امیلی با دست به سوفی اشاره کرد و گفت:
- این دوستمه؛ سوفی.
مرد با هر دوی آنها دست داد و با نگاهی متعجب به دست امیلی، عقب کشید. امیلی احساس کرد که از سردی دست او تعجب کرده است. مرد با لحن مهربانتری گفت:
- اسم من بشیره. من رو ببخشید، آخه وسط طوفان شن، شما دو تا توی مسیر افتادین!
و با تعجبِ پنهان و کنجکاوی نگاهشان کرد. امیلی با لبخند ساختگی گفت:
- از دیدنت خوشحالم بَش...
و با سختی و مشقت بالاخره توانست اسم را درست تلفظ کند:
- بشیر... خب راستش ما از گروه جدا افتادیم و یک دفعه توی طوفان شن گم شدیم.
- البته کمی بدشانسی آوردین، معمولا طوفان شن اونقدر شدید نیست که بازار رو به این وضع دربیاره؛ ولی امروز این طور شد.
امیلی لبخند کم جانی زد، نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
- حالا اگه ما رو به کنسولگری انگلستان ببری، واقعا ممنون میشم.
با رویی گشاده سر تکان داد و گفت:
- حتما؛ ولی چرا کنسولگری؟ اسم هتلی که توش اقامت دارین رو بگین.
امیلی احساس میکرد که مرد به حرفهای او شک کرده است. لبخندی زد و گفت:
- من، خب راستش زیاد با اینجا آشنا... نیستم ولی، خب هتل خیلی بزرگ و معروفیه... اسمش یادم نمیمونه، تنها همین توی ذهنم مونده!
مرد خندید و گفت:
- توی دبی هتلهای بزرگ و معروف زیاد هستن؛ ولی...
دستش را پشت کمر امیلی گذاشت و گفت:
- فکر میکنم بدونم کدوم هتل رو میگین، هرچند اگه مشکلی بود به کنسولگری انگلستان میبرمتون.
امیلی همانطور که به افراد و محیط نگاه میکرد، حرف بشیر را تایید کرد و آهسته راه افتاد. قبل از دور شدن، نگاهی به بالای سر انداخت و با دیدن قاب بزرگ چوبی شکل مغازهای در طبقهی بالا، فهمید که دروازه، آن پنجره بوده و بعد، بر روی دیرکهای چوبی و پهن پرتاب شده بودند.
سوفی هنوز دست او را گرفته بود ولی با صلابت، همچون امیلی گام برمیداشت.
نگاه امیلی بر روی غرفهها و لباسهای سنتی میچرخید و جذب تزئینات چوبی و فلزی میشد. دلهرهای ته دل امیلی تاب میخورد و آن، اختلاف زمانی با وریر دین بود هرچند که راهنما یک زمان را نشان داد.
با زیرکی گفت:
- واقعا دوستم باید تست عقلی بده، به ما گفت که لباس گرم برداریم؛ اون هم توی این هوای بهاری!
بشیر خندید و گفت:
- احتمالا با گرمای دبی آشنایی نداشته. هرچند، هوا توی این ماه توی لندن باید خیلی سرد باشه.
امیلی لبخند آسودهای زد و گفت:
- اوه، بله!
و نفس عمیقی کشید. زیر لب نزدیک گوش سوفی زمزمه کرد:
- نذار وسایل همراهت معلوم بشن.
سوفی سری تکان داد و امیلی با آسودگی نسبی، همراه بشیر قدم برداشت. هرچند زمان دقیق را نمیدانست؛ ولی حداقل معلوم بود که در کدام سرزمیناند، هرچند که تا زمانی که در دنیای غبار بود، هرگز پا به دبی نگذاشته بود.
- این دوستمه؛ سوفی.
مرد با هر دوی آنها دست داد و با نگاهی متعجب به دست امیلی، عقب کشید. امیلی احساس کرد که از سردی دست او تعجب کرده است. مرد با لحن مهربانتری گفت:
- اسم من بشیره. من رو ببخشید، آخه وسط طوفان شن، شما دو تا توی مسیر افتادین!
و با تعجبِ پنهان و کنجکاوی نگاهشان کرد. امیلی با لبخند ساختگی گفت:
- از دیدنت خوشحالم بَش...
و با سختی و مشقت بالاخره توانست اسم را درست تلفظ کند:
- بشیر... خب راستش ما از گروه جدا افتادیم و یک دفعه توی طوفان شن گم شدیم.
- البته کمی بدشانسی آوردین، معمولا طوفان شن اونقدر شدید نیست که بازار رو به این وضع دربیاره؛ ولی امروز این طور شد.
امیلی لبخند کم جانی زد، نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
- حالا اگه ما رو به کنسولگری انگلستان ببری، واقعا ممنون میشم.
با رویی گشاده سر تکان داد و گفت:
- حتما؛ ولی چرا کنسولگری؟ اسم هتلی که توش اقامت دارین رو بگین.
امیلی احساس میکرد که مرد به حرفهای او شک کرده است. لبخندی زد و گفت:
- من، خب راستش زیاد با اینجا آشنا... نیستم ولی، خب هتل خیلی بزرگ و معروفیه... اسمش یادم نمیمونه، تنها همین توی ذهنم مونده!
مرد خندید و گفت:
- توی دبی هتلهای بزرگ و معروف زیاد هستن؛ ولی...
دستش را پشت کمر امیلی گذاشت و گفت:
- فکر میکنم بدونم کدوم هتل رو میگین، هرچند اگه مشکلی بود به کنسولگری انگلستان میبرمتون.
امیلی همانطور که به افراد و محیط نگاه میکرد، حرف بشیر را تایید کرد و آهسته راه افتاد. قبل از دور شدن، نگاهی به بالای سر انداخت و با دیدن قاب بزرگ چوبی شکل مغازهای در طبقهی بالا، فهمید که دروازه، آن پنجره بوده و بعد، بر روی دیرکهای چوبی و پهن پرتاب شده بودند.
سوفی هنوز دست او را گرفته بود ولی با صلابت، همچون امیلی گام برمیداشت.
نگاه امیلی بر روی غرفهها و لباسهای سنتی میچرخید و جذب تزئینات چوبی و فلزی میشد. دلهرهای ته دل امیلی تاب میخورد و آن، اختلاف زمانی با وریر دین بود هرچند که راهنما یک زمان را نشان داد.
با زیرکی گفت:
- واقعا دوستم باید تست عقلی بده، به ما گفت که لباس گرم برداریم؛ اون هم توی این هوای بهاری!
بشیر خندید و گفت:
- احتمالا با گرمای دبی آشنایی نداشته. هرچند، هوا توی این ماه توی لندن باید خیلی سرد باشه.
امیلی لبخند آسودهای زد و گفت:
- اوه، بله!
و نفس عمیقی کشید. زیر لب نزدیک گوش سوفی زمزمه کرد:
- نذار وسایل همراهت معلوم بشن.
سوفی سری تکان داد و امیلی با آسودگی نسبی، همراه بشیر قدم برداشت. هرچند زمان دقیق را نمیدانست؛ ولی حداقل معلوم بود که در کدام سرزمیناند، هرچند که تا زمانی که در دنیای غبار بود، هرگز پا به دبی نگذاشته بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: