امیلی نگاه از سه خرگوش در سبدی دیگر گرفت و خرگوش در دستش را به سبد اولیه برگرداند. دستش را به سمتش گرفت و گفت:
- مَگنیفار.
موج نامرئی همچون موج آب در هوا جریان گرفت و وارد بدن حیوان شد. همان حالت قبلی برای حیوان کوچک رخ داد و اینبار، رفته رفته شروع به بزرگ شدن کرد.
امیلی نگاهی به هلگا انداخت که هلگا گفت:
- فکر نکن استاد شدی، اکثر جادوهای برگشت کاری نداره! مهم اینه خود جادو رو خوب بلد باشی... اگه اشتباهی سر بزنه، ممکنه دیگه سوئیفت رو همراهت نداشته باشی.
امیلی اخم کوچکی کرد و با خستگی بر روی مبل مقابل هلگا نشست.
هلگا: به انبار آذوقه سر زدی؟
امیلی متوجه کلام او شد و سری تکان داد.
- جاناتان امروز صبح نشون داد، از چیزی که فکر میکردم غلات بیشتری داریم!
هلگا لبخند مرموزش را گسترش داد و بعد از تکیه به عقب، چشمانش را بست.
امیلی خیره به ترک صفحهی چوبی زیر پایش، به فکر فرو رفت. صبح زود قبل از طلوع خورشید، جاناتان به خانهی جیمز آمده بود و در کمال تعجب، همراه او وارد دریچهای مخفی در زیر کفپوش آشپزخانه شد.
بعد از سپری کردن تقریبا یک ساعت در زیر زمین، در حالیکه امیلی با نور گویهای نورانی اطرافش که تاثیر چندانی هم نداشت، تنها مسیر تونل مانند را تشخیص میداد، متوجه شد که مسیر در پیش گرفته، با شیبی ملایم به سطح پایینتری از زمین امتداد پیدا میکند.
مسیری تونلی با پیچ و خمهای گیج کننده که در مسیر تنها به یاد داشت که یازده دو راهی و هفت سه راهی را رد کردند.
اما جاناتان با مهارت در جلوی او به پیش میرفت و حرفی نمیزد.
هیچ صدایی در تونل شنیده نمیشد، حتی صدای برخورد کف چکمههایشان با کف خاکی تونل.
عاقبت، پس از گذشت نیم ساعت دیگر، تونل به فضایی بزرگ منتهی شد و نور چندین مشعل، امیلی را از تاریکی خارج کرد.
با دهان نیمه باز و متحیر از فضای گستردهی مقابلش با طاقهای کنگرهدار، ردیفهای متعدد نیزه، شمشیر و تیردان و کمان و دیگر ادوات جنگی، به سمت جاناتان چرخید و گفت:
- این باورنکردنیه!
جاناتان: جیکوب بعد از تسخیر وریردین، این مکان رو افشا کرد. اینجا از سالهای گذشته برای دفاع از پایتخت در نظر گرفته شده بود و حالا از نظر تسلیحات جنگی تا حدود زیادی میتونیم پوشش بدیم. در زمان جنگ هم با خالی شدن اینجا، میتونیم زنها و بچهها و افرادی که ناتوانن رو به اینجا منتقل کنیم.
- چقدر تسلیحات داریم؟
جاناتان نگاهش را بین زیرزمین مخفی گرداند و گفت:
- این انبار میتونه تا پونصد هزار نفر رو مسلح کنه، البته فقط این انبار مخفی.
امیلی با تعجب گفت:
- مگه باز هم وجود داره؟
جاناتان بر روی کندهی چوبی قطعه قطعه شده نشست و دستانش را در هم قلاب کرد.
-اینجا، پایتختهای کوالی، داروینر و پاترونز.
- داریان هنوز از اینجا باخبر نشده، باید خیلی مراقب باشیم.
- البته که باید مراقب باشیم؛ ولی هرگز از اینجا با خبر نمیشه. ما الان دهها متر زیر زمین و خارج از دهکده هستیم، حتی اگه بتونه ورودی تونل رو پیدا کنه، با تلههایی که در مسیر گذاشتیم، هیچ کسی جز ما نمیتونه به اینجا دسترسی پیدا کنه.
- مَگنیفار.
موج نامرئی همچون موج آب در هوا جریان گرفت و وارد بدن حیوان شد. همان حالت قبلی برای حیوان کوچک رخ داد و اینبار، رفته رفته شروع به بزرگ شدن کرد.
امیلی نگاهی به هلگا انداخت که هلگا گفت:
- فکر نکن استاد شدی، اکثر جادوهای برگشت کاری نداره! مهم اینه خود جادو رو خوب بلد باشی... اگه اشتباهی سر بزنه، ممکنه دیگه سوئیفت رو همراهت نداشته باشی.
امیلی اخم کوچکی کرد و با خستگی بر روی مبل مقابل هلگا نشست.
هلگا: به انبار آذوقه سر زدی؟
امیلی متوجه کلام او شد و سری تکان داد.
- جاناتان امروز صبح نشون داد، از چیزی که فکر میکردم غلات بیشتری داریم!
هلگا لبخند مرموزش را گسترش داد و بعد از تکیه به عقب، چشمانش را بست.
امیلی خیره به ترک صفحهی چوبی زیر پایش، به فکر فرو رفت. صبح زود قبل از طلوع خورشید، جاناتان به خانهی جیمز آمده بود و در کمال تعجب، همراه او وارد دریچهای مخفی در زیر کفپوش آشپزخانه شد.
بعد از سپری کردن تقریبا یک ساعت در زیر زمین، در حالیکه امیلی با نور گویهای نورانی اطرافش که تاثیر چندانی هم نداشت، تنها مسیر تونل مانند را تشخیص میداد، متوجه شد که مسیر در پیش گرفته، با شیبی ملایم به سطح پایینتری از زمین امتداد پیدا میکند.
مسیری تونلی با پیچ و خمهای گیج کننده که در مسیر تنها به یاد داشت که یازده دو راهی و هفت سه راهی را رد کردند.
اما جاناتان با مهارت در جلوی او به پیش میرفت و حرفی نمیزد.
هیچ صدایی در تونل شنیده نمیشد، حتی صدای برخورد کف چکمههایشان با کف خاکی تونل.
عاقبت، پس از گذشت نیم ساعت دیگر، تونل به فضایی بزرگ منتهی شد و نور چندین مشعل، امیلی را از تاریکی خارج کرد.
با دهان نیمه باز و متحیر از فضای گستردهی مقابلش با طاقهای کنگرهدار، ردیفهای متعدد نیزه، شمشیر و تیردان و کمان و دیگر ادوات جنگی، به سمت جاناتان چرخید و گفت:
- این باورنکردنیه!
جاناتان: جیکوب بعد از تسخیر وریردین، این مکان رو افشا کرد. اینجا از سالهای گذشته برای دفاع از پایتخت در نظر گرفته شده بود و حالا از نظر تسلیحات جنگی تا حدود زیادی میتونیم پوشش بدیم. در زمان جنگ هم با خالی شدن اینجا، میتونیم زنها و بچهها و افرادی که ناتوانن رو به اینجا منتقل کنیم.
- چقدر تسلیحات داریم؟
جاناتان نگاهش را بین زیرزمین مخفی گرداند و گفت:
- این انبار میتونه تا پونصد هزار نفر رو مسلح کنه، البته فقط این انبار مخفی.
امیلی با تعجب گفت:
- مگه باز هم وجود داره؟
جاناتان بر روی کندهی چوبی قطعه قطعه شده نشست و دستانش را در هم قلاب کرد.
-اینجا، پایتختهای کوالی، داروینر و پاترونز.
- داریان هنوز از اینجا باخبر نشده، باید خیلی مراقب باشیم.
- البته که باید مراقب باشیم؛ ولی هرگز از اینجا با خبر نمیشه. ما الان دهها متر زیر زمین و خارج از دهکده هستیم، حتی اگه بتونه ورودی تونل رو پیدا کنه، با تلههایی که در مسیر گذاشتیم، هیچ کسی جز ما نمیتونه به اینجا دسترسی پیدا کنه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: