کامل شده رمان سلحشور( بازگشت وارث) | *نونا جون* کاربر انجمن

وقایع این رمان رو دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت

فصل سی و یکم ( قاتل)

با نوک چوب ضربه ای به چوب درون آتش زد و آن را جابه جا کرد. میتوانست ناآرامی نامحسوس در شارون را حس کند که شاید به خاطر نشستن در کنار امیلی بود.
با صدای آرام و مهربان گفت:
-چند سالته... شارون؟
دختر با چشمان سیاه و درشت شده به سرعت سرش را بلند کرد. نگاهش را چند لحظه بین دو گوی نقره ای چرخاند و عاقبت در لحظه ای که میخواست پاسخ دهد، صدای نیک از پشت سر مانع شد.
-بفرمایید، اینم چای داغ!
امیلی چینی به گوشه ی لبش داد و در دل تشری به بی موقع بودن کارهای نیک زد.
نیک دو لیوان نسبتا بزرگ فلزی را که چندان صیقلی نبودند و در بعضی نقاط فرو رفتگی داشت را به دستشان داد. امیلی چوب را رها کرد و دسته ی نسبتا داغ را گرفت. بلافاصله زیر لب گفت:
-
سِلی شِن.
بلافاصله از داغی لیوان فلزی کاسته شد و گرمای مطبوعی جای آن را گرفت. به خود می بالید که در اوقات بیکاری کتاب های اوراد قدیمی را خوانده بود، هرچند که یاد گرفتن این دسته از جادو ها در نظر دیوید وقت کشی به حساب می آمد.
بوی مطبوع آویشن وارد بینی اش شد و با لـ*ـذت بو کشید. چای مورد علاقه سارا...
جرئه ای را نوشید که نیک گفت:
-بهتری شارون؟
دختر سری تکان داد و لیوان را تا قوز بینی اش بالا برد. امیلی لیوان را پایین آورد و گفت :
-نگفتی؟
نیک متعجب گفت:
-چی رو نگفتم؟
امیلی چشم غره ای به نیک رفت و به سمت شارون خم شد.
-قطعا از من بزرگتری... فکر میکنم بیست و سه یا بیست و چهار سالت باشه.... درسته؟!
شارون نیم نگاهی به نیک انداخت که نیک زودتر گفت:
-درسته... پنج سال از تو بزرگت...
امیلی با حرص به نیک نگاه کرد و گفت:
-فکر میکنم الین گفت که کارت داره نیک!
نیک اهمی کرد و به سرعت بلند شد.
-خب.. من میرم.. شب به خیر همه.
شارون بی صدا و آرام خندید و دوباره مشغول نوشیدن چای شد. امیلی به عادت همیشگی ادوارد، لیوان را با آهستگی حول محوری دایره مانند چرخاند.
-من نوزده سالمه... در واقع هفته ی دیگه نوزده ساله میشم...
شارون بی حرف لیوان را پایین آورد و با آرامش به چهره ی امیلی خیره شد. کمی بعد نگاهش به سمت حلقه ی جادو سوق یافت.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    امیلی بی توجه به نگاه جستجو گر شارون ادامه داد:
    -کاترین... خواهر کوچکمه. هشت سالشه.... ببینم، تو خواهر یا برادر داری؟
    کمی گذشت و شارون همچنان ساکت بود. در آخر امیلی با حرص گفت:
    -تو لالی؟!
    شارون با تعجب به امیلی نگاه کرد و بی مقدمه شروع کرد به خندیدن. لیوان را بر روی چمن نیمه زرد گذاشت و گفت:
    -نه! من میتونم حرف بزنم.
    امیلی از اینکه مدتی مسخره ی رفتارش شده بود، با حرص جرئه ی بزرگی از چای را به یکباره نوشید.
    -باشه... چرا عصبانی میشی؟
    امیلی بدون نگاه کردن باقی محتویات لیوان را به درون آتش ریخت. صدای فس بلند شد و دود از آتش برخاست.
    -من عصبانی نشدم.
    سپس دستانش را به چانه زد و به شعله های رقصان خیره شد.
    -منم یه برادر بزرگتر داشتم.
    امیلی با همان زاویه دید، پرسشگر به شارون خیره شد.
    -دو سال پیش، تارتارین ها کشتنشون... برادرم و پدر و مادرم.
    امیلی متحیر سر بلند کرد و به چهره ی مغموم شارون خیره شد. پس او نیز همدرد امیلی بود، هر دو از یک جهت زخم خورده بودند، با این تفاوت که شارون حالا فقط خود را داشت.
    -یعنی، تو... الان تو این قبیله تنها زندگی میکنی؟
    شارون دستانش را از سردی هوا به بغـ*ـل زد و به سمت آتش متمایل شد.
    -نه خیلی... الین و همسرش، خاله و شوهر خاله ی منن.
    امیلی با آسودگی سری تکان داد. اینبار نوبت شارون بود.
    -تونجیب زاده ای؟ برای چی با نیک به اینجا اومدین؟
    امیلی لحظه ای سردرگم، بادهان نیمه باز به شارون که منتظر جواب به او می نگریست، خیره شد. نمیدانست چطور خود را معرفی کند.
    دستان سرد و قرمز شده اش را به هم مالش داد و به سمت آتش گرفت.
    -خب.... نیک....
    اِم. چجوری بگم... نیک مربی منه!
    شارون با تعجب گفت:
    -ولی نیک مربی
    هِروهاست! ...
    بعداز چند لحظه مکث ادامه داد:
    -ببینم..... نکنه... تو یه
    هِرویی؟!
    امیلی تک خند خجولی زد و نگاهش رابه جنگل سیاه و تاریک نزدیک انداخت. شارون با ذوق خود را به سمت امیلی کشید و با چشمان درخشان گفت:
    -یعنی... یعنی تو واقعاً یکی از اونایی؟ یه نسل برتر؟
    امیلی بی حرف سر تکان داد. شارون دوباره پرسید:
    -خب، توانایی تو چیه؟
    امیلی به سمت شارون برگشت و مشغول ارزیابی ظاهر شارون شد. نمی دانست که با چه فردی هم صحبت شده یا اینکه درست است به او توانایی اش را بگوید یا نه. هر چند که جیکوب بارها به آنها تذکر داده بود تا از قدرتشان به کسی چیزی نگویند.
    مکثی کرد و در دل به جهنمی به جیکوب گفت. لحظه ای خجالت کشید که آنقدر نسبت به جیکوب بی پرواست. لبخندی زد و گفت:
    -میتونم به موجودات آسیب برسونم.
    چهره ی شارون به سرعت مانند آلوی خشک شده جمع شد.
    -
    اِم.... و این.... یعنی چی دقیقا ؟؟
    امیلی دوباره به جنگل نگاه کرد و محو تاریکی گفت :
    -آسیب زدن، کشتن....مثلا فلج کردن یه فرد. البته نه هر کسی، فقط افرادی که خودم اراده کنم.
    جمله ی آخر را به سرعت به دنبال جمله ی اول گفت. شارون لحظه ای مبهوت به امیلی خیره ماند و بعد به تفهیم سر تکان داد. امیلی با صدای زوزه ای خفیف در دوردست، تکانی خورد و به اطراف نگاه کرد. تقریبا به جز آن دو کسی در محوطه نبود.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    از جای برخاست و دستانش را در جیب فرو کرد.
    -بهتره بریم تو کلبه. دیروقته و هوا سرده. بقیه حرفا بمونه برای فردا.
    شارون با شوق سر تکان داد و بلند شد، با هم در سکوت به سمت کلبه قدم گذاشتند. در نزدیکی کلبه، نور زردی که از درز در به بیرون می تابید توجه شان را جلب کرد. امیلی فکر میکرد که تا آن موقع نیک حتما خوابیده بود. صدای گفتگوی خفیف، توجه شان را جلب کرد و بی صدا و پاورچین پاورچین به سمت ضلع دیگر کلبه رفتند. امیلی به شارون نگاه کرد و به او اشاره کرد تا خم شوند. شارون تایید کرد و بی صدا به زیر پنجره ی نخراشیده رفتند و بر روی چمن خشک زانو زدند. حالا در زیر پنجره ی کثیف و دود زده با تک گلدان کاکتوس, امیلی میتوانست صدای نیک را تشخیص دهد.
    -من بدون نشونی به کوالی نمیرم. اسپای ها بهم خبر دادن اون توی دهکده ی هومری مخفی شده، مهمانخانه بلک استون.
    -اما شاید اون تا الان از اونجا رفته باشه؟
    -نه,جای دیگه ای رو نداره.تارتارین ها دنبالشن.......... الین فکر میکنم اشتباه کردم, باید تنها میومدم. حالا که امیلی با شارون هم آشنا شده...
    -نه نیک. من مراقب شارون هستم، اون بچه نیست. در ضمن، فکر نمیکردم که شارون دنبال اون تارتارین باشه.
    -همین! منظور منم همینه، من باید تنها میومدم.
    -تو اصلا نباید میومدی، اونا قوی ترن. فقط میتونی خوشحال باشی که اتفاقی که برای امیلی افتاد, باعث شد تا به دریاچه نرین. همین کافی نیست؟ به نظر من بهتره برگردین. افراد زیادی تا الان دنبال اولیور رفتن. هیچ کس موفق نشده تا اون رو از بین ببره. تو هم آخرین نفر نخواهي بود. اون از افراد نشان داره.( افراد نزدیک شاه داریان دارای خنجر طلایی)
    صدای عصبانی و نسبتا بلند نیک, هر دو دختر را در جایشان میخکوب کرد و وادارشان کرد تا بیشتر در خود مچاله شوند.
    -مادر اون پدر و برادرم رو کشته! چطور توقع داری که دنبالش نباشم؟ مگه فقط من هستم؟ خانواده ی خواهرت, اونا رو که یادت نرفته؟ یادت نرفته که اون و مادرش , خانواده ی خواهرت رو کشتن.
    صدای نفس های منقطع نیک به وضوح شنیده میشد. امیلی نگاهی به شارون کرد. چهره ی گرفته اش نشان میداد که او قاتلین خانواده اش را از قبل شناخته بود و تعجبی در چهره اش مشاهده نمیشد.
    -اما نیک... فقط تو و شارون نیستین. امیلی اگه بفهمه, مطمئنا اینجا نمیمونه. هیچ فکر کردی که چرا جیکوب به امیلی چیزی نگفته؟ چون میدونه هر کسی ....
    -اون حق داره که بدونه!
    صدای بلند نیک الین را خاموش کرد. اخم های امیلی به وضوح درهم رفته بود. نگاهی به چهره ی پرسشگر شارون انداخت و شارون به ندانستن سری تکان داد. ذهنش در تلاطم یافتن پاسخی برای حرف های بی سروته آنها بود و قلبش به شدت می تپید. چه چیز از او پنهان شده بود؟ آیا چیز دیگری هم بود که جیکوب به او نگفته باشد؟
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    با آغاز جمله ی بعدی, گوش های امیلی تیز تر شدند...
    -از ماریش طرد شده. برای فرار به کوالی پناه بـرده. مرگ کمترین جزای اونه! اون باعث مرگ ملکه شده. نفرین خنجر....یادت نرفته که؟... نگهبانی که فرستاده شده بود به دنیای غبار, قبل از مرگش گفت که دیده اولیور خنجر رو فرو کرده به قلب سارا...
    چیزی مثل صدای انفجار درون امیلی منعکس شد. دهانش نیمه باز و نفس هایش منقطع شده بود. چشمهایش درشت و دودو زن, به یک نقطه خیره شده بود. دستهایش بی حس به پهلو افتادند.... دهانش خشک شده بود و به خس خس افتاده بود.
    پس برای همین نیک از او خواسته بود تا به کوالی برود.
    نوشته ی روی سنگ خاکستری با عقاب طلایی در پیش چشمانش پدیدار شد....
    آرامگاه ابدی شاه بنجامین عادل و ملکه ی جاوید, سارا...
    چیزی در درونش به جوشش درآمد, مانند جریانی قوی از عصبانیت یا شاید مثل آن. بالا و بالاتر آمد و در آخر برایش معنی پیدا کرد.... جیکوب!
    دستانش به سرعت مشت شدند و برخاست. در کسری از ثانیه, جریانی از هوای مارپیچ آبی رنگ ایجاد شد و لحظه ای بعد, شارون به نقطه ای که تا ثانیه ای پیش امیلی ایستاده بود خیره ماند. گلدان کوچک, از جریان جادوی غیب, به زمین افتاد و صدای شکستن, محل اختفای شارون را فاش کرد.
    با صدای شکستن شئی در پشت پنجره, هر دو فرد خاموش شدند. نیک دستش را مشت کرد و آرام به پنجره نزدیک شد. نگاهی به الین انداخت و به سرعت پنجره را باز کرد. چهره ی وحشت زده ی شارون, به نیک خیره ماند. با لکنت و نگاهی سردرگم بین الین و نیک, گفت:
    -امیلی.... غیب شد!
    نیک با چشمان درشت شده و نگران به سمت الین برگشت و نفسش را با صدا بیرون داد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    فصل سی و دوم ( انتقام)

    چشمانش همچو تیری رها شده اطراف را در حصار خود داشت. بی آنکه کوچکترین صدایی ایجاد کند, از آخرین پله ی خاکستری بالا رفت و نگاهش را به در سیاه رنگ چوبی انداخت. عصبانیت, باعث شد تا شلاق خود را در مشت بفشارد.
    همچنان که جلو میرفت, دستش را به سمت در گرفت. در با ضربی باز شد و تنها فرد حاضر در اتاق به سرعت سرش را بلند کرد. امیلی وارد اتاق شد و در, پشت سر او با صدای بلندی بسته شد.
    -خدای من! امیلی...
    جیکوب عینک بدون قاب خود را آرام از چشم دورکرد و بر روی کتاب باز و قطور روی میز گذاشت. از پشت میز خارج شد و به امیلی نزدیک شد. چشمانش را کمی تنگ کرد و به صورت همیشگی امیلی دقت کرد. چشمانش....
    عصبانیت, همچون بمبی آماده ی انفجار در پشت چشمهایش لانه کرده بود. در چند قدمی امیلی توقف کرد.
    -چی شده؟ این وقت شب برای چی به اینجا اومدی؟ ماموریتت...
    -تو.... یه...... خیانتکاری!
    جیکوب متعجب حرفش را خورد و به امیلی خیره شد. امیلی آهسته قدمی جلو رفت و ادامه داد:
    -برای چی نگفتی؟ فکر کردی من اونقدر بی دست و پام که نتونم تلافی کنم؟ یا نه... دلت به رحم اومده؟!
    جیکوب با سردرگمی گفت:
    -در مورد چی حرف میزنی؟ چه اتفاقی افتاده؟ نیک کجاست؟ شما باید الان در کوالی باشین. پادشاه کوالی فردا به وریردین میرسه...
    -جواب منو بده!
    فریاد امیلی در حصار دیوار های سرد و بی روح قلعه طنین انداخت. پنجره ها به یکباره باز شدند و موج باد سرد شبانه به درون اتاق را یافت.
    -چی رو تلافی کنی؟ موضوع چیه؟
    امیلی بار دیگر نزدیک شد و در چند سانتی صورت جیکوب, به چشمانش خیره ماند. با لحن خشمگین سوال جیکوب را پاسخ داد...
    -برای چی نگفتی که اولیور مادرم رو کشته؟
    جیکوب
    متحیّر به صورت امیلی خیره ماند.چند لحظه گذشت و بعد با بیرون فرستادن دم, پاسخ داد:
    -اون قویه! هیچ کس نمیتونه ...
    -هر کسی یه نقطه ضعف داره. درضمن... هیچ میدونستی نیک برای همین از من خواست تا به کوالی بریم؟ اون محل اولیور رو پیدا کرده. نگفت که اون کیه ولی فهمیدم!
    -امیلی خواهش میکنم. حالا که کار به اینجا رسیده, باید تو وریردین بمونی...... برگرد به کاخ.
    امیلی پوزخندی زد.
    -من برای پنهان شدن نیومدم.
    -اما اون و مادرش تو رو میکشن! مثل همه ی اونهایی که تا الان کشته شدن.
    -اون از ماریش طرد شده. داریان مثل یه آشغال پرتش کرده بیرون.
    -همه مثل تو سودای انتقام تو سرشون بود.
    -برای من فرقی نمیکنه!
    -ولی برای وریردین فرق داره!
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    فریاد هردو, به سرعت به خاموشی گرایید. امیلی لحظه ای متعجب به جیکوب خیره شد.
    -فکر کردی برای چی نگفتم؟ فکر کردی من دوست دارم تا اونها آزادانه بچرخن؟ هیچ فکر کردی اونها تا به حال والدین چند
    هِرو رو کشتن؟ اگه همه مثل تو برای انتقام میرفتن, وریردین تا الان نابود میشد.
    -به جز من افراد برتر دیگه ای هم هستن.
    -شما تا ابد زنده نیستین!
    لحظه ای سکوت برقرار شد.امیلی بی قرار به جیکوب می نگریست و او درمانده به امیلی نگاه می کرد.
    -اما اون مادرم رو کشته. همینطور پدر و برادر نیک... حتی خانواده ی شارون.
    جیکوب سری به نفی تکان داد.
    -ما نباید با اونها مقابله کنیم. تارتارین ها دارن روز به روز قوی و قوی تر میشن. افراد
    متّحد با ما کمه.
    -پس برای همین... تو ما رو مثل یه زندانی تو وریر دین نگه میداری تا سرزمینت حفظ بشه؟ اینجوری؟
    -اینجا سرزمین تو هم هست.
    -نه تا وقتی که دشمنانم اون بیرون جولان میدن.
    سپس با حرص از جیکوب روی گرفت و به سمت در رفت.
    -نه امیلی!
    اما امیلی در اتاق نیمه روشن از ماه تابان, در نزدیکی در ناپدید شد.

    *****

    نگاهش را در تاریک و روشنی محوطه به چرخش درآورد. جز صدای هوهوی چند جغد در جنگل, صدای دیگری به گوش نمی رسید.
    بی صدا و محتاطانه, به سمت کلبه ی رو به رو رفت. تمام تلاشش را میکرد تا فشردن شدن چمن های نیمه خشک در زیر چکمه هایش صدایی ایجاد نکند. نگاهی به اطراف انداخت و بعد از اطمینان، خود را به زیر پنجره ی کثیف کشاند. با احتیاط سرش را بالا کشید و نگاهی به درون کلبه انداخت. چقدر دوست داشت تا آن لحظه رزالین در کنار او بود تا بگوید که در تاریکی کلبه چه می بیند.
    با شنیدن صدایی در آن سو ی دیگر کلبه ، به سرعت پایین رفت. خم شده بر دو زانو، آرام خود را به کنار رساند تا بتواند فرد را ببیند. با دیدن نیک که در کنار آتش ایستاده بود، نفسش را در سـ*ـینه حبس کرد و به سرعت سرش را دزدید.
    هوا سردتر از چند ساعت قبل شده بود و بخار محوی از بازدم های لرزان و منقطع اش ایجاد میشد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    آرام خم شد و آهسته به سوی دیگر کلبه حرکت کرد. تمام حواسش را به پشت سرش داده بود تا مراقب نیک باشد. سرش را برگرداند تا از موقعیت سایه ی نیک اطمینان یابد که پایش بر روی شاخه خشکی رفت و صدای شکستن، سکوت را شکست. بی حرکت و مسخ شده، پا در هوا مانده بود و میدانست نیک تا لحظاتی دیگر, برای دقایقی مأخذه اش می کند.
    دیدن سایه ی نیک و نزدیک شدن آن به سمت جایی که امیلی ایستاده بود، چند لحظه بیشتر طول نکشید که دستی جلوی دهانش را گرفت و او را به سرعت به ضلع پشتی کلبه کشاند. نفسهای ترسیده و گرم ناشناس را در کنار گوشش احساس میکرد که همانند امیلی، بی صدا و لرزان خارج می شدند.
    دوباره توسط شخص کشیده شد و به داخل کلبه ی مجاور وارد شدند. ناشناس در را بی صدا بست و امیلی را رها کرد. به محض خلاص شدن از حصار فرد، امیلی دست به سمت شلاقش برد که دست ناشناس مانع شد.
    -منم امیلی!
    با شنیدن صدای محو و لرزان شارون، آرام گرفت و با عصبانیت زمزمه کرد:
    -تو اینجا چی کار میکنی؟
    -واقعا که! اگه من نبودم نیک متوجه اومدنت می شد. از سر شب تا الان نیک مراقب اطرافه تا از اومدنت باخبر بشه. اینم مطمئنم ممکنه اونقدر خودسر باشی که بخوای خودت رو در سه متری جایی که نیک کشیکت رو میده، خودت رو ظاهر کنی!
    امیلی بازدمش را کلافه ، فوت کرد و موهای جلوی صورتش را کنار زد. هرچند چندان برایش فرقی نمیکرد. چرا که تاریکی غلیظی باعث میشد تا حتی دستان خود را نیز نبینند. امیلی خم شد تا به اطراف دست بکشد و جایی برای نشستن پیدا کند که نور ضعیف آبی رنگی از یقه اش بیرون افتاد و آویزان ماند. شارون با ترس گفت:
    -این چیه امیلی؟
    امیلی بالاخره از خالی بودن زمین زیر پایش مطمئن شد و بر روی زمین نشست. شارون نیز کورمال کورمال نزدیک شد و در مقابلش آرام گرفت.
    امیلی گردنبند سارا را در دست گرفت و نزدیکی صورتش، بالا برد. نور ضعیف آبی رنگ بر روی صورتش تابید و کمک کرد تا شارون, چهره امیلی را ببیند.
    -این گردنبند مادرمه. نمی دونم چرا ولی توی تاریکی اینجوریه.
    شارون سری تکان داد که امیلی در نور کم توانست حرکت خفیف سرش را ببیند.
    امیلی نگاهش را به دورتادور کلبه چرخاند ولی جز تاریکی چیزی ندید.
    -این کلبه برای چه کسیه؟
    شارون در تاریکی زانوانش را بغـ*ـل کرد و چانه اش را به زانو اش تکیه داد.
    -قبلا مال خانواده ی من بود ولی حالا تنها زندگی میکنم.
    امیلی سکوت کرد و چیزی نگفت. ناگهان به یاد خواسته اش افتاد. به سرعت برخاست که شارون هم بلند شد.
    -کجا میری؟!
    -من باید برم شارون.
    -نمیذارم. اگه نیک و الین بفهمن...
    امیلی کورمال کورمال بازوی شارون رو گرفت و گفت:
    -شارون من برای این برنگشتم که توی قبیله بمونم، درحالیکه اون عوضی داره اون بیرون میچرخه.
    -امیلی اون خطرناکه. تعدادشون زیاده، بدون کمک نمیتونی.....
    -اون طرد شده شارون. در ضمن، فکر میکردم تو بیشتر از برای این کار مشتاق باشی. یادت باشه اون و دوستاش خانواده های مارو از بین بردن.
    شارون لحظه ای تأمل کرد وبعد آرام گفت:

    -اما ما فقط دو نفریم.
    -اون هم کسی رو برای کمک نداره.
    -مادرش!
    -ما تنها نیستیم شارون, اسپای ها همیشه آماده اند.
    -اما اونا فقط از عالی رتبه ها دستور میگیرن.
    امیلی با هیجان زیر پوستی گفت:
    -و چقدر خوب که اونا نمی تونن از فرمان من سرپیچی کنن!
    حتی در آن تاریکی ، امیلی میتوانست برق اشتیاق در چشمان شارون را ببیند.
    شارون دست بر شانه ی امیلی گذاشت و گفت:
    -همینجا بمون, میرم وسایلت رو بیارم.
    امیلی سری تکان داد که چندان مطمئن نبود که شارون آن را دیده باشد.
    صدای جیرجیر خفیف در آمد و بعد نور مهتاب به داخل وارد شد. چند ثانیه بعد ، دوباره در بسته شد و کلبه در تاریکی مطلق فرورفت.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    فصل سی و سوم (تکاپو)

    باد شبانه در لابه لای موهای آزادش می پیچید و به بازیشان می گرفت. دقایقی بود که با خوش شانسی تمام از مهلکه ی نیک گریخته بودند و صدای سم اسب دو دختر سکوت دشت را می شکست. حالا که امیلی فکرش را می کرد، می دید که بدون کمک شارون هرگز نمی توانست اینطور راحت فرار کند. حتی اگر کسی متوجه رفتنش نیز نمی شد، نقشه ی مسیر کوالی را نداشت و چقدر خوب بود که شارون با او همراه شده بود.
    با کلافگی دست را درهوا به دور موهای پریشانش چرخ داد و موهای رها و پریشان شده ، به سرعت در پشت سرش جمع شدند. این جادو را از لیندا آموخته بود.
    چیزی در وجودش پیچو تاب میخورد. نمیدانست انتهای مسیری که در پیش گرفته ، چه میشد. ولی او از یک چیز اطمینان داشت... انتقام مادرش.
    ساعاتی بود که بی وقفه به پیش می رفتند و صدای جانوران شبانه به خاموشی می گرایید. در افق های دوردست، اشعه های کم جان سحرگاه از فراسوی بلندی ها بیرون زده بود و ندای رسیدن روز دیگر را میداد. در نور سحرگاه، امیلی میتوانست درخشش سطح آب را تشخیص دهد. درنهایت با گذراندن شبی سخت، به دریاچه رسیده بودند. میتوانست لنگر گاه ها ، قایق ها و کشتی های کوچک را تشخیص دهد که برای آغاز فعالیت به بندر دریاچه پهلو گرفته بودند. مردمانی با لباسهایی که امیلی برای اولین بار میدید، مشغول بارگیری یا تحویل بار بودند.
    شارون نگاهی گذرا به امیلی انداخت و سپس اسب را به تدریج متوقف کرد. امیلی به تبعیت از او،سوئیفت را نگه داشت و همزمان با شارون از اسب پیاده شد. کلاه شنل را جلو کشید و تا نوک بینی اش پایین آورد. شارون نزدیک شد و آهسته گفت:
    -اون مرد رو میبینی؟ اونی که کنار اسکله ، به دیرک تکیه داده...
    امیلی نگاهش را به سمت جایی که شارون گفته بود سوق داد. مردی با لباس های ژنده ، نسبتا چرک و گشاد، با آستین هایی که از تا زدن مداوم چروک شده بودند، کلاه خاکستری و پارچه ای قهوه ای که به دور کمر بسته بود ، با حالتی مرموز اطراف را زیر نظر داشت.
    امیلی آهسته سر تکان داد.
    -تنها کسی که ما رو میتونه به کوالی ببره اونه.
    -مطمئن به نظر نمیاد.
    -اونقدر خطر نداره که به خاطرش به فرد دیگه ای اعتماد کنیم. تعداد تارتارین ها خیلی زیادتر از قبل شده. به فرد دیگه ای نمیتونیم اعتماد کنیم. به جز اون، ممکنه یا تارتارین باشن یا از جاسوسای نیک.
    -باشه، بریم.
    هر دو دختر افسار اسب ها را گرفتند و به سمت اسکله حرکت کردند. افراد با بی اعتمادی به امیلی که چهره اش را مخفی کرده بود نگاه میکردند و به سرعت رد می شدند.
    با علامت شارون، امیلی افسار اسب او را گرفت و چند قدم آن طرف تر ایستاد. شارون جلو رفت و مرد ژنده پوش را متوجه خود کرد.
    مرد با دیدن شارون، از حالت وا رفته در آمد و ثابت ایستاد. امیلی از چهره ی هر دو نفر میخواند که با احتیاط گفتگو میکنند.
    دقایق به کندی میگذشت. تقریبا ربع ساعت بود که شارون مشغول مذاکره با فرد ژنده پوش بود و امیلی برای احتیاط تمام حواس خود را به کار گرفته بود و غیر از شارون، چیز دیگری حواسش را تحـریـ*ک کرده بود. میتوانست از زیر کلاه شنل، فردی بلند قامت و سیه چرده را ببیند که در سه متری او مشغول ور رفتن با نی های خشکیده کنار دریاچه بود ولی امیلی دانسته بود که هرازگاهی به امیلی و شارون نگاه میکند.
    با شنیدن صدای سوت، نگاهش را به سرعت چرخاند. شارون اشاره کرد تا به سمتشان برود. امیلی دو افسار را گرفت و آرام نزدیک شد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    حالا که در پنج قدمی فرد ژنده پوش ایستاده بود، میتوانست چهره اش را دقیق تر ببیند. چشمانی سیاه و خشن، ابروانی پرپشت که در سمت راست با اسکار زخمی که تا نزدیکی چانه اش امتداد یافته بود، منقطع شده بود. بینی استخوانی و شکسته شده ای که به دلیل قوز بزرگش، بزرگتر نشان میداد و در آخر ریش های نامرتب که دو چهارم صورتش را قاب گرفته بودند.
    -اینه؟
    شارون نگاهی به امیلی انداخت و گفت:
    -آره، گفتم که. به خاطر حادثه ای که براش پیش اومد، چهره اش یه جوری شده.... ام.... خب....
    نیم نگاهی نگران به امیلی انداخت. امیلی منظور شارون را دریافت کرد ، رویش را به سمت دیگری چرخاند و دستش را از زیر شنل به سمت صورتش گرفت.
    -
    هارچِن.
    با جاری شد ورد بر زبان امیلی، موجی گرم و نامرئی به صورتش وزید و درد یک لحظه صورتش را فرا گرفت. فقط دعا میکرد تا جادو برای ساعاتی پایدار بماند. حتی نمیدانست که تا چه مدت صورتش تغییر پیدا میکند.
    با کشیده شدن کلاه شنلش، به سرعت دست زبر و آفتاب دیده را گرفت و دست دیگرش را دور گردن مرد حلقه کرد. کلاه شنل تا نیمه بالا رفته بود و قسمتی از صورت امیلی در نور خورشید صبحگاه مشخص شد. مرد با دیدن پوستی سوخته و بریده بریده، از ترس صیحه ای کشید. امیلی با عصبانیت ، آرام گفت:
    -هیچ وقت به یک خانوم توهین نکن، بی خاصیت.
    مرد با ترس سرش را به سرعت تکان داد باعث شد تا کلاه رنگ ورو رفته بر روی سرش کج شود. شارون واسطه شد و نزدیک آمد تا امیلی را از مرد جدا کند. امیلی کلاه را دوباره پایین کشید و عقب گرد کرد.
    مرد دستی به گردنش کشید و خصمانه به امیلی نگاه کرد. شارون دست امیلی را رها کرد و قدمی جلوتر رقت.
    -کی حرکت میکنیم؟
    مرد غرید:
    -همین حالا.
    -اسب ها چی؟
    مرد تکیه اش را از دیرک برداشت و همانطور که طناب ظخیمی را از دور آن باز میکرد گفت:
    -اونها جداگانه فرستاده میشن. موقعی که به مقصد برسین، اونها اونجان.
    امیلی تکان خفیفی خورد. هیچ از فرد نامرتب و مشکوک رو به رویش اطمینان نداشت. با قدمی خود را به مرد رساند و همزمان خنجر نقره ای را بیرون کشید، در زیر گلوی مرد که ترسیده بود گذاشت و آهسته گفت:
    -اگه نباشن؟
    -م... مط... مئن باشین اونها سالم میرسن.
    امیلی سری تکان داد و عقب رفت.مرد اینبار به سرعت به سمت قایق رفت تا تجهیزات سفر را آماده کند.
    شارون کمی نزدیک شد و همانطور که به اطراف نگاه میکرد گفت:
    -خیلی تند رفتی.
    -نه، لازم بود.... هیچ اطمینانی نسبت بهش ندارم.
    -من هم همینطور ولی چاره ی دیگه ای نداریم. تنها کسی که میتونه بی صدا ما رو ببره، همینه.
    -از کجا میشناسیش؟
    -یه بار کمکم کرد. البته چون من کمکش کرده بودم.
    امیلی به تکان دادن سر اکتفا کرد.
    -باید اسبها رو به اون سمت ببرم.با کشتی میارن.
    امیلی به سمت سوئیفت برگشت و در یال های براق و سیاهش چنگ زد. آرام گردنش را نوازش کرد و گفت:
    -باید یه مدت دور باشیم. پسر خوب....
    سوئیفت شیهه ای کشید و سرش را نزدیک کلاه شنل آورد و بو کشید.
    چند دقیقه بعد، امیلی به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود.هیچ چیز در دلش احساس نمیکرد. این برای موقعیتی که داشت کمی مسخره بود. اضطراب نداشت و با آرامش به رفت و آمد افراد و بالاتر آمدن خورشید از پس کلاه نگاه میکرد. با وجود تابش انوار های خورشید، هوا هنوز هم سوز سرد و خشکی داشت.
    -باید بریم.
    امیلی تکانی خورد و از فکر درآمد. شارون از پنج متری دست تکان میداد تا به سمتش برود.
    دستش را به دور غلاف شمشیر پیچید که دستی از پشت، بازویش را گرفت.
    -نرین.
    امیلی به پشت برگشت و همان مرد سیاه پوست را دید که با اخم به قایق نگاه میکند.
    -نرین.
    امیلی لب باز کرد.
    -تو کی هستی؟
    -نرین.به اونجا نرین.
    -چی؟ ببینم... تو کی هستی؟ نکنه تو رو نیک فرستاده؟
    -نه بانو.... من تام هستم. من برای کسی کار نمیکنم. نرین.
    -برای چی؟
    -مرگ!...مرگ اونجا پرسه میزنه....
    -منظورت چیه؟
    -اونها میکشن، اسیر میکنن... اونها دشمن اند.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    سلام به همه خوانندگان عزیز سلحشور....
    hello-red-crab-emoticon.gif


    عاقا من یه تشکر جانانه داشته باشم از دیبا ،meli770 ،hasmik0069
    ،m-alizadeh، ara عزیز بابت همراهیشون که باعث میشن با انرژی بیشتری کار رو
    دنبال کنم. ممنون از همه ی شما دوستان...
    love-kiss-red-crab-emoticon.gif

    خب ..بریم ادامه...
    happy-red-crab-emoticon.gif

    ...........................................................


    چرخ دنده های ذهن امیلی به سرعت به کار افتاده بود. آن مرد چه کسی بود؟ از چه خبر داشت؟ اصلا از کجا میدانست که امیلی به کجا می رود؟
    -تو حتی نمیدونی من کی هستم. اصلا از کجا میدونی من کجا میرم؟
    مرد با چشمانی مسخ شده و از حدقه بیرون زده گفت:
    -تاج... سلطنت!... انتقام. شما برای انتقام میرین. انتقام فردی عزیز... اونها قوی ترن... رحم نمیکنن. اون مخفی شده ولی همراهان زیادی رو در اطرافش داره. ما به شما نیاز داریم. یک هرو باید از مرگ دوری کنه. مردم زنده نمی مونن....
    صدای زنی از پشت سر بلند شد و نزدیک آمد...
    -تام... تو باز فرار کردی؟
    زن که اندام فربه و کوتاهی داشت، دست تام را از دور بازوی امیلی جدا کرد.
    -منو ببخشین. نمیدونم چجوری اومده بیرون.
    سپس مرد را که با ترس به امیلی نگاه میکرد، به سمت دیگر هدایت کرد و از امیلی دور شدند. ولی گفتگوی مرد در ذهن امیلی می پیچید. آن مرد که بود؟ دیوانه؟
    نه... از نظر امیلی او دیوانه نبود. حرف هایش را با هوشیاری تمام میزد.
    با صدای شارون به سمت دریاچه برگشت و قدم هایش را تند کرد.

    *****

    با اخم هایی در هم فرو رفته، در پس کلاه، به آب مواج و تیره ی دریاچه چشم دوخته بود. بعد از گفتگو با تام، احساسی ناخوشایند و دلهره آور در جانش رخنه کرده بود و
    وادارش میکرد تا با استرس غلاف شمشیرش را فشار دهد. مانند مجسمه ای سنگی، در یک سمت قایق نشسته بود و شارون در آن طرف قایق، در مقابلش نشسته بود و با اخم به مرد ژنده پوش که امیلی نامش را "لوک احمق" شنیده بود، زل زده بود.

    لوک با نگاه هایی نگران به امیلی، مدام پارو میزد و قایق به آهستگی جلو میرفت. تقریبا ساعاتی میگذشت که از اسکله ی وریردین دور شده بودند و حالا امیلی میتوانست سیاهی خشکی را در خورشید در حال غروب مشاهده کند. چقدر خوب بود که چند تکه نان و میوه با خود آورده بود وگرنه نمیدانست گرسنگی شان را آن هم در وسط آب های سرد و عمیق دریاچه که مانند قیری روان در اطرافشان پیچ و تاب میخورد، چگونه برطرف کند.
    در نهایت، پس از یک ساعت، کناره ی قایق به اسکله ی نسبتا خالی و چوبی کوالی برخورد کرد در حالی که آفتاب رو به پنهان شدن گذاشته میگذاشت.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا