در پنج پلهی آخر، صدای گفتگو و برهم خوردن ظروف، نشان از حضور چند نفر در خانهی ناآشنا میداد.
از آخرین پله هم پایین رفت و نگاهش را به محیط خانه داد.
مبلمان گلدار و میز و چند صندلی در نشیمن، چندین جاشمعی آویخته بر دیوارهایی با کاغذ دیواری گلبهی رنگ و دو پنجره در دو سمت در چوبی که پردههای قرمزش کشیده شده بودند.
به سمت دیوار آن سوی خانه رفت که منبع سروصدا بود.
آرام، قدم برداشت و به آشپزخانه نزدیک شد. حالا میتوانست حرفها و صداها را تشخیص دهد.
- امروز ممکنه بیدار بشه.
- اگه بفهمه چه اتفاقی افتاده، تحمل نمیکنه.
موی بلند افتاده بر پیشانی را به پشت گوش فرستاد و کف دست عرق کردهاش را به پیراهن بلند و گشاد پوشیده بر تنش کشید. تازه متوجه وضع ظاهر خود شد.
پیراهن بلند و گشاد آبی رنگ که تا بالای مچ پایش میرسید، جوراب بافتنی صورتی رنگی که به پا داشت و موهای شانه زدهی بلندش که به دورش رها شده بود.
کف دستانش را بر هم سایید و به آرامی قدمهایش را ادامه داد.
اولین فردی که به چشمش خورد، جیکوب بود؛ با موهای سفید ژولیده و بلند شده و چین و چروکهای بیشتر در گوشهی چشمهایش.
جیکوب نیز اولین نفری بود که متوجه حضور امیلی شد و سکوت کرد.
دیگر افراد نیز با عکس العمل جیکوب، به سمت ورودی آشپزخانه نگاه کردند و امیلی نگاهش را بین افراد گرداند.
ماریان با لباسی همانند لباس خودش در کنار جیکوب نشسته بود. رزالین با کودکی سه ساله در آغـ*ـوش در پشت آتشدان و دیگ بزرگ غذا و دیانا،آیدن و جیمز نیز با چهرههایی پختهتر و بالغتر در کنار جیکوب و ماریان به دور میز بزرگ مستطیلی آشپزخانه ایستاده بودند.
چند لحظهای به سکوت گذشت و خود امیلی، برهم زنندهی سکوت شد.
نگاهش بر شکم دیانا چرخید و لبخند کم جانی بر لبش نشست؛ هنوز آثار خستگی در وجودش حس میشد.
- تبریک میگم.
دیانا قاشق بزرگ چوبی را در ظرف گذاشت و با بغض و چشمان نمناک، به سمتش رفت. بیحرف، دستانش را دور گردن امیلی حلقه کرد و بیاراده، دستان امیلی نیز به دور کمر دیانا چرخید.
حالا به وضوح میتوانست ببیند که چقدر برای خانوادهاش دلتنگ بوده است.
سرش را در گودی گردن دیانا فرو برد، چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. دلتنگ عطر همهی افرادی بود که دوستشان داشت، که قسمت مهمی از زندگی و شخصیتش را تشکیل داده بودند. حالا میتوانست باور کند که به سرزمینش بازگشته است.
دیانا از آغـ*ـوش امیلی جدا شد و اشکهایش را با دستمال در دستش پاک کرد. امیلی دستی بر شکم برآمدهاش کشید و گفت:
- انگار تو این مدت خیلی چیزها عوض شده...
و نگاهی به کودک در آغـ*ـوش رزالین انداخت؛ گویی سیبی از وسط نصف شده با رزالین بود، با این تفاوت که موهایش همانند موهای آیدن بود.
چندین دقیقه، سر امیلی کمی به پایین افتاده و افراد سکوت کرده بودند، نه از بیتوجهی، بلکه نمیدانستند تا با چه حرفی سخن را آغاز کرده و امیلی را آرام نگه دارند.
امیلی نفس عمیقی کشید و به سختی سعی کرد تا غم و بغضش را در پس چهرهی خشک و بیحالتش مخفی کند.
چشمانش را از عمد، بین وسایل در هم افتاده و نامنظم آشپرخانه گرداند و گفت:
- ما در چه سالی هستیم؟
جیکوب نگاهی به چهرهی او کرد و گفت:
- سال 2018.
امیلی دستانش را به پشت برد و در هم مشت کرد. ناخنهایش را بر کف دست فشار داد تا فریادش بلند نشود، تا بغضش بزرگتر نشود و چشمهی اشکش فعال نشود.
بدون حرف دیگری، از آشپزخانه دور شد و از همان پلههایی که پایین آمده بود، بالا رفت.
از آخرین پله هم پایین رفت و نگاهش را به محیط خانه داد.
مبلمان گلدار و میز و چند صندلی در نشیمن، چندین جاشمعی آویخته بر دیوارهایی با کاغذ دیواری گلبهی رنگ و دو پنجره در دو سمت در چوبی که پردههای قرمزش کشیده شده بودند.
به سمت دیوار آن سوی خانه رفت که منبع سروصدا بود.
آرام، قدم برداشت و به آشپزخانه نزدیک شد. حالا میتوانست حرفها و صداها را تشخیص دهد.
- امروز ممکنه بیدار بشه.
- اگه بفهمه چه اتفاقی افتاده، تحمل نمیکنه.
موی بلند افتاده بر پیشانی را به پشت گوش فرستاد و کف دست عرق کردهاش را به پیراهن بلند و گشاد پوشیده بر تنش کشید. تازه متوجه وضع ظاهر خود شد.
پیراهن بلند و گشاد آبی رنگ که تا بالای مچ پایش میرسید، جوراب بافتنی صورتی رنگی که به پا داشت و موهای شانه زدهی بلندش که به دورش رها شده بود.
کف دستانش را بر هم سایید و به آرامی قدمهایش را ادامه داد.
اولین فردی که به چشمش خورد، جیکوب بود؛ با موهای سفید ژولیده و بلند شده و چین و چروکهای بیشتر در گوشهی چشمهایش.
جیکوب نیز اولین نفری بود که متوجه حضور امیلی شد و سکوت کرد.
دیگر افراد نیز با عکس العمل جیکوب، به سمت ورودی آشپزخانه نگاه کردند و امیلی نگاهش را بین افراد گرداند.
ماریان با لباسی همانند لباس خودش در کنار جیکوب نشسته بود. رزالین با کودکی سه ساله در آغـ*ـوش در پشت آتشدان و دیگ بزرگ غذا و دیانا،آیدن و جیمز نیز با چهرههایی پختهتر و بالغتر در کنار جیکوب و ماریان به دور میز بزرگ مستطیلی آشپزخانه ایستاده بودند.
چند لحظهای به سکوت گذشت و خود امیلی، برهم زنندهی سکوت شد.
نگاهش بر شکم دیانا چرخید و لبخند کم جانی بر لبش نشست؛ هنوز آثار خستگی در وجودش حس میشد.
- تبریک میگم.
دیانا قاشق بزرگ چوبی را در ظرف گذاشت و با بغض و چشمان نمناک، به سمتش رفت. بیحرف، دستانش را دور گردن امیلی حلقه کرد و بیاراده، دستان امیلی نیز به دور کمر دیانا چرخید.
حالا به وضوح میتوانست ببیند که چقدر برای خانوادهاش دلتنگ بوده است.
سرش را در گودی گردن دیانا فرو برد، چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. دلتنگ عطر همهی افرادی بود که دوستشان داشت، که قسمت مهمی از زندگی و شخصیتش را تشکیل داده بودند. حالا میتوانست باور کند که به سرزمینش بازگشته است.
دیانا از آغـ*ـوش امیلی جدا شد و اشکهایش را با دستمال در دستش پاک کرد. امیلی دستی بر شکم برآمدهاش کشید و گفت:
- انگار تو این مدت خیلی چیزها عوض شده...
و نگاهی به کودک در آغـ*ـوش رزالین انداخت؛ گویی سیبی از وسط نصف شده با رزالین بود، با این تفاوت که موهایش همانند موهای آیدن بود.
چندین دقیقه، سر امیلی کمی به پایین افتاده و افراد سکوت کرده بودند، نه از بیتوجهی، بلکه نمیدانستند تا با چه حرفی سخن را آغاز کرده و امیلی را آرام نگه دارند.
امیلی نفس عمیقی کشید و به سختی سعی کرد تا غم و بغضش را در پس چهرهی خشک و بیحالتش مخفی کند.
چشمانش را از عمد، بین وسایل در هم افتاده و نامنظم آشپرخانه گرداند و گفت:
- ما در چه سالی هستیم؟
جیکوب نگاهی به چهرهی او کرد و گفت:
- سال 2018.
امیلی دستانش را به پشت برد و در هم مشت کرد. ناخنهایش را بر کف دست فشار داد تا فریادش بلند نشود، تا بغضش بزرگتر نشود و چشمهی اشکش فعال نشود.
بدون حرف دیگری، از آشپزخانه دور شد و از همان پلههایی که پایین آمده بود، بالا رفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: