کامل شده رمان سلحشور (دروازه ی زندگی، دروازه ی مرگ) | *نونا بانو* کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت یا شخصیت ها را دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    76
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
پیتر لاجورد را بین دو انگشت گذاشت و مقابل نور گرفت.
-و برای بار هفتادوچهارم باید بدونی که من با شکستن گردن هرگز نمیمیرم!!
کمی خود را جابه جا کرد و گفت:
-درمورد این لاجورد چی میدونی؟
امیلی بعد از کمی مکث گفت:
-الیوت گفت که پدرش جفت دیگه ی این رو داشته ولی بعد از مدتی دزدیده شده.
-و هیچ وقت نگفت چرا؟
اخم ظریفی بین ابروان امیلی نشست.
-هی... خواهشا اگه میخوای سربه سرم بذاری، گورتو گم کن چون اصلا حوصله ی شوخی ندارم!
-جدی گفتم.
-نه... چون نمیدونست، فقط میدونست که گم شده. گفت که این سنگها میتونن مسیرها رو نشون بدن... خب حالا که چی؟!
-و هیچ وقت کنجکاو نشدی که بدونی کی اونو دزدیده؟
- پیتر!... تا اونجایی که عقلم میرسه این به من مربوط نمیشه!
-اتفاقا مربوط میشه!
امیلی با حرص چشمانش را بست و از بین دندانهایش گفت:
-و اونوقت به چه دلیل؟؟!!
-چون این تنها جفت دیگه ی سنگ راهنماست و تو دقیقا داری دنبال صاحب جفت دیگه اش میگردی!... جاناتان اسکولز... جفت دیگه اش دست اونه!
پلکهای امیلی به سرعت باز شد.
-نه!... اگه دروغ گفته باشی من میدونم و تو!
-جفت دیگه دست داریان بود. لیزا اون رو دزدیده بود و به عنوان هدیه به داریان پیشکش کرد... خب میدونی، یه سنگ معمولی نیست که!
-خب... بعدش...
-بعدش اینه که جاناتان اونو از داریان دزدید.
امیلی نتوانست جلوی خنده ی خود را بگیرد.
-دزد به دزد زده!... پس باید بگم کارش حرف نداره!
امیلی با بیخیالی سنگ را از بین انگشتان پیتر بیرون کشید و بین دستانش بازی داد.
-واقعا که... سر یه سنگ راهنما چه کارها که نشده... جادوی مسیریاب هم میتونه این کارو براشون بکنه.
-نه... جادو هرجایی رو نشون نمیده و باید بگم ارزش اون سنگی که تو الان داری باهاش ور میری خیلی بیشتر از ایناست و اگه بفهمی که جاناتان برای چی اونو دزدیده بود، از خوشحالی منو ماچ میکردی حتی اگه تو این دو ماه گذشته حرفی جز"گردنتو میشکونم" نگفتی!
امیلی با دهان باز به پیتر خیره شده بود که با پایان یافتن حرف پیتر، نفسش را سنگین خارج کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    امانوئل به سمت اسبش رفت و گفت:
    -بهتره عجله کنیم. هوا داره تاریک میشه.... اونوقت پیدا کردن راه توی کوره راه های جنگلی خیلی سخته.
    هر سه سوار، کلاه های شنل را جلو کشیده و به سرعت به راه افتادند. امیلی بعد از ماجرای دوماه قبل، اسبش را عوض کرده بود و به نظر میرسید که چندان مشکلی با آن اسب خاکستری جدید نداشته باشد.
    لحظاتی بود که در میان درختان جنگل می تاختند و صداهای ناواضحی از کوبش سم اسبان در اطراف به گوش میرسید.
    امانوئل- انگار خیلی دارن نزدیک میشن، نباید تو جنگل گم بشیم..... بهتره سریعتر بریم.
    امیلی افسار را کوبید و سرعتشان بیشتر شد.
    حالا صداها رفته رفته واضح تر میشد و امیلی با نگرانی به اطراف نگاه میکرد. نورهای روشنی در اطراف تابیده میشد و هرچند لحظه یکبار، دوباره تاریکی باز میگشت و بعد، نقاط دیگر روشن می شدند.
    پیتر-اونا دارن نزدیک میشن... نباید به نورها بخوریم، ممکنه مارو ببینن.
    به اطراف نگاهی انداخت و گفت:
    -از این طرف بریم.... یه غار جنگلی هست که کسی اونو ندیده. میتونیم تا رفتنشون خودمون رو مخفی کنیم.
    امانوئل با بی اطمینانی نگاهی به اطراف کرد و گفت:
    -اما توی این تاریکی که چیزی معلوم نیست.... ممکنه اشتباه بریم و گیر بیوفتیم.
    -نگران نباش... اونا دنبال من هستن... من
    دیگه هیچ وقت به اون جهنم برنمیگردم.
    سپس راهش را به راست کج کرد. امیلی حرکت اسبش را کند کرد نگاهی به امانوئل انداخت که به دنبال پیتر رفت.
    نگاهی به پشت سر انداخت. دیدش نسبتا تار و اشکی بود و مردمک چشمانش میلرزید... نمیتوانست خوب تمرکز کند و نورها را ناواضح و لرزان در اطراف خود میدید.
    محکم پلک زد و دوباره افسار را کوبید.
    -هی... برو..... عجله کن... هی...
    افسار را چرخاند و به راست پیچید. صدای فریاد های افراد خیلی گنگ در گوشش می پیچید و همین، گواهی بر نزدیک بودن دشمن بود.
    در تاریکی جنگل چشم انداخت و توانست اسب امانوئل را تشخیص دهد که پنج متر جلوتر در پشت درختی پیچید.
    به آن سمت رفت و سرش را تکان داد. گیجی و درد باعث شده بود تا حالت تهوع بگیرد و تکان خوردن بر روی زین اسب، حالش را بدتر کرده بود.
    از سرعت اسب کاست و با دستان یخ بسته افسار را بیشتر فشرد. حالا دیدش کاملا تار شده بود و شبحی از تصاویر را میدید.
    دندانهایش را بر هم قفل کرد و چشمانش را بست. تاریکی چرخید و چرخید و مدتی بعد، کمی واضح شد. حالا در جای دیگری بود... مکانی شبیه به میدان جنگ....
    در میان خاکستر و دود چشم چرخاند و دور خود چرخید. دنده هایش درد میکرد و شمشیر در دستش، بسیار سنگین و سرد شده بود.
    درگیری در اطرافش در جریان بود و فریاد ها از هر سو به گوش میرسید... فریاد دردآلود... فریاد پیروزمندانه... چکاچاک شمشیرها و نیزه ها و ضرباتی که به سپرها و زره های فلزی میخوردند.... همه و همه در گوشش می پیچید ولی گویی دنبال کسی می گشت.
     

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    با عجله راه رفت و مهاجمان مقابلش را از راه کنار زد. در میان هیاهو و فریاد، آسمان شکافت و رگبار مهیب، بلندتر از هر صدایی، در فضا قدرت نمایی کرد. باران شدید آغاز شده بود در دقایقی بعد، زمین شل و گل آلود شد.
    با چشمان تنگ شده از ضربه های قطرات باران، هدف را پیدا کرد که با قدرت به سمتش میدوید.
    شمشیرش را بلند کرد و در مقابل لیزا گرفت. کمی بی رمق بود ولی باید مقابله میکرد.... او هنوز خواسته داشت... هنوز جوان بود.....
    از سوی دیگر، مهاجمی پیل پیکر و تنومند با چهره ای پوشیده و نقاب زده، به لیزا پیوست از جانب مخالف حمله کرد. به سرعت خم شد و از ضربه در امان ماند، ضربه ای به پای فرد زد و تیغه، آشیل پای نقابدار را درید ولی او همچنان حمله میکرد. به سرعت برخاست و شمشیرش را به دفاع زد، با لب ی تیغه به شمشیر لیزا فشار آورد و او را عقب عقب هل داد... با گوشه چشمی که به نقاب دار داشت دید که به او نزدیک میشد. با پایش ضربه ای به شکم لیزا زد و او را به زمین انداخت، نیزه را به سرعت از زمین برداشت و قبل از حمله ی نقاب دار، آن را پرتاب کرد. نیزه از وسط کمر نقاب دار رد شد و شمشیر بزرگ از دستش جدا شد. به زانو افتاد و آخرین نگاهش را به امیلی انداخت.
    فریاد لیزا او را متوجه کرد و به سرعت سرش را برگرداند. شمشیرش را بلند کرد و در مقابل صورتش گرفت.
    -تو باید بمیری... این تقاص کاریه که کردی........... ملکه امیلی.
    لیزا با قدرت به تیغ فشار آورد که امیلی به سختی دستش را به صورت لیزا گرفت و نفرین سیاه را زمزمه کرد:
    -فیلیور.
    چهره ی لیزا سفید و خشک شد، با ایست قلبی، جریان ماده ی سیاه رنگ رگهایش متوقف و راه تنفسش بسته شد. دستانش بی رمق، شمشیر را رها کرد و با همان حالت، به زمین و بر روی امیلی افتاد.
    امیلی به سختی او را کنار و نفس نفس زد. از زمین برخاست که بلافاصله سوزشی شدید، از کمر تا جلوی قفسه ی سـ*ـینه اش امتداد یافت و نفسش را در سـ*ـینه قفل کرد. درد آنقدر شدید بود که دهانش بی اختیار باز شد و صدایی مبهم، از درد ، از گلویش خارج شد. مثل آخرین نفس در حال خفگی.... کشیده و خش دار.
    شمشیر حالا سنگین تر از قبل به نظر میرسید. نگاهش را به پایین کشاند... نیمه ی پهن از تیغه ی شمشیری از قفسه ی سـ*ـینه اش بیرون زده بود و باران، همراه با خون سرخ رنگ از روی زره چرمینش تا به زمین جریان داشت.
    فریادی از مقابل، نگاهش را جذب کرد که با دیدن پیتر، لبش به لبخند باز شد....... پس او زنده بود.
    پیتر با فریاد به سمتش دوید و شمشیر را بالا برد... در لحظه ای بعد، سر نقاب دار از پشت به کنارش افتاد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    همان لحظه امانوئل با چشمان گشاد شده و شمشیر بیرون کشیده، بیرون دوید و گفت:
    -چه خبر شده؟
    پیتر دستی به شانه ی امانوئل گذاشت و گفت:
    -هی رفیق... وقت رفتنه!
    امیلی فرصت را غنیمت شمرد و به سرعت به داخل غار رفت.

    ***

    هلگا با نگرانی نگاهی دیگر به در عظیم ورودی انداخت. دوازده ساعت از رسیدنش به وریردین می گذشت و خبری از بچه ها نبود.
    -هلگا... چیزی شده؟
    هلگا به سمت مارگارت چرخید و لبخندی زد. به صلاح دید، چیزی درمورد زنده بودن امیلی و پناه گرفتن پیتر به افراد نگفته بود.
    -نه... نه... چیزی نشده. فقط نمیدونم شاینی کجاست؟
    مارگارت دست هلگا را گرفت و گفت:
    -پیش فلوریاست.
    در میان هیاهوی تالار اصلی که پر بود از سرباز و مردم پناه گرفته و خدمه، آیدن راهش را باز کرد و با عجله به سمتشان دوید.
    -مارگارت... پیام پیک رسیده، تارتارین ها نزدیک مرزهای شمالین.
    مارگارت صیحه ای کشید، عذرخواهی کرد و همراه با آیدن به سمت افرادش رفت.
    هلگا دستانش را در هم قفل کرد و فشار داد. هیچ دلش نمیخواست تا به این فکر کند که آن سه نفر به دست تارتارین ها گرفتار شده باشند.

    ***

    افسار اسب را گرفت که پیتر گفت:
    -دیشب وقتی از ما جاموندی، چند دقیقه بعد این رو دیدیم. واقعا توی نگه داری اسب، نمره ی صفر هم زیادیته!
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    با صدای فریاد از پشت سر، به خود آمد و قبل از عکس العمل ضعیف خودش، شمشیری مانع از اصابت تبر تارتارین به سرش شد. نگاهی به صاحب شمشیر کرد. با دیدن پیتر، حتی امیلی را نیز از یاد برد و با خشم شمشیر را بالا برد.
    پیتر با پا ضربه ای به تارتارین زد و او را بر زمین انداخت، به جای مقابله با ضربه ی جیمز، شمشیر را به جناغ تارتارین فرو برد ولی فردی دیگر ضربه ی شمشیر جیمز را دفع کرد.
    سر چرخاند و امانوئل را دید که با جیمز مقابله میکرد. امیلی از آن سو به سمتشان دوید و از جنازه های جنگ که حالا تقریبا تمام شده به نفع وریردین بود، رد شد. فریاد کشید:
    -بس کنید.
    جیمز با فریاد امیلی، بی حرکت ماند و به سمتش نگاه کرد.
    امیلی به پیتر نگاه کرد که یک زانویش را به زمین زده بود و تبر در ران پایش، او را از توان انداخته بود.
    به سمتش دوید و مقابلش زانو زد، نگاهی به چهره ی دود زده و عرق کرده ی پیتر انداخت.
    -فقط چند لحظه تحمل کن... تموم میشه.
    پیتر با درد سرش را به تایید تکان داد و از درد پلک هایش را محکم فشرد. حتی با وجود خون آشام بودن، باز هم نمی توانست درد تبر بزرگی که تا نیمه ی رانش فرو رفته بود را تحمل کند.
    امیلی دسته ی تبر را گرفت و به سرعت بیرون کشید. با بیرون آمدن تیغه ی پهن تبر، خون فواره زد و به صورت امیلی پاشید. امیلی بی توجه، گوشه ای از شنلش را پاره کرد.
    -زخم رو فشار بده، باید سریع ترمیم بشه.
    پیتر با لبخند محوی گفت:
    -البته برای من کمی دردناک تره... خون انسان رو خیلی وقته ترک کردم.
    پیتر دستش را بروی زخم گذاشت. امیلی پارچه را به دور زخم پیچید و گره زد. دست زیر شانه ی پیتر برد و کمکش کرد تا بایستد. نگاهی به جیمز و امانوئل انداخت. جیمز با تحیر به او و پیتر نگاه میکرد. بعد از چند لحظه، جیمز به خود آمد و با خشم به آنها اشاره کرد.
    -تو... تو امیلی.... هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی؟
    امیلی خیلی کوتاه گفت:
    -بعدا برات توضیح میدم. بهتره برگردیم کاخ.
    سپس نگاهی به نیم رخ پیتر انداخت.
    -تو حاضری؟
    پیتر از درد اخمی کرد و گفت:
    -آره... بریم.
    با شمارش امیلی، انوار آبی هردوشان را در برگرفت و درثانیه، ناپدید شدند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا