جاناتان با نگرانی نفسش را خارج کرد و به سمت دیوار چرخید. قبل از جاری شدن آخرین طلسم شکن، جادوی نامرئی و محافظت را بر هر سه نفرشان اعمال کرد و آخرین طلسم را شکست.
هر سه بلافاصله با برداشته شدن محافظ جادویی، به بالا جهش کردند و بعد از عبور از دیوار، در انوار آبی ناپدید شدند.
پاهایشان بر زمین سخت رسید و امیلی بلافاصله نگهبان را که با ظاهر شدنشان، حالت تدافعی گرفته بود، نشانه رفت. به سمتش جهش کرد و در کسری از ثانیه، صدای شکستن گردن تارتارین، در دخمهی نیمه تاریک پیچیده شد.
امیلی بدون اینکه به عقب نگاه کند، قبل از ناپدیدی در انوار آبی، گفت:
- میبینمتون.
جاناتان و پیتر به سمت در آهنی رفتند و شروع به شکستن محافظ جادویی اتاقک کردند.
در محلی سی متر بالاتر از آنجا و در ساختمان شماره یک، امیلی در اتاق طبقهی هشتم ظاهر شد.
نگاهی سریع به اتاق خالی انداخت که آفتاب ظهر به داخل میتابید. از استرس، خونی که در وعدهی ناهار دریافت کرده بود، در معدهاش پیچ و تاب میخورد و حالش را منقلب کرده بود.
عکسهایش همچنان بر تابلوی اعلانات اتاق چسبیده بود و تمامی وسایل در سر جای قبلی خود بودند؛ میز چوبی مجللی در صدر اتاق همراه با صندلی چرمی چرخدار سیاه رنگ، رخت آویز ایستاده و چوبی در نزدیکی میز و مبلمان و فرش ایرانی پهن شده در کف اتاق.
نگاهش را از پردهها گرفت. هیچ چیز عجیب و قابل توجهی به چشم نمیخورد. پس به سراغ میز رفت. تک تک کشوهای کوچک کنار آن را باز کرد و جز چندین دسته از پروندهها و اطلاعیههای دستگیری خود، چیز دیگری نیافت.
در حال بستن کشوی آخر بود که دستش متوقف شد و کشو را دوباره باز کرد.
نگاهش بر برچسب گوشهی یکی از پروندهها ثابت ماند که در جلدی سبز رنگ و بالاتر از بقیه قرار گرفته بود، با مهر"محرمانه" بر روی پرونده و اسم"جاناتان اسکولز" بر روی برچسب کنار پرونده.
قلبش به تپش درآمد. نگاهی سریع به در بستهی اتاق انداخت و به سرعت پرونده را بیرون کشید.
پروندهی کم حجمی بود و چندین برگهی اول، پر بود از نمودارهای عجیب و غریبی که امیلی تنها توانست نام چند ورد جادویی را در بین خطوط و نوشتهها تشخیص دهد. در صفحات بعدی، توضیحاتی در مورد خانوادهی جاناتان در هنگام زندگی در وریردین را شامل میشد، همراه با پرترهای از چهرهی مادر و پدر جاناتان.
در تمام ثانیههایی که نوشتههای آن پرونده را از نظر میگذراند، یک سوال بزرگ در ذهنش ایجاد شده بود و مدام هشدار میداد:
" چرا داریان اطلاعات جاناتان را جمع آوری کرده است؟"
صفحهی بعدی، مشخصات کامل جاناتان همراه با عکس او، عاداتش، نحوهی زندگی و برخورد، تواناییهای او، نوع حلقه و توانایی برترش را به خود اختصاص داده بود.
در صفحات بعدی، تپش قلب امیلی بیشتر شد. صفحات بعدی پر بود از تصاویر جاناتان در دنیای غبار، پس از فرار از وریردین. همراه با چندین صفحه توضیحات کوتاه و جامع در مورد زندگی او در طی این چند سال در دنیای غبار.
امیلی با اخم و چهرهی عرق کرده، پرونده را بست و در زیر لباسش مخفی کرد. کشوی میز را دوباره بست و همانطور که به سمت کمد مقابلش در آن سوی اتاق میرفت، نگاهی به ساعت مچیاش انداخت؛ فقط شش دقیقه زمان باقی مانده بود.
همزمان که دستش به سمت قفل کمد رفت، صدای ضعیفی از پشت سر به گوش رسید و به سرعت به عقب چرخید.
قبل از اینکه چشمانش تصویری را بیابد، در تاریکی فرو رفت و احساس کرد که حلقهی جادویش از انگشت خارج شد. دردی در ستون فقراتش شدت گرفت که او را وادار به زانو زدن کرد و دستانش با نیرویی قدرتمند به بالا نگه داشته شد.
در سکوت و تاریکی، تنها صدای نفس کشیدنهای عمیق و شدید خود را میشنید. گویی چیزی در گلویش قرار گرفته بود و مانع از حرف زدن و ایجاد صدا میشد.
در حالیکه با بیقراری سرش را به اطراف تکان میداد و تلاش میکرد تا دستانش را تکان دهد، صدایی که همیشه در ذهنش حک شده بود، در کنار گوشش نجوا کرد:
- از دیدارتون خوشحالم ملکه امیلی جونز!
باز شدن بیشتر پلکهایش را در تاریکی تشخیص داد و بعد از درد شدیدی در گردنش، دیگر چیزی نفهمید.
هر سه بلافاصله با برداشته شدن محافظ جادویی، به بالا جهش کردند و بعد از عبور از دیوار، در انوار آبی ناپدید شدند.
پاهایشان بر زمین سخت رسید و امیلی بلافاصله نگهبان را که با ظاهر شدنشان، حالت تدافعی گرفته بود، نشانه رفت. به سمتش جهش کرد و در کسری از ثانیه، صدای شکستن گردن تارتارین، در دخمهی نیمه تاریک پیچیده شد.
امیلی بدون اینکه به عقب نگاه کند، قبل از ناپدیدی در انوار آبی، گفت:
- میبینمتون.
جاناتان و پیتر به سمت در آهنی رفتند و شروع به شکستن محافظ جادویی اتاقک کردند.
در محلی سی متر بالاتر از آنجا و در ساختمان شماره یک، امیلی در اتاق طبقهی هشتم ظاهر شد.
نگاهی سریع به اتاق خالی انداخت که آفتاب ظهر به داخل میتابید. از استرس، خونی که در وعدهی ناهار دریافت کرده بود، در معدهاش پیچ و تاب میخورد و حالش را منقلب کرده بود.
عکسهایش همچنان بر تابلوی اعلانات اتاق چسبیده بود و تمامی وسایل در سر جای قبلی خود بودند؛ میز چوبی مجللی در صدر اتاق همراه با صندلی چرمی چرخدار سیاه رنگ، رخت آویز ایستاده و چوبی در نزدیکی میز و مبلمان و فرش ایرانی پهن شده در کف اتاق.
نگاهش را از پردهها گرفت. هیچ چیز عجیب و قابل توجهی به چشم نمیخورد. پس به سراغ میز رفت. تک تک کشوهای کوچک کنار آن را باز کرد و جز چندین دسته از پروندهها و اطلاعیههای دستگیری خود، چیز دیگری نیافت.
در حال بستن کشوی آخر بود که دستش متوقف شد و کشو را دوباره باز کرد.
نگاهش بر برچسب گوشهی یکی از پروندهها ثابت ماند که در جلدی سبز رنگ و بالاتر از بقیه قرار گرفته بود، با مهر"محرمانه" بر روی پرونده و اسم"جاناتان اسکولز" بر روی برچسب کنار پرونده.
قلبش به تپش درآمد. نگاهی سریع به در بستهی اتاق انداخت و به سرعت پرونده را بیرون کشید.
پروندهی کم حجمی بود و چندین برگهی اول، پر بود از نمودارهای عجیب و غریبی که امیلی تنها توانست نام چند ورد جادویی را در بین خطوط و نوشتهها تشخیص دهد. در صفحات بعدی، توضیحاتی در مورد خانوادهی جاناتان در هنگام زندگی در وریردین را شامل میشد، همراه با پرترهای از چهرهی مادر و پدر جاناتان.
در تمام ثانیههایی که نوشتههای آن پرونده را از نظر میگذراند، یک سوال بزرگ در ذهنش ایجاد شده بود و مدام هشدار میداد:
" چرا داریان اطلاعات جاناتان را جمع آوری کرده است؟"
صفحهی بعدی، مشخصات کامل جاناتان همراه با عکس او، عاداتش، نحوهی زندگی و برخورد، تواناییهای او، نوع حلقه و توانایی برترش را به خود اختصاص داده بود.
در صفحات بعدی، تپش قلب امیلی بیشتر شد. صفحات بعدی پر بود از تصاویر جاناتان در دنیای غبار، پس از فرار از وریردین. همراه با چندین صفحه توضیحات کوتاه و جامع در مورد زندگی او در طی این چند سال در دنیای غبار.
امیلی با اخم و چهرهی عرق کرده، پرونده را بست و در زیر لباسش مخفی کرد. کشوی میز را دوباره بست و همانطور که به سمت کمد مقابلش در آن سوی اتاق میرفت، نگاهی به ساعت مچیاش انداخت؛ فقط شش دقیقه زمان باقی مانده بود.
همزمان که دستش به سمت قفل کمد رفت، صدای ضعیفی از پشت سر به گوش رسید و به سرعت به عقب چرخید.
قبل از اینکه چشمانش تصویری را بیابد، در تاریکی فرو رفت و احساس کرد که حلقهی جادویش از انگشت خارج شد. دردی در ستون فقراتش شدت گرفت که او را وادار به زانو زدن کرد و دستانش با نیرویی قدرتمند به بالا نگه داشته شد.
در سکوت و تاریکی، تنها صدای نفس کشیدنهای عمیق و شدید خود را میشنید. گویی چیزی در گلویش قرار گرفته بود و مانع از حرف زدن و ایجاد صدا میشد.
در حالیکه با بیقراری سرش را به اطراف تکان میداد و تلاش میکرد تا دستانش را تکان دهد، صدایی که همیشه در ذهنش حک شده بود، در کنار گوشش نجوا کرد:
- از دیدارتون خوشحالم ملکه امیلی جونز!
باز شدن بیشتر پلکهایش را در تاریکی تشخیص داد و بعد از درد شدیدی در گردنش، دیگر چیزی نفهمید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: