***
نُه سال بعد...
کلاه شنل را بر سر کشید و قلاب یاقوت نشان را محکم کرد. سرباز افسار سوئیفت را کشید و به نزدیکش برد. با لبخند، تشکری کرد و افسار را در دست گرفت.
صدایی در پشت سر و نزدیک پلکان، باعث شد تا افسار را بکشد و سوئیفت را به سمت پلکان ورودی کاخ پاترونز برگرداند.
نگاهش بر چهرهی دختر شش ساله رسید و لبخند زد.
- مادر.
با اخطار گفت:
- سارا ما دیشب در این مورد حرف زدیم و تو قبول کردی.
دخترک در مقابل این حرف، بلافاصله سکوت کرد و به جای آن گفت:
- امیدوارم سفر خوبی داشته باشید.
امیلی با لبخند بـ..وسـ..ـهای عمیق بر موهای سارا نشاند و سارا، به سمت الیوت بازگشت و در کنارش ایستاد. الیوت لبخندی زد، به عقب چرخید و کودک یک ساله را از آغـ*ـوش خدمتکار گرفت و بـ..وسـ..ـهای بر گونهی لطیف کودک زد.
به سمت امیلی آمد و گفت:
- کاترین هم برای مادر سفر خوبی رو آرزومنده.
امیلی بـ..وسـ..ـهای بر سر بیموی کودک زد و دوباره کلاه سفید و سوزن دوزی شدهاش را بر سرش کشید.
نگاهش بر موهای کمی آشفتهی الیوت افتاد و با نگاهی غافلگیرانه، به سارا گفت:
- درست نیست تاج پدر رو هر دفعه که به سفر میرم، مخفی کنی و تا چند روز، تمام خدمتکارها برای پیدا کردنش عذاب بکشن!
الیوت خندید و گفت:
- این دفعه کار سارا نیست، کاترین از سرم انداخت و من هم مدتی کنار گذاشتم.
سارا با شیطنت خندید و به درون کاخ بازگشت.
امیلی نگاه متاسفش را از شاه الیوت گرفت و با چابکی بر زین سوئیفت نشست. افسار را کشید و قبل از به حرکت در آمدن سوئیفت، گفت:
- تا فردا شب به کاخ برمیگردم، خدانگهدار.
و الیوت به سرعت عقب رفت و کودک را از گرد و خاک برخاسته دور کرد.
پانزده ساعت بعد، در حالیکه بر سنگهای مرمر کاخ بازسازی شده قدم میگذاشت، سربازی دوان دوان، زودتر خود را به تالار اصلی کاخ مرمر رساند و در کنار درهای بسته ایستاد. کلاهش را صاف کرد و با صدای بلند و رسا گفت:
- بانو امیلی، ملکهی دو سرزمین، وارد میشوند.
درهای تالار باز شد و امیلی قدم به داخل تالار گذاشت. با ورود او، تاجداران از جا برخاستند و نگاه امیلی بر جاناتان شاه، دیوید شاه، شاه آیدن، شاه پیتر و شاه جیمز چرخید و لبخندی زد.
- از دیدار دوبارهاتون واقعا خوشحالم.
سپس نگاهش را بین تاجداران گرداند. قبل از اینکه در حلقهی آغـ*ـوش دیانا و رزالین محصور شود، سریع و آهسته به پیک دربار گفت:
- به ملکه ماریان سریعا خبر بده که رسیدم.
پسرک تعظیمی کرد و دست بر کلاه در حال سقوطش گذاشت، سپس دوان دوان از تالار خارج شد.
به ستونهای مرمرین ایوان طبقهی سوم تکیه زد و با لـ*ـذت، خانههای دهکده و دیگر خانههای پایتخت را نگریست. پیکرهای برنزی و جواهر نشان نوزده آموزش دهنده، ادوارد، مایکل و دیگر فرماندهان از دست رفتهی جنگ نُه سال پیش، از این فاصله به خوبی قابل مشاهده بود؛ مجسمههای تمام قدی که بعد از بازسازی کاخ و ویرانههای شهر، به جای برج ساعت سابق بنا نهاده شدند.
باد ملایم بهاری به پوست صورتش میخورد و او را سرحال میکرد. کلاه شنل مخملینش را از سر به عقب زد و نفس عمیقی کشید.
صدای ماریان از پشت سر به گوش رسید.
- بالاخره اومدی!
با لبخند به عقب چرخید و زودتر از ماریان، خود را به او رساند. با شوق و چشمان برق زده، خندید و بعد از بـ..وسـ..ـهای بر گونهی ماریان، دست به سمت حجم پتوی بافتنی در آغـ*ـوش او برد.
با ملایمت، پتو را کنار زد و چهرهی نوزاد دو ماهه که در گرمای پتو و آغـ*ـوش ماریان چرت میزد، نمایان شد.
- وای خدای من! شاهزادهی جدید وریردین رو ببین!
و با مهربانی نوزاد را از آغـ*ـوش ماریان گرفت.
همچنان که با ملایمت مشغول تکان دادن او بود تا چرتش بر هم نخورد، دستی مردانه به دور کمر ماریان حلقه شد و چهرهی خندان پیتر در کنار ماریان ظاهر گشت.
- کاترین رقیب جدیدی پیدا کرده!
امیلی: و نام این رقیب کوچک ما چیه؟
پیتر با لبخند نگاهی به ماریان کرد و گفت:
– ادوارد مایکل رایت.
امیلی لبخندی محبت آمیز به هر دوی آنها زد.
ماریان: ولی چرا تنها اومدی؟
امیلی نوزاد را به آغـ*ـوش پیتر سپرد و گفت:
- کاترین دیشب تب کرده بود، الیوت گفت که بهتره تنها بیام.
پسرکی که پیک دربار بود، وارد ایوان شد و پس از تعظیمی، گفت:
- سرورم، ملکه فلوریا دستور دادند که برای صرف چای و استراحت به باغ غربی کاخ بروید.
و همان لحظه، گوی نورانی پیام در مقابل امیلی توقف کرد و صدای پر نشاط فلوریا به گوش امیلی رسید.
"با افتخار تمام، مایلم ملکه امیلی جونز رو در مسابقهی امروز شکست بدم!"
ابروی امیلی بالا رفت و گفت:
- مگر اینکه در خواب ببینی!
و در انوار آبی ناپدید شد.
***
12/7/1396
پایان
*نونا بانو* - کاربر انجمن نگاه دانلود
نُه سال بعد...
کلاه شنل را بر سر کشید و قلاب یاقوت نشان را محکم کرد. سرباز افسار سوئیفت را کشید و به نزدیکش برد. با لبخند، تشکری کرد و افسار را در دست گرفت.
صدایی در پشت سر و نزدیک پلکان، باعث شد تا افسار را بکشد و سوئیفت را به سمت پلکان ورودی کاخ پاترونز برگرداند.
نگاهش بر چهرهی دختر شش ساله رسید و لبخند زد.
- مادر.
با اخطار گفت:
- سارا ما دیشب در این مورد حرف زدیم و تو قبول کردی.
دخترک در مقابل این حرف، بلافاصله سکوت کرد و به جای آن گفت:
- امیدوارم سفر خوبی داشته باشید.
امیلی با لبخند بـ..وسـ..ـهای عمیق بر موهای سارا نشاند و سارا، به سمت الیوت بازگشت و در کنارش ایستاد. الیوت لبخندی زد، به عقب چرخید و کودک یک ساله را از آغـ*ـوش خدمتکار گرفت و بـ..وسـ..ـهای بر گونهی لطیف کودک زد.
به سمت امیلی آمد و گفت:
- کاترین هم برای مادر سفر خوبی رو آرزومنده.
امیلی بـ..وسـ..ـهای بر سر بیموی کودک زد و دوباره کلاه سفید و سوزن دوزی شدهاش را بر سرش کشید.
نگاهش بر موهای کمی آشفتهی الیوت افتاد و با نگاهی غافلگیرانه، به سارا گفت:
- درست نیست تاج پدر رو هر دفعه که به سفر میرم، مخفی کنی و تا چند روز، تمام خدمتکارها برای پیدا کردنش عذاب بکشن!
الیوت خندید و گفت:
- این دفعه کار سارا نیست، کاترین از سرم انداخت و من هم مدتی کنار گذاشتم.
سارا با شیطنت خندید و به درون کاخ بازگشت.
امیلی نگاه متاسفش را از شاه الیوت گرفت و با چابکی بر زین سوئیفت نشست. افسار را کشید و قبل از به حرکت در آمدن سوئیفت، گفت:
- تا فردا شب به کاخ برمیگردم، خدانگهدار.
و الیوت به سرعت عقب رفت و کودک را از گرد و خاک برخاسته دور کرد.
پانزده ساعت بعد، در حالیکه بر سنگهای مرمر کاخ بازسازی شده قدم میگذاشت، سربازی دوان دوان، زودتر خود را به تالار اصلی کاخ مرمر رساند و در کنار درهای بسته ایستاد. کلاهش را صاف کرد و با صدای بلند و رسا گفت:
- بانو امیلی، ملکهی دو سرزمین، وارد میشوند.
درهای تالار باز شد و امیلی قدم به داخل تالار گذاشت. با ورود او، تاجداران از جا برخاستند و نگاه امیلی بر جاناتان شاه، دیوید شاه، شاه آیدن، شاه پیتر و شاه جیمز چرخید و لبخندی زد.
- از دیدار دوبارهاتون واقعا خوشحالم.
سپس نگاهش را بین تاجداران گرداند. قبل از اینکه در حلقهی آغـ*ـوش دیانا و رزالین محصور شود، سریع و آهسته به پیک دربار گفت:
- به ملکه ماریان سریعا خبر بده که رسیدم.
پسرک تعظیمی کرد و دست بر کلاه در حال سقوطش گذاشت، سپس دوان دوان از تالار خارج شد.
به ستونهای مرمرین ایوان طبقهی سوم تکیه زد و با لـ*ـذت، خانههای دهکده و دیگر خانههای پایتخت را نگریست. پیکرهای برنزی و جواهر نشان نوزده آموزش دهنده، ادوارد، مایکل و دیگر فرماندهان از دست رفتهی جنگ نُه سال پیش، از این فاصله به خوبی قابل مشاهده بود؛ مجسمههای تمام قدی که بعد از بازسازی کاخ و ویرانههای شهر، به جای برج ساعت سابق بنا نهاده شدند.
باد ملایم بهاری به پوست صورتش میخورد و او را سرحال میکرد. کلاه شنل مخملینش را از سر به عقب زد و نفس عمیقی کشید.
صدای ماریان از پشت سر به گوش رسید.
- بالاخره اومدی!
با لبخند به عقب چرخید و زودتر از ماریان، خود را به او رساند. با شوق و چشمان برق زده، خندید و بعد از بـ..وسـ..ـهای بر گونهی ماریان، دست به سمت حجم پتوی بافتنی در آغـ*ـوش او برد.
با ملایمت، پتو را کنار زد و چهرهی نوزاد دو ماهه که در گرمای پتو و آغـ*ـوش ماریان چرت میزد، نمایان شد.
- وای خدای من! شاهزادهی جدید وریردین رو ببین!
و با مهربانی نوزاد را از آغـ*ـوش ماریان گرفت.
همچنان که با ملایمت مشغول تکان دادن او بود تا چرتش بر هم نخورد، دستی مردانه به دور کمر ماریان حلقه شد و چهرهی خندان پیتر در کنار ماریان ظاهر گشت.
- کاترین رقیب جدیدی پیدا کرده!
امیلی: و نام این رقیب کوچک ما چیه؟
پیتر با لبخند نگاهی به ماریان کرد و گفت:
– ادوارد مایکل رایت.
امیلی لبخندی محبت آمیز به هر دوی آنها زد.
ماریان: ولی چرا تنها اومدی؟
امیلی نوزاد را به آغـ*ـوش پیتر سپرد و گفت:
- کاترین دیشب تب کرده بود، الیوت گفت که بهتره تنها بیام.
پسرکی که پیک دربار بود، وارد ایوان شد و پس از تعظیمی، گفت:
- سرورم، ملکه فلوریا دستور دادند که برای صرف چای و استراحت به باغ غربی کاخ بروید.
و همان لحظه، گوی نورانی پیام در مقابل امیلی توقف کرد و صدای پر نشاط فلوریا به گوش امیلی رسید.
"با افتخار تمام، مایلم ملکه امیلی جونز رو در مسابقهی امروز شکست بدم!"
ابروی امیلی بالا رفت و گفت:
- مگر اینکه در خواب ببینی!
و در انوار آبی ناپدید شد.
***
12/7/1396
پایان
*نونا بانو* - کاربر انجمن نگاه دانلود
آخرین ویرایش توسط مدیر: