لبه طاقچه ی پنجره نشسته و غرق در کتاب آناکارنینای تولستوی بود که با ضربه کوچکی که به پنجره وارد شد, در جایش تکانی خورد. به بیرون از پنجره نگاه کرد و دید که برایان با لبخند به او دست تکان داد. ربان نازک قرمز را به لای صفحه ی خوانده شده گذاشت و آن را بست, پالتویش را برداشت , پوتین هایش را به پا کرد و آرام به پایین رفت. مارگارت و ادوارد در نشیمن مشغول صحبت بودند و حواسشان به او نبود... یعنی امیلی اینطور فکر می کرد که به او توجهی نمی کنند ولی دراصل نگاه کوتاه و زیر چشمی ادوارد را دید که لحظه ای به او نگاه کرد.
بر روی پنجه ی پا به سمت در رفت و با آرامترین صدای ممکن, آن را باز کرد و بیرون رفت.
صدای قرچ قرچ فشرده شدن حجم برف را در زیر پاهایش دوست داشت... آرام به سمت برایان رفت که حالا دستهایش را درون جیب هایش گلوله کرده بود با بینی و گوش های سرخ به آمدنش نگاه می کرد.
روبه رویش ایستاد و درحالی که از سرمای هوا, توده بخار سفید از دهانش خارج می شد, گفت:
- سلام چرا نمیای تو؟
برایان نگاهی کوتاه به ساختمان خانه انداخت و گفت:
- فقط می خواستم یه لحظه بیام و چیزی بهت بگم...
امیلی همانطور که دستهایش را جیب فرو کرده بود, دو طرف پالتو را به یکدیگر نزدیک کرد و گفت:
- اتفاقی افتاده؟
- اِررر.... خب نه... راستش قرار امشب با بچه ها بریم سامِرسِت هاوس2...مسئولین موزه مدت پیست پاتیناژ رو به خاطر برف تمدید کردن. میخواستم از تو و کتی دعوت کنم که همرامون بیای.
در آن هوای سرد, امیلی احساس می کرد که قلبش در فضایی مانند کوره به یکباره شروع به فعالیت کرده است. چشمانش را کمی چرخاند و گفت:
- هاااه.... خب.... باید بگم که پاتیناژ من افتضاحه!
برایان لبخند عمیقی زد و یک قدم عقب رفت:
- خب پس... میای, خودم کمکت می کنم...
و در حالی که دور می شد گفت:
- ساعت هشت میایم دنبالتون... می بینمت!
و امیلی رفتن او را نظاره گر شد. حالا باید جوری به مارگارت می گفت تا به او اجازه رفتن بدهد.... آن هم بعد از دوران نقاهت نسبتا سختِ پایش...
پای راستش را کمی بالا آورد و خم و راست کرد.... هیچ دردی را احساس نمی کرد. حتی وقتی مارگارت باند زخم او را باز می کرد, جای هیچ اِسکار زخمی بر پوست پایش باقی نمانده بود.
مشغول بررسی پایش بود که با صدای ادوارد از جا پرید.
- دلت میخواد بری, نه؟
شانه ای بالا انداخت و گفت:
- مطمئنا مارگارت نمیذاره اسکیت کنم... فقط به عنوان تماشاچی میرم... ولی کتی رو می برم تا بازی کنه... اسکیت روی یخ رو دوست داره.
ادوراد دستش را دور شانه امیلی حلقه کرد و به سمت خانه برد, قبل از اینکه در را باز کند آرام گفت:
- من راضیش می کنم.... بالاخره که پات خوب شده, زمستون هم فقط یکبار در ساله... پس, نگران نباش و برو به کتی خبر بده.
امیلی لبخندی از سر شوق زد , بالا پرید و بـ..وسـ..ـه ای کوچک بر گونه ادوارد گذاشت و به سمت پله ها دوید. پالتویش را از تن خارج کرد و چند مرتبه به در اتاق کتی ضربه زد و درنهایت بدون منتظر ماندن برای اجازه ورود, در را باز کرد.
کتی مشغول انجام دادن تکالیف مدرسه بود که با ورود سرزده امیلی, با تعجب به او نگریست.
- چیزی شده امیلی؟
امیلی آرام دستانش را به هم کوبید و به سمتش رفت. از پشت بر شانه کتی خم شد وهمانطور که دستخط کتی را نگاه می کرد, گفت:
- خب... باید این خبر رو بهت بدم که قراره شب با بچه ها بریم.........
کتی نگاه متظر به او انداخت و در نهایت, امیلی با ذوق گفت:
-... پاتیناژ!
چشمان کتی از شادی درشت شدند, با خوشحالی خودکار را به زمین انداخت و از صندلی بلند شد تا امیلی را در آغـ*ـوش بگیرد.
- آخ جون, پس میریم پاتیناژ... هوراا.....
امیلی نگاهش را بالا و پایین پریدن های کتی گرفت و به ساعت نگاه کرد.... هنوز چهار ساعت وقت داشتند. همانطور که به سمت در می رفت, گفت:
- پس کارهات رو انجام بده که ساعت هشت میریم. تا اون موقع آماده و حاضر باش... لطفا!
سرش را کمی خم کرد و به کتی نگاه کرد.
کتی - خودم میدونم... سعی میکنم زود حاضر شم.
2.sumerset house
آخرین ویرایش: