کامل شده رمان سلحشور (دروازه ی زندگی، دروازه ی مرگ) | *نونا بانو* کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت یا شخصیت ها را دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    76
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
جیمز به سمت امانوئل برگشت و شمشیرش را در کنار گردنش گذاشت... امانوئل دستانش را به تسلیم بالا برد و گفت:
-هی پسر!... مطمئن باش چند ساعت بعد از این کارت پشمیون میشی!
جیمز-تو.... دهنتو ببند و دنبالم بیا!.... جینرمی!
شمشیر از دست امانوئل به زمین افتاد و طناب سیاه رنگ دور دستش تابیده شد. با کلافگی تابی به گردنش داد و گفت:
- لعنت بهت امیلی!

***

با پوپ نسبتا بلندی، در سالن استراحت سربازان ظاهر شدند. امیلی نگاهی به در و دیوار های نیمه خراب و دودزده ی سالن انداخت که روزی به رنگ گلبهی روشن بود.
امیلی صندلی را به کمک جادو در هوا چرخاند و مقابل پیتر گذاشت. پیتر از امیلی جدا شد و با صورت چروک از درد بر رویش نشست. نگاهی به شلوار انداخت که به اندازه ی یک وجب پاره و خونی بود، ولی زخمی در زیرش دیده نمیشد.
ابروانش را با حالتی بامزه بالا داد و گفت:
-عاشق این ویژگی ام!
امیلی همانطور در زیر کلاه، نگاهش را به سالن داد. چوب لباسی که همیشه پر بود از شنل های مندرس، حالا خالی و کج و کوله شده بود. شیشه ها و پنجره های سالن شکسته بودند و همچنان، کف سالن از تمیزی برق میزد.
-حداقل این جا تمیزه!
و با دست به کف سالن اشاره کرد. پیتر نگاهی به سالن انداخت و گفت:
-تقریبا بیست سال از اینجا دور بودم.... و.... فکر نکنم حالا بعد از بیست سال کسی منو بپذیره.
امیلی دست بر شانه ی پیتر گذاشت و گفت:
-نگران نباش... حتی اگه کل مردم وریردین هم بهت اعتماد نکنن، من، امانوئل، هلگا و حتی شاینی باورت داریم.
پیتر خندید و گفت:
-مخصوصا شاینی و امانوئل!
-یادت نره امانوئل همین چند لحظه پیش جونتو نجات داد.... در مورد شاینی هم.... خب... ته دلش هیچی نیست، فقط به زمان نیاز داره تا کاملا رفع اتهام بشی!
پیتر خندید که با صدای پوپی، سرشان را برگرداندند.
 
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    فصل پنجاه و سوم (گل سوخته)

    دیانا پارچه ی مخملی را آغشته به جوشانده ی گیاهی کرد و به سمت صورت امیلی برد. زخمی باریک در امتداد پیشانی اش، جایی نزدیک به خط رویش مو ایجاد شده بود و به علاوه ی آن، چند خراش کوچک دیگر در گونه ها و دودزدگی زیاد، صورتش را کثیف نشان میداد.
    با احتیاط نزدیک برد و گفت:
    -ممکنه یکم جاش بسوزه.
    امیلی با بی قیدی گفت:
    -از بوش متنفرم.... بوی استفراغ میده!
    فلوریا در پشت سر دیانا که بر روی صندلی نشسته بود، ریز ریز خندید و چشمش به رزالین افتاد که با حیرت به امیلی نگاه میکرد.
    -هی تو! می بینی که زنده س, پس خواهشا دوباره افسرده نشو!
    رزالین چشم غره ای به او انداخت و برخاست. به سمت امیلی و دیانا رفت و همانطور که به حرکت دستان دیانا نگاه میکرد، گفت:
    -من... من واقعا نمی دونم چی بگم...
    -نیازی نیست چیزی بگی رز, من اینجام و حالم هم خوبه. نه مریضم و نه تسخیر شدم. من خوبم... فقط همین!
    -میدونم... میدونم. فقط... خب خیلی غیر منتظره بود. چهار ماه پیش داریان پیام فرستاد که تو رو گرفته و کشته و بعد هیچ خبری از تو نرسید... برای پنج ماه و بعد که تو با اون یارو اومدی.
    دیانا بار دیگر صورت امیلی را پاک کرد و گفت:
    -خب, تموم شد.
    امیلی برخاست و دستان رزالین را گرفت.
    -ببین رز... میدونم خیلی سخت بوده... ولی مهم اینه من الان سالمم و جلوی چشماتم.
    رزالین تمام سعی خود را کرد تا حتی یک قطره اشک نیز از چشمانش نچکد.
    -آره... از نظر تو چیزی نیست ولی ما چی؟.... پنج ماه پیش، کاخ یک دفعه مورد حمله ی دوزخی ها قرار میگیره و چند دقیقه بعد هم پیام الیوت میرسه که یکشون تو رو با خودش بـرده... و بعد از چند روز، پیام میدی که حالت خوبه و دنبالت نگردیم و اصلا هم اهمیت نمیدی که ماها چه حالی پیدا میکنیم.
    یکدفعه بعد از پنج ماه برمیگردی در حالیکه با پیتری و نزدیک بود که گردن جیمز رو بشکنی. تو به من بگو... این همه تغییر عجیب نیست؟ تو هم به جای من بودی شوک زده نمی شدی؟
    فلوریا ابروانش را بالا داد و بی صدا به سمتشان رفت. دیانا شانه ی رزالین را گرفت که حالا صورتش خیس از اشک بود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا