کامل شده رمان سلحشور (دروازه ی زندگی، دروازه ی مرگ) | *نونا بانو* کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت یا شخصیت ها را دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    76
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
شاخه را با قدرت فشرد که صدای ترک برداشتنش, حواسش را معطوف موقعیتش کرد... ولی تمام ذهن و وجودش دوست داشت تا به درون اتاق حمله ور شود و حصار افراد را بشکند. تنها آرام کننده اش, قلب تپنده ای بود که در ارتفاع بالای سرش, با قدرت می کوبید و خبر از ادامه ی حیات میداد... خبر از زنده ماندن و خبر از شکست نقشه.
با فک منقبض شده و قلبی که شادی در آن موج میزد, از باغ خارج شد و به سرعت از دهکده عبور کرد.

*****

قطره اشک داغ بر روی گونه ی سردش چکید و تا چانه اش سر خورد, هق زد و پلکهای خسته اش را بر روی هم فشار داد. حنجره اش از فریاد ها و جیغ های مکرر می سوخت و احساس میکرد که شاید تار های صوتی اش پاره شده است.... سردی فلز سخت را به دور مچ های دست و پایش حس میکرد که توان را از او می گرفت....
بغضش نفس گیر بود و هر چه اشک می ریخت, گویی
توپ گیر کرده در گلویش را بزرگتر میکرد. دست سنگین از دستبند و زنجیرها را بر روی دهانش قرار داد تا نگهبان پشت در اتاق چیزی نشنود... خسته بود از تقلا و رها کردن خودش از دست افرادی که سعی در آرام کردنش داشتند. دندانش را بر ماهیچه دستش فشار داد تا صدایش بیرون نرود... تا فریادش بلند نشود و غمش را در نطفه خفه کند... ولی غیر ممکن بود....
به یاد آورد هرآنچه که ممنوعه بود... فشاری دیگر وارد کرد و خون در دهانش, پر فشار فواره زد...
غم و داغ دلش, دردمند تر از شکاف دستش بود....
اشکها بر روی گونه ی خیسش سر می خوردند و صحنه ها در پیش چشمانش رد می شد... شکوفه ی طلایی را در دست فشرد و پاهایش را در شکم جمع کرد. خون از دهانش جاری بود و بر روی پیراهن صورتی رنگش می چکید و پارچه را گلگون می کرد.
دلش می خواست تا خنجرش اینجا بود... زندگی اش معنای خود را از دست داده بود حالا که او همه چیز را به یاد آورده بود... یک یادآوری غیرارادی... گویی فردی از درون باعث میشد تا صحنه ها در مقابلش جان بگیرند.
به خاطر آورد آن شب منحوس را... فریاد هایی که از هر سو به گوش می رسید و واضح تر, جسد های غرق در خون تالار تابستانی, تا ابد بر روی ذهنش خط انداخت... به یاد آورد زانو زدن در مقابل هیکل نحیف کاترین و خونین ملکه, در آغـ*ـوش گرفتن پیکر خواهرک عزیزش و فریادی که در کاخ پیچید که "پادشاه کشته شده... اونا شاه ژوپیتر رو کشتن... همه اشونو از بین ببرین"
و این فریاد امیلی بود که با
خشمِ جادویی در هم پیچید و در فضا منعکس شد. همچون انفجاری مهیب, شیشه های پنجره های کاخ را در هم شکست و خرده های شیشه همچو باران بر سر افراد بارید... و موج عظیم جادو و خشم تا مایل ها منتشر شد و به حتم اگر دشمن در آنجا بود, او را نابود می کرد.
 
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    در را گشود و خیره به دو سرباز جلوی در، نگاهش ﺁنها را به سرعت بیهوش کرد. بلافاصله، کوس خطر در چهار برج مرتفع کاخ پیچید و حواس امیلی را هشیار تر کرد... ﺁنها تا دقایقی دیگر به او می رسیدند.
    با دستان زنجیر شده، به سرعت به سمت پله ها رفت و شتابان خود را به یکی از راهروهای فرعی رساند. صدای ضربات چکمه های سربازان را از هر طرف می شنید و اصوات بلند، در مغزش بازتاب می شد.
    گیج و سرگردان از صداهای پیچیده در گوشش، بر روی پله تلو لتو خورد و به سختی تعادلش را بر لبه ی پله حفظ کرد. حالا صدای چکمه های سربازان و دستورات سرگروهبان ها را از ابتدای مسیری که ﺁمده بود، می شنید.
    -اینجا... این مسیر رو چک کنید. به محض پیدا کردن، پیام بفرستین.
    نفسش را فرو برد و با پاهای برهنه و کبود، به سرعت پله ها را پایین رفت. رسیدن به طبقه ی منتهی به راهروی مخفی، با ورود گروهی دیگر از سربازان همزمان شد. با چشمان ترسیده، مکثی کرد که فرمانده ی گروه سربازان با دیدن امیلی داد زد:
    -بگیرینش...
    ذهن امیلی دوبار به کار افتاد و به سرعت به سمت راهروی غربی دوید. در حین دویدن، چند سرباز را بیهوش کرد که فرمانده شان داد زد:
    -باید بگیرینش... چشماش رو باید ببندین....
    دستان بسته اش در زنجیر، دویدن را برایش سخت تر کرده بود و چند قدم مانده به پله ها، نوری ارغوانی از پشت، در ستون فقراتش فرو رفت.
    شوکِ جادو، مانند دستی، گردن امیلی را فشرد و او را از حرکت باز داشت. بدنش بی حس بر روی زمین پرت شد و سربازان به سرعت دو سمت او را گرفتند، پارچه ای سیاه رنگ بر روی چشمانش کشیده شد و این فریاد های امیلی بود که در حین حرکت اجباری توسط دو سربازی که دو دستش را گرفته بودند، در تالار می پیچید....
    -ولم کنین... عوضیا ولم کنین... چشمام رو باز کنید....
    از حرکت بازداشته شد و فریاد هایش خاموش شد. صدای چکمه های بیشتری را در اطراف خود می شنید و با قدرت ، تقلا میکرد تا خود را از دست دو سرباز ﺁزاد کند.
    صدای کوبش پا بر روی سنگ های کف تلار متوقف شد و تنها صدای کلمات رکیک و تهدید های امیلی به گوش می رسید.
    صدای مارگارت، امیلی را به یکباره ساکت کرد.
    -ﺁروم باش امیلی....
    لحظه ای وقفه ایجاد شد. دست گرم مارگارت به دو سمت صورت امیلی نشست و گونه هایش را نوازش کرد...
    -چه بلایی به سر خودت ﺁوردی؟... چرا داری این رفتار رو با ما میکنی؟ ما خانواده اتیم امیلی...
    چیزی در درونش او را ﺁزار میداد... با خشونت صورتش را پس کشید و حس کرد که دسته ی بلندی از موهایش بر روی صورت افتاد.
    -خانواده ی من خیلی وقته که
    مُرده.... از تو هم بدم میاد مارگارت... تو که نذاشتی تا اونا زنده بمونن... تو و ادوارد... از همه اتون متنفرم....
    فریاد ﺁخر امیلی، بلند تر از هر صدایی در محوطه پیچید. با پایان رسیدن جمله اش، به سرعت، دردی در قفسه ی سـ*ـینه اش پیچید و بیهوش بر زمین افتاد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    فصل چهل و چهارم ( شیطان درون )

    با درد خفیفی در قفسه ی سـ*ـینه اش، تکانی خورد. گردنش را که بر روی شانه افتاده بود، تکانی داد که درد در ﺁن پیچید. ناله ای کرد و سرش را با احتیاط بلند کرد. زبری چیزی را دور صورتش احساس میکرد که مانع دید او می شد.
    گردنش را به پشتی سفتی که به ﺁن تکیه کرده و بی شک دیوار بود، تکیه داد و زمزمه کرد:
    -تشنه امه....
    چند لحظه بعد، خش خشی ﺁمد و سپس خنکی ﺁب، گلویش را تازه کرد.
    -بالاخره بهوش اومدی.
    صدای جیکوب، در گوشش پیچید و ذهنش را فعال کرد. کمی که در جایش جابه جا شد، دوباره سردی فلز را به دور دستها و پاهایش حس کرد. پوزخندی زد و گفت:
    -واقعا منو زندانی کردین؟ مگه من چیکار کردم؟
    -تو عوض شدی امیلی... این تو نیستی که داره رفتار میکنه، شیطان درونته. یک هرو هیچ وقت به خانواده اش ﺁسیب نمیزنه.
    با صدای جیغ مانند و وحشی داد زد:
    -اونا
    مُردن!
    -ما و مردم وریردین خانواده اتیم.
    فریاد هردو فرد، در اتاق کوچک و نیمه تاریک زندان کاخ پیچیده شد.
    -چی از جونم میخوای؟
    -برگرد...
    شیطانِ نفوذ کرده به درونت رو بکش و به شخصیت اصلیت برگرد.
    -ولی من همون امیلی ام، همون دختر سابق... همونی که جنازه ی تک تک اعضای خانواده اش رو به چشم دید... مامانم... بابا... کتی... لیندا... ملکه و پادشاه...
    -نه، این تو نیستی، نفرت و خشمت، تبدیل به یک شیطان شده... یه حیوون درنده که داره شخصیتت رو از هم میدره.
    دندان هایش را با حرص برهم سایید...
    -ولی چیزی جز این هم برام باقی نمونده... هیچی. همه ی دارایی های باارزش زندگیم رو از دست داده ام...
    لحن جیکوب تغییر کرد. نگاهی پدرانه به پوست سفید و کدر امیلی انداخت... لبان بی روح و موهای ﺁشفته و بلند که روزی مرتب و براق بود... هیچ دلش نمی خواست تا امیلی را در ﺁن وضع از دست بدهد... حتی اگر وریردین نابود می شد.
    -من کمکت میکنم امیلی، فقط باید خودت بخوای... اینکه تغییر کنی و خشمت رو سرکوب کنی. همه ی ما زخم خوردیم و خانواده هامون رو از دست دادیم. ولی صبر کردیم، برای همین تا الان زنده موندیم، چون همه ی مردم وریردین امیدوارن... امید به ﺁینده، به قهرمانانشون... امید مردم به توئه، تو و همراهانت.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    جیکوب سرش را به آرامی به پایین گرفت و به چهره ی خیس و سفید رنگ امیلی خیره شد، ل*ب.ه*ا و پلک هایش می لرزید و دستهایش را در حصار زنجیر های سرد، مشت کرده بود.
    دستانش را به آرامی کنار کشید و در مقابل امیلی زانو زد.
    -امیلی؟
    چند لحظه گذشت، پلکهایش کم کم باز شدند و با نامتعادلی، چهره ی جیکوب را تشخیص داد. چشمانش برقی زد و اشک، به سرعت دو گوی نقره را در برگرفت. احساس میکرد که فکش مدتها ثابت مانده و قدرت تکلم را فراموش کرده است. دهانش را مدام باز و بسته میکرد و اشک آرام آرام بر روی گونه هایش می لغزید. زندان به یکباره در سکوت فرو رفت و زندانیان، با ترس و
    شَک به سمت میله ها رفتند. در تاریکی چیزی دیده نمیشد ولی می خواستند تا بدانند در آن سو چه اتفاقی در حال وقوع است.
    جیکوب دست های امیلی را به آرامی گرفت و گفت:
    -صدای منو می شنوی؟
    امیلی سری به تایید تکان داد و سعی کرد تا حرف بزند. بالاخره بعد از دقایقی تقلا با حنجره اش، گفت:
    -چه ..... چه اتفاقی افتاده؟
    سپس نگاهی به خود کرد. دستانش را که در حصار زنجیرها دید، ادامه داد:
    -اینا چیه بستین؟ چرا من اینجام؟
    جیکوب نفسش را پر صدا خارج کرد، دست امیلی را فشرد و با لبخند خسته ای گفت:
    -تموم شد!

    ***

    فریاد میکشید و پژواک صدایش در کوهستان جگلی رودخانه باز میخورد. اشک می ریخت و هرچه تلاش میکرد، نمیتوانست عقده ی گلویش را باز کند. رودخانه با قدرت می خروشید و قدرتش را به نمایش میگذاشت. باد در هوا جریان داشت و پیراهن و موهای امیلی را به بازی گرفته بود. نفیر سوزناک باد همراه با اشک ها و فریاد های امیلی همراه شده بود و با او ابراز همدردی میکرد، همچون دوستی همراه ، در کنار او میچرخید و مانند مادری مهربان، گونه هایش را نوازش میکرد. مادر طبیعت، حالا به استقبال فرزند منتخبش آمده بود.
    بر روی چمن های سبز و تازه ی ماه آوریل، زانو زد و علف های خیس را چنگ زد. زجه میزد و آرزو داشت تا جیکوب او را از بین بـرده بود... از این دنیایی که دیگر هیچ امیدی در آن وجود نداشت... هیچ عشقی و هیچ خانواده ای........
    برگزیده بودن چه سود داشت حالا که ناب ترین و با ارزش ترین جواهرات زندگی خود را از دست داده و تنها مانده بود، در مسیری که هیچ روشنایی امید بخشی در آن نمی دید.

    جایی در بلندترین نقطه ی کوهستان جنگلی، مرد جوان نگاه دردآلودش را از امیلی گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
    -جبران میکنم، من تنهات نمیذارم امیلی.... قسم میخورم.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    بعد از اتمام حرف های ماریان، نگاه ترسان الیزابت، از پوست داغ زده شده به سمت صورت ماریان گردش یافت. کف دست ماریان را بالا گرفت و داغ قرمز ماهیچه ی کف دست راستش را به سمت صورت ماریان قرار داد...
    -این چیه؟.... این لعنتی دیگه چیه ؟...
    ماریان آب دهانش را به گلوی خشک شده فرستاد و دستش را به سختی از بین انگشتان یخ بسته ی الیزابت بیرون کشید.
    -نمیدونم.... قسم میخورم من هیچ کاری نکردم. دیشب، بعد از ناپدید شدن اون روح، این ظاهر شد.
    بار دیگر به گل پنج برگ سوخته شده در کف دستش خیره شد.
    -من حتی دو هفته س که دیگه نمیتونم اون حوادث رو ببینم... هیچی.... حتی شب ها خواب هم نمیبینم... حتی یه خواب ساده.
    چشمانش میرفت تا خیس شوند. با ترس قدمی به عقب برداشت و از الیزابت فاصله گرفت.
    -من نمیدونم... من هیچی نمیدونم... نمیدونم چه بلایی داره سرم میاد. فقط میخوام امروز رو خیلی آروم باشم. همین... شاید بتونه کمکم کنه تا فراموش کنم.
    پلک های لرزانش را بر روی هم فشار داد و به سرعت از آزمایشگاه خارج شد.

    ***

    بر فراز تپه های مرتفع ایستاده بود و دشت را نظاره میکرد. باد در موهایش می پیچید و او، بی توجه به آنها، به اهدافش فکر می کرد.کارهایی بود که باید به سرعت آغاز میکرد... باید به مکانهایی سفر میکرد و حتی نمیدانست چه مدت زمان طول میکشند، ولی باید به سرعت دست به کار می شد. تارتارین های به حتم نقشه ی حمله ی دیگری در سر داشتند و خدا میدانست که اینبار چه افرادی قربانی خواهند شد.
    کلاه زبر شنل را بر سر کشید و به سرعت بر پشت سوئیفت نشست.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    با ورود آیدن به سالن اصلی، امیلی نیز از در بزرگ وارد شد و درحالیکه نفس نفس میزد گفت:
    -چه خبر شده؟
    -نمیدونم، پیک نیروهای مرزیه.
    سپس هر دو به سمت جمعیت صدر تالار پیوستند.
    سربازی زره پوش، در مرکز ایستاده بود و رو به جمعیت مقابلش گفت:
    -سروران... نیروهای تارتارین ها دارن به سمت مرز وریردین و داروینر نزدیک میشن. نیروهامون کمه... به علاوه داروینر نیروی مرزی ضعیف تری داره...
    شاه نوربرت(پدر رزالین) به سمت نیک اشاره کرد و گفت:
    -با نیروهات برو به مرز شمالی... ممکنه درگیری سنگین تر بشه... یه پیام به داروینر و کوالی بفرست... درخواست پشتیبانی و آماده باش بده.
    نیک سری به تایید خم کرد و به سمت در خروجی شتافت. امیلی پشت سرش دوید که آیدن مانع شد.
    -کجا میری امیلی؟
    -میرم آماده بشم...
    -ولی اونها تعدادشون بیشتر از ماست... در ضمن، تو ملکه ی این سرزمینی... تنها وارث باقی مونده از خاندان جونز.
    امیلی پوزخندی زد و بازویش را از دست آیدن رها کرد.
    -من خیلی وقته دیگه به این چیزا اهمیت نمیدم.
    سپس به سمت خروجی رفت.

    شش ماه بعد، 14 نوامبر...

    خسته از دویدن، پاهایش را از رکاب خارج کرد و رها گذاشت. کلاه خزدار را کمی عقب کشید، برگشت و نگاهی به یاران انداخت.... در آن سرما عرق از سر رویشان می چکید ولی شادی پیروزی بر چهره هایشان نمایان بود. باد سرد در هوا گسترده بود و بازدم هایشان را متراکم میکرد... مهی رقیق در میان درختان عـریـان پیچیده بود با کمک ابرهای خاکستری، فضا را سردتر و غم انگیزتر نشان میداد.
    با نزدیک شدن به دروازه ی سیاه رنگ، حفاظ های غول پیکر و آهنین بالا رفتند و راه برای عبورشان باز شد. به محض وارد شدن به محوطه ی کاخ، فردی در بالای یکی از پنج برج، شیپور دراز و سفید رنگی را به صدا درآورد. چند لحظه بعد، چند فرد دوان دوان به سمتشان نزدیک شدند.
    امیلی نگاهش را از سربازان پاترونز که در محوطه پخش شده بودند و چند مجروح در گوشه و کنار به چشم میخورد، گرفت و از سوئیفت پایین آمد. افسار را به دست یکی از سربازان داد و به سمت الیوت برگشت. الیوت با لبخند دستش را بر کمر امیلی گذاشت و همانطور که او را به سمت ساختمان کاخ خاکستری رنگ هدایت میکرد گفت:
    -خیلی دیرتر از اونیکه پیک خبر داد رسیدین... میخواستم یه گروه رو بفرستم دنبالتون.
    امیلی لبخند خسته ای زد و از پله ها بالا رفت.
    -اونقدر شمشیر زدم که فقط انرژی گفتن ″ممنونم″ رو دارم!

    الیوت خنده ی کوتاهی کرد و درهای کاخ پاترونز گشوده شد.
    -من میرم به وضع سربازها رسیدگی کنم، تو استراحت کن.
    سری به تایید تکان داد و الیوت به سمت دیگری دوید. نگاهی به سالن بسیار بزرگ ورودی انداخت و از میان جمعیت متحرک و یا ساکن، گوشه ای خالی برای نشستن پیدا کرد. به محض اینکه امیلی شمشیرش را بر دیوار تکیه داد، گویی نورانی به سمتش جهید و صدای نگران نیک در گوشش پیچید.
    -امیلی چه اتفاقی افتاده؟ هنوز به پاترونز نرسیدین؟ لطفا سریعتر جواب رو بفرست.
    گوی در هوا پوچ شد و امیلی با خستگی بر روی زمین نشست. نگاهی به افراد انداخت که در همهمه ی فراوان، هر یک به سمتی می شتافت و مشغول برطرف کردند اوضاع بعد از جنگ بودند. کف دستش را کمی بالا گرفت و گوی نورانی پیام را به سمت سقف دود زده و بدون شمع های روشن فرستاد. نفسش را با خستگی بیرون داد و به سنگ های نیمه ترک خورده و سرد پشت سرش تکیه داد. بند ساعدبند زره را باز کرد و دستش را بالا گرفت. خیره به دستبند چرمین کتی، به کاخ مرمر فکر کرد.
    شش ماه بود که در گیرودار جنگ های پی در پی با تارتارین ها، از کاخ دور شده بود. شش ماه تمام بود که ذهنش فقط و فقط به جنگیدن و پیروزی در نبرد ها می اندیشید. نمیدانست که آیا کاخ مرمر هم مثل کاخ پاترونز این چنین دودزده و پر هیاهو است یا نه؟حتی نمیدانست که هر یک از دیگر هروها در آن زمان که او نشسته است، در کدام منطقه در حال نبرد اند.
    در فکر کریسمس دو سال قبل، ناگهان لیوان فلزی نخراشیده ای همراه با بوی دارچین در مقابل صورتش قرار گرفت. سر بلند کرد و چهره ی کمی زخمی شارون در پیش چشمانش واضح شد. با شادی برخواست و محکم او را در آغـ*ـوش گرفت. شارون بلافاصله لیوان را کنار کشید و به موقع آن را از خطر ریختن حفظ کرد.
    -چه خبره؟ نزدیک بود بریزه...
    امیلی بی توجه به چای دارچینی مزاحم، بیشتر سرش را بین گودی گردن و زره چرمین شارون فرو برد و گفت:
    -خیلی دلم برات تنگ شده بود.
    عقب کشید و بر روی پوست نسبتا دودزده و کثیف شارون بـ..وسـ..ـه زد. شارون خندید و گفت:
    -نمیدونستم ملکه امیلی انقدر از دیدن من خوشحال میشن!
    امیلی بعد از مدتها خندید و همراه با شارون نشست. لیوان را از دستش گرفت و دستانش را به دور بدنه ی گرم لیوان حلقه کرد. نگاهش را به افراد درون سالن داد.
    -اینبار تلفات خیلی کمتره...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا