کامل شده رمان سلحشور (ارتش عقاب) | *نونا بانو* کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام جلد از سه گانه ی سلحشور را بیشتر دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    186
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
امیلی نگاه از سه خرگوش در سبدی دیگر گرفت و خرگوش در دستش را به سبد اولیه برگرداند. دستش را به سمتش گرفت و گفت:
- مَگنیفار.
موج نامرئی همچون موج آب در هوا جریان گرفت و وارد بدن حیوان شد. همان حالت قبلی برای حیوان کوچک رخ داد و این‌بار، رفته رفته شروع به بزرگ شدن کرد.
امیلی نگاهی به هلگا انداخت که هلگا گفت:
- فکر نکن استاد شدی، اکثر جادوهای برگشت کاری نداره! مهم اینه خود جادو رو خوب بلد باشی... اگه اشتباهی سر بزنه، ممکنه دیگه سوئیفت رو همراهت نداشته باشی.
امیلی اخم کوچکی کرد و با خستگی بر روی مبل مقابل هلگا نشست.
هلگا: به انبار آذوقه سر زدی؟
امیلی متوجه کلام او شد و سری تکان داد.
- جاناتان امروز صبح نشون داد، از چیزی که فکر می‌کردم غلات بیشتری داریم!
هلگا لبخند مرموزش را گسترش داد و بعد از تکیه به عقب، چشمانش را بست.
امیلی خیره به ترک صفحه‌ی چوبی زیر پایش، به فکر فرو رفت. صبح زود قبل از طلوع خورشید، جاناتان به خانه‌ی جیمز آمده بود و در کمال تعجب، همراه او وارد دریچه‌ای مخفی در زیر کفپوش آشپزخانه شد.
بعد از سپری کردن تقریبا یک ساعت در زیر زمین، در حالی‌که امیلی با نور گوی‌های نورانی اطرافش که تاثیر چندانی هم نداشت، تنها مسیر تونل مانند را تشخیص می‌داد، متوجه شد که مسیر در پیش گرفته، با شیبی ملایم به سطح پایین‌تری از زمین امتداد پیدا می‌کند.
مسیری تونلی با پیچ و خم‌های گیج کننده که در مسیر تنها به یاد داشت که یازده دو راهی و هفت سه راهی را رد کردند.
اما جاناتان با مهارت در جلوی او به پیش می‌رفت و حرفی نمی‌زد.
هیچ صدایی در تونل شنیده نمی‌شد، حتی صدای برخورد کف چکمه‌هایشان با کف خاکی تونل.
عاقبت، پس از گذشت نیم ساعت دیگر، تونل به فضایی بزرگ منتهی شد و نور چندین مشعل، امیلی را از تاریکی خارج کرد.
با دهان نیمه باز و متحیر از فضای گسترده‌ی مقابلش با طاق‌های کنگره‌دار، ردیف‌های متعدد نیزه، شمشیر و تیردان و کمان و دیگر ادوات جنگی، به سمت جاناتان چرخید و گفت:
- این باورنکردنیه!
جاناتان: جیکوب بعد از تسخیر وریردین، این مکان رو افشا کرد. این‌جا از سال‌های گذشته برای دفاع از پایتخت در نظر گرفته شده بود و حالا از نظر تسلیحات جنگی تا حدود زیادی می‌تونیم پوشش بدیم. در زمان جنگ هم با خالی شدن اینجا، می‌تونیم زن‌ها و بچه‌ها و افرادی که ناتوانن رو به این‌جا منتقل کنیم.
- چقدر تسلیحات داریم؟
جاناتان نگاهش را بین زیرزمین مخفی گرداند و گفت:
- این انبار می‌تونه تا پونصد هزار نفر رو مسلح کنه، البته فقط این انبار مخفی.
امیلی با تعجب گفت:
- مگه باز هم وجود داره؟
جاناتان بر روی کنده‌ی چوبی قطعه قطعه شده نشست و دستانش را در هم قلاب کرد.
-اینجا، پایتخت‌های کوالی، داروینر و پاترونز.
- داریان هنوز از این‌جا باخبر نشده، باید خیلی مراقب باشیم.
- البته که باید مراقب باشیم؛ ولی هرگز از این‌جا با خبر نمیشه. ما الان ده‌ها متر زیر زمین و خارج از دهکده هستیم، حتی اگه بتونه ورودی تونل رو پیدا کنه، با تله‌هایی که در مسیر گذاشتیم، هیچ کسی جز ما نمی‌تونه به اینجا دسترسی پیدا کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    امیلی در کنارش نشست و بار دیگر ابزارها را نگاه کرد.
    - تعجب می‌کنم که در تموم این مدت جیکوب چیزی به ما نگفت.
    - این وظیفه‌ی سر جادوگر اعظم کاخه. حتی پادشاهان و دیگر مقامات از اینجا بی‌خبر بودن. فقط جادوگران اعظم چهار سرزمین مطلعن. هیچ وقت نمیشه طمع و خــ ـیانـت افراد رو پیش بینی کرد.
    امیلی با نفرت گفت:
    - خوشحالم که پیتر هیچ وقت به وریردین پشت نکرد، برخلاف پدر و برادرش.
    سپس با یادآوری چیزی گفت:
    - یادمه قبل از خروج از این‌جا، نامادری پیتر در کاخ زندانی بود؛ پیتر از کشتن اون صرف نظر کرد.
    جاناتان پوزخندی زد.
    - اون زن پنج سال پیش توسط داریان طعمه‌ی کفتارها شد.
    امیلی احساس کرد که نفس راحتی را بعد از مدت‌ها وارد بدن کرد.
    - شاینی رو تو خونه‌ی جیکوب ندیدم، حتی هلگا هم چیزی نگفت.
    - هلگا اون رو به همراه خیلی از اسپای‌ها روانه خارج از مناطق تصرف شده کرد. خیلی براش سخت بود وقتی شاینی رو از اینجا دور کرد، شاید به همین دلیل یادآوری نکرده.
    بعد از سکوتی طولانی امیلی گفت:
    - کار دیگه‌ای باقی نمونده، بعد از یادگرفتن افسون کوچک کننده، باید به زندان برم و حلقه‌ی پدرم رو بگیرم.
    - من و ماریان از یک هفته پیش داریم تمرین می‌کنیم، جادوی فلج کننده و نبرد با داریان. هلگا میگه سپر والکری‌ها می‌تونه فرد رو نادیدنی کنه... اون‌وقت دیگه مشکلی برای حمله به داریان نداریم.
    امیلی با اخطار نگاهش کرد.
    - یادت باشه والکری‌ها اگه بخوان سپری به ما بدن، تنها به دست زن‌ها می‌سپرن.
    - هر چند که آسیب زدن به داریان خیلی لـ*ـذت بخشه؛ ولی به همین دلیل دارم مبارزه‌ی ماریان رو برای جنگ نهایی تقویت می‌کنم. از هلگا شنیدم که تو این دو روز تمرین جادو خیلی خوب پیش رفته.
    - بیشتر از نصف راه رو رفتم، فقط باید تمرکزم رو بیشتر کنم.
    نگاهی به امیلی کرد و با مکث گفت:
    - کی آخرین نقشه رو اجرا می‌کنی؟
    امیلی خیره به سپر مقابلش با ضربِ عقابِ بال گشوده، گفت:
    - فردا عصر!
    با صدای هلگا، از فکر اتفاق صبح خارج شد و به سمت جعبه‌ی خرگوش‌ها رفت.
    ساعتی بعد، درحالی‌که آسمان گرفته و برف ریز شروع به باریدن کرده بود، درِ خانه باز شد و هم‌زمان، آخرین خرگوش جعبه با موفقیت به حالت اولیه بازگشت.
    امیلی سر از جعبه بلند کرد و به آیدن چشم دوخت که کلاه برفی شده‌ی شنلش را عقب زد و چشمانش کمی نگران بود.
    امیلی: چه اتفاقی افتاده؟
    رزالین و دیانا جلوتر آمدند و منتظر به او نگریستند.
    - جیمز از هردیش پیام فرستاده؛ بارتون تا یک ساعت دیگه به دهکده میاد!
    رزالین نگاهش را به هلگا دوخت که از روی مبل برخاسته بود و شنلش را بر دوش می‌کشید.
    - چه خبر شده هلگا؟ بارتون برا چی به دهکده میاد؟
    دیانا در مقابل نگاه مبهوت امیلی گفت:
    - اومدن بارتون به دهکده و در انظار عمومی، یعنی قراره فردی رو مجازات کنن.
    هلگا: من از هیچی خبر ندارم، خدای بزرگ خودت به ما رحم کن.
    و با سرعت باشلق شنل را بر سر کشید و از خانه خارج شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    مدتی بعد، جاناتان، مارگارت و فلوریا به همراه دیوید و جیمز از راه رسیدند و امیلی که در حال تیز کردن خنجرش بود، دستانش متوقف شد و سر بلند کرد. چهره‌های نگران آنها را از نظر گذراند و آیدن پیش قدم شد.
    - میلینگ دیده که نوزده نفر از افرادمون رو تارتارین‌ها در مزرعه دستگیر کردن و دارن به این‌جا میارن.
    رزالین: چه کسانی هستن؟
    دیوید: آموزش دهنده‌ها!
    دیانا دست بر دهان گذاشت و امیلی از جا برخاست. این‌که نوزده نفر از آموزش دهندگان رزم دستگیر شده‌اند، یعنی این‌که داریان متوجه فعالیت‌های مخفی مردم شده بود.
    همان لحظه، صدای شیپوری در نزدیکی به گوش رسید. امیلی به همراه دیگر افراد از خانه خارج شد و دیانا به طبقه‌ی بالا رفت تا مراقب آلبرت باشد.
    با اخم و دستان مشت شده، در میان جمعیت جلو رفت و به فرش قرمز پهن شده بر روی برف گل آلود نگریست.
    در مسیر گشوده شده توسط سربازان، ارابه‌ی طلایی رنگی را تشخیص داد که به جمعیت نزدیک می‌شد.
    در نهایت، ارابه در یک متری جمعیت وحشت زده ایستاد و لحظه‌ای بعد، پیرمردی خمیده در لباسی فاخر و نشان طلای بر گردنش از آن پایین آمد.
    عصای نقره و جواهر نشانش را در دست فشرد و بر روی فرش قرمز قدم گذاشت.
    در سمت دیگر فرش قرمز که تا نیمه‌ی مسیر تمام شده بود، صدای شلپ شلپ چکمه‌ها با گل و لای نشان از ورود عده‌ای دیگر داد.
    امیلی نگاه از نوزده نفر بسته شده و گرفتار در حصار تارتارین‌ها گرفت و دوباره به سمت بارتون نگریست. پیرمردی که با نگاه شیطانی‌اش، مردم را زیر نظر داشت و در هاله‌ی جادوی محافظتی می‌درخشید.
    دو سرباز تنومند در دو سمت بارتون ایستادند و با نگاهی، امیلی متوجه شد که تمامی سربازان اطراف او تحت محافظت جادویی‌اند.
    گروهی که دستگیر شدگان را به محل نزدیک می‌کرد، با رسیدن به انتهای فرش قرمز، توقف کردند و امیلی توانست چهره‌های خون آلود و زخمی آموزش دهندگان را ببیند که حلقه‌ی جادو نیز در دست نداشتند.
    سربازان با دستور یکی از دو سرباز دو سمت بارتون، آموزش دهندگان را وادار به زانو زدن کردند و در اطرافشان گارد گرفتند.
    نگاه امیلی از مردم خشمگین، ترسیده، نگران و گریان، دوباره به بارتون رسید که با لـ*ـذت افراد را از نظر می‌گذراند تا این‌که نگاهش بر امیلی ثابت ماند.
    چند لحظه نگاهش بر صورت و دست امیلی چرخید که دسته‌ی چرمین خنجر ماریان را در دست می‌فشرد و بعد، لبخندی کریه و شیطانی بر لب آورد.
    امیلی نگاه از دندان‌های زرد او گرفت و با خشم دندان بر هم سایید.
    صدای بارتون، در همان حالتی که به امیلی می‌نگریست، برخاست:
    - عالیه! امروز بهترین روز برای این کاره، در حالی‌که شاهزاده... نه نه...
    سپس با کمی فکر اصلاح کرد:
    - ملکه... نه نه...
    و با حالتی که گویی چیزی را کشف کرده باشد، بشکنی زد و گفت:
    - در حالی‌که تاجدار فراری و سقوط کرده ناظر کار ماست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    سپس اخمی بین دو ابروی بارتون نشست و گفت:
    - ولی می‌بینم که هنوز با قوانین جدید آشنایی نداره، درسته؟
    نگاه دیوید و آیدن سریع‌تر متوجه شد و به سمت امیلی رفتند. آیدن خنجر را از دست امیلی خارج کرد و دیوید بازوی امیلی را گرفت.
    - این رو بدون که مجازات حمل سلاح چوبی و فلزی، یک ماه زندانه! ولی...
    نگاه مردم در سکوت ایجاد شده، دوباره به سمت بارتون چرخید و ادامه داد:
    - ولی قبل از هر چیز، ما نوزده میهمان دیگه هم داریم!
    و با دست به آموزش دهندگان اشاره کرد و بلندتر و رسا‌تر گفت:
    - شنیده شده بود که عده‌ای از خیانتکاران به سرورم، با پوشش معدنچیان طلا و کشاورز، در حال تدارک شورش در پایتخت هستند. امروز، این خیانتکاران به حکومت داریان شاه، دستگیر شده و مجازات خواهند شد... باشد که درس عبرتی برای همگان قرار گرفته و امنیت در سرزمین داریان برقرار شود و...به دنبال عدم تحـریـ*ک دیگر شورشیان برای حکومت سرورم، یگانه پادشاه، داریان شاه...
    و با نگاه دیگری به دیوید و آیدن و مارگارت اضافه کرد:
    - ...جزای اعدام برای خیانتکاران به اجرا در خواهد آمد و دوشیزه امیلی جونز...
    مکثی کرد و با لبخند، جمله‌اش را تمام کرد:
    - با پنجاه ضربه شلاق، یک ماه زندانی خواهد شد.
    صدای ضجه و گریه‌های چندین زن و فرزند از بین جمعیت به گوش می‌رسید که همسرها و پدرانشان جزو آن نوزده نفر بودند.
    چیزی در ذهن امیلی جان گرفت و به چشمانش فرمان داد:
    - وقت عملی کردن نقشه‌ست.
    بلافاصله، نگاهش گردن سربازان گارد گرفته‌ی بدون محافظت در اطراف زندانیان را نشانه رفت و یکی پس ازدیگری در مقابل چشم افراد جان دادند.
    با خشم و قدرت بازویش را از دست دیوید کشید ، شمشیر یکی از تارتارین‌های مرده را برداشت و به سمت یکی از دو سرباز بارتون حمله کرد.
    با صدای دیوید، گوی نورانی را به سمت او فرستاد.
    - نه امیلی این کار رو نکن.
    گوی نورانی به دیوید و آیدن رسید و حفاظ جادویی را در مقابل آنها گستراند و مانع عبورشان شد.
    با گوی خاکستری رنگی که در قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش نفوذ کرد، به عقب پرتاب شد و به دیوار خانه‌ی آن سو برخورد کرد.
    با درد، از جا برخاست و با دید ناواضح به دنبال شمشیر گشت. بلافاصله، بازوانش با خشونت و قدرت کشیده شد و جمع زیادی از گارد محافظت و تارتارین‌های بی‌جادو در مقابل جمعیت ایستاد و مانع از عبور آیدن و مارگارت شد. نگاهش بر دیوید رسید که خون از بینی‌اش فواره می‌زد و آیدن در مقابلش مشتی نثار صورت تارتارین کرد.
    با کمی گیجی، دوباره کشیده شد و قدم‌های ناموزونش بر روی فرش قرمز رسید.
    پلک‌هایش را برهم فشرد و سرش را تکان داد. احساس کرد حلقه‌اش از انگشت خارج شد و با فشار دستی در پشت گردنش، بر روی فرش قرمز زانو زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    سردی فلزی زیر چانه‌اش قرار گرفت و صورتش را بالا برد.
    چشمانش را گشود و با دید بهتر، چهره‌ی بارتون را در مقابلش تشخیص داد که با خشم او را نگاه می‌کرد و دسته‌ی عصایش را به زیر چانه‌ی او گذاشته بود.
    با نفرت، سرش را کنار کشید و چانه‌اش را از عصا جدا کرد.
    همهمه‌ی ضعیفی هنوز جریان داشت و نگاه امیلی به آموزش دهندگان چرخید؛ هنوز زنده بودند ولی کسی نتوانسته بود نجاتشان دهد.
    دقایقی بعد، صدای بارتون دوباره برخواست.
    - به موجب این شورش و دستور سرورم داریان شاه، فرد دیگری نیز به اعدام محکوم خواهد شد.
    صدای فریاد مقاومت رزالین به گوش رسید و همه متوجه نور آبی گسترده‌ای شدند که در کنار ارابه ایجاد شد و هیکل سه فرد به چشم خورد.
    با دیدِ کمی تار، دوباره از جا کشیده شد و چهار تارتارین بی‌جادو، او را در سمت راست و دور از بارتون به زانو درآوردند.
    نگاهش رفته رفته، با نزدیک شدن افراد جدید، رنگ نگرانی گرفت و دهانش به فریاد باز شد.
    - نه!
    نگاهش از ادوارد که توسط دو فرد دیگر هدایت می‌شد، به بارتون رسید و فریاد زد:
    - اون هیچ کاری نکرده... آزادش کنید... اون رو آزاد کنید...
    اما چهره‌ی خسته، رنگ پریده و موهای ژولیده‌ی او، با لبخندی از مقابلش گذشت و در مقابل نوزده نفر دیگر به زانو درآمد.
    نگاه باز شده و اشک حلقه زده در چشمان امیلی، بر ادوارد ثابت ماند و فریاد زد:
    - اون هیچ جرمی نکرده... اون رو به زندان برگردونید... من رو مجازات کنید... اون هیچ جرمی مرتکب نشده... ادوارد...
    تقلاهای امیلی در حصار سربازان بی‌نتیجه شد. آن سو، آیدن و دیوید دستگیر شده بودند و مارگارت با ضربه‌ی یکی از سربازان، بیهوش درکنار رزالین افتاده بود.
    بیست سرباز نقاب‌دار، به کنار هر یک از زندانیان رفته و با شمشیر آخته، در بالای سرشان ایستادند.
    امیلی با همان حالت پریشان و چشمان اشک‌بار، فریاد می‌زد و درخواست آزادی ادوارد را می‌کرد.
    بارتون قدمی به سمتش آمد و گفت:
    - با شورش، فقط خون بیشتری روی این فرش ریخته میشه!
    سپس به جای قبلش بازگشت و نگاهی به صحنه‌ی مقابلش را داد. در میان سکوت که تنها با صدای امیلی شکسته شده بود، فریاد زد:
    - همه‌اشون رو گردن بزنید.
    نگاه لرزان و اشکبار امیلی، بر چهره‌ی ادوارد چرخید که با لبخند عمیقی بر لب و چشمان خیس، قبل از امیلی فریاد زد:
    - تسلیم نشو امیلی!
    و جیغ دردآلود امیلی بود که برخاست و ستیغ شمشیر تارتارین‌ها در آفتاب درخشید، با قدرت فرود آمد و خون سرخ بر چهره‌ی رنگ پریده و لرزان امیلی پاشیده شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    با زانو بر زمین سقوط کرد و خیره به خون جاری بر زمین، اشک‌هایش بی‌تعلل رها شدند.
    - نه... این حقیقت نداره...
    نگاهش بر دانه‌های برف چرخید که بر خون سرخ می‌نشست و محو می‌شد.
    - نه... نه...
    به چشمان ثابت مانده‌ی ادوارد نگریست و فریاد دردآلودش برخواست:
    - ادوارد.
    با خشمی قوی‌تر از خشم مرگ کاترین، موجی همچون موج انفجار، سه سرباز مقابلش را به عقب پرتاب کرد. شمشیر تارتارین از قبضه خارج شد، ستیغ آن در آفتاب درخشید و گندآبه از گردن تارتارین باقی مانده بیرون زد.
    شمشیر را با خشم از گردن تارتارین بیرون کشید و سربازان هجوم بـرده به سمتش را با حرکتی از پا درآورد. خیره به بارتون حیرت زده، قبل از هر عکس العملی، شمشیر را عقب برد و با دست دیگر، انگشت اشاره‌ی بارتون را شکست.
    با دندان‌های بر هم قفل شده، تیغه را تا انتها فرو برد و چشمان بارتون از درد باز شد.
    صدای همهمه شدت گرفت، خشم مردم به سر رسید و به سربازان هجوم بردند.
    خیره در چشمان روشن بارتون، به چهره‌اش نگریست که حالا هیچ جادویی از او محافظت نمی‌کرد.
    بارتون تقلا کرد و به زانو افتاد. امیلی با نفرت و چشمان اشکبار و خشمگین، صورتش را جلو برد و گفت:
    - ولی با ظلم فقط خون بیشتری روی این فرش ریخته میشه.
    با قدرت و خشم، دسته‌ی شمشیر را چرخاند و تیغه‌ی پهن در قلب بارتون چرخید و جابه‌جا شد.
    شمشیر را بیرون کشید و بارتون، با بدنی شکاف خورده و چشمان خیره بر زمین، بر روی فرش خون آلود افتاد و فریاد مردم برخاست.
    ***
    فصل هفتاد و چهار: پیشگویی بزرگ
    صدایش در پستوهای دود زده و سیاه زندان می‌پیچید و زندانیان را هوشیار کرد.
    الیوت تکانی خورد و سرش را از روی ساعد‌هایش برداشت. این‌بار با دقت بیشتری گوش داد.
    - زنده باد وریردین... زنده باد چهار سرزمین... زنده باد وریردین... زنده باد چهار سرزمین.
    قلبش با شدت کوبید. آب دهانش را فرو داد و به سمت میله‌های فلزی رفت. نگاهش را تا آن‌جا که میله‌ها اجازه می‌داد، گرداند و جز فضای همیشه نم‌زده‌ی سیاه و تاریک زندان چیز دیگری نیافت... ولی مطمئن بود که گوش‌هایش اشتباه نشنیده‌اند.
    با دستپاچگی به سمت راست سلولش رفت و با سنگی کوچک، چندین ضربه به میله‌ی نزدیکش کوبید.
    - پیتر... پیتر...
    می‌دانست که بیست دقیقه‌ی پیش پیتر را بعد از تحمل صد ضربه شلاق، به سلولش برگردانده بودند و همین نیم ساعت پیش بود که ادوارد را با سرعت و به طور ناگهانی از زندان خارج کرده بودند.
    صداها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.
    صورت عرق کرده‌اش را به میله‌ها چسباند و گردنش را کاملا کج کرد. با درد، تا بازو دستش را بیرون برد و این‌بار ضربه‌ی محکم‌تری به میله زد.
    - پیتر بیدار شو... پیتر... این صدای امیلیه...
    در سلول کنار، پیتر تکانی خورد و پلک خون‌آلود و کبودش را گشود. از درد تازیانه‌ها بر کمر و پهلوهایش، بر روی شکم افتاده بود؛ ولی حتی دنده‌هایش هم از درد به فریاد آمده بودند.
    به سختی، نفس نفس زد و خود را به میله‌ها رساند. حرف الیوت او را هوشیار کرده بود و حالا صداها با شدت بیشتری شنیده می‌شد.
    پیتر: این صدای امیلیه... این صدای امیلیه...
    الیوت: چرا اون رو به اینجا میارن؟ تو ادوارد رو ندیدی؟
    کم کم دیگر زندانی‌ها نیز هوشیار شدند و به سمت میله‌ها آمده تا صحنه را بهتر ببینند.
    نیک از ردیف آن سو گفت:
    - چه خبر شده؟
    شارون آب دهانش را فرو داد و گفت:
    - داریان هیچ وقت هرو‌ها رو به زندان نمی‌‌فرستاد.
    برنارد لنگان لنگان خود را به کنار میله‌ها کشاند و نشست. دستش را به صلیب بر روی سـ*ـینه کشید و با چشمان بسته گفت:
    - پروردگارا حافظ ما باش.
    چشمان پیتر، از درد سیاهی رفت و دوباره بر زمین افتاد. نگاه الیوت بر ورودی زندان چرخید که دو سرباز تنومند، دختری را با چشمان بسته به جلو هل می‌دادند.
    صدای دختر از تمام وجودش برمی‌خاست و خشم نهفته در صدایش مشخص بود.
    امیلی: داریان سقوط خواهد کرد... این حکومت رو نابود می‌کنیم... هیچ کدوم‌تون رو زنده نخواهیم گذاشت... زنده باد ارتش عقاب.
    ولوله‌ای در زندان ایجاد شد و دیگر زندانیان با امیلی هم‌صدا شدند، به میله‌ها کوبیدند و زمین زندان به لرزه درآمد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    الیوت با چشمان حیرت زده و تقلاهای بی‌ثمر، فریاد کشید:
    - امیلی... امیلی چه اتفاقی افتاده؟ امیلی...
    امیلی بی‌هدف، سرش را چرخاند و در پس چشم بند پلک زد. با تشخیص صدایی آشنا، فریاد کشید:
    - ادوارد کشته شده... بارتون ادوارد رو کشته.
    با شنیدن خبر مرگ ادوارد، هیاهو و خشم زندانیان بالا گرفت. دستی از بین میله‌ها بیرون آمد و گردن سرباز نگهبان را در پشت میله شکست.
    با در دست افتادن کلید زندان‌ها به دست مرد میانسال، آن را به دست نیک که در سلول سمت راست بود داد و پنج دقیقه بعد، ده‌ها زندانی به بیرون از سلول‌هایشان هجوم بردند.
    نیک مشتی حواله‌ی یکی از دو سرباز محافظ امیلی کرد و سرباز، با مشت قدرتمند او، درون سوراخ بزرگ مرکز زندان افتاد و به پنج طبقه‌ی پایین‌تر پرت شد.
    امیلی با دست آزاد چشم بند را پایین کشید و نگاهش، قلب سرباز دیگر را هدف گرفت.
    به سمت سرباز تنومند دیگری رفت که مشغول مقاومت و مبارزه با سه زندانی دیگر بود. با نفرت و خشم، نگاهش به گلوی او خیره ماند و انگشتانش به دور گلوی تارتارین قفل شد.
    تارتارین به زانو درآمد و با چشمان از حدقه بیرون زده، بر کف کثیف و دود زده‌ی زندان افتاد.
    دست در جیب زندانی کرد و کیسه‌ی بزرگ چرمی را بیرون کشید. با باز کردن سر کیسه، حلقه‌های برنزی و نقره نمایان شدند.
    حلقه‌اش را به دست کرد و دیگر افراد نیز حلقه‌های خود را جدا کردند.
    زندانیان در طبقات پایین‌تر، به زیر دایره آمدند و به شورشی که در طبقه‌ی چهارم و سلول‌های انفرادی افتاده بود، نگریستند.
    شارون قفل سلول آخر را گشود و الیوت با سرعت از آن خارج شد. همان‌طور که به سمت دایره‌ی مرکزی می‌رفت، نیک حلقه‌ی او را به دستش داد و الیوت از غیب، نردبانی به طبقات پایین فرستاد. زندانیان با سرعت بالا آمدند و گردن آخرین تارتارین باقی مانده در زندان، در بین دستان مادر جیمز شکسته شد.
    امیلی نگاهی به دیگر افراد کرد و بعد از مطمئن شدن از خالی شدن زندان‌های طبقات پایین، فریاد زد:
    - هر فردِ بدون حلقه که توانایی جنگیدن داره، یکی از سلاح‌ها رو برداره و مسلح بشه. افرادی که حلقه دارن بدون سلاح بجنگن، آماده باشین.
    به سمت مادر دیوید و مادر رزالین رفت و گفت:
    - برنارد و پیتر رو از این‌جا خارج کنید و به خونه‌ی جیکوب برین. پیتر هم در سلولش بیهوش افتاده.
    مادر دیوید و رزالین به سلول برنارد و پیتر رفتند و در کسری از ثانیه، در امواج آبی ناپدید شدند. افراد بدون حلقه به سرعت تمامی سلاح‌های افتاده بر زمین و آویخته بر دیوار و سلاح‌های شکنجه را برداشتند و آماده شدند.
    جادوگران، در مقابل در گارد گرفته و منتظر علامت یکی از فرماندهان شدند.
    الیوت، نگاهی به در کرد که سکوت آن سو، نشان از بی‌خبر بودن تارتارین‌ها می‌داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    شارون به کنار امیلی آمد و با دقت نگاهش کرد؛ ولی فرصت حرف دیگری را نداشت، پس گفت:
    - پنجاه متر در زیر زمین هستیم. فکر نکنم جز این تارتارین‌های مرده، کسی باخبر شده باشه؛ پیامی هم نفرستادن.
    نیک: خیلی خوبه، فقط اگه بتونیم تا دهکده با قدرت پیش بریم، داریان دیگه نمی‌تونه کاری بکنه.
    امیلی: ولی داریان در دهکده ما رو سرکوب می‌کنه.
    نیک نیشخندی زد و گفت:
    - پیام من تا الان دهکده رو به هم ریخته! تا حالا زن‌ها و بچه‌ها به مخفیگاه بـرده شدن. به افراد پیام جنگ دادم، داریان نمی‌تونه کاری کنه!
    الیوت: از اینجا جادوی حضور و غیاب منعی نداره. باید زندانی‌ها رو به نقاط دفاعی منتقل کنیم.
    نیک فریاد زد:
    - افرادی که حلقه دارن، حداکثر سه نفر بدون حلقه رو پشتیبانی کنن و به نقاط دفاعی برن.
    دستان شارون، نیک و الیوت بر روی دستان امیلی قرار گرفت و فریاد زد:
    - با شمارش من، آماده بشید. سه...
    دست‌ها در هم قلاب شد و همه منتظر اعلام نهایی شدند.
    امیلی: دو...
    تمامی افراد گروه‌بندی شدند و امیلی نگاه آخرش را بر افراد انداخت.
    - تا پیروزی برای وریردین... یک.
    و موج گسترده‌ی جادو، زندان را در برگرفت و تمامی افراد، ناپدید شدند.
    یک ساعت بعد در تالار اصلی کاخ، با ورود ناگهانی تارتارین ترسیده، داریان نگاه از گوی زرین مقابلش گرفت و با اخم برخاست.
    - چه خبر شده؟
    تارتارین با ترس و استرس، آب دهانش را فرو داد و کلاه‌خودِ کج شده‌اش را صاف کرد.
    - قر... قربان... زندانی‌ها... زندانی‌ها فرار کردن!
    چشمان داریان باز شد و گوی زرین را به دیوار کنار سرباز پرتاب کرد. سرباز در خود مچاله شده، چشم از گوی صد تکه شده گرفت و داریان گفت:
    - پس شما چه غلطی می‌کردین؟ بارتون کجاست؟
    تارتارین که از ترس قالب تهی کرده بود، با صورت سفید شده از ترس، به زانو افتاد و گفت:
    - سر... سرورم... جناب مشاور اعظم... جناب مشاور اعظم...
    داریان با خشم به سمتش شتافت و گردن باریک تارتارین را در میان دست خود گرفت.
    - بارتون، چی؟
    تارتارین با خس خس گلو گفت:
    - امیلی جونز مشاور اعظم رو به قتل رسوند.
    ناخن‌های خاکستری داریان در گردن تارتارین فرو رفت و گندآبه به صورت داریان پاشیده شد.
    با خشم تارتارین را به آن سوی تالار پرتاب کرد و از فریاد خشمگین او، شیشه‌ها شکسته و به فضا پرتاب شدند.
    از لای دندان‌های برهم فشرده‌اش، غرش کرد و دستانش مشت شدند، نگاهش را به در ورودی تالار داد و گفت:
    -دخترک پست!
    ***
    همه چیز به سرعت برق و باد در حال وقوع بود. انبار تسلیحات کاملا خالی شده و تک تک افراد جنگجو مسلح شده بودند.
    زن‌ها، کودکان و افراد ناتوان به انبار زیر زمینی منتقل شده و آسیب دیدگان درحال مداوا بودند.
    نگاهی به بیست صلیب کوچک و کنار هم قرار گرفته در قسمتی از انبار انداخت و با سرعت به سمت رزالین رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    او را که مشغول حرف زدن با یکی از زنان دهکده بود، به سمت خودش چرخاند و با دست، صلیب‌ها را نشان داد.
    - اون‌جا چیه؟
    رزالین نگاهی به چهره‌ی جدی و اخم آلود امیلی کرد و دست بر بازوی او گذاشت. امیلی منتظر و ناباور، چشمان آبی رزالین را نگریست که صدای جدی و متفاوت مارگارت از پشت سر شنیده شد.
    - محل دفن دلاوران وریردین.
    به عقب چرخید و هر دو به مارگارت نگریستند که مشغول بستن زخم چشم پیتر بود و پیتر هنوز بیهوش به نظر می‌رسید.
    نگاه امیلی بر صورت خشک و اخم‌آلود مارگارت چرخید که دوباره گفت:
    - اگه بیشتر از این صبر می‌کردیم، جنازه‌اشون رو به تجزیه شدن می‌رفت. بعد از پیروزی، این مکان رو سردابه می‌کنیم.
    سپس دست مشت شده‌اش را به سمت امیلی گرفت و امیلی حلقه‌ی کم جان اشک را در چشمانش دید.
    - بهتره سریع‌تر خودت رو آماده کنی.
    سپس مشتش را باز کرد و حلقه‌ی نقره‌ی خون آلود را در دست امیلی انداخت.
    امیلی به سمت رزالین برگشت و نگاهش را از حلقه، به او انداخت. رزالین دستش را گرفت و او را از بین جمعیت به سمتی دیگر کشاند.
    رزالین نگاه از حلقه‌ی نقره که خون بر روی حکاکی‌هایش خشک شده بود، گرفت و گفت:
    - بعد از این‌که تارتارین‌ها تو رو بردن، مارگارت این حلقه رو از پای ادوارد خارج کرد.
    بینی‌اش را با صدا بالا کشید و نگذاشت تا قطره‌ای اشک بچکد. به چهره‌ی ساکت امیلی خیره شد و دستی به بازوی او کشید.
    - متاسفم امیلی.
    امیلی نگاهش را از صلیب چوبی که نام ادوارد بر روی آن حک شده بود، گرفت و گفت:
    - اون گریه نکرده درسته؟ مارگارت گریه نکرده؟
    رزلین سرش را به نفی تکان داد و گفت:
    - صبور باش و مقاومت کن، این درد بالاخره پایان می‌گیره.
    امیلی حلقه را در مشت فشرد و قبل از اینکه در میان جمعیت گم شود، گفت:
    - حواست به مارگارت و دیانا باشه... مخصوصا دیانا، هفته‌ی آخره!
    و در هیاهو و افراد در حرکت وارد شد.
    از میان جمعیت پر تنش، چشم می‌چرخاند و به دنیال ماریان گشت. چشمش به جیکوب افتاد که در یکی از پستوها ایستاده بود و زیر لب چیزی را زمزمه می‌کرد.
    از میان زخمی شده‌ها، خود را به او رساند و گفت:
    - جیکوب.
    تا دقایقی، هیچ جوابی نشنید و بالاخره، زمانی که امیلی می‌خواست فریاد بکشد و او را متوجه خود کند، چشمانش را گشود و صدای بمی از جانب دیوار کنارش آمد.
    با تعجب، متوجه دیوار شد که تکان می‌خورد و باعث شده بود تا زمین زیر پای امیلی نیز لرزش محسوسی داشته باشد.
    بعد از چند لحظه، دیوار عقب رفت. گل و خاک روی آن ترک خورد و ریخته شد.
    با حیرت، به در بزرگ و قطور چوبی مقابلش خیره شد و به جیکوب نگریست.
    - خدای من!
    جیکوب با نفس عمیق و لبخند کوچک، دستان لاغر و استخوانی‌اش را بر روی در گذاشت و امیلی برای کمک به او، جلوتر رفت.
    هر دو، در را هل دادند تا آنجا که در کاملا باز شد و تونل مخفی دیگری نمایان شد.
    امیلی به در و پهنای تونل که به اندازه‌ی عبور همزمان شش نفر بود، نگاه کرد و دستش را در هوا چرخاند.
    چندین گوی نورانی از دستش خارج شدند و به درون تونل شتافتند. با چشم، تا آنجا که می‌‌توانست مسیر نور را دنبال کرد و عاقبت، گوی‌های نورانی از بین رفتند.
    به سمت جیکوب برگشت و گفت:
    - این تونل از چه زمانی اینجاست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    جیکوب با سرخوشی، موهای بلندش را در پشت سر با روبان سیاهش بست و گفت:
    - از زمان ساخت این انبار!
    چشمان امیلی کم کم از نور امید پر شد.
    - به کجا منتهی میشه؟
    جیکوب نفس پر غرورش را در سـ*ـینه کشید و گفت:
    -به واناهایم1!
    امیلی با تعجب نگاهش کرد و گفت:
    - ولی تا واناهایم یک هفته راهه!
    -این مسیر جادو شده و تحت طلسم قدیمی که پدرم بر این‌جا گذاشته، مسیر سریع‌تر طی میشه... در عرض سه روز به انتهای تونل می‌رسند.
    سپس کمربند چرمین لباسش را محکم کرد و شمشیر مرمر نشانش را از غیب، ظاهر کرد.
    - وقت جنگ فرار رسیده.
    شمشیر را در قاب کمربندش جای داد و گفت:
    - به فلوریا و دیانا بگو زن‌ها، بچه‌ها و بقیه‌ی افرادی که توانایی جنگ ندارن رو به این‌جا هدایت کنن، ونیرها2 پذیرای مردم ما خواهند بود.
    سپس از در خارج شد و به انبار برگشت. امیلی به دنبالش رفت و مانع او شد.
    - ولی این مسیر ممکنه تله داشته باشه.
    - این یک مسیر مستقیم به واناهایمه امیلی، وقت رو نباید از دست بدیم.
    - ولی اگه ونیرها با اومدنشون مخالفت کنن چی؟
    جیکوب دست به درون جیب‌های مخفی لباسش برد و هم‌زمان گفت:
    - میلینگ پیام اتحاد اون‌ها رو امروز صبح به من تحویل داد. داریان از شب گذشته حمله به مرزهای واناهایم رو شروع کرده، هر چند داریان به سرعت سرکوب شد و عقب نشینی کرد. حالا دیگه تمامی قبایل تحت خطر هستند.
    دستش را بیرون آورد و سوئیفت کوچک را در دست امیلی قرار داد، سوئیفت کوچک در دست امیلی نامتوازن ایستاده بود و در آخر، بر کف دستش نشست.
    جیکوب دست دیگر امیلی را در بین دو دست گرفت و خیره در چشمانش گفت:
    - ارتش عقاب بدون حمایت نمی‌تونه مقاومت کنه. دیگر موجودات با الف‌ها3 و ونیر‌ها پیمان اتحاد بستن. تنها کاری که باید بکنی اینه که به سمت الف‌هایم4 بتازی و اعلان جنگ رو خبر بدی.
    - ولی این‌جا نیرو کمه.
    - بودن یا نبودن یک نفر چیزی رو تغییر نمیده؛ ولی اگه با متحدان برگردی، همه چیز دگرگون میشه.
    - ولی والکری‌ها؛ ما به سپر اون‌ها نیاز داریم.
    - چاره‌ای نمونده، اون‌ها برای کمک به سرزمین‌های تصرف شده‌ی دورتر در میدگارد رفتن. راه دیگه‌ای پیدا می‌کنم، تو فقط حرکت کن و برو!
    سپس دست امیلی را رها کرد و بین جمعیت ناپدید شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا