کامل شده رمان سلحشور (ارتش عقاب) | *نونا بانو* کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام جلد از سه گانه ی سلحشور را بیشتر دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    186
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
امیلی چند ثانیه در جایش ایستاد و در نهایت، با تکان خوردن سوئیفت در دستش، به خود آمد. او را در نزدیک‌ترین و بزرگ‌ترین مخفیگاه لباسش قرار داد و به یاد آورد که به دنبال ماریان می‌‌گشت.
نگاهش بین جمعیت چرخید و در نهایت، منصرف از یافتن او، خود را به فلوریا رساند که مشغول کمک کردن به پیرزنی آسیب دیده بود.
- فلوریا...
فلوریا چهره‌ی عرق کرده و خون آلودش را بلند کرد. امیلی مقابلش ایستاد، نفس نفسی زد و گفت:
- دیانا رو پیدا کن و با تمامی افرادی که قراره این‌جا بمونن، به سمت اون تونل برین.
و با دست، تونل باز شده را نشانش داد. فلوریا از بین همهمه‌ی افراد، داد زد:
- اون تونل به کجا می‌رسه؟
- به واناهایم، جیکوب گفت که افراد رو به اون‌جا منتقل کنید، ونیرها منتظر ما هستن.
- ولی من باید به یکی از نقاط دفاعی برم.
- پس دیانا و بقیه‌ی افراد رو به ملکه‌ها بسپار.
نگاه ناامیدش دوباره بین افراد چرخید و گفت:
- من باید حرکت کنم، اگه ماریان یا جاناتان رو دیدی، بهشون خبر بده.
سپس بین امواج آبی و در مقابل چشمان فلوریا ناپدید شد.
1. واناهایم: دیگر بخش ایگدراسیل پس از الف‌هایم و سرزمین ونیرها.
2. ونیرها: خدایان باروری و زراعت که در واناهایم می‌زیستند. (اسکاندیناوی)
3. اِلف: موجودات ریز اندام یا در برخی دیگر اقوام، موجودات بلند قد و زیبا که در غارها و جنگل‌ها و کنار چشمه‌ها می‌‌زیستند. (اسکاندیناوی)
4. اِلف‌هایم: دومین بخش از جهان ایگدراسل در کیهان شناسی زنوس و سرزمین اِلف‌ها.
نگاهش بر دود و آتش چرخید، لحظه‌ای ایستاد. اغلب خانه‌های انتهای دهکده ویران شده و برج ساعت، تا نیمه خراب شده بود. آخرین تابش‌های خورشید بر محیط جنگ زده می‌‌تابید و دود اجساد سوخته‌ی تارتارین‌ها، از گنبد جادویی دفاعی بالاتر می‌رفت و خارج می‌شد. محیط بازپس گرفته شده از دست داریان در طی ساعاتی که زندانیان از زندان گریخته بودند، وسعت یافته بود و از اواسط دهکده تا چند کیلومتر آن طرف‌تر امتداد داشت.
نگاه از اجزای بیرون ریخته‌ی ساعت گرفت و به سمت چادر خاکستری رنگ رفت.
نگاه از میز گرد چوبی گرفت و به تک تک افراد نگریست؛ نیک، جیکوب، جیمز، آیدن، دیوید، الیوت، شارون، برنارد که نیم ساعت پیش پس از مداوای پایش به جمع‌شان اضافه شده بود و هلگا... در لباس‌های رزم فرماندهان و تاجداران وریردین.
به جمع آن‌ها اضافه شد و در کنار هلگا ایستاد.
جیمز دستش را بر نقشه‌ای که امیلی سعی در تجزیه و تحلیل آن داشت، کشید و گفت:
- ما تقریبا تا نزدیکی لومیرا پیش رفتیم و همه‌ی مناطق خالی از زن و بچه‌ست.
دیوید به نقاط اطراف محیط بسته و کشیده شده اشاره کرد و گفت:
- درسته که از هر جهت تحت محاصره‌ی تارتارین‌ها هستیم؛ ولی نیروها دارن آماده میشن برای حمله‌ی بعدی.
امیلی: حفاظت جادویی تا چه قدر دوام داره؟
جیکوب: فقط برای مدت محدود... فکر نکنم در برابر ترفندهای داریان دووم بیاره.
آیدن: این‌که داریان تارتارین‌های کمی رو در دهکده و کاخ داره، می‌تونه کمک ما باشه؛ ولی با این حال تا زمانی که دیگر متحدان به ما نپیوستن، نمی‌تونیم خطر کنیم و وارد کاخ بشیم. حتی اگه داریان به تنهایی مقابل ما باشه، ما نمی‌‌دونیم که چی در مشتش مخفی کرده و یا این‌که چه ضد حمله‌ای رو در نظر گرفته.
جیکوب: حتی اگه کاخ رو هم پس بگیریم، فرار برای داریان مثل آب خوردنه. درثانی، فتح کاخ مرمر چیزی رو حل نمی‌کنه. هنوز قسمت‌های زیادی تحت تصرف داریانه و قدرت دیگر مناطق اصلا ضعیف نیست. نباید بیهوده به نقاط دیگه حمله کنیم، وگرنه داریان با یک حمله می‌تونه ما رو سرکوب کنه.
هلگا: حتی اگه تمامی نقاط رو دوباره پس بگیریم، هدف اصلی اینه که داریان کشته بشه.
همان‌طور که نگاه تنگ شده‌اش جز به جز نقشه‌ها را می‌‌کاوید، طوری که تنها امیلی بشنود، گفت:
- تا الف‌هایم شش شب و هفت روز راهه و ما وقت برای تلف کردن نداریم، بهتره عجله کنی امیلی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    نگاهی به ورودی چادر انداخت و گفت:
    - مارگارت برای رفتن همراهیت می‌کنه.
    نگاه امیلی بر ورودی چادر چرخید که مارگارت نگاهی کوتاه به او انداخت و رد شد.
    نگاه طولانی‌اش را بر همه‌ی افراد انداخت و در حالی‌که دیگران مشغول بررسی میدان‌های جنگ و آرایش نظامی بودند، به سرعت از چادر خارج شد.
    به سمت چادر سمت راست رفت و داخل شد.
    مارگارت آخرین تکه‌ی لباس چرمین رزم امیلی را بر روی میز گذاشت و بدون نگاه کردن به او، مشغول باز کردن بندهای ساعدبند شد.
    امیلی بدون حرف، از چادر بیرون آمد و سوئیفت را از جیب مخفی خارج کرد. آن را بر روی چمن‌ها گذاشت و با دقت، دستش را به سمت او نشانه گرفت:
    - مَگنیفار.
    موج جادو بر بدن سیاه و براق سوئیفت رخنه کرد و همچون مجسمه بی‌حرکت ماند. محل اطرافش را تا به اندازه‌ی اصلی‌اش، تحت محافظت گذاشت و دوباره به چادر برگشت. مارگارت بدون حرفی، شروع به پوشاندن رزم جامه‌ی چرمی بر تن او کرد.
    قبضه‌ی شمشیر را از دست مارگارت بیرون کشید و خودش آخرین تکه را به کمربند وصل کرد.
    مارگارت با بغض، نفس عمیقی کشید و شمشیری جلا داده شده را از روی میز برداشت. بر روی دو دست گرفت و چند لحظه بر آن خیره شد.
    امیلی با دیدن شمشیر، به سختی جلوی بزرگ شدن بغضش را گرفت و به چهره‌ی مارگارت خیره شد.
    مارگارت، بالاخره به چهره‌ی او نگریست و قطره اشک شفاف، بر گونه‌اش غلتید.
    شمشیر را مقابل امیلی گرفت و گفت:
    - فکر می‌کنم حالا که شمشیر خودت رو نداری، این می‌تونه جایگزین خوبی باشه.
    امیلی بدون بحثی، سریع شمشیر ادوارد را گرفت و در قاب فرو برد و به کمر بست. خنجر را از روی میز برداشت و در قاب مخفی چکمه‌اش فرو برد و ایستاد. نگاهی به حلقه‌ی جادو و حلقه‌ی سلطنتش انداخت و از وجودشان مطمئن شد، هر چند که وجودشان را حس می‌کرد؛ ولی انگار می‌خواست که خود را مشغول نشان دهد تا از نگاه کردن به مارگارت فرار کند.
    دستان مارگارت بر روی شانه‌هایش نشست و ناخودآگاه، سرش بلند شد.
    دستان مارگارت در پشت سرش تابید و موهای بلند امیلی در میان جادو پیچ و تاب خورد، جمع شد و در پشت سرش بسته شدند.
    مارگارت با اشکی که دوباره جریان گرفته بود، نگاهش را به جز جز صورت امیلی داد و خیره در چشمان درخشان نوه‌اش، گفت:
    - با متحدان برگرد و شیطان رو برای همیشه نابود کن.
    امیلی با بغض شکسته شده، سرش را در گودی گردن مارگارت فرو برد و دستانش را دور بدنش حلقه کرد.
    ***
    با شیهه‌ی بلند سوئیفت در بیرونِ چادر، سر از دستان در هم قلاب شده‌اش برداشت و به سرعت خارج شد.
    در گرگ و میش آسمان صبحگاه، نگاهش بر سوئیفت رسید که به اندازه‌ی اصلی‌اش بازگشته بود و با دیدن امیلی، به سمتش آمد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    امیلی با لبخند، دست بر پیشانی و یال سویفت کشید و شیهه‌ی پرنشاط سوئیفت برخاست.
    - هی پسر، آروم‌تر! سربازها تازه برای استراحت اومدن...
    با شوق، یال‌های سوئیفت را مرتب کرد و گفت:
    - وقت برای گفتن دلتنگی کمه... نه؟... اما باید حرکت کنیم.
    سپس به چادر بازگشت تا زین، افسار سوئیفت و آذوقه را بردارد.
    شنل مخمل سیاه رنگ را بر دوش کشید و قلاب طلایی‌اش را محکم کرد. کلاهش را تا جلوی صورت پایین کشید و با حرکتی، بر روی زین قدیمی‌اش نشست.
    هنوز افسار را در دست نگرفته بود که صدای هلگا از پشت چادر به گوش رسید.
    هیکل کوتاه قامت و گرد هلگا و کمان و تیردان چوبی در دستش، با نور گوی‌های نورانی اطرافش که بالا و پایین می‌رفت، مشخص شد و به سمت امیلی آمد.
    - فرد دیگه‌ای هم همراهت میاد تا در موقع ضرورت کمکت کنه.
    هنوز پرسش "چه کسی؟" امیلی بر زبان نیامده بود که صدای عقابی در نزدیک، باعث شد تا نگاهش را به آسمان بدوزد.
    با دقت، به حجم سیاهی که از آسمان، به پایین شتاب گرفته بود و نزدیک می‌شد، نگریست.
    با قلاب شدن چنگال‌های قدرتمند عقاب بزرگ بر میله‌ی بالای چادر، لب امیلی به لبخند عمیق باز شد و گفت:
    - طلایی!
    - برام گفته که در یکی از جنگ‌ها همراه هم بودین.
    سر عقاب طلایی به تعظیم، کمی خم شد و صدای او به گوش رسید:
    - درود بر سرورم، ملکه‌ی وریردین.
    هلگا نگاهی به محیط اطراف انداخت که در سکوت شبانه فرو رفته بود و جز سربازان بیدار، فرد دیگری به چشم نمی‌خورد.
    هلگا: حالا که حلقه رو در دست داری و پایتخت به جنگ برخاسته، از مسیر دیگه‌ای به الف‌هایم برو. حالا هم بهتره حرکت کنی تا کسی متوجه نشده.
    امیلی کلاه را دوباره به جلو کشید و هلگا تیردان و کمان را به دست او داد. امیلی آن‌ها را بر دوش انداخت و افسار را کشید.
    - به امید پیروزی ارتش عقاب.
    سپس سوئیفت شیهه کشید و حرکت کرد. عقاب طلایی، بال‌هایش را گشود و با سرعت، به ارتفاع بالای سر سوارکار رسید.
    سوئیفت خوشحال از آزادی نهایی و بازگشت سوار قدیمی با شتاب می‌تاخت و امیلی مانع او نشد؛ باید هر چه سریع‌تر به الف‌هایم می‌رسید و رضایت آنها را برای جنگ جلب می‌کرد.
    گوی نورانی سرخ رنگ، از کف دستش خارج شد و در تاریکی ناپدید گشت.
    در آن سو، گوی سرخ، با عبور از دیوار تالار، هدف خود را یافت و صدای امیلی در گوش داریان پیچید:
    " تو ذهنت بمونه داریان، من انتقام خون خانواده‌ام و مردمم رو ازت می‌‌گیرم... منتظرم باش."
    فریاد خشمگین داریان، بار دیگر برخاست و با نفس‌های کشیده، به محوطه‌ی جادویی نگریست.
    ***
    نگاه از سوئیفت گرفت و به سمت تخت سنگ دورتر از رودخانه رفت. به آن تکیه زد و پاها و کمر دردناکش را صاف کرد.
    خستگی شش شبانه روز تاختن و مبارزه با تارتارین‌های در مسیر و تنها پنج ساعت استراحت در تمامی این مدت، تقریبا تمام انرژی‌اش را گرفته بود و با پاهای تاول زده‌اش، به سختی راه می‌رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    شنل شکاف خورده‌اش را کنار زد و جراحت بازوی چپش را بررسی کرد. کمی خون هنوز از شکاف بیرون می‌زد؛ ولی تا قسمت زیادی را توانسته بود با جادو درمان کند.
    عبور سخت و مشقت‌بار از مرز وریردین، سوئیفت و طلایی را نیز خسته کرده بود... هر چند که طلایی با دستور امیلی، خود را در هیچ مکانی نزدیک به آن‌ها نکرد و قوای بیشتری در خود ذخیره کرده بود. پس از ترک وریردین، از دو سرزمین آزاد دیگر عبور کردند و این بار، آزاد از خطر هر تارتارینی، پس از استراحتی نیم روزه، به مرز اِلف‌هایم شتافتند.
    به محض خروج از مرز، پیامی به هلگا فرستاد؛ ولی تا آن موقع، پیامی را در پاسخ آن دریافت نکرده بود.
    نگاهش از بین رودخانه و آبشار، به درختان سرسبز و شکوفه‌ها چرخید و پرندگان کوچکی که هرازگاهی از بین درختان پر می‌زدند و خود را نشان می‌دادند؛ ولی صدای آنها پیوسته و با ملایمت شنیده می‌شد.
    با دقت، اجزای اطرافش را که قسمت‌هایی از مرز اِلف‌هایم بود، از نظر گذراند و حرف جیکوب در ذهنش تداعی شد که برای بار اول، ایگدراسیل را درخت زبان گنجشک معرفی کرده بود.
    با یادآوری آن حرف، پوزخندی بر لبش نشست و گفت:
    -آسترونی‌های بی‌مغز*!
    ولی بیشتر اجزای محیطی که در آن توقف کرده بود، کم و بیش به تصاویر و نقاشی‌های درون کتب قلعه شباهت داشت؛ آبشارها و رودخانه‌های فراوان، درختان و چمنزارهای پیوسته و زیبایی بی‌نظیر.
    سرش را بر تخت سنگ گذاشت و کلاه را بر روی صورت کشید تا از گزند آفتاب در امان بماند.
    تنها دقایقی بود که چشمانش گرم شده و به خواب سبک فرو رفت که احساس کرد زمین زیر پایش تکان خورد یا شاید این‌طور خیال کرد. اما فرصت این را نیافت که چشمانش را باز کند و موقعیت را دریابد، با ضربه‌ی محکمی بر پشت گردنش، دیگر چیزی نفهمید.
    *آسترونی: کیهان شناسان میدگارد.(س.ن)
    با حس غلیان معده، هوشیاری‌اش رفته رفته بازگشت. حالا می‌توانست با حالتی کمی گیج و مبهم، تشخیص دهد که بدنش بالا و پایین می‌شود و گویی از بازوانش آویزان شده است.
    با چشمان نمناک از درد گردن، پلکی زد و با دید تار اطرافش را کاوید. دوباره پلک زد و این‌بار، رنگ‌ها واضح شدند و شکل گرفتند.
    با اخم ناشی از تردید در بینایی، دوباره پلکی زد و با دقت محیط را بررسی کرد.
    در ارتفاعی نزدیک به سه متر بالاتر از سطح زمین، بازوانش در میان دو قطعه سنگ قرار گرفته بود و به جلو رانده می‌شد.
    نگاهش از پلکان‌های سنگی و طاق‌ها و ایوان‌های متعدد به پیچک‌های سبز و راهروهای بر روی هم قرار گرفته چرخید تا به دو سمت خودش رسید.
    از دیدن هیبت دو موجود عجیب و بسیار بزرگ، فریاد در گلویش خشکید و رد دستانش را دنبال کرد تا به بازوان خودش خیره شد.
    در واقع آنچه را که فکر می‌کرد دو تخته سنگ است که بازوانش در بین آنها قرار دارند، دستان دو غولِ دو سمتش بود که بدون تغییر زاویه‌ی دیدشان، خیره به مسیر در پیشِ رو، در حرکت بودند.
    - این‌جا کجاست؟
    فریادش در مسیر پیچید و امیلی ادامه داد:
    - کسی این‌جا نیست؟ من گناهی مرتکب نشدم... آهای...
    و در هوا تقلا کرد، بدن و پاهایش را تکان داد بلکه دستانش را از بین دو انگشت سنگی و خشن بیرون بکشد ولی تفاوتی نکرد.
    نگاهی به قبضه‌ی شمشیر و خنجر مخفی در چکمه‌اش انداخت. هیچکدام در سرجایشان نبودند و حتی اثری از سوئیفت و طلایی به چشم نمی‌خورد.
    به سختی توانست انگشتانش را ببیند که در نهایت، با ناامیدی نگاه از انگشت اشاره‌ی بدون حلقه‌اش گرفت.
    در ذهن، نزدیک‌ترین دشمنانی را که ممکن بود او را تا اینجا تعقیب کرده باشند، مرور کرد و بی‌نتیجه ماند؛ قبل از خروج از مرز وریردین، مطمئن بود که تمامی تارتارین‌ها را از دم تیغ نگاهش گذرانده است.
    در همین حین، احساس کرد که ارتفاعش کم شد و قبل از به خود آمدن، بر روی زمین سنگفرش شده پرت شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    با درد، چشمانش را گشود و غلتی زد. به سختی نشست و نگاهش بر دو چکمه‌ی مقابلش افتاد که به فاصله‌ی دومتری از او قرار داشت.
    برخاست و قبل از دیدن فرد مقابلش، چند قدم عقب رفت.
    سر بلند کرد و دسته موی باز شده و افتاده بر صورتش را کنار زد. نگاهش، از بین دو ستون باریک و پیچک‌های دور آن، به فرد مقابلش ثابت شد که با چهره‌ای بی‌تفاوت، او را می‌نگریست.
    نگاه امیلی از موی بلند او بر گوش‌های کشیده‌اش چرخید و دوباره به چشمان تیره‌اش خیره شد. با فرو بردن آب دهان، در دل اقرار کرد که مرد مقابلش از هر مردی که تا به آن روز دیده بود، زیباتر است.
    پوزخندی بر لب مرد نشست و دستانش را در پشت قلاب کرد.
    - بیشتر تفکرات انسان‌ها، همین قدر پوچ و بی‌هدفه!
    ولی امیلی در پاسخ به ذهن خوانی او، گفت:
    - ولی من برای چیز دیگه‌ای به اینجا اومدم.
    و می‌دانست که اشتباه نمی‌کند؛ این را از ظاهر زیبا و گوش‌های کشیده‌ی مرد مطمئن بود... این‌که به مقصد درستی رسیده است.
    مرد که حداقل نیم متر از امیلی بلندقدتر بود، دستش را جلو آورد و چیزی که در دست داشت را در میان انوار‌های خورشید گرفت.
    - با هر دلیل موجهی، ورود بی‌اذن به اِلف‌هایم، نا به جا و خلاف قوانین بین جهان‌هاست.
    امیلی نگاه از حلقه‌اش که بین انگشتان کشیده‌ی اِلف به بازی گرفته شده بود، گرفت و گفت:
    - مطمئن باشین که دلیل بسیار موجهی دارم و تنها...
    نگران به چشمان اِلف نگریست.
    - تنها با فرمانروای شما گفتگو خواهم کرد. حتی اگر من رو گردن بزنید، درخواست قبل از مرگ منه.
    و با چهره‌ای جدی و مصمم، صاف ایستاد و به منظره‌ی سرسبز پشت سر مرد خیره شد.
    ***
    در مقابل ده‌ها اِلف با لباس‌هایی فاخر و زیبا، آب دهان را به سختی فرو داد و با همان اخم کوچک بین دو ابرو و دستان مشت شده در دو سمت، از آخرین پله نیز بالا رفت.
    اِلفی که تا آنجا او را هدایت کرده بود، با بی‌تفاوتی نگاهی به امیلی انداخت و به کناری ایستاد. با قلبی مطمئن، نگاه از اِلف‌های نگهبان و زره پوش گرفت و سر گرداند.
    نگاه امیلی بر استراحتگاه تابستانی و آفتابگیر مقابلش چرخید. ایوانی بزرگ و مدوّر، با ستون‌هایی که به بنای بالاتر متصل شده بود و پیچ‌های گلیسین5 در اطراف آن‌ها به چشم می‌خورد.
    5. پیچ گلیسین: پیچ گلیسین گیاهی بالا رونده و زینتی با برگ‌های براق سبز رنگ و گل‌هایی خوشه‌ای به رنگ سفید، بنفش یا آبی که بویی همانند بوی انگور دارند. گل آذین، خوشه‌ی زیبایش سبب معروفیت این گیاه شده است.
    نگاهش بر فرد فرد حاضر در ایوان گردید و در نهایت، بر اِلفی که در مقابل او، آن سوی دایره‌ی ایوان ایستاده بود، ثابت ماند.
    قدم‌های محکمش را بر سنگ گذاشت و جلو رفت. خیره به اِلف مقابلش با تاج ظریف طلایی که مشغول صحبت با پرنده‌ای کوچک بود، در چند قدمی‌اش ایستاد.
    چند لحظه‌ای به اِلف مقابلش خیره شد که بی‌توجه به حضور او بود، سپس دستش راستش را مقابل سـ*ـینه مشت کرد و ادای احترام کرد.
    - درود بر فرمانروای اِلف‌هایم، فریِر6 کبیر.
    6. فریِر: فرمانروای اِلف‌هایم و اِلف‌های روشنایی. (اسکاندیناوی- با دخل و تغییرات)
    امیلی سر بلند کرد و دوباره به فرمانروا نگریست. بدون خشمگین شدن ادامه داد:
    - من، امیلی جونز فرزند بنجامین جونز و ملکه‌ی وریردین، به عنوان پیک سرزمینم به پیشگاه شما اومدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    پرنده‌ی کوچک نگاهی به امیلی کرد و به هوا پر زد. فریِر با چشمان متحیر، سر گرداند و امیلی را نگریست. از روی تخت برخاست و قدمی نزدیک آمد.
    فریِر: پیغامی مبنی بر آمدن پیک وریردین به دستم نرسید.
    همان اِلفی که در ابتدا امیلی با او مواجه شده بود، تعظیمی کرد و گفت:
    - و حتی اجازه‌ی ورود به اِلف‌هایم رو هم دریافت نکردن. نگهبان‌ها نزدیک آبشار گرفتنش.
    فریِر نگاه از اِلف گرفت و گفت:
    - ورود این زن بلامانع است.
    اِلف با کنجکاوی و کمی لجاجت، به عقب رفت و به ستون تکیه زد.
    فریِر با کنجکاوی امیلی را از نظر گذراند و گفت:
    - پیام غیرمنتظره‌ی وریردین در چه مورده که ملکه‌ی سرزمینش پیام‌رسان اون شده؟
    امیلی نفسی گرفت و گفت:
    - برای درخواست کمک به اینجا اومدم.
    صدای پوزخند چند اِلف به گوش رسید و فریِر دستور خروج همه‌ی آنها را داد.
    بعد از خروج آخرین اِلف و باقی ماندن تنها چهار سرباز، فریِر گفت:
    - فکر می‌کنم وریردین اون‌قدر قدرت داشته باشه که با دشمنانش به تنهایی مقابله کنه.
    - ولی نه حالا و نه به تنهایی. همون‌طور که مطمئنم با خبر هستید، داریان حکومت سیاه و شیطانی خودش رو بنا کرده و نیمی از سرزمین‌های میدگارد تحت تصرف و ظلم داریان هستن. نیروهای زنده‌ی این سرزمین‌ها منتظر پشتیانی دیگر موجودات‌اند تا بتونیم خونه‌ها و سرزمین‌مون رو پس بگیریم.
    فریِر دوباره بر روی تخت نشست و نگاهش را بر زمین دوخت.
    - ولی این مشکل میدگارده نه جهان‌های دیگه.
    - ولی اگه داریان متوقف نشه، به جهان‌های دیگه هم حمله خواهد کرد.
    پس از مکثی افزود:
    - همون‌طور که واناهایم خطر رو احساس کرده، مطمئنا نوبت به اِلف‌هایم هم می‌رسه و از این قاعده مستثنی نیست.
    اخم کمرنگی بین ابروان فریِر نشست، با همان اخم گفت:
    - ولی قدرت ما می‌تونه در برابر دشمنان با سربلندی پیروز بشه.
    - داریان اربـاب جادوی سیاهه و هیچ کس از خطر اون در امان نیست، حتی اِلف‌هایم.
    - ولی اگه به شما پیوستیم و داریان حتی از تصورات شما هم قدرتمند‌تر باشه چی؟ چی تضمین میده که ما هم شکست نخوریم؟
    - اتحاد دیگر موجودات با ما. دورف‌ها، آمازون‌ها، یوتون‌ها، سانتورها، ساتیر‌ها و مینوتورها. تعداد زیادی از دورف‌ها، ساتیر‌ها ، سانتور‌ها و مینوتور‌ها در وریردین از ما حمایت می‌کردن؛ ولی با قدرت گرفتن داریان به سرزمین‌های دیگه رفتن. به علاوه، مردمی که در خود سرزمین‌های تصرف شده سرکوب شده‌ان، ارتش بزرگی رو تشکیل میدن ولی کافی نیست. حتی به کمک موجودات چندگانه هم نیاز داریم. در این صورت، شکست داریان قطعی میشه.
    - یوتون‌ها هرگز با ما متحد نمیشن، اون‌ها جدا از جنگ‌های دیگر سرزمین‌ها و قوانین خاص خودشون، حالا درگیر جنگ و شورش داخل نیفل‌هایم7 شدن.
    - ولی حتی بدون اون‌ها هم می‌تونیم قدرت کافی رو داشته باشیم.
    - بر چه اساسی ما باید به شما ملحق بشیم؟ هیچ اجباری بر ما نیست، حتی اگه ما هم مورد تهدید قرار بگیریم.
    امیلی حلقه‌ی خون آلود پدرش را بیرون آورد و در مقابل خود گرفت.
    - ولی پیمان‌ها همیشه جاری و برقرار هستن، پیمانی که با خون و نسل بسته بشه، عهدی غیر قابل شکستنه. به عنوان آخرین فرد از خاندان جونز، تا امروز بر سر عهد بودم و با دشمن دیرینه مقابله کردم... تمامی خانواده‌ام در این راه کشته شدن و حالا با درخواست کمک برای نابودی نهایی داریان به این‌جا اومدم.
    - داریان بیشتر از دو قرنه که پا برجا مونده. حتی تا این اواخر با وجود نیروهایی به نام هرو، وریردین محفوظ مونده بود.
    - ولی داریان با حقه تونسته از حفاظت طبیعت به نفع خودش استفاده کنه و حالا مانع خروج هروهاست، در غیر این صورت، سنگ شدن در انتظار این شیطانه؛ اما اون‌قدر قدرت داره که مانع خروج ما بشه.
    7. نیفل‌هایم: بخش هفتم ایگدراسیل و سرزمین یخ و برف.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    فریِر، تنها به دختر سرسخت و مقاوم مقابل خیره شد و سکوت کرد. امیلی از آخرین برگ برنده‌اش نیز استفاده کرد و گفت:
    - طبیعت باعث قدرت گرفتن چنین شیطانی شد و حالا راه نابودی قطعی اون رو نشون داده، پیشگویی نور ماه سه نفر رو برای نابودی داریان معرفی کرده و بدون کمک، این پیشگویی هرگز واقعی نخواهد شد.
    این بار، رنگ نگاه فریِر تغییر کرد و به سمت امیلی آمد.
    - مایلم تا از این پیشگویی مطمئن بشم.
    امیلی لبخند پیروزمندانه‌ای زد و گفت:
    - برای نشون دادن ذهنم نیاز به حلقه‌ی جادویی دارم.
    فریِر رو به سربازی دستور داد:
    - وسایل ملکه امیلی رو بیارید.
    فریِر نگاه از انوار مقابلش گرفت که در حال محو شدن بودند. به امیلی نگریست و حیرت زده گفت:
    - حقیقت داره!
    امیلی نفسی عمیق کشید و گفت:
    - ولی ما مشکلی داریم. برای این‌که حلقه‌ی جادوی داریان رو ازش دور کنیم، به سپر والکری نیاز داریم که نتونه مهاجم رو تشخیص بده؛ ولی والکری‌ها در مسافت و سرزمین بسیار دور‌تر از اینجان و هیچ اطلاعاتی هم درمورد محل حضورشون نیست.
    فریِر از تخت برخاست و امیلی از چهره‌ی تغییر کرده و جدی او قدمی عقب رفت. به سرباز کنارش دستور داد:
    - به سیمورین خبر بده که سریعا به نزد من بیاد.
    با رفتن سربازان، فریِر رو به امیلی کرد و گفت:
    - چیزی هست که می‌تونه به جای سپر والکری استفاده بشه.
    ***
    امیلی نگاه از سنگ کوچک سفید گرفت و گفت:
    - ولی این چطور می‌تونه فرد رو نادیدنی کنه؟
    فریِر سر بند چرمی باریکی را از جعبه‌ی مقابلش خارج کرد و سنگ را در جایگاه دوخته شده بر آن قرار داد. سر بند را به دست امیلی داد و گفت:
    - سنگ نور8 ، از سرچشمه نیروی بدن انسان‌ها یعنی مغز و چشم‌ها، انرژی رو دریافت می‌کنه و از فرد محافظت می‌کنه.
    امیلی با قدردانی، سربند را در مخفی‌ترین جیب لباسش پنهان کرد و با وارد شدن اِلف جوان و برومند، سر بلند کرد.
    با دیدن دو نشان نقره‌ای در دو سوی سرش، برخاست و هر دو ادای احترام کردند. فریِر به سمت پسرش رفت و گفت:
    - ارتش تا دو هفته‌ی دیگه باید آماده بشه و به دیگر متحدان پیغام جنگ رو بفرستید. تا پایان شب، باید آخرین خبرهای وریردین به دستم برسه.
    سیمورین: ولی جنگ با ارتش سیاهی ممکنه به ضرر ما باشه.
    فریِر: نابودی داریان قطعیه، هر چه سریع‌تر آماده بشید.
    8. سنگ نور: سنگی سفید و کوچک به اندازه‌ی بادام. این توانایی را به دارنده‌ی آن می‌دهد تا خود را از وجود نیروهای سیاه و شیطانی مخفی نگاه دارد.(س.ن)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    ***
    فصل آخر: درخشش نور
    طلایی بر شانه‌ی امیلی نشست و امیلی، کیسه‌ی سربند چرمی را به پایش بست. نگاهش را به دشت دود زده‌ی دو کیلومتر آن‌طرف‌تر داد و نفس گرمش را در هوای سرد دشت بیرون فرستاد.
    - با سریع‌ترین پروازت به پایتخت برو، ماریان رو پیدا کن و این سربند رو بهش برسون. خبر نزدیک شدن ارتش متحدان رو به جیکوب بده، بگو حداقل تا فردا به شما می‌‌پیوندیم.
    عقاب سرش را کمی خم کرد، با خروش در آسمان ابری اوج گرفت و ناپدید شد. داریان از هفته‌ی قبل، تنها چند روز پس از خروج امیلی از وریردین، ارتش عقاب را به خارج از پایتخت و در یکی از شهر‌های نزدیک مرز وریردین محاصره کرده بود و از سمت دیگر، مانع خروج آنها می‌شد. ارتش متحدان با محاصره کردن مرز سرزمین‌های تصاحب شده، از چهار روز قبل حمله را آغاز کرده بودند و پیام فتح داروینر، دقایقی قبل به دست امیلی رسید و مایه‌ی خوشحالی و نیروی مضاعف در سربازان شد.
    نگاهی به سیمورین و افراد پشت سرش انداخت. تا چشم کار می‌کرد، سرباز زره پوش در پشت سرشان و در دشت گسترده شده بودند. سیزده روز از دستور فریِر می‌گذشت و سیمورین به عنوان نایب او، فرماندهی متحدان را بر عهده گرفته بود. از هشت روز قبل، دیگر متحدان خود را به خیل سربازان افزوده و در آخر، ارتش صد هزار نفری زنان آمازون در نزدیکی مرز سولوما به آن‌ها پیوسته بودند.
    نگاه امیلی، سیمورین و دیگر سربازان ردیف اول ارتش متحدان عقاب، بر سیاهی مواج دشت چرخید که همچون موج دریا، در حرکت و درحال جلو آمدن بود.
    امیلی: تارتارین‌ها...
    سیمورین با نگاهی نفرت انگیز و خشمگین از زیر کلاه خود زرین خود، سیل تارتارین‌ها را از نظر گذراند و شمشیرش را از قاب بیرون کشید. آن را بالا برد و فریاد زد:
    - به نام ارتش متحدان عقاب...
    نفس عمیقی کشید و پر هیبت‌تر از قبل بانگ زد:
    - ...حمله کنید.
    و شمشیرهای آخته بلند شد، فریاد پر هیبت ارتش برخاست و خیل جمعیت به جنبش درآمد. کایمراها، شیردال‌ها از میان ابرهای آسمان پدیدار شدند و به دل لشگر سیاه هجوم بردند. در آن سوی میدان، دوزخی‌ها بال گشوده و به سمت مقابل حمله‌ور شدند.
    تنها ساعتی کافی بود تا دشت مملو از سربازان در حال نبرد، گندآبه و اجساد سربازان هر دو قدرت شود.
    دسته‌ی چرمین شمشیر ادوارد را در دست فشرد و با یادآوری تلخ مرگ ادوارد، تیغه‌ی پهن و برّان را از گردن تارتارین عبور داد.
    ابرهای کم تراکم، از پهنای آسمان عبور کرده و بارقه‌های خورشید در حال غروب بر دشت تابید. دشتی پوشیده از اجساد تارتارین‌ها و تعداد کمی از سربازان ارتش متحدان پس از دو شبانه روز جنگ طاقت فرسا و مداوم.
    امیلی، پیام نزدیک شدن و پیوستن ارتش متحدان را برای جیمز به آسمان فرستاد. نگاه آخرش را به سیمورین انداخت و با تایید نهایی او، سوئیفت زودتر از ارتش به سمت شهر همسایه‌ی پایتخت شتافت.
    ***
    امیلی سوئیفت را هدایت کرد و بر لبه‌ی درّه توقف کرد. نگاهش بر کاخ مرمر که در امواج سیاه رنگ ارتش تارتارین می‌درخشید، چرخید و به مسیر خشک رودخانه‌ی لوسید نگریست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    با دقت گروه کمانداران پشت سرش را بررسی کرد که همان لحظه، گوی سرخ رنگ با رسیدن به او توقف کرد و صدای دیوید به گوش رسید.
    - سد شکسته شده، تا نیم ساعت دیگه به پایتخت می‌رسه.
    لبخند پیروزمندانه‌اش گسترش یافت و نگاهی به گرگ عظیم الجثه‌ی کنارش انداخت.
    - بعد از فتح پایتخت می‌بینمت مایکل!
    زوزه‌ی مایکل در دل کوهستان جنگلی پیچید و امیلی فریاد زد:
    - کمانداران، در موقعیت‌های خود باشند...
    سربازان در مدت چند دقیقه در موقعیت‌های خود مستقر شدند و فریاد امیلی بار دیگر برخاست:
    - کمان‌ها آماده...
    نگاهش بر موج سفید رنگ در دور دست ثابت ماند و شمشیر را بیرون کشید.
    - پرتاب کنید!
    و توده‌ی سیاه رنگ و انبوه تیرهای چوبی، بر سر تارتارین‌های آن سوی کوهستان جنگلی باریدن گرفت و خشمشان را تحـریـ*ک کرد.
    امیلی با شمشیر نشانه گرفت و بانگ زد:
    - به نام وریردین، حمله کنید.
    و خیل سربازان و مایکل در پی امیلی به پایین کوهستان جنگلی روان شدند. حیوانات وحشی جنگل با دستور دیانا از هفته‌ها پیش به ارتش ملحق شده بودند و در سوی دیگرِ وریردین، ریشه‌های تنومند با فرمان فلوریا از دل زمین بیرون می‌جهید و تارتارین‌ها را به اعماق زمین می‌کشاند و در قسمتی از شهرهای مرزی، هزاران تارتارین توسط قدرت آیدن در زیر قطعات سنگین و عمیق برف‌های یخ زده، مدفون شده بودند. در کوالی و پاترونز، ارتش متحدان عقاب، تارتارین‌ها را سرکوب کرده و حالا در نبردهای پایانی به سر می‌بردند.
    با سرعت، ارتش عقاب به آن سوی رودخانه روان شد و از سوی دیگر، دسته‌های دیگری از سربازان به فرماندهی جاناتان ، ماریان، نیک و پیتر به آنها ملحق شد.
    در دقایقی بعد، زمین در زیر پای افراد به لرز آمد و موج عظیم رودخانه، مسیر عمیق و خاکی را پر کرد و در مسیر به پیش رفت.
    امیلی نگاه از رودخانه‌ی پر آب شده و خروشان از حضور تارتارین‌ها برداشت و فریاد زد:
    - رودخانه پر شد، راه فرار بسته‌ست.
    و نیروی سربازان ارتش عقاب بالا گرفت. نیک به نزدیک امیلی آمد و نیزه را در سـ*ـینه‌ی تارتارین فرو برد. با چهره‌ی عرق کرده و آلوده و کمی خون آلود فریاد زد:
    - تارتارین‌ها کاخ رو محاصره کردن.
    امیلی: داریان تا ابد نمی‌تونه در کاخ مخفی بشه.
    و به کاخ که جز طبقات اول و دوم، تمامی آن ویران شده بود، نگریست و به سمت جاناتان تاخت.
    تیغه را در صورت تارتارینی که از پشت بر سوئیفت سوار شده بود، فرو برد و او را بر زمین پرت کرد.
    - جاناتان... باید در کاخ ظاهر بشیم... ممکنه داریان فرار کنه.
    جاناتان در هیاهو و فریاد‌های جنگ، به سمت ماریانِ در حال نبرد اشاره کرد و هر دو، در حینی که نگاهشان تارتارین‌ها را یکی پس از دیگری سرنگون می‌کرد، به سمت او رفتند.
    نگاه امیلی بر سر بند در دست ماریان چرخید و از اسب پیاده شد. شمشیر را از جناغ تارتارین کنارش بیرون کشید و فریاد زد:
    - سوئیفت به اون سمت رودخانه برو.
    هم‌زمان با دور شدن سوئیفت، به سمت جاناتان و ماریان چرخید و به سرعت در انوار آبی ناپدید شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    بر روی پلکان تخریب شده ظاهر شدند و با قدرت، تارتارین‌های در دام افتاده را به زمین زدند.
    ماریان سربند را به دور سر بست و در پشت سر آن دو روان شد.
    با شتاب، نگاه‌ها و تیغه‌های شمشیر، بدن تارتارین‌های در مسیر را هدف گرفت و نیم ساعت بعد، به پشت در تالار اصلی رسیدند.
    در چوبی و قطور تالار، با موج جادوی جاناتان منفجر شد و در میان دود و تکه چوب‌های سوخته، داخل شدند.
    دو گوی نورانی، به سرعت به سمت امیلی و جاناتان جهید و شمشیر‌ها از دستشان افتاد.
    در حالی‌که بی‌اراده و با قدرتی نادیدنی، به هوا کشیده شده و به جلو می‌رفتند، قامت سیاهپوش و خشمگین داریان واضح شد؛ در هاله‌ی قدرتمند جادوی محافظت.
    دو دستش را چرخشی داد و فشار نادیدنی بر گلوی امیلی و جاناتان وارد شد.
    در حالی‌که به حلقه‌ی جادوی داریان خیره شده بود، ناگهان فریاد داریان برخاست و دست از مچ قطع شده‌اش در هوا چرخ خورد، خون به صورتش پاشید و هاله از بین رفت.
    قبل از سقوط، نگاه سریع جاناتان طعمه‌ی بعدی را شکار کرد و نگاه داریان، مات و مبهوت بر زمین خیره شد.
    با ناتوانی و دستان فرو افتاده در دو سمتش، با زانو به زمین خورد و نگاه امیلی، تیر آخر را نشانه گرفت.
    با چاک خوردن قفسه‌ی سـ*ـینه‌ی داریان، خون سرخ بر جامه‌ی سیاه جریان گرفت و امیلی پنج قدم باقی را به سمتش دوید.
    با قدرت، زیر چانه و فک صورت داریان را در چنگ فشرد و صورتش را بالا گرفت.
    نگاه داریان به چهره‌ی امیلی چرخید و به جز سرش، باقی بدن او همچون تکه گوشتی، بی‌تکیه‌گاه رها شد.
    امیلی با نگاه منزجر و خشمگین، صورتش را به نزدیک صورت داریان برد و خیره در چشمان سیاه و دهشتناکش، با انگشتان دست راست بر شکاف سـ*ـینه‌ی داریان فشار آورد.
    - یادت هست که گفتم این حکومت از بین میره و انتقام خون‌های ریخته شده رو ازت می‌گیریم؟
    چانه‌اش را بیشتر فشرد و دست راستش را وارد قفسه‌ی سـ*ـینه کرد.
    آخرین نگاه داریان بر امیلی چرخید و مبهوت شکست غیرمنتظره‌اش، لب‌هایش را برهم زد و تقلا کرد. امیلی با لبخند پیروزمندانه، حرفش را تمام کرد:
    - برای همیشه به جهنم واصل شو.
    و سپس دست راست و چنگ شده‌اش را از سـ*ـینه‌ی داریان بیرون کشید.
    ماریان نگاهی به قلب فشرده در دست خون آلود امیلی کرد و سربند را باز کرد. تیغه‌ی شمشیر جاناتان بالا رفت و بر گردن داریان فرود آمد.
    به تنها ایوان باقی مانده و نیمه تخریب شده‌ی کاخ رفتند و امیلی دستش را بر گلو گرفت. نگاهی به سر داریان در دستان جاناتان کرد و صدای فریادش ادغام شده با جادو، بلندتر از هر فریادی تا کیلومتر‌ها آن طرف‌تر منتشر شد.
    - داریان... مرده!... زنده باد ارتش عقاب و متحدان.
    و هر دو، دستشان را برای جمعیت آن سو بالا گرفتند تا شاهد سقوط حقیقی شیطان باشند... و این فریاد و هلهله‌ی سربازان بود که برخاست و با غرور و قدرت تازه برخاسته، بر تارتارین‌های باقی مانده هجوم بردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا