لوک پاروها را در وسط قایق گذاشت و برخواست. طناب قایق را به دست گرفت و از قایق پیاده شد.
همانطور که آن را به دور دیرکی از دیرک های اسکله می بست، گفت:
-میتونین پیاده بشین.
امیلی و شارون به سرعت از جا برخواستند و امیلی در لحظه ی آخر، دید که شارون چهار سکه ی نقره با ضرب عقاب را در کف دست لوک انداخت. لوک با لبخندی چندش آور که دندان های نیمه سیاهش را به نمایش میگذاشت، تعظیم بلندی کرد و گفت:
-من نه شما رو دیدم و نه میشناسم.
شارون سری تکان داد و به سمت امیلی آمد.
-بریم... باید تا قبل از تاریک شدن هوا اسب ها رو تحویل بگیریم.
امیلی به اطراف نگاهی انداخت.... به اسکله ای تقریبا خالی که جز سه قایق، مهمان دیگری نداشت.
شارون به ساختمانی چوبی و بزرگ در ده متر آن طرف تر اشاره کرد و گفت:
-انبار اونجاست.
امیلی سری تکان داد و همراه شارون حرکت کرد. حسی عجیب در جانش رخنه کرده بود. سوز شدید و سردی از جانب شرق می وزید و لرزه به جانشان می انداخت. یک لحظه فکر کرد که شاید آمدنش به کوالی، آن هم بی همراه درست نبوده است. اما بلافاصله منصرف شد. شارون در کنار او بود و به علاوه، او کمک اسپای را هم داشت.
خورشید کاملا غروب کرده بود و خاموشی وهم آوری در اسکله حاکم شده بود. هر از گاهی امیلی احساس میکرد سیاهی متحرکی در نزدیکی شان رد می شود.
در مقابل در عظیم و غول پیکر انبار توقف کردند. شارون کوبه ی بزرگ و زنگ زده ی در را به سختی تکان داد و سه بار کوفت.
بعد از انتظار پانزده دقیقه ای و یا شاید بیشتر، در با جیر جیر بلند و گوشخراشی باز شد و پیرمردی لخ لخ کنان خارج شد. با صورتی چروک و اخم بزرگ بر پیشانی، در حالی که ریش غبغبش را می خارانید، چشمان سبز روشن و خشنش را بین دو فرد چرخاند و گفت:
-چی بود؟
شارون نگاهی به امیلی انداخت و گفت:
-چی؟
مرد اینبار بدخلق تر با صدای بلند تری گفت:
-بارتون چی بود؟
شارون با مکث جواب داد:
-دو اسب... سیاه و کهربایی.
مرد با تردید، سری به سمت امیلی که چهره اش مخفی بود تکان داد و گفت:
-این کیه؟
اینبار امیلی پاسخ داد:
-صاحب اسب سیاه.
چشمان سرد مرد بر روی امیلی متوقف شد. چند لحظه گذشت و نهایتا پیرمرد گفت:
-خون! باید مطمئن بشم. این روزها اوضاع خیلی ناامن شده، به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد.
امیلی لحظه ای مکث کرد و بعد، خنجرش را بیرون کشید. دستش را بیرون آورد و با خنجر، شکافی در کف دستش ایجاد کرد . درد زخم اهمیت نداشت، او برای دردهای شدیدتر از این تعلیم دیده بود .
همانطور که آن را به دور دیرکی از دیرک های اسکله می بست، گفت:
-میتونین پیاده بشین.
امیلی و شارون به سرعت از جا برخواستند و امیلی در لحظه ی آخر، دید که شارون چهار سکه ی نقره با ضرب عقاب را در کف دست لوک انداخت. لوک با لبخندی چندش آور که دندان های نیمه سیاهش را به نمایش میگذاشت، تعظیم بلندی کرد و گفت:
-من نه شما رو دیدم و نه میشناسم.
شارون سری تکان داد و به سمت امیلی آمد.
-بریم... باید تا قبل از تاریک شدن هوا اسب ها رو تحویل بگیریم.
امیلی به اطراف نگاهی انداخت.... به اسکله ای تقریبا خالی که جز سه قایق، مهمان دیگری نداشت.
شارون به ساختمانی چوبی و بزرگ در ده متر آن طرف تر اشاره کرد و گفت:
-انبار اونجاست.
امیلی سری تکان داد و همراه شارون حرکت کرد. حسی عجیب در جانش رخنه کرده بود. سوز شدید و سردی از جانب شرق می وزید و لرزه به جانشان می انداخت. یک لحظه فکر کرد که شاید آمدنش به کوالی، آن هم بی همراه درست نبوده است. اما بلافاصله منصرف شد. شارون در کنار او بود و به علاوه، او کمک اسپای را هم داشت.
خورشید کاملا غروب کرده بود و خاموشی وهم آوری در اسکله حاکم شده بود. هر از گاهی امیلی احساس میکرد سیاهی متحرکی در نزدیکی شان رد می شود.
در مقابل در عظیم و غول پیکر انبار توقف کردند. شارون کوبه ی بزرگ و زنگ زده ی در را به سختی تکان داد و سه بار کوفت.
بعد از انتظار پانزده دقیقه ای و یا شاید بیشتر، در با جیر جیر بلند و گوشخراشی باز شد و پیرمردی لخ لخ کنان خارج شد. با صورتی چروک و اخم بزرگ بر پیشانی، در حالی که ریش غبغبش را می خارانید، چشمان سبز روشن و خشنش را بین دو فرد چرخاند و گفت:
-چی بود؟
شارون نگاهی به امیلی انداخت و گفت:
-چی؟
مرد اینبار بدخلق تر با صدای بلند تری گفت:
-بارتون چی بود؟
شارون با مکث جواب داد:
-دو اسب... سیاه و کهربایی.
مرد با تردید، سری به سمت امیلی که چهره اش مخفی بود تکان داد و گفت:
-این کیه؟
اینبار امیلی پاسخ داد:
-صاحب اسب سیاه.
چشمان سرد مرد بر روی امیلی متوقف شد. چند لحظه گذشت و نهایتا پیرمرد گفت:
-خون! باید مطمئن بشم. این روزها اوضاع خیلی ناامن شده، به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد.
امیلی لحظه ای مکث کرد و بعد، خنجرش را بیرون کشید. دستش را بیرون آورد و با خنجر، شکافی در کف دستش ایجاد کرد . درد زخم اهمیت نداشت، او برای دردهای شدیدتر از این تعلیم دیده بود .
آخرین ویرایش: