کامل شده رمان سلحشور( بازگشت وارث) | *نونا جون* کاربر انجمن

وقایع این رمان رو دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
لوک پاروها را در وسط قایق گذاشت و برخواست. طناب قایق را به دست گرفت و از قایق پیاده شد.
همانطور که آن را به دور دیرکی از دیرک های اسکله می بست، گفت:
-میتونین پیاده بشین.
امیلی و شارون به سرعت از جا برخواستند و امیلی در لحظه ی آخر، دید که شارون چهار سکه ی نقره با ضرب عقاب را در کف دست لوک انداخت. لوک با لبخندی چندش آور که دندان های نیمه سیاهش را به نمایش میگذاشت، تعظیم بلندی کرد و گفت:
-من نه شما رو دیدم و نه میشناسم.
شارون سری تکان داد و به سمت امیلی آمد.
-بریم... باید تا قبل از تاریک شدن هوا اسب ها رو تحویل بگیریم.
امیلی به اطراف نگاهی انداخت.... به اسکله ای تقریبا خالی که جز سه قایق، مهمان دیگری نداشت.
شارون به ساختمانی چوبی و بزرگ در ده متر آن طرف تر اشاره کرد و گفت:
-انبار اونجاست.
امیلی سری تکان داد و همراه شارون حرکت کرد. حسی عجیب در جانش رخنه کرده بود. سوز شدید و سردی از جانب شرق می وزید و لرزه به جانشان می انداخت. یک لحظه فکر کرد که شاید آمدنش به کوالی، آن هم بی همراه درست نبوده است. اما بلافاصله منصرف شد. شارون در کنار او بود و به علاوه، او کمک اسپای را هم داشت.
خورشید کاملا غروب کرده بود و خاموشی وهم آوری در اسکله حاکم شده بود. هر از گاهی امیلی احساس میکرد سیاهی متحرکی در نزدیکی شان رد می شود.
در مقابل در عظیم و غول پیکر انبار توقف کردند. شارون کوبه ی بزرگ و زنگ زده ی در را به سختی تکان داد و سه بار کوفت.
بعد از انتظار پانزده دقیقه ای و یا شاید بیشتر، در با جیر جیر بلند و گوشخراشی باز شد و پیرمردی لخ لخ کنان خارج شد. با صورتی چروک و اخم بزرگ بر پیشانی، در حالی که ریش غبغبش را می خارانید، چشمان سبز روشن و خشنش را بین دو فرد چرخاند و گفت:
-چی بود؟
شارون نگاهی به امیلی انداخت و گفت:
-چی؟
مرد اینبار بدخلق تر با صدای بلند تری گفت:
-بارتون چی بود؟
شارون با مکث جواب داد:
-دو اسب... سیاه و کهربایی.
مرد با تردید، سری به سمت امیلی که چهره اش مخفی بود تکان داد و گفت:
-این کیه؟
اینبار امیلی پاسخ داد:
-صاحب اسب سیاه.
چشمان سرد مرد بر روی امیلی متوقف شد. چند لحظه گذشت و نهایتا پیرمرد گفت:
-خون! باید مطمئن بشم. این روزها اوضاع خیلی ناامن شده، به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد.
امیلی لحظه ای مکث کرد و بعد، خنجرش را بیرون کشید. دستش را بیرون آورد و با خنجر، شکافی در کف دستش ایجاد کرد . درد زخم اهمیت نداشت، او برای دردهای شدیدتر از این تعلیم دیده بود .
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    در کورسوی نور مهتاب،مرد با دیدن سرخی کف دست امیلی، سری به تایید تکان داد و از جلوی در کنار رفت.
    -امروز فقط همین دوتا اسب رو آوردن... دنبالم بیاین.
    امیلی ابتدا وارد شد و سپس شارون. در با صدای بلندی، خودبه خود در پشت سرشان بسته شد و باعث شد تا امیلی تکان خفیفی بخورد. نمیدانست که چند درصد کارهای امروزش را با احتیاط انجام داده، ولی وجدانش میگفت که حتی به ده درصد هم نمیرسد.
    درون سوله ی بزرگ و مرتفع، تاریکی همچون مهی روان پیچیده بود. نگاهی به روشنای ضعیف بالای سرشان انداخت. چند گوی نورانی و متحرک در نزدیکی سقف شیب دار سالن در حرکت بود و روشنایی ضعیفی را تنها برای تشخیص اشیا ایجاد میکرد. اشیائی بزرگ یا کوچک ، با اشکال مختلف که در جای جای انبار بر روی هم چیده شده بودند تا سقف سالن بالا رفته بود.
    با تکان خوردن سیاهی از هیکل انسان در بالای سالن، در پشت یکی از جعبه های خاک گرفته، امیلی توقف کرد. اینبار اطمینان داشت که چیزی را دیده است.
    شارون ایستاد و به سمت امیلی برگشت.
    -چی شده؟
    امیلی شارون را بی جواب گذاشت و دستش را بیرون آورد. تلالوی بنفش جواهر حلقه در نور ضعیف، زیبایی اش را به رخ میکشید. پیرمرد با بدخلقی ایستاد و گفت:
    -بهتره عجله کنید، باید جایی برم.
    امیلی بی توجه به پیرمرد، دستش را بالا گرفت و زیر لب زمزمه کرد،:
    -لایتوس.
    گوی نورانی و درخشان از کف دستش خارج شد و به سمت مقصدش رفت. نور گوی، جز جعبه هایی که لایه ظخیمی از خاک بر روی آنها پوشیده بود، چند چنگک کشاورزی و صندلی های نیمه شکسته، چیز دیگری را نشان نمیداد.
    بعد از دقایقی، همزمان با از بین رفتن گوی نورانی ،امیلی گفت:
    -بریم.
    پیرمرد با نگاهی خصمانه، چشم از امیلی برداشت و راه افتاد. شارون آهسته نزدیک شد و به آرامی گفت:
    -چی شده؟ چیزی دیدی؟
    -احساس کردم چیزی داره تکون میخوره. اون بیرون هم همین احساس رو داشتم.
    -شاید خیال کردی، اینجا خیلی تاریکه.
    امیلی تنها به آرامی سر تکان داد و قدمهایش را محکم تر کرد.
    بعد از ده دقیقه عبور از بین کوه وسیله های فرستاده شده که بیشترشان دریافت کننده ای نداشتند، جلوی اصطبل کوچکی که مهمان پذیر دو اسب بود توقف کردند.
    -ایناست؟
    شارون سری به تایید تکان داد و خواست به سمت قفل اصطبل برود که پیرمرد مانع شد.
    -اول امضا!
    سپس دستی که حلقه ی نسبتا رنگ و رو رفته ی مسی با سنگ آبی رنگ را حامل بود، بالا برد و بشکن زد. بلافاصله تخته ای همراه با برگه های متصل به آن از ناکجا آباد ظاهر شد و در دست مرد جای گرفت. آن را به سمت امیلی و شارون گرفت و به دو ستون خالی آخر صفحه ضربه زد.
    -اینجا، جفتتون!
    شارون قلم پر را از کنار تخته برداشت و گفت:
    -جوهر!
    -لازم نیست. امضا کن کار دارم.
    شارون با تعلل اولین ستون را امضا کرد. قلم را به امیلی داد و او نیز چند خط مبهم و درهم برهم را بر صفحه کاغذ زرد کشید. چرا که او اصلا در وریردین چیزی را امضا نکرده بود ولی مهر سلطنتی، جایگزین به دست گرفتن قلم بود.
    پیرمرد با بشکنی دیگر، تخته رادر دست امیلی ناپدید کرد و از جلوی در اصطبل کنار رفت. همانطور که از آنها دور میشد گفت:
    -در رو پشت سرتون ببندین.
    سپس در تاریکی ناپدید شد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    فصل سی و چهارم (مسافر)

    در سکوت و تاریکی شب, دو سوار پیاده افسار اسب هایشان را گرفته و در مسیر دهکده جلو میرفتند. سوز هوا بیشتر شده بود و نفسهایشان به توده ای سفید و گرم تبدیل میشد. آثار چهره ی تقلبی مدتی پیش از بین رفته بود و امیلی با چهره ی اصلی در یکی از مسیر های منتهی به مهمانخانه ای در حاشیه دهکده حرکت میکرد. کلاه شنل را بر سرگذاشت و در کف دست آزادش, ها کرد. بینی اش را با صدا بالا کشید و گفت:
    -هوا خیلی سرده.
    -همیشه همینطوره. مگه در دنیای غبار اینطور نیست؟
    امیلی نگاهی به صورت سرخ از سرمای شارون انداخت و جواب داد:
    -این موقع از سال هوا سرد میشه ولی نه اینطور. البته چندبار در لندن هوا اینجوری شد.
    -لندن؟
    -ام... آره, شهری که توش زندگی میکردم.
    شارون هومی گفت و خاموش شد.
    ذهن امیلی به سمت کاترین سوق یافت. یعنی الان او چه میکرد؟
    در دل فحشی به حواس پرتی اش داد. زمان را تقریبا نیمه شب حدس میزد و به یقین, کاترین در آن لحظه خواب بود. بلافاصله به یاد آورد که پادشاه سرزمینی که حالا در آن قدم میگذاشت, در کاخ مرمر بود. به همراه همراهانش....
    امیلی نگاهی به اطراف انداخت. درختان نیمه عـریـان, خود را برای ورود به فصلی سرد و برفی آماده میکردند. نوری ضعیف در بیست متر جلوتر, نشانه ی رسیدن به مهمانخانه بود.
    افسار سوئیفت را به دور دیرک چوبی اصطبل سرباز پیچید و گره زد. حفاظ اصطبل را بست و همراه شارون به سمت در چوبی ورودی که از درز اطرافش, نور زرد و همهمه ی افراد به بیرون راه می یافت, رفتند.
    با باز شدن در, موجی از گرمای مطبوع و بوی نان برشته در شامه امیلی پیچید.
    دم عمیقی گرفت و در را بست. افراد حاضر و نشسته در سالن ورودی که بیشتر به کافه میماند, لحظه ای سکوت کردند و به دو دختر غریبه و تازه وارد چشم دوختند. مردی میان سال, با لباسی قهوه ای و لیوانی بزرگ از نوشیدنی سرش را بلند کرد و با صدای بلند گفت:
    -
    هِی جو.... تازه وارد داریم.
    امیلی نگاهش را از مرد گرفت و به زن لاغر اندام و میان سال پشت میز بار انداخت, زنی با لباس سورمه ای و پیشبند کرم که چند لک زرد و صورتی بر روی آن خودنمایی میکرد.
    زن که جو خطاب شده بود, با صدایی که برای یک زن کمی خشن بود گفت:
    -
    هِی شما دوتا.... بیاین اینور.
    شارون بازوی امیلی را گرفت و حواسش را از اطراف که دوباره به وضع قبل درآمده بود پرت کرد.
    با توقف توسط شارون, امیلی نگاهش را از پیرزن گوشه ی سالن که حلقه های دایره ای دود پیپ را با ظرافت خاص بیرون میفرستاد, گرفت و به جو خیره شد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    جو با چشمان خاکستری بی روحش سرتاپای دونفر را برانداز کرد وتکانی به فک پایینش داد. امیلی اخم محوی کرد و دستش را در زیر شنل به سمت شلاقش برد.
    -اهل کجایین؟
    شارون زودتر جواب داد:
    -قبیله بارباروس. فقط چند شب اینجا میمونیم.
    -این از کجا اومده؟
    وبا سر به امیلی اشاره کرد.
    -گفتم که... از..
    -شنیدم, ولی این ریختش فرق داره. از کجا اومدی دختر؟
    -اهل وریردینم.
    جو تای ابرویش را بالا داد و ناخن انگشت اشاره اش را به لای دندانش کشید.
    -خب... واسه چی اومدین کوالی؟ پادشاه به سرزمین شما رفته...
    -میدونم ولی باید میومدم, کار مهم دارم.
    زن بار دیگر امیلی را برانداز کرد و آهان غلیظی گفت. سپس رویش را به سمت پسر لاغر اندام پشت پیشخوان کرد و داد زد:
    -هی بچه.... حواست باشه تا من برگردم.
    پسر زردروی به شدت سر تکان داد و مشغول پاک کردن بشقاب های مسی روبه رویش شد.
    امیلی نگاهش را به زن دوخت که به سمت راه پله ی باریک کنار در ورودی میرفت. به همراه شارون به دنبال جو از پله ها بالا رفت.
    چکمه های کوتاه و چرمین زن بر روی هر پله فشار می آورد و صدای جیر جیر از محل میخکوبی تخته چوب بلند میشد. امیلی و شارون بدون حرف به دنبال جو از راه پله ی مارپیچ بالا میرفتند و صدایی از دونفر بلند نمیشد. در لحظاتی که حالت تهوع به نزدیکی حلق امیلی رسیده بود, بالاخره پیچیش پله ها تمام شد و وارد راهرویی طولانی شدند. امیلی با کف دست به دهانش فشار آورد و بزاق رقیق دهانش را به سختی فرو داد. دمی عمیق گرفت و به دنبال جو حرکت کرد.
    چند لحظه بعد جلوی دری خاکستری و پوسته پوسته شده توقف کردند و جو دستش را به زیر پیشبند برد. حلقه ای دایره ای محتوی کلیدهای کوچک و بزرگ را بیرون آورد و بعد از جستجو, کلیدی را وارد قفل در کرد و در را باز کرد.
    بوی خاک و سرمای هوا, شامه دو دختر را تحـریـ*ک کرد و به عطسه ای از جانب شارون تبدیل شد.
    جو دسته ی کلید را به زیر پیشبند برد و گفت:
    -این اتاق تنها اتاق خالیه. شانس آوردین... تو این سرمای هوا, سگ یخ میزنه......
    صبحانه هفت صبح, ناهار یک ظهر و شامم مهمون خودتونین!
    سپس بیرون رفت و در را به هم کوفت. امیلی هوفی کشید و سنجاق شنل مندرس را باز کرد. آن را روی یکی از دو تخت اتاق انداخت و به سمت پنجره ی اتاق با پرده ای که قسمتی از آن سوراخ شده بود رفت. پرده را کمی کنار زد و با دقت محوطه را نگاه کرد. پنجره ی اتاق رو به سمت پشت مهمانخانه بود و میتوانست سوئیفت و اسب شارون را ببیند.
    بعد از اطمینان از اطراف, به سمت شارون برگشت و در مقابل شارون که روی تخت دیگر نشسته بود,نشست.
    -چقدر مهربون بود!
    شارون پوزخندی زد و به عقب بر روی تخت افتاد. فنر های تخت با تحمل سنگینی نیمی از بدن شارون, ناله را سر دادند.
    -چقدر تختش راحته!
    اینبار نوبت امیلی بود که پوزخند زد و همین باعث شد تا هردو با هم بخندند.
    صدای نفسهای کشدار و خرخر شارون با صدای سوت باد که از درز پنجره به درون اتاق راه می یافت, درهم پیچیده شده بود. اما امیلی یک لحظه هم چشم برهم نگذاشته بود. دل نگرانی بابت کاری که قصد انجامش را داشت و دوری از کاترین, باعث شده بود تا در طول شب مثل همه ی زمان های دیگر که نگران بود, گردنبند سارا را بین انگشتانش به بازی بگیرد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    با دمیدن اولین اشعه های خورشید صبحگاه, همهمه ی افراد از سالن ورودی بالا گرفت. امیلی از تخت پایین آمد و به سمت میز سفید و پوسته پوسته شده رفت. پارچ آب را درون ظرف روشویی کج کرد و مقداری آب را درون آن ریخت.
    تماس پوست دستش با آب که دمایی منفی داشت, لرزه به اندامش انداخت. به سختی صورتش را شست و آب را درون لوله ی کنار اتاق خالی کرد. صدای پایین رفتن آب, خیالش را راحت کرد و به سمت شارون برگشت.کپه ی زیر ملحفه را تکان داد و گفت:
    -بیدار شو شارون, باید بریم.
    شارون تکان خفیفی خورد و بعد سرش را بیرون آورد. پتو را کنار زد و همزمان با گفتن صبح بخیر به امیلی, از تخت پایین آمد. به سمت روشویی رفت و مقداری از آب را درون ظرف ریخت. با خونسردی تمام صورتش را شست و آب را درون لوله خالی کرد.
    امیلی متعجب گفت:
    -خیلی سرد بود.
    -عادت کردم, من هر روز صورتم رو با این جور آب میشورم.
    امیلی با دهانی نیمه باز سری تکان داد و بعد از آماده شدن, از اتاق بیرون رفتند.
    جو با دیدن دو دختر بلند از میان جمعیت گفت:
    -بیاین اینجا, وقت صبحانه س.
    امیلی و شارون از میان خیل افراد راه باز کردند و جلو رفتند. بر روی دو صندلی رو به روی پیشخوان نشستند که بلافاصله دو بشقاب فلزی حاوی گوشت و سبزیجات در جلویشان گذاشته شد. امیلی با تعجب به شارون نگاه کرد و بعد رو به پسر لاغر اندام که بشقاب های صبحانه را گذاشته بود و مشغول پر کردن جام های آنها بود گفت:
    -ولی ما هنوز کرایه اتاق و غذا رو ندادیم.
    صدای مردانه ای از پشت حین پاسخ دادن در کنار امیلی نشست...
    -امروز رو مهمان من هستین.
    امیلی به سرعت دستش را به سمت شلاق زیر شنلش برد و گارد گرفت:
    -تو کی هستی؟
    سپس دقیق به چهره ی مرد نگاه کرد. چهره ای نسبتا آفتاب دیده و ابروانی کشیده... چشمانی زرد تیره... بینی قلمی و کشیده و جای چند زخم بر گونه و پیشانی, مشخصات او بود.
    شارون بلافاصله امیلی را عقب کشید و در گوش او گفت:
    -اون یه گرگینه س.
    مرد بلافاصله با آرامش خندید و جام مقابل امیلی را برداشت و سرکشید. امیلی با اخم دوباره صاف نشست و گفت:
    -پرسیدم تو کی هستی؟
    -میخوام کمکتون کنم سرورم.
    -جواب ندادی؟ تو... کی... هستی؟
    -اسم من مایکله. مایکل فاوس... باید منو بشناسین.
    با شنیدن اسم از دهان مرد, جرقه ای در ذهن امیلی خورد... چقدر این اسم برایش آشنا بود. اخمی بزرگ بر پیشانی امیلی ایجاد شد و به فکر فرو رفت..
    -احتمالا کتاب های کاخ رو خوندین.
    بلافاصله نوری روشن در ذهن امیلی تابید. درست گفته بود... اسم او را در کتاب تاریخچه ی سلطنت وریردین خوانده بود. مایکل... از شاهزادگان وریردین بود که زمانی هرو محسوب میشد, ولی با تبدیل شدن او به گرگینه, نیروی برتری اش را از دست داد و از وریردین فرار کرد.
    نگاه امیلی بین موهای جوگندمی مایکل چرخید و اینبار با لحن بهتری گفت:
    -اینجا چی کار میکنین... قربان؟
    در لحظه آخر تصمیم گرفت تا لقب دورافتاده اش را اضافه کند.مایکل مختصر خندید و گفت:
    -من دیگه شاهزاده نیستم.
    -ولی پدرومادرتون...
    -اونها هم دیگه زنده نیستن.
    -ولی به هرحال شما جزو خانواده سلطنتی هستین.
    -از این بحث ها بگذریم.
    -نه!
    مایکل و شارون با تعجب به امیلی نگاه کردند.
    -هیچ میدونین چندین ساله که دنبال شما میگردن؟
    -سی و پنج سال...
    -ولی چرا هیچ وقت برنگشتین؟ درحالیکه زنده بودین.
    -من نمیتونستم. یک هرو که نیروی برتریش رو از دست داده, باعث سرشکستگی مردمشه.
    -ولی اونها شما رو دوست دارن.
    مایکل به سمت امیلی برگشت و دقیق در چشمانش نگاه کرد. سپس نفس عمیقی کشید و گفت:
    -بهتره این بحث رو تموم کنیم, من برای چیز دیگه ای خودم رو معرفی کردم.
    امیلی با طعنه گفت:
    -ولی من هم از همون مردمم. چرا خودتونو به من نشون دادین؟
    اینبار مایکل کاملا به سمت دو دختر چرخید و گفت:
    -اولیور رو پیدا کردم...میخوام کمکتون کنم.
    امیلی نگاهش را بین دو فرد دو سمتش چرخاند و در نهایت نفسش را فوت کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    فصل سی و چهارم (آتشِ افروخته)

    امیلی با اخم هایی درهم فرو رفته و دست هایی بر روی سـ*ـینه قفل شده، پایش را که در حصار چکمه های سیاه بلند بود، روی پای دیگر انداخت و به مایکل خیره شد.
    -نیک! مطمئنم اون تو رو فرستاده.
    از جا برخواست و همچنان که به سمت در میرفت گفت:
    -بهش بگو به هیچ قیمتی این فرصت رو از دست نمیدم.
    صدای مایکل متوقفش کرد.
    -هیچ کسی از زنده بودن من خبر نداره.
    امیلی به سمت مایکل برگشت.
    -پس برای چی خودتو بهم معرفی کردی؟اصلا از کجا میدونستی که من به اینجا میام و دنبال اولیورم؟
    قدمی نزدیک شد و گفت:
    -...یا نه...از کجا منو پیدا کردی؟
    -لوک...آدمایی مثل اون خیلی زود زندگی آدم رو به بقیه میفروشن.
    امیلی زیر لب گفت:
    -نباید بهش اعتماد میکردیم.
    اما انگار که مایکل حرفش را شنید.
    -نگران نباش، دیگه نمیتونه به کسی بگه تو کجایی.
    امیلی دقیق به چهره ی پر درد مایکل نگاه کرد.
    -چرا؟
    -چون دیگه زنده نیست.
    شارون با حیرت گفت:
    -چی؟ تو... تو اونو کشتی؟
    -مرگ کمترین جزای اون بود. حالا هم بهتره از اینجا بریم، وسایلتون رو بر دارین... بزودی تارتارین ها به اینجا میان... اون جای شما رو لو داده بود.
    امیلی با چشمانی درشت شده، لحظه ای مکث کرد تا حرف مایکل درذهنش معنی شود.
    با سکوت یکباره ی همهمه ی سالن ورودی، امیلی سرش را به سمت در کج کرد، مایکل برخاست و شارون قدمی نزدیک شد و با ترس به امیلی نگاه کرد.
    همه چیز در کسری از دقیقه اتفاق افتاد. امیلی به سرعت به شنلش چنگ زد و مایکل به سمت پنجره رفت. دست شارون را گرفت و گفت:
    -برو امیلی .
    امیلی پنجره را باز کرد و بی تعلل به پایین پرید. ورد را زیر لب گفت و به نرمی به زمین فرود آمد.
    مایکل پس از او همراه با شارون پایین پرید و هر سه به سمت اصطبل دویدند. صدای منفجر شدن چیزی در اتاقی که دقایقی قبل در آن بودند به گوش رسید. امیلی به سرعت بر پشت سوئیفت نشست و هر سه سوار به سرعت حرکت کردند.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    صدای کوبش سم اسبهای تارتارین ها را میتوانست در پشت سرشان بشنود که چهار نفر از آنها در پی امیلی بودند. آنها امیلی را شناسایی کرده بودند.
    امیلی نگاه نامیزانش را به فرد دیگر داد و فریاد کشید:
    -اونها منو میخوان. مایکل مواظب شارون باش... من خودم رو تا شب میرسونم. فرار کنید...
    سپس افسار سوئیفت را کشید و به سرعت به جانب راست پیچید. در کوره راهی خاکی که به بوته زار خشک شده ی تمشک منتهی میشد، وارد شد.
    نگاهش را به عقب انداخت. هنوز چهار سوار با سماجت در تعقیب او بودند. دستش را به عقب گرفت و نشانه رفت.
    -هوراشیل.
    موج نامرئی خارج شده از کف دستش، به نزدیک ترین سوار برخورد کرد و او را با قدرت از اسب پایین انداخت. امیلی به رو به رو برگشت و ضربه ای به پهلوی سوئیفت کوفت.
    -عجله کن... اونها الان میرسن، زود باشن پسر خوب.... هی.....
    سرعت سوئیفت رو به افزایش گذاشت ولی سه تارتارین با قدرت و سرعت هرچه تمام تر در پی او می تاختند. امیلی بار دیگر برگشت و سعی کرد تا ذهن و نگاهش را متمرکز کند. به دو سوار جلوتر خیره شد و چند دقیقه بعد، دو سوار, مرده و بی جان از اسب افتادند.
    حالا مبارزه فرد به فرد بود. دو سوار از محوطه ی بوته زار خارج شدند و در مسیر اصلی دهکده قرار گرفتند. امیلی کلاهش را جلوتر کشید و چهره اش را پوشاند. سوئیفت را به محوطه ی درختان حاشیه هدایت کرد و از سرعت سوئیفت کاست. شلاقش را آزاد کرد و در لحظه مناسب، آن را به دور شاخه ی پهن درخت تابانید. به سرعت از زین کنده شد و به عقب پرت شد. با نزدیک شدن تارتارین، ناگهان به پشت اسب او نشست و بی تعلل خنجرش را در سـ*ـینه ی او فرو برد. مایع گرم و سیاه بر دستش جاری شد و امیلی، سوار مرده را به زمین پرت کرد. افسار را گرفت و اسب را نگه داشت. از اسب پایین پرید و به سمت سوئیفت رفت که جلوتر توقف کرده بود.

    *****

    ساعاتی بود که در سرمای شب، در کنار دریاچه پرسه میزد. در نهایت، به سمت سوئیفت میرفت که گوی نورانی به سمت او آمد. با رسیدن به امیلی، بزرگتر شد و صدای مایکل در گوش امیلی طنین انداخت.
    -بیا دهکده، مهمانخانه ی سه سرباز.
    سپس گوی نورانی ناپدید شد.
    سوار اسب شد و به سرعت راه ناشناس دهکده را در پیش گرفت.
    به سختی و بی نشانی، بالاخره مهمانخانه را در مرکز دهکده پیدا کرد. مهمانخانه ای بزرگتر که مانند قبلی، صدای همهمه و خنده و نور از پنجره ها و درزها بیرون میزد.
    امیلی کلاه شنل را عقب داد و فشاری به دستگیره ی در ورودی وارد کرد. اینبار افراد, فارق از مسافر تازه وارد، حتی سرشان را برای دیدن او تکان ندادند.
    امیلی دورتادور سالن ورودی را که مملو از افراد پیرو جوان بود از نظر گذراند. عاقبت با دیدن شارون، در را بست و به سمتشان رفت.
    بر روی تک صندلی خالی کنار شارون نشست و رو به پسر پشت پیشخوان علامت داد تا برایش نوشیدنی بیاورد. شارون لیوان فلزی را پایین آورد و با لفظی کش دار گفت:
    -خداااااااااااای من.... امیلی.... من تو رو چرا ندیدم؟ گرررردش خوش گذشت؟
    امیلی چند لحظه به چشمان دودوزن شارون خیره شد و بعد با آرامش لیوان را از بین انگشتان گرم شارون بیرون کشید.
    -برای امشب بسه شارون.
    شارون سرش را با کرختی تکان داد و بعد سرش را بر روی میز گذاشت. امیلی نگاهش را از دهان نیمه باز شارون گرفت و لیوان را بر روی میز کوبید. با اخم به سمت مایکل برگشت که با آرامش مشغول نوشیدن نوشید*نی سرخ رنگ بود.
    -هیچ معلوم هست داری چی کار میکنی؟ این چه وضعیه که شارون داره؟
    مایکل جام خالی را بر روی میز گذاشت و گفت:
    -آسیب دیده، دردش زیاد بود... بهتر بود که تو حال خودش نباشه و چیزی حس نکنه.
    امیلی با حرص پلک هایش را بر هم فشار داد که لیوان آب انگور مقابلش قرار گرفت. امیلی دو سکه ی برنز منقش به طرح شبدر چهاربرگ را بر روی پیشخوان گذاشت و کمی از نوشیدنی را مزه کرد. نگاهش بر روی پارچه ی خونی دور بازوی شارون کشیده شد که از زیر شنل بیرون زده بود. شنل شارون را مرتب کرد و گفت:
    -چه اتفاقی براتون افتاد؟
    -چیز خاصی نیست، این جراحت شارون هم به خاطر حواس پرتی من بود. تونستی ردشون رو از بین ببری؟
    -آره.
    امیلی لیوان خالی شده را روی میز گذاشت و کاملا به سمت مایکل چرخید. در میان همهمه افراد , سعی کرد تا آرام سخن بگوید.
    -خب... می شنوم. چرا دنبال اولیوری؟
    -اونا باعث شدن تا من به این وضع دربیام. چندساله که دنبال افراد اصلی سایه ها هستم... منم نمیخوام همچین فرصتی رو از دست بدم.
    -از کجا فهمیدی که من و نیک قصد این کار رو داریم؟
    مایکل لبخند محوی زد و نگاهش را دور تا دور سالن چرخاند.
    -فهمیدنش زیاد سخت نیست. برای منی که هدفم نابودی سایه هاست, جمع کردن اطلاعات مثل آب خوردنه.
    -انبار... اونی که توی انبار دیدم تو بودی؟
    -بله متاسفانه. میدونی... از بین تمام اطلاعاتی که از تو بدست آوردم, به یک چیز دقت نکردم،دقت نظرت!
    امیلی ابروهایش را بالا داد و گفت:
    -بگذریم. من میدونم اون کجاست و مسلما تو هم باخبری. میخوام بدونم چندنفر مراقبشن؟
    مایکل به پسر پشت پیشخوان اشاره کرد تا جامش را دوباره پر کند.
    -اون چیزی که من دیدم حدود پنجاه نفر.... ولی زبده. مشکل ما فقط پشتیبانیه.
    -نگران نباش... اسپای ها هستن.
    سپس گوی نورانی از کف دستش خارج کرد و گوی از سقف سالن خارج شد.
    -ممکنه به نیک خبر بدن.
    -تا اون موقع ما به خواسته امون رسیدیم. البته شاید در آخر, نیک بتونه کمکمون هم باشه. در ضمن...
    به چشمان زرد مایکل خیره شد و گفت:
    -اولیور مال منه.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    مایکل سکوت کرد و جامش را بالا برد. امیلی همانطور که نگاهش را دورتادور سالن می چرخاند, آب انگور را جرئه جرئه نوشید. ناگهان چشمانش ناخواسته و تحت قدرتی خارجی, جذب قسمتی از سالن شد. مثل نیروی کشش قوی از جانب یک آهنربا.
    با حالتی مسخ شده با سه زن گوشه ی مهمانخانه نگاه کرد که همزمان باهم مشغول ریسیدن طنابی سرخ رنگ و بلند بوده و به او خیره خیره نگاه میکردند . امیلی آرام پلک زد و دید که یکی از آنها با خنجر طناب قسمت خود را پاره کرد.
    نیرویی در وجود امیلی با قدرت تمام تلاش میکرد تا میدان دید امیلی را تغییر دهد. بالاخره با کشمکش فراوان, امیلی سرش را به سمت مایکل چرخاند. گویی فردی چشمانش را به زور در کره چرخش داد. نفس حبس شده در سـ*ـینه اش را لرزان بیرون فرستاد و زمزمه کرد:
    -
    نورِن ها....
    مایکل سرش را نزدیکتر کرد و در میان هیاهو گفت:
    -چی گفتی امیلی؟
    امیلی نگاه لرزانش را به چشمان کهربایی مایکل دوخت و اینبار واضح گفت:
    -
    نورِن ها.... دیدمشون.
    مردمک چشمان مایکل کمی بزرگتر شد. جامش را بر روی پیشخوان گذاشت و به اطراف نگاه کرد.
    بازوان امیلی را گرفت و آرام تکانش داد...
    -چی دیدی؟
    امیلی با دهان خشک شده گفت:
    -اونا... اون..
    -نگو که چیزی رو بریدن؟
    امیلی دهان خشک شده اش را تکان داد و گفت:
    -یه طناب سرخ!

    *****

    در تاریک و روشنای اتاق از نور ماه, به دیوار مقابلش خیره شده بود. حتی صدای خروپف شارون نیز نمیتوانست حواس او را پرت کند. ذهنش درگیر و دار مسئله ای مهمتر بود.
    بی توجه به صدای سوت باد, دستانش را دور زانوانش حلقه کرد. دلش نمیخواست تا به حرف های تام فکر کند ولی ناخواسته ,کلمات در ذهنش شناور میشدند.
    ساعاتی بود که مایکل از آنها جدا شده بود و از او خواسته بود تا به این مسئله توجه نکند, اما چیزی نبود که امیلی فراموش کند.
    او,
    نورِن ها را دیده بود و بدتر از آن, شاهد بریده شدن طناب سرنوشت بود.
    کلمات کتاب قطور پیشگویی در برابر چشمانش ظاهر شد. کتابی که در آن لحظه آرزو میکرد که ای کاش هیچ وقت آن را از کتابخانه قلعه بیرون نیاورده بود.
    الهگان سرنوشت را دیده بود... او که نمیتوانست خود را انکار کند؟ بریده شدن طناب سرخ رنگ در پیش چشمانش حرکت میکرد ..... اینکه بریده شدن طناب سرنوشت به دست نورن ها,یعنی مرگ نزدیک است. همزمان حرف های تام در گوشش می پیچید...
    ...... مرگ..... مرگ اونجا پرسه میزنه....... اونها میکشن، اسیر میکنن...... اونها دشمن اند...... یک
    هِرو باید از مرگ دوری کنه.......... مردم زنده نمی مونن.............
    سعی کرد حواسش را به چیزی دیگر سوق دهد. هنوز جوابی از سوی
    اِسپای ها نیامده بود و زمان, کمی بعد از نیمه شب را نشان میداد.

    ...............................................
    یه چیزی بگم اینجا...درمورد نورن ها توی پست اول -توضیحات- نوشتم. میتونین دوباره به اونجا مراجعه کنین
    :aiwan_light_biggrin:
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    با صدای برخوردهای مداوم به شیشه ی نازک پنجره, رویش را به سرعت چرخاند.
    در نور ماه میتوانست هیکل بزرگ عقابی طلایی را تشخیص دهد.
    به سرعت از تخت فرورفته پایین آمد و به سمت پنجره رفت. با کمترین صدای ممکن قفل فلزی را چرخاند و پنجره را باز کرد. عقاب بالهایش راجمع کرد و با نگاه نافذش صورت امیلی را کاوید. سپس سرش را کمی خم کرد و صدایش در گوش امیلی طنین انداخت.
    -درود بر سرورم, شاهزاده ی وریردین. اسم من طلاییه و پیک
    اِسپای ها هستم...
    -ممنون. خب .... حالا پیامت رو بگو.
    عقاب تکانی خورد و کمی در جایش جابه جا شد.
    -سرورم... پیامتون برای افراد خوانده شد. اسپای ها با کمال میل حاضرند تا از شما پشتیبانی کنند.
    لبخند بزرگی بر لبان امیلی نقش بست. سری تکان داد و با صدای آرام و شاد گفت:
    -ممنون, میتونی به بقیه اطلاع بدی... سه روز دیگه, چهارشنبه, جزیره ی شمالی.
    عقاب بار دیگر کمی سرش را خم کرد و بالهای بزرگش را گشود. سپس از لبه ی پنجره جهید و به سرعت از امیلی دور شد.

    *****

    به نقش ها و خطوط روی کاغذ پوستی مقابلش خیره شده بود و به توضیحات مایکل گوش میداد.
    مایکل انگشتش را بر روی خطوط سیاه رنگ و مواج گذاشت و رو به امیلی و شارون گفت:
    -اینجا... ما باید از این تالاب رد بشیم تا به جزیره برسیم. بعد از اون فکر کنم یک ربع زمان باشه تا به دهکده هومری برسیم. اونجا قراره دسته ای از گرگینه ها به کمکمون بیان.
    امیلی با اخم محو ناخواسته اش گفت:
    -چقدر زمان میبره تا از تالاب رد بشیم؟
    -خب... تقریبا دو ساعت. البته مسئله مهمتر اینکه که یه قایق برای رفتن پیدا کنیم.
    شارون که انگار چیزی به خاطر آورده بود با هیجان گفت:
    -انبار نزدیک اسکله... البته ...
    سپس نگاهی دوباره به نقشه انداخت و با دقت ادامه داد:
    -... رودخانه و تالاب از هم دورن ولی ما اگه بتونیم یکی از قایق های انبار رو با خودمون ببریم, حداقل مطمئنیم کسی جاسوسی نمیکنه.
    سپس با نگاه امیدوارانه ای به امیلی و مایکل گفت:
    -خودم دیدم چندتا قایق توی انبار بود. خب اون پیرمرد ناراحت نمیشه تا شبش رو با مقداری سکه و نوشیدنی اعلا بگذرونه!
    امیلی تای یک ابرویش را بالا داد و گفت:
    -
    ابداً!
    شارون هم خندید که بلافاصله صدای جیر جیر پارکت راهرو حواسش را معطوف خود کرد. نگاهش را به مایکل انداخت که او نیز سکوت کرده بود. مایکل به سرعت نقشه را لوله و در زیر لباس پنهان کرد. امیلی و شارون به سرعت برخواستند و به پشت یکی از تخت ها سنگر گرفتند.
    امیلی سرش را کمی بالا کشید تا بهتر ببیند که در به یکباره باز شد فرد ناشناس و مایکل به سمت یکدیگر هجوم آوردند. در کشاکش درگیری, کلاه شنل غریبه عقب رفت و چهره ی نیک نمایان شد. مایکل دست از تقلا برداشت ولی نیک از فرصت استفاده کرد و مشتی بر بینی مایکل فرود آورد. صدای شکستن استخوان, امیلی را وادار کرد تا با صدای بلند فریاد بزند:
    -کافیه!
    نیک با اخم به امیلی نگاه کرد و امیلی نگاهش را به مایکل دوخت که حالا سرخ تر از حالت معمول, با چشمان روشن تر و وحشی تر و بینی غرق در خون به نیک خیره شده بود و دندان هایش را برهم میسایید. امیلی به سمتشان رفت و مشت نیک را از دور یقه ی مایکل جدا کرد. او را روی صندلی نشاند و سعی کرد تا عصبانیت مایکل را فروکش کند.
    -هی مایک... مایکل. منو نگاه کن... فقط آروم باش.
    مایکل نگاه طلایی اش را به چشمان درخشان امیلی دوخت و چند دم عمیق فرو برد. امیلی دستش را به سمت بینی مایکل گرفت و زبر لب گفت:
    -ری
    لِفیوس.
    جریان خون قطع شد و استخوان بینی دوباره مانند قبل صاف شد. مایکل به سمت روشویی برگشت تا خون را از صورتش پاک کند.

    ...............
    عکس عقاب طلایی رو میذارم تو لینک زیر

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    امیلی با خشم به نیک که نظاره گر بود, خیره شد.نیک به حرف آمد و انگشت اشاره اش را به تهدید به سمت امیلی تکان داد.
    -تو!... من دیگه هیچ مسولیتی در قبالت ندارم.کاخ متوجه شد که با من نیستی... کلی اصرار کردم تا گارد امنیتی رو به دنبالت نفرستن.
    امیلی با حرص قدمی جلوتر رفت و دستش را مشت کرد.
    -ازت متشکرم ولی کاری هست که بعد از فهمیدن ماجرا خیلی دلم میخواست انجام بدم... چون اگه خودم کنجکاو نمیشدم, قرار نبود تا از حقیقت با خبر بشم. ببخش که هدیه ی کوچیکیه...
    سپس مشت محکمی را بی تعلل در گونه ی نیک خواباند و با خشم از اتاق بیرون رفت. شارون به گردن کج شده ی نیک از ضربه, پوزخندی زد و به دنبال امیلی از اتاق بیرون رفت.
    با بسته شدن در, نیک نگاهش را به مایکل دوخت که حالا مشغول ارزیابی بینی ترمیم شده اش در آینه ی ترک دار بود.
    تکانی به فکش داد و روی صندلی نشست. با نگاهی مشکوک, مایکل را برانداز کرد و گفت:
    -تو کی هستی؟ امیلی رو از کجا میشناسی؟
    مایکل چشم غره ای به نیک رفت و در مقابلش نشست. پا روی پا انداخت و با لحن نسبتا خشمگین از کار نیک ,گفت:
    -مهم نیست من کی ام. مهم اینه من, تو و امیلی رو به خوبی میشناسم و میخوام توی کاری که قصد انجامش رو داره کمکش کنم.
    -ولی برای من مهمه که تو کی هستی.
    -همین که بدونی اسمم مایکله,کافیه. نگران نباش... منم مثل خیلیای دیگه زخم خورده ام. باارزش ترین دارایی زندگیم رو ازم گرفتن. همین دلیل کافیه که به امیلی برای رسیدن به هدفش کمک کنم چون هدف اون, هدف منم هست.
    -هنوز جوابم رو نگرفتم. از کجا پیداش کردی؟ اصلا از کجا فهمیدی که اون کیه؟
    مایکل نگاهش را به پنجره ی یخ زده انداخت. در ذهن مرور کرد که زمستان در کوالی چقدر زود از راه رسیده است.
    -خیلی وقته دارم اطلاعات جمع میکنم. اونقدری ازتون اطلاعات دارم که بدونم مقصد بعدیتون کجاست.
    -من از روی چه حسابی باید به تو اعتماد کنم؟ اصلا شاید تا الان هم امیلی و شارون رو فریب داده باشی؟
    مایکل پوزخندی زد و از جایش برخواست. نگاه نیک کمی رنگ نگرانی گرفت و به چشمان کهربایی مایکل خیره شد. از پنج سالگی میدانست که زخم گرگینه تا ابد باقیست.
    -من اگه میخواستم اونو از بین ببرم, تا الان صبر نمیکردم. میدونی که؟ زخم گرگینه خیلی بده... اگه عمیق باشه که دیگه خیلی بد میشه....
    سپس نگاه شرارت بارش را از نیک گرفت و او را در اتاق تنها گذاشت.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا