کامل شده رمان سلحشور (ارتش عقاب) | *نونا بانو* کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام جلد از سه گانه ی سلحشور را بیشتر دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    186
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
***
نُه سال بعد...
کلاه شنل را بر سر کشید و قلاب یاقوت نشان را محکم کرد. سرباز افسار سوئیفت را کشید و به نزدیکش برد. با لبخند، تشکری کرد و افسار را در دست گرفت.
صدایی در پشت سر و نزدیک پلکان، باعث شد تا افسار را بکشد و سوئیفت را به سمت پلکان ورودی کاخ پاترونز برگرداند.
نگاهش بر چهره‌ی دختر شش ساله رسید و لبخند زد.
- مادر.
با اخطار گفت:
- سارا ما دیشب در این مورد حرف زدیم و تو قبول کردی.
دخترک در مقابل این حرف، بلافاصله سکوت کرد و به جای آن گفت:
- امیدوارم سفر خوبی داشته باشید.
امیلی با لبخند بـ..وسـ..ـه‌ای عمیق بر موهای سارا نشاند و سارا، به سمت الیوت بازگشت و در کنارش ایستاد. الیوت لبخندی زد، به عقب چرخید و کودک یک ساله را از آغـ*ـوش خدمتکار گرفت و بـ..وسـ..ـه‌ای بر گونه‌ی لطیف کودک زد.
به سمت امیلی آمد و گفت:
- کاترین هم برای مادر سفر خوبی رو آرزومنده.
امیلی بـ..وسـ..ـه‌ای بر سر بی‌موی کودک زد و دوباره کلاه سفید و سوزن دوزی شده‌اش را بر سرش کشید.
نگاهش بر موهای کمی آشفته‌ی الیوت افتاد و با نگاهی غافلگیرانه، به سارا گفت:
- درست نیست تاج پدر رو هر دفعه که به سفر میرم، مخفی کنی و تا چند روز، تمام خدمتکارها برای پیدا کردنش عذاب بکشن!
الیوت خندید و گفت:
- این دفعه کار سارا نیست، کاترین از سرم انداخت و من هم مدتی کنار گذاشتم.
سارا با شیطنت خندید و به درون کاخ بازگشت.
امیلی نگاه متاسفش را از شاه الیوت گرفت و با چابکی بر زین سوئیفت نشست. افسار را کشید و قبل از به حرکت در آمدن سوئیفت، گفت:
- تا فردا شب به کاخ برمی‌گردم، خدانگهدار.
و الیوت به سرعت عقب رفت و کودک را از گرد و خاک برخاسته دور کرد.
پانزده ساعت بعد، در حالی‌که بر سنگ‌های مرمر کاخ بازسازی شده قدم می‌گذاشت، سربازی دوان دوان، زودتر خود را به تالار اصلی کاخ مرمر رساند و در کنار درهای بسته ایستاد. کلاهش را صاف کرد و با صدای بلند و رسا گفت:
- بانو امیلی، ملکه‌ی دو سرزمین، وارد می‌‌شوند.
درهای تالار باز شد و امیلی قدم به داخل تالار گذاشت. با ورود او، تاجداران از جا برخاستند و نگاه امیلی بر جاناتان شاه، دیوید شاه، شاه آیدن، شاه پیتر و شاه جیمز چرخید و لبخندی زد.
- از دیدار دوباره‌اتون واقعا خوشحالم.
سپس نگاهش را بین تاجداران گرداند. قبل از اینکه در حلقه‌ی آغـ*ـوش دیانا و رزالین محصور شود، سریع و آهسته به پیک دربار گفت:
- به ملکه ماریان سریعا خبر بده که رسیدم.
پسرک تعظیمی کرد و دست بر کلاه در حال سقوطش گذاشت، سپس دوان دوان از تالار خارج شد.
به ستون‌های مرمرین ایوان طبقه‌ی سوم تکیه زد و با لـ*ـذت، خانه‌های دهکده و دیگر خانه‌های پایتخت را نگریست. پیکر‌های برنزی و جواهر نشان نوزده آموزش دهنده، ادوارد، مایکل و دیگر فرماندهان از دست رفته‌ی جنگ نُه سال پیش، از این فاصله به خوبی قابل مشاهده بود؛ مجسمه‌های تمام قدی که بعد از بازسازی کاخ و ویرانه‌های شهر، به جای برج ساعت سابق بنا نهاده شدند.
باد ملایم بهاری به پوست صورتش می‌خورد و او را سرحال می‌کرد. کلاه شنل مخملینش را از سر به عقب زد و نفس عمیقی کشید.
صدای ماریان از پشت سر به گوش رسید.
- بالاخره اومدی!
با لبخند به عقب چرخید و زودتر از ماریان، خود را به او رساند. با شوق و چشمان برق زده، خندید و بعد از بـ..وسـ..ـه‌ای بر گونه‌ی ماریان، دست به سمت حجم پتوی بافتنی در آغـ*ـوش او برد.
با ملایمت، پتو را کنار زد و چهره‌ی نوزاد دو ماهه که در گرمای پتو و آغـ*ـوش ماریان چرت می‌زد، نمایان شد.
- وای خدای من! شاهزاده‌ی جدید وریردین رو ببین!
و با مهربانی نوزاد را از آغـ*ـوش ماریان گرفت.
همچنان که با ملایمت مشغول تکان دادن او بود تا چرتش بر هم نخورد، دستی مردانه به دور کمر ماریان حلقه شد و چهره‌ی خندان پیتر در کنار ماریان ظاهر گشت.
- کاترین رقیب جدیدی پیدا کرده!
امیلی: و نام این رقیب کوچک ما چیه؟
پیتر با لبخند نگاهی به ماریان کرد و گفت:
– ادوارد مایکل رایت.
امیلی لبخندی محبت آمیز به هر دوی آنها زد.
ماریان: ولی چرا تنها اومدی؟
امیلی نوزاد را به آغـ*ـوش پیتر سپرد و گفت:
- کاترین دیشب تب کرده بود، الیوت گفت که بهتره تنها بیام.
پسرکی که پیک دربار بود، وارد ایوان شد و پس از تعظیمی، گفت:
- سرورم، ملکه فلوریا دستور دادند که برای صرف چای و استراحت به باغ غربی کاخ بروید.
و همان لحظه، گوی نورانی پیام در مقابل امیلی توقف کرد و صدای پر نشاط فلوریا به گوش امیلی رسید.
"با افتخار تمام، مایلم ملکه امیلی جونز رو در مسابقه‌ی امروز شکست بدم!"
ابروی امیلی بالا رفت و گفت:
- مگر این‌که در خواب ببینی!
و در انوار آبی ناپدید شد.

***
12/7/1396
پایان
*نونا بانو* - کاربر انجمن نگاه دانلود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    خب دوستان عزیز سلحشوری, این ماجرا هم به اتمام رسید و پرونده ی جلد سوم هم بسته شد.
    از تمامی دوستانی که در طی این مدت و وقفه ی چند ماهه ای که بین تایپ ایجاد شد, صبوری و همراهی کردن و انگیزه ی من رو افزایش دادن, تشکر و قدردانی میکنم.
    سپاس از دوستان عزیز سلحشوری: نوشین, ملی 770 , بانوی کویر, فاطمه نصیری , dander1000atash و خیل دیگر دوستان خواننده ای که همراه و قوت قلب من بودند.
    امیدوارم سه گانه ی سلحشور تا پایان لایق همراهی شما بوده باشه.
    :aiwan_lggight_blum::aiwan_light_heart::aiwan_lggight_blum::aiwan_light_heart::aiwan_lggight_blum::aiwan_light_heart::aiwan_lggight_blum:
    بازم هم تشکر فراوان از شما عزیزان,
    *نونا بانو*
     

    ✴Aida✴

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/15
    ارسالی ها
    1,104
    امتیاز واکنش
    11,875
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    اصفهان❤
    تموم شددد..
    خسته نباشییییییی
    خیلیی خوب بود

    واقعا از رمانت لـ*ـذت بردم.
    ♡♡♡♡

    برات آرزوی موفقیت میکنم:)
     

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    عالی. یکی از زیباترین رمان های تخیلی بود که خوندم. با امید موفقیت های بیشتر برای نویسنده.
     

    bibinoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/02/09
    ارسالی ها
    5
    امتیاز واکنش
    61
    امتیاز
    71
    محل سکونت
    Barcelona
    سلام عزیزم

    خسته نباشی. مرسی برای حس های خوبی که به ما دادی! بیصبرانه منتظر رمان های بعدیت هستم.
    پیروز و پاینده باشی.

    دوستدار تو و قلم زیبایت
    بهنوش
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا