کامل شده رمان سلحشور (ارتش عقاب) | *نونا بانو* کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام جلد از سه گانه ی سلحشور را بیشتر دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    186
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
جاناتان با نگرانی نفسش را خارج کرد و به سمت دیوار چرخید. قبل از جاری شدن آخرین طلسم شکن، جادوی نامرئی و محافظت را بر هر سه نفرشان اعمال کرد و آخرین طلسم را شکست.
هر سه بلافاصله با برداشته شدن محافظ جادویی، به بالا جهش کردند و بعد از عبور از دیوار، در انوار آبی ناپدید شدند.
پاهایشان بر زمین سخت رسید و امیلی بلافاصله نگهبان را که با ظاهر شدنشان، حالت تدافعی گرفته بود، نشانه رفت. به سمتش جهش کرد و در کسری از ثانیه، صدای شکستن گردن تارتارین، در دخمه‌ی نیمه تاریک پیچیده شد.
امیلی بدون این‌که به عقب نگاه کند، قبل از ناپدیدی در انوار آبی، گفت:
- می‌بینمتون.
جاناتان و پیتر به سمت در آهنی رفتند و شروع به شکستن محافظ جادویی اتاقک کردند.
در محلی سی متر بالاتر از آنجا و در ساختمان شماره یک، امیلی در اتاق طبقه‌ی هشتم ظاهر شد.
نگاهی سریع به اتاق خالی انداخت که آفتاب ظهر به داخل می‌تابید. از استرس، خونی که در وعده‌ی ناهار دریافت کرده بود، در معده‌اش پیچ و تاب می‌خورد و حالش را منقلب کرده بود.
عکس‌هایش همچنان بر تابلوی اعلانات اتاق چسبیده بود و تمامی وسایل در سر جای قبلی خود بودند؛ میز چوبی مجللی در صدر اتاق همراه با صندلی چرمی چرخ‌دار سیاه رنگ، رخت آویز ایستاده و چوبی در نزدیکی میز و مبلمان و فرش ایرانی پهن شده در کف اتاق.
نگاهش را از پرده‌ها گرفت. هیچ چیز عجیب و قابل توجهی به چشم نمی‌‌خورد. پس به سراغ میز رفت. تک تک کشو‌های کوچک کنار آن را باز کرد و جز چندین دسته از پرونده‌ها و اطلاعیه‌های دستگیری خود، چیز دیگری نیافت.
در حال بستن کشوی آخر بود که دستش متوقف شد و کشو را دوباره باز کرد.
نگاهش بر برچسب گوشه‌ی یکی از پرونده‌ها ثابت ماند که در جلدی سبز رنگ و بالاتر از بقیه قرار گرفته بود، با مهر"محرمانه" بر روی پرونده و اسم"جاناتان اسکولز" بر روی برچسب کنار پرونده.
قلبش به تپش درآمد. نگاهی سریع به در بسته‌ی اتاق انداخت و به سرعت پرونده را بیرون کشید.
پرونده‌ی کم حجمی بود و چندین برگه‌ی اول، پر بود از نمودار‌های عجیب و غریبی که امیلی تنها توانست نام چند ورد جادویی را در بین خطوط و نوشته‌ها تشخیص دهد. در صفحات بعدی، توضیحاتی در مورد خانواده‌ی جاناتان در هنگام زندگی در وریردین را شامل می‌شد، همراه با پرتره‌ای از چهره‌ی مادر و پدر جاناتان.
در تمام ثانیه‌هایی که نوشته‌های آن پرونده را از نظر می‌‌گذراند، یک سوال بزرگ در ذهنش ایجاد شده بود و مدام هشدار می‌داد:
" چرا داریان اطلاعات جاناتان را جمع آوری کرده است؟"
صفحه‌ی بعدی، مشخصات کامل جاناتان همراه با عکس او، عاداتش، نحوه‌ی زندگی و برخورد، توانایی‌های او، نوع حلقه و توانایی برترش را به خود اختصاص داده بود.
در صفحات بعدی، تپش قلب امیلی بیشتر شد. صفحات بعدی پر بود از تصاویر جاناتان در دنیای غبار، پس از فرار از وریردین. همراه با چندین صفحه توضیحات کوتاه و جامع در مورد زندگی او در طی این چند سال در دنیای غبار.
امیلی با اخم و چهره‌ی عرق کرده، پرونده را بست و در زیر لباسش مخفی کرد. کشوی میز را دوباره بست و همان‌طور که به سمت کمد مقابلش در آن سوی اتاق می‌رفت، نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت؛ فقط شش دقیقه زمان باقی مانده بود.
هم‌زمان که دستش به سمت قفل کمد رفت، صدای ضعیفی از پشت سر به گوش رسید و به سرعت به عقب چرخید.
قبل از این‌که چشمانش تصویری را بیابد، در تاریکی فرو رفت و احساس کرد که حلقه‌ی جادویش از انگشت خارج شد. دردی در ستون فقراتش شدت گرفت که او را وادار به زانو زدن کرد و دستانش با نیرویی قدرتمند به بالا نگه داشته شد.
در سکوت و تاریکی، تنها صدای نفس کشیدن‌های عمیق و شدید خود را می‌شنید. گویی چیزی در گلویش قرار گرفته بود و مانع از حرف زدن و ایجاد صدا می‌شد.
در حالی‌که با بی‌قراری سرش را به اطراف تکان می‌داد و تلاش می‌کرد تا دستانش را تکان دهد، صدایی که همیشه در ذهنش حک شده بود، در کنار گوشش نجوا کرد:
- از دیدارتون خوشحالم ملکه امیلی جونز!
باز شدن بیشتر پلک‌هایش را در تاریکی تشخیص داد و بعد از درد شدیدی در گردنش، دیگر چیزی نفهمید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    ***
    فصل هفتاد: خرگوش‌ها در تله
    نگاهش بر فرد مقابل ثابت مانده بود.
    از زمانی که با درد، چشم باز کرد و خود را بدون حلقه‌ی جادو و در حصار طناب‌های تنیده به دورش دید، فقط به فرد مقابلش خیره شده بود؛ با شهامت و بدون ترس، خیره در چشمان داریان شاه.
    داریان پوزخندی زد و به دور امیلی حرکت کرد. امیلی بدون تغییر دادن زاویه‌ی نگاهش، همچنان به مقابل خیره شده بود. ساعت روی دیوار اتاق نشان می‌داد که پنج دقیقه از پانزده دقیقه‌ی طلایی گذشته است و در دل دعا می‌کرد تا جاناتان و پیتر به همراه ویکتوریا فرار کرده باشند، هر چند مطمئن بود جادویی که بر آنها گذاشته، تا حالا باید آن‌ها را از آن منطقه خارج کرده باشد.
    داریان به آرامی شروع به صحبت کرد:
    - ذهنت خیلی درگیره ملکه! مثل این‌که نگران دوستانت هستی؟
    امیلی با خشم تکان خورد؛ ولی همچنان صدایی از گلویش خارج نمی‌شد.
    داریان مقابلش ایستاد و با شعف به چشمان خشمگین امیلی نگریست. در هاله‌ی جادوی محافظتی، با لـ*ـذت به خشمگین شدن امیلی نگاه می‌کرد و از خشمگین‌تر کردن او لـ*ـذت می‌‌برد.
    - هر چند که شانسی برای فرار نداشتن؛ ولی مهم اینه که تو الان این‌جایی!
    ندایی در دل امیلی برای امید دادن گفت:
    " اون داره دروغ میگه امیلی، اون دروغ میگه!"
    به سمت امیلی خم شد و ادامه داد:
    - کسی که همه فکر می‌کنن مرده و من رو برای هفته‌ها سردرگم کرد!
    امیلی این‌بار پوزخندی زد و آب دهانش را به صورت داریان تف کرد.
    داریان چشمانش را با حرص بست و با جادو، آب دهان را از صورت زدود. گردنش را کمی چرخش داد و گفت:
    - درست مثل توصیفاتی که از تو شنیدم، گستاخ و نترس!
    دستش را مقابل گلوی امیلی تکان داد و گفت:
    - ولی این مکالمه‌ی یک طرفه، لطفی نداره!
    سپس امیلی احساس کرد که مانع حرف زدنش، از بین رفته است.
    امیلی با خشم گفت:
    - این‌که ارزشمندترین همراهانت رو از بین بردم، برام بالاترین افتخاره و بدون، بریدن سر تو، این افتخار رو تکمیل می‌کنه!
    داریان با قدرت سیلی محکمی به صورت امیلی زد و امیلی با صندلی به زمین پرت شد.
    داریان با جادو دوباره او را به وضع قبل برگرداند و گفت:
    - ولی متاسفم از این‌که این خبر رو بهت میدم...
    سپس بعد از مکثی ادامه داد:
    - ...چون چنین فرصتی رو هرگز پیدا نمی‌کنی.
    دوباره چرخی به دور امیلی زد و به قطرات خونی که از گوشه‌ی لب و بینی‌اش جاری شده بود، نگریست که در حال بند آمدن بودند.
    - ولی بذار قبلش تلاش بیهوده‌ات رو بهت گوشزد کنم.
    سپس با چهره‌ی خبیث و ترسناکش، دوباره مقابل امیلی ایستاد و گفت:
    - فکر کردی من این‌قدر احمقم؟ این‌قدر که نفهمم اطرافم چه اتفاقاتی در جریانه؟ یا این‌که انسان تا کجا می‌تونه به جادوهای دست نیافته، دست پیدا کنه؟ یا حقایقی که هیچ کس تا به حال درک نکرده؟
    تلاش تو برای پیدا کردن جاناتان و نوه‌ی ویکتوریا قابل تحسینه! ولی بدون من همیشه یک قدم از تو جلوترم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    سپس به دسته‌های صندلی امیلی خیمه زد و در نزدیکی صورت امیلی ادامه داد:
    - تو فکر کردی من از محفوظ بودن نیرو در شما بی‌خبرم؟ بهتره نظرت رو در آخرین لحظات زندگیت عوض کنی؛ چون من چیزهایی رو می‌دونم که تو با تلاشت چندین ماهه فهمیدی. این‌که می‌خواستی دوباره جاناتان، مایکل و اون هروی جدید رو به وریردین برگردونی تا حفاظت کامل بشه، یک فداکاری بی‌نظیر در حق مردمت بود! البته باید بگم خاطرات مادر ماریان سهم بزرگی تو فهمیدن این‌که تو چه هدفی داری، داشته!
    خاطراتی که بهم نشون داد؛ روح مادر احمقت به دیدن مادر ماریان رفته و جستجوی تو به دنبال دخترش، ماریان رو خبر داده!
    امیلی با خشم فریاد زد:
    - لایق گفتن اسم مادرم نیستی.
    داریان سیلی دیگری به صورت امیلی زد و امیلی بار دیگر به زمین پرت شد. این‌بار داریان بدون این‌که او را دوباره برگرداند، با خشم گفت:
    - حرفم رو قطع کردی!
    سپس ادامه داد:
    - تو فهمیدی که با از بین رفتن انسانیت، نیروی برتری هنوز تو وجود فرد باقی می‌مونه... ولی این رو هم بدون که جاودانگی تو و جاناتان، ابدی نیست!
    آستین لباس سیاه و بلند خود را بالا زد و خیره به ساعدش، ادامه داد:
    - جادوی سیاه، دوست عزیز من، چیزی که با خون من ادغام شده و در رگ‌هام جاریه... به زندگی جاودانه‌ات پایان میده و تو رو از بین خواهد برد. نه تنها تو، بلکه جاناتان و مایکل رو هم به لحظه‌ی مرگ برمی‌گردونم.
    امیلی با کینه گفت:
    - اگه من رو بکشی، حتی اگه همه‌ی هروها رو از بین ببری، باز افرادی متولد میشن تا باهات مقابله کنن و تو رو از بین ببرن... این رو مطمئن باش داریان؛ طبیعت دوباره تو رو به پایین می‌کشه و نابودت می‌کنه.
    داریان بدون ذره‌ای تغییر در چهره، پاسخ داد:
    - تو خیلی جسوری امیلی، ولی بدون این جسارت برای من، داریان شاه، هیچ معنایی نداره!
    سپس با جادو، امیلی را در هوا بلند کرد. شکافی در ساعد خود ایجاد کرد و خون سرخ رنگ، بر روی پوست خاکستری‌اش جریان گرفت.
    با خشونت ساعدش را به دهان امیلی نزدیک کرد و در مقابل تقلاهای امیلی، خون سرخ رنگ در دهان امیلی ریخته شد.
    لبخند کریه و خبیث بر لب داریان نشست و امیلی با شدت به زمین سقوط کرد. طناب‌ها از دور بدن او آزاد شدند و بر زمین افتاد.
    خون در دهان امیلی به داخل لغزید و به سرعت جذب سلول‌های بدنش شد. این‌بار، از طعم خون حالش منقلب شد و احساس کرد که بند بند وجودش از هم گسیخته می‌شوند.
    لحظاتی بعد، احساس درد، لحظه به لحظه در قفسه‌ی سـ*ـینه‌ی امیلی شدت گرفت و به بالاترین حد رسید. سپس حس کرد که پوست بدنش شکافته می‌شود، درست در همان نقطه‌ای که شمشیر در بدنش فرو رفته بود.
    داریان با لـ*ـذت، ضعیف‌تر شدن امیلی را تماشا کرد و نزدیک شد. همان‌طور که حلقه‌ی جادو را به دست امیلی برمی‌گرداند، نگاهش بر خون جاری شده از قفسه سـ*ـینه‌ی او چرخید و گفت:
    - حلقه‌ی جادو باید توی تابوتت باشه!
    امیلی با چشمانی که از شدت درد، اشک در آنها حلقه بسته بود، نفس نفس زد و به پهلو چرخید.
    داریان دوباره ایستاد و همان‌طور که از جیب شنلش، چیزی را خارج می‌کرد، گفت:
    - دیدن لحظه‌ی مرگ تو، برام افتخار بود ملکه امیلی جونز.
    سپس امیلی با دید نسبتا تار، متوجه شد که چیزی شبیه راهنمای طلایی را از جیب خارج کرد و بلافاصله، پرده‌ی مواج و درخشنده‌ای در میان امواج آبی، در مقابلش ظاهر شد.
    امیلی بلافاصله بعد از این‌که متوجه شد داریان از پرده‌ی مواج عبور کرد و ناپدید شد، با آخرین قوای باقی مانده در بدن، دستش را بر شکاف بزرگ بدنش گذاشت و در کسری از ثانیه، در امواج آبی غیب شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    ***
    مرد، با خستگی پرونده‌ی در دستش را بست و در قفسه گذاشت. دستی به گردن دردناکش کشید و به سمت تخت شماره چهار رفت که چیزی در میان در ورودی نگاهش را جلب کرد. بدنی غرق در خون که در بین مسیر ورودی افتاده بود و مانع از بسته شدن در اتوماتیک اورژانس می‌شد.
    با چشمان درشت شده، به سمتش دوید و در همان حال داد زد:
    - برانکارد رو بیارین!
    به بالای سر بدن خونین رسید و نگاهش بر شکاف قفسه‌ی سـ*ـینه‌ی دختر افتاد.
    - خدای من!
    دختر نفس نفس زد و با دست خونی، یقه‌ی روپوش سفید مرد را چنگ زد، سپس چشمانش سیاهی رفت و بیهوش شد.
    با رسیدن برانکارد، مرد برخاست و همان‌طور که با سرعت حرکت می‌کرد، رو به پرستار مقابلش فریاد زد:
    - سریع عکس برداری بشه و اتاق عمل رو آماده کنید.
    ***
    پیتر با بی‌قراری دست مشت شده‌اش را در کف دست دیگرش کوبید و گفت:
    - باید برگردیم جاناتان... باید برگردیم.
    فریاد پیتر، باعث شد تا ماریان از ترس تکانی بخورد و مادرش را بیشتر به خود نزدیک کند.
    ماریان بینی‌اش را با صدا بالا کشید و اشک‌هایش را پاک کرد. به روی مادرش لبخند زد و گفت:
    - چیزی نیست مامان، درست میشه... همه چیز درست میشه.
    نمی‌دانست باید چه کار کند. از لحظه‌ای که مادرش را درآن وضع نابسامان دیده بود، تمام تلاش خود را می‌کرد تا احساساتش را کنترل کند. حتما آن افراد می‌‌توانستند با جادو مادرش را به وضع قبل برگردانند؛ او که همچون کودکی شش ساله در آغـ*ـوش ماریان خود را جمع کرده بود و با ترس به پیتر می‌‌نگریست که حالا با عصبانیت بر سر جاناتان فریاد می‌‌کشید.
    اشک‌های ویکتوریا به سرعت جاری شد و زمزمه کرد:
    - اون داد می‌زنه... من دوست ندارم... من می‌ترسم... من می‌ترسم.
    سوفی برخاست و با کمک لیلیان، ماریان و مادرش را به سمت دیگری برد تا از پیتر دور باشند. ادوین با نگرانی و ترس در کنار گوش روپرت زمزمه کرد:
    - حالا چه اتفاقی برای ملکه می‌افته؟
    روپرت: فقط باید دعا کنیم که داریان ملکه رو از بین نبرده باشه.
    پیتر با عصبانیت یقه‌ی جاناتان را در دست گرفت و با چشمان سرخ از اشک، به چشمان جاناتان خیره شد.
    - تو قول دادی که به حرفش عمل نکنی، تو به من قول دادی که اون رو برمی‌گردونی. به نظرت حالا اون کجاست؟ تو چنگ داریان!
    جاناتان نیز با عصبانیت یقه‌اش را از دستان قدرتمند پیتر جدا کرد و همانند او فریاد کشید:
    - ما باید ویکتوریا و بقیه رو نجات می‌دادیم. اگه ما تو اون ساختمون می‌‌موندیم، داریان دنبال بقیه‌ی ما می‌اومد وهمه‌مون رو می‌کشت. به جز اون، خودت شاهد بودی که ما نمی‌‌تونستیم برگردیم چون امیلی روی ما جادو گذاشته بود.
    پیتر با پوزخندی گفت:
    - تو یه ترسویی... یه ترسوی دویست ساله!
    چند لحظه سکوت برقرار شد و جاناتان با کلافگی از پیتر دور شد. صدای آژیر ماشین‌های آتش نشانی لحظه به لحظه نزدیک‌تر شد و از مقابل کوچه‌ی بن بست عبور کردند؛ کوچه‌ی بن بستی که قرار بود امیلی به همراه جاناتان از دروازه‌ی انتهای بن بست عبور کند.
    سوفی آب دهانش را فرو داد و چشم از مجادله‌ی آن دو برداشت.
    از کنار ماریان برخاست و نقشه‌ی مچاله شده را از کنار دیوار برداشت. در مقابل ناامیدی شدید که در وجودش جاری بود، برای بار آخر محل ملکه امیلی جونز را ردیابی کرد.
    - روترنال.
    امواج آبی خارج شده از کف دست او، با سردرگمی در نقشه جریان گرفتند و برای چند دقیقه، سرگردان در نقشه چرخیدند. لیلیان چشم از نقشه برداشت و گفت:
    - نیروی حضورش ضعیف‌تر از قبل شده... قوای بدنش داره تحلیل میره.
    سوفی بی‌توجه به حرف او، با حرکت نور آبی، قلبش تپیدن گرفت و اشک از چشمانش چکید. لبخندی بر لبش نشست و بی‌اراده، با صدای بلندی گفت:
    - پیداش کردم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    نور آبی این بار با قدرت، به سمت نقطه‌ای جهش کرد و محل شناسایی شده را نشان داد.
    همه‌ی افراد به جز ماریان و ویکتوریا، بلافاصله دور نقشه حلقه زدند و به نقطه‌ی نورانی خیره شدند. پیتر زمزمه کرد:
    - این‌جا... بیمارستانه!
    جاناتان نگاهی به پیتر انداخت و با بهت گفت:
    - اوه خدای من، اون فرار کرده!
    لبخند عمیقی بر چهره‌ی روپرت و ادوین نشست و اشک‌های سوفی از شوق فراوان، شدت گرفت.
    پیتر نقشه را تا کرد و در جیب گذاشت. نگاهی به دروازه انداخت که دیواری آجری در انتهای کوچه بود؛ با سطحی مواج و لرزان. سپس نگاهش را به دیگر افراد انداخت و گفت:
    - همین جا بمونید، من و جاناتان می‌ریم دنبال ملکه.
    سپس دست جاناتان را گرفت و همراه یکدیگر ناپدید شدند.
    باند دیگری در دست دکتر قرار گرفت و در محل خونریزی قرار داده شد. صدای مرد از پشت ماسک کمی بم‌تر به گوش می‌رسید. نگاهی به مانیتور وضعیت بیمار انداخت و گفت:
    - خدا می‌دونه چه چیزی تو سـ*ـینه‌ی این دختر فرو رفته و اون رو به این روز انداخته! تنها شانسش این بوده که آسیبی به قلب و ستون فقراتش وارد نشده.
    انترنی وارد اتاق جراحی شد و رو به مرد گفت:
    - دکتر تاکر، دو نفر اومدن و سراغ دختری که جلوی ورودی پیدا شده رو می‌گیرن.
    مرد بار دیگری نگاهی به جراحت انداخت که حالا برطرف شده و شرایط تحت کنترل قرار گرفته بود. پنس را از دست پرستار گرفت و گفت:
    - فعلا چیزی نگو و تو بیمارستان منتظرشون بذار. باید بفهمیم کی این بلا رو سر این دختر آورده.
    انترن تایید کرد و از اتاق خارج شد.
    مرد با خستگی کلاه جراحی را از سر برداشت و روپوشش را بر تن کرد. به سمت ایستگاه پرستاری رفت و رو به پرستار پشت کانتر، گفت:
    - اون دو نفری که سراغ دختر مجروح رو می‌گرفتن، کجان؟
    پرستار نگاهی به انتهای راهرو کرد و با دیدن دو مردی که با نگرانی منتظر بودند، به آنها اشاره کرد.
    - اون دو نفر هستن، ظاهرا از دوستان اون دخترن.
    دکتری سری تکان داد و به سمت آن دو مرد رفت.
    پیتر با دیدن پزشکی که به سمتشان می‌آمد، از روی صندلی برخاست و خود را سریع‌تر به او رساند. جاناتان در کنار او ایستاد و پیتر گفت:
    - اون دختر...حالش، حالش چطوره؟
    پزشک نگاهی به هر دو انداخت و گفت:
    - جراحت خیلی شدید و عمیقی بود؛ ولی تونستیم نجاتش بدیم.
    پس از مکث کوتاه و نفس راحتی که پیتر بیرون داد، گفت:
    - میشه بپرسم چه اتفاقی برای اون ...
    جاناتان: امیلی... امیلی جونز.
    پزشک: بله، چه اتفاقی برای خانم جونز افتاده؟
    جاناتان این‌بار سریع‌تر پاسخ داد:
    - آم... دعوای شدید با دوست پسرش به وجود اومد و اون عوضی هم بهش حمله کرد. ظاهرا قبل از این‌که ما متوجه بشیم، پلیس زودتر رسیده و اون رو دستگیر کرده. فقط شنیدم که دوستش امیلی رو به بیمارستان منتقل کرد.
    پزشک: ولی کسی همراهش نبود.
    جاناتان تک خندی زد و گفت:
    - دوستش از ترس اون رو رها کرد و به خونه برگشت! می‌دونین، آدم ترسوییه و نمی‌‌خواد درگیر پرونده‌های پلیس و این‌جور چیزها بشه.
    پزشک با استفهام سری تکان داد و گفت:
    - البته الان وضعیتش تحت کنترله و جای نگرانی نیست، فعلا در بخش مراقبت‌های ویژه می‌مونه تا شرایطش بهبود پیدا کنه؛ ولی بهتره به والدین امیلی خبر بدین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    پیتر دستی به پشت لبش کشید و بعد از نفس عمیقی گفت:
    - والدینش فوت کردن، ما دوستانش هستیم.
    پزشک: بسیار خب. فقط به ایستگاه پرستاری برین، یک سری فرم هست که باید پر کنید.
    پیتر با قدردانی، از پزشک تشکر کرد و جاناتان به سمت ایستگاه پرستاری رفت.
    دکتر تاکر به پرستار علامت داد تا به دنبالش برود. وارد اتاقی شد و رو به پرستار گفت:
    - این دو نفر مشکوکن، بهتره به پلیس اطلاع بدیم. فقط حواستون باشه که از بیمارستان خارج نشن.
    پرستار اطاعت کرد و از اتاق خارج شد.
    پیتر نگاهی به آن سوی شیشه انداخت و با دیدن امیلی در کنار دستگاه‌ها و سیم‌های مختلف، دستانش را مشت کرد.
    صدای جاناتان در پشت سرش شنیده شد:
    - اون چرا باید این‌جا باشه؟ اصلا چه بلایی سرش اومده؟
    پیتر دستش به پیشانی کشید و گفت:
    - هر اتفاقی افتاده مربوط به داریانه، من باید با امیلی حرف بزنم.
    جاناتان دستش را بر شانه‌ی پیتر گذاشت و گفت:
    - باید صبر کنیم تا حالش بهتر بشه، اون هنوز بیهوشه.
    پیتر به جاناتان نگاهی کوتاه انداخت و دوباره به سمت شیشه چرخید.
    ***
    دکتر تاکر نگاهی به دو مرد ملاقات کننده انداخت و رو به انترن کنارش گفت:
    - پلیس قرار بود چند نفر رو به این‌جا بفرسته.
    انترن دفترچه یادداشتش را بست و گفت:
    - دو تا مامور نیم ساعت پیش از این‌جا رفتن!
    دکتر تاکر با تعجب، کاملا به سمت انترن چرخید. پسر عینکش را بر روی بینی جابه‌جا کرد و منتظر به او خیره شد. دکتر تاکر گفت:
    - ولی هیچ ماموری پیش من نیومد!
    انترن: ولی من شنیدم که ماموران هویت اون‌ها رو تایید کردن و مشکلی وجود نداشت. مثل این‌که my friend اون دختر هم الان تو بازداشته.
    دکتر با اخم کوچکی نگاهی طولانی به آن دو مرد انداخت و پرونده‌ی در دستش را بست، در قفسه گذاشت و به سمت بخش مراقبت‌های ویژه رفت.
    پیتر نگاهش را از مسیر عبور دکتر تاکر گرفت، دستان در هم قلاب شده‌اش را در مقابل دهان قرار داد و حرف‌های دکتر با انترن را مرور کرد. سپس خیره به حرکات دکتر که در بالای سر امیلی بود، گفت:
    - جان، باید سریعاً امیلی رو از این‌جا ببریم بیرون. اگه گیر پلیس نیفتیم، داریان حتما میاد سراغ‌مون. به علاوه، این جناب دکتر خیلی داره درمورد ما تجسس می‌کنه!
    - بهتره تا پس فردا ظهر صبر کنیم. دکتر گفت فردا امیلی به بخش منتقل میشه. به سوفی پیام فرستادی؟
    - آره، فقط حال ویکتوریا یه کم ناجوره که پیام داد تحت کنترله.
    جاناتان نگاهی به امیلی انداخت که با چشمان نیمه باز و کم رمق، در حال معاینه بود. برای اتفاقی که برای امیلی رخ داده بود، پاسخی نداشت.
    این‌که امیلی خون‌آشام بود و حالا به دلیل جراحتی که نمی‌‌دانستند چیست، در بیمارستان سپری می‌کرد، دو اتفاق متضاد هم بودند. حتی نمی‌‌‌توانستند جراحت امیلی را از دکتر سوال کنند، چرا که شک و تردید دکتر را نسبت به داستان ساختگی‌شان بیشتر می‌کرد.
    پیتر پرده‌ی اتاق را کنار کشید و نور آفتاب به داخل نفوذ کرد. با لبخند کنار تخت امیلی نشست و دستش را در دست گرفت، با لمس گرمای دست او، نگاهش مستقیم به سمت صورت خوابیده‌ی امیلی چرخید و لبخندش محو شد.
    همان لحظه جاناتان با لبخند وارد اتاق شد که پیتر با جدیت گفت:
    - جان در رو ببند.
    جاناتان با اخم کمرنگی، در را بست و به سمتشان آمد.
    جاناتان: چی شده؟
    پیتر نگاهش کرد و گفت:
    - دستش رو بگیر!
    جاناتان پس از مکثی، دست دیگر امیلی را گرفت و او نیز با حس گرمای دست او، با نگرانی به پیتر نگاه کرد. پیتر بلافاصله یقه‌ی لباس بیمارستان امیلی را کمی پایین کشید و با دیدن باندی که بر روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش چسبانده شده بود، با چشمان درشت شده گفت:
    - خدای من!
    امیلی با صدای او، بیدار شد و با درد تکانی خورد. پیتر خورد را نزدیک‌تر کرد و گفت:
    - امیلی؟
    جاناتان: پیتر میشه به من توضیح بدی چه اتفاقی براش افتاده؟
    نگاه نگران و ترسیده‌ی امیلی، بر چهره‌ی دو فرد در گردش افتاد و پیتر پاسخ داد:
    - این همون جراحت شمشیره، همونی که امیلی به خاطرش مرده بود!
    امیلی دست پیتر را کمی فشرد و با سختی ماسک اکسیژن را از روی دهانش کنار زد. نگاه نمناکش را به هر دو انداخت و گفت:
    - داریان، اون من رو به لحظه‌ی مرگ برگردوند. خون اون، زهر خون من رو از بین برد... من حالا یه انسان عادی ام!
    چهره‌ی رنگ پریده‌اش به سمت جاناتان چرخید و با همان لحن ضعیف، ادامه داد:
    - جاناتان، داریان موضوع رو فهمیده! اون می‌دونه که من دنبال تو و ماریان بودم.
    نگاه جاناتان نگران شد و پیتر خیره به امیلی، ساکت ماند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    ***
    فصل هفتاد و یک: گرداب زمان
    پیتر دست به زیر بازوی امیلی انداخت و او را بالا کشید. به جاناتان نگاه کرد که وضعیت راهرو را بررسی می‌کرد و آن دو منتظر علامت او بودند.
    نگاهی به صورت عرق کرده‌ی امیلی انداخت و گفت:
    - تو مطمئنی خوبی؟
    - من حالم خوبه پیتر، درد بعد از جراحیه... همین.
    - اگه نمی‌تونی غیب بشی بگو، می‌تونیم باز هم صبر کنیم.
    - نه پیتر، داریان هر لحظه ممکنه بره سراغ ماریان، حفاظت جادویی ماریان ممکنه دووم نیاره. ما باید برگردیم وریردین.
    جاناتان به سمت آنها چرخید و در اتاق را بست، سپس به سمتشان آمد و گفت:
    - خب، آماده‌این؟
    هر دو تایید کردند و پیتر گفت:
    - مطمئنی حافظه‌ی دکتر و پرستارا رو اصلاح کردی؟
    جاناتان: پیتر اگه فکر می‌کنی اشتباه کردم، می‌تونی دوباره خودت انجام بدی!
    پیتر به سرعت نفی کرد و سپس در امواج آبی رنگ ناپدید شدند.
    به آرامی بر روی مبل تک نفره نشست و نگاهش را به اتاق دوست داشتنی‌اش داد، سپس گفت:
    - اصلا فکر نمی‌کردم دوباره به این‌جا برگردم.
    جاناتان روی صندلی مقابلش نشست و گفت:
    - فعلا عمارت من تنها جای امنیه که داریم. تا بهبودی تو این‌جا می‌مونیم و بعد به میدگارد برمی‌گردیم؛ وضح جسمیت جوری نیست که بتونی عبور از دروازه رو تحمل کنی...به خاطر ظهور و غیاب از بیمارستان، سه تا از بخیه‌های کمرت باز شدن. فقط باید شانس بیاریم دوباره دروازه‌های همزمان پیدا کنیم.
    با اتمام حرف جاناتان، در باز شد و پیتر با لیوان بلوری داخل شد. امیلی با دیدن محتوی لیوان، سریع گفت:
    - پیتر من نمی‌تونم، باور کن.
    پیتر به سمتش آمد و با ملایمت گفت:
    - ببین، شاید این یه تلقین باشه... شاید خون داریان باعث شده تا چند ساعت تلقین کنی که انسان عادی شدی.
    جاناتان: ولی جراحتش هنوز درمان نشده، اگه اون هنوز خون‌آشام بود، باید تا الان خوب می‌شد.
    پیتر: خب، شاید...شاید به خاطر اینه که خیلی وقته خون تازه دریافت نکرده. امیلی...
    سپس به امیلی نگاه کرد و لیوان خون را جلویش گرفت.
    - فقط امتحان کن، ممکنه چیزی که من میگم درست باشه.
    امیلی با تردید و از سر ناچاری، نگاهی به جاناتان انداخت و سپس لیوان را گرفت. نگاهی طولانی به مایع سرخ رنگ انداخت و لیوان را به لب نزدیک کرد.
    بوی خون را پس از چند لحظه تشخیص داد، در حالی‌که تا دیروز بوی خون را حتی از مسافت چند متری تشخیص می‌داد؛ ولی چیزی نگفت، مطمئن بود پیتر باز هم دلایل دیگری می‌آورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    با دم عمیقی، جرعه‌ی بزرگ و طولانی را فرو داد و لیوان را پایین آورد.
    پیتر منتظر و هیجان زده به او خیره شد و امیلی نگاهش را بر گل‌های فرش انداخت. به سختی آخرین قطره‌های خون را نیز فرو داد و چشمانش را بست، گویی خون در تمام دهان و بینی‌اش پر شده بود.
    لحظه‌ای بعد، کم کم احساس کرد که چیزی در گلویش بالا می‌آید، بوی ناخوشایند خون حالش را بدتر کرد و وادارش کرد تا به سمت گلدان کنار پنجره هجوم ببرد.
    جاناتان به سرعت به سمتش رفت و کمکش کرد تا بایستد. پیتر با ناامیدی، به لیوان چپه شده بر زمین نگریست و با جادو، لیوان و خون ریخته شده بر زمین را پاک کرد. سپس بدون حرف از اتاق خارج شد.
    جاناتان دست رنجور و لرزان امیلی را گرفت و دست دیگرش را بر کمر او گذاشت. امیلی آن‌قدر ضعیف شده بود که به سختی می‌توانست بایستد، در شرایطی که حتی سه روز هم از عمل جراحی‌اش نگذشته بود و می‌‌بایست در حال استراحت و گذراندن دوران نقاهت باشد.
    درد فشار بر بخیه‌های پشت و جلوی بدنش، به علاوه‌ی سوزش استفراغ، انرژی بیشتری از او گرفت و از ضعف، به جاناتان تکیه کرد.
    سرش را بلند کرد و جاناتان به چهره‌ی رنگ پریده و عرق کرده‌اش نگریست. امیلی با لبه‌ی آستین، خون دهانش را پاک کرد و با کمک او به سمت مبل سه نفره رفت.
    - دیدی که واقعیته، من نمی‌تونم حتی بوی خون رو تحمل کنم.
    جاناتان مقابلش ایستاد و گفت:
    - بهتره بیشتر استراحت کنی. این‌جا برای همه امنه پس نگران نباش. خودم آموزش ماریان رو ادامه میدم تا تو کاملا خوب بشی.
    امیلی به پهلو چرخید و با درد بر روی مبل دراز کشید. جاناتان پتوی نازک را بر روی او انداخت و گفت:
    - استراحت کن، بعد از نهار میگم سوفی بیاد تا پانسمانت رو عوض کنه. این جراحت شمشیر لعنتی نمی‌‌دونم چرا با جادو درمان نمیشه!
    امیلی پتو را تا زیر چانه بالا کشید و با صدای تحلیل رفته گفت:
    - به احتمال زیاد، شمشیر اون تارتارین نفرین شده بود. حالا می‌فهمم چرا وقتی پیتر تو میدان جنگ سعی داشت با جادو جراحت رو خوب کنه، هیچ جادویی افاقه نمی‌کرد. تنها شانسم این بود که من خودم رو به بیمارستان رسوندم و نجاتم دادن.
    جاناتان با جادو، پرده‌های اتاق را کشید و اتاق تاریک‌تر شد. نگاه آخرش را بر امیلی خسته انداخت و از اتاق بیرون رفت.
    ***
    جیکوب، دستانش را در هم قلاب کرد و در حالی که غرق در افکار در هم پیچیده‌اش بود، صدای دیوید را شنید:
    - جیکوب چه اتفاقی افتاده که ما رو این‌جا جمع کردی؟
    فلوریا چشم از محیط خارج از قلعه گرفت و از پنجره دور شد، به کنار دیوید رفت و منتظر، همانند پنج فرد دیگر به جیکوب چشم دوخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    جیکوب سرش را بلند کرد و نگاهش را به گوی‌های اتاق انداخت. همان اتاقی که بار اول، شاهزادگان را فراخواند تا حلقه‌هایشان را به آنها تحویل دهد.
    با دیدن گوی‌ها، خاطره‌ی امیلی زنده شد و زیر لب زمزمه کرد:
    - امیلی.
    جیمز هشیار شد و بلافاصله گفت:
    - چیزی شده؟
    و بلافاصله از گفته‌اش پشیمان شد. جیکوب ولی سریع‌تر و پخته‌تر بود. با پوزخندی، دستانش را بر دسته‌های صندلی گذاشت و خیره به جیمز، گفت:
    - چرا من بگم که چرا این‌جا اومدین؟ بهتره فردی که بیشتر از من اطلاعات داره، شروع کنه!
    بقیه به سمت جیمز چرخیدند و او به آیدن خیره شد. او نیز با نگرانی، نگاهش را بین جیمز و جیکوب حرکت می‌داد و لب‌های سفید شده‌اش را با استرس بر هم می‌‌فشرد.
    جیکوب با خشم، از جا برخاست و فریاد زد:
    - در جایگاه معلمت، هیچ وقت ازت توقع نداشتم جیمز! حتی فکر این بی‌پروایی و خــ ـیانـت، به ذهنم هم خطور نمی‌‌کرد.
    دیانا با حالت تدافعی نسبت به نامزدش، قدمی جلوی جیمز ایستاد و با اخم‌های در هم کشیده گفت:
    - فکر نمی‌کنی داری بیش از اندازه جلو میری جیکوب؟ واژه‌ی خــ ـیانـت چیزی نیست که لایق افراد حاضر در این اتاق باشه.
    جیکوب از پشت میز خارج شد و نزدیک‌تر رفت. سپس با همان اخم و خشم حفظ شده در ظاهر، به جیمز اشاره کرد و گفت:
    - ولی من نظر دیگه‌ای دارم دیانا، که دلیلش نامزد محبوبته!
    اخم‌های رزالین نیز در هم فرو رفت، نه از بحث جیکوب و دیانا، بلکه از ظاهر آیدن اخم کرد. چهره‌ی عرق کرده و دستان مشت شده‌اش، گواه از استرس زیاد او بود.
    چیزی نگفت و رو به جیکوب چرخید.
    - بهتره خودت همه چیز رو بگی جیکوب. چه خبر شده؟
    جیکوب چشم از جیمز برداشت و گفت:
    - نامه‌ای که خبر زنده بودن امیلی رو داد رو به یاد بیارین.
    فلوریا: خب؟ اون فقط یه شایعه‌ی کذب بوده.
    جیکوب: آها! رسیدیم به اصل مطلب! اون نامه دروغ نبوده... امیلی زنده‌ست!
    صدای بهت همه جز آیدن و جیمز درآمد. جیکوب بدون مکث ادامه داد:
    - البته باید بگم اولین افرادی نیستین که این خبر رو می‌شنوین. کسانی هم هستن که در این ماجرا دست داشتن!
    دیوید: جیکوب منظورت چیه؟ امیلی مرده! ما خودمون تابوتش رو در قبرستان دفن کردیم.
    جیمز: اون تابوت خالیه!
    همه‌ی سرها به سمت جیمز برگشت و لبخند پیروزمندانه بر لب جیکوب نشست. آیدن با بهت نگاهی به جیمز انداخت و گفت:
    - ما پیمان بستیم جیمز!
    حالا نگاه متعجب همه، بر آیدن چرخید. افراد سردرگم، به هر دو نگاه کردند و این بار، جیکوب نیز با تعجب نگاهش کرد.
    جیکوب: تو خبر داشتی آیدن؟
    آیدن: متاسفم جیکوب.
    جیمز: سوگند شکسته شده آیدن. جیکوب فهمیده؛ پس دیگه پیمانی وجود نداره.
    سپس رو به جیکوب کرد و گفت:
    - اگه فهمیدی که امیلی زنده‌ست، پس حتما این رو هم می‌دونی که این نقشه‌ی کی بوده؟!
    جیکوب: هلگا!
    رزالین با سردرگمی گفت:
    - یکی این‌جا توضیح بده جریان چیه؟ این مزخرفات چیه که می‌گین؟
    جیکوب: امیلی زنده‌ست. اون بعد از کشته شدن در جنگ، به خون‌آشام تبدیل شده و زنده مونده.
    فلوریا: ولی تابوت...
    جیکوب: هلگا جسد امیلی رو جادو کرده بود تا قبل از دفن شدن تابوت، امیلی بیدار نشه.
    رزالین مات و مبهوت، بر صندلی کنار دستش سقوط کرد.
    دیانا: پس تو خبر داشتی جیمز؟
    آیدن: هم من و هم جیمز از ماجرا خبر داشتیم؛ ولی هلگا با ما سوگند بست که به کسی نگیم.
    فلوریا: امیلی چطور تبدیل شده؟
    جیمز: امیلی مرگ خودش رو پیش بینی کرده بود... مثل پیش بینی حمله به کاخ. بعد از این‌که ذهنش رو خوندم، هلگا رو با خبر کردم و با کمک پیتر، تا قبل از جنگ آخر، مخفیانه خون پیتر رو وارد غذای امیلی می‌کردیم.
    دیانا: ولی چرا؟ اون که نیروش رو از دست داده، پس برای چی این کار رو کردین؟
    آیدن: نیروی امیلی از بین نرفته!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    برق امید در چشمان رزالین جان گرفت و سرش را بلند کرد.
    آیدن: بعد از این‌که امیلی از تسخیر خارج شد، شروع به جمع آوری اسناد و اطلاعاتی کرد که مربوط به نابودی داریان بود. بعد از این‌که از چنگ اون دوزخی فرار کرد و با هلگا آشنا شد، فهمید که دو نفر دیگه مثل خودش هنوز وجود دارن و نابودی داریان به دست این سه نفر پیش بینی شده.
    فلوریا: پس قطعا امانوئل هم از ماجرای زنده موندن امیلی خبر داره درسته؟
    جیمز سری به تایید تکان داد و دیانا با خشم گفت:
    - چرا از همه مخفی کردین؟
    جیمز: داریان نباید بفهمه که امیلی زنده‌ست. اون نباید بفهمه وگرنه با پیدا کردنش، با خبر میشه که امیلی دنبال نابودی اونه.
    رزالین: ولی چطور؟ داریان لعنتی بیشتر از دو قرنه که زنده مونده...حتی ما نمی‌‌دونیم که ماهیت وجود داریان به چه چیزی تبدیل شده، پس از کجا می‌تونیم نابودش کنیم؟
    آیدن: پیش گویی نور ماه، نشون داده که امیلی و دو فرد دیگه می‌تونن داریان رو نابود کنن. برای همین امیلی رو زنده نگه داشتیم تا پیشگویی حقیقی بشه. هلگا میگه پیشگویی نور ماه اون‌ها رو هدایت می‌کنه. حتی امیلی هم از نقشه‌ی هلگا خبر نداشت... امیلی تسلیم مرگ شده بود. بعد از این‌که تبدیل شد و فهمید چه بلایی سرش اومده، مثل دیوانه‌ها شده بود.
    جیکوب: عوضی‌های خودخواه.
    جیمز: ولی جیکوب، اگه ما این‌کار رو نمی‌کردیم، پیشگویی باز هم عقب می‌افتاد.
    فلوریا: مگه قبلا هم پیشگویی شده بود؟
    آیدن: اولین فردی که توانایی مشابه امیلی رو داشت، جاناتان اسکولز بود؛ ولی بعد از تبدیل اون و فرارش به دنیای غبار، پیشگویی رخ نداد. حالا دوباره این اتفاق افتاده و سه نفر هستن که در پیشگویی نام بـرده شدن؛ امیلی، جاناتان و دختری از نسل مردم وریردین که در دنیای غباره. برای همین امیلی رو زنده نگه داشتیم تا جاناتان و اون دختر رو پیدا کنه و به وریردین برگرده. همه چیز برای نابودی داریان مهیا شده، فقط باید منتظر برگشت امیلی و همراهاناش باشیم.
    پس از برقراری سکوتی طولانی، جیکوب گفت:
    - چه کسی همراه امیلیه؟
    جیمز: پیتر و چهار نفر از بهترین دانش آموختگان قلعه.
    فلوریا: کی برمی‌گردن؟ شرایط وریردین اصلا خوب نیست. داریان حمله‌ها رو شدیدتر کرده.
    آیدن: فعلا چیزی نمی‌‌دونیم، زمان برگشتن اون‌ها معلوم نیست.
    پس از چند دقیقه سکوت، جیکوب به سمت میز بازگشت و غرق در افکار و حرف‌های گفته شده، به کاغذهای مقابلش خیره شد.
    رزالین: مارگارت و ادوارد چی؟ باید به اون‌ها خبر بدیم که امیلی‌ زنده‌ست، اون‌ها حق دارن که بدونن.
    جیکوب قبل از هر پاسخی، گفت:
    -نه! به هیچ وجه به کسی در این باره حرفی نمی‌زنید. اگه تا الان قرار این بوده که هدف پیشگویی مخفی بمونه، پس باید مخفی نگهش داریم. حتی به مارگارت و ادوارد هم چیزی نمی‌گیم تا اون‌ها به میدگارد برگردن.
    سپس نگاهی به افراد انداخت و ادامه داد:
    - بهتره برگردین به کاخ، بهتون احتیاج دارن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا