و به سرعت به هوا رفت. دستش را دوباره به سمت مرد مهاجم گرفت و زیر لب گفت:
    -
    جینِرمی.
    طنابی پهن از ناکجاآباد بر دور بدن فرد محکم پیچیده شد و تا پاهایش امتداد یافت. امیلی دوباره نزدیک شد و دست راست فرد را بالا گرفت. حلقه ی برنزی با سنگی خاکستری را از انگشتش در آورد و شمشیر فرد را باز کرد. بعد از ده دقیقه جستجو، چیز دیگری نیافت و از او دور شد. به سمت دختر نیمه هوشیار رفت که هنوز خوابیده بر زمین، گیج و منگ از موج انفجار به اطراف نگاه میکرد. دستش را به زیر کتف دختر انداخت و او را نشاند، با دو انگشت سوت زد و چند لحظه بعد، سوئیفت به کنارشان آمد.
    .........................................................
    عاقا من یه توضیح بدم...ورد و طلسم هایی که توی متن به کار بردم همه رو از ریشه و معنی انگلیسیشون با کمی تغییر نوشتم.:aiwan_light_dirol::aiwan_light_beach:
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    امیلی چندبار با دست به گونه دختر ضربه زد تا هوشیار شود. با دست موهای جلوی دید خود را به پشت گوش فرستاد و گفت:
    -
    هِی... منو می بینی؟
    دختر که به خود آمد بود، عقب کشید و دست امیلی را پس زد. با اخم گفت:
    -تو کی هستی؟
    همان لحظه صدای شیهه چند اسب در نزدیکی شان آمد و امیلی به افراد تازه وارد نگاه کرد.
    نیک به همراه چند فرد دیگر که آن پسر قد بلند نیز شاملشان میشد، به سمتشان می دوید. با رسیدن نیک، امیلی بلند شد و نیک با نگاهی به اطراف گفت:
    -چه خبر شده امیلی؟
    امیلی به دختر اشاره کرد و گفت:
    -اومده بودم جنگل که این بهم حمله کرد...
    یکی از افراد که سن نسبتا زیادی داشت، به سمت دختر دوید و گفت:
    -شارون... تو اینجا چی کار میکنی ؟
    دختر با کمک پیرمرد ایستاد و بعد از اینکه تعادل پیدا کرد، به سمت امیلی اشاره کرد و گفت:
    -این.... دنبال این بودم. داشت توی جنگل پرسه میزد که یک دفعه اون پیداش شد ...
    و بعد به تارتارین افتاده بر زمین اشاره کرد. همه با دیدن تارتارین، با چشمانی درشت شده به امیلی و شارون نگاه کردند.
    امیلی بی توجه به آنها، با اخم به نیک گفت:
    -بیا نیک...
    سپس به سمت تارتارین رفت. گندآبه بر روی هیکل سیاهپوش فرد خشک شده بود و بوی آزار دهنده ای را در هوا گسترش میداد.
    با پنجه چکمه لگدی به جنازه ی تارتارین زد که بر روی زمین افتاد.
    -این اینجا چی کار میکنه نیک؟
    نیک با اخم قدمی جلو رفت و در نزدیکی جنازه زانو زد.
    -فکر کنم همونی باشه که الین میگفت، چند شب پیش این اطراف پرسه میزد. نمی دونم برای چی ولی فکر نکنم به خاطر ما بوده باشه.
    امیلی انگشتر و شمشیر تارتارین را به سمت نیک گرفت و ادامه داد:
    -مگه ما هنوز توی وریردین نیستیم؟
    نیک وسایل را گرفت و با دقت مشغول بررسی حلقه شد.
    -آره...
    - پس اونا چطوری میتونن وارد وریر دین بشن؟
    نیک زیر لب جواب داد:
    -برای تارتارین هایی که از وریردین به داریان ملحق شدن مانعی وجود نداره ولی تعدادشون خیلی کمه.
    با نزدیک شدن پسر قد بلند، گفتگویشان نیمه تمام باقی ماند. نگاهی مستأصل به امیلی انداخت و گفت:
    - حالا باید با این چی کار کنیم؟
    -می سوزونیمش، امیلی تو و شارون برگردین قبیله.
    امیلی سری تکان داد و به سمت شارون رفت که حالا بر تنه ی نیمه کنده شده ی درخت ، تکیه داده بود و با اخم به جنازه ی تارتارین نگاه میکرد. خواست زیر بغلش را بگیرد که دست امیلی را پس زد...
    -به من دست نزن.
    امیلی خونسرد شانه ای بالا انداخت و آرام به سمت سوئیفت رفت.
    -خیل خب... فقط میخواستم کمکت کنم برگردیم قبیله. اگه دوست نداری، میتونی با من نیای و سوزوندن اون رو تماشا کنی.
    سپس زیر چشمش به شارون نگاه کرد. دختر با بی اعتمادی لحظه ای به زمین خیره شد و بعد با بی میلی به سمت امیلی رفت. امیلی لبخندی پیروزمندانه زد و بر سوئیفت سوار شد. سپس کمک کرد تا شارون نیز پشتش بنشیند.
    بدون اینکه به عقب نگاه کند، ضربه ای زد و سوئیفت حرکت کرد.
    تا رسیدن به کلبه های جنگلی، هیچ یک سخن نگفتند.
    با رسیدن به همان کلبه، امیلی افسار را کشید و همان لحظه، الین دوان دوان به سمتشان آمد...
    -خدای من! شارون.. این چه وضعیتیه؟ تو کجا بودی؟
    شارون از اسب پایین پرید و بی حرف به سمت کلبه ای دورتر حرکت کرد. امیلی پایین آمد و الین گفت:
    -خیلی ممنونم بانو.
    دست امیلی از حرکت متوقف شد و با تعجب به الین نگاه کرد. چشمان قهوه ای روشن زن، صورت امیلی را کاوید و گفت:
    -نگران نباش... اینجا تقریبا همه نیک رو می شناسند و میدونن شما کی هستین... البته نه همه.
    سپس لبخندی زد و به سمت شارون رفت که حالا وارد کلبه میشد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا