فصل سی و یکم ( قاتل)
با نوک چوب ضربه ای به چوب درون آتش زد و آن را جابه جا کرد. میتوانست ناآرامی نامحسوس در شارون را حس کند که شاید به خاطر نشستن در کنار امیلی بود.
با صدای آرام و مهربان گفت:
-چند سالته... شارون؟
دختر با چشمان سیاه و درشت شده به سرعت سرش را بلند کرد. نگاهش را چند لحظه بین دو گوی نقره ای چرخاند و عاقبت در لحظه ای که میخواست پاسخ دهد، صدای نیک از پشت سر مانع شد.
-بفرمایید، اینم چای داغ!
امیلی چینی به گوشه ی لبش داد و در دل تشری به بی موقع بودن کارهای نیک زد.
نیک دو لیوان نسبتا بزرگ فلزی را که چندان صیقلی نبودند و در بعضی نقاط فرو رفتگی داشت را به دستشان داد. امیلی چوب را رها کرد و دسته ی نسبتا داغ را گرفت. بلافاصله زیر لب گفت:
-سِلی شِن.
بلافاصله از داغی لیوان فلزی کاسته شد و گرمای مطبوعی جای آن را گرفت. به خود می بالید که در اوقات بیکاری کتاب های اوراد قدیمی را خوانده بود، هرچند که یاد گرفتن این دسته از جادو ها در نظر دیوید وقت کشی به حساب می آمد.
بوی مطبوع آویشن وارد بینی اش شد و با لـ*ـذت بو کشید. چای مورد علاقه سارا...
جرئه ای را نوشید که نیک گفت:
-بهتری شارون؟
دختر سری تکان داد و لیوان را تا قوز بینی اش بالا برد. امیلی لیوان را پایین آورد و گفت :
-نگفتی؟
نیک متعجب گفت:
-چی رو نگفتم؟
امیلی چشم غره ای به نیک رفت و به سمت شارون خم شد.
-قطعا از من بزرگتری... فکر میکنم بیست و سه یا بیست و چهار سالت باشه.... درسته؟!
شارون نیم نگاهی به نیک انداخت که نیک زودتر گفت:
-درسته... پنج سال از تو بزرگت...
امیلی با حرص به نیک نگاه کرد و گفت:
-فکر میکنم الین گفت که کارت داره نیک!
نیک اهمی کرد و به سرعت بلند شد.
-خب.. من میرم.. شب به خیر همه.
شارون بی صدا و آرام خندید و دوباره مشغول نوشیدن چای شد. امیلی به عادت همیشگی ادوارد، لیوان را با آهستگی حول محوری دایره مانند چرخاند.
-من نوزده سالمه... در واقع هفته ی دیگه نوزده ساله میشم...
شارون بی حرف لیوان را پایین آورد و با آرامش به چهره ی امیلی خیره شد. کمی بعد نگاهش به سمت حلقه ی جادو سوق یافت.
آخرین ویرایش: