کامل شده رمان سلحشور( بازگشت وارث) | *نونا جون* کاربر انجمن

وقایع این رمان رو دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
هاهاهاهاها.... این پست خیلی هیجانیه.... تقدیم به لونا جونم...:aiwan_light_focus:
.............................................................


قدم زنان پل را طی می کردند, کتی به سمت راست خم شده بود تا جریان رود را تماشا کند. نوری طلایی که بر آب تایمز تابیده شد, باعث شد تا امیلی سرش را بلند کند. با نزدیک شدن به پایان روشنایی روز, نورافکن های کاخ وست مینستر و ساعت بیگ بن1 روشن شده بودند و باعث درخشش آب رود شدند. ساعت بزرگ, زمان6:30 عصر را نشان می داد. جلو رفت و کتی را مجبور به حرکت کرد.
- بهتره بریم کتی...
کتی دست از تماشا برداشت و ادامه مسیر باقی مانده را در پیش گرفتند.

- بیا کتی... نوبت ماست.
روبروی مامور امنیتی قرار گرفت و پس از چک شدن, وارد اتاقک شیشه ای کپسول مانند شد.چند لحظه بعد نیز, کتی وارد شد و به جمع هفده نفری اتاقک پیوست. در بسته شد و چرخ و فلک حرکت آهسته خود را ادامه داد. در حین چرخش, منظره پایان یافتن روز و همچنین کوچک شدن لندن در زیر پایشان, برای آنها بی نظیر بود. هنگامی که اتاقک آنها به بلندترین نقطه رسید, کتی گفت:
- نگاه کن امیلی... من میتونم بیگ بن رو تو مشتم بگیرم.
و بعد در نزدیکی دیواره شیشه ای چنگ زد. امیلی خندید و دوربین عکاسی را از کیف کتی بیرون آورد.
- بیا چند تا عکس یادگاری بگیریم.
سپس پشت به نمای شهر ایستادند و دست دور شانه همدیگر, به لنز دوربین لبخند زدند.
سی دقیقه بعد, درهای کابین کنار رفت و پیاده شدند. مامور مجددا با دستگاه آنها را چک و سپس اجازه عبور داد.
چراغ های چرخ و فلک, فضای اطراف را نورانی کرده بود. هوا نسبتا تاریک شده بود ولی پیاده رو, از نور تزیینات کریسمس, روشن و درخشان بود. باد سردی از هوا عبور میکرد
, امیلی در زیر درخت چراغانی شده ایستاد. به سمت کتی برگشت و زیپ ژاکت بافت اش را بالا کشید, یقه آن را مرتب کرد و گفت:
- هوا داره سرد میشه
, خودت رو بپوشون.
و سپس دست کتی را در دست پوشیده اش گرفت وحرکت کردند.
مشغول تماشای درختان چراغانی شده بود که فردی را چند درخت جلوتر, ساکن دید. فرد سیاه پوش بی حرکت ایستاده بود, کلاه کاپشنش را جلو کشیده بود امیلی تنها حاله ای از چانه فرد را می توانست ببیند. حس ششم او اخطار میداد که اوهمان مرد و شاید همان فرد زیر باران باشد.
نگران از توهّم دوباره, دست کتی را فشار داد و آهسته گفت:
- کتی... یه چیزی می پرسم فقط تو بدون اینکه منو نگاه کنی آروم جوابمو بده.... تو هم اون آدم سیاه پوش رو کنار درختای سمت چپ می بینی یا نه؟
صدای آرام کتی که از لای دندان هایش جواب میداد, کوبش قلب امیلی را بیشتر کرد.
- آره... می بینم.
آب دهانش را به سختی فرو داد. نگاهش به فرد دوم کشیده شد
, اینبار در سمت راست درختان و با همان پوشش. کتی آرام گفت:
- اونا دونفرن امیلی
, اونا کی هستن؟
قلب امیلی در آخرین قدرت خود کار می کرد. احساس می کرد که سیستول و دیاستول قلبش همزمان انجام می شود.
همانطور که به افراد ساکن و ایستاده نزدیک و نزدیک تر می شدند آرام گفت:
- بهشون نگاه نکن!
موبایلش را از جیب در آورد, از مرد ها عبور کردند . صفحه گوشی را جلوی صورتش گرفت تا بتواند پشت را ببیند. دو مرد آرام و بی صدا, در فاصله سه متری از آنها درحال حرکت بودند. امیلی همانطور که سعی میکرد تا لرزش صدایش را در لحن آرامَش کنترل کند, گفت:
- کتی خوب گوش کن ببین چی میگم....
دست کتی را بالا آورد و موبایل را در دستانش قرار داد.
- اونا دارن دنبالمون میان
, اینو بگیر.. رمزش سال تولدته.... تو موقع مناسب به ادوارد زنگ بزن و بگو که کجایی.... وایسا!
کتی با چشمان ترسان به او نگاه کرد, موبایل را در جیب زیپ دارش گذاشت و ایستاد. امیلی زیر چشمی به دوفرد سیاه پوش نگاه کرد. با توقف آن دو, آنها نیز ایستاده بودند.
دوباره به کتی نگاه کرد و آرام گفت:
- کتی... هر چیز سنگینی که توی کیفت داری رو بده من.
- اما چرا...
- عجله کن.
کتی کیفش را برگرداند و زیپ آن را باز کرد
, بسته های خوراکی, فلاسک کوچک و یک سویشرت اضافی را در بغـ*ـل امیلی جای داد و گفت:
- همش این بود.
سپس کیف خالی را بر دوش انداخت. امیلی کیف خود را از دوش برگرداند... زیپ را باز کرد و سویشرت را درون آن گذاشت, فلاسک را در جای لیوانی کنار کیفش جای داد و دوباره کیف را روی دوشش ثابت کرد. از میان خوراکی ها, بسته شکلات کاراملی را به دست کتی داد , بقیه خوراکی ها را در سطل زباله کنارشان ریخت و گفت:
- اینو بذار توی جیبت.... کنارم راه بیا.
کتی آن را از دست امیلی گرفت و دنبالش به راه افتاد. به سمت چپ پیچیدند و وارد خیابان کلاه فرنگی2 شدند.
اینکه آن دونفر هنوز در تعقیبشان بودند, برای امیلی کاملا واضح بود و قدم هایشان را آرام و عادی بر می داشتند.
امیلی آرام گفت:
- کتی.... وقتی گفتم, ازمن جدا میشی و فرار می کنی...
- امیل...
- گوش کن کاترین!
کتی لبش را به دندان گرفت. خیلی کم پیش می آمد تا امیلی اسم کاملش را صدا بزند.
- پس وقتی بهت گفتم, ازم جدا میشی و فرار میکنی... با آخرین توانت بدو... من خودم رو به خونه می رسونم. تو هرجور که شده باید زودتر از من برسی... سعی کن از جاهای شلوغ بری... باشه؟
- فهمیدم... فقط زود برگرد.
امیلی سرش را تکان داد. دومتر جلوتر, گروهی از مردم دور دوره گرد گیتار زنی ایستاده و تجمع کرده بودند. با نزدیک شدن به آنها امیلی زیر لب گفت:
- آماده باش.... سه... دو................. یک! بدو!

1.big ben tower

2. belvedere rd
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    دوستان خیابانهایی که در این چند پست نام بـرده شدن تمامی بر اساس محل دقیق در لندن نوشته شده.
    ................................

    کتی با سرعت دوید و به سمت راست پیچید و امیلی نیز مستقیم به سمت مردم جمع شده رفت.... به سرعت از کنار آنها رد شد و سرش را برگرداند.... هر دوی آنها به دنبال او بودند. لبش را به دندان گرفت , کمی عقب تر از کتی به راست پیچید و بر سرعتش افزود... گردنبند مادرش در زیر لباس تکان میخورد و باد سرد در اثر دویدن, بر گونه هایش تازیانه میزد و آنها رادر معرض بی حس شدن قرار میداد. امیلی با دست مردم را کنار میزد و سعی میکرد تا با میله های چراغ خیابان چیچلی1 برخورد نکند.
    دوباره به پشت سر نگاه کرد... این بار, سه فرد سیاه پوش را دید که در پی او یا شاید هر دوی آنها می دویدند. با سختی قدرتش را جمع کرد و کتی را دید که به راست پیچید و وارد خیابان یورک2 شد. امیلی مسیرش را تغییر داد و به سمت چپ دوید
    , نگاهی به دیوار شیشه ای ساختمان کنار خود انداخت... آنها درپی او بودند ولی تنها دونفر... احتمالا یکی از آنها به دنبال کتی رفته بود.
    از پیچ خیابان اِدینگتون3 گذشت و وارد اِی 302 شد .
    سرش را به سمت مسیر چرخاند و با دیدن اتوبوس قرمز رنگ که نزدیک می شد, در لحظه آخر خود را به پیاده روی سمت چپ رساند. یکی از افراد سیاه پوش را در پنج متری جلوتر از خود دید. با چشم به دنبال کتی گشت, در تکاپوی پیدا کردن او, بالاخره توانست او را ببیند که موهای طلایی اش در اثر دویدن در پشت سرش پیچ می خورد. همان لحظه, شاخه ی نازکی از درخت , بر پیشانی اش کشیده شد و امیلی بی توجه به سوزش ایجاد شده در پیشانی اش از بین مردم عبور کرد. او نباید می گذاشت تا کتی را دستگیر کنند.
    به سختی خود را کنترل کرد تا به عابر ویلچری که به بیمارستان می رفت برخورد نکند... با دست به کناره کوله پشتی اش کشید و بالاخره توانست تا فلاسک را از محفظه توری بیرون بکشد
    , دیگر به فرد سیاه پوش جلویی نزدیک تر شده بود.
    حالا پنج فرد دونده بر روی پل وست مینستر با سرعت جلو می رفتند.... قفسه سـ*ـینه امیلی از دویدن شدید به سوزش افتاده بود.... با این حال از سرعت خود کم نکرد. خشم و عصبانیت درون امیلی به جوشش در آمده بود... فلاسک را بالا برد و در لحظه آخر آن را به سمت فرد تعقیب کننده پرتاب کرد.
    بدنه فلزی و داغ فلاسک, بر پشت سر او اصابت کرد و باعث شد تا لحظه ای تلو تلو بخورد.... فلاسک به درون رود سقوط کرد و مرد در همین حال, سرش به میله آهنی چراغ پل برخورد کرد و بیهوش بر زمین افتاد. هیچ یک از افراد عابر کنار پل توجهی به آنها نمی کردند... انگار که آن پنج نفر وجود خارجی در کنارشان نداشتند.
    کتی سرش را به عقب برگرداند و با دیدن مرد بیهوش و امیلی از سرعتش کم کرد. امیلی داد زد:
    - بدو کاترین.... فرار کن.
    کتی دوباره بر سرعتش افزود. امیلی نگاهی به پشت سر انداخت
    , دو مرد در فاصله دو متری از او بودند. ناگهان, مسیر خود را عوض کرد و به وسط پل دوید. با بوق هوندا جاز آبی رنگ, قدم بلندی به سمت پیاده رو برداشت و از خطر در امان ماند ولی یکی از تعقیب کننده ها چندان خوش شانس نبود و با ماشین برخورد کرد. اتوموبیل با برخورد فرد سیاه پوش, به سختی ترمز کرد و بالاخره کج بر روی پیاده رو متوقف شد. فرد دوم هنوز سمت راست به دنبال آنها بود...
    - گمشو لعنتی... چرا دنبالمونی؟

    1.chicheley st
    2.york rd
    3.eddington st
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    عرق از صورت امیلی می چکید. بالاخره پل پایان یافت و امیلی به سمت خیابان پل1 رفت تا آخرین دنبال کننده را از کتی دور کند.
    تاریکی شب و دید تار امیلی در اثر باد سرد, دویدن را برای او سخت تر کرده بود. کف پاهایش از کوبش مداوم بر کف خیابان به شدت درد می کرد و علاوه بر آن, از شدت دویدن, نفس هایش به کندی انجام می شد... طوری که تپش های قلبش را به کندی احساس می کرد. وارد خیابان فرعی دیگری شد.
    دو سطل بازیافت بزرگ در کنار هم و بر سر راه امیلی قرار داشتند. نزدیک تر شد و در لحظه آخر, به هنگام عبور از مقابل آنها, پایش بر شئ سفتی لیز خورد وبه زمین افتاد. درد در آشیل پای راست و کف هر دو دستش فریاد او را بلند کرد.
    تکه های ریز شیشه شکسته در کف دستانش فرو رفته بودند و قسمتی بزرگ از شیشه در ماهیچه پایش فرو رفته بود. برگشت و به تعقیب کننده نگاه کرد... صدای نفس های تند او را در اثر دویدن می شنید که آرام به امیلی نزدیک می شد. دست مرد بالا رفت و برقی طلایی در زاویه دید امیلی قرار گرفت.
    خنجر... یک خنجر طلایی....
    صدای کوبش کند قلب امیلی به وضوح به گوش می رسید. تکه شیشه شکسته را از پایش بیرون کشید ودر دست گرفت... این, تنها سلاح دفاعی باقی مانده او بود. صدای بم و نخراشیده مرد را از پس کلاه شنید...
    - اون کجاست؟
    ترس باعث بریده بریده شدن کلماتش می شد...
    - من.... نمی دونم... نمیدونم....
    - اون دست توئه... اون میدونه....
    دست مرد نزدیک شد و به یقه بلوز امیلی چنگ انداخت. تمام قدرت امیلی تنها در دست راستش جمع شده بود.
    مرد خنجر را نزدیک برد و بلوز را شکافت... سوزش پوستش, همچون تیری در جان امیلی نفوذ کرد. مرد شکاف خونی لباس را از هم فاصله داد و گردنبند سارا نمایان شد. همان لحظه, امیلی با تمام قدرت شیشه را بر پهلوی مرد فرو کرد.
    درد, باعث شد تا فریاد هراس انگیز مرد سکوت شب را بشکافد.
    خنجر طلایی از دست مرد رها شد و مرد, بی حال بر زمین افتاد. امیلی شیشه را رها کرد و خنجر خونی را از زمین برداشت. آن را در دست گرفت و با تن لرزان از زمین بلند شد. چشمان درشت شده اش با ترس بر مرد ثابت شد بود که سرفه میکرد و از درد خم شده بود. مایعی تیره رنگ از پهلوی او بر دستان و سنگ کف پیاده رو می چکید.
    امیلی با مکث عقب عقب رفت, خنجر را درجیب کاپشن اش گذاشت و سپس با سرعت از خیابان خارج شد.
    نور چراغ های خیابان اصلی باعث می شد تا امیلی دلیل نگاه های عجیب عابرها بر او را بفهمد.
    دختری با صورت خیس و خونی, لباسی با یقه پاره و خونی, دستان زخمی که خون بر آن خشک شده بود و پایی که پاچه شلوارش به اندازه یک وجب پاره بود و خون از زخم آن به کفش امیلی راه می یافت. امیلی وخامت زخم پایش را نمی توانست حدس بزند چراکه پایش درون کفش به خاطر خون لزج شده بود و درد امانش را بریده بود. زیپ کاپشن اش را کمی بالاتر کشید تا یقه خونی اش را پنهان کند. مطمئن بود که با این سر و شکل, نمی تواند هیچ وسیله نقلیه ای را سوار شود... نمی خواست تا پای پلیس را به میان بکشد... به ماجرایی که از فرد سیاهپوشی شروع شد که تنها او وکتی قادر به دیدن آن بودند.... کتی....
    با یاد
    آوری کتی, قدم های لنگانش را سریع تر کرد. در دل دعا می کرد تا کتی سالم و زودتر از او به خانه رسیده باشد.
    نگاهی به صفحه ساعت خونی اش انداخت... نه و بیست دقیقه شب بود و او هنوز پیاده به سمت خانه پیش می رفت. کف دستانش پر از زخم و بریدگی بود و امیلی تا آنجا که توانست, خرده شیشه ها را با درد و عذاب از گوشت دستش بیرون کشید.
    افکار وهم برانگیز مدام در ذهن او چرخ می خوردند.... چرا باید مجبور به فرار شوند؟ آن هم از دست کسانی که هیچ کس آنها را نمی توانست ببیند....
    نه.... این اشتباه بود.... در واقع او از کسی راجع به دیدن آنها نپرسیده بود جز.... جز رزالین!
    حالا تنیجه گیری برایش آسانتر بود.... او فقط از رزالین پرسیده بود که
    آیا آن مرد را می بیند یا نه.... درحالی که رز با چهره ی جاخورده حرف او را رد کرده بود.... امیلی مطمئن بود که چیزی از او مخفی می شود....
    خون آرام آرام از بدنش خارج می شد و او را ضعیف تر می کرد. بالاخره با دید تار توانست اتاقک قرمز تلفن همگانی را ببیند. لبانش خشک و ترک خورده شده بود.....
    با نفس نفس قفل پرچین را باز کرد و بر چمن های زرد شده قدم گذاشت.... خون کف دستانش بر چمن های خشک شده می چکید و آنها را قرمز می کرد. موهایش خیس و قسمتی از آنها به قفسه سـ*ـینه اش چسبیده و درخون, خشک شده بودند.
    دست رنگ پریده اش را بالا برد و زنگ را فشار داد. در بی وقفه باز شد و چهره های نگران در پس در ظاهر شدند.
    ادوراد و مارگارت به همراه هفت جوان آشنای دیگر.
     

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    یه تشکر از مرضیه عزیز بابت همراهی.... :aiwan_light_heart:
    ...........................................................................


    مارگارت با صورت خیس جلو آمد و با ناباوری امیلی را به داخل کشید.
    - اوه خدای من... چه... چه بلایی سرت اومده امیلی؟.. کجا بودی؟....
    امیلی جواب نداد و در عوض با چشم به دنبال کتی گشت...
    - کتی... کاترین کو؟ اون باید تا الان می رسید...
    صدای آرام دخترک از پشت برایان آمد و خود را نشان داد...
    - من اینجام امیلی...
    امیلی با بغض به سمتش رفت و خواهر کوچکش را در آغـ*ـوش گرفت... بی توجه به درد پایش, مقابل کتی زانو زد و صورتش را با دستان خیس از خون قاب گرفت...
    - تو... حالت خوبه؟ جاییت که آسیب ندیده؟....
    کتی سرش را به نفی تکان داد و بغضش شکست....
    - چه بلایی سرت اومده امیلی؟... چرا از دستات داره خون میاد؟
    اشک های دخترک , خون روی صورتش را می شست. امیلی با عصبانیت بلند شد و به سمت افراد حاضر برگشت.... نگاهش روی رز ثابت ماند. با دست اورا نشانه گرفت و گفت:
    - تو... تو یه دروغگویی!....
    رز نگاهی به بقیه انداخت و گفت:
    - مگه چی شده امیلی؟
    امیلی خنجر را از جیب لباسش بیرون آورد. دیانا با دیدن آن هینی کشید و با ترس جلوی دهانش را گرفت.
    نگاه امیلی مانند خنجردرعکس العمل دیانا فرو رفت.
    - این... همونه... همون خنجر.... همونی که من مدت هاست دارم توی خواب می بینم که کسی داره منو باهاش میکُشه... این مال همون فرده... همونی که تو...
    نزدیک تر رفت و از بین دندان های قفل شده اش ادامه داد....
    - تو وانمود کردی نمی بینیش... چرا؟... اون کیه؟
    رز نگاهی درمانده به آیدن و جیمز انداخت که کنار امیلی ایستاده بودند... آیدن جلوتر آمد و گفت:
    - شاید... شاید واقعا خیال کردی امیلی.
    رز نزدیک تر رفت و گفت:
    - ولی اون موقع من چیزی... ندیدم.
    امیلی به سمت جمع برگشت.
    - آره.... اصلا من خیال میکنم.... من یه آدم توهمی و روانی ام.... اما اون چی؟
    وبا دست به کتی اشاره کرد...
    - اون که دیگه دیوونه نیست؟
    برگشت سمت کتی....
    - بهشون بگو... بگو که چه
    آدمایی از لندن آی1 تا پل دنبالمون بودن.
    کتی نگاهی به ادوارد انداخت و اشکهایش را با پشت دست پاک کرد...
    - اونا سه نفر بودن... سه تا که لباسای سیاه تنشون بود و دنبالمون دویدن... روی پل امیلی یکی از اونا رو بیهوش کرد تا من فرار کنم.... بعد هم که دیگه هیچ کدومشون رو ندیدم.
    سکوت بین جمع برقرار شد. دیوید به سمت کتی رفت و گفت:
    - بیا بریم به اتاقت کتی... حتما خسته شدی.
    کتی نگاه آخرش را به امیلی انداخت و سپس به همراه دیوید از پله ها بالا رفت.
    نگاه امیلی به برایان افتاد
    , حداقل از او انتظار طرفداری را داشت. نگاهی به بریدگی پایش کرد... بر پارکت کف خانه قطرات خون ریخته بود. از درد لحظه ای چشمانش را بست و رو به ادوارد گفت:
    - این خنجر مال کیه؟
    ادوارد با اخم آرام جلو آمد, آن را از دست امیلی گرفت و مشغول وارسی آن شد. خنجری با تیغه طلایی و دسته ی پوشید شده از نوارهای مارپیچ چرمی ... بلندی تیغه اش به بیست سانت می رسید و روی چرم دسته اش عکس ظریفی از کلاه خود آهنی داغ زده شده بود.
    - نمی دونم.
    مارگارت جلو آمد و گفت:
    - برای چی رفتی گورستان؟... فکر کردی با این کار حال کتی به چه روز میوفته؟
    خشم مانع از آن شد تا بتواند تن صدایش را کنترل کند و فریاد نکشد...
    - آره... میدونم.... چون نه من و نه کتی نمی خوایم مثل شما اونا رو فراموش کنیم... اونا پدر و مادرمونن.
    مارگارت با ناباوری قدمی به عقب برداشت
    , امیلی نگاهی اشکی اش را از مارگارت گرفت. رز جلو آمد و گفت:
    - از دستت داره خون میاد.
    جلو آمد تا دست امیلی را بررسی کند که امیلی با عصبانیت دستش را پس کشید. رد داغ خون را بر بدنش حس می کرد و رمق باقی مانده آرام آرام از بدنش خارج می شد.
    فلوریا با چشمان درشت از ترس جلو آمد و زیپ کاپشن امیلی را پایین کشید. بلوز صورتی اش حالا خیس از خون بود و از لبه آن خون می چکید.
    در لحظه آخر, جیغ فلوریا مانند سوت قطار در گوشش طنین انداز شد و سقوط کرد.
     

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    فصل نهم(خنجر طلایی)

    مرد, ماده ی زرد رنگ را بر روی بریدگی عمیق گذاشت و آن را با پارچه پوشش داد
    , باند بلند و سفید را از دست مارگارت گرفت و گفت:
    - اون حالش خوب میشه مارگارت.
    مارگارت بی حرف از اتاق بیرون رفت. پیرمرد نگاهی به صورت رنگ پریده و عرق کرده دخترک انداخت
    , لبانش بی روح و خشک شده بودند. باندی که دور قفسه سـ*ـینه تا کتفش بسته شده بود, از زیر یقه باز لباس تمیز معلوم بود. بر کف دستانش, از ماده زرد رنگ باقی مانده گذاشت و آنها را با باند بست, دستش را بالای کاسه چوبی حرکت داد , کاسه در هوا آتش گرفت و ناپدید شد. نگاهی به گردنبند لاجورد انداخت.
    - آه....... سارا...
    از روی تخت بلند شد وپس از نگاهی دیگر به دختر, از اتاق بیرون آمد.
    دنباله کوتاهی از لباس زیتونی مرد, بر روی پارکت کشیده می شد. ادوارد از روی مبل بلند شد و گفت:
    - چه بلایی سرش میاد جیکوب؟
    مرد لبخند آرامش بخشی زد و گفت:
    - اون خوب میشه ادوارد
    , نگران نباش....
    - اما خنجر... اون...
    مرد از ادامه ی حرف ادوارد جلوگیری کرد.
    - اون سالمه... هیچ نفرینی وارد بدنش نشده.
    مارگارت با عصبانیت از مبل برخاست
    , چشمان سبزش حالا در حاله ای از قرمزی می درخشید.
    - اون حتما باید بمیره تا تو کاری انجام بدی جیکوب؟
    نگاه مرد غمگین شد.
    - من برای اتفاقی که افتاده متاسفم ماری... نگهبان ها هیچ گزارشی به من نداده بودن
    , من نمی دونستم که اونا به اینجا نفوذ کردن.
    مارگارت - اونا چرا باید همچین کاری رو بکنن؟
    - نمیدونم.... احتمالا نفوذی بودن.
    ادوارد از لای دندان هایش با عصبانیت گفت:
    - کریس.... کار اونه.
    جیکوب لبخندی زد و گفت:
    - ادوارد... تنفر تو باعث نمیشه تا من بی دلیل افراد رو متهم کنم... اون مدتهاست که به ما وفاداره.
    - اما اون الان توی مدرسه ای که امیلی و بچه ها درس میخونن رفت و آمد داره.
    - درسته چون من خودم اونو برای این کار فرستادم... اون یکی از پیک های اعضای اتحادیه ست.
    دندانهای بلند نیش زن آرام آرام کوتاه می شد و قرمزی چشمانش کم کم از بین می رفت. با عصبانیت از کنار مرد رد شد و به سمت پله ها رفت.
    ادوارد با دو انگشت چشمانش را فشار داد... دستی به صورتش کشید و دست دیگرش را به کمر زد...
    - اون فعلا عصبانیه جیکوب... نمی خواد تا امیلی و کتی رو هم از دست بده.
    جیکوب سری به تفهیم تکان داد , خنجر طلایی را که ادوارد به او داده بود را در زیر لباس پنهان کرد و به سمت بالکن پشت خانه رفت.... ادوارد نیز به دنبال او روان شد..
    - کاش حداقل یه فنجون قهوه می خوردی.
    جیکوب خنده مختصری کرد و گفت:
    - با خشمی که مارگارت داره ترجیح میدم برم
    , نگهبان جدید رو می فرستم.... حواست باشه.
    ادوارد سری تکان داد.
    - شب بخیر ادوارد.
    سپس در هوا ناپدید شد. برگ های خشک شده در جایی که مرد غیب شده بود, لحظه ای به هوا رفت و دوباره بر زمین افتادند.
     

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    اخ...سلام یادم رفت...سلاااااااااام...هموطن....:aiwan_light_biggrin:
    پیاز رنده کردم و از چشمام رود کارون جاریه.....

    boohoo-crazy-rabbit-emoticon.gif

    بریم ادامه.....
    .............................................


    ادوارد نگاهی به ماه نیمه کامل و تابان در آسمان انداخت, این اولین بار در طی چند ماه اخیر بود که ماه را در آسمانی صاف و بدون ابر می دید.
    نفسش را پرصدا بیرون داد و درهای شیشه ای بالکن را بست.


    فصل دهم (درخت کریسمس)

    به بالش های چیده شده در پشتش تکیه داده بود و به درخت بید از پشت پنجره نگاه می کرد. دومین روز از زمان بیهوشی اش می گذشت تا اینکه صبح به هوش آمد. دستانش هر دو بسته بودند و انجام هر کاری را از او سلب میکردند
    , جراحت پایش مانع از راه رفتن می شد و در آخر, زخمی که از قفسه سـ*ـینه تا نزدیکی کتفش ایجاد شده بود, نفس کشیدن را برایش سخت میکرد. همه ی اینها باعث می شد تا مانند مومیایی در تخت زندانی شود و تنها به حرکت شاخ و برگ درختان و پرده حریر نگاه کند.
    کتی به مدرسه رفته و خانه غرق در سکوت بود. آن روز از صبح تک و تنها بر تخت نشسته بود و تنها فردی که به اتاق آمد, مارگارت بود. او هم با برخورد تند و عصبانی امیلی از اتاق بیرون رفت.
    درک این وقایع برای امیلی سخت ترین کار بود
    , اینکه از نا کجا آباد افرادی باعث شوند تا به این وضع دربیاید و بعد بی جواب بودن افرادی که حالا تنها نزدیکان در زندگیش محسوب می شدند. از دیروز که خنجر را به دست ادوارد داد, آن را ندیده بود.
    به گروه هفت نفره دوستانش فکر کرد
    , رفتار آنها نیز بدتر از سکوت ادوارد و مارگارت,عجیب بود. چرا رزالین باید به ندیدن آن فرد وانمود کند؟ یا تعجب دیانا با دیدن آن خنجر... حتی سکوت برایان در مقابل حوادث زنجیره ای که برایش به وقوع می پیوست... از او دیگر انتظار این برخورد را نداشت.
    افکار, مانند رشته های ماکارونی در ذهن امیلی به هم پیچیده شده بود و نرسیدن به جواب مشخص, او را کلافه می کرد.
    زخم پیشانی اش نبض گرفته بود و حواس امیلی را از فکر کردن به حوادث دیروز پرت کرد.
     

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    در اتاق باز شد و ادوارد با سینی غذا در دست, به داخل آمد.
    - بهتری امیلی؟
    امیلی لبخندی زد
    , ادوارد کنار او بر تخت نشست و سینی را بر روی پای خود قرار داد. امیلی به جعفری شناور بر سوپ کرم رنگ خیره شد, حرکات آرام آن را با چشم دنبال کرد و در نهایت, جمله ای که آن را سبک و سنگین می کرد را بر زبان آورد...
    - متاسفم.
    ادوارد نگاهی پرسشگر به او انداخت.
    امیلی نگاهش را به چشمان ادوارد کشید و گفت:
    - خب.... بابت رفتار صبحم با مارگارت.
    ادوارد قاشق نقره را برداشت و از سوپ پر کرد
    , دستمال را به زیر آن گرفت و به سمت دهان امیلی برد.
    - بهتره خودت به ماری بگی... هر چند
    , اون ناراحت نیست. اون میدونه که تو توی چه خطری بودی.
    امیلی سوپ را فرو داد وگفت:
    - چه خطری؟
    نگاه ادوارد, نافذ به چشمان براق امیلی خیره شد. او می توانست پس از تغییر چشمان امیلی, شجاعت را درونشان ببیند... مانند سارا.... به علاوه, زیرکی و خباثت چشمان نوه اش که او را هدف قرار داده بود, دست امیلی را رو کرد...
    - من حقیقت رو نمی دونم امیلی.... چیزی نمیدونم که بخوای از زیر زبونم بیرون بکشی.
    تیر امیلی به سنگ خورد
    , بنابراین ناچار شد تا ادامه سوپش را در سکوت بخورد. به هنگام پاک کردن دور لبش, پوست همیشه سرد ادوارد بر گونه اش کشیده شد.
    - ادوارد؟
    مرد, قاشق را درون کاسه گذاشت و گفت:
    - بله؟
    - اونا چرا زنده نموندن؟
    نگاه ادوارد رنگ غم گرفت, خوب می دانست که امیلی درچه مورد حرف می زند...
    - چرا به گورستان رفتین؟
    امیلی لبش را به دندان گرفت و نگاهش را آرام به گلهای ریز و درشت ملحفه تخت انداخت.
    - خب... دلم براشون تنگ شده بود
    , همینطور کتی.
    دوباره نگاهش را به عنبیه های خاکستری رنگ ادوارد انداخت.
    - چرا تبدیل نشدن؟
    - خودشون نخواستن.... سارا و بنجامین هیچ وقت مایل نبودن تا خون آشام بشن.
    چشمان امیلی پر از اشک شد. رویش را به سمت پنجره برگرداند و گفت:
    - اما اگه مجبورشون می کردین, اونا الان زنده بودن.
    قطره اشک شفاف, بر گونه ی دختر چکید. ادوارد نفس عمیقی کشید و بی حرف از اتاق بیرون رفت.
    پرتوی درخشان آفتاب, آرام آرام بر ملحفه تخت کشیده میشد و فضای اتاق را روشن میکرد. این درخشش, اولین پرتوی آفتاب بود که بعد از چهار ماه بارندگی, آن هم در ماه دسامبر, به اتاق راه می یافت.
     

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    صدای شاد و کودکانه کتی, از فضای بیرون به گوش می رسید. پنج روز از آن ماجرا می گذشت و حالا, امیلی می توانست با کمک عصا, تنها چند قدم بردارد. صدای پر از التماس کتی, امیلی را بیش از پیش مشتاق دیدن فضای بیرون از خانه می کرد.
    - تو رو خدا ماری! بذار یه کم دیگه بازی کنم.
    مارگارت - نه کتی... سرما میخوری... تو که دوست نداری شب سال نو رو مریض باشی؟
    غرغرهای کتی رفته رفته خاموش شد و بعد, صدای بسته شدن در چوبی سکوت را بازگرداند.
    امیلی با دستان باند پیچی شده آرام ملحفه ضخیم را کنار زد
    , پاهایش را از تخت آویزان کرد و عصا را از تکیه ی تخت برداشت. آن را به دستی که کمتر آسیب دیده بود سپرد و از تخت بلند شد, سنگینی بدنش را روی پای چپش انداخت و لنگان لنگان به سمت طاقچه ی پنجره رفت.
    زانوی چپش را روی پتو گذاشت و دستش را بلند کرد تا قفل پنجره را باز کند, اما با تیر کشیدن شدید زخم سـ*ـینه اش, منصرف شد و از پشت پنجره به بیرون چشم دوخت.
    دانه های درشت برف, همچون مروارید بر زمین می نشستند و فضا را سپید پوش می کردند. لایه ضخیمی از برف, بر لبه ی پنجره ی اتاقش نشسته بود و برف, شاخه های عـریـان بید را سفید پوش کرده بود. به سختی سرش را به شیشه چسباند تا حیاط کوچک خانه را تماشا کند.
    رد پاهای کتی را روی برف تشخیص داد. آدم برفی کوچک و کج و کوله ای کنار بوته های خشک گل به چشم می خورد.
    دراتاق باز شد و امیلی برگشت
    , ادوارد با لبخند به سمتش آمد و او را روی دو دستش بلند کرد...
    - می خوایم درخت کریسمس رو تزیین کنیم
    , کمکمون نمی کنی؟
    - مگه هنوز تزیین نکردین؟
    ادوارد همانطور که به پهلو از اتاق بیرون می رفت تا سر امیلی به چارچوب در برخورد نکند, گفت:
    - نه هنوز... راستش درخت امسال کمی دیر به دستمون رسید.
    آرام از پله ها پایین رفت. در نزدیکی سطح زمین, کتی ریسه و مروارید به دست به سمتشان دوید و گفت:
    - بیا تزیینشون کنیم امیلی.
    مارگارت با جعبه ای از تزیینات به سمت هال رفت و آن را روی میز گذاشت
    , به امیلی لبخندی زد و به ادوارد کمک کرد تا او را روی مبل بنشاند.
    درخت سبز و زیبای کاج در وسط فضای هال خانه به چشم می خورد, جای جای خانه با تزئینات رنگارنگ و شاخه های خاس , خیره کننده شده بود و جوراب های کاموایی و رنگی بزرگ, طبق عادت هر ساله از بالای شومینه آویزان بود... لبخند عمیق امیلی بار دیگر مهمان لبهای او شده بودند. با شادی همراه کتی درون جعبه را جست و جو می کرد ; با دیدن گوی های رنگی و درخشان, چند تا از آنها را بیرون آورد و با خنده از دو طرف صورت کتی آویزان نگه داشت.
    کتی خندید و گفت:
    - نکن امیلی...
    ادوارد - خب بچه ها... حالا دونه دونه بدین تا وصلشون کنم.
    امیلی رشته بلند و باریک ریسه نقره ای را از جعبه بیرون کشید و به دست ادوارد داد
    , کتی نیز در سمت دیگر ریسه ای طلایی را به درخت آویزان می کرد. امیلی تک تک گوی های رنگی را به دست کتی می داد و او هم آنها را به ادوارد منتقل می کرد.
    ادوارد از چهارپایه کوتاه چوبی پایین آمد و کتی را بغـ*ـل کرد.
    - حالا نوبت ستاره طلاییه!
    امیلی آن را از جعبه خالی شده بیرون آورد و به دست کتی داد. ادوارد دوباره از چهارپایه بالا رفت و کتی را از کمر بلند کرد.
    - بذارش نوک درخت, کتی.
    کتی ستاره را که به بزرگی یک بشقاب چینی بود, با احتیاط بر نوک کاج سبز قرار داد. ادوارد آرام پایین آمد و کتی را بر زمین گذاشت
    , کتی عقب رفت و روی پاهای امیلی نشست. صدای سرزنش گر مارگارت از پشت سر شنیده شد که با سینی فنجان های قهوه و کلوچه های داغ به سمتشان می آمد....
    - کتی از رو پای امیلی بلند شو... اون هنوز خوب نشده.
    کتی فورا از جا پرید که امیلی دستش را گرفت و دوباره روی پای سالم خود نشاند.
    - نه ماری... بذار بشینه... روی این پام نشسته.
    کتی خندید و دستش را با احتیاط دور گردن امیلی انداخت. او نیز دستان بسته خود را دور کمر کتی حلقه کرد و به درخت تکمیل شده خیره شد.
     

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    فصل یازدهم (در زیر یخ)

    شروع ماه ژانویه و آغاز سال نو, با بارش های شدید برف همراه بود و تعطیلات دوازده روزه کریسمس, فرصتی مناسب را ایجاد می کرد تا جراحت های امیلی بهبود یابد. در طی این مدت نیز, دوستان او مرتباً به او سر میزدند. دلخوری بین امیلی و رزالین از بین رفته بود و آنها همانند قبل با یکدیگر در ارتباط بودند. خانواده فلوریا برای تعطیلات به ادینبورگ نزد عموی بزرگش رفته بودند و عکسی یادگاری برای امیلی و رز ارسال کرده بود که در آن فلور بر ساحل صخره ای دریای آتلانتیک در جزیره اِسکای1 به همراه والدینش ایستاده بود و امیلی آن را, در قاب عکسی آبی رنگ در کنار عکس پدر و مادرش قرار داده بود.
    مدتی از پایان تعطیلات کریسمس گذشته بود و حالا جراحت های دست او بهبودی بیشتری پیدا کرده بودند , تنها دست راستش در باند بود و امیلی می توانست عصا را راحت تر در دستش بگیرد.

    دستی به کلاه قرمز بافتش کشید و با برداشتن عصایش, از اتاق خارج شد
    , آرام سوار ماشین شد و کتی نیز به دنبال او بر صندلی پشت نشست. ادوارد به محض نشستن, بخاری های ماشین را فعال کرد و به راه افتاد.
    - وای چقدر سرده!
    امیلی نگاهی معنی دار و متعجب به او کرد و ادوارد خندید.
    - خب چیه؟ سرده دیگه!
    یک ربع بعد, با توقف ماشین جلوی دبیرستان, امیلی از ماشین پیاده شد.
    - میخوای باهات بیام امیلی؟
    امیلی قبل از بستن در گفت:
    - نه ادوارد... ممنون خودم میرم.
    سپس برای کتی دست تکان داد و به سمت پیاده رو برگشت. برف های انبوه, کناره های پیاده رو را اشغال کرده بودند و در برخی جاها, برف یخ زده, سطح را لیز و لغزنده کرده بود.
    آرام پایش را که در چکمه جیرش قرار داشت, بر پیاده رو گذاشت و جلو رفت. دو قدم نرفته بود که سر خورد و به عقب خم شد اما دستی مانع از افتادن او شد. سرش را بالا گرفت و به ناجی اش نگاه کرد.
    - اوه... ممنون برایان.
    لبخندی به برایان زد و صاف ایستاد.
    - باید مراقب باشی... پات تازه داره خوب میشه.
    امیلی دستش را بالا برد تا کلاهش را کمی عقب بکشد.
    - خب مدرسه کتی دیر میشد
    , ترجیح دادم خودم بیام.
    بریان چشم غره ای به او رفت و تا رسیدن به کلاس درس به او کمک کرد وتقریبا او را از زمین بلند کرده بود.
    رز پالتوی امیلی را از دست او گرفت و به انتهای کلاس رفت تا آن را از چوب لباسی آویزان کند. امیلی چکمه پای راستش را که به خاطر باند پیچی, بیش از حد باد کرده بود, به چپ و راست تکان چرخاند وگفت:
    - مارگارت گفت تا چند وقت دیگه میتونم بازش کنم.
    جیمز- باید تا یه مدت مراقب باشی که جوش خوردگی هاش باز نشه... تا وقتی که زخمت کهنه بشه.
    سری به تایید تکان داد . با ورود پروفسور سیمون, جیمز و دیوید به صندلی های خود بازگشتند و کلاس درس آغاز شد.

    1.
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]اسکای بزرگ‌ترین و شمالی‌ترین جزیره بزرگ در گروه جزایر هبریدهای داخلی اسکاتلند است. شبه‌ جزیره‌های پیرامون این جزیره به صورت پرتوهایی از یک مرکز کوهستانی مشتق شده‌اند.[/BCOLOR]​
     

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    امیلی کیفش را بر دوشش انداخت و با کمک فلوریا از ساختمان مدرسه بیرون آمد. دیانا آن روز به دلیل سرماخوردگی به مدرسه نیامده بود.
    سوز سرد ناشی از بارش های پیاپی برف در اواسط ماه ژانویه, دختران را مجبور کرد تا شال گردن هایشان را تا نزدیکی چشمانشان بالا بکشند.
    فلوریا - عجب هوای سردیه! دارم یخ میزنم.
    با پایان یافتن حرف فلوریا, رز به آنها ملحق شد. زیپ کاپشن نارنجی اش را تا گردنش بالا کشیده, سرش را تا نیمه درون آن مخفی کرده بود و تنها یک نیم دایره ای طلایی و چشمانش, از کل سر او مشخص بود. دستانش را در جیب کاپشن اش فرو کرد و با صدای خفه ای گفت:
    - دارم از سرما می میرم
    , بهتره زودتر بریم خونه بچه ها.
    هر سه با صورت های پوشیده و بدن های مچاله شده در لباس های ظخیم زمستانی, از ورودی مدرسه رد شدند که با بوق ماشینی سرهایشان را برگرداندند.
    ادوارد با لباس پشمی از ماشین پیاده شد وگفت:
    - دخترا زود باشید بیاین.
    هر سه با سرعت به سمت اتوموبیل رفتند و سوار شدند. چون کتی در صندلی جلو نشسته بود, هر سه در صندلی عقب نشستند و اتوموبیل راه افتاد.
    کتی - سلام...
    دخترها با هم به کتی سلام کردند. ادوارد همانطور که از پارک دوبل خارج می شد گفت:
    - چه خبر از امروز؟
    و نگاهی از آینه به آنها انداخت. فلوریا شال گردنش را کمی پایین کشید ,نگاهی به دونفر دیگر انداخت و گفت:
    - اتفاق خاصی نیوفتاد
    , جز اینکه آیدن یه D خوشگل و مامانی از پروفسور سیمون دریافت کرد!
    سپس بدجنس به رزالین نگاه کرد. رز سرش را از گردنی کاپشن بیرون آورد, خم شد و وشگون کوچکی از بازوی او گرفت...
    - هی... فلور... یادت نره که دیوید هم یدونه از اون D های مامانی دریافت کرد! چون که پروفسور سیمون ازشون تقلب گرفت!
    دو دختر از دو طرف امیلی به سمت یکدیگر خم شده و مشغول زدن و بحث با یکدیگر بودند که با داد امیلی به او نگاه کردند:
    - بسه دیگه! مثلاً پام تازه خوب شده !... از هم فاصله بگیرین!
    رز نگاه خصمانه و خنده داری به فلور انداخت و رویش را به سمت شیشه اتوموبیل برگرداند. امیلی به کتی که با تعجب شاهد دعوای دو دختر بود, شانه ای بالا انداخت و تا رسیدن به خانه دیگر چیزی نگفت.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا