پیتر لاجورد را بین دو انگشت گذاشت و مقابل نور گرفت.
-و برای بار هفتادوچهارم باید بدونی که من با شکستن گردن هرگز نمیمیرم!!
کمی خود را جابه جا کرد و گفت:
-درمورد این لاجورد چی میدونی؟
امیلی بعد از کمی مکث گفت:
-الیوت گفت که پدرش جفت دیگه ی این رو داشته ولی بعد از مدتی دزدیده شده.
-و هیچ وقت نگفت چرا؟
اخم ظریفی بین ابروان امیلی نشست.
-هی... خواهشا اگه میخوای سربه سرم بذاری، گورتو گم کن چون اصلا حوصله ی شوخی ندارم!
-جدی گفتم.
-نه... چون نمیدونست، فقط میدونست که گم شده. گفت که این سنگها میتونن مسیرها رو نشون بدن... خب حالا که چی؟!
-و هیچ وقت کنجکاو نشدی که بدونی کی اونو دزدیده؟
- پیتر!... تا اونجایی که عقلم میرسه این به من مربوط نمیشه!
-اتفاقا مربوط میشه!
امیلی با حرص چشمانش را بست و از بین دندانهایش گفت:
-و اونوقت به چه دلیل؟؟!!
-چون این تنها جفت دیگه ی سنگ راهنماست و تو دقیقا داری دنبال صاحب جفت دیگه اش میگردی!... جاناتان اسکولز... جفت دیگه اش دست اونه!
پلکهای امیلی به سرعت باز شد.
-نه!... اگه دروغ گفته باشی من میدونم و تو!
-جفت دیگه دست داریان بود. لیزا اون رو دزدیده بود و به عنوان هدیه به داریان پیشکش کرد... خب میدونی، یه سنگ معمولی نیست که!
-خب... بعدش...
-بعدش اینه که جاناتان اونو از داریان دزدید.
امیلی نتوانست جلوی خنده ی خود را بگیرد.
-دزد به دزد زده!... پس باید بگم کارش حرف نداره!
امیلی با بیخیالی سنگ را از بین انگشتان پیتر بیرون کشید و بین دستانش بازی داد.
-واقعا که... سر یه سنگ راهنما چه کارها که نشده... جادوی مسیریاب هم میتونه این کارو براشون بکنه.
-نه... جادو هرجایی رو نشون نمیده و باید بگم ارزش اون سنگی که تو الان داری باهاش ور میری خیلی بیشتر از ایناست و اگه بفهمی که جاناتان برای چی اونو دزدیده بود، از خوشحالی منو ماچ میکردی حتی اگه تو این دو ماه گذشته حرفی جز"گردنتو میشکونم" نگفتی!
امیلی با دهان باز به پیتر خیره شده بود که با پایان یافتن حرف پیتر، نفسش را سنگین خارج کرد.
-و برای بار هفتادوچهارم باید بدونی که من با شکستن گردن هرگز نمیمیرم!!
کمی خود را جابه جا کرد و گفت:
-درمورد این لاجورد چی میدونی؟
امیلی بعد از کمی مکث گفت:
-الیوت گفت که پدرش جفت دیگه ی این رو داشته ولی بعد از مدتی دزدیده شده.
-و هیچ وقت نگفت چرا؟
اخم ظریفی بین ابروان امیلی نشست.
-هی... خواهشا اگه میخوای سربه سرم بذاری، گورتو گم کن چون اصلا حوصله ی شوخی ندارم!
-جدی گفتم.
-نه... چون نمیدونست، فقط میدونست که گم شده. گفت که این سنگها میتونن مسیرها رو نشون بدن... خب حالا که چی؟!
-و هیچ وقت کنجکاو نشدی که بدونی کی اونو دزدیده؟
- پیتر!... تا اونجایی که عقلم میرسه این به من مربوط نمیشه!
-اتفاقا مربوط میشه!
امیلی با حرص چشمانش را بست و از بین دندانهایش گفت:
-و اونوقت به چه دلیل؟؟!!
-چون این تنها جفت دیگه ی سنگ راهنماست و تو دقیقا داری دنبال صاحب جفت دیگه اش میگردی!... جاناتان اسکولز... جفت دیگه اش دست اونه!
پلکهای امیلی به سرعت باز شد.
-نه!... اگه دروغ گفته باشی من میدونم و تو!
-جفت دیگه دست داریان بود. لیزا اون رو دزدیده بود و به عنوان هدیه به داریان پیشکش کرد... خب میدونی، یه سنگ معمولی نیست که!
-خب... بعدش...
-بعدش اینه که جاناتان اونو از داریان دزدید.
امیلی نتوانست جلوی خنده ی خود را بگیرد.
-دزد به دزد زده!... پس باید بگم کارش حرف نداره!
امیلی با بیخیالی سنگ را از بین انگشتان پیتر بیرون کشید و بین دستانش بازی داد.
-واقعا که... سر یه سنگ راهنما چه کارها که نشده... جادوی مسیریاب هم میتونه این کارو براشون بکنه.
-نه... جادو هرجایی رو نشون نمیده و باید بگم ارزش اون سنگی که تو الان داری باهاش ور میری خیلی بیشتر از ایناست و اگه بفهمی که جاناتان برای چی اونو دزدیده بود، از خوشحالی منو ماچ میکردی حتی اگه تو این دو ماه گذشته حرفی جز"گردنتو میشکونم" نگفتی!
امیلی با دهان باز به پیتر خیره شده بود که با پایان یافتن حرف پیتر، نفسش را سنگین خارج کرد.
آخرین ویرایش: