کامل شده رمان سلحشور( بازگشت وارث) | *نونا جون* کاربر انجمن

وقایع این رمان رو دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت

لبه طاقچه ی پنجره نشسته و غرق در کتاب آناکارنینای تولستوی بود که با ضربه کوچکی که به پنجره وارد شد, در جایش تکانی خورد. به بیرون از پنجره نگاه کرد و دید که برایان با لبخند به او دست تکان داد. ربان نازک قرمز را به لای صفحه ی خوانده شده گذاشت و آن را بست
, پالتویش را برداشت , پوتین هایش را به پا کرد و آرام به پایین رفت. مارگارت و ادوارد در نشیمن مشغول صحبت بودند و حواسشان به او نبود... یعنی امیلی اینطور فکر می کرد که به او توجهی نمی کنند ولی دراصل نگاه کوتاه و زیر چشمی ادوارد را دید که لحظه ای به او نگاه کرد.
بر روی پنجه ی پا به سمت در رفت و با آرامترین صدای ممکن, آن را باز کرد و بیرون رفت.
صدای قرچ قرچ فشرده شدن حجم برف را در زیر پاهایش دوست داشت... آرام به سمت برایان رفت که حالا دستهایش را درون جیب هایش گلوله کرده بود با بینی و گوش های سرخ به آمدنش نگاه می کرد.
روبه رویش ایستاد و درحالی که از سرمای هوا, توده بخار سفید از دهانش خارج می شد, گفت:
- سلام چرا نمیای تو؟
برایان نگاهی کوتاه به ساختمان خانه انداخت و گفت:
- فقط می خواستم یه لحظه بیام و چیزی بهت بگم...
امیلی همانطور که دستهایش را جیب فرو کرده بود, دو طرف پالتو را به یکدیگر نزدیک کرد و گفت:
- اتفاقی افتاده؟
- اِررر.... خب نه... راستش قرار امشب با بچه ها بریم سامِرسِت هاوس2...مسئولین موزه مدت پیست پاتیناژ رو به خاطر برف تمدید کردن. میخواستم از تو و کتی دعوت کنم که همرامون بیای.
در آن هوای سرد, امیلی احساس می کرد که قلبش در فضایی مانند کوره به یکباره شروع به فعالیت کرده است. چشمانش را کمی چرخاند و گفت:
- هاااه.... خب.... باید بگم که پاتیناژ من افتضاحه!
برایان لبخند عمیقی زد و یک قدم عقب رفت:
- خب پس... میای
, خودم کمکت می کنم...
و در حالی که دور می شد گفت:
- ساعت هشت میایم دنبالتون... می بینمت!
و امیلی رفتن او را نظاره گر شد. حالا باید جوری به مارگارت می گفت تا به او اجازه رفتن بدهد.... آن هم بعد از دوران نقاهت نسبتا سختِ پایش...
پای راستش را کمی بالا آورد و خم و راست کرد.... هیچ دردی را احساس نمی کرد. حتی وقتی مارگارت باند زخم او را باز می کرد, جای هیچ اِسکار زخمی بر پوست پایش باقی نمانده بود.
مشغول بررسی پایش بود که با صدای ادوارد از جا پرید.
- دلت میخواد بری, نه؟
شانه ای بالا انداخت و گفت:
- مطمئنا مارگارت نمیذاره اسکیت کنم... فقط به عنوان تماشاچی میرم... ولی کتی رو می برم تا بازی کنه... اسکیت روی یخ رو دوست داره.
ادوراد دستش را دور شانه امیلی حلقه کرد و به سمت خانه برد
, قبل از اینکه در را باز کند آرام گفت:
- من راضیش می کنم.... بالاخره که پات خوب شده
, زمستون هم فقط یکبار در ساله... پس, نگران نباش و برو به کتی خبر بده.
امیلی لبخندی از سر شوق زد , بالا پرید و بـ..وسـ..ـه ای کوچک بر گونه ادوارد گذاشت و به سمت پله ها دوید. پالتویش را از تن خارج کرد و چند مرتبه به در اتاق کتی ضربه زد و درنهایت بدون منتظر ماندن برای اجازه ورود, در را باز کرد.
کتی مشغول انجام دادن تکالیف مدرسه بود که با ورود سرزده امیلی, با تعجب به او نگریست.
- چیزی شده امیلی؟
امیلی آرام دستانش را به هم کوبید و به سمتش رفت. از پشت بر شانه کتی خم شد وهمانطور که دستخط کتی را نگاه می کرد, گفت:
- خب... باید این خبر رو بهت بدم که قراره شب با بچه ها بریم.........
کتی نگاه متظر به او انداخت و در نهایت, امیلی با ذوق گفت:
-... پاتیناژ!
چشمان کتی از شادی درشت شدند, با خوشحالی خودکار را به زمین انداخت و از صندلی بلند شد تا امیلی را در آغـ*ـوش بگیرد.
- آخ جون
, پس میریم پاتیناژ... هوراا.....
امیلی نگاهش را بالا و پایین پریدن های کتی گرفت و به ساعت نگاه کرد.... هنوز چهار ساعت وقت داشتند. همانطور که به سمت در می رفت, گفت:
- پس کارهات رو انجام بده که ساعت هشت میریم. تا اون موقع آماده و حاضر باش... لطفا!
سرش را کمی خم کرد و به کتی نگاه کرد.
کتی - خودم میدونم... سعی میکنم زود حاضر شم.
امیلی سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت.

2.sumerset house
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    عاقا یه توضیح در مورد سامرست هاوس...یه مکان فرهنگی در لندنه که بیشتر شبیه موزه س... در فصل زمستان در محوطه ی بازش روبه روی ساختمان پیست پاتیناژ برگزار میشه...
    .............................................................


    برروی صندلی کنار دیانا نشست و اسکیت های سفید رنگ را به پا کرد. دیانا گوشی مخملی اش را روی سرش ثابت کرد و گفت:
    - حاضری؟
    امیلی گره ی آخر را به بند زد و گفت:
    - بریم.
    دست دیانا را گرفت و آرام در زیر راهروی سرپوشیده جلورفت. به سمت چپ نگاهی انداخت
    , افراد بزرگسال تکی یا با جفت خود مشغول سر خوردن بر روی زمین یخی بودند. با صدای دیانا به سمت او برگشت...
    - خب... حواست باشه سر نخوری!
    بعد نگاهی به عقب انداخت و گفت:
    - برایان هم داره میاد
    , پس من رفتم.
    دیانا از دو جفت درِ تاشده عبور کرد و آرام وارد پیست شد. صدای برایان از پشت سر
    , امیلی را مخاطب قرار داد.
    - من آماده ام... حاضری؟
    امیلی سری تکان داد و دست برایان را گرفت. با کمک او, آرام به فضای یخی وارد شد. نگاهی به شش نفر دیگر انداخت که دو به دو مشغول اسکیت بودند... کتی نیز در قسمت کودکان مشغول بازی بود... نگاهی به خواهرش انداخت که چه ماهرانه بر روی یخ سر میخورد و می چرخید.
    با احتیاط پاهایش را بر روی یخ می کشید و جلو می رفت.
    - کتی همیشه تو این کار از من بهتر بوده.
    برایان نگاهی به کتی انداخت که برایشان دست تکان می داد... لبخندی به او زد و گفت:
    - نگران نباش
    , تو هم وارد میشی.
    بعد مقابل امیلی قرار گرفت و جفت دستانش دستکش پوش اش را گرفت, همانطور که به عقب حرکت می کرد, امیلی را نیز با خود می کشید.
    - واووو... آروم تر برایان... خواهش می کنم...
    برایان خندید و گفت:
    - برای اینکه بتونی خوب اسکیت کنی باید نترسی
    , وگرنه همیشه سر می خوری و می افتی.
    امیلی آب دهانش را قورت داد و حرکاتش را استوار تر کرد. باهم از زیر نور افکن های بنفش و آبی رد می شدند و هنگامی که از کنار بقیه بچه ها عبور میکردند, سعی داشتند تا آنها را به زمین بزنند. تقریبا نیم ساعت بعد, امیلی آرام و با احتیاط در کنار برایان حرکت می کرد.
    نگاهی به درخت کاج تنومند انداخت و از مقابل آن دور زد.
    - دیدی تو هم میتونی خوب اسکیت کنی!
    به برایان لبخندی زد و سرعتش را بیشتر کرد. نگاهش به زمین یخ زده و نورانی حاصل از نور افکن های صورتی و بنفش بود که با دیدن چهره ای در زیر صفحه ی یخی, از ترس تعادلش را از دست داد و مستقیما به سمت دیوید سُر خورد... رز از پشت سر داد زد:
    - مراقب باش امیلی...
    دیوید با دیدن امیلی که به او نزدیک می شد, سعی کرد تا او را متوقف کند ولی دیر شده بود و امیلی با سر به او برخورد کرد.
    بی توجه به درد زانویش, با ترس به پشت سر, جایی که آن چهره را در زیر یخ مشاهده کرده بود, نگریست. رز و برایان به سرعت به سمت آنها
    آمدند...
    دیوید - حالت خوبه امیلی؟
    رز و برایان به آنها کمک کردند تا بایستند... امیلی با چشمان درشت شده از ترس به یخ اشاره کرد و گفت:
    - اون زن... دیدمش... دوباره... اما زیر یخ بود!
    و برایان را به دنبال خود کشید و به سمت آن نقطه از یخ رفت. به کف زمین که حالا فقط یخ براق بود اشاره کرد و با سردرگمی گفت:
    - ولی
    , من دیدمش... خودم از روش رد شدم, همینجا... درست زیر پای تو, برایان... من از روش رد شدم, یه آدم اینجا زیر یخ بود!
    دیوید موی خود را از پیشانی کنار زد و گفت:
    - ولی این امکان نداره امیلی... قطر صفحه یخی خیلی کمتر از اونیه که بشه یه آدم این زیر باشه...بعدشم
    , من و فلور چندبار از این نقطه رد شدیم... چیزی نبود.
    دیانا, فلوریا, جیمز و آیدن با دیدن توقف آنها به سمتشان آمدند...
    آیدن - چی شده بچه ها؟
    امیلی آب دهانش را قورت داد و کلاه کاموایی اش را عقب تر کشید...
    - چیزی نیست آیدن... اشتباه شده.
    و به سمت در خروجیِ اول رفت.
    برایان - صبر کن منم بیام.
     

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    امیلی بر روی صندلی نشست و بندهای اسکیت را باز کرد
    , برایان در مقابلش ایستاد و گفت:
    - چرا باز می کنی؟...
    امیلی سرش را بالا گرفت و اسکیت را از پایش بیرون کشید.
    - خسته شدم... تا وقتی که بازی تون تموم بشه منتظر می مونم
    , میرم پشت حفاظ...
    برایان کنارش نشست و امیلی اسکیت ها را کنار هم جفت کرد.
    - بابت اتفاقی که افتاد, نه؟
    امیلی نگاهی به چشمان سبز او انداخت و گفت:
    -چرا ؟ چرا همیشه من باید چیزایی و ببینم که بقیه نمی تونن ببینن؟
    برایان چیزی نگفت و به او خیره شد... امیلی تک خندی زد و گفت:
    - هاه... شاید واقعا دارم دیوونه میشم و خبر ندارم... آره... همینطوره...
    برایان دست امیلی را گرفت و گفت:
    - شاید ما درست نگاه نکردیم....
    - دیدی که... دیوید راست میگه... قطر یخ زمین خیلی کمه...
    - شاید... شاید فقط به نظرت اومده
    , منم خیلی وقتا اینجوری میشم...
    امیلی چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. برایان خم شد و اسکیت های امیلی را برداشت...
    - میرم تحویل بدم...
    امیلی سری تکان داد و برایان به سمت ساختمان رفت.

    در کنارهم به حفاظ شیشه ای تکیه داده بودند و به پاتیناژ افراد درون پیست نگاه می کردند. امیلی نگاهش به رز و آیدن افتاد.... شکار لحظه ها!
    با سرعت موبایلش را از جیب شلوار جین بیرون کشید و روی رز و آیدن زوم کرد که حالا در گوشه پیست به یکدیگر نزدیک می شدند...
    برایان سرش را نزدیک امیلی برد و گفت:
    - اگه رز بفهمه ما رو میکشه!
    امیلی بدجنس خندید و دو عکس با کیفیت از صحنه گرفت. آنها را چک کرد و دوباره موبایل را در جیبش چپاند.
    - هاها... دیگه نمی تونن کاراشونو کتمان کنن!
    و با نگاهی مغرورانه برای خود آرام کف زد. برایان از ته دل خندید و دستش را دور شانه امیلی حلقه کرد. خنده امیلی آرام آرام محو شد و سکوت کرد. حس میکرد که در آن هوای سرد, از صورت او بخار بلند می شود.
    - چرا ساکتی؟
    نگاهی آرام به برایان انداخت و گفت:
    - هیچی... چیزی نیست.
     

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    با برگشتن برایان, او نیز چشم از پیست برداشت و برگشت... دست در دست برایان به سمت تک درخت عظیم کاج تزیین شده رفتند.امیلی نگاهی به بالای سر خود انداخت که چراغ های ظریف و کوچک رنگارنگ, آرام از بین برگهای سوزنی کاج خاموش و روشن می شدند. حس کرد که برایان به او نزدیک شده... سرش را پایین گرفت و به چشمانش نگریست که حالا, در اثر نورهای کم بالای سرشان براق تر نشان می داد. نگاه برایان بین چشمهای امیلی در گردش بود...
    - چند وقته..... که میخواستم چیزی رو ازت بپرسم...
    - چی؟
    برایان مکثی کرد و گفت:
    - نظرت درمورد من چیه؟
    نگاه امیلی در مردمک چشمان برایان ثابت ماند. توقع این سوال را حالا و آن هم در آن مکان نداشت.نفس عمیقی کشید و گفت:
    - خب
    , راستش...یه پسر مؤدب...و خب...منطقی...هوادار...پشتوانه محکم....
    چشمان برایان در تاریکی شب سوسو میزد...
    - وحالا نظر من; خب.. یه دختر نسبتا آروم... متواضع... و البته مغرور و متکی به خود.... یه پشتوانه محکم هم برای خواهرش...
    امیلی لبخند ریزی زد و نگاهش را به برگهای بالای سر برایان انداخت.
    - اینکه... اینکه الان ازت بخوام... تا در مورد شروع یه دوستی صمیمی تر با من فکر کنی, درخواست گستاخانه ایه؟
    نگاه امیلی دوباره در چشمان برایان ثابت شد
    , مکث این بار بیشتر طول کشید و برای برایان سخت تر. امیلی بازدمش را بیرون فرستاد و آرام گفت:
    - خب
    , از نظر من که اینطور نیست!
    لبخند عمیقی بر لبان برایان نقش بست... جلوتر رفت و فاصله ی خود با امیلی را به صفر رساند.
    سه مترآن طرف تر, رز و آیدن با خباثت به صحنه ی نزدیک شدن امیلی و برایان نگاه میکردند و آیدن چند عکس در زوایای مختلف از آنها انداخت...
    - ههههه... حالا دیگه برخوردهای عجیبشون رو نمیتونن کتمان کنن... عاشقتم رز!
    رز با تعجب سرش را برگرداند و با دیدن حالت آیدن,خندید...
    - خوبه من دیدمشون!
    آیدن نگاهش را از سر تسلیم شدن به اطراف چرخاند و آرام شانه اش را بالا داد.
    در ضلع دیگر پیست, فردی که از اول آن هشت نفر را زیر نظر داشت, با حرص پوزخند زد. مَرد از امیلی و برایان چشم برداشت و از میان جمعیت بیرون رفت.

    .........................................

    یوهاها... این یارو کیه؟:aiwan_light_vampire:
     

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    عاقا از امضام خوشتون میاد[BCOLOR=rgb(240, 247, 252)]
    ؟
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(240, 247, 252)]
    ..............................................................
    [/BCOLOR]

    فصل دوازدهم (فریب)

    زنگ در به صدا درآمد. امیلی در مسیر بالا رفتن از پله ها بود که ایستاد و به سمت در برگشت.کتی به سمت در دوید و گفت:
    - من باز میکنم.
    در را گشود و چهره ی برایان در پشت در ظاهر شد. با دیدن او امیلی لبخند بزرگی زد و برایان نیز متعاقب آن پاسخ داد... امیلی به سمت پایین چرخید که با صدای ادوارد از طبقه بالا ایستاد...
    - امیلی می شه چند لحظه بیای؟
    امیلی نگاهش را بین کتی و برایان چرخاند و در آخر به برایان علامت داد که به بالا می رود. با رفتن امیلی, کتی با خوشرویی در را بیشتر باز کرد و گفت:
    - سلام برایان... چرا بیرون ایستادی
    , بیا تو.
    و بعد کنار در ایستاد تا برایان وارد شود.
    مرد مکثی کرد
    , نگاهی به چارچوب در انداخت , با طمانینه پای راستش را به داخل گذاشت و سپس وارد خانه شد.
    مارگارت با دیدن برایان لبخندی زد و به سمت او آمد.
    - اوه
    , خوش اومدی برایان...
    نگاهی به فضای خانه انداخت و گفت:
    - سلام مارگارت... راستش اومدم بسته ی مادرم رو برسونم.
    سپس جعبه ی فلزی کوچکی را از جیب کاپشن اش بیرون آورد و سمت مارگارت گرفت...
    - واو
    , ممنون برایان...از مادرت هم تشکر کن,بهش بگو در اسرع وقت حتما به دیدنش میام...نمی دونستم مادرت میدونه دنبال این ادویه ام. به هر حال, راستی.. سرماخوردی؟... صدات کمی گرفته.
    مرد دستی به گلویش کشید و گفت:
    - اوه
    , ام... آره... دیشب پنجره ی اتاق رو باز گذاشته بودم.
    مارگارت سری به تایید تکان داد. مرد لبخندی زد و نگاهی به پله ها انداخت
    , سپس به سمت در برگشت و گفت:
    - من دیگه باید برم
    , با جیمز قرار دارم... فعلا خداحافظ.
    مارگارت به دنبالش رفت و گفت:
    - خب... الان امیلی میاد پایین
    ,میخوای منتظرش بمونی؟
    مرد نگاهی دیگر به پله ها انداخت و گفت:
    - اممم... نه
    , خودم بهش زنگ میزنم, خداحافظ.
    - باشه... خداحافظ.
    در به آرامی بر روی مرد بسته شد. سرش را بالا گرفت و نگاهی خبیث به پنجره ی اتاق امیلی انداخت که حالا, انوار نارنجی رنگ غروب آفتاب در شیشه منعکس می شد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    امیلی از اتاق مطالعه ادوارد بیرون آمد و به سمت دستشویی رفت ,کتی همانطور که در اتاقش را باز می کرد گفت:
    - نمی خواد عجله کنی... اون رفت
    , گفت که بهت زنگ میزنه.
    مکثی کرد و آرام سرش را تکان داد, بی حرف در را باز کرد و وارد شد. صابون زردی را از ظرف شیشه ای صابون ها برداشت و در دستش چرخاند. سیاهی ناشی از گرد و غبار کتاب ها, از پوست دستش زدوده می شد. بیست دقیقه پیش برای کمک به ادوارد به بالا رفت و در نهایت با نیافتن کتاب مورد نظر ادوارد, از او خواست تا به پایین برود.
    دستش را آب کشید و با حوله خشک کرد
    , چراغ را خاموش کرد و به سمت اتاقش رفت. اتاق در تاریکی مبهم آغاز شب قرار گرفته بود ولی امیلی در نور ضعیف آباژور توانست چهره ی برایان را ببیند. لحظه ای از ترس هین خفیفی کشید و با دیدن او لبخند زد, در را بست و به سمتش رفت...
    - برایان... کتی گفت که رفتی..
    مرد به پنجره اشاره کرد و گفت:
    - از درخت اومدم بالا...
    امیلی بی توجه به گرفتگی مختصر صدای فرد مقابلش تک خندی زد, نگاهی شیطانی و خنده دار به صورت برایان زد و دندان های سفیدش نمایان شد...... صورت برایان به راست چرخید ...... امیلی آرام گفت:
    - برایان... قلقلکم میاد...
    مرد دستش را کمی مشت کرد.... نگاه شرارت بارش بر شاهرگ ثابت ماند... به سختی نگاه گرفت
    , پلک زد زد وسرش را بلند کرد. آرام دستش را که مزین به انگشتری الماس نشان بود به سمت قفل در گرفت و در, بی صدا قفل شد. امیلی با دیدن مرد از ترس عقب کشید ولی در دستان فرد غریبه اسیر شده بود. ضربان قلبش بالا رفت, به چهره ی مرد غریبه ای با موهای قهوه ای تیره که به مشکی میزد و پوست سفید, لبان نسبتا برجسته و چشمان سبز نگاه کرد و با لکنت گفت:
    - تو... کی هستی؟
    مرد لبخند فریبنده ای زد و گفت:
    - دوشیزه امیلی جونز افتخار آشنایی قبلی با من رو نداشتن. معرفی میکنم... پیتر رایت
    , برادرناتنی برایان!
    ترس سرتاسر وجود امیلی را در بر گرفته بود....
    - اما... تو... صورتت....
    - درسته... من توانایی هایی دارم که برایان نداره... چون .......
    مرد لحظه ای به چشمان دودو زن امیلی خیره شد تا از ترس لانه کرده در چشمان او لـ*ـذت ببرد. سپس با خباثت تمام جمله اش را تکمیل کرد:
    -... من یه خون آشامم.
    سفیدی چشمان مرد به سرعت قرمز شد و دندان های نیشش بیرون زد... نگاهی به دخترک انداخت و دندان هایش را در شاهرگ او فرو برد.
    جیغ درد آور امیلی سکوت خانه را شکست.
    خالی شدن لحظه به لحظه خون از رگ برای امیلی دردآور و برای مرد لـ*ـذت بخش بود... نه از عذاب دادن امیلی بلکه انتقام گرفتن از برایان.
    نیش هایش پیوسته به گوشت بیشتر فرو میرفت و رمق دخترِ در آغوشش کمتر و کمتر... صدای ادوارد و مارگارت از پشت در قفل شده می خواست تا امیلی در را باز کند اما جوابی برای آنها نمی رسید. بالاخره در شکسته شد و مرد دهان غرق در خونش را کنار کشید
    , مارگارت با دیدن صحنه جیغی کشید و ادوارد تغیر حالت داد. مرد, جسم نیمه جان امیلی را گرفت و گفت:
    - سلام ادوارد... خیلی وقته ندیدمت!
    سپس به سمت پنجره رفت و امیلی را به آرامی به پایین انداخت و به شکل کلاغ سیاه رنگ از خانه دور شد
    . ادوارد به باز شکاری تبدیل شد و به دنبال او پرواز کرد .
    امیلی بر روی کپه ی بزرگ برف نرم سقوط کرد... برف سفید آرام زیر بدن امیلی, از خون گرم, سرخ و درخشان میشد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    مارگارت دستش را در هوا تکان داد و گوی نورانی از کف دستش خارج شد, به سرعت از او فاصله گرفت و از دیوار اتاق رد شد. مارگارت از پنجره به پایین پرید و بدن امیلی را بر روی دستانش بلند کرد. رد خون بر روی دستش راه می یافت ; کتی با صورت رنگ پریده و ترسان در آستانه در به مادربزرگش نگاه می کرد که خواهرش را به درون خانه می آورد.
    مارگارت امیلی را بر روی کاناپه گذاشت و به سمت آشپزخانه دوید
    , همانطور که حوله صورتی رنگ را زیر آب خیس می کرد و گفت:
    - کتی از امیلی دور بمون.
    کتی عقب عقب رفت و به دیوارد تکیه داد... با ترس به چهره ی سفید خواهرش نگاه کرد که مارگارت با حوله خیس کنارش زانو زد
    , گردنش را آرام چرخاند و موی خونی اش را از گردن کنار زد. نرم , حوله را بر گردن امیلی که حالا قسمتی از آن دریده شده بود, کشید و خون را از دور آن پاک کرد. با دیدن رنگ قرمز خون, دندان های نیشش کمی بلند شدند. از زخم چشم برداشت و دندان هایش را بر روی هم فشار داد.
    دست امیلی را بلند کرد و با حس نبض خیلی ضعیف, نفسش را بیرون داد. در باز شد و ادوارد به سمتشان دوید.
    - چی شد؟
    مارگارت حوله را بر روی زخم گذاشت تا خون کمی که بیرون میزد بند بیاید.
    - به موقع رسیدیم...
    نگاهی به لب های خشک امیلی انداخت و گفت:
    - فکر نکنم خونی وارد بدنش شده باشه
    , اون تبدیل نمی شه.
    در با ضرب باز شد و آیدن , برایان و مردی غریبه با لباسی قدیمی و بلند به درون خانه دویدند.
    آیدن - چی شده مارگارت؟... پیامت رو گرفتیم.
    برایان ناباور به بدن امیلی نگاه کرد و نزدیک تر رفت
    , مارگارت بلند شد و نگران به برایان نگاه کرد. ادوارد به سمت مرد غریبه رفت و با خشم گفت:
    - تو کجا بودی فیلیپ؟... به امیلی حمله شده.
    مرد با اخم از امیلی چشم برداشت و گفت:
    - من احضار شدم
    , به دوشیزه فلوریا هم حمله شده بود... اونجا بودم که با پیام مارگارت, دونفر روی اونجا مستقر کردم.
    برایان برگشت و با بهت گفت:
    - به فلور هم حمله شده؟
    مرد سرش را تکان داد و گفت:
    - همزمان با حمله دوم... اما به موقع رسیدم
    , اونا با دیدن من و دیوید فرار کردن.
    برایان کنار امیلی زانو زد و حوله را از روی گردنش برداشت. نفسهای امیلی آرام و خفیف بود
    , دوحفره ی عمیق و پارگی های ظریف آن بر روی گردن امیلی به چشم می خورد.
    مارگارت حوله را از دست او گرفت و دوباره بر روی گردن امیلی قرار داد که حالا خونش بند آمده بود.
    - پیتر... اون اینجا بود
    , بعد از اینکه تو رفتی به امیلی حمله کرده.
    برایان چشمانش را تنگ کرد , سرش را بلند کرد وگفت:
    - چی؟ اما من امروز نیومدم اینجا!
    کتی ترسان جلو آمد و گفت:
    - اما خودت اومدی و بسته ادویه مادرت رو به ماری دادی
    , اتفاقا گفتی که با جیمز هم قرار داری و به خاطر همین رفتی.
    صدای بهت
    آور مارگارت در فضا پیچید.
    - اوه خدای من... نه!
    ادوارد نگاهش را به برایان دوخت و گفت:
    - امیلی فکر کرده تویی!
    برایان لحظه ای به چشمان بسته ی امیلی خیره ماند
    , با خشم برخاست و به طرف در رفت.
    آیدن - کجا میری؟
    برایان از لای دندان هایش غرید:
    - با جیمز قرار دارم.
    سپس در چوبی را به هم کوفت, از خیابان عبور کرد و وارد پارک محلی شد.
     

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    هیچ کس در پارک نبود, هوا در تاریک و روشنیِ آغاز شب فرو رفته بود و خش خش ظریفی از درختان به گوش می رسید. از کنار وسایل بازی خالی عبور کرد و دومتر جلوتر, جیمز را دید که بر روی نیمکت چوبی نشسته است... به سرعت به سمتش رفت و مقابلش ایستاد...
    - سلام... خیلی وقته منتظری؟
    جیمز از روی صندلی بلند شد و گفت:
    - اوه
    , نه...تازه اومدم.
    نگاهی به سر و وضع آشفته برایان انداخت و گفت:
    - اتفاقی افتاده؟
    برایان دستی به گردنش کشید و گفت:
    - به امیلی و فلوریا حمله کردن.
    جیمز بهت زده گفت:
    - چی؟ کِی؟
    - میشه قدم بزنیم؟
    جیمز سرش را تکان داد وهمراه او آرام حرکت کرد.
    - حالا میگی چی شده؟
    - خودمم گیج شدم... مثل اینکه پیتر عوضی جای من به خونه اونا رفته
    , بعدم که به امیلی حمله کرده. قبل از اونم مثل اینکه چند نفر قصد حمله به فلوریا رو داشتن که....
    دستش را بلند کرد وبا حرص شاخه نسبتا کلفتی از درخت را کند. همانطور که برگها و شاخه های نازک آن را جدا می کرد گفت:
    -... فیلیپ و بقیه نگهبانها رسیدن.
    - خدای من... تعداد حمله ها خیلی زیاد شده.
    برایان با سرعت چرخید و با قدرت چوب را در نزدیکی قلب جیمز فرو برد
    , جیمز به سرعت تغییر چهره داد و چره ی واقعی پیتر نمایان شد. برایان با حرص چوب را بیشتر فشار داد و گفت:
    - البته به لطف تو و دوستانت!
    برایان او را هل داد و به درخت تنومند پشت سر چسباند... پیتر از درد به نفس نفس افتاده بود. حالا چشمان سبزش با چشمان برایان تفاوت داشت
    , پُر بود از خباثت و بدطینتی. همانطور که از درد عرق بر صورتش نشسته بود, به کریه خندید و گفت:
    -این دفعه رو فهمیدی... ولی دوست دخترت نفهمید!..دختر خیلی خوبیه, ولی انتقام گرفتن از تو نذاشت بهش رحم کنم.
    برایان دندان هایش را برهم سایید و نوک شاخه را به بالا هدایت کرد... چهره ی پیتر از درد جمع شد.
    -اونقدر احمقی که نتونستی خوب نقش جیمز رو بازی کنی
    , جیمزی که هیچ وقت اینقدر بی خیال رفتار نمیکنه. تو... تو یه آشغال عوضی بیشتر نیستی.... کاش دفعه قبل که گرفتمت کارت رو تموم می کردم.
    پیتر نفس نفس زد و گفت:
    - خب پس چرا این کار رو نمیکنی؟ یالا... زود باش
    , فرو کن تو قلبمم.... کارمو تموم کن برادر!
    برایان چشمانش را تنگ کرد.... اجزای صورت پیتر را از نظر گذراند و گفت:
    - چی از جونمون می خوای؟
    خنده ی مضحکه آمیز پیتر, برایان را مثل گلوله آتش برافروخته کرد...
    - واقعا نمیدونی یا خودت رو زدی به نفهمی؟... آها... شاید جیکوب بزرگوار هنوز بهتون نگفته! معلومه که برای چی اینجام
    , برای اطاعت از اربـاب...شرافت!
    برایان پوزخند زد و گفت:
    - اتفاقا... تنها چیزی که تو و افرادت ندارن, شرافته!... تو باعث ننگ خانواده و پدر هستی.
    پیتر با پشت دست گوشهٔ لبش را پاک کرد و با لحن محزون و خشمگین گفت:
    - پدرت دیگه پدر من نیست. اون زندگی منو برای همیشه به جهنم تبدیل کرد. میدونی
    , میخوام اعتراف کنم.
    برایان با شک به او خیره شد.
    - من.... از تو, مادرت و پدر و هر چیزی که به شماها مربوط بشه متنفرم. حاضرم جونم رو بدم تا شما در آسایش نباشین همونطور که پدرت آسایش رو ازم گرفت... خدمت به اربابم بهترین کاره. حالا بذار یه چیزی رو بهت بگم... وقتی که دوست دخترت من رو به جای تو گرفت, برام لـ*ـذت بخش بود... وقتی سیاهرگش رو دریدم و بدنش رو از خون خالی کردم, برام اوج لـ*ـذت بود... اینم بدون...
    سپس پیتر با سرعت چوب را از سـ*ـینه اش بیرون آورد و دست برایان را به پشت چرخاند.
    - کشتن تو , برام این لـ*ـذت رو تکمیل میکنه.
    دست برایان را بیشتر چرخاند و فریادش در پارک پیچید, سپس او را رها کرد و با سرعت دور شد. همان لحظه جیمز واقعی به سمتش دوید.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    سلام سلام....وقت تنگه بسی.... بریم ادامه...
    .......................................


    - پیتر..
    - نرو جیمز!
    برایان نگاهی به مسیر رفتن پیتر نگاه کرد... از درد چهره اش در هم رفته بود.....
    حالا خطر را خیلی نزدیکتر و پررنگ تر حس می کرد.
    جیمز زانو زد و دست برایان را گرفت
    , از درد چهره اش جمع شد . جیمز گفت:
    - فکر کنم مچت در رفته.
    برایان نگاهی به جیمز انداخت که او به سرعت مچ را جا انداخت. درد به یکباره در دستش پیچید و به همان سرعت فرو کش کرد ولی هنوز کمی زق زق می کرد. با حرص بلند شد و گفت:
    - می تونستی آرومتر جا بندازی.
    جیمز به سمت خروجی پارک برگشت و گفت:
    - بهتره عجله کنی
    , همه خونه ی ادوارد جمع شدن.
    برایان نگاهی به او انداخت و همانطور که مچ دست چپش را گرفته بود, به دنبال جیمز از پارک خارج شد.

    فصل سیزدهم(حفاظت)

    دیانا چسب زخم را بر پیشانی فلوریا زد و بلند شد. نگاهی به صورتش انداخت و گفت:
    - پیشونیت فقط کبوده که اونم زیر موهات پنهونه.
    فلوریا سری تکان داد و به امیلی نگاه کرد که حالا جیکوب بالای سرش ایستاده بود و وضعیت گردنش را بررسی می کرد. کیسه خون از بالای تخت او آویزان بود, آرام درون رگ هایش جریان می یافت و جایگزین خون خارج شده می شد.
    فلوریا آرام از صندلی بلند شد و از اتاق بیرون رفت
    , دیانا نیز نگاهی دیگر به چهره ی رنگ پریده امیلی انداخت و دنبال فلوریا از اتاق خارج شد.
    رز کنار آیدن روی کاناپه نشسته بود و نگران به چهره ی درهم برایان نگاه میکرد. از زمانی که همراه جیمز به خانه آمد, هیچ کس با او حرف نزده بود. درحقیقت, آنقدر برافروخته و عصبانی بود که کسی جرئت نزدیک شدن به اورا نمی کرد.
    ادوارد و مارگارت از بدو ورودشان مشغول صحبت با سه نگهبان بودند. سه مرد با لباس های بلند و خاکستری با اخم مشغول صحبت با آنها بودند.
    دیانا به سمت دیوید رفت و همانطور که به نگهبان ها نگاه می کرد , گفت:
    - اونا در مورد چی حرف میزنن؟
    دیوید شانه ای به ندانستن بالا داد و سرش را پایین انداخت که با صدای جیکوب, همه به او خیره شدند.
    - این خونه دیگه امن نیست
    , همینطور خونه ی بچه ها, اما ما چاره ی دیگه ای نداریم.
    مارگارت با حرص برگشت.
    جیکوب نگاهی نافذ به او انداخت و گفت:
    - بهتره آروم باشی ماری.
    همین برای منفجر شدن مارگارت کافی بود.
    - هه! آروم باشم؟ توچه جوری از من میخوای آروم باشم در حالی که امیلی برای دومین بار تا مرز مُردن پیش رفته, به فلوریا هم حمله شده و اگه نگهبانها نبودن همون بلا سر اون هم میومد و چه بسا برای بقیه اشون. اونوقت تو ازمن میخوای که آروم باشم؟
    فلوریا آرام سرش را پایین انداخت و به دیوید نزدیک تر شد. جیکوب جلوتر آمد و روی تک صندلی نشست
    . نگاه نافذ و هوشیار پیرمرد, بر روی رَدهای چوپ کف سالن خیره مانده بود.
    - چاره ای نداریم... بچه ها تا پایان مدرسه اشون باید بمونن
    , فقط میتونم حفاظت رو بیشتر کنم.
    نگاهی به نگهبان ها کرد و گفت:
    - آنتونی
    , برو و به افراد خبر بده, نگهبان های هر خونه رو دوبرابر کن.
    مرد قلدبلند و موبور از میان سه نفر سرش را خم کرد و به سرعت ناپدید شد. کتی از پشت جیمز خارج شد و به سمت طبقه بالا رفت, مارگارت نگاهش را از کتی گرفت و نفسش را پر صدا بیرون داد.
     

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    فصل چهاردهم (طرد شده)

    صدای خنده ی دخترک همزمان با صدای آواز سال نوی رادیو در فضای خانه طنین می انداخت. با شادی مرتبا دور درخت کریسمس می پلکید و قصد جداکردن یکی از گوی های نقره ای از درخت را داشت ولی هر دفعه سارا او را از درخت دور می کرد.
    - نه امیلی
    , نباید جداشون کنی. بابا خیلی زحمت کشیده تا تزیینشون کنه.
    دخترک به سمت پدرش دوید و گفت:
    - بابا... خواهش میکنم
    , فقط یدونه.
    بنجامین خندید و امیلی را بغـ*ـل کرد. به سمت درخت رفت و گفت:
    - کدومشون رو میخوای؟
    امیلی به گوی نقره ای اشاره کرد و گفت:
    - اون
    , اونو میخوام... همون که رنگ چشمامه.
    بنجامین لبخندی زد و گوی را از درخت جدا کرد. به دست امیلی چهارساله داد و گفت:
    - گمش نکنی؟
    امیلی مویش را از جلوی چشمش عقب زد, سرش را فورا تکان داد و از آغـ*ـوش پدرش پایین آمد. به سمت ادوارد رفت که مشغول تنظیم کردن دوربین روی سه پایه بود.
    - ادوارد... ببین
    , بالاخره گرفتمش!
    ادوارد لبخندی زد و امیلی را بغـ*ـل کرد. برگشت و گفت:
    - همه جمع بشین... می خوام عکس بگیرم.
    سارا, مارگارت, بنجامین و مردی غریبه که امیلی اسم او را از زبان پدرش جیکوب شنیده بود, به سمت بزرگترین مبل خانه رفتند و دور هم نشستند. ادوارد دکمه را فشار داد و کنار مارگارت نشست. امیلی را بر روی پایش قرار داد و بلند گفت:
    - همه بگین هلو
    *!
    امیلی سرش را بلند کرد تا به پدرش نگاه کند ولی چهره ی غریبه ای, با چشمان سبز و دندان های نیش دراز و خونی, باعث شد تا از ترس جیغ بکشد.
    با دیدن چهره ی آن مرد, امیلی در جایش لرزید ولای پلک هایش را باز کرد. فضای آبی روشن اتاق را تار میدید
    , چندبار پلک زد و صدایی آرام گفت:
    - بهوش اومد رز.
    سرش را چرخاند و رز را در کنار برایان دید...... برایان...
    با دیدن او از ترس عقب رفت که سرش به تاج تخت خورد...
    - تو... تو...
    برایان نزدیک رفت و دست لرزان امیلی را در دست گرفت...
    - منم امیلی... خودمم
    , برایان.
    امیلی آرام شد و نفسهایش آرام گرفت. با یادآوری آن چهره, دستش را به سمت گردنش برد تا گردنش را لمس کند که لوله ی کیسه ی خون را وصل به دستش دید
    , انگشتانش را به گردنش کشید و زبری چیزی مثل باند را روی آن حس کرد. نگاهی به آن دو کرد و گفت:
    - چه اتفاقی برای من افتاد؟
    رز نگاهی به برایان انداخت و گفت:
    - خب... یه ... خون آشام... بهت.... حمله کرد.
    امیلی نگاهش را به پایین انداخت و در در جایش صاف شد. سرش را آرام بر بالش گذاشت و چشمانش را بست..
    - خون آشام؟
    افراد حاضر در اتاق نگاهی مستاصل به یکدیگر انداختند و کسی جوابی نداد. درک اینکه موجودی به نام خون آشام که از قضا والدین مادرش هم از همان گونه بودند, به او حمله کرده بود برایش ناملموس بود. پس از مکثی پرسید:
    - اون برادرته درسته؟
    سوال امیلی جواب را از برایان می خواست. برایان نزدیک شد و گفت:
    - اون از خانواده طرد شده
    , من اونو برادر ناتنی خودم هم نمیدونم.
    امیلی چشمانش را باز کرد به سبزی چشمان برایان نگریست.
    - چرا ؟
    برایان دستی به گردنش کشید و به همانطور که از اتاق خارج می شد گفت:
    - پسره ی قدر نشناس.
    در بسته شد و رز کنار امیلی نشست...
    - ازش دلگیر نباش
    , اون هر وقت یاد برادرش میوفته عصبی میشه.
    امیلی - پس تو هم میدونی که اونا وجود دارن؟
    رز نگاهش را دزدید و گفت:
    - خب
    , تا قبل از اینکه تو اینجوری بشی... نه, ندیده بودم.
    - چرا اومدن سراغ من؟
    - نمی دونم.... اصلا نمی دونم که چرا برادر برایان باید همچین کاری بکنه.
    امیلی بی حرف دیگر, سرش را برگرداند و به غروب آفتاب آسمان خیره شد. ذهنش دیگر خالی از هر چیز بود
    , دیگر توان فکر کردن و تجزیه و تحلیل این همه وقایع عجیب را نداشت... پس تلاش کرد تا بی خیال از کنار آن بگذرد.

    *.
    ( اینجا هلو در واقع معادل آوایی سیب در زبان فارسی است و پیچ -PEACH- خوانده می شود.)
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا