فصل بیست و هشتم ( باد در علفزار می پیچد)
آنطور که امیلی حدس میزد, تقریبا دوساعتی بود که سوار بر اسب, با سرعت می تازید و در کنار نیک پیش میرفت. بعد از خروج از کاخ,کوه های جنگلی رودخانه را دور زده بودند و حالا رو به سوی شرق, با سرعت پیش می رفتند. هر از گاهی مناظر اطراف پر از درختان تنومند و پر شاخ و برگ ولی کوتاه میشد و لحظه ای بعد, وارد علفزار می شدند. سرمای زودرس ماه اکتبر, بر صورت و گونه هایش تازیانه میزد و آنها را به سوزش درآورده بود. اما نیک با چهره ای خستگی ناپذیر با اخمی محو, به مسیر خیره شده بود و افسار را محکم در دست می فشرد. نگاهی به اطراف انداخت, تقریبا ده متر آن طرف تر, رودخانه لوسید, هم پای آنان می خروشید و حرکت میکرد. علفزار در باد شبانگاهی حرکت آرامی داشت و درروشنایی نور ماه زمین را مواج نشان میداد. در نظرش ماه اکتبر آن سال کمی سردتر بود گرچه سال قبل نیز ماهی پر باران بود.... شاید هم در وریردین اینگونه بود.
بی درنگ اکتبر سال قبل, پرده ی ظخیمی از اندوه را بر قلبش کشید. درست در سال گذشته, امیلی برای اولین بار تولدش را بدون مادر و پدرش گذرانده و یک سال بزرگتر شده بود...و هفته ی آینده, همین تجربه برایش تکرار میشد. شاید یک یادآوری بود... برای اینکه او می بایست به این روند عادت میکرد. اینکه والدینش آنها را برای همیشه ترک گفته بودند . مرگی نابه هنگام که حالا امیلی در جریان اصلی آن قرار گرفته بود.... به همراه هفت فرد دیگر و همان خطر. اگر واقعات زندگی اش, مثل مارگارت و ادوارد یا حتی کاترین نبودند, او هیچ وقت باور نمیکرد که ورودش به این سرزمین حقیقت داشته باشد. شاید مثل یک خواب یا کابوسی شبانه, مانند همه ی کابوس هایی که یک ماه تمام ذهنش را آشفته کرده بود. ولی واقعیت خود او بود... او نیز یکی از مهره های این بازی بود. مگر میتوانست وجود خودش را انکار کند؟
مطمئن بود که اگر فردی از گذشته نه چندان دور او را میدید, باور نمیکرد که او همان امیلی سابق باشد. دختری این چنین بی پروا, جسورانه و گستاخ در تاریکی نیمه شب, سوار بر اسب به راهی ناشناخته می تازید, دختری که حالا شمشیر و شلاق برکمرش جزﺀ لاینفک او شده بود با چشمانی نابود کننده, گویی فرسنگ ها با شخصیت قبلی تفاوت داشت.
مرور حوادث گذشته و واقعیات پیش رو, اینکه جاسوسی که به خاطرش از کاخ خارج شده بود تا دستگیرش کند, شاید در مرگ والدینش دست داشته باشد, باعث شد تا بند چرمین افسار را با عصبانیت در مشت بفشارد.
دردی خفیف از ابتدای حرکت, در سرش ایجاد شده بود و حالا شدت پیدا میکرد. صورتش از برخورد باد بی حس شده بود و از چشمانش اشک به سمت شقیقه هایش راه می یافت... نه از سرما, بلکه از درد. چشم هایش سرما را حس نمیکرد و برعکس, مثل دو گوی داغ, درد سرش را تشدید میکرد. دردی که از پشت پلک هایش تا پشت سرش امتداد میافت.
پلک هایش را محکم بر هم گذاشت و سرش را تکان داد. اشک و درد باعث میشد تا دیدش تار شود.
پاهایش را محکم بر رکاب فشار داد و چشم هایش را دوباره بست. در همان لحظه, گردابی در سرش ایجاد شد و حس چرخیدن, معده اش را به غلیان آورد.
رنگ ها کم کم در پیش چشمش جان گرفت و علفزار نسبتا زرد شده, جای خود را به تاریکی جنگلی انبوه و در هم گره خورده داد. سرعت سوئیفت چند برابر شده بود, با مهارت از بین درختان عبور میکرد و یال هایش در خروش سرعت در هوا می پیچید.
سرش را برگرداند و به پشت سر نگاه کرد. افراد سیاهپوش به سرعت در تعقیب او بودند.
افسار را بیشتر فشرد و دوباره به رو به رو نگاه کرد. رو به راست نگاهش را بین درختان گره دار چرخاند تا بالاخره توانست موقعیت اسب زرد را شناسایی کند. با صدای بلند به یکباره فریاد زد:
-سریع برو... مایکل نزدیکه. ما جلوشون رو میگیریم.
و اسب زرد همراه با دوسوارش به سمت مخالف پیچید و دور شد.
داغی سرش شدت گرفت و دوباره پل زد. گرداب اینبار علف زار قبل را نشان میداد. می توانست صدای سم اسب نیک را در کنارش بشنود. گیج و مبهوت داد زد:
-نیک, اونا دارن میان.
با پایان یافتن جمله اش, بی رمق افسار از دستش رها شد. چکمه اش از رکاب جدا شد و بیهوش, به پهلو بر چمن خشک نیمه زرد شده افتاد.
آنطور که امیلی حدس میزد, تقریبا دوساعتی بود که سوار بر اسب, با سرعت می تازید و در کنار نیک پیش میرفت. بعد از خروج از کاخ,کوه های جنگلی رودخانه را دور زده بودند و حالا رو به سوی شرق, با سرعت پیش می رفتند. هر از گاهی مناظر اطراف پر از درختان تنومند و پر شاخ و برگ ولی کوتاه میشد و لحظه ای بعد, وارد علفزار می شدند. سرمای زودرس ماه اکتبر, بر صورت و گونه هایش تازیانه میزد و آنها را به سوزش درآورده بود. اما نیک با چهره ای خستگی ناپذیر با اخمی محو, به مسیر خیره شده بود و افسار را محکم در دست می فشرد. نگاهی به اطراف انداخت, تقریبا ده متر آن طرف تر, رودخانه لوسید, هم پای آنان می خروشید و حرکت میکرد. علفزار در باد شبانگاهی حرکت آرامی داشت و درروشنایی نور ماه زمین را مواج نشان میداد. در نظرش ماه اکتبر آن سال کمی سردتر بود گرچه سال قبل نیز ماهی پر باران بود.... شاید هم در وریردین اینگونه بود.
بی درنگ اکتبر سال قبل, پرده ی ظخیمی از اندوه را بر قلبش کشید. درست در سال گذشته, امیلی برای اولین بار تولدش را بدون مادر و پدرش گذرانده و یک سال بزرگتر شده بود...و هفته ی آینده, همین تجربه برایش تکرار میشد. شاید یک یادآوری بود... برای اینکه او می بایست به این روند عادت میکرد. اینکه والدینش آنها را برای همیشه ترک گفته بودند . مرگی نابه هنگام که حالا امیلی در جریان اصلی آن قرار گرفته بود.... به همراه هفت فرد دیگر و همان خطر. اگر واقعات زندگی اش, مثل مارگارت و ادوارد یا حتی کاترین نبودند, او هیچ وقت باور نمیکرد که ورودش به این سرزمین حقیقت داشته باشد. شاید مثل یک خواب یا کابوسی شبانه, مانند همه ی کابوس هایی که یک ماه تمام ذهنش را آشفته کرده بود. ولی واقعیت خود او بود... او نیز یکی از مهره های این بازی بود. مگر میتوانست وجود خودش را انکار کند؟
مطمئن بود که اگر فردی از گذشته نه چندان دور او را میدید, باور نمیکرد که او همان امیلی سابق باشد. دختری این چنین بی پروا, جسورانه و گستاخ در تاریکی نیمه شب, سوار بر اسب به راهی ناشناخته می تازید, دختری که حالا شمشیر و شلاق برکمرش جزﺀ لاینفک او شده بود با چشمانی نابود کننده, گویی فرسنگ ها با شخصیت قبلی تفاوت داشت.
مرور حوادث گذشته و واقعیات پیش رو, اینکه جاسوسی که به خاطرش از کاخ خارج شده بود تا دستگیرش کند, شاید در مرگ والدینش دست داشته باشد, باعث شد تا بند چرمین افسار را با عصبانیت در مشت بفشارد.
دردی خفیف از ابتدای حرکت, در سرش ایجاد شده بود و حالا شدت پیدا میکرد. صورتش از برخورد باد بی حس شده بود و از چشمانش اشک به سمت شقیقه هایش راه می یافت... نه از سرما, بلکه از درد. چشم هایش سرما را حس نمیکرد و برعکس, مثل دو گوی داغ, درد سرش را تشدید میکرد. دردی که از پشت پلک هایش تا پشت سرش امتداد میافت.
پلک هایش را محکم بر هم گذاشت و سرش را تکان داد. اشک و درد باعث میشد تا دیدش تار شود.
پاهایش را محکم بر رکاب فشار داد و چشم هایش را دوباره بست. در همان لحظه, گردابی در سرش ایجاد شد و حس چرخیدن, معده اش را به غلیان آورد.
رنگ ها کم کم در پیش چشمش جان گرفت و علفزار نسبتا زرد شده, جای خود را به تاریکی جنگلی انبوه و در هم گره خورده داد. سرعت سوئیفت چند برابر شده بود, با مهارت از بین درختان عبور میکرد و یال هایش در خروش سرعت در هوا می پیچید.
سرش را برگرداند و به پشت سر نگاه کرد. افراد سیاهپوش به سرعت در تعقیب او بودند.
افسار را بیشتر فشرد و دوباره به رو به رو نگاه کرد. رو به راست نگاهش را بین درختان گره دار چرخاند تا بالاخره توانست موقعیت اسب زرد را شناسایی کند. با صدای بلند به یکباره فریاد زد:
-سریع برو... مایکل نزدیکه. ما جلوشون رو میگیریم.
و اسب زرد همراه با دوسوارش به سمت مخالف پیچید و دور شد.
داغی سرش شدت گرفت و دوباره پل زد. گرداب اینبار علف زار قبل را نشان میداد. می توانست صدای سم اسب نیک را در کنارش بشنود. گیج و مبهوت داد زد:
-نیک, اونا دارن میان.
با پایان یافتن جمله اش, بی رمق افسار از دستش رها شد. چکمه اش از رکاب جدا شد و بیهوش, به پهلو بر چمن خشک نیمه زرد شده افتاد.
آخرین ویرایش: