کامل شده رمان سلحشور( بازگشت وارث) | *نونا جون* کاربر انجمن

وقایع این رمان رو دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
سلام....من یه چی بپرسم؟
دوستان مشکلی با فونت و اندازه ندارن؟..اگه مشکلی هست بگین عوض کنم. ممنون از همه....
بریم ادامه...
..........................................................................

امیلی سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت... یعنی چیز دیگری نمانده بود که بپرسد. آب دهانش را به سختی قورت داد و به بیرون نگاه کرد. خورشید در حال غروب بود.
از جایش بلند شد و با لبخند گفت:
-ممنونم ازت هلنا... هم بابت غذا و هم بابت اطلاعاتی که داشتی.
هلنا بلند شد و با عجله گفت:
-بانو امیلی... شوهرم و دخترم خیلی خوشحال میشدن اگه می موندین.
امیلی هلنا را آرام در آغـ*ـوش کشید و گفت:
-فعلا باید برم به کاخ... بازم بهتون سر میزنم... خداحافظ.
-خدانگهدار بانو.
امیلی دستی تکان داد و به سمت راه اصلی دهکده رفت. آسمان در کبودی آغاز شب, گرفته بود و تقریبا کسی از مسیر عبور نمیکرد. دستانش را درجیب سویشرتش فرو کرد و آرام به سمت تپه پیش رفت. باد ملایمی از مسیر عبور میکرد و شاخه درختان اطراف را به حرکت وا میداشت.
مشغول ارزیابی مسیر و خانه ها بود که احساس کرد که کسی در پشت سرش است.
بدون مکث, راه خود را درپیش گرفت و نگاهی به درختان تپه انداخت. با عجله به سمت تپه دوید... حالا میتوانست صدای سم اسبی را که دنبالش بود را به وضوح بشنود. دیگر خسته شده بود از اینکه همیشه کسی باید او را تعقیب کند. به همین خاطر, در لحظه ی آخر, از شاخه تنومند درخت بالای سر چسبید و برعکس به عقب تاب خورد.
تعقیب کننده با لباس و شنل بلند و زبر سیاه, شمشیر بزرگی را از زیر شنل بیرون کشید و به سمت امیلی حمله کرد.
امیلی محکم شاخه را چسبید و دوباره تاب خورد, شمشیر را بین دوپایش اسیر کرد و با پیچاندن پایش,آن را از دست مهاجم بیرون کشید و به میان درختان انداخت.
غریبه خنجر ظریفی را از غلاف خارج کرد نزدیک شد که امیلی دیگر نتوانست طاقت بیاورد و از درخت پایین افتاد.
کف دستانش در اثر فشار بر روی رده های درخت, می سوخت. به مهاجم که تنها چکمه های چرمی اش مشخص بود نگاه کرد و در حالی که عقب عقب می رفت, با قلبی که به شدت می تپید گفت:
-تو... یکی از اونایی آره؟... همون... همون سایه ها... هان؟
در نهایت پایش در چاله ی کوچکی گیر کرد و به عقب افتاد.
مرد توقف کرد و خنجر را پایین گرفت. امیلی با تعجب به او نگاه میکرد که در نهایت, غریبه کلاه شنلش را از روی سر برداشت.
مردی با موهای جوگندمی روشن که تا شانه اش می رسید و کناره های آن را پشت سر بسته بود, با صورتی آفتاب دیده و چشمان میشی و ته ریش, در لباسی که مانند بقیه افراد مجلل بود, لبخندی زد و نزدیک شد. دستش را به سمت امیلی دراز کرد و گفت:
-بعنوان یک هِروی تازه کار, خوب آمادگی دارین.
امیلی با بی اعتمادی به دست دراز شده ی مرد نگاه کرد و بدون کمک سریع از جا برخواست. نگاهی به خنجر که هنوز در دست مرد بود انداخت و گفت:
-چی از جونم میخوای؟
مرد آرام خندید و خنجر را غلاف کرد, تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
-منو ببخشین بانو, نیک اسپایک هستم... فرمانده محافظین کاخ.
سپس به سمت شمشیرش که در پای درخت کناری افتاده بود, رفت و آن را برداشت. امیلی با سرعت شاخه ی پهن شکسته ای را که در پای درخت بود را برداشت و با دودست, آن را به سمت مرد گرفت...
-من ... چرا باید به تو اعتماد کنم و حرفت رو باور کنم درحالی که تو میخواستی منو بکشی؟
مرد خندید و شمشیرش را در دسته جای داد, جلو آمد و گفت:
-من که گفتم, فرمانده نگهبانان هستم و هیچ قصدی از حمله به شما ندارم.
امیلی شانه ای بالا انداخت و به مسخره گفت:
-منم که همه میشناسن... خب که چی؟
مرد به سمت اسب قهوه ای که در کنار دیوار حفاظی کاخ استاده بود و امیلی تازه متوجه آن شد, رفت و آن را به سمت امیلی آورد...
-خب... همه چیز به این برمیگرده که شما, نوه ی بزرگ شاه ژوپیتر, حرف منو باور کنین و باهام به کاخ برگردین...
نگاهی به آسمان کرد و ادامه داد...
-داره شب میشه... ادوارد دستور داده تا قبل از اینکه پادشاه افرادی رو به دنبالتون بفرستن, شما رو برگردونم.
امیلی آب دهانش را قورت داد, مکثی کرد و با بی میلی شاخه را بر زمین انداخت...
-خیل خب.... باهات میام.فقط اگه بفهمم دروغ گفتی؟
-من همچین جسارتی نمیکنم بانو.
امیلی سرش را با غرور تکان داد و به سمت اسب رفت. نیک, دست امیلی را گرفت و کمکش کرد تا پایش را بر رکاب بگذارد و بر اسب سوار شود. امیلی آرام بند چرمی را گرفت و نیک, پیاده اسب را به سمت دروازه ورودی کاخ هدایت کرد. از نظر امیلی رفتار خودش خیلی مسخره بود ولی دست خودش نبود. با حرف هایی که از هلنا شنید, نظرش درمورد همه چیز عوض شد... درواقع حالا اطرافیان را برای پنهان کاری درک میکرد... آنها فقط برای حفاظت از او این کارها را کرده بودند در حالی که خود برایان, رز یا بقیه نیز در خطر بودند. فقط دلش درمورد واقعیت اینکه او یکی از افراد آن نسل باشد, هنوز به یقین نرسیده بود... شاید هنوز آمادگی پذیرش این واقعیت را نداشت.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    نگاهش را به نیک انداخت که چشمش به انگشتر انگشت اشاره اش افتاد.
    -اون...
    نیک برگشت و با تعجب پرسید:
    -بله بانو؟
    -انگشترت... چرا همه از اونا دارن؟
    نیک نگاهی به انگشتر انداخت وگفت:
    -آها... بله.. این انگشتری برای افرادیه که دارای توانایی هایی برتر از افراد معمولی دارن.
    قلب امیلی بیشتر به تپش وادار شد.
    -یعنی... تو هم... یکی از اونایی؟ نسل برتر؟
    نیک خندید و دستش را به نه تکان داد...
    -نه سرورم... من هِرو نیستم. منظورم از توانایی های ذاتی مثل قدرت جادو بود... البته بیشتر افرادی که مقامی توی کاخ دارن, این ویژگی رو دارن.
    -پس به افراد نسل برتر, هِرو... میگن؟
    -ام.. بله... همینطوره.
    امیلی با خستگی, سرش را روی گردن چرخاند.
    -واقعا نمیدونم چیکار کنم. اصلا نمیدونم الان که روی اسب نشستم خوابم یا بیدار؟.... واقعا هیچ رقمه با واقعیت جور درنمیاد! بعد از هجده سال یک مرتبه ازیه جایی سردربیاری که اصلا نمیدونی کجا هست؟ یا اینکه چجوری واردش شدی؟ .... مغزم اصلا کار نمیکنه!
    نیک خندید و گفت:
    -البته من برای بار اوله که با نسل برتر زندگی میکنم. تا به حال تجربه نداشتم که ببینم افراد قبل از شما چه واکنشی از خودشون نشون میدن...
    -احتمالا برای یه مدت باید دیوونه شده باشن...شاید بدتر از اون! عجیبم نیست....در حالیکه وقتی برای بار اول به اینجا میای, اولین چیزی که باهاش روبه رو میشی, موجودات افسانه ای هستن و همه ازت توقع دارن در مقابلشون یه لبخند ژکوند بزنی و یا شاید ریلکس بگی..."اوه! تویی عزیزم! خیلی وقته ندیدمت!"
    نیک خیلی خود را آرام نگه داشت تا قهقهه نزند چرا که قیافه ی خشمگین امیلی اصلا به چهره ی یک فرد هیجان زده و شادمان شباهت نداشت!
    سپس دستش را بلند کرد و به سرباز زره پوش علامت داد تا دروازه را باز کنند. امیلی گیج به اطراف نگاه کرد... اصلا نفهمید که چطور این مسیر را طی کرده اند.
    امیلی به بالا رفتن حفاظ آهنی چشم دوخت که دونفر در آن سو,رچرخی را می چرخاندند تا حفاظ بالا رود. سپس دروازه را باز کردند تا بتوانند از آن عبور کنند.
    نیک افسار اسب را کشید و به داخل رفتند.
    کاخ در هنگام شب, هیبتی دیگر داشت. با مشعل های فروزان متعدد در نقاط مختلف برج و باروها با روشنایی هایی که از پنجره ها به بیرون می تابید, کمی ترسناک به نظر می آمد.
    نیک, اسب را به سمت ورودی دیگری برد که امیلی تا به اون موقع ندیده بود. همان موقع, برنارد با عجله به سمتشان دوید وگفت:
    -خدا روشکر... ممنون نیک. بانو خوشحالم که سلامتین, باید عجله کنید... تا موقع شام باید حاضر بشین.
    امیلی با کمک نیک از اسب پایین آمد, به سمت نیک برگشت و گفت:
    -اهم.. خب... ممنون بابت کمکت.
    نیک آرام سرش را خم کرد. برنارد ورودی را با دست نشان داد و گفت:
    -بانو بفرمایین.
    امیلی سری تکان داد و به همراه برنارد با عجله به درون کاخ رفت. با آخرین سرعتی که بود, به همراه برنارد میدوید که در نهایت, در راهرویی ایستادند. برنارد به دری سیاه رنگ که در مقابلشان قرار داشت, ضربه ای زد و همان لحظه, زنی حدودا سی ساله, در را باز کرد... با لباسی فیروزه ای تیره و همان روپوش سفید.
    -اوه... خدای من... بانو عجله کنید.
    امیلی را بی مقدمه به داخل کشاند و قبل از اینکه در را ببندد گفت:
    -ممنون برنارد... به بانو مارگارت خبر بده.
    سپس در چوبی-آهنی را بست. امیلی با حیرت به اتاقی خیره شده بود که چند خدمتکار با روپوش آبی, در آن مشغول کار بودند... اتاقی با کاغذ دیواری کرم رنگ و طرحهایی طلایی از درخت و پرنده در حاشیه ها و نزدیک بالکن و پنجره ها... تختی با تاج سلطنتی طلایی و روتختی کرم رنگ... پرده هایی شکلاتی و دیگر وسایل اتاق که سفید بودند... آینه قدی بزرگی در گوشه اتاق و دری دیگر که باز بود و دو خدمتکار مدام به آن داخل و خارج می شدند.
    زن بازکننده در, از پشت آمد و دست امیلی راکشید, او را به سمت در باز برد و گفت:
    -منو ببخشین بانو... من لیندا خدمتکار مخصوصتونم... لطفا عجله کنید... باید استحمام کنید, لباساتونو تعویض کنید و برای صرف شام به تالار غذاخوری برین.
    امیلی گیج و مسخ شده, فقط سر تکان میداد و هر کاری که لیندا میگفت را با کمک بقیه خدمتکارها انجام میداد.
    آرام وارد حوض مرمرین که لایه ای غلیظ از کف معطر بر روی آن قرار داشت, وارد شد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    آب گرم و مطبوع بود و حسی خوش آیند را به امیلی انتقال میداد. به سرعت استحمام کرد و حوله ی سفید و بسیار بزرگ را به دور خود پیچید. به اتاق آمد و نفهمید که چطور خدمتکارها او را آماده میکنند.
    نگاهی به خود در آیینه انداخت... در پیراهنی بلند و راسته از پارچه ای لطیف به رنگ آبی, با آستین های کلوش با ساق دست هایی به رنگ لباس و از جنس ساتن... یقه ای مربعی با حاشیه های نواردوزی شده که گردنبند سارا بر روی پوست سفید قفسه سـ*ـینه اش می درخشید... کمربندی پهن از یراق محکم که درون حلقه ای گره شده بود و امتداد آن تا زانو آویزان شده بود. بلندی لباس به قدری بود که حین راه رفتن پاهایش مشخص نبود و در عین حال, در زیر پایش گیر نمی کرد. موهای بلندش را مرتب شانه زده بودند و قسمتی از کناره های آن را به پشت بـرده و بافته بودند. نیم تاج طلایی با گل های بسیار ریز و تک نگینی از الماس در جلوی آن, در دور پیشانی اش می درخشید.
    لیندا بندهای لباس را از پشت کشید و محکم کرد. امیلی احساس کرد که به یکباره راه نفسش تنگ شده و هر لحظه ممکن است چشمانش بیرون بزند. لیندا دستی به لباس کشید و گفت:
    -خب... بهتره دیگه بریم.
    امیلی سری تکان داد, لبخند نصفه و نیمه ای زد و حینی که به سرعت از اتاق خارج میشد, از خدمتکارها تشکر کرد.
    به دنبال لیندا میدوید و فکر کرد که نیم تاج را چه خوب در سرش بند کرده بودند که نمی افتاد. به کفشهای جدیداش که از جنس پارچه ای به رنگ لباسش بود, نگاه کرد و همانطور که با عجله جلو میرفت گفت:
    -همیشه باید از این کفشا بپوشم؟
    لیندا نگاهی گذرا به امیلی انداخت و گفت:
    -نه بانو... این کفشها فقط برای گردش معمولی هستن... برای آموزش رزمی, چکمه می پوشین.
    امیلی با صدای نسبتا بلندی, متعجب گفت:
    -کدوم آموزش رزمی؟!
    همان لحظه جلوی دری بزرگ و قهوه ای, به همان اندازه در تالار اصلی توقف کردند و لیندا گفت:
    -بعدا براتون توضیح میدم... فعلا بفرمایین.
    امیلی سری تکان داد و نفس عمیق و پر صدایی کشید. دو تای بزرگ در ورودی را هل داد و با لبی گزیده وارد شد.
    با باز شدن درِ بزرگ, تمامی سرها به سمت او برگشت. در صدر تالار, میز بزرگ و طویلی با غذاهای رنگین قرار داده بودند که پادشاهان و ملکه ها به همراه ادوارد , مارگارت و جیکوب بر سر آن نشسته بودند و میزی دیگر در جلوی آن که بچه ها دور آن نشسته بودند و با تعجب به اونگاه می کردند. امیلی دستانش را مشت کرد تا استرس خود را کنترل کند.
    -خیل خب....فقط تمرکز کن تا نخوری زمین...آروم باش...آروم....
    لبانش را به هم فشرد , محکم و استوار بر سنگ کف تالار قدم برداشت و به جلو رفت... بدون اینکه به میز شاهزاده ها نگاهی بیندازد, در مقابل میز بزرگ ایستاد و سرش را به احترام به پایین انداخت... سرش را بلند کرد و با لبخند به شاه ژوپیتر و ملکه آنا گفت:
    -بابت تاخیرم عذر میخوام... همراه.......ام..... نیک بودم.
    پادشاه کنار شاه ژوپیتر که امیلی او را از ظاهرش و با توجه به توصیفات کتاب, شاه آلِن , پدر فلوریا, تشخیص میداد, در جایش کمی خم شد و با دست به میز شاهزاده ها اشاره کرد و با لبخند گفت:
    -خوش آمدی بانوی جوان... بهتره دیگه بنشینی.
    امیلی لبخند محوی زد و به سمت میز برگشت. نگاهی به کتی که لباسی مانند خودش پوشیده بود و شکوفه ی طلایی بر کنار موهایش میدرخشید, انداخت که تازه برای خوردن آماده میشود. راهش را کج کرد و صندلی کنار او را که کنار آیدن قرار داشت, برای نشستن انتخاب کرد.
    صندلی اش را کمی جلو کشید و نگاهی به میز رنگارنگ انداخت... چند نوع سوپ, خوراک, سالاد و دسر به همراه پنج مرغ بریان بزرگ در فواصل معین درکنار سایر غذاها چیده شده بود.
    سنگینی نگاه برایان که در صدر دیگر میز نشسته بود را برخود احساس میکرد ولی نگاهش را به سمت او نیانداخت... دلش هنوز با او صاف نشده بود و اینکه دوباره رابـ ـطه شان به حالت قبل برگردد را کمی زود میدانست. آیدن با لبخند مرموز, ظرف خوراک گوشت را به سمت امیلی گرفت و گفت:
    -بفرمایین, شاهزاده امیلی!
    امیلی نفسش را پر صدا بیرون داد و زیر چشمی به میز اعظم که همه مشغول صحبت بودند انداخت, سپس برگشت و از لای دندانهایش آهسته گفت:
    - آیدن!اصلا موقع مناسبی رو برای شوخی گیر نیاوردی چون من الان اصلا اعصاب ندارم!...
    و همانطور که چنگک را از ظرف خوراک بر میداشت تا مقداری بردارد گفت:
    -لطفا هم به دوستت برایان بگو که خواهشا با نگاهش غذا رو بهم کوفت نکنه!
    جیمز جام نوشیدنی سرخ را پایین آورد, سرش را کمی بلند کرد و بلند گفت:
    -هی برایان!غذاتو بخور...
    امیلی با حرص گفت:
    -فکر نمیکنی گوش کردن به حرفای دیگران کار بدی باشه؟
    جیمز خونسرد شانه ای بالا انداخت و جامش را نزدیک برد تا بنوشد, اما همان لحظه جام در دستش ترکید و باعث شد تا نوشیدنی سرخ رنگ, لباسش را رنگی کند. بقیه دخترها و پسرها به سمت امیلی نگاه کردند که حالا چشمانش میدرخشید. امیلی شانه ای بالا انداخت و مشغول شد.کتی همانطور که چنگالش را در نخودفرنگی فرو میکرد گفت:
    -بهتره امشب سربه سر امیلی نذارین.
    دیانا نخودی خندید و همانطور که دستمال پارچه ای را به سمت جیمز گلوله میکرد گفت:
    -صدبار بهت گفتم فالگوش نایست!
    به جز نگاه های دائم برایان و مسخره بازی های جیمز و آیدن, درکل میشد گفت که امیلی شب خوبی را گذرانده بود.
    در اتاق کتی که سه اتاق با اتاق خودش فاصله داشت را بست و به سمت اتاق خودش رفت. نگاهی به لیندا کرد و گفت:
    -لیندا... پدر و مادرم چجور آدمایی بین مردم اینجا بودن؟
    لیندا نگاهی پرمحبت به امیلی انداخت و گفت:
    -فقط میتونم بگم که وریردین هیچ وقت اونا رو فراموش نمیکنه.... مرگ اونا بی دلیل نبود بانو... اونا برای شرافت و دفاع از مردم سرزمینشون خدمت کردن... اونا هیچ وقت از اینکه ناخواسته انتخاب شدن, شکایتی نداشتن... همین اونا رو اسطوره کرد.
    امیلی نفس عمیقی کشید تا بغضش را فرو خورَد. حداقل دیگر احساس پشیمانی از آمدن به این سرزمین نمیکرد و بالعکس, تصمیم گرفته بود تا تمام توان خود را برای ثابت کردن خود به کار گیرد. دست لیندا را فشرد و گفت:
    -لیندا دیگه کاری نیست... برو استراحت کن.
    لیندا لبخندی زد و راهش را برگرداند.
    -پس, فردا صبح می بینمتنون!
    امیلی دستی برایش تکان داد و در سنگین چوبی اتاقش را باز کرد. باد ملایم, حریر سفید رنگ پرده را به رقـ*ـص درآورده بود و فضای اتاق را خنک میکرد. نگاهش به لباس صورتی تاشده ای افتاد که بر روی تخت قرار داشت و مطمئن بود که لیندا یا خدمتکار دیگری آن را آماده کرده است. به سمت میز رفت و بعد از درآوردن نیم تاج از سرش, لباسش را با لباس خواب لطیف صورتی تعویض کرد. آرام بر زیر ملحفه ضخیم خزید و چشم برهم نگذاشته, خواب او را درآغوش کشید.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    من یه چی بگم...
    دوستانی که سلحشور رو دنبال میکنن....از این به بعد روند پست گذاری خیلی خیلی ببیشتر میشه چون میخوام زودتر فصل اول رو ببندم با توجه به اینکه کنکور در پیش دارم و میخوام روی درسا تمرکز بیشتری داشته باشم....
    یه تشکری هم بکنم از آرا جان- م.علیزاده - ن. نظیمی *اگه درست نوشته باشم* بابت همراهی...
    خب...حرف بسه...بریم ادامه....
    ...........................................................................


    فصل بیست و یکم (قلعه)

    با صدایی که مرتبا اسم اورا صدا میزد, چشمانش را با کرختی باز کرد. لیندا و چند خدمتکار دیگر بالای سرش ایستاده بود و مرتبا او را صدا میزد تا از خواب بیدار کند.
    -صبح بخیر بانو.
    امیلی با چشمان پف کرده صیحه ای از ترس کشید , در جایش سیخ نشست و گفت:
    -چه خبر شده لیندا؟
    -بانو وقت صبحانه ست...درضمن دوک اسپایک گفتن که شما و بقیه شاهزادگان به محوطه پشت کاخ برید.
    -نیک؟برای چی میخواد ماروببینه؟
    -دقیق اطلاع ندارم ولی به دستور لُرد جیکوب شما رو خواسته... درضمن بعد از ملاقات با دوک اسپایک باید به قلعه برین.
    -قلعه دیگه کجاست؟
    -محل آموزشتون بانو.
    امیلی پوفی کشید و آب دهانش را قورت داد...دستش را به عادت همیشه برای توضیح دادن تکان داد و گفت:
    -ببین... من میدونم که از روی ادای احترامه.. ولی... یه لطفی در حقم بکن و برای بیدار کردنم این همه آدم بالای سرم ردیف نکن! خودت باشی کافیه.
    و از تخت پایین آمد. به سمت دری که به حمام و دستشویی منتهی می شد رفت تا صورتش را بشوید و کمی از پف چشمانش کم کند.
    -من باید اینا رو بپوشم؟!
    از حمام خارج شده بود که لباسهای در دست لیندا متعجبش کرد. به لباس های نسبتا پسرانه زرشکی, شنل نسبتا ظخیم سیاه و چکمه های بلند چرمی اشاره کرد و با صورت چروک شده گفت:
    -لیندا... فکر نمیکنی اینا لباس های پسرونه باشه؟!
    لیندا آنها را بر روی تخت قرار داد و گفت:
    -نه بانو... اینا لباس های رزمه... برای تمرینات رزمی یا موقعی که به قلعه میرین, باید این لباسهارو بپوشین تا راحت باشین.
    امیلی سری به تفهیم تکان داد و لباسهایش را پوشید. درواقع, لباسها از آنچه که فکرش را میکرد, راحتر بودند درحالی که درظاهر اینطور نشان نمیداد.
    لیندا آخرین ردیف از موهای امیلی را بافت, با روبان آن رابست وبعد از قرار دادن نیم تاج بر روی سر امیلی گفت:
    -تموم شد. حالا دیگه گرمتون نمیشه.
    -ممنون لیندا... با موهای باز نمیتونم کاری بکنم...
    پای راستش را کمی تکان داد و گفت:
    -لیندا... این چکمه ها کمی تنگه... یادت باشه اینو تعویض کنن.
    لیندا سری تکان داد و گفت:
    -یادم میمونه... حالا بهتره برین به تالار غذاخوری. بعد از صرف صبحانه, برنارد شمارو تا محوطه پشتی راهنمایی میکنن.
    امیلی دوان دوان از اتاق بیرون رفت و خود را با سرعت به تالار رساند. درواقع زندگی درکاخ درصورتی که او یکی از وُراث تاج و تخت بشمار میرفت, خیلی هم بدنبود. اما اولین چیزی که باید در دستور کار خود قرار میداد, آشنا شدن با زیر و زبر کاخ بود... از نظر او, کاخ مرمر یکی از پیچیده ترین مکانهایی بود که احتمال گم شدن درآن زیاد میرفت.
    با عجله به تالار وارد شد. از صحبت و گفتگوی بین افراد, همهمه ای در تالار پیچیده بود. در مسیر نشستن بر صندلی در کنار فلوریا, دستی برای ملکه آنا و مارگارت تکان داد و نشست. جام آب پرتقال را برداشت و بعد کمی نوشیدن آرام گفت:
    -صبح بخیر فلوریا... چه چیزی رو از دست دادم؟
    فلوریا جامش را پایین آورد و بعد از نگاهی که به برایان کرد, گفت:
    -برایان داشت درمورد تو با دیانا حرف میزد.... میگفت که امیلی خیلی داره این مسئله رو کِش میده. دیانا هم گفت روابط بین تو و امیلی به من ربطی نداره...با خودش صحبت کن.
    دست امیلی لحظه ای در هوا ماند. نگاه گذرایی به نیم تاج طلایی فلوریا که مثل دو طناب درهم تابیده بود انداخت و سرش را نزدیک تر کرد...
    -به برایان اهمیتی نمیدم... از شما دلگیر نیستم که چیزی نگفتین ولی اون حداقل میتونست یه مختصر توضیحی بده!
    فلوریا شانه ای بالا انداخت و نگاهی به لباس امیلی انداخت....
    -این لباسا واقعا باحاله... نه؟
    امیلی دستی را که نان برشته ای را گرفته بود, چپ و راست کرد و گفت:
    -اوهوم... حداقل از شرّ اون آستینای بلند راحتم.
    سپس تکه ای از نان را کند و در زرده تخم مرغ عسلی صبحانه اش زد... سپس همانطور که با بدجنسی به برایان زل زد, نان را درون دهانش چپاند.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    نگاهی به میز اعظم انداخت و رو به دیوید گفت:
    -جیکوب نیست...
    دیوید فنجانش را پایین آورد و گفت:
    -توی قلعه منتظرمونه.
    امیلی سری تکان داد و تا پایان صبحانه چیز دیگری نگفت.

    درکنار رز به سمت محوطه باغ پشتی میرفتند. امیلی نگاهش را از درختان سربه فلک کشیده چنار گرفت و گفت:
    -اینجا قراره آموزش ببینیم؟ نیک استادمونه؟
    رز شانه ای بالا انداخت و همانطور که به دیوارهای پس و پیش کاخ نگاه میکرد گفت:
    -نمیدونم... خداکنه که نیک باشه.
    با صدای پر انرژی نیک که یکدفعه آنها را وادار به توقف کرد, به او نگاه کردند. نیک در لباسی جدید و خاکستری, با لبخند گشاده گفت:
    -صبح بخیر بچه ها.
    و چشمکی حواله امیلی کرد و باعث شد تا رزالین ریز ریز بخندد. امیلی نیشگونی از بازوی رزالین گرفت و از لای دندان هایش گفت:
    -رز... برایان اصلا شوخی نداره. خواهشا روی اعصابش پا نذار!
    رز آرام سرش را برگرداند و از بالای شانه امیلی, به قیافه درهم برایان نگاه کرد...
    -باید به نیک بگی محتاط تر باشه...تا وقتی که شما دو تا باز هم....
    و منظور دار و خبیث خندید. امیلی از حرص دستهایش را مشت کرد و به کنار فلوریا رفت. بی توجه به صدای خنده رزالین که دوان دوان به کنارش آمد, به نیک زل زد...
    -خب... الآن کار خاصی باشما ندارم... فقط اسب هاتون رو از اصطبل بیارین بیرون وبه قلع برین... بعد از ظهر تمریناتمون شروع میشه.
    همه شاهزادگان به جز امیلی به سمت ساختمانی چوبی و بزرگ با سقف شیب دار رفتند که امیلی حدس میزد همان اصطبل باشد. نیک جلو آمد و گفت:
    -بانو دنبالم بیاین.
    -ولی من اسبی ندارم...
    نیک خندید و همانطور که در مسیر اصطبل پیش میرفت, گفت:
    -صبور باش امیلی... شاه بنجامین امانتی پیش من گذاشته که باید به شما برگردونم.
    امیلی با شنیدن اسم پدرش اطمینان پیدا کرد و به دنبال نیک وارد اصطبل شد. اصطبل جز معدود نقاطی که از طریق پنجره ها و نور خورشید روشن میشد, فضایی نسبتا تاریک داشت و بوی علوفه و پِهِن اسب, مشام امیلی را می آزرد.
    نگاهی به بقیه انداخت که هر کدام به سراغ اسبی رفته بودند. امیلی نگاهش را از آیدن گرفت که مشغول قشو کردن گردن اسبی خاکستری بود که ناگهان محکم به کتف نیک برخورد کرد. دماغش را با دست گرفت و گفت:
    -ببخشید نیک.
    مشغول ماساژ غضروف بینی اش بود که نگاهش خیره به اسب انتهای اصطبل افتاد.
    نیک با چهره ای که وجد و شوق به وضوح مشهود بود, به اسب اشاره کرد و گفت:
    -اینم اسب پدرتون... سوئیفت!
    امیلی با شگفتی دست از بینی اش برداشت و با دهان باز به اسب پشت حفاظ چوبی خیره شد.... اسبی یکدست سیاه و براق... با یال هایی بلند و چشمانی که در میان ظلمات رنگ صورتش, مانند دو تیله برق میزد.
    نیک در سر جایش ایستاده بود و جلوتر نمیرفت ولی امیلی قدمی برداشت و نزدیکتر شد. اسب شیهه ای کشید و گردنش را عقب برد که باعث شد امیلی از ترس به عقب برود.
    نیک درحالی که روی پاشنه و پنجه پایش به جلو و عقب تاب میخورد گفت:
    -هیچ کس نمیتونه نزدیکش بشه... فقط پدرتون میتونستن آرومش کنن. بعد از مرگ شاه بنجامین, نگهداری سوئیفت خیلی سخت بود چون فقط شاه ژوپیتر میتونستن بهش نزدیک بشن... انگار با جونزها کاری نداره.
    امیلی هنوز با فاصله به اسب نگاه میکرد. نیک دستی به کمر امیلی گذاشت و او را کمی به جلو هول داد...
    -برین جلو... با شما کاری نداره... یعنی با ملکه و شاه که کاری نداشته... احتمالا بوی شما رو بشناسه.
    امیلی آب دهانش را قورت داد و نگاهی به آیدن کرد که با شگفتی به سوئیفت خیره شده بود. آرام و با قدم های شمرده, نزدیک شد و دستش را با ملاحظه جلو برد.
    اسب هنوز شیهه میکشید و خود را به دیواره های حفاظ می کوبید. آرام نوک انگشتانش را به پیشانی اسب رساند و نوازش کرد. نزدیکتر شد که اسب سرش را جلو برد و بینی اش را نزدیک گردن امیلی کشید. اسب کم کم آرام شد و پیشانی اش را به شانه امیلی کشید. امیلی با ذوق خفیفی دستانش را بین یال های کمی زبر اسب برد و گردن آن را نوازش کرد...
    -آفرین پسر خوب... من اینجام سوئیفت.... دختر بنجی اومده....
    نگاهی به بقیه کرد که به او نگاه میکردند. نیک به قفل حفاظ اشاره کرد و گفت:
    -بیارش بیرون امیلی.
    امیلی قفل حفاظ را کشید و باز کرد, آرام بند چرمی افسار را گرفت و به سمت در خروجی کشید.
    -بیا سوئیفت... بیا بریم بیرون...
    اسب آرام نعل های آهنی اش را برکف چوبی اصطبل میکوبید و به دنبال امیلی بیرون میرفت. بقیه نیز به همراه اسبهایشان یکی یکی بیرون آمدند و در محوطه پخش شدند. نیک به سمت امیلی رفت که حالا یال های سوئیفت را نوازش میکرد و گفت:
    -باید برین به قلعه ... جبکوب منتظرتونه .
    امیلی نگاهی نامطمئن به اسب و زین سیاه رنگ انداخت و گفت:
    -اوه... نه نه نه! من تاحالا یه بارم اسب سوار نشدم.
    نیک امیلی را از کمر بلند کرد و بر روی زین گذاشت.
    -هی...نیک......اوه نه!
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    امیلی به موقع از قاش زین چسبید تا از آن طرف به پایین پرت نشود. نیک افسار را به دستش داد و گفت:
    -امروز یاد میگیرین. فقط بهش بگین که کجا میخواین برین, اون شما رو مستقیم به همون جا میبره. اسب خیلی کمیابیه... خوب مراقب باشین بانو.
    سپس عقب رفت.
    امیلی پاهایش را در رکاب گذاشت, افسار را دردستش فشرد و نگاهی به نیک انداخت... سپس سرش را کمی نزدیک گوش های اسب برد و گفت:
    -برو به قلعه سوئیفت... باید پیش جیکوب برم.
    با پایان یافتن سخن امیلی, اسب شیهه بلندی کشید و برروی دوپای عقب ایستاد و باعث شد تا امیلی از ترس به گردن سوئیفت بچسبد. داد برایان را از پشت سر شنید که گفت:
    -مواظب باش امیلی.
    اما دیگر دیر شده بود و اسب با سرعت به سمت دروازه خروجی میتازید. شنل اش در تندباد حرکت, مدام پیچ و تاب میخورد و گیره ی فلزی آن در جلو گردن امیلی را می آزرد. امیلی مدام داد میزد تا افراد از سر راه اسب به کنار بروند... در دومتری دروازه, امیلی فریاد زد:
    -دروازه رو باز کنید... دروازه رو باز کنید.
    سربازان به موقع به خود امده و دو چفت غول پیکر آهنی را از هم فاصله دادند تا اسب بتواند بیرون برود. صدای سم اسبان بقیه را از پشت سر میشنید که از کاخ خارج میشدند. از سرعت زیاد اسب, باد وحشیانه به صورت امیلی می کوبید و باعث میشد تا با چشمان تنگ کرده و اشکی به جلو نگاه کند. افسار را محکم در دست گرفته بود و تمام سعی خود را میکرد تا از اسب پایین نیوفتد.
    در زمان کوتاهی, سوئیفت از تپه عبور کرد و وارد دهکده شد. افراد متفاوتی که برای امور معمول روزانه خود به خیابان آمده بودند, با کوبش سم های اسبی که به آنها نزدیک میشد, با وحشت از سر راه او کنار میرفتند تا درامان بمانند و امیلی با فریاد مرتبا از مردم عذرخواهی میکرد. چند ثانیه بعد وارد مرکز اصلی دهکده شدند که میدانی نسبتا بزرگ در وسط آن قرار داشت, با برج ساعتی غول پیکر که امیلی را یاد بیگ بن در لندن می انداخت. این قسمت از شهر را هرگز ندیده بود. در واقع حق با آن سانتور, سابی بود. آنجا خیلی بزرگتر از یک دهکده به نظر میرسید... البته اینجا تنها قسمتی از وریردین بود که امیلی فکر میکرد که حتی به اندازه ی پنج مایل نیز از کاخ دور نشده.

    منطقه ای با ظاهر خانه های روستایی و دهکده ای که بیشتر به شهر میخورد تا اینکه دهکده باشد. با خانه هایی کوتاه بلند ولی تقریبا در یک ردیف ارتفاع از جنس چوب و سنگ... مغازه هایی از اجناس و امور مختلف که نور خورشید صبحگاهی در شیشه های تمیز یا غبار آلود و خاک گرفته آن منعکس میشد... مردمی با لباس هایی روستایی و قدیمی که در خیابان ها و اطراف میدان شهر پرسه میزدند و برای انجام امور خود به این طرف و آن طرف میرفتند.
    سوئیفت با سرعت باد از میان مردم عبور میکرد و بدون برخورد با چیزی یا فردی, راه را ادامه میداد. امیلی کمی در جایش صاف شد و افسار را درست بین انگشتانش تاب داد... حالا دیگر ترسی از افتادن نداشت و برعکس, سوارکاری خوبی را تجربه میکرد. به عقب برگشت تا بقیه را ببیند که سوار دیگری را ندید... با خود فکر کرد که بعید است اسبی به گرد پای سوئیفت برسد.
    در مدت زمان کوتاهی پس از اینکه از شهر خارج شدند, سوئیفت وارد منطقه ای جنگلی شد... با درختان تنومند و درهم تنیده ی کوتاه قد که مسیر را کمی تیره تر از خارج میکرد و مانع از رسیدن نور خورشید میشد. امیلی نگاهی مشکوک به اطراف انداخت و افسار را کمی کشید....
    -هی...... آروم برو سوئیفت.
    اسب از سرعت خود کم کرد تا امیلی با دقت بیشتر به اطراف نگاه کند. تنه ی گره دار و کلفت درختان مانع از این می شد تا امیلی بتواند آن سوی درختان را مشاهده کند. پا در رکاب ضربه آرامی به پهلوی سوئیفت زد و گفت:
    -سریع برو به سمت قلعه.
    اسب سرعت اولیه خود را بازیافت و دوباره به جلو پیش رفت.... سکوت و تاریکی جنگل, احساس بدی را به امیلی القا میکرد.
    چند لحظه بعد, توده های درختان به پایان رسید و سوئیفت به همراه سوار خود از سربالایی ملایم خاکی بالا میرفت و گرد و خاک غلیظی در اثر کوبش سم اسب بر زمین ایجاد شده بود. در ادامه راه, پس از اینکه پیچ نسبتا تندی را رد کرد, امیلی توانست قلعه را مشاهده کند که پر هیبت و کمی ترسناک, در بالای سراشیبی ساکن بود. با سنگ های بزرگ و خاکستری و برج های دیده بانی که امیلی آنها را به مهره های رخ بازی شطرنج تشبیه میکرد.... با دروازه ای چوبی و بزرگ مانند دروازه کاخ مرمر.
    سوئیفت بدون دستور از سرعت خود کم کرد و آرام به سمت دروازه جلو رفت. حتی امیلی نمی توانست صدای کوبش سُم او را بشنود.
    در نهایت, سوار و اسب, در مقابل دروازه توقف کردند و چند لحظه بعد, دروازه بی صدا آرام خود به خود شروع به باز شدن کرد.
    پس از باز شدن کامل دروازه, امیلی هنوز اجازه داخل شدن را به سوئیفت نداد و با شک و تردید به داخل قلعه نگاه انداخت. تا جایی که میدان دید امیلی بود, او میتوانست محوطه ای بزرگ با درختان نیمه متراکم و تنومند را ببیند که ساختمان اصلی را پوشش میدادند.... بی هیچ خدمتکار یا سربازی....
    امیلی آرام گفت:
    -برو داخل سوئیفت.
    اسب آرام و بی صدا راه را در پیش گرفت و وارد شد. سپس در مقابل ردیف پلکان سنگی, افسار را کشید و از اسب پایین پرید.
    همان لحظه با صدایی که از پشت سر و از سمت ردیف پلکان آمد, امیلی از ترس جیغی کشید و به عقب برگشت.
    پیرمرد با لباسی زمردی و نسبتا بلند که در پشت سرش کشیده میشد, جلو آمد و لبخند گشاده ای تحویل امیلی داد...
    -منو ببخشین بانو که ترسوندمتون.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    امیلی دستی بر روی قلبش گذاشت و گفت:
    -اوه... ام... جیکوب... منو ترسوندی.... اینجا کمی خوف داره... عجیبه!
    -البته که باید اینو بگین... ولی به هر صورت, عادت میکنین سرورم... بهتره که سوئیفت رو به حال خودش بذارین تا موقعی که برمیگردین.
    -باز بذارمش؟ اینجوری که فرار میکنه؟
    -نه... اون از جایی که شما باشین دورتر نمیره...
    سپس دستی که انگشتری عقیق سلیمانی داشت را در هوا, آرام تکان داد و ناگهان کیسه ای از سیب سرخ در جلوی سوئیفت افتاد. اسب آرام سرش را به سمت گونی نزدیک برد و پس از اینکه خوب آن را بو و بررسی کرد, یکی از سیب ها را به دندان گرفت.
    امیلی از سوئیفت چشم برداشت و به دنبال جیکوب از پله ها بالا رفت. با حرکت دست جیکوب, در چوبی بزرگ باز شد و هردو داخل شدند.
    درون قلعه نیز مانند کاخ, چندین مشعل های فروزان داشت با این تفاوت که دیوارها و سنگهای قلعه زمخت تر و ترسناک تر بودند. درون قلعه گویی که شب فرا رسیده باشد, تاریک بود و حرکت شعله های مشعل های پیاپی, سایه های وهم آور بر دیوار ها و کف سرسرا ایجاد میکرد.
    امیلی بی حرف به دنبال جیکوب روان شده بود و با چشم های از حدقه بیرون زده مراقب اطراف بود...
    -نترسین بانو... اینجا چیز خطرناکی وجود نداره.
    امیلی آب دهانش را پرصدا فرو داد و با مکث پرسید:
    -اِررر... جناب جیکوب...
    -منو فقط جیکوب صدا کنین...
    -آم... بله.. جیکوب چه کاری بود که گفتی باید بیایم و شما رو ببینیم؟
    جیکوب دری در سمت چپ را بدون لمس کردن باز کرد و هر دو وارد اتاقی بزرگ و مدور, با پنجره های قدی متعدد که با پرده های یاقوتی رنگ پوشیده شده بودند, شدند. اتاقی که میزی از چوب بلوط در گوشه ای از آن به چشم میخورد و قفسه های شیشه ای و کمد های مختلفی که در نقاط مختلف اتاق وجود داشت. وسایل و قوطی های مختلف درون قفسه های شیشه ای به چشم میخورد و تا آنجا که لحظه ای به چشم امیلی آمد, متوجه شد که چیزی درون شیشه ای استوانه ای در یکی از قفسه ها می جنبد. امیلی نگاهش را از اتاق گرفت و گفت:
    -نمیخواین جوابمو بدین؟
    جیکوب به مبل های ارغوانی رنگ اشاره کرد و گفت:
    -بنشینید تا براتون توضیح بدم.
    امیلی بر روی مبل سه نفره ای مقابل جیکوب نشست و منتظر به او خیره شد. پس از اینکه سینی حاوی تنگی از آب انگور قرمز و دو جام بر روی میز ظاهر شد, جیکوب گفت:
    -چقدر از چیز هایی که اطرافتون هست و به خاطرشون به وریردین اومدین میدونین؟
    امیلی مستقیم به چشمان عسلی جیکوب خیره شد و گفت:
    -خب... تا اونجایی که یکی از اهالی دهکده بهم گفته, افرادی هستن که در هردوره به دنیا میان, با ویژگی های خاص که انگار مثل حلقه های یه زنجیره, هی اضافه میشن و اونو طویل تر میکنن... و بخاطر اتفاقی که سالها پیش افتاده, گروهی از مردم از این سرزمین طرد شدن و نمیتونن به اینجا برگردن چون اون افراد خاص نمیگذارن.
    -درسته... ولی حالا وقتشه که کامل ترش رو بشنوین.
    حدود دویست و سی سال پیش, زمانی که وریر دین به پهناوری حالا نبود, تعداد افراد معدودی با برخی توانایی ها به دنیا اومدن... توانایی هایی که افراد عادی وریردین نداشتن و به اصطلاح, جادوگران اولیه وریردین به حساب میومد. هیچ کس اعتراضی نداشت و البته, خانواده های اونها به داشتن چنین فرزندانی افتخار میکردن چراکه به خدمت پادشاهان هشتگانه و کاخ درمیومدن و یکی از افراد رتبه دار میشدن تا از این سرزمین محافظت کنن و این روند تولد این افراد با همین تعداد معدود تا چندین سال بعد ادامه پیدا کرد... تازمانی که شاه داریان یکی از پادشاه هشتگانه شد... در ابتدا پادشاه عادل و توانگری بود مثل بقیه, ولی توهّم و تسلط جادوی سیاه بر اون ,اونو عوض کرد و تبدیلش کرد به یه پادشاه خــ ـیانـت کار... به اون چیزی که در اختیار داشت قانع نشد و سعی کرد تا جایگاه دیگر پادشاهان رو تصاحب کنه و یک پادشاهی بسازه البته در زیر سایه جادوی سیاه... اما افرادی که با قدرت جادو بدنیا اومده بودن, مانع شدن و از مادرخودشون, طبیعت, درخواست کمک کردن... مخالفت اونها با پیوستن به نیروهای شاه داریان, باعث شد تا شاه علیه دیگر پادشاهان شورش کنه و با توطئه, باعث شد تقریبا سه چهارم از جمعیت وریردین زنده زنده در آتش سوزانده بشن تا از ادامه نسل اون جادوگران جلوگیری کنه... اما با اینکه اون جادوگران و خیل زیادی از مردم بیگناه رو کشت ولی جادوی اونها پابرجا موند و باعث شد تا شاه داریان رو از وریردین طرد بشه... البته این یه حفاظته که به خود ما بستگی داره... طبیعت این قول رو قبول کرده که به افراد معدودی از جادوگرانی که بدنیا میان, ویژگی های فطری برتر دیگه ای هم بده تا از سرزمینشون دفاع کنن که بهشون هِرو میگیم... درواقع این بزرگترین مانع شاه داریانه تا بتونه دوباره به این سرزمین برگرده و حتی اگر زمانی برسه که تنها یک هرو در وریر دین باقی بمونه, اون باز هم نمیتونه برگرده... به خاطر همین هم شاه داریان ارتشی از افراد خودش که حاضر به برگشت به وریردین نشدن رو روز به روز گسترش داد... ارتشی ملقب به سایه ها برای از بین بردن هروها تشکیل داد...
    -اما... مردم میدونن... میدونن که اون چه نیتی داره, پس چجوری افراد رو دور خودش جمع میکنه؟
    -امیلی, راه های متفاوتی برای جذب و تله وجود داره... اونقدر وسیع و قوی که حتی باعث شده تا فرزند بزرگ شاه مارتین و ملکه ماتیلدا به اونا بپیونده...
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    من یه نکته رو توضیح بدم.... اسامی و القابی که در متن داستان وجود داره رو سعی کردم بر اساس معنی و ریشه ی انگلیسی بذارم...مثلا سوئیفت یعنی تیزپا...
    ...............................................................................
    امیلی لحظه ای اجزای صورت جیکوب را از نظر گذراند و گفت:
    -پیتر؟ برادر برایان؟
    -بله.. و واقعا مایه تاسفه. البته این افراد خیلی کم اند... شاه داریان نفوذ ضعیفی بر روی مردم وریردین داره ولی خب... مردم سرزمین های دیگه رو به وعده مقام و منصب به سمت خودش میکشونه... حالا هم ارتش وسیعی از افرادی رو داره که در ازای بخشیدن روح پاک انسانیت, خواری و ذلت رو پذیرفتن... مردم به خاطر روح سیاه و ناپاکشون اونها رو تارتاریِن میگن...
    امیلی با چشمان درشت شده گفت:
    -مگه... شاه داریان هنوز زنده ست؟ اما این مال دو قرن پیشه!
    جیکوب مقداری از نوشیدنی انگور را درون جام دور طلایی ریخت و به سمت امیلی گرفت...
    -بله امیلی. گفتم... افرادی که به خدمت شاه داریان درمیان, روح والای انسانیت رو به اون میفروشن تا روزی به وعده های دروغین شاه داریان برسن... اون با روح افراد دیگه تا امروز جاودانه مونده. این هم یکی از روش های جادوی سیاهه....
    امیلی همانطور که انگشتانش را به دور جام فشار میداد لحظه ای درنگ کرد و گفت:
    -پس... پس به خاطر همین بود؟... اون شبی که این افراد, تارتارین ها, دنبال من و کتی بودن, من یکیشونو زخمی کردم... اما بجای خون مایع سیاه رنگ از بدنشون میومد...
    -بله.. درسته... وجودشون با مکانی که برای زندگی انتخاب کردن عجین شده... خون ازرشمنده... بدن اونها نمیتونه این ارزش رو درک کنه و به خاطر همین هم چیزی مثل اب های باتلاق های ماریش درون وجودشون جریان داره...
    مکثی ایجاد شد وجیکوب ادامه داد:
    -پدر شما آخرین هرو از نسل قبل بود... حالا شما و هفت شاهزاده ی دیگه, هِروهای زنده ی نسل جدید هستین... توانایی جادو علاوه بر توانایی ویژه و متفاوتی که هرکدومتون دارین, دروجودتون هست و باعث میشه تا به روش های متفاوتی, سلاحی زنده دربرابر شاه داریان باشین.
    امیلی مکثی کرد...
    -پدرم...اون چه نیرویی داشت؟
    -شنوایی برتر...هر چیزی رو میتونست بشنوه.
    مغز امیلی با اطلاعات جدید به کار افتاده بود و مثل چرخ دنده های ساعت به سرعت میچرخید...
    -اون خنجر... خنجر طلایی که به ادوارد دادم...
    جیکوب به قفسه ای پشت سر امیلی اشاره کرد و گفت:
    -اون خنجرها...آه بله... نفرین شده اند... یکی از سلاح های شاه داریانه... البته خوشبختانه اون خنجر نفرین نشده بود... ولی خنجرهای طلایی با داغ کلاه خود, نشان یاران نزدیک شاه داریانه... فقط افراد کمی از ارتشش از این خنجرها دارن...

    نگاه امیلی به انگشتر بزرگ جیکوب چرخید و گفت:
    -این انگشترها... اینا چین؟
    همان لحظه در بزرگ باز شد و هفت نفر دیگر وارد شدند.
    امیلی نگاهش را از برایان به سرعت گرفت و جام را به سرعت سرکشید. دیوید خود را کنار امیلی انداخت و گفت:
    -آخرین نفر از همه چیز مطلع شدی ولی داری بیشتر از همه ما چیز یاد میگیری!
    جیکوب لبخندی زد و بعد از پدیدار کردن هفت جام دیگر بر روی میز گفت:
    -چیز خاصی نبود جناب دیوید... فقط داشتم همون اطلاعات کلی رو برای امیلی توضیح میدادم.
    سپس از جای برخاست و همانطور که از اتاق خارج میشد گفت:
    -بعد از اینکه کمی استراحت کردین, به تالار پیشگویی بیاین.
    جیمز سری تکان داد و در بسته شد. بقیه نیز به سمت مبل ها آمدند تا لخـ*ـتی استراحت کنند. برایان بعد از برداشتن جامی از آب انگور, به سمت امیلی رفت و بر روی دسته ی سمت او نشست.... کمی از محتوی جام را نوشید وگفت:
    -فکر نمیکردم انقدر زود برسی...
    امیلی نگاهی به تنگ بلوری که مدام پر و خالی می شد انداخت و گفت:
    -سوئیفت خوب میتازه!
    برایان جامش را کمی تکان داد و با مکث گفت:
    -بابت اتفاقاتی که پیش اومده متاسفم.
    امیلی نگاهی به بقیه کرد و درحالی که از جایش بلند میشد گفت:
    -باید کمی صبر کنی... فعلا افکارم در مورد تو صاف نشده.
    از برایان چشم برداشت و به دنبال دیوید و فلوریا که از تالار خارج میشد رفت... بقیه نیز تک و توک در پی آنها روان شدند.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    فصل بیست و دوم (قدرت)

    امیلی همانطور که پایش را با احتیاط بر روی پله ها ی فرسوده میگذاشت گفت:
    -اینجا رو برای چی ساختن؟
    فلوریا نگاهی به سقف و دیوار ها انداخت و گفت:
    -مادرم میگه از زمانی که جادوگران متولد شدن, این قلعه رو برای انجام کارهاشون ساختن و نسل های بعدی رو اینجا پرورش میدن... البته امروز سه شنبه س و روز تعطیله....
    امیلی پوزخند زد و گفت:
    -یعنی چی؟ شنبه و یکشنبه تعطیله...
    -نه امیلی... توی این سرزمین و اینجا با بریتانیا فرق داره... اینجا و سرزمین های اطراف, سه شنبه و چهار شنبه تعطیله. به خاطر همینه که قلعه انقدر سوت و کوره وگرنه در روز عادی اینجا پرسروصدا ترین نقطه میشه... جادوگران اینجا کار میکنن....
    -چی؟ یعنی... اینجا یه جورایی مثل کارخونه میمونه؟
    دیوید این بار جواب داد:
    -نه خیلی, ولی خب اینجا خیلی بزرگه... اونقدر که توی این زمان که تعداد افراد جادوگر بیشتر از گذشته شده و چندصد نفرن, میان اینجا کار میکنن... امور مربوط به جادو... البته افرادی هم از سرزمین های همسایه برای کار به اینجا میان.
    -با چی؟
    فلوریا-خودشون رو تو یه زمان غیب و در ثانیه بعدی در مکانی دیگه ظاهر میکنن. به همین راحتی!
    امیلی با قیافه نه چندان قانع, نگاهی به اطراف انداخت و سر تکان داد.
    فلوریا بازوی او را کشید و گفت:
    -اون سمت نه.... این اتاق امیلی!
    به همراه فلوریا وارد راهرویی کوتاه در سمت راست شدند... با دری به اندازه معمولی و چوبی با کوبه ای به طرح عقاب....
    صدایی رمز آلود در نزدیکی آنها به گوش رسید که پرسید:
    -اسم رمز؟
    دیوید با صورت جمع شده گفت:
    -چی؟
    صدای رمز آلود که امیلی سرگردان به دنبال منبع آن میگشت گفت:
    -سرورم اسم رمز رو بگین!
    فلوریا- اما ما نمیدونیم!
    همان لحظه در از آن طرف باز شد و جیکوب رو به کوبه عقاب گفت:
    -هی... بسه دیگه! رمز چه کوفتیه که میپرسی؟!
    صدای قهقهه ای آمد و بعد به خاموشی گرایید.
    -هه هه هه....مسخره! ظاهرا اجداد جادوگران خیلی نمکی ان....
    دیوید از خشم پوفی کشید و به داخل اتاق رفت. بقیه نیز به خاطر کوچک بودن چهارچوبِ بیضیِ در, تک تک وارد شدند.
    این بار اتاقی با دیوار های شیشه ای و پرده های بلند سفید... قفسه هایی مملوﺀ از گوی های بلورین که بر روی پایه های فلزی قرار داشتند... چند صندلی چوبی ساده نیز پراکنده در اتاق وجود داشت و میزی دایره ای بزرگ در وسط که جیکوب پشت آن ایستاده بود.
    نزدیک تر که شدند, امیلی توانست جعبه مستطیلی فلزی را که طرح های برجسته ی شکوفه داشت را در دستان جیکوب ببیند.... همگی در نیم دایره مقابل جیکوب ایستادند و جیکوب گفت:
    -خب... حالا که این بار همتون هستین, زمانش رسیده که حلقه هاتون رو بهتون بدم.
    امیلی اخم محوی کرد و جیکوب در جعبه را گشود. آن را بر روی میز قرار داد و امیلی هشت حلقه نقره با نگین ها و رکاب های متفاوت از نقره را درون آن دید.... حلقه هایی از جواهرات صیقلی که از سمت چپ که امیلی ایستاده بود, به ترتیب از کهربا (عسلی تیره), اوپال (آبی هفت رنگ), تافیت (بنفش تیره), زمرد (سبز), پینیت (قهوه ای), الکساندریت (فیروزه ای الماسی), یاقوت سرخ(قرمز) و زبرجد (سبز زیتونی) بودند.
    -خب... ام... بهتره به ترتیب حلقه هاتون وایستین... جناب آیدن سمت چپ بایستن.... بعد بانو دیانا, بانو رزالین, جناب برایان, جناب جیمز, بانو امیلی, جناب دیوید و بانو فلوریا!...نه آیدن... اونجا نه... کنار دیانا..... آها... درست شد!
    امیلی رفت و بین جیمز و دیوید قرار گرفت...
    -حالا حلقه هاتونو بردارین... حلقه های مقابل هرفرد, مال اون شخصه.
    همه با گیجی به یکدیگر نگاه میکردند و منتظر بودند تا یکی آغازگر باشد. رزالین وفی کشید و حلقه ی سوم را برداشت. با عمل او, بقیه نیز به سمت حلقه ها دست بردند.
    امیلی سری تکان داد و نگاهی به جعبه کرد... به ردیف حلقه ها نگاه کرد و از سمت راست, سومین حلقه را برداشت... نگاهی به دو فرد کنارش انداخت که هرکدام حلقه های خود را برداشته بودند.
    حلقه ی نقره با نگین بزرگ و الماسی به رنگ فیروزه ای رکاب عجیبی داشت... کنده کاری های ظریف و صیقلی با طرح دو برگ در دو طرف نگینش که به اندازه ی یک فندق بود.
    امیلی حلقه را بین انگشتانش بازی داد و گفت:
    -باید کدوم انگشتمون بندازیم جیکوب؟
    -خب بهتره که انگشت اشاره راست باشه... چون بیشتر نیاکان ما به این انگشت می انداختن.
    امیلی سری تکان داد و با احتیاط حلقه نسبتا بزرگ را در انگشتش کرد. گویی جریانی قوی از الکتریسیته از سرش ایجاد شد و تا پاهایش امتداد یافت. نیرویی عجیب و ناخودآگاه که انگار به او شوک وارد کرد. کم کم احساس لـ*ـذت , خوشی و قدرت بطور نامحسوس در زیر پوستش جریان یافت و باعث شد تا لبهایش به لبخند باز شود.
    با حیرت دستش را چند بار مشت و باز کرد و پشت و رو کرد.... نیرویی عجیب در او بوجود آمده بود... نیرویی ناشناس یا حتی جادویی.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    خیره به بازتاب های بنفش سطوح صیقلی جواهر, با حرف جیمز سرش را برگرداند....
    -چرا من دارم تار میبینم؟
    جیکوب- بهتون توصیه میکنم عینکتون رو بردارین... دیگه بهش نیازی ندارین!
    جیمز با تعجب عینک را از چشم برداشت و در کمال ناباوری با لبخند پهنی گفت:
    -واو! چطوری؟...یعنی...
    جیکوب- این حلقه ها, حلقه های جادو هستند.... درسته که دروجود جادوگر توانایی انجام کارهای خارق العاده وجود داره ولی این حلقه ها, قدرت صاحبانشون رو افزایش میده.... به تعریف دیگه, این حلقه ها هستن که باعث میشن تا صاحبانشون در هر لحظه و مکان, جادو رو انجام بده اما بدون این حلقه ها هم جادوگران میتونن شگفت انگیز باشن اما در موارد معدودی.... مثلا در موقعی که در خطر باشن یا لـ*ـذت و عصبانیت شدید....
    دیانا- پس با این حساب, حلقه شما از همه قدرتمند تره!
    جیکوب- نه دیانای عزیز... قدرت اصلی در وجود جادوگره. این حلقه نیست که جادو میکنه, این صاحب حلقه است. حلقه فقط باعث میشه تا قدرت جادوگر نمود پیدا کنه و فقط یه وسیله ست...
    دیوید-پس هیچ کس نمیتونه از حلقه ی فرد دیگه استفاده کنه؟
    جیکوب به نفی سری تکان داد و دستانش را در پشت قلاب کرد. امیلی نگاهی به حلقه ی فلوریا انداخت که رکاب حلقه ی او نیز طرح های عجیبی داشت...
    -این حلقه ها....کی این ها رو ساخته؟خیلی ظریف ولی محکمه.
    -گوبلین ها... این انگشتر ها کار جن های کوتوله ست.... ما انسانها نمیسازیم... فقط اونها هستن که میدونن چه سنگی متعلق به چه جادوگریه...
    رزالین- از کجا؟
    -ما نمیدونیم.... هر نوع از موجودات, رازهای خودشون رو دارن که چندان دوست ندارن که دیگران از اونها باخبر بشن.
    امیلی نگاهی دیگر به انگشتر خود انداخت....
    -همیشه باید پیشمون باشه؟
    -اوه... صد البته.
    امیلی سری تکان داد... یعنی حلقه های والدینش کجا بود؟
    جیمز- توی تالار جواهرات کاخ!
    امیلی با تعجب به جیمز نگاه کرد که با بهت به او نگاه میکرد.
    -من میتونم ذهن شماها رو بخونم!
    فلوریا هین بلندی کشید و منزجر به جیمز نگاه کرد...
    فلوریا- لعنتی!
    امیلی با دهان باز به او نگاه کرد که دیوید گفت:
    -تو کشوی میز یه کتابه قطوره!
    امیلی برگشت و با مکث کشوی کنار دستش را بیرون کشید. با دیدن کتاب قطور و جلد چرمی, به سمت بقیه برگشت و گفت:
    -این دیگه چیه؟
    به سمت جیکوب چرخید و گفت:
    -چه بلایی داره سر ما میاد؟
    جیکوب درحالی که از اتاق بیرون میرفت گفت:
    -توانایی های خاصتون داره شروع به فعالیت میکنه.
    رزالین دیوید را با انگشت نشانه گرفت و گفت:
    -تو!
    دیوید با ترس گفت:
    -من چی؟
    -تو میتونی هر چیزی که دیده نمیشه رو ببینی؟!
    دیوید سرش را کمی خاراند و گفت:
    -فکر... فکر کنم!
    رزالین انگشتش را به سمت جیمز چرخاند و گفت:
    -شما دوتا!... من اصلا احساس راحتی ندارم!... شما میتونین آبروی آدم رو ببرین!
    جیمز دستی به چرند تکان داد و گفت:
    -بس کن رزالین!... ما همچین کاری نمیکنیم!
    و به دیوید نگاه کرد. او نیز به سرعت تایید کرد ولی رزالین همچنان نامطمئن به آن دو نگاه میکرد. در ذهنش آرام مجسم کرد که به جیمز و آیدن اجازه نمیدهد تا از توانایی هایشان بر روی او استفاده کنند.
    جیمز- دیدی! حالا دیگه من نمیتونم ذهنت رو بخونم.
    دیوید-منم دیگه نمیتونم گُل پشت سرت رو ببینم.
    رزالین لحظه ای متحیر به آن دو نگاه کرد و سپس لبخندی خبیثانه بر لبش نشست...
    -من بهتون اجازه ندادم!
    دیانا-چجوری؟
    -کافیه تو ذهنت مجسم کنی که به اونها اجازه این کارو نمیدی... همین!
    دیانا چشمانش را بست و در همان لحظه داد جیمز به هوا رفت و با عصبانیت گفت:
    -خیلی ممنونم ازت رزالین!
    امیلی فورا در ذهن مجسم کرد که به آن دو اجازه استفاده از توانایی هایشان را نمیدهد... اصلا دوست نداشت که تصورات و تفکراتش را با کسی دیگر به اشتراک بگذارد.
    آیدن یقه لباسش را از بدن کمی فاصله داد و گفت:
    -چقدر گرمه!
    همان لحظه پنجره ها به سرعت باز شدند و نسیم خنکی به درون اتاق جریان یافت. برایان با خنده نصفه و نیمه به آیدن نگاه کرد و گفت:
    -باد؟
    آیدن با شک دوباره گفت:
    -خیلی گرمه... خیلی!
    شدت باد بیشتر شد و از برخورد با لبه های پنجره سوت میکشید. امیلی چشمانش را تنگ کرد و آیدن ادامه داد:
    -دلم بارون میخواد!
    قطرات درشت باران همراه با باد شدید که به درون اتاق راه میافت, باعث شد تا همگی جز آیدن دستهایشان را جلوی صورتشان بگیرند...
    -آلاسکا... سرما و برف آلاسکا...
    برف و بوران شدید اتاق را در مدت زمان کوتاهی سفید پوش کرد. گونه ها و پوست صورت امیلی از سرما به سوزش افتاده بود. رزالین برف را از جلوی دهانش پاک کرد و داد کشید:
    -کافیه! تمومش کن پسره ی احمق...
    اما آیدن انگار که صدای رزالین را نمیشنید. امیلی با عصبانیت به سمت آیدن رفت و بی حرف, مشت گلوله شده اش را در گونه او خواباند و او را به زمین پرت کرد. برف و بوران به سرعت قطع شد و پنجره ها بسته شدند.
    -کری مگه؟
    آیدن با بهت به امیلی نگاه کرد و دست بر گونه, گفت:
    -برای چی میزنی؟
    برایان به سمت امیلی آمد و به بقیه اشاره کرد....
    -به سر و وضعمون نگاه کنی می فهمی!
    آیدن با چشمان درشت شده به اتاق نگاه کرد که برفی بیست سانتی به زمین نشسته بود... و هیکل های سفید پوش با صورتهای سرخ از سرما که با عصبانیت به آیدن نگاه میکردند.
    امیلی برف را از موهایش تکاند که دیانا گفت:
    -بقیه مون چه نیرویی داریم؟
    برایان شانه ای بالا انداخت ولی امیلی به فکر فرو رفت.... لحظه ای درنگ کرد و اتفاق جرج را به خاطر آورد... خونریزی معده... حرف جیکوب که گفت در زمان لـ*ـذت یا عصبانیت شدید, جادو اتفاق می افتد....
    با تردید به گوی بلورین کوچکی خیره شد و تصور کرد که در همان لحظه گوی میترکد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا