کامل شده رمان سلحشور( بازگشت وارث) | *نونا جون* کاربر انجمن

وقایع این رمان رو دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت

فصل سی و پنجم (شکست ناپذیر)

نگاه سرد و یخ زده اش را به آب تیره رنگ مواج انداخت. با هر نفس, توده هوای سفید متراکم, بینی اش را گرم میکرد و بعد, سوز سرد استخوان شکن بر صورتش تازیانه میزد. احساس میکرد که چشمانش در حدقه خشک شده و اشک چشمانش یخ زده است. دندانهایش را برهم می فشرد تا از لرزش مداوم جلوگیری کند. دستهایش را در زیر شنل , در پهلو مچاله کرده بود و قبل از هرچیز دلش میخواست تا شمشیر سرد را درون تالاب بیاندازد. نگاهی به شارون انداخت که در سکوت, غرق در فکر به کف قایق خیره شده بود و از سرما درون خود مچاله شده بود. صدای آهسته و متناوب فرو رفتن پارو در آب, سکوت خوفناک تالاب را میشکست. امیلی احساس میکرد تا جانوران زیر آب هر لحظه منتظر غرق شدن مسافران جدید هستند. این را به وضوح میتوانست از دیدن چند اسکلت شناور بر آب احساس کند. استخوان هایی براق و تمیز که حتی یک رشته گوشت بر آنها باقی نمانده بود.
نگاهی به دو فرد دیگر انداخت. نیک با چشمانی تنگ شده, درختان کوتاه اطراف تالاب را زیر نظر داشت و مایکل با نگاه خیره به کف قایق, بی وقفه پارو میزد. نگاهش را به پنج قایق پشت سر انداخت. تعدادی از اسپای ها برای حفاظت, با آنها همراه شده بودند و مابقی, در روز قبل خود را به جزیره رسانده بودند.
تصور امیلی از مکانی که پیش رو داشت, جزیره ای کم تراکم از جمعیت و بیشتر شبیه مکان های تسخیر شده از ارواح بود ولی واقعیت چیز دیگری را نشان میداد. در واقع جزیره قسمتی از کوالی بود که توسط تالاب از وسط جدا شده بود ولی از دو سو به خشکی و کوالی راه داشت و همین مسیر, سوالی را در ذهن امیلی ایجاد کرده بود.
سعی کرد تا از لرزش فکش هنگام صحبت کردن جلوگیری کند و به همین خاطر, با فکی منقبض شده پرسید:
-چرا از خشکی نرفتیم؟ خیلی راحت تر میتونستم برسیم و.... ایمن تر!
و سپس نگاهش را به حاله ی تیره رنگ شناور در زیر آب انداخت. مطمئن بود که شکارچیان آب, هرکدام به تنهایی قادرند تا یک انسان را شکار کنند.
نیک لبه ی شنلش را بالاتر کشید و باعث شد تا صدایش, به سختی به گوش برسد.
-مطمئنا کشده شدن با ماهی های گوشتخوار, خیلی راحت تره! البته اگه میخوای مرگ دردناک تری رو با تارتارین ها تجربه کنی, میتونی مابقی مسیر رو از خشکی بری!
چشم غره ای به نیک رفت و گفت:
-خیلی متشکرم از توضیحتون دوک اسپایک!
شارون نگاهی به اطراف انداخت و بیشتر در خود مچاله شد.
ابرهای تیره, حالا کنار رفته بودند و سطح تالاب از نور هلال نامتقارن ماه براق دیده میشد و به علاوه, دیدن اجسام متحرک زیر آب کمی واضح تر.
امیلی نگاهی به ماه انداخت. آب دهانش را فرو داد و سعی کرد تا به مایکل نگاه نکند. نمیدانست که چهار روز دیگر, با کامل شدن قرص ماه, چه اتفاقی برای مایکل خواهد افتاد ولی مطمن بود که دیگر او و شارون و هر کسی که در نزدیکی مایکل باشد, در امان نخواهند بود.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    با برخورد کناره قایق به خشکی, تکانی خورد. سرما در جانش نفوذ کرده بود و اگر به جزیره نرسیده بودند, شاید در خواب یخ میزد.
    دست سرما بسته ی شارون را گرفت و با کمک هم قدم برروی چمن خشک و زرد شده گذاشتند. با رسیدن پنج قایق دیگر, افراد به آنها ملحق شدند.
    امیلی نگاهی به افراد که تقریبا سی نفر بودند انداخت. از میان آن سی وچهار نفر, فقط پانزده نفر انسان و نیمه انسان بودند. امیلی چشم بینشان چرخاند.... مینوتور, ببر, پلنگ, سمور, ساتیر, سگ آبی , کوتوله ها و یک قاقم نر(از تیره راسو که بدنی سفید دارد). سوئیفت و اسب شارون را از قایق خارج کردند و طناب ها را به دور دیرک بستند.
    با پیاده شدن همه,نیک رو به جمع کرد و با حداقل صدایی که قادر به شنیده شدن بود گفت:
    -ما امشب به اماکن تعیین شده میریم. امیلی و
    گِرِک, شما به مهمان خانه بلک اِستون میرین.
    قاقم جلو آمد و تعظیمی به امیلی کرد. امیلی برای افراد سری تکان داد و به سمت سوئیفت رفت. قبل از سوار شدن, برروی زمین زانو زد و رو به قاقم گفت:
    -بهتره زیر شنلم باشی... سوئیفت خیلی تند میتازه و هوا خیلی سرده. به علاوه... بهتره کسی متوجه نشه تو با من هستی.
    قاقم که
    گِرِک نام داشت, با صدایی زیر گفت:
    -اما سرورم..
    امیلی سری به نفی تکان داد و کف دستش را به سمت قاقم گرفت.
    گِرِک از دست امیلی بالا رفت و بین لباس پشمی امیلی و لباس مخمل فرو رفت. امیلی لحظه ای از تکان خوردن موجودی در لباسش, لرزید ولی اهمیت نداد و سوار سوئیفت شد. افسار را گرفت و سعی کرد تا تصویر نقشه را در پیش چشمانش مجسم کند. هیچ دوست نداشت تا در این سرما و تاریکی شبانه, در مکانی ناشناخته گم شود.
    نگاهی دیگر به بقیه انداخت و کلاه شنل را جلو کشید. ضربه ای به سوئیفت زد و به سرعت به راه افتادند.
    نفس متراکم سوئیفت در هوا پخش میشد و سوز هوای سرد صورت امیلی را به زیر ضربه شلاق گرفته بود. نگاهش را هرلحظه به اطراف می انداخت و منتظر هر حرکتی بود.
    خالی بودن فضا و بی برگ و بار بودن
    درختانِ دو سوی مسیر, حس ناخوشایندی را به او القا میکرد. در بین راه, میتوانست قسم بخورد که تاریکی متحرکی را در پشت سرشان دیده است.
    در نهایت دلهره و پریشانی, کورسوی چراغ های مهمانخانه نمایان شد. سرعت را کم کرد و بر زمین پرید. افسار را گرفت و بعد از کشاندن سوئیفت در اصطبل, افسار را به دور ستون چوبی, در کنار شش افسار بسته شده ی دیگر بست و نگاهی به اطراف انداخت. جز صدای نفیر باد و آواز جغد های شبانه, چیز دیگری به گوش نمیرسید.
    لبه ی شنلش را کنار زد و
    گِرِک سرش را بیرون آورد. امیلی حلقه ی جادو را از انگشت خارج کرد و به سمت قاقم گرفت.
    -بگیرش.
    -اما سرورم... شما بدون این نمیتونین...
    -فقط تا زمانی که از جلوی چشمشون دور بشیم اینو مخفی کن. اگه ببینن, ممکنه بفهمن من چه کسی هستم.
    قاقم حلقه را گرفت و دوباره در بین لباس های گرم و نرم امیلی مخفی شد. امیلی لبه های شنل را دوباره به هم نزدیک کرد , کلاه را جلوتر کشید و به سمت در ورودی راه افتاد. صدای قرچ قرچ چمن های یخ زده در زیر چکمه هایش , تنها صدای نزدیکشان بود.
    امیلی فشاری به در چوبی سنگین وارد کرد و بالاخره در را گشود. صدای همهمه و خنده, همراه با بوی غلیظی از تنباکو و مخلوطی از چند بوی دیگر در مشامش فرو رفت. در را بست و کلاهش را عقب زد. نگاهش را به دور تا دور ورودی انداخت. اینبار چهره های افراد کمی ترسناک تر به نظر میرسید و خدا میدانست چندین نفر از آنها, تارتارین باشند.

    ...........................................
    عکس جانوران و موجوداتی که نام بـرده شد رو گذاشتم توی تاپیک تصاویر اساطیر
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    سعی کرد تا خونسردی خود را حفظ کند و با قدمهای باز و پسرانه, خود را به پیشخوان رساند. افراد را کنار زد و بر روی چهارپایه ای خالی نشست. نگاهش را تیز, به چشمان مرد صاحب مهمانخانه انداخت و با لحنی تحکم آمیز گفت:
    -یه نوشیدنی.... بدون الـ*کـل!
    مرد نگاهی به چند فرد دیگر اطراف امیلی انداخت و بعد از چند لحظه, لیوان دسته دار فلزی بزرگی را که حاوی مایعی صورتی رنگ بود در مقابل امیلی بر روی پیشخوان چوبی کوبید و با لحنی خشن گفت:
    -میشه سه سکه!
    امیلی کیسه ی کوچک مخمل را از کنار لباسش بیرون کشید و سه سکه با
    ضربِ نقش شبدرِ سه برگ را بر روی پیشخوان گذاشت. چقدر خوب بود که نیک در لحظه های آخر, مقداری از پولِ کوالی را به او داده بود. به حتم, مرد با دیدن سکه های منقش به طرح عقاب, از هویت او باخبر میشد.
    مرد نگاهی مشکوک به سکه ها و بعد به امیلی انداخت; در نهایت سکه ها را برداشت و به سمت مشتری دیگر رفت.
    امیلی لیوان دسته دار را برداشت و به بینی خود نزدیک کرد. بخار گرم و مطبوعی که از آن برمی خواست, مشامش را قلقلک میداد. هر چه که بود, بوی الـ*کـل نمیداد و بالعکس, بوی خوشایندی داشت.
    -چای سیب و شاه توت... توی این سرما خیلی میچسبه!
    امیلی رویش را به سمت مرد جوانی که این جمله را گفته بود, چرخاند. چشمانی سبز و موهای قهوه ای با شنلی مندرس که کلاهش را تا نیمه پیشانی جلو کشیده بود و چهره اش در حاله ی تاریکی قرار داشت.
    چقدر این صدا در ضمیر ناخود آگاهش آشنا بود... البته در آن هیاهو که چیزی مشخص نمیشد, احساس میکرد که صدای این فرد چقدر نزدیک است. شاید اشتباه میکرد.....
    امیلی سری تکان داد و جرئه ای از مایع گرم را فرو برد. طعم شیرینی و ترشی, مخلوطی خوش طعم را به وجود آورده بود.
    -درسته!... سرما رو از بین میبره.
    مرد خودش را بر روی چهارپایه کمی جلو کشید و لیوان چینی خود را که حاوی قهوه بود در حصار دو دستش گرفت.
    -مسافری؟
    امیلی لحظه ای به ساعت زنگ زده ی بالای سالن خیره شد و بعد کلمات را ردیف کرد.
    -آره... از کوالی میام. با کشتی بازرگانی عموم به کوالی اومدم و دنبال کسی میگردم.
    مرد نگاهی تیز به صورت امیلی انداخت. ته دل امیلی اخطار میداد که او حرفش را باور نکرده است و چقدر بد بود که این دل نگرانی ها همیشه درست از آب در می آمد!
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    دوستان.....رمان همونطور که گفتم چهل فصله و کم کم داره به فصل های پایانیش نزدیک میشه.
    اگه نظری و انتقادی هست, پروفایل من به روی همه بازه.
    ممنون.:aiwan_light_thank_you2:
    .....................................................

    مرد سری به اختصار تکان داد و با لبخند محوی گفت:
    -حالا که اینجوره, بگو شاید بتونم کمکت کنم.
    امیلی حالت چهره ی مرد را ارزیابی کرد. نیمی از درونش میگفت که به او اعتماد کند و نیمی دیگر مخالف این کار بود.
    بالاخره دل را به دریا زد. حداقل آن این بود که از شر مرد خلاص میشد و علاوه بر آن, پرسیدن چنین سوالی در آن مکان, شک برانگیز نبود.
    نگاهی به افراد اطرافش انداخت. جرئه ای درگر نوشید و سرش را کمی نزدیک صورت مرد کرد:
    -دنبال یکی از اونام...... دنبال یه تارتارینم.
    سپس به سرعت به چهره ی مرد نگاه کرد. هیچ تغییری احساس نکرد و حدسش تقریبا درست بود. بدون اینکه فرد متوجه شود, دستش را به حالت آماده بر روی دسته ی چرمین شمشیر گذاشت.
    مرد مانند امیلی, نگاهش را دورتادور سالن چرخاند و گفت:
    -خیلی پر دل و جرئتی! هیچ فکر کردی اگه من یه تارتارین بودم چه بلایی سرت میاوردم یا اگه به دامشون بیوفتی, احتمال زنده بودنت زیر صفره؟ درحالیکه....
    سپس به دست راست امیلی نگاه کرد و ادامه داد:
    -حلقه ی جادو هم نداری.
    امیلی پوزخندی زد و آتش انتقام در دلش شعله ور تر شد.
    -اونقدری بهشون بدهکارم که منو زنده نگه دارن! نیازی به حلقه ندارم.
    نمیدانست که مرد در عمق چشمانش چه دیده است ولی هر چه که بود, به ظاهر او را راضی کرده بود. شاید آن نگاه, همان نگاه انتقام آمیـ*ـزش بود.
    -خیل خب دختر... حالا دنبال کدومشونی؟
    امیلی چشمانش را کمی تنگ کرد و گفت:
    -البته باید قبل داد و ستد یه صحبت هایی بشه! تو برای چی داری به من کمک میکنی؟
    مرد لحظه ای مکث کرد و بعد با پوزخند گفت:
    -اونا بیشتر از اونچه که فکرشو بکنی به من بدهکارن...
    سپس کامل به سمت امیلی چرخید و گفت:
    -خب ... حالامیگی دنبال کدومشونی؟
    امیلی نوشیدنی را تا آخر سر کشید و لحظه ای مکث کرد. فضای مهمانخانه گرم بود و میدانست که قاقم بیچاره درحال عذاب است و این را از تکان خوردن های خفیفش دریافته بود.
    لبه های شنلش را کمی از فاصله داد و گفت:
    -دنبال اولیورم. فکر کنم تو هم بشناسیش.
    مرد بعد از چند لحظه, با بدجنسی لبخند عمیقی زد و گفت:
    -خوب میدونم کجاست!

    ****

    امیلی بر روی تخت به پهلو چرخید و نگاهش را از
    گِرِک که حالا در میان کپه ی ملحفه خوابیده بود,گرفت. حلقه ی جادو را با سر انگشتانش لمس کرد و حرف های مرد غریبه را به یاد آورد. مردی که تا لحظه ی آخر از معرفی خود سر باز میزد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    حالا هدف را خیلی نزدیک تر احساس میکرد... خیلی شفاف تر... جایی مثل چهار اتاق آن طرف تر!
    دوباره به پهلوی دیگر چرخید و به هلال نامتقارن ماه خیره شد. مرد گفته بود که نزدیک به بیست نفر از تارتارین ها در همین مهمانخانه حضور دارند و سی نفر دیگر نیز در جنگل اطراف تالاب پرسه میزنند.
    با دست, گردنبند سارا را در دست به بازی گرفت و سعی کرد تا افکار را سامان دهد. حالا وقت اجرای نقشه ی بعدی بود!

    *****

    دستانش را در زیر دستکش سرخ رنگ از پوست مار پنهان کرده بود و با تامل, مشغول نوشیدن قهوه بود. مهمانخانه در آن روز, تقریبا خالی بود و همین عجبیب به نظر می آمد. هر از چند گاهی مرد مهمانخانه دار, با بی حوصلگی به لیوان نیمه خالی اش نگاه میکرد و دوباره به سر کار خود برمی گشت. این رفتارش عجیب بود.
    امیلی باقی قهوه را به یک باره فرو برد و از روی چهارپایه برخواست. مرد با چشمانی درشت شده و براق, به سرعت به سمتش چرخید و گفت:
    -میخوای اتاق رو تحویل بدی؟
    امیلی پوزخندی زد و بیست سکه ی نقره با ضرب شبدر در کف دست مرد گذاشت. سپس با صدای نجوا گونه گفت:
    -آره ولی قبلش یه کاری دارم.... میتونی بیای محوطه پشت اصطبل؟
    مرد با نگاهی طماع و حیرت زده, چشم از سکه های برداشت و مادامی که آنها را در جیب شلوار نسبتا کثیفش میریخت, با لبخندی کریه گفت:
    -البته دوشیزه!
    سپس به دنبال امیلی از مهمانخانه خارج شد. امیلی نگاهی به آسمان گرفته و سفید رنگ بالای سرشان انداخت. بازدمش را بیرون فرستاد و بینی اش را بالا کشید, به حتم آن شب, شبی برفی خواهد بود.
    چشم از ابر های متراکم و کبود گرفت و به سمت مرد برگشت.
    -خب ....... هر سوالی که ازت میپرسم رو جواب میدی. فکر میکنم اونقدر حماقت کردی که اینجوری با رفتارت خودت رو لو بدی و به علاوه ی کودن بودنت, فهمیده باشی که از کجا میام.
    حالا بگو..... افراد اولیور توی کدوم اتاق ها ساکنن؟
    لبخند مرد به یکباره خشکید و با چشمان از حدقه بیرون زده و دودو زن به امیلی خیره شد. امیلی خنجر نقره اش را بیرون کشید و مرد را به سمت دیوار پشتی هل داد. به سرعت پلک زدن , طناب های چرمی در هوا ظاهر شدند و دستان مرد را به پشت بستند. امیلی حلقه ی زنگار گرفته و
    قُر شده را از انگشت مرد بیرون کشید , خنجر را در زیر گلوی مرد گذاشت و از بین دندان هایش گفت:
    -فکر میکنم اونقدر زندگیت رو سپری کردی که حالا بخوای برای
    مُردن آماده بشی...
    سپس فشار خفیفی به خنجر داد. مرد با ترس دهان خشک شده اش را به هم زد و گفت:
    -باشه... باشه. میگم.... فقط کاری با من نداشته باش. خودت که میدونی... اونا با زور هر چی رو که بخوان بدست میارن... منم نمیتونستم مانع اومدنشون بشم. خب... خب...
    -فقط جواب منو بده.
    -باشه باشه... چهارتاشون تو اتاق انتهایی طبقه اول, شش نفرشون تو دو تا اتاق هم طبقه ی تو... خود اصله کاری اتاق بین اون دوتاس... ده نفر بقیه هم اتاق ندارن ولی توی مهمونخونه در حال رفت وآمدن... هیچ جوره نمیتونی گیرش بندازی. آدمای زیادی قبل تو خواستن این کارو بکنن و همشون
    مُردن.خودت رو نجات بده... برگرد.
    سپس نگاه لرزانش را بین دو گوی درخشانی که از آن, شراره های خشم می تراوید انداخت.
    امیلی بی تعلل خنجر را در پهلوی مرد فرو کرد و به سختی او را به درون اتاقک پشت اصطبل کشید. بوی گند مردابی که از دهان مرد متصاعد میشد, به هر نادانی مفهوم را میرساند.... او یکی از تارتارین ها بود.
    زیر لب ورد را بر زبان آورد و دستش را بر روی لکه های گندآب ریخته شده بر روی چمن گرفت.
    -
    اِلیمِنت.
    سیاهی گندآب به سرعت از بین رفت و اثری باقی نماند.
    امیلی نگاهش را به سمت پنجره ی اتاق گرفت که در پشت شیشه, گِرِک منتظر علامت بود.
    سرش را تکان داد و بلافاصله پنجره گشوده شد. گِرِک با چابکی از میان الوارهای نامیزانِ بدنه ی ساختمان پایین آمد و به سرعت در میان بوته های خشک شده ی تمشک ناپدید شد.
    امیلی افسار سوئیفت را گرفت و با چابکی سوار شد. دستش را بالا گرفت و گوی نورانی را به هوا فرستاد. سپس افسار را به راست کشید و کمی جلو رفت و چند متر از مهمانخانه فاصله گرفت. افسار را دوباره چرخاند و دو دستش را به سمت ساختمان گرفت. چشمانش را تنگ کرد و با نگاه کینه توزانه, ورد را بلند بر زبان آورد.
    -ایندی
    سِلیبِل.
    فریاد برخواسته از حنجره, به یکباره سکوت اطراف را شکست و تا فرسخ ها دورتر منتشر شد. موج نامرئی و قوی, از کف دو دست امیلی خارج شد و در زمین فرو رفت. حالا تارتارین ها دیگر نمیتوانستند تا خود را غیب کنند.
    با پیچیده شدن فریاد جادو در محوطه, تارتارین ها مانند موریانه از مهمانخانه خارج شدند و همزمان, مایکل و شارون, سوار بر اسب, در پشت امیلی گارد گرفتند.
    امیلی نگاهش را بین افراد سیاهپوش چرخاند. سپس بلند فریاد زد:
    -اولیور.... اینجا آخر کاره..... راه فرار نداری. اگه فکر میکنی که واقعا شکست ناپذیری, بیا و دلیرانه بجنگ. اون وقته که معلوم میشه کی برنده س.
    با خاتمه یافتن فریاد امیلی, چند نفر از تارتارین ها بلند پوزخند زدند. امیلی به سرعت نگاهش را چرخاند و چند دقیقه بعد, جنازه ی پنج تارتارین به زمین افتاد. چند نفر از آنها نگاهی به یکدیگر انداخت وبا نگرانی قدمی به عقب رفتند.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    در مهمانخانه باز شد و فردی سیاهپوش خارج شد. چند قدم جلوتر آمد و کلاه شنلش را عقب زد.... مردی با چهره ای آفتاب سوخته و چند جای زخم عمیق... چشمانی وحشی و لبانی باریک.
    با نمایان شدن چهره ای که امیلی حدس میزد به حتم اولیور است, سکوت فضا را در بر گرفت. بلافاصله , همزمان با نگاه مرگبار امیلی, حفاظ نامرئی در برابر اولیور ایجاد شد و مانع از نفوذ قدرت امیلی شد. مرد, با چشمان تیره و پوست بی روح خود, سه فرد مقابل را از نظر گذراند و گفت:
    -تو کی هستی؟...... بذار ببینم....
    امیلی جوشش نفرت را به خوبی در درون خود احساس میکرد و شاید این حس, در وجود مایکل و شارون هم بوجود آمده بود.... شاید بیشتر از آن.
    مایکل ضربه ای به پهلوی اسب زد و شارون نیز با او همراه شد. حالا سه فرد در یک خط بودند.
    مایکل-منو یادت می یاد؟ من همونی ام که پدرت باعث شد تا از کاخ فرارکنم و والدینم دق کنند و خواهرم دیوانه بشه.
    اولیور پوزخندی زد و به تمسخر گفت:
    -آها! سلام مایکل! حالت چطوره؟ راستی از خواهرت چه خبر؟ فکر کنم این اواخر به گوشم خورده که گمشده... یه دیوانه ی مجنون که سر به بیابون گذاشته و معلوم نیست کدوم گوری رفته!
    و این خنده های جنون آمیز اولیور بود که در فضا طنین می انداخت و همراهانش همراهی میکردند.
    سپس رو کرد به شارون و گفت:
    -هی عزیزم! زخمات التیام یافتن؟ آخه میدونی, جادوی مادرم خیلی قویه... بعد از اربـاب, اون قوی ترین جادوگره...
    سپس نگاهش را به سمت امیلی سوق داد و گفت:
    -ولی فکر نکنم کسی جسارت من رو داشته باشه... کسی که بتونه ملکه سارا, یک جنگجوی قدرتمند رو از بین ببره....... مطمئنا کشتن من کار آسونی نیست.
    رنگ نگاه اولیور, خصومت را به سمتشان هدف گرفته بود.
    -شما انقدر احمقین که به سادگی تو دام اربابم افتادین. اربـاب هیچ وقت یاران وفادارش رو طرد نمیکنه.
    بلافاصله, صدای سم چندین اسب از پشت سر, به حواس امیلی اخطار داد..................
    آنها به دام افتاده بودند.
    امیلی احساس کرد که خشم مانند صاعقه بر جانش زده شد. بی مهابا دستش را بلند کرد و سریع تر از عکس العمل تارتارین ها فریاد کشید:
    -فراگ
    مِنسی یوس.
    موج طلایی رنگ بزرگ, به سمت مهمانخانه و جایی که اولیور ایستاده بود, نشانه رفت و در کسری از ثانیه, انفجار, فضا را غبار آلود و ویران کرد.
    سه فرد از فرصت استفاده کردند و حرکت کردند. مایکل فریاد زد:
    -همه باهم امیلی! یادت باشه...
    امیلی نگاه خشمگین و درنده اش را به مایکل دوخت. سپس با فریاد تایید کرد و سه سوار از یکدیگر جدا شدند.
    امیلی میتوانست صدای سم اسبان را در پشت سرش به خوبی بشنود که وحشیانه در پی او بودند.
    امیلی با پاشنه ضربه ی محکم تری به سوئیفت زد و گفت:
    -سریع تر... بجنب.
    نفرین ها مدام به سمت سوئیفت و امیلی روانه می شدند و امیلی با مهارت از میان آنها عبور میکرد.
    در هیاهوی پیچیده شدن باد در گوش, تنها یک چیز در گوش امیلی زنگ میزد... گریه های کتی به هنگام خاکسپاری والدینشان.
    با فریادی از نزدیکی اش, سرش را چرخاند و سواری دیگر را دید که به او نزدیک تر است...
    -مراقب باش!
    نگاه امیلی بر روی نفرین ارغوانی رنگ ثابت ماند که مستقیم به سمتش جهش کرده بود که ناگهان, نوری زرد گوی ارغوانی را در هوا پوچ کرد.....
    با قلب کوبنده به ناجی اش خیره شد و در حرکات مداوم و چشمان تنگ شده, توانست چهره ی مرد را تشخیص دهد... او همان مرد غریبه ی مهمانخانه بود.
    مرد افسار را به سمت امیلی چرخاند و نگاهش به پشت سرشان کرد. با مهارت چند نفرین را از مسیر خارج کرد و رو به امیلی فریاد زد:
    -برو... من جلوشونو میگیرم....
    نگاهش را به مسیر دوخت , با عصبانیت ضربه ای دیگر به سوئیفت زد و همچو باد از تارتارین ها فاصله گرفت.
    چند دقیقه بعد به محل طعمه نزدیک شدند و در نهایت, امیلی در میان مه غلیظ, ناپدید شد و تارتارین ها را به خطا, درون محوطه ی مه آلود کشاند. دقایقی نگذشته بود که فریاد نیک و همراهانش و صدای سم اسبها, در فضا طنین انداز شد و جنگ در گرفت.

    " برای وریردین."
    اینبار غبار برخواسته از زمین بود که دید را تضعیف میکرد. شیردال ها از بالای سر مهاجمین حمله میکردند و امیلی زوزه و خرناس گرگینه ها را می شنید که به سمت تارتارین ها حمله میکردند و امیلی نمیدانست که کدامشان مایکل است.
    امیلی شمشیرش را بیرون کشید و به سمت اولین تارتارین نشانه رفت. جنگیدن سخت تر از آن بود که فکرش را میکرد ولی نیروی انتقام مادرش, همه ی این سستی ها را کنار میزد.
    شمشیر را که نمیدانست تا آن موقع, بدن چند تارتارین را دریده بود, با تمام قدرت در پهلوی مهاجم فرو کرد و بیرون کشید. با صورت آلوده به قطرات گندآب, نگاهی به میدان جنگ انداخت. افراد بی رحمانه درگیر مبارزه بودند و عده ای از اسپای ها جان سپرده بودند. امیلی نگاهش را به سمتی دیگر چرخاند. بالاخره توانست اولیور را بیابد که با نیک مشغول نبرد بود.
    در میان چکاچاک شمشیر ها, خود را به دو مبارز رساند و جنگ سه تنه در گرفت.
    امیلی در کسری از ثانیه, نگاهی به نیک انداخت که چند جای صورتش چاک برداشته بود و از زخم ساعدش خون جاری بود.
    به سرعت نیک را هدف گرفت و فریاد زد:
    -
    آناستِی ژیا.
    نیک لحظه ای بی حرکت ماند و بعد, بیهوش از اسب به پایین افتاد. اولیور دهنه ی افسار را رو به امیلی گرداند و با تمسخر فریاد زد:
    -میتونست ناجی تو باشه... ولی اگه انقدر برای مرگ مشتاقی, پس بگیر....
    امیلی شمشیر را با دو دست گرفت و ضربه ای به سوئیفت زد. دو مبارز شمشیر های آخته را به سمت یکدیگر نشانه رفتند که یکی از شمشیر ها به هدفش رسید. فریاد امیلی و اولیور , در فضا طنین انداز شد.
    با دست راست افسار را گرفت و نگاهی به بازوی چپ انداخت. زخمی عمیق و درد آور, درست در نزدیکی کتفش, ایجاد شده بود.
    به سمت اولیور برگشت و متعجب به او خیره شد که با اخم, کتف غرق در مایع سیاهرنگ چپش را در دست گرفته است.
    اولیور به پهلوی اسب کوفت و به سمت امیلی تازید. امیلی که هنوز در شوک اصابت قبلی بود, تنها توانست در لحظه ی حساس, خودش را به عقب خم کند و به همین دلیل, شمشیر نشانه رفته, به هنگام فرود قسمت کوچکی از پای امیلی را درید.
    همزمان, فریاد اولیور به هوا برخواست. امیلی دهانه ی اسب را چرخاند و با نگاه نامیزان سعی کرد تا با دقت به اولیور نگاه کند... یک چیز این میان عجیب بود و امیلی این رابـ ـطه را دریافت.
    هر جراحتی که اولیور باعث شده بود, بر سر خودش نیز آمده بود.
    گویی اولیور نیز از این اتفاق با خبر شد, چراکه با تعلل افسار را کشید و اسب را متوقف کرد. نگاهی به زخم پای خود و امیلی انداخت و نگاه نگرانش را به شمشیر در دست انداخت.
    امیلی در هیاهوی جنگ, فقط یک صدا را می شنید... صدایی گویی از درونش و یا ماوراﺀ... صدایی که میگفت:
    "هیچکس نمیتونه به تو آسیب بزنه."
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    امیلی فک هایش را بر روی هم قفل کرد و دسته ی شمشیر را محکم تر گرفت. ضربه ای به سوئیفت زد و همزمان که اولیور به خود بیاید, شلاق سیاهرنگ در هوا باز شد و دور تیغه ی خونین شمشیر اولیور پیچید. در هوا چرخ خورد و دو متر آنطرف تر بر روی زمین افتاد و همزمان, امیلی حداقل فاصله را با اسب اولیور ایجاد کرد. آخرین نگاه مرگ آورش را به چشمان ترسان اولیور دوخت و در نهایت, برق شمشیر امیلی, در چشمان اولیور منعکس شد.
    در کسری از ثانیه, سری غرق در گندآبه, در هوا چرخ خورد و بر روی زمین افتاد و سوار بی سر, از اسب به خاک افتاد.
    گویی هیاهو به یک باره فروکش کرد و فریاد امیلی,
    رَساتر از هر صدایی به گوش همگان رسید:
    -اولیور
    مُرد.... فرمانده اتون کشته شده.
    به سرعت, اصوات بالا گرفت و عده ای از سواران سیاهپوش به سمت جنگل گریختند. چند فرد باقی مانده, با تمام قدرت با مایکل و شارون درگیر شدند که درنهایت, مغلوب و شکست خورده, به خاک افتادند.
    درست در زمانی که همه تصور میکردند همه ی تارتارین ها کشته شدند, گوی نورانی , از کف دست یکی از آنان خارج شد و آخرین رمق باقی مانده در جان تارتارین را گرفت..... و این امیلی بود که فریاد زد:
    -نه!
    ولی دیگر دیر شده بود و پیام به سرعت از مهلکه گریخته بود.
    مایکل فریاد زد:
    -عجله کنید... از اینجا برین, اونا بزودی میان....
    شارون به سمت بدن بیهوش نیک رفت و با جادو آن را بر پشت اسب خود نشاند. سپس به دنبال اسپای ها به سمت جنگل تاخت و اسب نیک با سرعت در پی شان روان شد. امیلی از اسب پایین پرید و به سمت جنازه ی اولیور رفت. انگشتر نقره را از انگشت اشاره بیرون کشید و کف دستش را به سمت جنازه گرفت. گوی سرخ, خارج شد و حاله ای نورانی بر روی جنازه ایجاد کرد.
    امیلی نگاهش را با نفرت از جنازه گرفت و به سرعت بر اسب پرید که در همین هنگام, توانست سواران سیاهپوش را که به میدان خالی جنگ می تازیدند, ببیند.
    افسار را به سمت جنگل کشید و به سرعت تاخت. چند لحظه نگذشته بود که فریاد زنی در فضا طنین انداز شد.
    بی اختیار, لبخندی خبیثانه بر لبهای امیلی نشست و سرعتش را بیشتر کرد ولی عده ای از آنان به دنبالشان آمده بودند.

    حالا امیلی میتوانست اسب کهربایی شارون را ببیند که ده متر جلوتر, از میان درختان در هم تنیده عبور میکرد.
    حالا سواران مهاجم را خیلی نزدیک تر از قبل احساس میکرد.
    سرعتش را بیشتر کرد تا خود را نزدیک شارون برساند. نگاهی به عقب انداخت. عاقبت, مایکل را در سمت چپ و دورتر از مهاجمان دید.
    افسار را بیشتر فشرد و دوباره به رو به رو نگاه کرد. رو به راست نگاهش را بین درختان گره دار چرخاند تا بالاخره توانست موقعیت اسب زرد را شناسایی کند. با صدای بلند به یکباره فریاد زد:
    -سریع برو... مایکل نزدیکه, ما جلوشون رو میگیریم.
    و اسب زرد همراه با دوسوارش به سمت مخالف پیچید و دور شد. ذهن امیلی به سمت چند شب قبل رفت... شب فرار با نیک... او این صحنه را دیده بود.
    افسار را کشید و در جهت روبروی مایکل دور زد. حالا تارتارین ها را در حلقه ی دایره ای به دام انداخته بودند.
    امیلی و مایکل شمشیر هایشان را با قدرت بیرون کشیدند و با فریاد به سمت مهاجمان حمله کردند.
    از میان برداشتن شش تارتارین کار چندان سختی نبود ولی بلافاصله, مهاجمان جدیدی به آنها ملحق شدند.
    مایکل فریاد زد:
    -دریاچه.... باید به دریاچه برسیم.
    و امیلی سخن جیکوب را به یادآورد که :"هیچ دشمنی نمیتونه از رودخانه ی لوسید عبور کنه."
    پس قاعدتا, دریاچه که سرچشمه ی لوسید بود, محافظشان به شمار میرفت.
    امیلی و مایکل به سرعت افسار را کشیدند و به سمت کوالی تاختند. حالا دیگر امیلی سرمای استخوان سوز را حس نمیکرد و فقط بر روی مقصد تمرکز کرده بود.
    کلاه شنلش را به سر کشید و مسیرش را از مایکل جدا کرد.
    تقریبا ساعاتی بود که بر پشت سویفت میتاخت و دستانش از نگه داشتن مداوم افسار, به زق زق افتاده بود. اما در نهایت خستگی, بالاخره توانست آبیِ زلال دریاچه را در تلالوی خورشید غروب تشخیص دهد.
    نگاهش را به پشت سر دوخت. مهاجمان خیلی عقب تر از او بودند.
    خود را به حاشیه دریاچه رساند و از اسب پایین پرید. صدای مایکل باعث شد تا راهش را پیدا کند.
    -از این طرف.
    امیلی به سمت مایکل چرخید که در کنار کشتی کوچکی, منتظر ایستاده بود.
    افسار را کشید و دوان دوان به سمت اسکله ی موقت رفت. با کمک مایکل, سوئیفت را به داخل کشتی برد و کشتی بلافاصله حرکت کرد. مایکل تخته های قطور برای عبور را به درون آب انداخت و کنار امیلی ایستاد. امیلی افسار را محکم در دست نگه داشته بود و به تارتارین ها که در آن سوی دریاچه گیر افتاده بودند خیره شد.
    آنها نجات یافته بودند.
    در بالای صخره های سخت و سنگی, مرد نگاه سبز تنگ شده اش را از کشتی گرفت و با لبخندی رضایت مند, الماس انگشترش را لمس کرد و به سمت پایین کوه به راه افتاد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    فصل سی و ششم ( دوست)

    امیلی نگاهش را بین الوار های اتاقک گرفت و به شارون که در گوشه ای زانو زده بود و مشغول مداوای ساتیر مجروح بود انداخت. نگاهی به بقیه افراد کرد.
    دو زن و یک مرد غریبه هم که قبل از ورود به جزیره ی شمالی با آنها هماهنگ شده بود, مشغول رسیدگی به افراد بودند. مینوتور ها با آن هیکل عظیم و شاخ های قدرتمند, کمترین آسیب را دیده بودند و اسپای های کوچک, برخی سالم و برخی مجروح بودند.
    امیلی چشم از نیک بیهوش در کنار اتاقک گرفت و شنلش را از تن خارج کرد. به سمت کوتوله ی زخمی شده رفت که خون از پیشانی اش روان بود و بر روی ریش انبوهش می چکید.
    زانو زد و سعی کرد تا موهای خشک شده را از زخم جدا کند. دستش را بر روی زخم گرفت و جادو را بر زبان آورد تا از خونریزی جلوگیری کند.
    مایکل نیز به آنها پیوست تا سریع تر مجروحان را سامان دهند.
    شارون با ساعدش, عرق پیشانی خونی اش را پاک کرد و نگاهش بر روی کتف امیلی خشک شد. با چشمان درشت شده,به سمت امیلی رفت و سعی کرد تا در تکان خوردن های کشتی, تعادلش را حفظ کند.
    دست امیلی را از روی پارچه ی سفید که مشغول بستن به دور مچ ببر بود, برداشت و با بهت گفت:
    -امیلی... کتفت.
    امیلی که در فکر مرد غریبه بود و نمیدانست که در جنگ چه بلایی بر سرش آمده, با بی قیدی اخمی کرد و کارش را ادامه داد.
    -میدونم.
    شارون بی مقدمه, یقه ی پاره شده ی لباس امیلی را از هم فاصله داد و نگاهی به زخم عمیق انداخت که هنوز مقداری خونریزی داشت.
    -باید رسیدگی بشه... ممکنه نفرین شده باشه..
    امیلی به سمت ساتیر کناری خم شد و دست شارون را پس زد. سپس به بررسی جراحت ساتیر پرداخت.
    -نشده, اگه نفرین شده بود, تا الان دووم نمی آوردم.
    -ولی خونریزی داری و همینطور پات.
    سپس نگاهش را به بریدگی ران امیلی انداخت.
    امیلی نفس کلافه ای کشید و از درد, اخم محوی کرد. با آستین, عرق شقیقه اش را پاک کرد و مختصر گفت:
    -من خوبم. بهتره به چند نفر باقی مونده برسی, ممکنه زخمشون عفونت کنه.
    شارون نفس کلافه ای کشید و جوری که امیلی بشنود, کله شقی نثارش کرد.
    همان لحظه, نیک کم کم به هوش آمد و در جایش,گیج و مبهوت نشست. نگاه نامیزانش را به افراد انداخت و با گیجی گفت:
    -چه خبر شده؟!

    *****

    مایکل گره ای دیگر به پارچه زد و یقه ی لباس امیلی را مرتب کرد. نگاهی به زخم بسته شده ی پایش انداخت و گفت:
    -تا چند روز دیگه خوب میشه.
    امیلی لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
    -برام مهم نیست.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    مایکل, پرسشگر به امیلی نگاه کرد که امیلی اضافه کرد:
    -همه چیز دیگه تموم شده... اون
    مُرده مایکل.
    مایکل در کنار امیلی نشست , دستانش را از سرما به زیر بغـ*ـل برد و به جریان آب که سکوت شب را میشکست, نگاه کرد.
    -ولی لیزا دست از سرت بر نمیداره. برای چی پیغام مرگ گذاشتی؟ حالا اون میدونه که تو اولیور رو
    کُشتی.
    امیلی, نگاه درخشانش را به آسمان تیره روشن و گرفته از ابرهای برفی انداخت و جواب داد:
    -خواه یا ناخواه می فهمید. میخواستم بدونه که همه مثل هم نیستن. اینکه من به راحتی از خون مادرم نمیگذرم.
    مایکل خواست چیزی بگوید که منصرف شد. امیلی از جایش برخواست و نگاهی به اتاقک کشتی انداخت که صدای شادی و خنده از آن به گوش میرسید. دستی به شانه ی مایکل کوفت, چشمانش را با حالت بامزه ای تاب داد و گفت:
    -بیا بریم داخل. هوا خیلی سرده.... افراد برام جشن گرفتن!
    مایکل بی صدا خندید ....
    -تولدت مبارک امیلی! فکر کنم انتقام خون ملکه بهترین هدیه ای بود که میتونستی به خودت بدی!
    امیلی خندید و همراه مایکل داخل اتاقک شد.

    ******

    امیلی افسار سوئیفت را گرفت و به سمت مایکل برگشت. نگاهی به پشت سر مایکل که افراد در شش متر , دورتر مشغول پیاده شدن بودند, انداخت و گفت:
    -ببین مایکل, هیچ کسی از برگشتنت ناراحت نمیشه... چه بسا ممکنه خوشحال هم بشن.
    مایکل با لبخندی پدرانه, دستی به بازوی امیلی کوفت و گفت:
    -نگران من نباش, دیگه از این بدتر که نمیتونم بشم؟ من همیشه هستم... اگه مشکلی پیش اومد, خودم رو میرسونم.
    سپس آرام امیلی را در آغـ*ـوش گرفت. مایکل نگاهی به ماه انداخت که تنها سه شب با کامل شدن فاصله داشت.
    نگاه کهربایی اش را به دو گوی نقره ای داد و گفت:
    -باید عجله کنم. نمیخوام به مردم آسیب برسونم...... سه شب دیگه, ماه کامله.
    امیلی بازدم مغمومش را بیرون فرستاد و سری به تفهیم تکان داد. مایکل لبخندی دیگر زد و به سرعت به سمت علفزار دوید.
    امیلی چشم از مسیر دور شدن مایکل برداشت و به نزد نیک و شارون برگشت. اسپای ها به سرعت رفته بودند و امیلی نگران جراحت هایشان بود.
    نیک سرش را به سمت گوی نورانی که با خروش به سمتشان می آمد, گرفت و زیر لب گفت:
    -اوه, خدای من!
    گوی با رسیدن به امیلی, توقف کرد و صدای عصبانی و خشمگین ادوارد در گوشش طنین انداخت.

    -"امیلی... هرجا که هستی, فورا برمیگردی به کاخ. مهمانان دیروز رسیدن در حالیکه شاهزاده ی خاندان جونز نبوده. این آخرین اخطاره... اگر تا دو روز دیگه برنگردی, گارد سلطنتی رو میفرستم تا دنبالت بگردن."
    گوی در هوا پوچ شد و امیلی نفسش را که از فریاد ادوارد حبس کرده بود, خارج کرد و باعث شد تا توده ی سفید بزرگی, همچون دود پیپ از دهانش خارج شود.
    نیک با اخم گفت:
    -پیام از کی بود؟ چی گفت؟
    امیلی لحظه ای نگاه خصمانه اش را به نیک انداخت. دلش میخواست تا با ناخن های انگشتانش, گردن او را تا حد ممکن بفشارد. مطمئن بود که اگر به او خبر را بگوید, همان لحظه امیلی را مجبور میکند تا خود را در کاخ ظاهر کند.
    امیلی با بی اهمیتی گفت:
    -ادوارد, گفت که خودم رو برای خوش آمد گویی به مهمان ها برسونم.
    نیک زین اسبش را مرتب کرد و گفت:
    -درست میگه.
    امیلی تای ابرویش را بالا داد و به شارون که تا آن لحظه در سکوت به مشاجره شان نگاه میکرد گفت:
    -حالا که همه چیز تموم شده, دلم میخواد بازم از اون دم کرده های آویشن الین بخورم.
    سپس بر پشت سوئیفت سوار شد و به سرعت به سمت قبیله تاخت.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    فصل سی و هفتم (اخطار)

    نگاهش را که در اثر سوار کاری, بالا و پایین میرفت, به شارون دوخت. میتوانست خوشحالی را در چهره اش مشاهده کند.
    نگاهش را به مقابل انداخت که نیک جلوتر, سوار بر اسبش میتازید. چقدر خوشحال بود که از این پس شارون را در کنار خود می بیند..... به عنوان محافظ کتی. البته این تنها بهانه ای بود تا نیک, الین را راضی کند. ولی شارون آن را جدی گرفته بود و میگفت که دوست دارد برای دلیلی به کاخ برود.
    امیلی افسارش را محکم تر گرفت و سرعتش را بیشتر کرد. حالا که به کاخ برمی گشتند, دلتنگی اش را خیلی بیشتر احساس میکرد. نگاهی به ابرهای گرفته ی آسمان انداخت که دانه های ریز برف, آهسته درحال باریدن بود.
    نیک با دیدن امیلی که به تاخت, پیش میرفت, فریاد کشید:
    -امیلی آهسته برو, زخمت هنوز بازه.
    امیلی بی توجه به درد کتفش که کمی بیشتر شده بود, سرعتش را حفظ کرد. نمیتوانست اشتیاقش را برای بازگشت به نزد کتی پنهان کند. همینطور بازگشت به نزد پادشاه و ملکه, مارگارت و کتی وحتی سالی, با آن پای سیب های خوش طعمش.
    با نیروی جادو, سرعت سوئیفت کاسته شد و سوئیفت, شیهه ای از عصبانیت کشید.
    نیک و شارون خود را به دو سمت امیلی رساندند و نیک گفت:
    -تا دو هفته حق اسب سواری نداری!
    -ولی...
    -من استادتم و باید از دستورم اطاعت کنی.
    امیلی از حرص پوفی کشید و فکر کرد که شاید رز یا جیمز اسبشان را به او قرض دهند. حتی نمیتوانست روزی را بدون گذراند با سوئیفت بگذراند.
    -اسب هیچ کس هم به تو داده نمیشه!
    امیلی با چشمان درشت شده گفت:
    -گاهی اوقات احساس میکنم که جیمز هستی و میتونی ذهن افراد رو بخونی.
    نیک خندید و گفت:
    -نه ولی میتونم حدس بزنم به چی فکر میکنی.
    امیلی از حرص بازدم گرمش را به درون هوای سرد و یخ زده فوت کرد و کلاه شنلش را جلوتر کشید.

    *****

    تقریبا در نزدیکی دهکده بودند که امیلی احساس کرد فضا به یکباره غرق در سکوت شد. موجی در بدنش فرو رفت و مثل شوک, باعث شد تا تکانی بخورد. در حالیکه مسخ شده بود, صدایی در گوشش جان گرفت.... صدایی سرد و خشن.

    -"تو خیلی شجاعی... خیلی بیشتر از اونچه که فکر میکردم, قوی تر هستی. ولی بدون... این نبرد هنوز تموم نشده. خوب مراقب باش چون من عقب نمی کشم. مرگ عزیزانت, کمترین کاریه که انجام میدم. من تک تک شما رو میکشم و به سرزمینم برمیگردم. من برمیگردم... من برمیگردم..............."
    و جمله ی آخر, تا زمان از بین رفتنش مدام در گوشش می پیچید.
    به یکباره صدای طبیعت به حالت اول بازگشت. حالا میتوانست صدای برخورد نعل اسبها با سنگفرش دهکده را بشنود و هیاهوی مردمی که برای امور روزانه در مسیر در حال رفت و آمد بودند.
    بدنش از شوک پیام, دچار لرز خفیفی شده بود. دهانش خشک شده بود و چشمانش بی اراده و بی جهت در کره می چرخید و چقدر خوب بود که کلاه شنل تا بینی اش کشیده شده بود. امیلی افسار را کشید و باعث شد تا سوئیفت بر روی دو پای عقب بایستد. اسب را کنترل کرد که شارون و نیک به سمتش برگشتند. حتی نفهمید که چطور ده متر از آنها عقب افتاده بود.
    نیک نزدیک شد و گفت:
    -حالت خوبه امیلی؟
    امیلی نفسهای گرم و لرزانش را بیرون فرستاد. دهانش را به هم زد و رو به شارون گفت:
    -بیا بریم سمت رودخونه. نیک تو برو و اطلاع بده که برگشتیم.
    نیک تایید کرد و افسار را گرفت. امیلی بند چرمین را به راست کشید و گفت:
    -برو سمت رودخونه سوئیفت.
    اسب, بی مقدمه, به سرعت به سمت رودخانه ی لوسید تاخت و امیلی, شارون را که پرسید چه شده, بی جواب گذاشت.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا