جیمز به سمت امانوئل برگشت و شمشیرش را در کنار گردنش گذاشت... امانوئل دستانش را به تسلیم بالا برد و گفت:
-هی پسر!... مطمئن باش چند ساعت بعد از این کارت پشمیون میشی!
جیمز-تو.... دهنتو ببند و دنبالم بیا!.... جینرمی!
شمشیر از دست امانوئل به زمین افتاد و طناب سیاه رنگ دور دستش تابیده شد. با کلافگی تابی به گردنش داد و گفت:
- لعنت بهت امیلی!
***
با پوپ نسبتا بلندی، در سالن استراحت سربازان ظاهر شدند. امیلی نگاهی به در و دیوار های نیمه خراب و دودزده ی سالن انداخت که روزی به رنگ گلبهی روشن بود.
امیلی صندلی را به کمک جادو در هوا چرخاند و مقابل پیتر گذاشت. پیتر از امیلی جدا شد و با صورت چروک از درد بر رویش نشست. نگاهی به شلوار انداخت که به اندازه ی یک وجب پاره و خونی بود، ولی زخمی در زیرش دیده نمیشد.
ابروانش را با حالتی بامزه بالا داد و گفت:
-عاشق این ویژگی ام!
امیلی همانطور در زیر کلاه، نگاهش را به سالن داد. چوب لباسی که همیشه پر بود از شنل های مندرس، حالا خالی و کج و کوله شده بود. شیشه ها و پنجره های سالن شکسته بودند و همچنان، کف سالن از تمیزی برق میزد.
-حداقل این جا تمیزه!
و با دست به کف سالن اشاره کرد. پیتر نگاهی به سالن انداخت و گفت:
-تقریبا بیست سال از اینجا دور بودم.... و.... فکر نکنم حالا بعد از بیست سال کسی منو بپذیره.
امیلی دست بر شانه ی پیتر گذاشت و گفت:
-نگران نباش... حتی اگه کل مردم وریردین هم بهت اعتماد نکنن، من، امانوئل، هلگا و حتی شاینی باورت داریم.
پیتر خندید و گفت:
-مخصوصا شاینی و امانوئل!
-یادت نره امانوئل همین چند لحظه پیش جونتو نجات داد.... در مورد شاینی هم.... خب... ته دلش هیچی نیست، فقط به زمان نیاز داره تا کاملا رفع اتهام بشی!
پیتر خندید که با صدای پوپی، سرشان را برگرداندند.
-هی پسر!... مطمئن باش چند ساعت بعد از این کارت پشمیون میشی!
جیمز-تو.... دهنتو ببند و دنبالم بیا!.... جینرمی!
شمشیر از دست امانوئل به زمین افتاد و طناب سیاه رنگ دور دستش تابیده شد. با کلافگی تابی به گردنش داد و گفت:
- لعنت بهت امیلی!
***
با پوپ نسبتا بلندی، در سالن استراحت سربازان ظاهر شدند. امیلی نگاهی به در و دیوار های نیمه خراب و دودزده ی سالن انداخت که روزی به رنگ گلبهی روشن بود.
امیلی صندلی را به کمک جادو در هوا چرخاند و مقابل پیتر گذاشت. پیتر از امیلی جدا شد و با صورت چروک از درد بر رویش نشست. نگاهی به شلوار انداخت که به اندازه ی یک وجب پاره و خونی بود، ولی زخمی در زیرش دیده نمیشد.
ابروانش را با حالتی بامزه بالا داد و گفت:
-عاشق این ویژگی ام!
امیلی همانطور در زیر کلاه، نگاهش را به سالن داد. چوب لباسی که همیشه پر بود از شنل های مندرس، حالا خالی و کج و کوله شده بود. شیشه ها و پنجره های سالن شکسته بودند و همچنان، کف سالن از تمیزی برق میزد.
-حداقل این جا تمیزه!
و با دست به کف سالن اشاره کرد. پیتر نگاهی به سالن انداخت و گفت:
-تقریبا بیست سال از اینجا دور بودم.... و.... فکر نکنم حالا بعد از بیست سال کسی منو بپذیره.
امیلی دست بر شانه ی پیتر گذاشت و گفت:
-نگران نباش... حتی اگه کل مردم وریردین هم بهت اعتماد نکنن، من، امانوئل، هلگا و حتی شاینی باورت داریم.
پیتر خندید و گفت:
-مخصوصا شاینی و امانوئل!
-یادت نره امانوئل همین چند لحظه پیش جونتو نجات داد.... در مورد شاینی هم.... خب... ته دلش هیچی نیست، فقط به زمان نیاز داره تا کاملا رفع اتهام بشی!
پیتر خندید که با صدای پوپی، سرشان را برگرداندند.