کامل شده رمان سلحشور (ارتش عقاب) | *نونا بانو* کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام جلد از سه گانه ی سلحشور را بیشتر دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    186
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
امیلی با دست به سوفی اشاره کرد و گفت:
- این دوستمه؛ سوفی.
مرد با هر دوی آنها دست داد و با نگاهی متعجب به دست امیلی، عقب کشید. امیلی احساس کرد که از سردی دست او تعجب کرده است. مرد با لحن مهربان‌تری گفت:
- اسم من بشیره. من رو ببخشید، آخه وسط طوفان شن، شما دو تا توی مسیر افتادین!
و با تعجبِ پنهان و کنجکاوی نگاهشان کرد. امیلی با لبخند ساختگی گفت:
- از دیدنت خوشحالم بَش...
و با سختی و مشقت بالاخره توانست اسم را درست تلفظ کند:
- بشیر... خب راستش ما از گروه جدا افتادیم و یک دفعه توی طوفان شن گم شدیم.
- البته کمی بدشانسی آوردین، معمولا طوفان شن اون‌قدر شدید نیست که بازار رو به این وضع دربیاره؛ ولی امروز این طور شد.
امیلی لبخند کم جانی زد، نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
- حالا اگه ما رو به کنسولگری انگلستان ببری، واقعا ممنون میشم.
با رویی گشاده سر تکان داد و گفت:
- حتما؛ ولی چرا کنسولگری؟ اسم هتلی که توش اقامت دارین رو بگین.
امیلی احساس می‌کرد که مرد به حرف‌های او شک کرده است. لبخندی زد و گفت:
- من، خب راستش زیاد با اینجا آشنا... نیستم ولی، خب هتل خیلی بزرگ و معروفیه... اسمش یادم نمی‌مونه، تنها همین توی ذهنم مونده!
مرد خندید و گفت:
- توی دبی هتل‌های بزرگ و معروف زیاد هستن؛ ولی...
دستش را پشت کمر امیلی گذاشت و گفت:
- فکر می‌کنم بدونم کدوم هتل رو میگین، هرچند اگه مشکلی بود به کنسولگری انگلستان می‌برمتون.
امیلی همانطور که به افراد و محیط نگاه می‌کرد، حرف بشیر را تایید کرد و آهسته راه افتاد. قبل از دور شدن، نگاهی به بالای سر انداخت و با دیدن قاب بزرگ چوبی شکل مغازه‌ای در طبقه‌ی بالا، فهمید که دروازه، آن پنجره بوده و بعد، بر روی دیرک‌های چوبی و پهن پرتاب شده بودند.
سوفی هنوز دست او را گرفته بود ولی با صلابت، همچون امیلی گام برمی‌داشت.
نگاه امیلی بر روی غرفه‌ها و لباس‌های سنتی می‌چرخید و جذب تزئینات چوبی و فلزی می‌شد. دلهره‌ای ته دل امیلی تاب می‌خورد و آن، اختلاف زمانی با وریر دین بود هرچند که راهنما یک زمان را نشان داد.
با زیرکی گفت:
- واقعا دوستم باید تست عقلی بده، به ما گفت که لباس گرم برداریم؛ اون هم توی این هوای بهاری!
بشیر خندید و گفت:
- احتمالا با گرمای دبی آشنایی نداشته. هرچند، هوا توی این ماه توی لندن باید خیلی سرد باشه.
امیلی لبخند آسوده‌ای زد و گفت:
- اوه، بله!
و نفس عمیقی کشید. زیر لب نزدیک گوش سوفی زمزمه کرد:
- نذار وسایل همراهت معلوم بشن.
سوفی سری تکان داد و امیلی با آسودگی نسبی، همراه بشیر قدم برداشت. هرچند زمان دقیق را نمی‌‌دانست؛ ولی حداقل معلوم بود که در کدام سرزمین‌اند، هرچند که تا زمانی که در دنیای غبار بود، هرگز پا به دبی نگذاشته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    بشیر آنها را به سمت جیپ کامپس قرمز رنگ هدایت کرد و سوفی، با کمک امیلی عقب نشست و با کمی ترس به دسته‌ی در اتومبیل چنگ زد. امیلی در صندلی جلو جای گرفت و همان‌طور که زوایای ماشین را بررسی می‌کرد، رو به بشیر که سوئیچ را می‌چرخاند گفت:
    - اِم...
    بشیر منتظر نگاهش کرد و امیلی ادامه داد:
    - قبل از هتل میشه بریم به فروشگاهی که بتونیم لباس‌هامون رو عوض کنیم؟
    و با شرمندگی به لباس‌هایش اشاره کرد.
    بشیر با لبخند گفت:
    - بله، حتما!
    امیلی نفس آسوده‌ای کشید و بشیر همان‌طور که از بازار خارج می‌شد با لحن دوستانه‌ای بحث را شروع کرد:
    - خب... تا اینجا از سفر به دبی لـ*ـذت بردین؟
    - خب... بله، خیلی شهر جالب و خوبیه.
    و سعی کرد تمام آنچه را که روزی در این دنیا درمورد این شهر توریستی خوانده بود به یاد بیاورد.
    - و مراکز خرید بزرگی داره!
    - خب هیچ زنی نیست که از خرید کردن لـ*ـذت نبره!
    امیلی و بشیر خندیدند؛ ولی سوفی همچنان در سکوت نشسته بود و سعی می‌کرد حیرتش را نشان ندهد ولی چشمانش درشت‌تر نشان داده می‌شد.
    بشیر با تعجب، از آینه نگاهی به سوفی انداخت و گفت:
    - حالت خوبه، سوفی؟
    سوفی چیزی نگفت ولی امیلی نگاهی به سوفی کرد و گفت:
    - اون همیشه کم حرف می‌زنه.... و باید بگم...
    با مکث ادامه داد:
    - اِم، یه جور فوبیا نسبت به اتومبیل داره!
    و بعد خنده‌ی کم جانی زد. بشیر با تعجب گفت:
    - ولی چطور؟ امروزه همه چیز با اتومبیل سروکار داره.
    - خب، اون با دوچرخه بیرون میره و اگه مسافت طولانی باشه، داروهاش رو می‌خوره!
    و نگاهی از آینه به سوفی انداخت و ادامه داد:
    - امروز قرص‌هاش رو یادش رفته!
    بشیر با تفهیم و تعجب سری تکان داد و امیلی نگاه تیزی به صفحه‌ی پخش موزیک خودرو انداخت و با دیدن ساعت ده صبح تعجب کرد؛ ولی نگرانی جایش را گرفت؛ یعنی بقیه‌ی افراد در آن لحظه کدام نقطه از دنیای غبار بودند؟
    برای شکستن سکوت پیش قدم شد و به نظر می‌رسید بشیر نیز از این هم صحبتی راضی باشد.
    - شغلتون چیه؟ خب انگلیسی رو خیلی خوب حرف می‌زنید.
    بشیر نگاهی کرد و امیلی لحظه‌ای به چشمان قهوه‌ای مهربان و موهای تیره و مرتبش خیره شد. در چند دقیقه چقدر دروغ گفته بود و چقدر عالی‌تر که داستان ساختگی‌اش، با هم جور در می‌آمد!
    - من یه تاجرم و سفرهای زیادی به اروپا و آمریکا دارم، برای همینه زبان انگلیسی رو خوب حرف می‌زنم. اتفاقا از طریق یکی از دوستانم متوجه شدم یه گروه توریست از انگلستان به هتلی که اداره می‌کنه، اومده و برای همین گفتم که شاید بدونم کدوم هتل اقامت دارین. البته توریست‌های زیادی میان ولی خب،‌ اگه اونجا هتلتون نبود، به کنسولگری می‌ریم. اسم هتلی که توش اقامت داشتین،{*}نیست؟
    امیلی با شادی بشکنی زد و گفت:
    - درسته! اسم سختی داره، یادم نمی‌مونه.
    بشیر خندید.
    - گفتن لغات عربی برای افرادی که تا به حال حتی یه کلمه‌اش رو هم نشنیدن، کار خیلی راحتی نیست.
    امیلی سری به تایید تکان داد و تا دقایقی بعد که اتومبیل در پارکینگ مرکز خرید توقف کرد، چیزی نگفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    امیلی دست سوفی را گرفت و قبل از نزدیک شدن بشیر به آنها، سریع زمزمه کرد:
    - باید یه جوری از دستش خلاص بشیم.
    سوفی دست امیلی را فشار داد که بشیر به آنها نزدیک شد و گفت:
    - بریم.
    و به سمت آسانسور‌ها رفتند و مقابل یکی از آنها ایستادند. در طول زمان بسیار کوتاهی که در آسانسور ایستاده بودند و سوفی از ترس آن وسیله‌ی عجیب که با یک دکمه آنها را بالا و پایین می‌برد، در مرز بی‌هوش شدن بود، امیلی با سوال‌های مختلف درمورد آب و هوا و وضعیت دبی، حواس بشیر را از سوفی پرت می‌کرد.
    همچنان که بشیر آنها را به سمت فروشگاه‌ها هدایت می‌کرد و سوال می‌‌پرسید، امیلی متوجه شد که سوالات او کم کم از حد توریست بودن خارج می‌شود و به ظهور ناگهانی آنها در بازار می‌رسد.
    امیلی به فروشگاه لباس‌های زنانه اشاره کرد و با لبخند گفت:
    - اون‌جا لباس‌های قشنگی داره... ما می‌ریم خرید کنیم. اگه براتون سخته، می‌تونید برید، ما با تاکسی برمی‌گردیم هتل.
    بشیر دستی به نفی تکان داد و گفت:
    - نه نه... می‌مونم... شما برید. درضمن، فکر کنم نیاز به مترجم دارین!
    امیلی لبخندی ظاهرسازی زد و به همراه سوفی و بشیر وارد فروشگاه شد. بشیر رو به فروشنده چرخید و به عربی حرف زد. امیلی حینی که چرخید تا نگاهی به لباس‌ها بیاندازد، آهسته گفت:
    - حالت خوبه؟
    سوفی با نگاهی نامطمئن به بشیر گفت:
    - آره... فقط این دنیا برام خیلی خیلی عجیبه.
    نگاهی کوتاه به بشیر انداخت و گفت:
    - تا هتل با خودمون می‌بریم..... بعدش رو می‌دونم چی‌کار کنم.
    سوفی سری تکان داد که زنی با لباس فرم با چندین لباس در دست به سمتشان آمد و با دست به در چوبی اشاره کرد. امیلی دست سوفی را گرفت و وارد اتاق بزرگ‌تر شدند؛ سالنی مزین به فرش قرمز، مبل استراحت و چندین آینه‌ی بزرگ و قدی برای پرو.
    زن لباس‌ها را به دست امیلی داد و خارج شد. امیلی چند لباس را به دست سوفی داد و به قسمتی از سالن که جدا شده بود اشاره کرد:
    - اون‌جا عوض کنیم.
    بعد از نیم ساعت امتحان لباس‌ها، امیلی بلوز حریر را بر سرشانه‌ی سوفی مرتب کرد و گفت:
    - خوب شد.
    سوفی در آینه نگاهی به خود انداخت و پاهایش را بالا آورد.
    - من نمی‌دونم این چه جور کفشیه!... پا درد گرفتم... پاشنه‌های کفش مجلسی که توی وریر دین می‌پوشیدم خیلی کوتاه‌تر بودن!
    امیلی خندید و نگاهی به کفش نیمه تابستانی او با پاشنه‌های پهن و بلند انداخت.
    - این پهن‌ترین پاشنه بود.... بهتره بریم.
    صدایش را پایین‌تر آورد و نگاهی به در انداخت.
    - خنجر.
    سوفی غلاف خنجر را زیر کمر شلوار جین برد و بلوزش را صاف کرد. امیلی خنجر را همانند او پنهان کرد و قبل از خروج گفت:
    - همه چیز رو زیر شنل مخفی کن. اگه کسی مشکوک شد، فرار می‌کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    سوفی شنل را روی وسایل در دستش کشید و خارج شدند. بشیر از روی مبل تکی برخاست و گفت:
    - لباس‌های قشنگیه.
    زن دستیار، نزدیک شد تا وسایل را از دستشان بگیرد که امیلی زودتر عقب کشید و گفت:
    - نه!... لازمشون دارم.
    و نگاهی به بشیر کرد. بشیر به زن چیزی گفت و زن با دو بگ شاپ به سمتشان آمد و بعد از تحویل، به قسمت دیگر رفت.
    امیلی و سوفی لباس‌ها و وسایل را به سرعت درونشان قرار دادند. همان لحظه صدای زنگی آمد، بشیر تلفن همراهش را از جیب خارج کرد و بیرون رفت. امیلی به سمت صندوق‌دار رفت و رسید خرید را گرفت. نگاهی به او انداخت و همانطور که سکه‌ی طلای ضرب عقاب را در دستش می‌گذاشت، خیره در چشمانش زمزمه کرد:
    - این رو می‌گیری و به کسی چیزی نمیگی و اگه کسی پرسید، میگی چیزی نمی‌دونی. خرید ما رو فراموش می‌کنی و اگه کسی در مورد این چیزی بفهمه، خودت رو از پشت بوم همینجا پرت می‌کنی پایین!
    مرد چاق، مسحور چشمان امیلی و گفته‌هایش، سری تکان داد و مخفیانه سکه را در جیب گذاشت.
    امیلی لبخندی زد و به همراه سوفی خارج شد.
    به سمت آسانسور می‌رفتند و سوفی در کنار امیلی، نگران و مضطرب بود. نگاهی کوتاه به بشیر انداخت و آهسته گفت:
    - چی شده سوفی؟
    سوفی بند پاکت بزرگ خرید را با استرس پیچاند و نگاهش را بین مردم ناآشنا چرخاند. با صدای نگران زمزمه کرد:
    - غبارهای مندیس... اطراف کل بدنش هستن!
    امیلی نگاهی به بشیر انداخت و چیزی ندید.
    زمزمه کرد:
    - شاید مشکل داره... ذهن بیشتر آدم‌های دنیای غبار پر از فکر و مشغله‌ست سوفی.
    - نه بانو، این‌بار فرق داره... غبارهای اطرافش بنفش رنگه... این یعنی اون از چیزی به شدت ترسیده و مضطربه.
    امیلی اخم ظریفی کرد و زیر چشمی به بشیر نگاهی انداخت که در سکوت کنارشان راه می‌رفت و با تلفن همراهش در حال کلنجار بود.
    - چیزی که توی فروشگاه گفتم یادت بمونه.
    سوفی سری تکان داد و با استرس قبلی وارد اتاقک ترسناک آسانسور شد.
    بعد از خروج از پارکینگ طبقاتی، بشیر با صحبت‌های متفرقه در مورد کار و فعالیت خود و شهر، امیلی را از سکوت خارج کرد و سوفی همچنان در سکوت و بدبینی به او فکر می‌کرد... حتی امیلی نیز متوجه شده بود که لحن حرف زدن بشیر کمی با مکث و تعلل است.
    امیلی مشغول نگاه کردن به اطراف بود که اتومبیل وارد فضای باز جدید شد و در دورتر از حوضی بزرگ و آبی رنگ توقف کرد.
    بشیر به سمت امیلی و سوفی چرخید و گفت:
    - بفرمایید... این هم هتل.
    امیلی لبخند تصنعی زد و گفت:
    - خیلی ممنونم بشیر... به خاطر امروز.
    بشیر خندید و هر سه پیاده شدند.
    امیلی نگاهی به محیط انداخت و سوفی بلافاصله خود را به او رساند. هر سه به سمت ورودی هتل پیش رفتند و امیلی سعی کرد تا جای ممکن درهای خروجی را در ذهن بسپارد.
    از کنار گروهی از خدمه و مسافرین گذشتند و وارد لابی شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    امیلی مستاصل نگاهی زیرکانه به بشیر انداخت؛ ولی او همچنان هم‌پای آنها می‌آمد. حالا احساس می‌کرد که حرف‌های سوفی در مورد بشیر حقیقت دارد.
    بشیر با دیدن فردی در قسمتی از لابی، با لبخند دست تکان داد و رو به امیلی گفت:
    - من دیگه میرم... از آشنایی با شما خوشحال شدم... امیدوارم سفر خوبی داشته باشین.
    امیلی با خوشرویی از او خداحافظی کرد؛ ولی سوفی تا آخرین لحظه او را با چهره‌ای عبوس بدرقه کرد.
    امیلی نگاهش را بین افراد چرخاند و سوفی گفت:
    - حالا چی؟
    امیلی نگاهی به پذیرش انداخت و به سویش حرکت کرد.
    - فعلا باید اینجا بمونیم تا بقیه رو پیدا کنیم.
    سوفی به دنبالش رفت و امیلی با لبخند نگاهی به افراد پشت کانتر مجلل و سنگی انداخت که با گروه کوچکی از مسافران مشغول بودند.
    مرد مقابلش از تلفن فارغ شد و با لبخند و با لهجه‌ی عربی انگلیسی‌اش به آن دو خوش‌آمد گفت.
    امیلی مکثی کرد، به چشمان سیاه مرد خیره شد و گفت:
    - ما یه اتاق دو تخته می‌خوایم. اسم ما رو ثبت می‌کنی و بدون خواستن مدارک شناسایی، کلید رو تحویل میدی. هزینه‌ی اقامت رو روز آخر پرداخت می‌کنیم و اگه کسی از موضوع بودن ما در این هتل چیزی بفهمه، کشته میشی.
    مرد لحظه‌ای به نقره‌ی چشمان امیلی خیره ماند و بعد، به آرامی پلک زد. چیزی را در کامپیوتر ثبت کرد و با لبخند کارت الکترونیکی قفل را به سمت امیلی گرفت.
    - بفرمایید... اتاق دو تخته‌ی لوکس و مجهز... اقامت خوبی داشته باشین.
    امیلی با لبخند آرامی کارت را گرفت. سوفی با اضطراب نگاهش را از لوستر بزرگ گرفت و گفت:
    - فکر می‌کردم از اجبار ذهنی بدتون میاد!
    امیلی نگاهی به سوفی کرد و شانه‌ای بالا انداخت. خدمه‌ای به آن‌ها نزدیک شد، به آن دو خوش‌آمد گفت و خرید‌هایشان را گرفت و آنها را به مسیر هدایت کرد.
    امیلی نگاهی به مردی که تا لحظه‌ای پیش با بشیر صحبت می‌کرد انداخت؛ ولی او آنجا تنها بود.
    نگاهش بین افراد چرخید؛ ولی در نهایت بشیر را نیافت.
    در مقابل در اتاق ایستاد و نگاهش تمامی کریدور را کاوید. کارت را به قفل زد و به سمت زن برگشت، با تشکر پاکت‌ها را گرفت و تا خارج شدن او از زاویه‌ی دید، با نگاه او را تعقیب کرد.
    در را باز کرد و وارد اتاق شدند.
    سوفی نگاه حیرت زده‌اش را به اتاق داد و بی‌حرف به سمت اتاق دیگری رفت. امیلی دستی به پیشانی کشید و پاکت‌های خرید و کلید را روی میز انداخت، نگاه کلی به اتاق کرد و به سمت بالکن بزرگ رفت.
    دستش را به حفاظ فلزی تکیه داد و نگاهی به محیط خارج انداخت... آبی فیروزه‌ای خلیج و سبزی درختان نخل روحش را آرام کرد.
    با صدای جیغ بسیار خفیف، گوش‌هایش تحـریـ*ک شد. با اخم به عقب برگشت و وارد اتاق شد...
    - سوفی؟
    در سکوت، آهسته به سمت دری که به چشمش خورد رفت. در را به یک‌باره باز کرد و نگاهش را در سرویس بهداشتی خالی چرخاند.
    برگشت و دقیق‌تر شد. صدای نفس‌های سنگین و خفه‌ای را از سوی اتاقی دیگر می‌شنید.
    خنجرش را بیرون آورد و آهسته به سمت اتاق رفت. در نیمه باز را کاملا باز کرد و حیرتش باعث شد تا اخمش باز شود.
    نگاهش به خنجر سوفی افتاد که در گوشه‌ی اتاق افتاده بود... به سمت سوفی برگشت که دستانش به پشت پیچیده بود. نگاهش از اسلحه‌ی کنار شقیقه‌ی سوفی، به انگشتر جدیدی در انگشت اشاره‌ی روی ماشه افتاد... انگشتری نقره‌ای با سنگ سیاه... چرا آن را زودتر ندیده بود؟
    اخم غلیظی بین دو پیشانی‌اش نشست و بشیر با چهره‌ای جدی و لحنی متفاوت‌تر از قبل، با کمی ته مایه‌ی نگران گفت:
    - مقدمه چینی نمی‌کنم!... تو کی هستی و برای چی به دنیای غبار اومدی؟
    امیلی ابرویش را بالا انداخت و با لحنی شیطنت‌آمیز که بیشتر خاص پیتر بود گفت:
    - مثل اینکه باید از قابلیت‌های جدیدم کم‌کم استفاده کنم!
    به سرعت به پشت بشیر رسید و سریع‌تر از عکس العمل او، با آرنج به پشت گردنش کوبید.
    بشیر بی‌هوش بر زمین افتاد و سوفی به سرعت کنار رفت. نفس نفس زد و با نگاهی ترسیده از سلاح عجیب در دست بشیر، گفت:
    - اون چه جور سلاحیه؟ اصلا ماجرای دنیای غبار رو از کجا می‌دونه؟
    امیلی اسلحه را از دست بشیر خارج کرد و خیره به نیم رخ چهره‌اش گفت:
    - من هم خیلی دلم می‌خواد بدونم این از طرف کی دنبالمون اومده؟!
    سوفی نگاهش را از امیلی به بشیر انداخت و اخم کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    ***
    فصل شصت و چهارم: جستجو
    با گیجی چشمانش را به آرامی باز کرد. هنوز دردی را در کتفش احساس می‌کرد و تشخیص داد که نشسته و چیز سفتی دور بدنش پیچیده شده است.
    با درد و اخم چشمانش را باز کرد و به سختی سرش را چرخاند. چشمانش کمی تار می‌دید و سرش کمی گیج می‌رفت؛ ولی به مرور بهتر شد.
    نگاهی به خود انداخت که بر روی صندلی چوبی نشسته بود و طناب‌های چرمین و محکم سیاه رنگ به دور بدنش تابیده شده است؛ حتی قدرت تکان خوردن هم نداشت.
    سرش را بلند کرد تا محیط را جستجو کند که با اولین حرکت، نگاهش به مقابل ثابت ماند و دهانش به حرف باز شد؛ ولی درنهایت صدایی از او برنیامد، نگاه فرد مقابلش قدرتمند‌تر بود.
    امیلی بر روی صندلی در مقابلش نشسته بود و پا روی پا انداخته، دستان قفل شده‌اش در مقابل سـ*ـینه و تحکم و برتری نگاهش، او را وادار به سکوت می‌کرد... یک جور دستور یا فرمان.
    سوفی بر روی لبه‌ی تخت نشسته بود و به او نگاه می‌کرد.
    دستانش را به آرامی در پشت تکان داد ولی بعد از زحمت، فهمید که حلقه‌اش در انگشت نیست.
    امیلی دستانش را باز کرد و بشیر توانست حلقه‌اش را بین انگشتان او ببیند که به بازی گرفته شده بود.
    امیلی حلقه را بین دو انگشتش قرار داد و جواهر را در نور گرفت. جواهر سیاه هیچ نوری را از خود عبور نداد. با صدای آرام شروع به صحبت کرد و همچنان حلقه را بین انگشتانش تاب داد، در حالیکه بشیر متوجه دو حلقه در دستان او شده بود... یکی با جواهر فیروزه‌ای شیشه‌ای و دیگری یاقوت سرخ.
    - هوم..... انگشتر جالبی به نظر میاد... ولی جالب‌تر از اون اینه که بدونم این رو از کی گرفتی؟
    بعد حالت فکر کردن به خود گرفت و گفت:
    - نه نه... بذار از اول شروع کنیم! این‌که تو دقیقا کی هستی و ما رو از کجا می‌شناسی؟
    بشیر پوزخندی زد و خیره در چشمان نقره‌ای امیلی، با وقاحت گفت:
    - من... هیچی... نمی‌دونم!
    امیلی چشمانش را تنگ کرد و با حالت متفکر گفت:
    - خب... جواب اشتباه بود!... سوال بعدی...
    بعد انگشتش را به اخطار تکان داد و گفت:
    - اوه راستی!... باید یادآوری کنم تو فقط حق داری سه بار اشتباه جواب بدی وگرنه از دور مسابقه خارج میشی!
    و بعد لبخند عمیقی به روی چهره‌ی بشیر زد. بشیر با همان لحن قبلی و کمی تمسخر جواب داد:
    - و اگه سه بار بشه چهار بار؟
    امیلی به یک‌باره با خشونت در مقابلش ایستاد و چانه‌ی بشیر را بالا گرفت تا مقابلش قرار بگیرد.
    - اون‌وقت یه دست خیلی ظریف میاد و گردنت رو با عشق می‌چرخونه!... جوری که صدای ترق شکستن استخونت رو قبل از مردن بشنوی!
    و بعد با خباثت پوزخندی زد و چشمانش را لحظه‌ای با لـ*ـذت بست:
    - و بدون این اواخر، علاقه‌ی خاصی به این کار پیدا کردم... می‌دونی؟!... اوم... صداش یه جوری مثل صدای موزیک آرامش بخش، من رو آروم می‌کنه... هـوم... سمفونی مرگ!
    بشیر آب دهانش را فرو داد، سیب گلویش در زیر دستان امیلی تکان خورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    امیلی پوزخند زد و به جای خود برگشت. پا روی پا انداخت و با آرامش اولیه ادامه داد:
    - تو کی هستی؟
    صدای بشیر حالا کمی ترسیده بود.
    - بشیر عُمَر.
    - ما رو از کجا می‌شناسی؟
    - من شما رو نمی‌شناسم.
    - به من دروغ نگو!
    فریاد امیلی با هیبت در اتاق پیچید، جوری که سوفی با ترس تکانی خورد و لب برچید.
    - قسم می‌خورم... راست میگم... من شما رو نمی‌شناسم...
    - پس از کجا می‌دونی ما از کجا اومدیم؟
    - چون دیدم وسط بازار، توی طوفان یک‌دفعه ظاهر شدین و افتادین روی سایبون غرفه... با اون لباس‌های عجیب...
    - جواب من رو ندادی؟! گفتم از کجا می‌دونی ما از دنیای غبار میایم؟دنیای غبار اسمی نیست که از دهن هر کسی خارج بشه!
    و با چشمان ریز شده به بشیر زل زد. بشیر با گلوی خشک شده، نگاه مستاصلش را بین سوفی و امیلی چرخاند و گفت:
    - من حتی نمی‌دونم شما کی هستین!... من... من از خودم دفاع کردم.
    امیلی لحظه‌ای مکث کرد. برخاست و خنجرش را از غلاف خارج کرد. بشیر همانطور که با ترس به خنجر خیره شده بود گفت:
    - ببین... من نمی‌دونم شما کی هستین و از خودم دفاع کردم... وقتی هم که گفتم دنیای غبار، فقط می‌خواستم از یه چیز مطمئن بشم... حالا فکر کنم سؤ تفاهم شده و شما هیچی از این قضیه نمی‌دونین.
    امیلی با خشونت صندلی را خم کرد و بدون اینکه کمرش را خم کند، صندلی را همراه با بشیر نشسته بر روی آن،کمی بالا آورد و طناب یکی از دستانش را باز کرد.
    بشیر با ترس به دستان امیلی نگاه کرد و گفت:
    - چطوری؟... اون... من...
    امیلی غرید:
    - دهنت رو ببند!
    سپس ساعد دست بشیر را بالا آورد و آستین لباس را بالا زد، خنجر را نزدیک برد و شکافی در ساعد ایجاد کرد. با بیرون زدن خون سرخ، نفسش را بیرون داد و خنجر را به غلاف کمرش برگرداند. دستش را کنار صورت بشیر گذاشت تا دقیق در چشمانش نگاه کند.
    - من رو ببین...
    چشمان قهوه‌ای تیره‌ی بشیر در چشمان نقره‌ای امیلی خیره شد.
    - تو کی هستی؟
    بشیر مثل بـرده‌ای بی‌اختیار جواب داد:
    - بشیر عُمَر...
    - از کجا ما رو می‌شناسی؟
    - نمی‌شناسم...
    - از دنیای غبار چی می‌دونی؟
    - هیچی.
    - دروغه!
    با خشونت، نگاهی کلی به او کرد و دستش را به سمت بدنش گرفت.
    - آنفولیکس.
    بلافاصله جیب شلوار بشیر تکان خورد و صلیبی نقره، درون زنجیر گردنبند مانند خارج شد و در هوا چرخ خورد. نیرویی در درون امیلی او را وادار کرد تا از لمس صلیب دوری کند.
    - سوفی این رو بگیر... باید ممنوعه‌های بیشتری در مورد خون آشام‌ها بدونم.
    گردنبند در هوا تاب خورد و سوفی به موقع آن را گرفت.
    - خب... حالا درست جواب بده... از دنیای غبار چی می‌دونی؟
    - دنیای غبار اینجاست... به این جهان میگن.
    - دیگه چی؟
    - دروازه‌هایی هستن که اینجا رو به جهان دیگه مرتبط می‌کنن.
    - تا به حال به اون جهان دیگه رفتی؟
    - نه... هیچ وقت.
    - برای چی اسلحه‌ات رو گذاشتی روی سر سوفی؟
    - به شما دو تا شک داشتم.
    - به چی شک داشتی؟
    - اینکه شما دشمن باشین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    امیلی مکثی کرد و لحظه‌ای خیره نگاهش کرد. در ذهن لحظه‌ای او را ساده لوح خطاب کرد و بعد آخرین سوالش را پرسید:
    - تو این حلقه رو به همراه داشتی... تو یه جادوگری؟
    - آره.
    امیلی با آسودگی سر بشیر را رها کرد و بشیر با منگی سری تکان داد. امیلی دست به کمر زد و نگاهش را بین سوفی و بشیر چرخاند.
    - مثل اینکه یه همراه داریم سوفی!
    دوباره سر جایش نشست و بشیر با اخم کمرنگ گفت:
    - تو ذهن من رو دستکاری کردی؟!
    امیلی با خونسردی جواب داد:
    - فکر کنم دیگه بدونی من چی هستم. خب، بهتره بریم سر اصل مطلب چون دوستان من وقت کمی دارن... باید سریع‌تر اون‌ها رو پیدا کنیم.
    - دوستانت؟... مگه باز هم هستین؟
    و با ترس به امیلی و سوفی نگاه کرد.امیلی همان‌طور که نقشه‌ی جهان را از روی میز برمی‌داشت تا باز کند، گفت:
    - دشمن نه... دوستان ما.
    نیم نگاه کوتاهی به بشیر انداخت و گفت:
    - در ضمن... خیلی ساده لوحی!
    بشیر با اخم گفت:
    - ببخشید؟!
    امیلی خونسرد نگاهش کرد.
    - این که از کجا فهمیدم تو جادوگر هستی و معلمت کی بوده، بمونه برای بعد... فعلا این رو توی ذهنت داشته باش که دشمن هیچ وقت به سادگی خودش رو در اختیارت نمی‌ذاره تا تو هم تفنگت رو بذاری رو شقیقه‌اش... قبل از پلک زدنت، خنجرش سـ*ـینه‌ات رو جرواجر می‌کنه!
    نفس عمیقی کشید و دستش را بر روی نقشه کشید تا صاف شود.
    - سوفی؟
    - بله بانو؟
    - بازش کن.
    سوفی با صدای نازکی تقریبا جیغ زد:
    - چی؟!
    - گفتم بازش کن... بیاین اینجا... هر دوتون.
    - ولی اون نزدیک بود من رو بکشه!
    - نگران نباش.... قابل اطمینانه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    سوفی با اخم و نگاه تنگ شده‌اش بر روی بشیر، به سمتش رفت و دستش را به سمت طناب‌های دور بدن او گرفت.
    - آنلی شِل.
    طناب‌ها از دور بدن بشیر رها شد و ناپدید گردید. بشیر با درد، مچ دستانش را ماساژ داد و سوفی با خشونت او را بلند کرد و به سمت امیلی رفتند.
    هر سه به نقشه خیره شده بودند که امیلی سر بلند کرد و به بشیر نگاه کرد.
    - تو؛ از این به بعد راهنمای ما میشی.
    بشیر با چشمان درشت شده داد زد:
    - چی؟ نه نه نه نه ن....
    - تو تنها کسی هستی که فعلا بهش اعتماد داریم.
    سوفی با غرولند گفت:
    - ولی من نه!
    - باشه. من، اعتماد دارم! بعد رو به بشیر ادامه داد:
    - باید بهمون کمک کنی تا دوستانمون رو پیدا کنیم.
    - ولی من، زندگیم اینجاست؛ نمی‌تونم اون رو رها کنم.
    - زندگی تو فعلا تو دست منه. در ضمن، یک جادوگر هیچ وقت خویشاوندانش رو رها نمی‌کنه.
    نگاه معناداری به بشیر انداخت و گفت:
    - هر جادوگری که توی دنیای غبار باشه، از نسل مردمان میدگارده.
    بشیر چند لحظه به امیلی خیره ماند و در نهایت، تسلیم شده نفسش را فوت کرد.
    - خیل خب!درسته! پدر بزرگ من اهل اسگریچ بود. اون حلقه‌ای هم که دستته، برای اونه و به من داده.
    امیلی ابرویش را بالا انداخت و حلقه را کف دست بشیر گذاشت.
    - خوب ازش استفاده کن.
    نگاهش، دوباره روی نقشه برگشت و با تأمل، در حالی‌که کشورها را از نظر می‌گذراند گفت:
    - حالا باید بقیه رو پیدا کنیم و ببینیم کدوم نقطه وارد شدن.
    دستش را بالای نقشه گرفت، در ذهن بر اسامی پیتر، لیلیان، اِدوین و روپرت تمرکز کرد و زمزمه کرد:
    - روتِرنال.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    نور آبی رنگ از کف دست امیلی خارج شد و در کاغذ نقشه فرو رفت.چند لحظه بعد، مانند مایعی روان، دو شاخه شد و بر روی نقشه حرکت کرد. لحظاتی گذشت و در نهایت، دو نقطه با حروف "پی" و "اِی" بر روی نقشه، از نور آبی رنگ مشخص شد.
    امیلی نگاهی به دو نقطه کرد و گفت:
    - اِدوین و روپرت توی برزیلن و... پیتر و لیلیان توی چین هستن!
    سوفی با تفکر گفت:
    - این‌ها اسم سرزمینن؟
    - آره.
    امیلی نقشه را تا کرد و نگاهی به هر دو انداخت.
    - باید از چین شروع کنیم، نزدیک‌تره.
    بشیر با چهره‌ای درمانده گفت:
    - یه لحظه فکر کردم گفتی چین! هوم.... چین؟
    بشیر دستی به پشت لبش کشید و با حالت نزار تک خندی زد.
    - ببین، توقع نداری که من باهاتون تا چین و برزیل بیام؟!
    امیلی لبخند آرامی زد و گفت:
    - نگران نباش، جات پیش ما امنه.
    و بعد به سمت اتاق دیگر رفت. بشیر با بهت گفت:
    - اون مگه کیه که به من دستور میده؟!
    سوفی با بدخلقی نگاهش کرد و گفت:
    - اون یکی از تاجداران سرزمین منه.
    و بعد روی صندلی نشست و بشیر را زیر نظر گرفت. بشیر با حق به جانبی گفت:
    - خب حالا هر چی! ملکه یا یه فرد عادی، اون حق نداره بهم دستور بده! من یه انسان آزادم!
    سوفی پوزخند زد و با پررویی گفت:
    - آزادیت به...!
    سپس خنجرش را برای احتیاط بیرون کشید و با قدرت به میز ضربه زد.
    بشیر به تیغه‌ی خنجر که تکان می‌خورد، نگاهی کرد و با لبخند نصفه و نیمه‌ای گفت:
    - ببین! خیلی دوست دارم که حرف من رو باور کنی و قبول کنی من برای محافظت از خودم روت اسلحه کشیدم!
    سوفی با خونسردی گفت:
    - یا دهنت رو می‌‌بندی و برای رفتن آماده میشی یا خودم با این خنجر، زبونت رو از حلقت می‌کشم بیرون!
    بشیر به تسلیم دست‌هایش را در جیب شلوارش فرو برد و گفت:
    - باشه! باشه! من که کاری ندارم؛ ولی من وسیله‌ای همراهم ندارم که آماده بشم.
    - پس یه جا بشین و این‌قدر حرف نزن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا