کامل شده رمان سلحشور( بازگشت وارث) | *نونا جون* کاربر انجمن

وقایع این رمان رو دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
بلافاصله, غذا در گلوی امیلی جهش کرد و فکر کرد که یک روز در هنگام غذا خوردن و شنیدن اخبار تکان دهنده, کشته میشود!
دستمال پارچه ای سفید را از کنار بشقاب برداشت و در مقابل دهانش گرفت. به سختی سرفه کرد و درحالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود, با صدای گرفته و خش دار گفت:
-چی؟!!!
فلوریا با صورت متعجب و شوک زده, جام امیلی را به دستش داد و گفت:
-خب... یه مهمونی! یه جشن شبانه که همه ی مردم هم دعوتن...
امیلی دستمال تمیز را بر روی میز گذاشت و در حالیکه جام را برمی داشت, اشک گوشه ی چشمش را گرفت. چیزی نگفت و بقیه ی غذا را در سروصدای گفتگوی سالن, صرف کرد.
امیلی نگاهش را به برایان انداخت که در نقطه ای دور از آنها, در کنار دیوید نشسته بود و با اخم به نخود فرنگی های غذایش نگاه میکرد.
امیلی کرفس درون دهانش را فرو داد و گفت:
-مدتی که من نبودم, اتفاق بدی افتاده؟
فلوریا در حالیکه غذا را می جوید گفت:
-چطور؟
امیلی چنگالش را که در تکه ی کرفس فرو رفته بود, در هوا نگه داشت و گفت:
-برایان خیلی گرفته س, احساس میکنم چیزی شده.
فلوریا که چیزی را به خاطر آورده بود, هومی کرد و گفت:
-اوه... آره. مثل اینکه دیروز بهش خبر دادن که دوباره برادرش یه دردسر جدید درست کرده.
-برادرش؟
-آره... برادرش.... پیتر!
امیلی بلافاصله, صورت مرد با چشمان سبز را به یاد آورد.... یک یادآوری دردناک. صدای پیتر در ذهنش بازتاب خورد...
" دوشیزه امیلی جونز افتخار آشنایی قبلی با من رو نداشتن... معرفی میکنم... پیتر رایت... برادرناتنی برایان!"
بلافاصله, چیزی در درون امیلی تکان خورد. با چشمان خیره به میز, چنگال از دستش رها شد و با صدای بلندی در بشقاب افتاد و باعث شد تا کتی از ترس تکانی بخورد. سروصدای گفتگو و همهمه, باعث میشد تا کسی متوجه نشود ولی افراد نزدیک, سرهایشان را به سمت امیلی برگرداندند.
امیلی با بهت, آب دهانش را فرو داد و نگاهی به بقیه کرد. سرش را به پایین انداخت و لحظه ای چشمانش را بست. دوستان با شک به او نگاه میکردند و الیوت نیز نگران به نظر میرسید. صدای نگران فلوریا, آرام زمزمه کرد:
-چی شده؟
امیلی به سختی سری به نفی تکان داد و سرش را بلند کرد. به پنجره ی بزرگ و طویل خیره شد که دانه های برف بر روی آن یخ زده بود.
هر موقع دیگری بود, امیلی از دیدن بارش برف از شادی در جای خود ساکن نمی ماند ولی صدایی در گوشش, در ذهنش و در وجودش مانع میشد تا شاد شود. حالا به خاطر آورده بود.
مردی که در مهمانخانه ی جزیره ی شمالی ملاقات کرده بود و کمک کرد تا از بودن اولیور در آنجا مطمئن شود, خود پیتر بود!
چطور آن چهره را به یاد نیاورده بود؟ دستانش را مشت کرد و سعی کرد تا به افکارش سامان دهد ولی نمیشد. صدای شاه داریان در گوشش منعکس میشد .
هیچ دلش نمی خواست تا بین کمک پیتر و پیام, رابـ ـطه ای ایجاد کند.

"تو خیلی شجاعی... خیلی بیشتر از اونچه که فکر میکردم, قوی تر هستی. ولی بدون... این نبرد هنوز تموم نشده. خوب مراقب باش چون من عقب نمی کشم. مرگ عزیزانت, کمترین کاریه که انجام میدم. من تک تک شما رو میکشم و به سرزمینم برمیگردم. من برمیگردم... من برمیگردم..............."
جو به حالت قبل بازگشته بود. کوبش قلبش بیشتر شد و نگاهی زیرچشمی به کتی انداخت که با لبخند به حرف های شاهزاده الیوت گوش میکرد. صدای خنده هایش, بلند شد و تصویر دو سنگ گورستان, در ذهنش پدیدار شد. نه.... او نباید اجازه دهد... او.....
با صدای جیمز که او را مخاطب قرار داده بود, سرش را به سمتش چرخاند.
جیمز با نگاهی متفکر, جامش را بر روی میز گذاشت و گفت:
-میشه چند لحظه بیای بیرون؟
و از جایش برخاست و بی معطلی از سالن خارج شد. از این بدتر نمیشد... دست امیلی رو شده بود.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    امیلی چندبار پلک زد و درنهایت, در مقابل نگاه متعجب افراد نزدیکتر, از سالن خارج شد. نگاهش را به سالن انداخت و جیمز را دید که در کنار پنجره ی بزرگ با شیشه های یک درمیان رنگی, به بیرون خیره شده بود. جیمز بدون آنکه به امیلی نگاه کند, با تحکم گفت:
    -دنبالم بیا.
    سپس با قدمهای بلند به سمت در خروجی سرسرا رفت. امیلی با دستان مشت شده و یخ بسته, فکش را به هم قفل کرد و دنبالش به سمت بالکن رفت. بالکنی بزرگ با چند درختچه ی کوچک و پیچک های در هم فرو رفته که قسمتی از بدنه ی مرمرین کاخ را پوشانده بود.
    امیلی بی حرف به سمت جیمز رفت و در مقابلش قرار گرفت. میتوانست رودخانه ی لوسید را در منطقه ی مقابلش ببیند که همچون ماری آبی رنگ, آهسته می خروشید.
    -خب... میدونی که ذهنت رو خوندم. پس دروغ نگو... ازت ممنون میشم تا به سوالام جواب بدی.
    امیلی نگاهش را به سرشانه ی جیمز دوخت که دانه های ریز برف, آرام بر روی پارچه ی مخمل می نشستند و لحظه ای بعد آب می شدند.
    -تو برای چی به جزیره ی شمالی رفتی؟ اونجا چه اتفاقی افتاد که پیتر بهت کمک کرد؟
    امیلی لحظه ای سکوت کرد. خواه یا ناخواه بالاخره جیمز از موضوع سر درمی آورد. پس بهتر بود تا خودش حقیقت را فاش کند.
    سرش را بلند کرد و دست در جیب لباسش فرو برد. همانطور که به چشمان روشن جیمز خیره شده بود, حلقه ی جادویی نقره را در کنار صورت خود بالا گرفت. تمام سعیش را کرد تا اشک در چشمانش حلقه نزند.
    -این, حلقه ی کسیه که مادرم رو کشت. فکر میکنم اسمش به گوشت خورده باشه... اولیور, پسر لیزا. من.... اولیور رو کشتم.
    جیمز با تحیر به چشمان امیلی خیره شد. گویی برق انتقام در دو گوی نقره ای را باور نمیکرد.
    -پیتر... برادر برایان, من حتی چهره اش رو هم به یاد نداشتم تا الان که فلوریا گفت. شبی که به جزیره رسیدم, خودش به سمتم اومد و پیشنهاد کمک داد. اون میدونست که من دنبال یه تارتارینم. خودمم شک کردم ولی وقتی گفت اون از تارتارین ها کینه به دل داره, منم گفتم که دنبال اولیور میگردم. اونا از قبل میدونستن...
    اینکه اولیور از نشان دارها طرد شده, فقط یه نقشه بود. میخواستن تا منو به دام بندازن. اونا میخواستن منو بکشن.... داریان برای ما نقشه کشیده... برای تک تکمون.
    -ولی چرا به پیتر اعتماد کردی؟ اصلا اون چرا باید از همراهانش کینه داشته باشه؟
    -اون دروغ نمیگفت.
    -اما اونها دشمن ما هستن. تو بهترین عضو نشان دارها رو کشتی... داریان رهات نمیکنه.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    صدای بلند جیمز در گوشش زنگ خورد. امیلی با عصبانیت, دستش را پایین آورد و گفت:
    -اون مادرم رو کشته, همینطور پدر و برادر نیک و خانواده ی شارون رو. چطور از من میخوای آروم باشم؟ چطور از من میخوای که کاری نکنم تا داریان عصبانی نشه؟
    امیلی آب دهانش را فرو داد و نفس گرمش را در هوای سرد رها کرد.
    -اما امیلی... اون الان بیشتر از هر وقت دیگه ای دنبالت میاد. حالا دیگه در امان نیستی...
    -سرنوشت ما همینه. تقدیر, جنگیدن و کشتن رو برای ما رقم میزنه. همیشه همینطور بوده...
    -اما به کاترین هم فکر کن. اون خواهرته... اگه بلایی...
    امیلی با تنفر, نگاه از درختچه ی پشت سر جیمز گرفت و همانطور که به سمت در عقب میرفت, گفت:
    -نه من نمیذارم... نمیذارم به کسی آسیب بزنه.
    سپس وارد سرسرا شد و در مقابل نگاه ترسیده ی رزالین و شاهزاده آلوین, با خشم و سرعت به سمت پله ها دوید.

    ****

    دستانش را مشت کرد و به آهستگی قدم دیگری بر پله ی بالاتر گذاشت. صدای برخورد چکمه هایش با سنگ های سخت و سیاه, در راهرو پیچیده می شد. سوز سرد هوا, از میان درزهای پنجره ها میگذشت ولی چیزی احساس نمیکرد. بالاخره رسید و در مقابل در سیاه رنگ توقف کرد. هیچ چیز در ذهنش نبود... خالی و پوچ. خودش اینطور خواست... این برای همه بهتر بود.
    دو چفت در را گشود و قدم به درون تالار نسبتا روشن گذاشت. تالاری با تک صندلی راحتی و شومینه ای با آتش نیمه جان.
    بی حرف چند قدم جلوتر رفت و در مقابل فرد روبه رویش که پشت به او, به منظره ی بیرون پنجره خیره شده بود, تعظیم کرد. صدای سرد و بی روح همیشگی, مخاطبش قرار داد.
    -بالاخره اومدی!
    -منو ببخشید بابت تاخیرم...
    فرد به سمتش چرخید و آهسته نزدیک شد. عجیب بود که صدای جریان خون را میتوانست در رگ های فرد احساس کند ولی صدایی از چکمه های سیاه رنگش بلند نمی شد.

    با توقف فرد در مقابلش, سرش را بلند کرد و به دو عنبیه ی سیاه خیره شد. چشمانی با عنبیه ی بزرگ تر از حالت عادی و سیاه رنگ, به دقت صورتش را کاوید.
    -میدونم که از اخبار اطلاع داری.
    نگاهش را به سرشانه های ردای سبز رنگ دوخت و گفت:
    -بله... خبر به دستم رسید... متاسفم.
    -نه... نه, متاسف نباش. این یه تاوانه... تاوان اشتباهمون. ما اونا رو خیلی دست کم گرفتیم.
    -اون نباید عجله میکرد.
    -ولی من بهش دستور داده بودم.
    نفسش را فرو برد. هوای اتاق به یکباره مرگ آور شده بود و سکوت حاکم شد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    دست سفید و استخوانی فرد, به سمت گونه اش رفت و نوازش گونه بر پوست سردش کشیده شد.
    -تو بهترین یار من هستی.... همیشه همراهم بودی.
    به آرامی شروع به چرخیدن دور قامت صاف او کرد.
    -اونقدر ارزش داری که گذاشتم سومین فردی باشی که خونت در رگهات حفظ میشه. مگه نه پیتر؟
    آب دهانش را فرو برد و متفکر از حرف داریان, گفت:
    -بله اربـاب.
    -آگوستین چیزهایی بهم گفته... میگه شب قبل از کشته شدن اولیور, تو رو توی جزیره دیده.
    شاه داریان حالا در مقابلش قرار گرفته بود. به چشمانش خیره شد و گفت:
    -اون اشتباه دیده... در ضمن, آگوستین اصلا همراه افراد نرفته بود. من اون شب اصلا در جزیره نبودم... من به دره ی
    کادمَن رفته بودم, میتونم دختری رو که ....
    -لازم نیست!
    -من دروغ نمیگم اربـاب.
    داریان, دستی به شانه اش کوفت و به سمت مبل تک نفره رفت.
    -من باور میکنم ...
    -پس به افراد...
    -اونا خودشون میدونن چی راسته و چی دروغ... درمورد آگوستین, خودم مجازاتش میکنم, حالا میتونی بری.
    -ممنون اربـاب.
    سپس تعظیم کرد و از سالن خارج شد. نگاهی به افق سرخ رنگ غروب در آن سوی پنجره کرد و اخمی غلیظ بر پیشانی اش گذاشت. نفس عمیقی کشید و به سرعت از پله ها پایین رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    فصل سی و هشتم (سنگِ نشانه)

    خیره به دشت سفید پوش و آسمان کبود رنگ, نفسش را فوت کرد و باعث شد تا بخار بر روی شیشه ی سرد بنشیند. در اولین فرصت, هرطور که بود باید به قلعه میرفت.
    با شنیدن صدای قدمهایی که از پشت سر نزدیک میشد, با دستان قلاب شده بر سـ*ـینه اش, به عقب چرخید.
    شاهزاده الیوت, با لبخند نزدیک شد و در کنارش ایستاد. نگاهش را به خورشید در حال غروب انداخت و گفت:
    -
    اِم... بابت رفتارم امروزم, ازتون عذر میخوام.
    امیلی لبخند کوچکی چاشنی چهره ی گرفته اش کرد و گفت:
    -نه... منم اشتباه کردم... نباید اونوطور برخورد میکردم.
    الیوت به سمت امیلی برگشت و نگاهی به چهره ی امیلی انداخت. نگاهش بر روی گردنبند قفل شد. چند لحظه گذشت و بعد, لبخند کوچکی زد. به گردنبند اشاره کرد و گفت:
    -سنگ نشانه!
    امیلی از گیجی , اخمی کرد و گردنبند را بالا گرفت. نگاهی به سنگ لاجورد کرد و گفت:
    -چی؟!
    الیوت ساعد دستانش را در هم قلاب کرد و گفت:
    -این سنگ آبی رنگ... یکی از جفت سنگ نشانه س. توی کتاب خوندم که نیروی خاصی دارن... میتونن مسیرهای ناشناخته رو نشون بدن, یا هر مسیری که ندونی کدوم سمته. مثل یه جور قطب نما...
    امیلی به چانه اش چینی داد و گفت:
    -نمیدونستم! اوم... جفت دیگه کجاست؟
    الیوت لحظه ای تامل کرد و گفت:
    -فکر میکنم ناپدید شده.... بله... گم شده.میدونی... خب این سنگ ها خیلی ارزشمند وکمیابن. وقتی اینها بتونن مکان چیزهای ارزشمند و گنج های پنهان شده رو نشون بدن, مسلما همه میخوان در تملک خودشون باشه!
    امیلی بی صدا خندید و گفت:
    -شما هم وسوسه شدین؟
    -نه! جفت دیگه مال پدرم بود.
    امیلی با چشمان گرد شده گفت:
    -پس چطور گم شد؟
    الیوت نگاهی به فضای خارج کاخ انداخت و گفت:
    - توسط سایه ها دزدیده شده. ولی دیگه مهم نیست......... چیزهای ارزشمندتری از ثروت هست. چیزهایی که اونا نتونستن حفظ کنن, در وجودشون بود ولی نابود کردن.
    -منظورتون...
    به سمت امیلی برگشت و گفت:
    -سایه ها, درسته که اونا توی سرزمین ما نفوذ دارن, ولی شاه داریان نتونسته تا سرزمین ها رو تصاحب کنه.
    امیلی نفس عمیقی کشید و سری به تایید تکان داد.
    -شما شجاع تر از اونی هستید که نشون میدین.
    -چطور؟
    -موضوع رو از دوک اسپایک شنیدم. خطر بزرگی رو به جون خریدین...
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    امیلی خیره به نقطه ای نامعلوم گفت:
    -ولی برای من مهم ترین هدف بود. به هیچ وجه راضی نمیشدم تا مرگشون بی تقاص بمونه.
    الیوت دیگر چیزی نگفت و لحظه ای به نیم رخ امیلی خیره شد. در دل, شجاعت این دختر را تحسین میکرد. او کاری را به اتمام رسانده بود که روزی, خودش مغلوب و شکست خورده, از میدان نبرد با آن کنار رفته بود.
    سرش را کمی خم کرد و بی حرف, امیلی را غرق در افکار سردرگمش تنها گذاشت. افکاری که ساعاتی بود بر روی این موضوع تاکید داشت: "دروازه ها!"

    ****

    دستی به دامن بلند و نرم پیراهن یشمی رنگ کشید. لیندا دو بند را محکم از پشت کشید که باعث شد نفس امیلی فرو رود.
    -واقعا لازمه که اینقدر لباس تنگ باشه , لیندا؟!
    لیندا دوگیره را به روی صندلی گذاشت و به سمت امیلی برگشت. همانطور که شانه را برمی داشت و دسته ای از موهای بلند امیلی را جدا میکرد, گفت:
    -بله لازمه! باعث میشه کمر شما خوش فرم تر نشون داده بشه. یادتون نره که شما شاهزاده ی وریردین هستین و باید از هرنظر کامل باشین.
    امیلی ابروهایش را به نشانه ی البته بالا داد و چیزی نگفت.
    لیندا برس چوبی را بر روی میز گذاشت و بطری چوبی کوچکی را برداشت. چوب پنبه ی کوچک سرش را جدا کرد و مقداری از روغن بادام درون بطری را در کف دستش ریخت. کف دستهایش را به هم مالید و سپس به میان موهای امیلی فرو برد...
    -من از روغن بدم میاد!
    لیندا دوباره در جواب تمام لج بازی های امیلی, گفت:
    -باعث میشه موهاتون براق و خوش حالت باشه... خب, فکر میکنم کارم تموم شد.
    امیلی با صدای بلند نفسش را خارج کرد که لیندا گفت:
    -اوه... مهمترین چیز یادمون رفت!
    سپس نیم تاج طلا را با وسواس خاص خودش, بر روی موهای شانه زده و مرتب امیلی گذاشت و از دو طرف با سنجاق های کوچک محکم کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    لیندا با نگرانی نگاهی به کتف امیلی کرد که با مهارت برجستگی باندپیچی را از بین بـرده بود.
    -بانو زخمتون درد نمیکنه؟
    امیلی لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
    -لیندا... من برای این اتفاقات آماده شدم. نگران نباش... اونقدر قوی شدم که بتونم دردش رو تحمل کنم.
    سپس دستی به آستین های بلند و گشادش کشید و حلقه ی جادو را در انگشتش چرخاند تا نگینش نمایان شود. نگاهی به خود در آینه کرد که پیراهن شب یشمی رنگ با یقه ی الماس دوزی شده اندامش را در بر گرفته بود و قسمتی از دامنش بر روی زمین کشیده میشد.

    امیلی کفش های سبز رنگ با پاشنه های نسبتا کوتاه را به پا کرد و بعد از تشکر از لیندا از اتاق بیرون رفت...
    -تو مراسم می بینمت لیندا.
    با عجله خود را به پله ها رساند ولی از دویدن دوباره خودداری کرد. نمیدانست که اگر در حین دویدن, درز لباس تنگش شکافته شود, لیندا چه بلایی بر سرش خواهد آورد!
    صدای ویالن و فلوت و اصوات خوش آهنگ دیگر در فضای کاخ از هر نقطه به گوش میرسید. اینبار تعداد کارکنان بیشتری در بین راهروها و سرسراها در رفت و آمد بودند و تعداد نگهبانان دروازه ها بیشتر بود. امیلی از سالن خارج شد و به سالن دیگری وارد شد. بالاخره پس از عبور از سرسراها و تالارهای مختلف, به سالن جشن شب رسید که دو طاق بسیار بزرگ و طلایی رنگ آن گشوده شده بود و مردم به سالن وارد می شدند. حتی با وجود گذشت چند ماه از زندگی در کاخ, هنوز هم در یافتن تالارها و راهروها مشکل داشت.
    امیلی از در کوچک کنار سالن, داخل شد و نگاهش جذب سقف بسیار بلند تالار شد. چندین لوستر بزرگ و چلچراغ هایی طلایی با شمع های جادویی.... علاوه بر آن رنگ ستون ها و حاشیه ی سقف که طلایی بود و گچ کاری های زیبایی که داشت, به درخشش سالن اضافه کرده بود و امیلی نمی دانست که چرا زودتر این تالار را ندیده بود.
    همهمه و صدای موسیقی و خنده و شادی افراد, در تالار پیچیده بود....آن سه شنبه , آخر هفته ای به یادماندنی برای مردم ویردین بود.
    امیلی دم عمیقی فرو داد و کمی از دامن نسبتا تنگش را بالا گرفت. سرباز دو سوی صدر سالن, با دیدن امیلی تعظیم نظامی کردند و دوباره به حالت قبل ایستادند. امیلی به سمت میز بزرگ صدر تالار رفت که همگی به پشت آن نشسته بودند و تنها صندلی خودش در کنار کتی خالی بود. امیلی همانطور که به مردم نزدیکش لبخند میزد و به احترامشان پاسخ می گفت, کنار کتی نشست و با چشم در میان جمعیت جستجو کرد. دیانا که سمت دیگرش نشسته بود سرش را کمی به امیلی نزدیک کرد و آرام گفت :
    -خیلی دیر اومدی!
    امیلی لبخندی عمیق به پسر بچه ای کوچک زد و از میان دندان هایش گفت:
    -لیندا ول نمیکرد!
    عاقبت افراد مورد نظرش را یافت. از همان جا در حالیکه جام آب انگور را بر میداشت فریاد زد:
    -هلنا...
    زن فربه و دخترش با دیدن امیلی با خوشحالی جامهایشان را بالا بـرده و فریاد زدند:
    -از دیدنتون خوشحالم شاهزاده.
    امیلی با لبخند عمیقی جامش را به سمتشان گرفت و نوش گفت. مردی میانسال از میان جمعیت برخواست و جامش را بالا گرفت, تعظیمی به میز صدر تالار زد و با صدای بلند گفت:
    - زنده باد چهار سرزمین... زنده باد پادشاهان!
    همه ی سالن به تبعیت از مرد بلند فریاد زنده باد و نوش گفتند و جشن دوباره از سر گرفته شد. عده ای از زوج های پیر و جوان در میدان رقـ*ـص, مشغول به نمایش گذاشتن رقـ*ـص سنتی بودند. امیلی چشم از چرخش همزمان زوج ها گرفت و با شارون مشغول صحبت شد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    در جایگاهی, چهار صندلی آنطرف تر, ملکه ماتیلدا نگاه به ظاهر خوشحال ولی کینه توزانه اش را از امیلی گرفت و سرش را به سمت برایان نزدیک کرد...
    -واقعا برات متاسفم که اندازه ی اون دختر بین مردم محبوبیت نداری!
    برایان جامش را با حرص پایین آورد و به همان آرامی صدای مادرش گفت:
    -مادر!.... مثلا ما قراره با هم نامزد بشیم...
    ملکه تای ابرویش را بالا داد و در حالیکه جرئه ای از نوشید*نی عسلی رنگ را می نوشید, با همان آرامش و زیرکی ذاتی اش گفت:
    -مگه دروغ میگم عزیزم... اون توی اوقاتی که توی وریردینه به مردم دهکده کمک میکنه. از خدمتکار ها شنیدم که سر مزارع میره و توی جمع آوری محصول کمک میکنه.
    برایان دندان قروچه ای کرد و جامش را با احتیاط بر روی رو میزی طلایی رنگ کوبید. اخم کوچکی کرد و خیره به سنگ سفید کف تالار گفت:
    -هیچ وقت منو دست کم نگیر مادر... هیچ وقت!
    سپس نگاهش به امیلی و شاهزاده الیوت افتاد که برای رقـ*ـص, از دو پله ی صدر تالار پایین می رفتند. نگاهش بر روی دست امیلی که در دست شاهزاده الیوت بود ,خیره ماند و اخمی ظریف گوشه ی چشمانش چین ایجاد کرد.
    امیلی در مقابل الیوت قرار گرفت و با او همراه شد. از بالای شانه ی الیوت, جیکوب را دید که با لبخند به آنها نگاه میکرد. لبخندی به جیکوب زد و گفت:
    -امیدوارم از مدتی که در وریردین بودین لـ*ـذت بـرده باشین.
    الیوت لبخندی زد و هردو همراه با زوج های دیگر چرخیدند. امیلی تعظیم کوتاه را انجام داد و دوباره هر دو دست الیوت را گرفت.
    -سفر خیلی جذابی بود, البته افسوس داره که زودتر با شما آشنا نشدم.
    امیلی نیم نگاهی به الیوت کرد و دیگر تا آخر دور رقـ*ـص چیزی نگفت.
    امیلی نگاهش را از رقـ*ـص رزالین و آیدن گرفت و چشم در جمعیت متراکم انداخت. جرئه ای از نوشیدنی را فرو برد که سرش لحظه ای گیج رفت. اخم هایش در هم فرو رفت و سعی کرد تا لرزش به یکباره ی دستش را کنترل کند. جام را با هر دو دست گرفت و لبخندی به مارگارت زد که در حین رقـ*ـص به او نگاه میکرد.
    پلک هایش را محکم بر هم فشرد و سعی کرد تا حالت ایستادن خود را حفظ کند.
    الیوت با ظرف کوچکی از شیرینی های صورتی رنگ, نزدیک شد و آن را به سمت امیلی گرفت.
    -شیرینی های داروینر.
    امیلی لبخندی زد و دست راستش را از روی دست چپش برداشت. شیرینی کوچک را از روی سه شیرینی دیگر جدا کرد و گاز کوچکی به آن زد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    الیوت ظرف شیرینی را بر روی میز غذاهای پذیرایی گذاشت و گفت:
    -دوست دارین بیرون قدم بزنیم؟
    امیلی, باقی کوچک شیرینی را جوید و گفت:
    -بله... البته.
    سپس هر دو در زیر نگاه جستجوگر برایان که از آغاز جشن از امیلی دوری میکرد, از سالن خارج شدند.
    خدمتکار به سرعت شنل مخملی و ارغوانی امیلی را مهیا کرد و بر دوشش انداخت. امیلی تشکر کرد و به سمت سالن ورودی رفتند. عاقبت پس از مدتی چرخیدن در سالن های تو در تو و بالا و پایین رفتن از پله های متعدد, به دو طاق بزرگ و گشوده ی سالن ورودی رسیدند. الیوت بشکنی زد و گفت:
    -بالاخره پیدا کردیم!
    امیلی لبخند شرمگینی زد و گفت:
    -پیدا کردن مسیر توی کاخ خیلی سخته!
    الیوت دستش را آرام بر ستون فقرات امیلی گذاشت و گفت:
    -مسئله ای نیست.
    سپس با یادآوری چیزی , همانطور که وارد باغ میشدند گفت:
    -دیروز توی مسیر دیدم که کتفتون خونی بود, آسیب شدید دیدین؟
    امیلی با یادآوری دیروز گفت:
    -ام... راستش چیز مهمی نیست. توی جنگ ایجاد شد. خب... بالاخره اتفاقیه که برای هر کسی میوفته.
    سپس نیم نگاهی به الیوت انداخت و گفت:
    -به کسی نگفتم که جراحت دارم.
    الیوت منظور را قبل از اتمام جمله ی امیلی دریافت و بلافاصله گفت:
    -مطمئن باشین... من به کسی چیزی نمیگم.
    امیلی نفس عمیقی کشید که دوباره سرش گیج رفت. جام را در دستش فشرد و پلک هایش را بر روی هم فشار داد. اینبار فضا چرخید و درخشش نارنجی رنگ, میدان دید امیلی را پر کرد. صدای فریاد و جیغ به گوشش آزار دهنده بود. با دقت نگاه کرد, در مکانی بود که در چنگال آتش گرفتار شده بود... بیشتر که دقت کرد, فهمید که در کاخ است و مستقیم به سمت سالن ورودی میدود..........
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    با تکان خوردن های شدید و باز شدن پلک هایش, مردمک چشمهایش تا آخرین حد گشاد شد و جیغ خفه و کش داری همانند خس خس از گلویش برخواست. سرمای شب از بین شنل مخملینش به پوستش نفوذ میکرد و به لرز بدنش که منشائی ناشناخته داشت, می افزود. چشمانش میلرزید و فقط میتوانست صورت الیوت را در مقابل خود تشخیص دهد.
    نفسهای گرم لرزانش را پشت سر هم در هوای سرد خارج میکرد و دندانهایش را بر هم می فشرد. الیوت بازوهایش را گرفت و تکانی به امیلی داد..
    -امیلی.. امیلی... نگهبان!
    امیلی آب دهانش را فرو داد و گفت:
    -من خوبم.
    بی اراده, جام بلورین از دستش رها شد و بر روی سنگفرش سخت و یخ زده سقوط کرد.
    امیلی چشم از جام هزارتکه شده برداشت و رو به نگهبانی که خود را دوان دوان می رساند گفت:
    -برو... چیزی نیست.
    حالا تصاویر در ذهنش نقش می بست. آتش... کاخ... درگیری... فریاد!
    امیلی به آرامی خود را از حصار دستان الیوت آزاد کرد و قدمی به عقب رفت و در جواب الیوت که پرسید چه اتفاقی افتاد, زمزمه کرد:
    -منو ببخش.
    سپس با عجله به سمت ورودی دیگری دوید و در عرض چند دقیقه خود را به اتاقش رساند. حتی نفهمید که چگونه راهروها را تشخیص داده است.
    الماس شنل را از قفل جدا کرد و شنل را بر روی تخت انداخت. دستانش را مشت کرد و به میز کنسول کوبید. چوب میز با قدرت غیر ارادی امیلی, شکست و خرد شد. نفس نفس میزد و بر صورتش عرق سرد نشسته بود. نگاهی به خود در آینه ی قدی کنارش کرد... چشمانش در تاریکی اتاق برق میزدند.
    مطمئن بود که حادثه ای در شرف وقوع است. او این را از چند پیشگویی که در ماه های قبل اتفاق افتاده بود, تشخیص میداد.
    چندبار محکم پلک زد و سعی کرد تا به تصاویر کاخ که در آتش می سوخت فکر نکند.
    او این حوادث را باید با فردی درمیان میگذاشت... از پیشگویی های غیر منتظره تا به حقیقت پیوستن هایشان, حتی پیام داریان را....
    و در نظر امیلی او کسی نبود جز; جیکوب!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا