کامل شده رمان سلحشور (دروازه ی زندگی، دروازه ی مرگ) | *نونا بانو* کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت یا شخصیت ها را دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    76
وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    -من نمیتونم. ما الان تو جنگ هستیم هرآن ممکنه سرزمینم یا سه سرزمین دیگه مورد حمله ی دوباره قرار بگیره. حالا که ما تنها هستیم و هیچ سرزمین دیگه ای با ما متحد نشده، احتمال اینکه شکست بخوریم زیاده. داریان، اون بیشتر سرزمین های اطرافش رو تصاحب کرده.
    من نمیتونم توی خونه ی تو زندانی بشم درحالیکه ممکنه دوستانم به جای من اون بیرون کشته بشن.
    امیلی نفس عمیقی کشید تا تجدید قوا کند که هلگا با آرامش دستش را به سکوت بالا گرفت.
    -وظیفه ی مهم تری از جنگیدن برای تو هست.... تو باید نیرو و توان لازم رو پیدا کنی تا تو مسیر نابودی داریان قرار بگیری. شاید توی جنگ های زیادی شمشیر زده باشی، ولی باز هم ضعیفی... همه چیز توان رزمی نیست.... تو از زمانی که وارد این دنیا شدی، پا توی سرنوشتی گذاشتی که لحظه به لحظه اش با جادو سروکار داره... ولی تو بیشتر از هر فرد دیگه ای... همینطور هفت دوست دیگه ات. طبیعت به شما اعتماد کرده تا اونو از کثافاتی مثل تارتارین ها حفظ کنین.
    امیلی با صورت برافروخته داد زد:
    -چرا من.... سه هروی دیگه پسرن... اونا میتونن از من قوی تر باشن.

    پیرزن قدمهای برداشته را برگشت و مقابل امیلی قرار گرفت.
    -اونها این قدرت رو ندارن، نور ماه.... اون تورو نشون داد. پیشگویی ماه تو رو انتخاب کرده.
    تو خیلی چیزها رو از دست دادی، چیزای گرانبهایی که دیگه هیچ وقت مثل اون پیدا نمیشن و دیگه پیش تو برنمیگردن. کاری نکن که در مقابل مرگ عزیزانت، مرگ بیهوده ای داشته باشی. پس تمام تلاشت رو بکن و نذار که خون اونها بی ارزش بشه. اونها خودشونو فدا کردن تا تو به این مرحله برسی.
    -چرا من؟ این همه
    هِرو به دنیا اومدن... افرادی که خیلی قوی تر از من بودن.
    -زمان نیاز داشت تا همه چیز با هم اتفاق بیوفته. حوادث زیادی دست به دست هم دادن و حالا این امکان رو بوجود آوردن تا تو، زنجیره رو تکمیل کنی... تو و همراهانت.
    -ولی تو الان داری منو از رفتن به پیششون منع میکنی.
    -منظورم سرباز عادی نیست، همراهانت قوی تر از اونها هستن. کسایی که بعد از تکمیل شدن زمان آموزشت، خودت پیداشون میکنی.
    امیلی سردرگم نگاهی به هلگا انداخت.
    -ولی... ما... شاید تا اون زمان، داریان قوی تر بشه. شاید، شاید تا اون زمان.... ما دربرابرش شکست بخوریم. در حال حاضر.....
    نگاهی به چشمان براق هلگا انداخت . نمیدانست چیزی که در ذهن دارد را بگوید یا نه. شاید خودش میدانست.... بهتر بود چیزی از ماجرای دو هروی دیگر نگوید.
    پستی به صورتش کشید و با صدای آرام تری ادامه داد:
    -وریردین سه
    هِرو کم داره. اون حالا بیشتر در معرض خطره و من نمیخوام به این فکر کنم که داریان بقیه شون رو میکُشه یا تسلیم خودش میکنه.
    -اونها همچین کاری نمیکنن... وفاداری جزئی از انتخاب طبیعته....
    امیلی با عصبانیت گفت:
    -هه هه... خنده داره.... دو سال پیش یکی از ما بهمون پشت کرد و به افراد داریان ملحق شد.
    -اگه بقیه هم میخواستن مثل اون باشن، تا الان وریردین رو ترک کرده بودن و یا اینکه از درون باعث میشدن راه برای تصرف سرزمینشون باز باشه.
    مهم این نیست که جنگ شروع شده، اینکه سرزمینت شکست میخوره یا نه. حتی اگه سرزمینت رو داریان بدست بیاره، باز میتونی اونو پس بگیری. یادت باشه، طبیعت هیچ وقت یه طرد شده رو پشتیبانی نمیکنه... تو حمایت طبیعت رو داری... چیزی که از هزاران ارتش ماهر قدرتمندتره.
    قلب امیلی به تپش بیشتر واداشته شد. هلگا دست در یکی از جیب های متعدد لباسش کرد و مشت باز شده اش را به سمت امیلی گرفت.
    -بدون این، توی هر کاری شکست میخوری.
    امیلی نگاهی به حلقه ی جادویش کرد. آن را از کف دست هلگا برداشت و به دست کرد. آب دهانش را فرو داد و گفت:
    -خیل خب.... پس تو راضی نمیشی؟.... باشه.... می مونم!

    ***

    نیک نگاهی به آسمان ابری انداخت که دانه های ریز برف را نثار زمین می کرد. چهار روز از ناپدیدی امیلی می گذشت و پیامی از سوی ماریش نیامده بود. حتی جیکوب هم نتوانسته بود رد جادوی حلقه اش را بیابد. احتمالا حلقه اش از او جدا شده بود و اگر این حقیقت داشته باشد، بدترین وضعیت برای امیلی به شمار میرفت.
    صدای الیوت از کنارش، باعث شد تا دستانش در پشت، مشت شود. هنوز الیوت را مقصر دزدیده شدن امیلی می دانست.
    -جیکوب پیامی نفرستاده؟
    سرد و خشک جواب داد:
    -نه!
    الیوت به سمتش چرخید و گفت:
    -ببین... اون یه اتفاق بود... پیام جیکوب باعث شد تا دوزخی امیلی رو ببینه.
    -ولی تو نباید میذاشتی اونو ببره.
    به سمت پلکان نیمه تخریب میرفت که الیوت بلند گفت:
    -اون منو ول کرد.

    نیک اهمیتی نداد و از بین در عبور کرد. الیوت با عصبانیت ، نوک پنجه ی چکمه اش را به زمین کوبید و لعنتی زیر لب گفت.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    در سرسرا را باز کرد و سربازان به سمت او نگاه کردند. با چشم به دنبال نیک گشت و عاقبت او را کنار شارون در گوشه ای یافت. با عجله به سمتشان دوید و گفت:
    -امیلی.... اون زنده س....
    نیک با فریاد الیوت برخاست و با چشمان متعجب گفت:
    -چی؟
    در مقابلش توقف کرد و نفس نفس زد.
    -اون.... پیام..... فرس... تاد. همین الان.... اون زنده س نیک.... امیلی زنده س و تونسته فرار کنه.
    شارون نیک را کنار زد و گفت:
    -خب... خب اون نگفت حالا کجاست؟ این چهار روز کجا بوده؟
    چهره ی الیوت به سرعت جمع شد.
    -نگفت.... گفت که دنبالش نگردیم، ممکنه توی خطر بیوفتیم.... دنبال یه ماموریته. تو میدونی ؟
    نیک بی حرف سر تکان داد. شارون گفت:
    -خب... پیامش... از روی مسیری که اومده....
    -نه شارون.... پیام اضطراری بود.
    نیک دستی به گردنش کشید و لبخند عمیقی زد. دستش را جلو برد و پیام زنده ماندن امیلی را برای کاخ مرمر فرستاد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    فصل پنجاهم (خواهر دوست داشتنی)

    پاهایش را در شکم جمع کرد و از درد، بلند فریاد کشید. سرفه کرد و این صدای هلگا بود که مانند صدای طبل در گوشش بازتاب داشت.
    -پاشو... خیلی ضعیف تر از اونی هستی که فکر میکردم. اون پیرمرد خرفت پس تا الان چه غلطی میکرده؟!
    امیلی سرفه های پی در پی کرد و در بین درد قفسه ی سـ*ـینه اش، گفت:
    -...ک...کی... رو.... میگی؟!
    پیرزن تار موی جلوی صورتش را کنار زد و گفت:
    -جیکوب!
    امیلی برای بار صدم یا شاید بیشتر، به سختی روی دو پا ایستاد و تلوتلوخوران در جای قبل جای گرفت. با چشمی کبود و ورم کرده که گوشه ی پلک راستش هم کمی چرک داشت، لبی بادکرده و خونین، نگاه تنگ شده ای به هلگا انداخت و به سختی و با صدایی که به خاطر درد دهانش کمی نامفهوم بود گفت:
    -تو... جیکوب رو میشناسی؟
    هلگا دستش را به خطر بالا برد و در پایان جمله اش، افسونی سیاه رنگ به سمت امیلی نشانه رفت.
    -اون... بیشتر از هر کسی به من مدیونه... من... خواهرشم!
    امیلی توانست با عکس العملی غیر قابل باور، خود را از تیر رس کنار بکشد و افسون، درخت ده متر آنطرف تر را متلاشی کرد.
    هلگا با عصبانیت سطل آب را با جادو تکان داد و با شدت آب را به صورت امیلی پاشید.
    امیلی از شوک، نفس کشدار و بلندی گرفت و دهانش را باز کرد. از درد، به پشت بر روی برف های نشسته بر زمین افتاد که شب قبل تمام زحمات امیلی را از بین بـرده بود.
    هلگا بالای سرش ایستاد و به صورت ورم کرده ی امیلی، نچ نچی کرد.
    -تو.... از بین این همه افسونی که از صبح داریم تمرین میکنی، فقط تونستی هشتا رو با حرکات مزخرف و میمون مانند، جاخالی بدی! .... فکر نمیکردم انقدر کودن باشی!
    امیلی به سختی اخم کرد و با دهان ورم کرده و صدای خش دار گفت:
    -من جادوی سیاه تمرین نمیکردم، جیکوب هیچ وقت بهمون یاد نداد.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا