سلام....من یه چی بپرسم؟
دوستان مشکلی با فونت و اندازه ندارن؟..اگه مشکلی هست بگین عوض کنم. ممنون از همه....
بریم ادامه...
..........................................................................
امیلی سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت... یعنی چیز دیگری نمانده بود که بپرسد. آب دهانش را به سختی قورت داد و به بیرون نگاه کرد. خورشید در حال غروب بود.
از جایش بلند شد و با لبخند گفت:
-ممنونم ازت هلنا... هم بابت غذا و هم بابت اطلاعاتی که داشتی.
هلنا بلند شد و با عجله گفت:
-بانو امیلی... شوهرم و دخترم خیلی خوشحال میشدن اگه می موندین.
امیلی هلنا را آرام در آغـ*ـوش کشید و گفت:
-فعلا باید برم به کاخ... بازم بهتون سر میزنم... خداحافظ.
-خدانگهدار بانو.
امیلی دستی تکان داد و به سمت راه اصلی دهکده رفت. آسمان در کبودی آغاز شب, گرفته بود و تقریبا کسی از مسیر عبور نمیکرد. دستانش را درجیب سویشرتش فرو کرد و آرام به سمت تپه پیش رفت. باد ملایمی از مسیر عبور میکرد و شاخه درختان اطراف را به حرکت وا میداشت.
مشغول ارزیابی مسیر و خانه ها بود که احساس کرد که کسی در پشت سرش است.
بدون مکث, راه خود را درپیش گرفت و نگاهی به درختان تپه انداخت. با عجله به سمت تپه دوید... حالا میتوانست صدای سم اسبی را که دنبالش بود را به وضوح بشنود. دیگر خسته شده بود از اینکه همیشه کسی باید او را تعقیب کند. به همین خاطر, در لحظه ی آخر, از شاخه تنومند درخت بالای سر چسبید و برعکس به عقب تاب خورد.
تعقیب کننده با لباس و شنل بلند و زبر سیاه, شمشیر بزرگی را از زیر شنل بیرون کشید و به سمت امیلی حمله کرد.
امیلی محکم شاخه را چسبید و دوباره تاب خورد, شمشیر را بین دوپایش اسیر کرد و با پیچاندن پایش,آن را از دست مهاجم بیرون کشید و به میان درختان انداخت.
غریبه خنجر ظریفی را از غلاف خارج کرد نزدیک شد که امیلی دیگر نتوانست طاقت بیاورد و از درخت پایین افتاد.
کف دستانش در اثر فشار بر روی رده های درخت, می سوخت. به مهاجم که تنها چکمه های چرمی اش مشخص بود نگاه کرد و در حالی که عقب عقب می رفت, با قلبی که به شدت می تپید گفت:
-تو... یکی از اونایی آره؟... همون... همون سایه ها... هان؟
در نهایت پایش در چاله ی کوچکی گیر کرد و به عقب افتاد.
مرد توقف کرد و خنجر را پایین گرفت. امیلی با تعجب به او نگاه میکرد که در نهایت, غریبه کلاه شنلش را از روی سر برداشت.
مردی با موهای جوگندمی روشن که تا شانه اش می رسید و کناره های آن را پشت سر بسته بود, با صورتی آفتاب دیده و چشمان میشی و ته ریش, در لباسی که مانند بقیه افراد مجلل بود, لبخندی زد و نزدیک شد. دستش را به سمت امیلی دراز کرد و گفت:
-بعنوان یک هِروی تازه کار, خوب آمادگی دارین.
امیلی با بی اعتمادی به دست دراز شده ی مرد نگاه کرد و بدون کمک سریع از جا برخواست. نگاهی به خنجر که هنوز در دست مرد بود انداخت و گفت:
-چی از جونم میخوای؟
مرد آرام خندید و خنجر را غلاف کرد, تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
-منو ببخشین بانو, نیک اسپایک هستم... فرمانده محافظین کاخ.
سپس به سمت شمشیرش که در پای درخت کناری افتاده بود, رفت و آن را برداشت. امیلی با سرعت شاخه ی پهن شکسته ای را که در پای درخت بود را برداشت و با دودست, آن را به سمت مرد گرفت...
-من ... چرا باید به تو اعتماد کنم و حرفت رو باور کنم درحالی که تو میخواستی منو بکشی؟
مرد خندید و شمشیرش را در دسته جای داد, جلو آمد و گفت:
-من که گفتم, فرمانده نگهبانان هستم و هیچ قصدی از حمله به شما ندارم.
امیلی شانه ای بالا انداخت و به مسخره گفت:
-منم که همه میشناسن... خب که چی؟
مرد به سمت اسب قهوه ای که در کنار دیوار حفاظی کاخ استاده بود و امیلی تازه متوجه آن شد, رفت و آن را به سمت امیلی آورد...
-خب... همه چیز به این برمیگرده که شما, نوه ی بزرگ شاه ژوپیتر, حرف منو باور کنین و باهام به کاخ برگردین...
نگاهی به آسمان کرد و ادامه داد...
-داره شب میشه... ادوارد دستور داده تا قبل از اینکه پادشاه افرادی رو به دنبالتون بفرستن, شما رو برگردونم.
امیلی آب دهانش را قورت داد, مکثی کرد و با بی میلی شاخه را بر زمین انداخت...
-خیل خب.... باهات میام.فقط اگه بفهمم دروغ گفتی؟
-من همچین جسارتی نمیکنم بانو.
امیلی سرش را با غرور تکان داد و به سمت اسب رفت. نیک, دست امیلی را گرفت و کمکش کرد تا پایش را بر رکاب بگذارد و بر اسب سوار شود. امیلی آرام بند چرمی را گرفت و نیک, پیاده اسب را به سمت دروازه ورودی کاخ هدایت کرد. از نظر امیلی رفتار خودش خیلی مسخره بود ولی دست خودش نبود. با حرف هایی که از هلنا شنید, نظرش درمورد همه چیز عوض شد... درواقع حالا اطرافیان را برای پنهان کاری درک میکرد... آنها فقط برای حفاظت از او این کارها را کرده بودند در حالی که خود برایان, رز یا بقیه نیز در خطر بودند. فقط دلش درمورد واقعیت اینکه او یکی از افراد آن نسل باشد, هنوز به یقین نرسیده بود... شاید هنوز آمادگی پذیرش این واقعیت را نداشت.
دوستان مشکلی با فونت و اندازه ندارن؟..اگه مشکلی هست بگین عوض کنم. ممنون از همه....
بریم ادامه...
..........................................................................
امیلی سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت... یعنی چیز دیگری نمانده بود که بپرسد. آب دهانش را به سختی قورت داد و به بیرون نگاه کرد. خورشید در حال غروب بود.
از جایش بلند شد و با لبخند گفت:
-ممنونم ازت هلنا... هم بابت غذا و هم بابت اطلاعاتی که داشتی.
هلنا بلند شد و با عجله گفت:
-بانو امیلی... شوهرم و دخترم خیلی خوشحال میشدن اگه می موندین.
امیلی هلنا را آرام در آغـ*ـوش کشید و گفت:
-فعلا باید برم به کاخ... بازم بهتون سر میزنم... خداحافظ.
-خدانگهدار بانو.
امیلی دستی تکان داد و به سمت راه اصلی دهکده رفت. آسمان در کبودی آغاز شب, گرفته بود و تقریبا کسی از مسیر عبور نمیکرد. دستانش را درجیب سویشرتش فرو کرد و آرام به سمت تپه پیش رفت. باد ملایمی از مسیر عبور میکرد و شاخه درختان اطراف را به حرکت وا میداشت.
مشغول ارزیابی مسیر و خانه ها بود که احساس کرد که کسی در پشت سرش است.
بدون مکث, راه خود را درپیش گرفت و نگاهی به درختان تپه انداخت. با عجله به سمت تپه دوید... حالا میتوانست صدای سم اسبی را که دنبالش بود را به وضوح بشنود. دیگر خسته شده بود از اینکه همیشه کسی باید او را تعقیب کند. به همین خاطر, در لحظه ی آخر, از شاخه تنومند درخت بالای سر چسبید و برعکس به عقب تاب خورد.
تعقیب کننده با لباس و شنل بلند و زبر سیاه, شمشیر بزرگی را از زیر شنل بیرون کشید و به سمت امیلی حمله کرد.
امیلی محکم شاخه را چسبید و دوباره تاب خورد, شمشیر را بین دوپایش اسیر کرد و با پیچاندن پایش,آن را از دست مهاجم بیرون کشید و به میان درختان انداخت.
غریبه خنجر ظریفی را از غلاف خارج کرد نزدیک شد که امیلی دیگر نتوانست طاقت بیاورد و از درخت پایین افتاد.
کف دستانش در اثر فشار بر روی رده های درخت, می سوخت. به مهاجم که تنها چکمه های چرمی اش مشخص بود نگاه کرد و در حالی که عقب عقب می رفت, با قلبی که به شدت می تپید گفت:
-تو... یکی از اونایی آره؟... همون... همون سایه ها... هان؟
در نهایت پایش در چاله ی کوچکی گیر کرد و به عقب افتاد.
مرد توقف کرد و خنجر را پایین گرفت. امیلی با تعجب به او نگاه میکرد که در نهایت, غریبه کلاه شنلش را از روی سر برداشت.
مردی با موهای جوگندمی روشن که تا شانه اش می رسید و کناره های آن را پشت سر بسته بود, با صورتی آفتاب دیده و چشمان میشی و ته ریش, در لباسی که مانند بقیه افراد مجلل بود, لبخندی زد و نزدیک شد. دستش را به سمت امیلی دراز کرد و گفت:
-بعنوان یک هِروی تازه کار, خوب آمادگی دارین.
امیلی با بی اعتمادی به دست دراز شده ی مرد نگاه کرد و بدون کمک سریع از جا برخواست. نگاهی به خنجر که هنوز در دست مرد بود انداخت و گفت:
-چی از جونم میخوای؟
مرد آرام خندید و خنجر را غلاف کرد, تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
-منو ببخشین بانو, نیک اسپایک هستم... فرمانده محافظین کاخ.
سپس به سمت شمشیرش که در پای درخت کناری افتاده بود, رفت و آن را برداشت. امیلی با سرعت شاخه ی پهن شکسته ای را که در پای درخت بود را برداشت و با دودست, آن را به سمت مرد گرفت...
-من ... چرا باید به تو اعتماد کنم و حرفت رو باور کنم درحالی که تو میخواستی منو بکشی؟
مرد خندید و شمشیرش را در دسته جای داد, جلو آمد و گفت:
-من که گفتم, فرمانده نگهبانان هستم و هیچ قصدی از حمله به شما ندارم.
امیلی شانه ای بالا انداخت و به مسخره گفت:
-منم که همه میشناسن... خب که چی؟
مرد به سمت اسب قهوه ای که در کنار دیوار حفاظی کاخ استاده بود و امیلی تازه متوجه آن شد, رفت و آن را به سمت امیلی آورد...
-خب... همه چیز به این برمیگرده که شما, نوه ی بزرگ شاه ژوپیتر, حرف منو باور کنین و باهام به کاخ برگردین...
نگاهی به آسمان کرد و ادامه داد...
-داره شب میشه... ادوارد دستور داده تا قبل از اینکه پادشاه افرادی رو به دنبالتون بفرستن, شما رو برگردونم.
امیلی آب دهانش را قورت داد, مکثی کرد و با بی میلی شاخه را بر زمین انداخت...
-خیل خب.... باهات میام.فقط اگه بفهمم دروغ گفتی؟
-من همچین جسارتی نمیکنم بانو.
امیلی سرش را با غرور تکان داد و به سمت اسب رفت. نیک, دست امیلی را گرفت و کمکش کرد تا پایش را بر رکاب بگذارد و بر اسب سوار شود. امیلی آرام بند چرمی را گرفت و نیک, پیاده اسب را به سمت دروازه ورودی کاخ هدایت کرد. از نظر امیلی رفتار خودش خیلی مسخره بود ولی دست خودش نبود. با حرف هایی که از هلنا شنید, نظرش درمورد همه چیز عوض شد... درواقع حالا اطرافیان را برای پنهان کاری درک میکرد... آنها فقط برای حفاظت از او این کارها را کرده بودند در حالی که خود برایان, رز یا بقیه نیز در خطر بودند. فقط دلش درمورد واقعیت اینکه او یکی از افراد آن نسل باشد, هنوز به یقین نرسیده بود... شاید هنوز آمادگی پذیرش این واقعیت را نداشت.
آخرین ویرایش: