کامل شده رمان سلحشور (ارتش عقاب) | *نونا بانو* کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام جلد از سه گانه ی سلحشور را بیشتر دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    186
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
در پنج پله‌ی آخر، صدای گفتگو و برهم خوردن ظروف، نشان از حضور چند نفر در خانه‌ی ناآشنا می‌داد.
از آخرین پله هم پایین رفت و نگاهش را به محیط خانه داد.
مبلمان گلدار و میز و چند صندلی در نشیمن، چندین جاشمعی آویخته بر دیوار‌هایی با کاغذ دیواری گلبهی رنگ و دو پنجره در دو سمت در چوبی که پرده‌های قرمزش کشیده شده بودند.
به سمت دیوار آن سوی خانه رفت که منبع سروصدا بود.
آرام، قدم برداشت و به آشپزخانه نزدیک شد. حالا می‌توانست حرف‌ها و صداها را تشخیص دهد.
- امروز ممکنه بیدار بشه.
- اگه بفهمه چه اتفاقی افتاده، تحمل نمی‌کنه.
موی بلند افتاده بر پیشانی را به پشت گوش فرستاد و کف دست عرق کرده‌اش را به پیراهن بلند و گشاد پوشیده بر تنش کشید. تازه متوجه وضع ظاهر خود شد.
پیراهن بلند و گشاد آبی رنگ که تا بالای مچ پایش می‌‌رسید، جوراب بافتنی صورتی رنگی که به پا داشت و موهای شانه زده‌ی بلندش که به دورش رها شده بود.
کف دستانش را بر هم سایید و به آرامی قدم‌هایش را ادامه داد.
اولین فردی که به چشمش خورد، جیکوب بود؛ با موهای سفید ژولیده و بلند شده و چین و چروک‌های بیشتر در گوشه‌ی چشم‌هایش.
جیکوب نیز اولین نفری بود که متوجه حضور امیلی شد و سکوت کرد.
دیگر افراد نیز با عکس العمل جیکوب، به سمت ورودی آشپزخانه نگاه کردند و امیلی نگاهش را بین افراد گرداند.
ماریان با لباسی همانند لباس خودش در کنار جیکوب نشسته بود. رزالین با کودکی سه ساله در آغـ*ـوش در پشت آتشدان و دیگ بزرگ غذا و دیانا،آیدن و جیمز نیز با چهره‌هایی پخته‌تر و بالغ‌تر در کنار جیکوب و ماریان به دور میز بزرگ مستطیلی آشپزخانه ایستاده بودند.
چند لحظه‌ای به سکوت گذشت و خود امیلی، برهم زننده‌ی سکوت شد.
نگاهش بر شکم دیانا چرخید و لبخند کم جانی بر لبش نشست؛ هنوز آثار خستگی در وجودش حس می‌شد.
- تبریک میگم.
دیانا قاشق بزرگ چوبی را در ظرف گذاشت و با بغض و چشمان نمناک، به سمتش رفت. بی‌حرف، دستانش را دور گردن امیلی حلقه کرد و بی‌اراده، دستان امیلی نیز به دور کمر دیانا چرخید.
حالا به وضوح می‌توانست ببیند که چقدر برای خانواده‌اش دلتنگ بوده است.
سرش را در گودی گردن دیانا فرو برد، چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. دلتنگ عطر همه‌ی افرادی بود که دوستشان داشت، که قسمت مهمی از زندگی و شخصیتش را تشکیل داده بودند. حالا می‌توانست باور کند که به سرزمینش بازگشته است.
دیانا از آغـ*ـوش امیلی جدا شد و اشک‌هایش را با دستمال در دستش پاک کرد. امیلی دستی بر شکم برآمده‌اش کشید و گفت:
- انگار تو این مدت خیلی چیزها عوض شده...
و نگاهی به کودک در آغـ*ـوش رزالین انداخت؛ گویی سیبی از وسط نصف شده با رزالین بود، با این تفاوت که موهایش همانند موهای آیدن بود.
چندین دقیقه، سر امیلی کمی به پایین افتاده و افراد سکوت کرده بودند، نه از بی‌توجهی، بلکه نمی‌‌دانستند تا با چه حرفی سخن را آغاز کرده و امیلی را آرام نگه دارند.
امیلی نفس عمیقی کشید و به سختی سعی کرد تا غم و بغضش را در پس چهره‌ی خشک و بی‌حالتش مخفی کند.
چشمانش را از عمد، بین وسایل در هم افتاده و نامنظم آشپرخانه گرداند و گفت:
- ما در چه سالی هستیم؟
جیکوب نگاهی به چهره‌ی او کرد و گفت:
- سال 2018.
امیلی دستانش را به پشت برد و در هم مشت کرد. ناخن‌هایش را بر کف دست فشار داد تا فریادش بلند نشود، تا بغضش بزرگ‌تر نشود و چشمه‌ی اشکش فعال نشود.
بدون حرف دیگری، از آشپزخانه دور شد و از همان پله‌هایی که پایین آمده بود، بالا رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    بعد از ساعتی که در اتاق جادو شده، فریاد کشید و خشمش را تا آنجا که می‌توانست از وجودش خالی کرد، به اتاق نشیمن بازگشت و روی مبل گود رفته، در مقابل پنجره چمباتمه زد.
    پهلو به کوسن نرم تکیه داده و دستانش را دور زانوانش قلاب کرده بود. در سکوت و چهره‌ای که گویی روح نداشت، از پنجره به کوچه‌ی تنگ و گل‌آلود خیره مانده بود که برف آب شده در بارقه‌های آفتاب ظهر، از ناودان خانه‌ی مقابل چکه می‌کرد.
    احساس می‌کرد که به زندگی بازگشتنش در دنیای غبار، تنها کاری بیهوده و شکنجه دادن خودش بوده است، این‌که زنده بماند و با چشمان خودش اسارت و به اشغال درآمدن سرزمینش را شاهد باشد.
    تقه‌ای کوتاه به دیرک چوبی خانه خورد که در سکوت، صدایش بلند‌تر از حالت عادی شنیده شد.
    یادش آمد که قبل‌ترها در هر وقت سال، صدای پرندگان از همه جا به گوش می‌رسید؛ ولی حالا حتی صدای کلاغ هم شنیده نمی‌شد.
    بدون این‌که برای دیدن فرد تازه ورود مشتاق و کنجکاو باشد، چشمانش را بست و سرش را به پشتی مبل تکیه داد.
    از جیرجیر مبل کنارش، متوجه حضور نزدیک شخص شد.
    قبل از این‌که فرد به حرف بیاید و بفهمد که کیست، سرد و بی‌روح گفت:
    - نمی‌خوام با کسی حرف بزنم.
    صدای رزالین از سمت راستش به گوش رسید.
    - باید به حرف‌هامون گوش بدی امیلی.
    - به چی گوش بدم وقتی دارم با چشم خودم می‌‌بینم که چه بلایی سر سرزمین و مردمم اومده... سر پادشاهانم اومده... سر وجود و حیثیتم اومده.
    صدای رزالین هم مثل خودش جدی بود، با این تفاوت که صدایش روح داشت، امید داشت... در کنار عصبانیت نهفته‌اش که به امیلی دستور می‌داد، صدایش امید داشت.
    - این‌جا فقط سرزمین و حیثیت تو نبوده... این‌ها فقط مردم تو نبودن... اون‌ها فقط پادشاهان تو نبودن... یکی از اون‌ها پدر من بود.
    افراد از آشپزخانه بیرون آمدند و شاهد دعوای دو دوست صمیمی شدند. ماریان کودک رزالین را بغـ*ـل کرد و به طبقه‌ی بالا رفت.
    چشمان امیلی باز شد و دندان‌هایش را بر هم سایید. پوزخندی زد و با بی‌رحمی گفت:
    -پس حالا مثل من شدین! تنهاییتون رو تبریک میگم!
    صدای رزالین خشمگین بود و کمی بلندتر شد.
    - اون‌ها برای سرزمینمون جنگیدن و با افتخار تسلیم مرگ شدن. وقتی خون اون‌ها روی سنگ‌های تالار ریخته شد، تو کجا بودی؟
    خشمی که تنها ذره‌ای از آن کم شده بود، دوباره جوشید و دستانش مشت شدند؛ گویی دمل چرکین دوباره سرباز کرده بود.
    از جا برخاست و به سمت رزالین چرخید. رزالین هم مانند او از جایش بلند شد و با جدیت در چشمان امیلی نگریست.
    امیلی درحالی‌که خشم در تک تک اجزای صورتش مشاهده می‌شد، گفت:
    - فکر کنم حالا بدونی که من چطور و چرا زنده موندم.
    من برای زنده موندن و فرار، به دنیای غبار نرفتم... رفتم تا راه نجات‌مون رو پیدا کنم تا شاید بتونیم این درد رو پایان بدیم.
    وقتی تو همه‌ی اون روزها و هفته‌ها، تارتارین‌ها ما رو تعقیب می‌کردن و در نهایت داریان ما رو پیدا کرد، می‌پرسی من کجا بودم؟ وقتی افرادم، پیتر، جاناتان و ماریان در معرض خطر بودن، می‌پرسی من کجا بودم؟ وقتی مادر ماریان به این وضع افتاد و ما نتونستیم کمکی بهش کنیم، وقتی سه سال تمام داریان من و ماریان رو توی زمان گیر انداخت و راه فرار نداشتیم، می‌پرسی من کجا بودم؟
    حالا بذار من از شما بپرسم...
    ده سال پیش وقتی سربازهای داریان به خانواده‌ام حمله کردن و والدینم رو کشتن، ارتش وریردین کجا بود؟ جیکوب و بقیه‌ی افرادش کجا بودن؟ چرا هیچ کسی نبود تا در کنارشون بجنگه و نجاتشون بده؟ وقتی من با چشم‌های خودم شاهد کشته شدن مادر و پدرم بودم، شما و قهرمانانتون کجا بودین؟ وقتی جسد کاترین و والدین پدرم رو دیدم، هیچ وقت نگفتم که چرا وریردین نجاتشون نداد... چون خودم رو مقصر می‌دونستم که چرا زودتر نرسیدم نه شما رو.
    حالا تو و بقیه‌ی افراد هیچ حقی ندارین که بگین من چرا این‌جا نبودم؟... در حالیکه شش هرو در وریردین وجود داشت و با این حال داریان به وریردین برگشت.
    فریاد رزالین همانند امیلی بلند شد. قدمی نزدیک‌تر آمد و به چهره‌ی برافروخته‌ی امیلی خیره شد.
    - داریان ما رو فریب داد، ما نمی‌‌دونستیم که هدفش چیه.
    امیلی پوزخند صداداری زد و پاسخ داد:
    - یادم نبود که داریان قبلا حقه نمی‌زد و نقشه‌هاش برای ما کاملا مشخص بود!
    فریاد جیکوب بلندتر از فریاد آن دو، هر دو نفر را وادار به سکوت و نگاه‌شان را به خود جلب کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    جیکوب با چهره‌ی جدی و اخم‌آلود، به هر دو نفر نگریست و گفت:
    - الان وقت درگیری با همدیگه نیست. به جای اتحاد با هم، به جون هم افتادین؟
    رزالین با خشم فرو خورده به عقب چرخید و امیلی به جیکوب نگاه کرد، در حالی‌که دستانش مشت شده و دندان‌هایش را بر هم می‌سایید.
    رزالین: اونه که فکر می‌کنه ما هیچ کاری برای وریردین نکردیم... فکر می‌کنه تنها قهرمان وریردین خودشه و ما مقابل داریان تسلیم شدیم.
    امیلی با ناباوری به رزالین نگاه کرد که پشت به او ایستاده بود.
    - من هیچ وقت ادعای قهرمان بودن نکردم. من پنج سال پیش تو میدون جنگ شرافتمندانه کشته شدم، این نقشه‌های شما بود که من دوباره برگشتم.
    پوزخند تلخی به چهره‌ی دیانا، آیدن، جیمز و جیکوب زد و ادامه داد:
    - من گفتم که نمی‌خوام با کسی حرف بزنم.
    با اتمام حرف امیلی، در باز شد و دیوید در درگاه ایستاد. همان‌طور که با کنجکاوی به صحنه‌ی مقابلش نگاه می‌کرد، قدمی داخل شد.
    امیلی به سمت در رفت، بی‌حرف دیوید را کنار زد و از خانه خارج شد.
    همان‌طور که قدم‌هایش را به سمت رودخانه هدایت می‌کرد، چشمانش بین مردم دهکده می‌‌چرخید و وضع جدید را با اندوه ارزیابی می‌کرد.
    مردمانی با چهره‌های غمزده، لباس‌های نامرتب و وصله دوز شده و محیطی که گویی با رنگ خاکستری عجین شده بود.
    نه گلدان‌های خانه‌ها گل و سبزه داشت، نه سبدهای زنان پراز مواد غذایی و میوه‌های تازه بود. کودکان با شاخه‌های شکسته، مشغول ور رفتن با گِل و سنگ‌ریزه‌های بین برف گِل آلود بودند و مردان، با چهره‌های دود زده و کثیف، از مسیری که منتهی به خارج از دهکده بود، وارد دهکده می‌شدند. آفتاب بی‌رمق، کم کم رو به افول بود و تا ساعاتی دیگر، انوار نارنجی و قرمز خورشید، محیط را تاریک‌تر و محزون‌تر می‌کرد.
    قدم بر سرازیری رودخانه گذاشت و در پای درخت همیشگی نشست. نگاهی به درخت و چمن خشکیده انداخت و ساعدهایش را بر زانوانش تکیه داد.
    همان‌طور که شاخه‌ی علف خشکیده را بین دو انگشتش می‌‌چرخاند، نگاه غمزده‌اش بر مسیر فرو رفته و خاکی خیره ماند. به سنگ‌های آفتاب دیده و خاک خورده که حالا در مسیر گود رودخانه‌ی بی‌آب، همچون ماهی‌های مرده می‌‌ماندند.
    تا آنجا که چشم کار می‌کرد، مسیر را جستجو کرد؛ ولی چیزی نیافت. مطمئن بود که آب رودخانه از مرز وریردین بسته شده است.
    صدای پای ضعیفی به گوش رسید و چند لحظه بعد، فلوریا در کنارش نشست.
    زیر چشمی نگاهی کوتاه به او انداخت و این‌بار به کوهستان جنگلی خیره شد که در مه و تاریکی قرار گرفته بود.
    فلوریا: دیانا بهم گفت چی شده، از حرف‌های رزالین دلگیر نشو...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    امیلی نگاهش را چند ثانیه پایین انداخت و دوباره به کوهستان خیره شد.
    - ...اگه کسی حرفی می‌زنه، منظوری نداره. شرایط اون‌قدر به ما فشار آورده که بعضی وقت‌ها این‌طور درگیر شدن عادی میشه. امروز هم رزالین به خاطر آیدن ناراحت بود... دیروز آیدن با دوتا از سربازها درگیر شد و به کاخ بردنش.
    امیلی نفس عمیقی کشید و گفت:
    - نه اون حق همچین حرفی رو داشت، نه من! اون‌قدر عصبانی بودم که حرف رزالین باعث شد عصبانیتم سر اون منفجر بشه. هنوز هم عصبانی‌ام و نمی‌دونم چی‌کار کنم.
    نگاهش بین سربازان در حرکت بین چمنزار سوخته و مرز دهکده چرخید و ادامه داد:
    - هنوز باور نمی‌کنم که این بلا سرمون اومده.
    فلوریا بازوی امیلی را نوازش کرد و گفت:
    - هیچ‌کدوم از ما هم باور نداریم. قبول کردیم؛ ولی این پذیرفتن رو باور نداریم.
    امیلی به سمت فلوریا چرخید و نگاهش کرد.
    - دقیقا چه اتفاقی افتاد؟ داریان قدرت این رو نداشت که پیروز بشه.
    - ولی کسی که کمکش کرد، حالا تو کاخ مرمر داره جولون میده.
    - کی؟
    فلوریا با خشم فرو خورده‌ای گفت:
    - یه پیرمرد که شیطان واقعیه. اون به داریان کمک کرد که برگرده به وریردین. اون حیله و مکرش رو به داریان نشون داد... و هنوز هم داره بهش نشون میده.
    امیلی با کنجکاوی به سمتش چرخید و فلوریا ادامه داد:
    - بارتون؛ شیطانی که به داریان کمک کرد و حالا به عنوان مشاور اعظم داریان داره رو اعمال مردم نظارت می‌کنه.
    مدتی بعد از ناپدیدی پیتر، فهمیدیم که چه اتفاقی برای تو افتاده... در واقع جیکوب متوجه خالی بودن تابوت تو شد و بعدش، جیمز و آیدن همه چیز رو برامون توضیح دادن. یک ماه بعد، ارتش داریان و متحدانش با قدرتی که حتی به ذهنمون هم خطور نمی‌کرد، شروع به حمله کردن. تمامی مرزهای سه سرزمین کوالی، داروینر و پاترونز رو با خون و آتش یکی کردن. هر کدوم از ما، برای رهبری ارتش به نقاط مختلف فرستاده شدیم تا بلکه از پیش‌روی داریان جلوگیری کنیم؛ ولی چیزی که حتی جیکوب هم فکرش رو نمی‌کرد، عملی شد. داریان با حقه‌ی جنگ هر کدوم از ما شش نفر رو به خارج از وریردین کشوند و تونست به وریردین برگرده... چون دیگه هرویی در وریر دین وجود نداشت، حتی مایکل!
    امیلی بلافاصله سرش را بلند کرد.
    - از خیلی قبل‌تر، جیکوب متوجه وجود مایکل شده بود و بعد از پیدا کردنش به ما معرفی کرد. از همون زمانی که تازه به وریردین برگشته بودی و نمایندگان سه سرزمین برای پیمان بستن به وریردین اومدن. جیکوب برای بار اول، مایکل رو توی جشن دیده بود؛ ولی نمی‌دونست که هنوز هم نیروی برتری رو داره. بعد از این‌که جیمز و آیدن نقشه‌ی تو و هلگا رو به ما اطلاع دادن، جیکوب مایکل رو پیدا کرد و توی وریردین نگه داشت؛ ولی زمانی‌که داریان نقشه‌ی بازگشت به وریردین رو عملی کرد، مایکل خارج از وریردین بود... زمان تبدیلش نزدیک شده بود و نمی‌تونست بمونه. بعد از تبدیلش، داریان اون رو زندانی کرد.
    داریان از جادوی طبیعت به نفع خودش استفاده کرد و همه چیز برعکس شد. وقتی وارد وریردین شد، حفاظت عکس عمل کرد... حالا داریان مجبوره ما رو توی وریردین زنده نگه داره وگرنه نمی‌تونه مقابل سنگ شدن دووم بیاره.
    - شما می‌تونید فرار کنید... این‌طوری حتی دیگه نیازی هم به پیشگویی نور ماه نیست.
    فلوریا خنده‌ی تمسخرآمیزی کرد و گفت:
    - تو حتی نمی‌تونی تصورش رو بکنی که چند هزار سرباز در مرزهای وریردین حضور دارن. بعد از شکست و ورود داریان به کاخ مرمر، دستور کشتن و به دار نگه داشتن سر شش پادشاه رو به سربازانش داد و برای همه به دروغ افشا کرد که برای فرار از وریردین و نجات پیداکردن، به دروغ نشون دادی که کشته شدی. به سرعت مادران‌مون، شارون، ادوارد، الیوت، نیک، برنارد و هر کسی که جایگاهی تو وریردین داشت رو زندانی کرد. بعد از ورود به وریردین، پادشاهان داروینر، کوالی و پاترونز رو هم به قتل رسوند و همون بلایی که سر پدرانمون اومد، به سر اون‌ها هم آورد. حالا جانشینان دو سرزمین دیگه تو کاخ خودشون زندانی شدن و داریان، الیوت رو این‌جا زندانی کرده... چون برای حمل آذوقه، برای آخرین بار در وریردین حضور داشت.
    امیلی رویش را دوباره به سمت قبل برگرداند و علف خشکیده را در بین مشتش فشرد. احساس می‌کرد که از فرط عصبانیت، بند بند وجودش در حال گسستن است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    فلوریا مانند امیلی زانوانش را به جلو کشید و دستانش را دور زانوانش حلقه کرد.
    - چند ماه از این فاجعه نگذشته بود که جاناتان و پیتر همراه چهار نفر از افرادت و یه زن غریبه وارد وریردین شدن. از شانس بدشون، همون لحظه سربازها پیداشون کرده و دستگیرشون کردن.
    - از شانس بد نبوده، به احتمال زیاد داریان سربازها رو کشیک گذاشته بود. درسته که تحت جادوی محافظت، داریان تو دنیای غبار اون‌ها رو پیدا نکرد؛ ولی می‌دونست که این‌جا پیداشون می‌کنه.
    - بعد از دستگیریشون، پیتر رو تا چند روز شکنجه کرد... به خاطر رو برگردوندن از داریان و جدا شدن از تارتارین‌ها. حالا هم که هم سلولی ادوارده. جیکوب میگه همون بلایی که سر تو آورد، به سر پیتر هم آورده، فقط پیتر این شانس رو داشت که هلگا به کمکش رسید وگرنه به خاطر بازگشت به لحظه‌ی مرگش زنده نمی‌‌موند.
    - داریان چطور کاری به شماها نداره؟ حتی من و ماریان رو هم آزاد کرد!
    - اون شما رو آزاد نکرده، درواقع شما رو انداخته تو قفس ما. همه‌ی ما تو قفس هستیم... نه می‌تونیم سلاحی داشته باشیم، نه به خارج از این‌جا غیب و ظاهر بشیم، نه جادوی محافظتی انجام بدیم، نه با سربازها مقابله کنیم. همه‌ی این‌ها جزو ممنوعه‌های داریانه... اگه زیر پا گذاشته بشه، مجازات و تا مدتی زندانی شدن در انتظارته.
    - ولی ما هرو هستیم...
    - فکر نکنم متوجه شده باشی، با اون وضعی که آیدن تو رو آورد، نباید هم متوجه شده باشی. همه‌ی سربازها نه؛ ولی اکثر سربازهایی که اطراف ما شش نفر هستن، تحت حفاظت جادواند، با عنوان گارد محافظت. اون شبی که تو برگشتی، خبر نداشتن که تو و ماریان هرو هستین، وگرنه گارد محافظت رو برای دستگیریتون می‌فرستادن.
    - کاملا نمی‌تونن از من یا ماریان و جاناتان مصون بمونن. سربازهایی که من و ماریان رو شلاق می‌زدن هم اثر شلاق رو حس می‌کردن. تار می‌دیدم؛ ولی متوجه شدم که داریان چندین نفر رو برای این کار فرستاد. ولی نمی‌تونم بفهمم که چرا داریان هیچ عکس العملی دریافت نکرد!
    - جادویی که داریان روی تو استفاده کرد، جادوی سیاه بود... بدن داریان با جادوی سیاه عجین شده، پس نمی‌تونه بهش آسیبی برسونه... برای همینه که تنها راه آسیب رسوندن به شما سه نفر جادوی سیاهشه. این‌ها رو بعد از بلاهایی که سر جاناتان آورد متوجه شدیم.
    - پس با این توضیحات، اون هیچ وقت نمی‌تونه ما رو سر به نیست کنه یا بلایی سر نیروهامون بیاره چون به ما نیاز داره؛ ولی تو این شرایط سکوت و تحمل کردن، از مردن هم بدتره.
    امیلی با بی‌قراری برخاست و گفت:
    - هیچ وقت؟ هیچ وقت نشد که تصمیم بگیرین مقاومت کنین و دوباره بجنگین؟ شورش کنین و وارد کاخ بشین؟
    فلوریا با آرامش برخاست و گفت:
    - پنج سال می‌گذره، درسته که تو دو سال به زمان جلوتری وارد شدی؛ ولی بدون پنج ساله که ما داریم نقشه می‌کشیم ولی هیچ فایده‌ای نداره... نه سلاحی داریم، نه می‌تونیم افراد رو دور هم جمع کنیم. گروه‌های بیشتر از بیست نفر توسط گارد محافظت دستگیر میشن؛ ما هیچ راه فراری نداریم امیلی.
    امیلی با نفرت، نگاه از سربازان درخشان در هاله‌ی جادو گرفت و به سمت دهکده بازگشت.
    - من زیر بار این سلطه نمیرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    فلوریا با نگرانی به دنبالش دوید و درحالی‌که سعی می‌کرد صدایش را آرام نگه دارد، گفت:
    - خواهش می‌کنم امیلی، دوباره کاری نکن که به کاخ ببرنت... تو تازه بعد از دو هفته بیهوشی بیدار شدی... گوش میدی امیلی؟... امیلی...
    بازوی امیلی را کشید و او را نگه داشت.
    امیلی با چهره‌ی برافروخته و نفس نفس زنان به سمت فلوریا چرخید.
    - نه... گوش نمیدم چون بهم یاد دادین از سرزمینم دفاع کنم.
    همان لحظه، سرباز به سمت مرد میانسالی رفت که زنبیل بزرگی را با خود حمل می‌کرد.
    - وایسا.
    مرد نگاه ترسانش را به سرباز جلوتر از شش سرباز دیگر داد که مقابلش ایستاده بودند.
    متوجه رزالین شد که از بین مردم تماشاگر، کمی جلو رفت و سبد لباس‌های کثیف در دستش را بر زمین گذاشت.
    سرباز، زنبیل را با خشونت از دست مرد کشید و وسایل فلزی و زنگ زده‌ی کشاورزی بر زمین افتادند.
    سرباز: مگه نمی‌دونی این‌ها جزو ممنوعه‌ها هستن؟ دستگیرش کنین.
    مرد مفلوک، با التماس شروع به حرف زدن کرد و دو سرباز با خشونت بازوانش را گرفتند.
    - قسم می‌خورم فقط برای کشاورزی استفاده می‌کنم، من نمی‌خواستم کاری کنم... قسم می‌خورم منظوری نداشتم... به خاطر زنگ زدگی و بارون با خودم آوردم که تمیزشون کنم.
    - صد ضربه شلاق.
    مرد با خشونت بر زمین کشیده شد که همان لحظه، طناب‌هایی به دور دو سرباز پیچیده شد و مرد بر زمین افتاد.
    نگاه امیلی، رزالین را یافت که با چهره‌ی خشمگین، دستش را پایین آورد و به سمت سرباز دستور دهنده حمله کرد، مشت محکی بر صورت سرباز کوبید و او را بر زمین پرت کرد.
    - دست کثیفتون رو بکشید کنار، اون جرمی مرتکب نشده.
    بلافاصله ده سرباز دیگر به جمعیت اضافه شدند و مشتی به صورت رزالین کوبیده شد.
    امیلی تنها متوجه شد که جیمز به سمت او و فلوریا دوید؛ ولی قبل از چنگ شدن دست جیمز به دور بازوی امیلی، امیلی به سمت سربازان یورش کرد و مقابل رزالین ایستاد، دستش را به سمت دو سرباز مقابلش گرفت و گوی زرد، آن دو را به دیوار خانه‌ی مقابل کوبید.
    لگدی به شکم سرباز مشت زده کوبید و با جادو، مرد گیر افتاده در معرکه را ناپدید کرد و به میان جمعیت فرستاد.
    همان لحظه، سفتی و محکمی چیزی را بر گونه‌ی چپش حس کرد و طعم خون در دهانش حس شد. سرباز با دهان خون‌آلود و ترس، عقب گرد کرد و سرباز دیگری جلو آمد.
    رزالین: امیلی تو کاری نکن... برگرد...
    امیلی با خشونت خون دهانش را تف کرد و دستی که می‌رفت تا مشتی به صورت رزالین وارد کند را در هوا گرفت، با قدرت مچ را چرخاند و گوی سفید، سرباز را به سمت دو سرباز دیگر پرت کرد.
    یکی از سربازان، با احتیاط، نگاهی به صورت امیلی انداخت. با دسته‌ی نیزه، او را دور نگه داشت و دسته‌ی شمشیر سرباز دیگری، به صورت رزالین کوبیده شد.
    همان لحظه، دیوید، جیمز، آیدن و فلوریا به سمتشان دویدند و مقابل امیلی و رزالین افتاده بر زمین گارد گرفتند.
    آیدن: برای بـرده شدن به کاخ ترسی نداریم ولی اگه ادامه بدین، فقط مرگ نصیبتون میشه.
    سربازان با دیدن آنها، عقب گرد کردند و به مرز دهکده و کاخ بازگشتند.
    امیلی با پشت دست، خون دور دهانش را پاک کرد و به سمت رزالین رفت. با احتیاط او را بلند کرد که اخم‌های رزالین از درد در هم فرو رفت.
    نیم نگاهی به امیلی انداخت و کوتاه گفت:
    - ممنون.
    امیلی نگاهی به کبودی و جراحت صورت رزالین انداخت و چیزی نگفت.
    ***
    دستی به لباس پسرانه‌ی بر تنش کشید و از اتاق بیرون رفت.
    نگاهش به در باز اتاق مجاور افتاد و در ادامه‌ی آن، به دیانا که به کبودی‌ها و زخم صورت رزالین رسیدگی می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    به اتاق نزدیک شد و در درگاه ایستاد. رزالین نگاهی کوتاه به امیلی انداخت و سپس جهت نگاهش را به سمت گلدان کنار پنجره تغییر داد.
    دیانا نگاهی به امیلی کرد و از روی تخت بلند شد، به سمت امیلی آمد و کاسه‌ی کوچک چوبی را به دستش داد، نیم نگاهی به رزالین انداخت و هنگام خروج از اتاق، لبخندی به امیلی زد.
    امیلی چند ثانیه به ماده‌ی زرد درون کاسه خیره شد. دم عمیقی فرو برد و به سمت رزالین رفت که بر لبه‌ی تخت نشسته بود و سمت راست صورتش تا نیمه کبود و زرد به نظر می‌رسید. سمت چپ صورتش هم جای همان ضربه‌ی شمشیر بود، زخمی عمیق و کشیده که گونه‌اش را چاک داده بود.
    بی‌حرف، مقابلش نشست و با انگشت، کمی از ماده‌ی زرد رنگ را برداشت. به آرامی بر روی کبودی کشید و سعی کرد تا آنجا که می‌تواند، از دیدن چشمان رزالین خودداری کند.
    رزالین هم واکنشی همانند او داشت. مدام نگاهش را از گلدان به آینه و از آینه به گلدان می‌‌انداخت و تمام سعی‌اش این بود که از درد، فریادش بلند نشود.
    امیلی نگاهی بر لب‌های به هم فشرده‌ی او انداخت و همان‌طور که با احتیاط و ملایمت، ماده را بر روی کبودی می‌‌پوشاند، دست راستش را به سمت چهارچوب در گرفت و گوی سبز از دستش خارج شد.
    - می‌تونی داد بزنی، صدات رو کسی نمیشنوه.
    نگاه رزالین بی‌اختیار به چشمان درخشان امیلی افتاد که بر روی صورت او متمرکز شده بود.
    - آلبرت می‌شنوه.
    امیلی نگاهی به وسایل کنار دستش انداخت و تکه پارچه‌های کوچک سفید را پیدا کرد. کاسه را کنار گذاشت و تکه‌ای از پارچه‌های مربعی را برداشت.
    همان‌طور که با دقت، تکه پارچه را بر روی ماده‌ی زرد رنگ می‌‌گذاشت، رزالین گفت:
    - نباید دخالت می‌کردی.
    - به هر حال برای من و دیانا فرقی نمی‌کرد، فقط به جای بستن بریدگی صورتت، باید استخوان جمجمه‌ات رو به هم وصل می‌کردیم!
    لب‌های رزالین به خنده‌ی کوتاهی باز شد که بلافاصله از درد، اخم‌هایش درهم فرو رفت. لب‌هایش را روی هم فشرد و فریادش را در گلو خفه کرد.
    امیلی آخرین تکه پارچه را بر قسمت باقی مانده گذاشت و همچنان که از دیدن چشمان رزالین ممانعت می‌کرد، گفت:
    - چند سالشه؟
    سپس کف دست راستش را با فاصله‌ی چند میلی متری، مقابل زخم عمیق گرفت.
    رزالین همان‌طور که از درد، ملحفه‌ی تخت را در مشت می‌فشرد، گفت:
    - سه سال.
    امیلی زیر لب زمزمه کرد و چند لحظه منتظر ماند. سپس همان‌طور که دستش را عقب می‌کشید و به زخم تازه بسته شده نگاه می‌کرد، گفت:
    - بهتره تا فردا صبح از اتاق بیرون نیای تا صورتت به حالت قبل برگرده؛ ممکنه آلبرت با دیدن صورتت بی‌قراری کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    سپس دو تکه پارچه‌ی آخر را بر روی زخم گذاشت و دستش را بالای وسایل خون‌آلود و استفاده شده گرداند. با حرکت دستش، بلافاصله از روی تخت ناپدید شدند.
    - دیدم که صورتت خونی بود.
    امیلی برخاست و گفت:
    - دندونم تا نیمه جدا شد؛ ولی فلوریا درمانش کرد.
    و دستانش را در جیب لباس فرو برد. همان‌طور که به سمت در می‌رفت، صدای رزالین باعث شد تا بایستد و به عقب بچرخد.
    - هنوز هم از لباس دامن‌دار بدت میاد!
    و نگاهی به شلوار و چکمه‌ی بر تن امیلی کرد. همان لحظه، صدای خنده و جیغ آلبرت به گوش رسید.
    امیلی به چشمان رزالین نگریست و لبخندی زد، همان‌طور که از اتاق خارج می‌شد، گفت:
    - این رو فهمیدم که تمام خصوصیت‌های آلبرت به تو رفته!
    و نگاه از رزالین گرفت و در را بست.
    به اتاق نشیمن رفت و چشم بین افراد چرخاند.
    دیانا با لیوان شکلات داغ در دست، به سمتش آمد و گفت:
    - مثل این‌که جنگ دو دوست پایان گرفته!
    امیلی دستی به بافته‌ی مویش کشید و آن را به پشت انداخت.
    - فقط یه بحث کوچیک بود!
    دیانا خندید و لیوان را به سمتش گرفت که امیلی رد کرد و گفت:
    - فکم هنوز درد می‌کنه، نمی‌خورم.
    همان لحظه، آلبرت از میان دستان جیمز فرار کرد و به سمت آن دو دوید که امیلی با لبخند عریضی، او را در میانه‌ی راه بلند کرد و در آغـ*ـوش گرفت.
    نگاهی به چشمان آبی آلبرت انداخت و رو به دیانا گفت:
    - فکر می‌کنم به زودی یه هروی دیگه به کمک آلبرت میاد!
    دیانا لیوان را بر روی طاقچه‌ی شومینه گذاشت و گفت:
    - فقط دو هفته‌ی دیگه مونده!
    امیلی با خنده، به آلبرت نگریست که مشغول بازی با روبان انتهای موی امیلی بود.
    به سمت ماریان رفت که در جمع فلوریا، جیمز، آیدن و دیوید قرار داشت. کنارش نشست و آلبرت را روی پا نشاند.
    امیلی: فکر می‌کنم تا الان کاملا با ماریان آشنا شده باشین.
    و به ماریان نگاهی انداخت و ادامه داد:
    - و همین‌طور با دوستان جدیدت!
    ماریان: از چیزی که تعریف می‌کردی بهترن!
    آلبرت از روی پای امیلی پایین آمد و به سمت آیدن رفت. صدای دیانا از آشپزخانه به گوش رسید که ماریان و فلوریا را صدا می‌کرد. هر دو از جمع جدا شده و به سمت آشپزخانه رفتند. آیدن نیز آلبرت را در بغـ*ـل گرفت و به طبقه‌ی بالا رفت.
    آیدن: بریم بخوابیم آلبرت!
    دیوید بر روی دسته‌ی مبل امیلی نشست و جرعه‌ای از محتوی لیوان در دستش نوشید. سپس سرش را کمی به سمت امیلی خم کرد و با صدای آرامی گفت:
    - جیکوب گفت که فردا صبح بری به دیدنش، من همراهت میام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    امیلی کنجکاو به سمتش برگشت و گفت:
    - چرا؟
    دیوید: چیزی هست که هلگا باید بهت بگه.
    جیمز همان‌طور که از جایش برمی خاست، زمزمه کرد:
    - مربوط به پیشگوییه.
    امیلی نگاه از هر دو گرفت و غرق در فکر، به طبقه‌ی بالا رفت.
    ***
    فصل هفتاد و سه: آخرین فرزند
    کلاه شنل را بر سر کشید و به دنبال دیوید، از خانه خارج شد.
    دیوید با احتیاط، نگاهش را بین دیوارها و خانه‌ها گرداند و در سکوت گرگ و میش صبحگاه، قدم به انتهای کوچه‌ی باریک گذاشت.
    در تاریک و روشنای صبحگاه، از میان کوچه‌های باریک و گل‌آلود می‌گذشتند و تنها صدای چکمه‌هایشان در برخورد با آب شنیده می‌شد. شلاقی که دیشب دیانا به دستش داده بود را در زیر شنل می‌فشرد و توده‌ی نفس‌های گرمش را در هوای استخوان‌سوز بیرون می‌فرستاد.
    امیلی با دقت مسیر را در ذهن می‌سپرد و همراه دیوید جلو می‌رفت. عاقبت، در مقابل خانه‌ای که فکر می‌کرد در قسمت‌های انتهایی دهکده قرار دارد، توقف کردند.
    امیلی نگاهی به ظاهر بیرونی خانه انداخت. همانند دیگر خانه‌ها، دود زده و تا قسمتی در حال ویرانی بود.
    دیوید کلاه شنلش را کمی عقب کشید و کوبه‌ی عقاب در را چهار مرتبه با مکث، کوبید.
    درز در کمی باز شد و زن، با دیدن چهره‌ی دیوید، کنار رفت و هر دو داخل شدند.
    هرم گرمای خانه، به صورت امیلی برخورد کرد و ناخودآگاه، لبخند ریزی بر لبش ظاهر شد.
    شنل را عقب زد و هم‌زمان، نگاهش بر مارگارت افتاد. بی‌مقدمه و بدون این‌که جای دیگری را نگاه کند، به سمتش هجوم برد و مارگارت را در آغـ*ـوش گرفت.
    تنها، نفس می‌‌کشید و عطر مارگارت را با میـ*ـل به مشام فرو می‌‌برد.
    امیلی عقب کشید و با دقت، چهره‌ی کمی چروک شده‌ی مارگارت را از نظر گذراند. اشک‌های مارگارت را پاک کرد و مارگارت گفت:
    - مطمئنم ادوارد از این‌که بشنوه برگشتی، خوشحال میشه.
    امیلی تمام احساس این مدت را در یک جمله ریخت و گفت:
    - فقط آرزو می‌کردم یک‌بار دیگه ببینیمت مامان.
    با صدای هلگا، امیلی به سمت منبع صدا چرخید. نگاهش با لبخند بین جیکوب و جاناتان در گردش بود.
    هلگا: آرزوی من هم این بود که تو زنده برگردی امیلی.
    امیلی نگاه از تار موهای سفید هلگا که تعدادشان بیشتر شده بود، گرفت و او را نیز در آغـ*ـوش فشرد.
    با صدای جیکوب، امیلی از هلگا فاصله گرفت.
    - بهتره تا آفتاب طلوع نکرده، امیلی حرف‌هامون رو بشنوه.
    هلگا او را به سمت مبل نارنجی محبوبش هدایت کرد و امیلی شنل را از تن خارج کرد، آن را بر روی دست انداخت و بعد از نشستن، منتظر به تک تک آنها نگریست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    دیوید از غیب، سینی پر از لیوان‌های فلزی کج و معوج را ظاهر کرد و لحظاتی بعد، بوی مطبوع قهوه در اتاق نشیمن خانه پیچیده شد.
    جیکوب انگشتان باریک و چروکش را به دور لیوان گرم حلقه کرد و گفت:
    - فکر می‌کنم که دیوید گفته که برای چی این‌جا اومدی؟
    دیوید بلافاصله، لیوان را پایین آورد و گفت:
    - نتونستم کامل بگم، ممکن بود دیانا یا فلوریا متوجه بشن.
    امیلی چشم از دیوید گرفت و گیج از حرف‌های آنها، با مکث و اخم کم‌رنگی گفت:
    - جیمز فقط گفت که مربوط به پیشگوییه.
    جیکوب دستش را در یقه‌ی لباسش فرو برد و از داخل جیب‌های مخفی‌اش، چیزی بیرون کشید. مشتش را مقابل امیلی نگه داشت و امیلی با گنگی، دستش را به زیر مشت جیکوب گرفت.
    با باز شدن مشت جیکوب، حلقه‌ی نقره‌ی مزین به جواهر زبرجد هندی، در کف دست امیلی افتاد.
    جیکوب از میان تارهای موی سپیدش که نامرتب و بلند شده، بر چهره افتاده بود، امیلی را نگریست و گفت:
    - این حلقه‌ی ماریانه، قبل از فرار گابلین‌ها از وریردین، آخرین حلقه‌ای بود که به دستم رسید؛ به محض این‌که برگشتی بهش تحویل بده. حالا می‌رسیم سر اصل مطلب.
    هلگا: پیشگویی تکمیل شده، پنج سال پیش با برگشتن جاناتان و بقیه، پیشگویی نور ماه تکمیل شد... حالا می‌‌دونیم که داریان رو چطور میشه از بین برد.
    امیلی با چهره‌ای مشتاق، انگشتر را در مشت فشرد و ثانیه‌ای بعد، ناپدید شد.
    کمی خود را جلو کشید و گفت:
    - و حالا پایان این راه چیه؟
    جیکوب: جنگ!
    امیلی با اخمی واضح و گنگی، گفت:
    - ولی با توضیحاتی که شنیدم، این غیرممکنه! ما هیچ وسیله‌ی نبرد یا حتی نیروی مبارزه نداریم. حتی اون‌قدر نیرو نداریم که از پس سربازهای پایتخت بربیایم.
    جاناتان: ابزار جنگی تو خود انبار تسلیحات کاخه، فقط کافیه به اون‌جا نفوذ کنیم.
    امیلی: ولی تعداد سربازهای داریان غیر قابل شمارشه.
    جیکوب: درسته؛ ولی ما هم اون‌قدر نیرو داریم که بتونیم نماینده‌ای رو برای کمک به خارج از وریردین بفرستیم.
    امیلی منتظر، به دیگر افراد نگریست.
    مارگارت دست امیلی را گرفت و در کنارش نشست. نگاهی به دیگر افراد انداخت و گفت:
    - درسته ما در این‌جا نیروی کافی نداریم؛ ولی در خارج از میدگارد، افرادی هستن که می‌تونن کمکمون کنن.
    امیلی: خارج از میدگارد؟ یعنی غیرانسان‌ها؟
    مارگارت: بنجامین قبل از رفتن به دنیای غبار و مرگش، با گروه‌های زیادی پیمان بسته بود. اِلف‌ها، دورف‌ها، آمازون‌ها، والکری‌ها، یوتون‌ها، سانتورها، ساتیر‌ها و مینوتورها.
    دورف‌ها، ساتیر‌ها و مینوتورها با سقوط وریردین، از این‌جا بیرون فرستاده شدن. اگه ما بتونیم اتحاد بقیه رو برگردونیم، اون‌ها هم به ما می‌پیوندن. داریان نه تنها میدگارد، بلکه فکر حمله به نقاط دیگه رو هم در سر داره. همه از حمله و تصاحب اون در معرض خطرن... حالا نیمی از میدگارد تحت سلطه‌ی داریانه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا