کامل شده رمان سلحشور (دروازه ی زندگی، دروازه ی مرگ) | *نونا بانو* کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت یا شخصیت ها را دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    76
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
نام رمان: سلحشور(دروازه ی زندگی، دروازه ی مرگ)-جلد دوم
نام کاربری نویسنده: *نونا بانو*
تاریخ شروع تایپ جلد دوم: 1395/4/2

ﮊانر: تخیلی- هیجانی-ماجرایی



*نکته ی مهم*
این رمان تحت عنوان رمان های سلحشور و با نام مستعار نویسنده -*نونا بانو*{ نونا جون سابق}- منتشر میشه. فعلا مشخص نیست که این سه گانه چاپ خواهد شد یا نه ولی در هر صورت متعلق به این جانب می باشد و در صورت کپی برداری پیگیری قانونی میشه... انتشار این رمان در فضای مجازی تنها در سایت نگاه دانلود مجازه و در غیر این صورت شرعا حرام است{چون نویسنده راضی نیست.}


خلاصه:
تاریکی فرا می گیرد.... زندگی آماده ی نبرد می شود.... عشق و جنگ در هم می آمیزد و رازها، خواسته ها و آرزو ها کمرنگ میشود ....
خونِ ارزشمند, مغلوب زهر میشود و اینک, انتقام جو برمی خیزد...................


اون قبول نداره.... هیچ چیز رو به خاطر نمیاره...
شاهزاده! ارتش داره آماده میشه, جنگ نزدیکه...
من دیگه اون آدم سابق نیستم، من عوض شدم...
اون فکرایی تو سرشه نیک... احساس میکنم امیلی داره روز به روز خطرناک تر میشه...
داریان داره ارتشش رو گسترش میده... ما به کمک نیاز داریم...
ماریان نباید به حرفای اون روح فکر کنی...
الیزابت، اون پیرزن گفت که هر چی اون شب دیدی... من بهش نگفتم شب بود یا روز....
بانو کشته شده!.... سرورم, بانو رو کشتن!


خواهید خواند در:
سلحشور- فصل دوم
"دروازه ی زندگی, دروازه ی مرگ"

Please, ورود or عضویت to view URLs content!


PicsArt_07-14-09.48.53.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    " به نام خداوند یکتا "


    مقدمه :
    بوی درد بر میخیزد
    بوی رنج, سختی, جنگ!
    سـ*ـینه ها شکافته می شوند از غم مرگ
    سایه ی شوم مرگ تعقیب میکند....
    شکار در طعمه گیر میکند
    و مرگ لبخند میزند!
    زهر قدرتمند در رگها شریان دارد
    و زهر بر مرگ غلبه میکند!
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    * توضیحات :

    - ایگدِراسیل: درخت جهان که شاخه های آن تکیه گاه مرکزی به شمار میرفت. درخت زبان گنجشک عظیمی که 9 عالم جهان در آن قرار گرفته است. این درخت 9 بخش جهان را به هم پیوند داده و از آن حفاظت میکند. ریشه های متعدد و طولانی دارد. خطرات متعددی ایگدراسل را تهدید می کند از جمله چهار گوزن که درمیان شاخه های آن زندگی میکنند و دائما جوانه ها و برگ های آن را می جوند. این چهار گوزن نماد چهار فصل یا چهار باد است. یک سنجاب به نام راتاتوسْک هم درمیان درخت زندگی میکند و یک افعی به نام ویدوفنیر و همچنین خروسی طلایی بر روی بلندترین شاخه ی آن لانه کرده است. (اسکاندیناوی)
    - اِلف هایْم: دومین بخش از جهان ایگدراسل در کیهان شناسی زنوس و سرزمین الف ها.

    - واناهایم: دیگر بخش ایگدراسیل پس از الف هایم و سرزمین ونیرها.
    - میدگارد: یا سرزمین میانه, یکی از بخش های ایگدراسیل پس از واناهایم و سرزمین انسانها.

    - نیفِل هایم: بخش هفتم و سرزمین یخ و برف.
    - موسپِل هایم: سرزمین آتش.

    - شیر دال: موجودی افسانه ای با تن شیر و سر عقاب و گوش اسب. دوپای جلو پنجه ی عقاب و دوپای عقب پای شیر است.(ایرانی)
    - کایمِرا: موجودی نیمه پری با دو سرشیر و بز در یک سو و دمی با سر مار از سوی دیگر. بدنش نیمی شیر و نیمی بز بوده و همچون اژدها نفسی آتشین دارد. (یونانی)
    - سیرِن ها: خواهرانی که در بخش پر صخره ی دریا می زیستند و آوای فریبنده و زیبا داشتند و دریانوردان را با آواز خود گمراه کرده و به کام صخره های مرگ آور می کشند. (یونانی)

    - قنطورس: موجودی نیمه با بالا تنه انسان و پایین تنه ی اسب یا همان سنتور, صورت فلکی نیز می باشد.(یونانی)
    - مینوتور: حیوانی نیمی گاو نر و نیمی انسان.(یونانی)
    - پری دریایی: موجودی نیمی زن و نیمی ماهی که پیشگویی کننده ی فاجعه و مصبیت هستند. (بریتانیایی)
    - یوتون ها: غول های یخی.(اسکاندیناوی)
    - ونیرها: خدایان باروری و زراعت که در واناهایم می زیستند.(اسکاندیناوی)

    - نورِن ها: نیمه الهگان یا فرشتگان سرنوشت که سه خواهر به نام های اورد (سرنوشت)، وِرداندی(پایستگی و ضرورت) و اِسکولد(زمان حال) بودند و جریانات طبیعی و دائمی کیهان را بررسی میکردند. (اسکاندیناوی)
    - آمازون ها: قبیله ای از زنان جنگجو که درمیان مرزهای اکراین امروزی می زیستند. سلاح آنها کمان هلالی و تیر های دوطرفه است و بر پشت اسب می جنگند.(یونانی)
    - ساتیر: موجودی با بالا تنه انسان و پایین تنه ی بز. (یونانی)

    - اِلف: موجودات ریز اندام یا در برخی دیگر اقوام, موجودات بلند قد و زیبا که در غارها و جنگل ها و کنار چشمه ها می زیستند.(اسکاندیناوی)
    - فری: موجودات کوچک شبیه فرشته که باهوش و فتنه آمیزند و دارای قدرت جادو هستند.(اسکاندیناوی)
    - دورف ها: موجوداتی کوتوله, طماع و خودخواه و زشت با ریش انبوه که در غارها و کوه ها می زیستند و معمولا آهنگر و معدنچی و صنعتگر هستند. اینها با قدرت جادویی خود قادرند اشیا ارزشمند بسازند. (ژرمنی)
    - والکیری ها: بانوان زیبای نادیدنی که در جنگ سوار بر اسب به نبرد با نیزه و کلاه خود و می پردازند.(اسکاندیناوی)
    -/س ن/ : ساخته ی نویسنده!
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    کودکان با دیدن امیلی که وارد راه دهکده شده بود, به سمتش دویدند و مثل همیشه او را دوره کردند.
    -شاهزاده.... روزتون بخیر...
    -شاهزاده امروز من یک گونی جو رو خودم به تنهایی جا به جا کردم... یک گونی بزرگ جو!
    و پسرک با دست, حجم عظیمی از فضا را نشان داد.
    -شاهزاده ... من.... من میتونم جادو کنم.
    امیلی با لبخند, به ستاره های درخشان اطرافش خیره شد که از کف دست دختری پنج یا شش ساله, بی اراده خارج شده بود و دخترک با رویی ترسیده و سکسکه و لبخند به آنها می نگریست. امیلی زانو زد و با محبت دستان دخترک را گرفت, دسته گل یاس وحشی را در کف دستش جای داد و خیره در چشمان میشی و بزرگش گفت:
    -پس باید به جیکوب خبر بدم که یه فرمانده ی شجاع به گروهش اضافه شده!
    برادر بزرگتر دختر, از دور جلو آمد و به امیلی تعظیم کرد. دستانش را بر روی شانه های خواهر کوچکترش گذاشت و با چهره ی عرق کرده از تمرین شمشیر زنی, گفت:
    -روز بخیر شاهزاده.
    امیلی با دیدن پسر پانزده ساله, لبخند زد و گفت:
    -چطوری سیموس؟... چیز جدید یادگرفتی؟
    پسر با شوق همیشگی اش به هنگام تعریف کردن از ساعات تمرینات سخت رزمی, گفت:

    -اوه... بله... دوک اسپایک امروز روش کار با خنجر رو یاد داد.... در ضمن... یازده نفر دیگه هم به افرادمون اضافه شده و حالا نزدیک به هشتصد نفریم.... اِم......... شما, خب.... می خواستم بدونم که شما.... کی به ما ملحق میشین؟
    امیلی با خیرگی و گیجی به صورت آفتاب دیده سیموس, حرف پسرک را در ذهنش حلاجی کرد. هنوز بعد از سه ماه نمی توانست حرف های افراد اطرافش را معنی کند. خیلی از آنها از مرگ خواهرش تاسف می خوردند و امیلی نمی دانست که چرا آنها, کاترین را در کنارش نمی دیدند؟ همین حرف ها بود که امیلی را عصبانی و پرخاشگر تر میکرد.
    با صدای هلنا که از دور به سمتش می آمد و گوشه دامنش را بالا گرفته بود و سعی داشت تا با هیکل فربه اش تندتر راه رود, به سمتش چرخید و با صدای بلند گفت:
    -سلام هلنا.... لورا خونه س؟
    زن با رسیدن به جمع, دست امیلی را با محبت مادرانه گرفت و با نگاهی متفاوت و سرزنش گر به سیموس گفت:
    -چند دفعه باید بگم از این سوالات نپرس سیموس؟
    سیموس, با چهره ی نگران, آب دهانش را قورت داد و گفت:
    -حوا... حواسم نبود, معذرت میخوام.
    هلنا سری تکان داد و امیلی را از جمع خارج کرد.
    -خب عزیزم... امروز چی کارهایی کردی؟
    امیلی چینی به لب و لوچه اش داد و گفت:
    -امروز کار خاصی نکردم... یه عنکبوت خیلی چاق توی اتاقم, یه پروانه رو خورد و بعد خواستم با کتی به دیدن ملکه برم که با رسیدن جیمز, کتی مثل همیشه فرار کرد. نمیدونم چرا از دوستام فرار میکنه و غیب میشه!.... ملکه امروز منتظرمون بود!...
    بعد با چهره ای متاسف پرسید:
    -تو کتی رو تو دهکده ندیدی؟
    هلنا مثل تمامی نود روزی که می گذشت, با محبت در خانه را باز کرد و حین راهنمایی امیلی به داخل خانه, گفت:
    -شاید رفته باشه کنار رودخانه... هرجا باشه دوباره برمیگرده کنار تو عزیزم.
    امیلی با موافقت, سر تکان داد که لورا, دختر هلنا که همسن امیلی بود, به سمتشان آمد.
    امیلی زودتر جلو رفت و لورا را درآغوش کشید. عقب گرد کرد و لورا به موهای پریشان و بسیار بلند امیلی که مدتی بود رسیدگی نشده بود و رشدشان از حد عادی فراتر رفته بود, نگاه کرد.
    -امیلی... موهات دیگه خیلی بلند شده.
    امیلی با ترس عقب گرد کرد و گفت:
    -نه... کتی موهام رو دوست داره.
    لورا با ناچاری, دستش را کشید و به سمت دیگر خانه برد.
    -پس حداقل بذار مرتب کنم.
    امیلی, مطیعانه دنبال لورا به طبقه ی بالا رفت و بر روی چهارپایه سبز رنگ نشست. شنلش را باز کرد و لورا آن را از او گرفت.
    لورا با آرامش, شانه ی چوبی را به میان موهای درهم گوریده امیلی فرو می برد و موهایش را مانند سابق صاف و نرم میکرد.
    در نهایت, در انتهای موی بافته شده امیلی, روبان سرخ رنگ را پیچاند و گره زد.
    -بیا... حالا بهتر شد.
    در مقابل امیلی زانو زد و نشست. همانطور که زانوانش را در بغـ*ـل گرفته بود و بر روی استخوان لگن جلو و عقب میشد, گفت:
    -امروز دوباره کتی فرار کرد؟
    امیلی که مشغول ور رفتن با روبان بود, با گیجی گفت:
    -اوم.... آره.... نمیدونم چرا از دوستام فرار میکنه.... حتی وقتی ماری یا ادوارد رو میبینه.
    لورا دست از تاب خوردن برداشت و با چهره ی گرفته, خود را کمی جلو کشید تا به پایین پای امیلی رسید.
    -امیلی.... امروز هم چیزی یادت نیومد؟
    امیلی مبهوت سرش را بلند کرد و چشمانش را به لورا دوخت. نقره ی چشمانش کدر شده بودند... گویی لایه ای یخ زده مانع از درخشش همیشگی شان میشد.
    -نه... مگه باید چی رو به یاد بیارم؟
    لورا دست امیلی را گرفت و گفت:
    -این حلقه رو ببین.... مثل حلقه ی نیکه... مثل حلقه های دوستانت. تو قبلا جادو میکردی, این حلقه کمکت میکرد.
    امیلی دستش را بالا گرفت و حلقه ی نقره را از زوایای مختلف بررسی کرد. جواهر سبز-آبی, با برخورد انوارهای نور, انعکاس های بنفش زیبایی را ایجاد کرده بودند.
    -یعنی منم می تونستم مثل جیکوب جادو کنم؟
    -آره امیلی... ببین... مثل من, منم از این حلقه ها دارم.
    سپس با نگاهی امیدوارانه روی زانویش بلند شد تا مقابل صورت امیلی قرار بگیرد. دست راستش را بالا آورد و حلقه ی برنزی با جواهر نارنجی رنگ را در زاویه دید امیلی قرار داد.
    -این حلقه ها... میتونن کمک کنن تا ما نیروی درونیمون رو به کار بگیریم. ما فرق داریم امیلی... تو بیشتر از ما. تو و دوستات نیرویی خیلی بزرگ تری دارین. تو با اون نیرو, خیلی از دشمنانمون رو
    کُشتی.
    امیلی با چشمان ترسیده و غیر عادی از حدقه بیرون زده, از روی چهارپایه چوبی برخواست. با اضطراب, انگشتانش را درهم پیچاند و گفت:
    -من کسی رو نکشتم.... من قاتل نیستم...... من باید برم... هوا داره تاریک میشه و ممکنه ماری دنبال من و کتی بگرده.
    سپس با عجله از پله های
    شُل شده پایین رفت و با خداحافظی سریعی از هلنا که در آشپزخانه بود, از خانه بیرون زد.
    دردی مزمن در گوشه ی سرش, اعصابش را بر هم زده بود و فقط می خواست تا هر چه زودتر به کاخ برگردد.
    بالاخره با پاهایی خاکی و کثیف, پایش را بر روی سنگ سفید سرسرای ورودی گذاشت.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    فصل چهل و سوم (خشم)

    فریاد خشمگین داریان, در میان سنگ های سرد و تاریک پیچید.
    -مگه بهتون دستور ندادم تا هر جوری هست اونو وادار کنین؟ حتی از عهده یه آدم توهم زده هم بر نمی یاین.
    زن, با چهره ی یخ زده و شیشه ای, در هوا تکانی خورد و گفت:
    -سر... سرورم... اونا فهمیدن, ولی دختره خودشو پرت کرد. دیگه نتونستیم ببینیم مرده یا نه..... چون نیک و ادوارد ما رو دیدن. اما نگران نباشین... ارتفاع زیادی تا زمین داشت, مطمئنا
    مُرده.
    داریان, به آرامیِ خزیدن مار, برگشت و با چشمان ترسناکش, اجازه ی خروج داد. با رفتن ارواح یخ زده, زمزمه کرد:
    -پیتر... بیا اینجا.
    در مسافتی صدها مایل ها آنطرف تر, صدای داریان در گوشش طنین انداز شد. از روی صخره ی گلسنگ دار برخاست و به سرعت در تاریکی شب حرکت کرد.
    نیم ساعت بعد, در مقابل داریان تعظیم کرد و گفت:
    -امری دارین سرورم؟
    داریان نفس عمیقی کشید و به پیتر نگاه کرد. مدتی بود که انزوا طلب شده بود و با بیشتر افراد سر جنگ داشت, نمی دانست بی میلی او برای اجرای فرمان هایش از چیست.
    نزدیک تر شده و خیره در چشمان سبز تیره اش که به زمین دوخته شده بود, گفت:
    -
    فروزِن ها گند زدن به نقشه ام.... میخوام بری و ببینی تا کجا پیش رفته.
    پیتر اخم محوی کرد و با اطاعت سریعی از قلعه نمور و تاریک خارج شد.
    بر بالای صخره ایستاد و نگاهش را به آسمان تیره و بی ستاره انداخت, نگاهش را به بزرگترین برج کاخ انداخت و به پرده ی شیری رنگ خیره شد... از این فاصله نمی توانست متوجه چیزی شود.
    به سرعت راه دهکده را طی کرد و زیر لب
    وِرد تغییر چهره را بر زبان آورد. خود را با چابکی به دیوار پشت قلعه رساند و با جهشی سبک, بر بالای درخت گره دار و تنومند رفت.... حالا از این فاصله می توانست صداهای اتاق امیلی را که در سی متری بالای سرش بود, به خوبی بشنود.
    -من دیدمش جیکوب... همینطور نیک. اونها مثل روح بودن، مطمئنم اون ها امیلی رو تحـریـ*ک کردن.
    صدای زمزمه وار جیکوب گفت:
    -فروزن ها... اونها ارواح یخ زده اند، تحت امر داریان.
    صدای خش خشی آمد و حرف جیمز قطع شد. صدای نفس نفس زدن های ظریف و قلبی تپنده, گوشش را پر کرد و قلبش از اندوه فشرده شد.
    -امیلی نفس بکش... ببین... منو میشناسی؟ منم... جیکوب.... امیلی؟
    نفس نفس ها بیشتر شد و صدای جیغ های هیستریک و پی در پی, سکوت شبانه کاخ را شکست.
    تنها صدای گوشخراش جیغ بود که در راهروهای کاخ می پیچید و فریاد های افراد که به یکدیگر دستور میدادند و قصد آرام کردن
    دخترِ در حصارشان را داشتند؛ دختری که مانند دیوانگان, تنها جیغ می کشید و صدای شکستن و ضربه های شدید, اعصاب پیتر را تحـریـ*ک میکرد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا