هاهاهاهاها.... این پست خیلی هیجانیه.... تقدیم به لونا جونم...:aiwan_light_focus:
.............................................................
قدم زنان پل را طی می کردند, کتی به سمت راست خم شده بود تا جریان رود را تماشا کند. نوری طلایی که بر آب تایمز تابیده شد, باعث شد تا امیلی سرش را بلند کند. با نزدیک شدن به پایان روشنایی روز, نورافکن های کاخ وست مینستر و ساعت بیگ بن1 روشن شده بودند و باعث درخشش آب رود شدند. ساعت بزرگ, زمان6:30 عصر را نشان می داد. جلو رفت و کتی را مجبور به حرکت کرد.
- بهتره بریم کتی...
کتی دست از تماشا برداشت و ادامه مسیر باقی مانده را در پیش گرفتند.
- بیا کتی... نوبت ماست.
روبروی مامور امنیتی قرار گرفت و پس از چک شدن, وارد اتاقک شیشه ای کپسول مانند شد.چند لحظه بعد نیز, کتی وارد شد و به جمع هفده نفری اتاقک پیوست. در بسته شد و چرخ و فلک حرکت آهسته خود را ادامه داد. در حین چرخش, منظره پایان یافتن روز و همچنین کوچک شدن لندن در زیر پایشان, برای آنها بی نظیر بود. هنگامی که اتاقک آنها به بلندترین نقطه رسید, کتی گفت:
- نگاه کن امیلی... من میتونم بیگ بن رو تو مشتم بگیرم.
و بعد در نزدیکی دیواره شیشه ای چنگ زد. امیلی خندید و دوربین عکاسی را از کیف کتی بیرون آورد.
- بیا چند تا عکس یادگاری بگیریم.
سپس پشت به نمای شهر ایستادند و دست دور شانه همدیگر, به لنز دوربین لبخند زدند.
سی دقیقه بعد, درهای کابین کنار رفت و پیاده شدند. مامور مجددا با دستگاه آنها را چک و سپس اجازه عبور داد.
چراغ های چرخ و فلک, فضای اطراف را نورانی کرده بود. هوا نسبتا تاریک شده بود ولی پیاده رو, از نور تزیینات کریسمس, روشن و درخشان بود. باد سردی از هوا عبور میکرد, امیلی در زیر درخت چراغانی شده ایستاد. به سمت کتی برگشت و زیپ ژاکت بافت اش را بالا کشید, یقه آن را مرتب کرد و گفت:
- هوا داره سرد میشه, خودت رو بپوشون.
و سپس دست کتی را در دست پوشیده اش گرفت وحرکت کردند.
مشغول تماشای درختان چراغانی شده بود که فردی را چند درخت جلوتر, ساکن دید. فرد سیاه پوش بی حرکت ایستاده بود, کلاه کاپشنش را جلو کشیده بود امیلی تنها حاله ای از چانه فرد را می توانست ببیند. حس ششم او اخطار میداد که اوهمان مرد و شاید همان فرد زیر باران باشد.
نگران از توهّم دوباره, دست کتی را فشار داد و آهسته گفت:
- کتی... یه چیزی می پرسم فقط تو بدون اینکه منو نگاه کنی آروم جوابمو بده.... تو هم اون آدم سیاه پوش رو کنار درختای سمت چپ می بینی یا نه؟
صدای آرام کتی که از لای دندان هایش جواب میداد, کوبش قلب امیلی را بیشتر کرد.
- آره... می بینم.
آب دهانش را به سختی فرو داد. نگاهش به فرد دوم کشیده شد, اینبار در سمت راست درختان و با همان پوشش. کتی آرام گفت:
- اونا دونفرن امیلی, اونا کی هستن؟
قلب امیلی در آخرین قدرت خود کار می کرد. احساس می کرد که سیستول و دیاستول قلبش همزمان انجام می شود.
همانطور که به افراد ساکن و ایستاده نزدیک و نزدیک تر می شدند آرام گفت:
- بهشون نگاه نکن!
موبایلش را از جیب در آورد, از مرد ها عبور کردند . صفحه گوشی را جلوی صورتش گرفت تا بتواند پشت را ببیند. دو مرد آرام و بی صدا, در فاصله سه متری از آنها درحال حرکت بودند. امیلی همانطور که سعی میکرد تا لرزش صدایش را در لحن آرامَش کنترل کند, گفت:
- کتی خوب گوش کن ببین چی میگم....
دست کتی را بالا آورد و موبایل را در دستانش قرار داد.
- اونا دارن دنبالمون میان, اینو بگیر.. رمزش سال تولدته.... تو موقع مناسب به ادوارد زنگ بزن و بگو که کجایی.... وایسا!
کتی با چشمان ترسان به او نگاه کرد, موبایل را در جیب زیپ دارش گذاشت و ایستاد. امیلی زیر چشمی به دوفرد سیاه پوش نگاه کرد. با توقف آن دو, آنها نیز ایستاده بودند.
دوباره به کتی نگاه کرد و آرام گفت:
- کتی... هر چیز سنگینی که توی کیفت داری رو بده من.
- اما چرا...
- عجله کن.
کتی کیفش را برگرداند و زیپ آن را باز کرد, بسته های خوراکی, فلاسک کوچک و یک سویشرت اضافی را در بغـ*ـل امیلی جای داد و گفت:
- همش این بود.
سپس کیف خالی را بر دوش انداخت. امیلی کیف خود را از دوش برگرداند... زیپ را باز کرد و سویشرت را درون آن گذاشت, فلاسک را در جای لیوانی کنار کیفش جای داد و دوباره کیف را روی دوشش ثابت کرد. از میان خوراکی ها, بسته شکلات کاراملی را به دست کتی داد , بقیه خوراکی ها را در سطل زباله کنارشان ریخت و گفت:
- اینو بذار توی جیبت.... کنارم راه بیا.
کتی آن را از دست امیلی گرفت و دنبالش به راه افتاد. به سمت چپ پیچیدند و وارد خیابان کلاه فرنگی2 شدند.
اینکه آن دونفر هنوز در تعقیبشان بودند, برای امیلی کاملا واضح بود و قدم هایشان را آرام و عادی بر می داشتند.
امیلی آرام گفت:
- کتی.... وقتی گفتم, ازمن جدا میشی و فرار می کنی...
- امیل...
- گوش کن کاترین!
کتی لبش را به دندان گرفت. خیلی کم پیش می آمد تا امیلی اسم کاملش را صدا بزند.
- پس وقتی بهت گفتم, ازم جدا میشی و فرار میکنی... با آخرین توانت بدو... من خودم رو به خونه می رسونم. تو هرجور که شده باید زودتر از من برسی... سعی کن از جاهای شلوغ بری... باشه؟
- فهمیدم... فقط زود برگرد.
امیلی سرش را تکان داد. دومتر جلوتر, گروهی از مردم دور دوره گرد گیتار زنی ایستاده و تجمع کرده بودند. با نزدیک شدن به آنها امیلی زیر لب گفت:- آماده باش.... سه... دو................. یک! بدو!
1.big ben tower
2. belvedere rd
.............................................................
قدم زنان پل را طی می کردند, کتی به سمت راست خم شده بود تا جریان رود را تماشا کند. نوری طلایی که بر آب تایمز تابیده شد, باعث شد تا امیلی سرش را بلند کند. با نزدیک شدن به پایان روشنایی روز, نورافکن های کاخ وست مینستر و ساعت بیگ بن1 روشن شده بودند و باعث درخشش آب رود شدند. ساعت بزرگ, زمان6:30 عصر را نشان می داد. جلو رفت و کتی را مجبور به حرکت کرد.
- بهتره بریم کتی...
کتی دست از تماشا برداشت و ادامه مسیر باقی مانده را در پیش گرفتند.
- بیا کتی... نوبت ماست.
روبروی مامور امنیتی قرار گرفت و پس از چک شدن, وارد اتاقک شیشه ای کپسول مانند شد.چند لحظه بعد نیز, کتی وارد شد و به جمع هفده نفری اتاقک پیوست. در بسته شد و چرخ و فلک حرکت آهسته خود را ادامه داد. در حین چرخش, منظره پایان یافتن روز و همچنین کوچک شدن لندن در زیر پایشان, برای آنها بی نظیر بود. هنگامی که اتاقک آنها به بلندترین نقطه رسید, کتی گفت:
- نگاه کن امیلی... من میتونم بیگ بن رو تو مشتم بگیرم.
و بعد در نزدیکی دیواره شیشه ای چنگ زد. امیلی خندید و دوربین عکاسی را از کیف کتی بیرون آورد.
- بیا چند تا عکس یادگاری بگیریم.
سپس پشت به نمای شهر ایستادند و دست دور شانه همدیگر, به لنز دوربین لبخند زدند.
سی دقیقه بعد, درهای کابین کنار رفت و پیاده شدند. مامور مجددا با دستگاه آنها را چک و سپس اجازه عبور داد.
چراغ های چرخ و فلک, فضای اطراف را نورانی کرده بود. هوا نسبتا تاریک شده بود ولی پیاده رو, از نور تزیینات کریسمس, روشن و درخشان بود. باد سردی از هوا عبور میکرد, امیلی در زیر درخت چراغانی شده ایستاد. به سمت کتی برگشت و زیپ ژاکت بافت اش را بالا کشید, یقه آن را مرتب کرد و گفت:
- هوا داره سرد میشه, خودت رو بپوشون.
و سپس دست کتی را در دست پوشیده اش گرفت وحرکت کردند.
مشغول تماشای درختان چراغانی شده بود که فردی را چند درخت جلوتر, ساکن دید. فرد سیاه پوش بی حرکت ایستاده بود, کلاه کاپشنش را جلو کشیده بود امیلی تنها حاله ای از چانه فرد را می توانست ببیند. حس ششم او اخطار میداد که اوهمان مرد و شاید همان فرد زیر باران باشد.
نگران از توهّم دوباره, دست کتی را فشار داد و آهسته گفت:
- کتی... یه چیزی می پرسم فقط تو بدون اینکه منو نگاه کنی آروم جوابمو بده.... تو هم اون آدم سیاه پوش رو کنار درختای سمت چپ می بینی یا نه؟
صدای آرام کتی که از لای دندان هایش جواب میداد, کوبش قلب امیلی را بیشتر کرد.
- آره... می بینم.
آب دهانش را به سختی فرو داد. نگاهش به فرد دوم کشیده شد, اینبار در سمت راست درختان و با همان پوشش. کتی آرام گفت:
- اونا دونفرن امیلی, اونا کی هستن؟
قلب امیلی در آخرین قدرت خود کار می کرد. احساس می کرد که سیستول و دیاستول قلبش همزمان انجام می شود.
همانطور که به افراد ساکن و ایستاده نزدیک و نزدیک تر می شدند آرام گفت:
- بهشون نگاه نکن!
موبایلش را از جیب در آورد, از مرد ها عبور کردند . صفحه گوشی را جلوی صورتش گرفت تا بتواند پشت را ببیند. دو مرد آرام و بی صدا, در فاصله سه متری از آنها درحال حرکت بودند. امیلی همانطور که سعی میکرد تا لرزش صدایش را در لحن آرامَش کنترل کند, گفت:
- کتی خوب گوش کن ببین چی میگم....
دست کتی را بالا آورد و موبایل را در دستانش قرار داد.
- اونا دارن دنبالمون میان, اینو بگیر.. رمزش سال تولدته.... تو موقع مناسب به ادوارد زنگ بزن و بگو که کجایی.... وایسا!
کتی با چشمان ترسان به او نگاه کرد, موبایل را در جیب زیپ دارش گذاشت و ایستاد. امیلی زیر چشمی به دوفرد سیاه پوش نگاه کرد. با توقف آن دو, آنها نیز ایستاده بودند.
دوباره به کتی نگاه کرد و آرام گفت:
- کتی... هر چیز سنگینی که توی کیفت داری رو بده من.
- اما چرا...
- عجله کن.
کتی کیفش را برگرداند و زیپ آن را باز کرد, بسته های خوراکی, فلاسک کوچک و یک سویشرت اضافی را در بغـ*ـل امیلی جای داد و گفت:
- همش این بود.
سپس کیف خالی را بر دوش انداخت. امیلی کیف خود را از دوش برگرداند... زیپ را باز کرد و سویشرت را درون آن گذاشت, فلاسک را در جای لیوانی کنار کیفش جای داد و دوباره کیف را روی دوشش ثابت کرد. از میان خوراکی ها, بسته شکلات کاراملی را به دست کتی داد , بقیه خوراکی ها را در سطل زباله کنارشان ریخت و گفت:
- اینو بذار توی جیبت.... کنارم راه بیا.
کتی آن را از دست امیلی گرفت و دنبالش به راه افتاد. به سمت چپ پیچیدند و وارد خیابان کلاه فرنگی2 شدند.
اینکه آن دونفر هنوز در تعقیبشان بودند, برای امیلی کاملا واضح بود و قدم هایشان را آرام و عادی بر می داشتند.
امیلی آرام گفت:
- کتی.... وقتی گفتم, ازمن جدا میشی و فرار می کنی...
- امیل...
- گوش کن کاترین!
کتی لبش را به دندان گرفت. خیلی کم پیش می آمد تا امیلی اسم کاملش را صدا بزند.
- پس وقتی بهت گفتم, ازم جدا میشی و فرار میکنی... با آخرین توانت بدو... من خودم رو به خونه می رسونم. تو هرجور که شده باید زودتر از من برسی... سعی کن از جاهای شلوغ بری... باشه؟
- فهمیدم... فقط زود برگرد.
امیلی سرش را تکان داد. دومتر جلوتر, گروهی از مردم دور دوره گرد گیتار زنی ایستاده و تجمع کرده بودند. با نزدیک شدن به آنها امیلی زیر لب گفت:
1.big ben tower
2. belvedere rd
آخرین ویرایش: