بلافاصله, غذا در گلوی امیلی جهش کرد و فکر کرد که یک روز در هنگام غذا خوردن و شنیدن اخبار تکان دهنده, کشته میشود!
دستمال پارچه ای سفید را از کنار بشقاب برداشت و در مقابل دهانش گرفت. به سختی سرفه کرد و درحالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود, با صدای گرفته و خش دار گفت:
-چی؟!!!
فلوریا با صورت متعجب و شوک زده, جام امیلی را به دستش داد و گفت:
-خب... یه مهمونی! یه جشن شبانه که همه ی مردم هم دعوتن...
امیلی دستمال تمیز را بر روی میز گذاشت و در حالیکه جام را برمی داشت, اشک گوشه ی چشمش را گرفت. چیزی نگفت و بقیه ی غذا را در سروصدای گفتگوی سالن, صرف کرد.
امیلی نگاهش را به برایان انداخت که در نقطه ای دور از آنها, در کنار دیوید نشسته بود و با اخم به نخود فرنگی های غذایش نگاه میکرد.
امیلی کرفس درون دهانش را فرو داد و گفت:
-مدتی که من نبودم, اتفاق بدی افتاده؟
فلوریا در حالیکه غذا را می جوید گفت:
-چطور؟
امیلی چنگالش را که در تکه ی کرفس فرو رفته بود, در هوا نگه داشت و گفت:
-برایان خیلی گرفته س, احساس میکنم چیزی شده.
فلوریا که چیزی را به خاطر آورده بود, هومی کرد و گفت:
-اوه... آره. مثل اینکه دیروز بهش خبر دادن که دوباره برادرش یه دردسر جدید درست کرده.
-برادرش؟
-آره... برادرش.... پیتر!
امیلی بلافاصله, صورت مرد با چشمان سبز را به یاد آورد.... یک یادآوری دردناک. صدای پیتر در ذهنش بازتاب خورد...
" دوشیزه امیلی جونز افتخار آشنایی قبلی با من رو نداشتن... معرفی میکنم... پیتر رایت... برادرناتنی برایان!"
بلافاصله, چیزی در درون امیلی تکان خورد. با چشمان خیره به میز, چنگال از دستش رها شد و با صدای بلندی در بشقاب افتاد و باعث شد تا کتی از ترس تکانی بخورد. سروصدای گفتگو و همهمه, باعث میشد تا کسی متوجه نشود ولی افراد نزدیک, سرهایشان را به سمت امیلی برگرداندند.
امیلی با بهت, آب دهانش را فرو داد و نگاهی به بقیه کرد. سرش را به پایین انداخت و لحظه ای چشمانش را بست. دوستان با شک به او نگاه میکردند و الیوت نیز نگران به نظر میرسید. صدای نگران فلوریا, آرام زمزمه کرد:
-چی شده؟
امیلی به سختی سری به نفی تکان داد و سرش را بلند کرد. به پنجره ی بزرگ و طویل خیره شد که دانه های برف بر روی آن یخ زده بود.
هر موقع دیگری بود, امیلی از دیدن بارش برف از شادی در جای خود ساکن نمی ماند ولی صدایی در گوشش, در ذهنش و در وجودش مانع میشد تا شاد شود. حالا به خاطر آورده بود.
مردی که در مهمانخانه ی جزیره ی شمالی ملاقات کرده بود و کمک کرد تا از بودن اولیور در آنجا مطمئن شود, خود پیتر بود!
چطور آن چهره را به یاد نیاورده بود؟ دستانش را مشت کرد و سعی کرد تا به افکارش سامان دهد ولی نمیشد. صدای شاه داریان در گوشش منعکس میشد .
هیچ دلش نمی خواست تا بین کمک پیتر و پیام, رابـ ـطه ای ایجاد کند.
"تو خیلی شجاعی... خیلی بیشتر از اونچه که فکر میکردم, قوی تر هستی. ولی بدون... این نبرد هنوز تموم نشده. خوب مراقب باش چون من عقب نمی کشم. مرگ عزیزانت, کمترین کاریه که انجام میدم. من تک تک شما رو میکشم و به سرزمینم برمیگردم. من برمیگردم... من برمیگردم..............."
جو به حالت قبل بازگشته بود. کوبش قلبش بیشتر شد و نگاهی زیرچشمی به کتی انداخت که با لبخند به حرف های شاهزاده الیوت گوش میکرد. صدای خنده هایش, بلند شد و تصویر دو سنگ گورستان, در ذهنش پدیدار شد. نه.... او نباید اجازه دهد... او.....
با صدای جیمز که او را مخاطب قرار داده بود, سرش را به سمتش چرخاند.
جیمز با نگاهی متفکر, جامش را بر روی میز گذاشت و گفت:
-میشه چند لحظه بیای بیرون؟
و از جایش برخاست و بی معطلی از سالن خارج شد. از این بدتر نمیشد... دست امیلی رو شده بود.
دستمال پارچه ای سفید را از کنار بشقاب برداشت و در مقابل دهانش گرفت. به سختی سرفه کرد و درحالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود, با صدای گرفته و خش دار گفت:
-چی؟!!!
فلوریا با صورت متعجب و شوک زده, جام امیلی را به دستش داد و گفت:
-خب... یه مهمونی! یه جشن شبانه که همه ی مردم هم دعوتن...
امیلی دستمال تمیز را بر روی میز گذاشت و در حالیکه جام را برمی داشت, اشک گوشه ی چشمش را گرفت. چیزی نگفت و بقیه ی غذا را در سروصدای گفتگوی سالن, صرف کرد.
امیلی نگاهش را به برایان انداخت که در نقطه ای دور از آنها, در کنار دیوید نشسته بود و با اخم به نخود فرنگی های غذایش نگاه میکرد.
امیلی کرفس درون دهانش را فرو داد و گفت:
-مدتی که من نبودم, اتفاق بدی افتاده؟
فلوریا در حالیکه غذا را می جوید گفت:
-چطور؟
امیلی چنگالش را که در تکه ی کرفس فرو رفته بود, در هوا نگه داشت و گفت:
-برایان خیلی گرفته س, احساس میکنم چیزی شده.
فلوریا که چیزی را به خاطر آورده بود, هومی کرد و گفت:
-اوه... آره. مثل اینکه دیروز بهش خبر دادن که دوباره برادرش یه دردسر جدید درست کرده.
-برادرش؟
-آره... برادرش.... پیتر!
امیلی بلافاصله, صورت مرد با چشمان سبز را به یاد آورد.... یک یادآوری دردناک. صدای پیتر در ذهنش بازتاب خورد...
" دوشیزه امیلی جونز افتخار آشنایی قبلی با من رو نداشتن... معرفی میکنم... پیتر رایت... برادرناتنی برایان!"
بلافاصله, چیزی در درون امیلی تکان خورد. با چشمان خیره به میز, چنگال از دستش رها شد و با صدای بلندی در بشقاب افتاد و باعث شد تا کتی از ترس تکانی بخورد. سروصدای گفتگو و همهمه, باعث میشد تا کسی متوجه نشود ولی افراد نزدیک, سرهایشان را به سمت امیلی برگرداندند.
امیلی با بهت, آب دهانش را فرو داد و نگاهی به بقیه کرد. سرش را به پایین انداخت و لحظه ای چشمانش را بست. دوستان با شک به او نگاه میکردند و الیوت نیز نگران به نظر میرسید. صدای نگران فلوریا, آرام زمزمه کرد:
-چی شده؟
امیلی به سختی سری به نفی تکان داد و سرش را بلند کرد. به پنجره ی بزرگ و طویل خیره شد که دانه های برف بر روی آن یخ زده بود.
هر موقع دیگری بود, امیلی از دیدن بارش برف از شادی در جای خود ساکن نمی ماند ولی صدایی در گوشش, در ذهنش و در وجودش مانع میشد تا شاد شود. حالا به خاطر آورده بود.
مردی که در مهمانخانه ی جزیره ی شمالی ملاقات کرده بود و کمک کرد تا از بودن اولیور در آنجا مطمئن شود, خود پیتر بود!
چطور آن چهره را به یاد نیاورده بود؟ دستانش را مشت کرد و سعی کرد تا به افکارش سامان دهد ولی نمیشد. صدای شاه داریان در گوشش منعکس میشد .
هیچ دلش نمی خواست تا بین کمک پیتر و پیام, رابـ ـطه ای ایجاد کند.
"تو خیلی شجاعی... خیلی بیشتر از اونچه که فکر میکردم, قوی تر هستی. ولی بدون... این نبرد هنوز تموم نشده. خوب مراقب باش چون من عقب نمی کشم. مرگ عزیزانت, کمترین کاریه که انجام میدم. من تک تک شما رو میکشم و به سرزمینم برمیگردم. من برمیگردم... من برمیگردم..............."
جو به حالت قبل بازگشته بود. کوبش قلبش بیشتر شد و نگاهی زیرچشمی به کتی انداخت که با لبخند به حرف های شاهزاده الیوت گوش میکرد. صدای خنده هایش, بلند شد و تصویر دو سنگ گورستان, در ذهنش پدیدار شد. نه.... او نباید اجازه دهد... او.....
با صدای جیمز که او را مخاطب قرار داده بود, سرش را به سمتش چرخاند.
جیمز با نگاهی متفکر, جامش را بر روی میز گذاشت و گفت:
-میشه چند لحظه بیای بیرون؟
و از جایش برخاست و بی معطلی از سالن خارج شد. از این بدتر نمیشد... دست امیلی رو شده بود.
آخرین ویرایش: