کامل شده رمان سلحشور (ارتش عقاب) | *نونا بانو* کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام جلد از سه گانه ی سلحشور را بیشتر دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    186
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
***
چهل دقیقه‌ی قبل - عمارت اسکات
در سالن نسبتا کوچک غذاخوری، در یک سمت میز دوازده نفره نشسته بودند و در سکوت، شام را صرف می‌کردند. ماریان می‌‌توانست احساس کند که جان، هرازچندگاهی به او نگاهی می‌‌اندازد و همین باعث آشفتگی نامحسوس در الیزابت شده بود. الکس نیز بی‌حرف مشغول خوردن بود که در آشپزخانه باز شد و هر چهار نفر به محافظ شخصی جان نگاه کردند.
- قربان، تعدادی غریبه وارد عمارت شدن.
جان اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و از جا برخاست. رو به بچه‌ها نگاه کرد و گفت:
- سریع دنبالم بیاین.
الیزابت آب دهانش را با صدا فرو داد و دست سردش را به دور دست ماریان حلقه کرد، همان‌طور که از آشپزخانه خارج می‌شدند، با ترس زمزمه کرد:
- پیدامون کردن, اون‌ها پیدامون کردن!
ماریان با اعصاب متشنج، دستش آزاد راستش را در جیب فرو برد و انگشتانش دور اسلحه‌ی سرد پیچید. از روزی که به عمارت اسکات آمده بودند، آن اسلحه همیشه همراهش بود، همانند الکس که او نیز به پناه دادن جان به آنها، شک داشت.
هر چهار نفر وارد آسانسور داخلی خانه شدند و محافظ نیز مقابلشان ایستاد.
ثانیه‌های بعد، در طبقه‌ی سوم بودند. در مقابل راه پله‌ی باریک و تاریکی متوقف شدند و جان، رو به بچه‌ها گفت:
- این پله‌ها رو دنبال کنین، انتهای این راهرو یه در کوچیکه، توی اون اتاق مخفی بشین.
الکس تعارف را کنار زد و گفت:
- ما چرا باید به تو اعتماد کنیم؟
جان نگاهی پدرانه به او انداخت و گفت:
- چون من نمی‌خوام که آسیبی بهتون برسه.
الکس چند ثانیه با اخم نگاه کرد و در نهایت، با اخم دست الیزابت که دست ماریان را همچنان محکم می‌فشرد، کشید و به سمت پلکان رو به بالا رفتند.
جان با ناپدید شدن آنها در تاریکی راه پله، به سمت آسانسور بازگشت.
الکس، دست سرد الیزابت را کمی فشار داد و گفت:
- نگران نباش لیزا.
الیزابت بلافاصله گفت:
- من می‌ترسم، چطور به اون راحتی تونستی بهش اعتماد کنی؟
ماریان به جای الکس جواب داد:
- الیزابت چاره‌ی دیگه‌ای نیست، جان فعلا تنها کسیه که داریم، این آخرین امیدمونه.
الیزابت: ولی اگه ما رو تحویل بده چی؟ می‌دونین که اون یه تاجره! کدوم تاجری از پول بدش میاد؟!
الکس دندان‌هایش را بر هم فشرد و با حرص گفت:
- این‌قدر منفی حرف نزن!
همان لحظه، دست آزادش که برای احتیاط مقابل خود نگه داشته بود، به چیزی خورد و صدای ضربه به چوب ایجاد کرد.
الکس: همینه!
دستش را به کناره تکان داد و بالاخره سردی دستگیره را حس کرد. آن را پایین کشید و در را به جلو هل داد، بلافاصله نور کمرنگی از سرخی غروب خورشید، به چشمشان رسید و اتاقک کوچک و خاک گرفته را پیش چشمان‌شان واضح کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    الکس در را بست و دو دختر، گوشه‌ی اتاقک چمباتمه زدند. الکس به طرف پنجره‌ی مربعی شکل کوچک رفت و با دست، خاک روی شیشه را تا حد ممکن پاک کرد. پنجره هیچ قفلی نداشت تا بتواند آن را باز کند.
    به سختی، صورتش را به شیشه چسباند و نگاهی به بیرون انداخت.
    با ناامیدی عقب رفت و نفسش را رها کرد.
    - خیلی کوچیکه، فاصله‌امون هم با زمین زیاده، نمی‌تونم چیزی ببینم.
    ماریان با تردید گفت:
    - اینجا طبقه‌ی سومه، درسته؟
    الکس با سر تایید کرد و او نیز مقابل دو دختر، بر زمین خاک گرفته‌ی اتاقک سه متری نشست. کف و زوایای اتاق پر بود از گرد و غبارِ کهنه و فرو نشسته و تارعنکبوت‌های فرسوده که از محلشان، آویزان شده بودند.
    هیچ صدایی به گوششان نمی‌رسید و در سکوت، به یکدیگر نگاه می‌کردند. انوار بی‌رمق خورشید، کم کم از اتاقک خارج شد و حالا، زمان در تاریکی سپری می‌شد.
    الیزابت سرش را برروی زانوانش گذاشت و آرام گریست. ترس مانند بیماری مهلک بر جانش افتاده بود و صحنه‌های شکنجه‌ی والدینش مدام در ذهنش مرور می‌شد. او می‌‌ترسید، خیلی زیاد؛ آن‌قدر که بدنش به لرز افتاده بود و اشک‌هایش متوقف نمی‌شدند. او از شکنجه شدن می‌ترسید، از کشته شدن و از دست دادن برادر و دوستش واهمه داشت و دندان‌هایش از لرز، بر هم می‌خوردند.
    نه الکس حرفی زد، نه ماریان. آن دو نیز نمی‌‌دانستند که چه در پیش رو دارند، پس بهتر دیدند تا با دلداری توخالی، حال الیزابت را بدتر از آن چه بود، نکنند.
    دقایقی گذشت که صدای قدم‌هایی به گوش رسید. الیزابت با ترس، سرش را بالا گرفت و بیشتر در سه کنج اتاقک خود را جمع کرد. حالا صدای برخورد دندان‌هایش بلندتر و شدیدتر شده بود. بدنش، با حالتی هیستریک می‌‌لرزید و الکس و ماریان نیز، اسلحه‌های خود را آماده ، بین دو دست می‌‌فشردند. ماریان در تاریکی، به نقطه‌ای که فکر می‌کرد در چوبی قرار دارد، خیره شد و انگشت را بر روی ماشه قرار داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    صدای پا، در پشت در چوبی متوقف شد و ثانیه‌ای بعد، در به آرامی باز شد و چهره‌ی جان، در نور چراغ قوه‌ی بزرگ به چشم خورد.
    جان، لبخندی آرامش‌بخش به رویشان زد و گفت:
    - بچه‌ها آروم باشین؛ هیچ خطری وجود نداره، بیاین بیرون.
    ماریان، نگاهی به الکس انداخت و با تایید او، از جا برخاست. اسلحه‌ها را به جیب‌هایشان برگرداندند و هر دو الیزابت را بلند کردند. زانوان الیزابت توان سنگینی بدنش را نداشت و هنوز اشک‌هایش بی‌اراده، به پایین می‌لغزید و از ترس باقی مانده، لرز خفیفی داشت.
    ماریان زیر بازوی الیزابت را گرفت و جلوتر از الکس، وارد راهرو شدند. الیزابت به سختی پله‌ها را پایین می‌رفت و در این بین، ماریان نیز احساس می‌کرد که قند خونش به شدت کاهش یافته است.
    دست یخ بسته‌ی الیزابت را فشرد و با لبخند گفت:
    - آروم باش الیزابت، همه چی تموم شده.
    جان برگشت و لبخندی به آنها زد، دوباره به مسیر نگریست و پشت به آنها، گفت:
    - به خاطر امشب ازتون عذر می‌خوام.
    الکس با صدای سردش گفت:
    - اون غریبه‌ها کی بودن؟
    جان تک خند کوتاهی زد و گفت:
    - خب، نگهبانان با خیلی چیزها هنوز آشنایی ندارن و همین، امشب دردسر درست کرد. اون‌ها غریبه نبودن، از اقوام دور من هستن.
    پلکان تمام شد و وارد راهروی اصلی طبقه‌ی سوم شدند. به سمت بچه‌ها برگشت و چراغ قوه را خاموش کرد.
    - با این حالی که دارین، بهتره برین استراحت کنین. فردا به همدیگه معرفیتون می‌کنم.
    با رفتن بچه‌ها به اتاق خواب‌هایشان، جان دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و کمی چرخید که نگاهش به آینه خورد. آینه‌ای بزرگ بر روی دیوار بین دو چهارچوب اتاق‌ها که مثل همه‌ی این سالها، تصویری از او بازتاب نمی‌کرد.
    نفس عمیقی فرو برد و به سمت پلکان رفت.
    در طبقه‌ی اول خانه، در مقابل شومینه‌ی مدرن و جدید، هفت جوان بر روی مبل‌ها ی کرم رنگ نشسته بودند که در سکوت، امیلی از جا برخاست و با ذهنی درگیر، مقابل آنها قدم زد.
    - این مشکوکه، خیلی خیلی مشکوکه.
    پیتر بشکنی زد وگفت:
    - چیزی که از ربع ساعت پیش من مدام دارم بهتون میگم، اصلا جاناتان چرا اینجاست؟! در ملک اسکات؟ یا اینکه چرا ماریان باید پیش اون باشه؟
    سوفی: شاید اشباه کردین و این، همون جاناتان اسکولز نباشه؟
    - نه سوفی، من چهره‌اش رو خوب یادمه، تصاویر نقاشی شده‌ای که ازش پیدا کرده بودم، کاملا شبیهشه. به علاوه سنگ راهنما اینجا رو مکان‌یابی کرد.
    روپرت با هیجان گفت:
    - شاید سنگ راهنما این‌بار اشتباه کرده، شاید اون مکان ماریان رو اشتباه تشخیص داده؟
    امیلی سری به نفی تکان داد و گفت:
    - نه روپرت، سنگ راهنما هیچ وقت اشتباه نمی‌کنه. هر چی که هست، تو این خونه معلوم میشه.
    صدایی از پشت سرشان پاسخ داد:
    - همین امشب مشخص میشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    جان با طمأنینه از پله‌ها پایین آمد و به سمتشان رفت.
    مستقیم به سمت امیلی رفت و بدون مقدمه، دست راست امیلی را بالا آورد. همانطور که با دقت حلقه‌ی جادوی امیلی را بررسی می‌کرد، زیر لب گفت:
    - الکساندریت، بیست و نه ساله ساخته شده و... متعلق به شما.
    سپس با دقت چشمان امیلی را از نظر گذراند و با همان لحن مرموز و آرام ادامه داد:
    - کاملا مشخصه... نشان برتری در چشم؛ ولی... یک چیز این وسط درست نیست.
    امیلی سرش را کمی عقب کشید و با اخمی واضح، دستش را از دست سرد جاناتان بیرون کشید و گفت:
    - میشه بگی چه چیز درست نیست؟
    جان، با اخم نگاهش را مستقیم به چشمان امیلی داد و گفت:
    - این‌که تو دیگه انسان نیستی.
    امیلی با خشم پلک‌هایش را بر هم فشرد و گفت:
    - تو برنامه نبود؛ ولی اگه می‌بینی من هنوز اینجام و تونستم تو رو پیدا کنم، به لطف همین قدرت جدیده.
    صدایی از سمت دیگر به گوش رسید و پیتر مکالمه‌ی آن دو نفر را برید.
    - البته امیلی، یه نکته رو فراموش کردی!
    امیلی با همان اخم به پیتر نگاه کرد که دستانش را در هم قلاب کرده بود و با چهره‌ای مظلومانه به امیلی نگاه می‌کرد.
    - ما باید از ایشون مطمئن بشیم.
    و با انگشت، اشاره‌ی کوچکی به جان کرد و دستانش را در جیب شلوار فرو برد.
    پیتر: البته من فقط برای اطمینان گفتم!
    امیلی دوباره به سمت جان چرخید و منتظر نگاهش کرد.
    - فکر می‌کنم نوبت تو باشه که خودت رو معرفی کنی.
    جان لبخند مختصری زد و دست چپش را بالا آورد، در مقابل چشمان امیلی گرفت گفت:
    - این نشان منه، این نیروی من...
    سپس به پیتر نگاه کرد و بلافاصله او, از درد در شکم خم شد و به همان سرعت, با برداشته شدن نگاه از او, درد از بین رفت.
    - ...و این هم حلقه‌ی من.
    و بعد دست راستش را بالا آورد. امیلی نگاهش را از حلقه‌ی زمرد نشان گرفت و با دقت داغ کوچک دست چپ را نگریست. داغی به شکل عجیب، دایره‌ای که دایره‌ای کوچکتر درون آن قرار داشت و تازگی داغ طوری بود که گویی همان لحظه بر پوست دست زده شده بود.
    امیلی ابرویش را بالا داد و گفت:
    - این داغ, من این رو یه جای دیگه هم دیدم.
    سپس به چشمان خاکستری جان نگاه کرد و گفت:
    - توی دست نویس‌های قلعه، این داغ رو من دیدم؛ مثل داغ پدرم، بنجامینه.
    جان این‌بار لبخندی عمیق زد و گفت:
    - آه, بنجامین جونز؛ آخرین هروی نسل قبل، با نیروی آتش. البته که شباهت‌های زیادی بین جادوگران وجود داره، نشان‌ها هم مثل توانایی‌ها ممکنه تکرار بشن، مثل توانایی تو و فردی که پیش منه!
    جان نگاهی به افراد انداخت و گفت:
    - اینکه من در مورد پدرت از کجا اطلاع دارم بمونه برای بعد، از همه‌ی این‌ها که بگذریم، من هنوز اسامی شما رو نمی‌دونم!
    پیتر بلافاصله جلو آمد و از سمت خودش, افراد را یکی یکی معرفی کرد.
    - ... این هم سوفی اسمیت، بنده هم پیتر رایت و ایشون هم...
    با دست به امیلی اشاره کرد و حرفش را خاتمه داد:
    - ... فرد اصلی، امیلی جونز؛ تاجدار وریردین.
    جان بعد از دست دادن با تک تک افراد - بشیر به هنگام دست دادن، از سرد بودن دست جان وحشت کرد - به سمت امیلی بازگشت و این‌بار به طور رسمی دست داد.
    - برای ملکه بودن خیلی جوون به نظر می‌رسی.
    امیلی بدون نگاه کردن به او، با لحن کینه‌توزانه‌ای پاسخ داد:
    - داریان تمام خانواده‌ام رو به قتل رسوند، من آخرین بازمانده‌ی نسل جونزم.
    جان لحظه‌ای به او خیره شد و آرام گفت:
    - متاسفم.
    امیلی سری تکان داد و پیتر برای تغییر جو ایجاد شده دستانش را به هم کوبید، افراد را از نظر گذراند و گفت:
    - خب، فکر می‌کنم ما هم دوست داریم تا با شما آشنا بشیم.
    جان خندید و با دست به مبل‌ها اشاره کرد تا بنشینند.
    - جاناتان اسکولز هستم, البته فکر می‌کنم می‌‌دونستید!
    بشیر با گیجی گفت:
    - ولی جان اسکات...
    جاناتان بلافاصله پاسخ داد:
    - اون اسمیه که در دنیای غبار برای خودم انتخاب کردم تا فرد غریبه‌ای شناخته بشم.
    بشیر سری تکان داد و ساکت شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    جان دستش را در هوا تکان داد و لحظاتی بعد سینی فلزی محتوی قوری و چندین فنجان به سمتشان نزدیک شد، به آرامی بر روی میز قرار گرفت و قوری، از سینی جدا شد و فنجان‌ها را از چای داغ سیلانی پر کرد.
    امیلی نگاه از قوری گرفت و رو به جاناتان گفت:
    - فکر می‌کنم هر دومون بدونیم که چرا اینجا هستیم.
    جاناتان با لبخند کوچکی - فنجانی به سمتش نزدیک شد - فنجان را در هوا گرفت و کمی نوشید.
    - پیشگویی قدیمی، پیشگویی نور ماه!
    امیلی فنجان را در هوا گرفت و بر روی میز رو به رویش قرار داد.
    - قبل از این، چیزی که خیلی برام مهمتره، اینه که نفر سوم اون پیشگویی یا همون شاهدخت، چرا پیش توست؟
    جاناتان فنجان را در زیر فنجانی قرار داد و با ملایمت گفت:
    - نکته‌ی خیلی مهمی رو در نظر نگرفتی، این پیشگویی مربوط به الان نیست؛ بیشتر از صد و پنجاه ساله که پیشگویی شده، قبل از فرار من به دنیای غبار. من بعد از اینکه دوباره این پیشگویی رو دریافت کردم، به دنبال شما دو نفر گشتم. تقریبا از بدو ورودم به دنیای غبار, من دروازه‌های باز شده رو بررسی می‌کنم.
    امیلی خلائی در حرف جاناتان احساس کرد.
    - چطور؟
    جاناتان کمی دیگر از چای نوشید و نگاهش را از افراد گذراند که هنوز لب به چای‌ها نزده بودند.
    - مطمئن باشین سمی نیست!
    سپس به امیلی نگریست و با لحن آرامی پرسید:
    - چی چطور؟
    - تو چطور متوجه می‌شدی که کجا دروازه ایجاد شده؟
    جاناتان فنجان را بر روی میز گذاشت و انگشتان کشیده‌اش را در هم قفل کرد.
    - چیزی در مورد راهنما شنیدی؟
    امیلی دست در جیب مخفی کرد و راهنمای طلایی را بیرون آورد.
    - این؟
    چشمان جاناتان برقی زد.
    - پس جفت دیگه‌اش دست توست.
    امیلی از درد شقیقه، کمی اخم کرد. امواج اطرافش از زمانی که وارد دنیای غبار شده بودند، او را تحـریـ*ک می‌کرد و روی حواسش تاثیر می‌‌گذاشت. پیتر به او گفته بود که این‌ها، امواج ابزارها و وسایل دنیای غبار است. در آن عمارت نیز به دلیل وجود سیستم‌های امنیتی زیاد، امواج شدید‌تر از نقاط دیگر احساس می‌شد.
    سعی کرد ذهنش را دوباره بر موضوع اصلی متمرکز کند.
    امیلی: فکر می‌کردم جفت دیگه‌اش رو تارتارین‌ها دزدیده اند.
    در همان لحظه، در طبقه‌ی بالا، ماریان به سمت الکس و الیزابت چرخید که بی‌صدا هرکدام گوشه‌ای بر روی صندلی و تخت نشسته بودند.
    ماریان نزدیک شد و گفت:
    - بچه‌ها، من هر جور که فکر می‌کنم و ماجراها رو کنار هم می‌‌چینم، هیچ چیز جور درنمیاد. نه آشنایی جان و نه پناه دادنش به ما. اون چرا باید به افراد تحت تعقیب پناه بده در صورتی که ممکنه به شهرت و تجارتش لطمه بزنه و حتی پای خودش هم توی این ماجرا کشیده بکشه؟ حتی اگه در ازای ما پول زیادی هم به جیب بزنه, باز شهرتش از بین میره.
    الکس به تایید سر تکان داد؛ ولی الیزابت همچنان در ترس و سکوت زانوانش را بغـ*ـل گرفته بود.
    ماریان با جدیت گفت:
    - الکس، فکر می‌کنم موندن ما اینجا، اصلا درست نیست. حس خوبی به این قضیه ندارم.
    الکس برخاست و مقابلش ایستاد.
    - ولی فعلا اینجا در امانیم.
    - از کجا معلوم الکس؟ شاید این یه نقشه باشه، برای گیر انداختن ما.
    - ولی جان نمی‌ذاره که ما از اینجا خارج بشیم.
    ماریان نگاهی به ساعت انداخت که هشت شب را نشان می‌داد.
    - ما نیازی به اجازه‌ی اون نداریم، امشب باید از این‌جا فرار کنیم. حداقل این‌که اگر کسی حمله کنه، ما می‌‌تونیم به جای دیگه‌ای بریم.
    الیزابت حالا با ترس به آن دو نگاه می‌کرد. الکس همان‌طور که به سمت در می‌رفت، گفت:
    - الیزابت وسایلت رو جمع کن، میرم آماده بشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    قبل از خروج، الکس برگشت و گفت:
    - این افراد جدید، جان هیچ وقت در مورد نزدیکانش حرف نمی‌زد. می‌تونی پنهانی بری و به حرف‌هاشون گوش بدی؟
    ماریان: باشه.
    الکس: خیلی مراقب باش. من الیزابت رو برای رفتن آماده می‌کنم.
    نگاه کوتاهی به الیزابت انداخت و گفت:
    - شوک زده‌ست.
    از اتاق خارج شد و به سمت اتاق اقامتش رفت. ماریان سرتاسر راهروی نیمه تاریک را از نظر گذراند و با قلبی مملؤ از استرس، سعی کرد تا با کمترین صدا به سمت نرده‌های راه پله برود.
    در زیر سایه‌ی مجسمه‌ی بزرگ گچی، با کمری خمیده، خود را به سایه کشاند و کاملا در تاریکی مخفی شد. سرش را با احتیاط نزدیک‌تر برد و نگاه لرزانش را به سختی به سالن پایین داد. ارتفاع سه متری و نرده‌ها، مانع از آن می‌شد تا به خوبی افراد را ببیند. از تلاش دست کشید و سعی کرد تا تنها به گفتگوها گوش دهد. صدای بم جان را تشخیص داد.
    - واقعا برای اون‌ها متاسفم که نتونستن به خوبی ازش محافظت کنن... پاپوس.
    صدای تق ضعیفی آمد و ماریان نفهمید که چه شد. فقط صدای دختر جوانی گفت:
    - درست همون شکل، همون اندازه؛ انگار که یکی هستن.
    جاناتان که راهنما را با جادو در دستش حاضر کرده بود، به دست امیلی داد و گفت:
    - با کمک این، مکانت رو ردیابی کردم و بعد از این‌که راهنما محلی در دنیای غبار رو نشون داد, فهمیدم که زمان دیدن تو نزدیکه.
    امیلی بعد از نگاه دقیق، راهنما را دوباره به جاناتان برگرداند و جاناتان زمزمه کرد:
    - کامولاگ.
    راهنما دوباره به محفظه‌اش, در اتاق مطالعه برگردانده شد و دست جاناتان خالی ماند.
    امیلی با دست دوباره شقیقه‌اش را فشرد و گفت:
    - این سردردها, واقعا عذاب‌آوره. من نمی‌دونم تو این سال‌ها چطور بین این امواج دووم آوردی جاناتان.
    سوفی فنجان خالی‌اش را روی میز قرار داد و با گیجی پرسید:
    - کدوم امواج؟
    پیتر: چیزی نیست سوفی. امواج وسیله‌های این دنیاست.
    در بالای سرشان، ماریان با گنگی به حرف‌ها گوش می‌داد.
    پیتر ادامه داد:
    - برای ما سه نفر...
    و با دست به خودش، امیلی و جاناتان اشاره کرد و جمله‌اش را تمام کرد:
    - مشکل درست می‌کنه، شما راحت باشین!
    جاناتان: سخته؛ ولی مجبورم تحمل کنم, البته فکر می‌کنم تاثیرش روی تو بیشتر باشه امیلی. زمان زیادی از تبدیلت نمی‌گذره.
    و نگاهی دقیق‌تر به امیلی انداخت.
    - زهری که توی خونت مخلوط شده، تازه‌ست.
    مردمک چشمان ماریان کمی گشاد‌تر شد. کمی بیشتر سرش را نزدیک کرد، شاید اشتباه شنیده بود.
    امیلی کمی در جایش جابه‌جا شد و گفت:
    - از این حرف‌ها که بگذریم، مسئله‌ی مهم هنوز مونده؛ اون دختر رو چطور پیدا کردی؟ فکر نمی‌کنم به زمانی رسیده باشه که کاخ اون رو فرابخونه.
    جاناتان: زمانش هنوز نرسیده، درسته؛ یک سال هنوز مونده تا به وریردین منتقل بشه... ولی نشونه‌ی اون ظاهر شده.
    ادوین: شما چطور متوجه شدین؟
    جاناتان: طلسم‌های قدیمی و زیادی هست که من بیشتر عمرم رو صرف یادگرفتنشون کردم. با کمک یکی از همین‌ها تونستم امواج قدرتش رو دریافت کنم، البته چون قبل‌تر از اون، پیشگویی رو دوباره دریافت کرده بودم، مطمئن شدم که خودشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    حس دلهره، ترس و نگرانی شدیدی در وجود ماریان منتشر می‌شد و ندایی در درونش زمزمه می‌کرد که آن‌ها در مورد او صحبت می‌کنند، هر چند که از بیشتر حرف‌های آنها سر درنمی‌‌آورد.
    امیلی، ما وقت زیادی نداریم جاناتان، داریان تقریبا با همه‌ی سرزمین‌های همسایه پیمان اتحاد بسته.
    پیتر: البته با زور، بیشتر اون‌ها از ترس نابودی با داریان هم پیمان شدن.
    جاناتان: ولی ماریان هنوز نمی...
    امیلی: ما باید زودتر برگردیم وگرنه اون‌ها همه‌مون رو می‌کشن, باید زودتر با ماریان برگردیم.
    ماریان با دهان خشک شده، به عقب چرخید و بی‌صدا به سمت اتاق رفت. بعد از بستن در، الکس نگاهی به چهره‌ی عرق کرده‌ی ماریان انداخت و گفت:
    - خب؟ چی فهمیدی؟
    ماریان به سمت وسایلش رفت و ضروریات را درون کوله پشتی انداخت.
    - باید همین امشب از اینجا بریم، احتمالا اگه تا امشب ما رو گیر نندازن، کله گنده‌شون اون‌ها رو می‌کشه.
    الیزابت با ترس چشمانش را بست و به صندلی تکیه زد. ماریان به ساعت نگاه کرد و گفت:
    - ساعت دو نیمه شب، از اینجا فرار می‌کنیم. جان عادت داره دوازده بخوابه.
    و ندایی درونش گفت:
    " اسم واقعیش جاناتانن!"
    ***
    الکس در را بازتر کرد تا الیزابت و ماریان از اتاق خارج شوند. کوله پشتی را بر شانه انداخت و پشت سر آن دو، بی‌صدا در راهرو جلو رفت. نگاهی به اطراف انداخت. محیط خانه، جز نور ماه که از پنجره‌ها به داخل می‌تابید و نور آباژوری که در کورترین نقطه‌ی خانه قرار گرفته بود، روشنایی دیگری نداشت.
    دست الیزابت در دست ماریان چنگ شده و خیس از عرق بود. ماریان با احتیاط از آخرین پله پایین رفت و نفس حبس شده‌اش را بی‌صدا و لرزان خارج کرد. دانه‌های عرق از گردن تا به تیره‌ی کمرش می‌لغزیدند و موهای پشت گردنش از ترس سیخ شده بود.
    با احتیاط به سمت راهروی خروجی رفتند. در چند قدمی ابتدای راهرو، صدای خرد شدن چیزی، در جا میخکوبشان کرد. هر سه به سمت راست سالن که منبع صدا بود، چرخیدند ولی هیچ چیز و هیچ کسی آنجا نبود.
    ماریان به سمت در چرخید که با دیدن هیکل فردی در تاریکی، جیغ خفه‌ای کشید. الیزابت از ترس به بازوی ماریان چنگ زد و الکس قدمی جلوتر از آن دو ایستاد.
    ناشناس، قدمی جلوتر آمد و چهره‌اش, در روشنایی اندک قابل دیدن شد. ماریان نگاه ترسانش را از چشمان درخشان دختر مقابل گرفت و گفت:
    - تو کی هستی؟
    دختر دست به سـ*ـینه ایستاد و با اخم کوچکی گفت:
    - مثل اینکه دوست‌های جدیدمون می‌خواستن شبگردی کنن!
    الکس قبل از عکس العمل دختر مقابل، به سرعت مجسمه‌ی برنزی اسب را برداشت و با قدرت به سر او کوبید.
    چند لحظه هر سه از شوک آن حرکت خیره مانده بودند که الیزابت، با صدای لرزان گفت:
    - او... اون... مرد... مرده؟
    الکس با ترس، مجسمه‌ی خونین را به زمین انداخت و به خون سرخ رنگ که به آرامی در اطراف سر دختر گسترش می‌یافت، خیره شد. ماریان با ترس زمزمه کرد:
    - تو چه غلطی کردی الکس؟ لعنت به تو!
    با دلهره خم شد و انگشتانش را بر گردن دختر گذاشت. سردی پوست و نداشتن نبض، ترسش را دوچندان کرد.
    برخاست و دست الیزابت را گرفت.
    - اون مرده! حالا پلیس برای دستگیری ما دلیل موجه داره. بهتره قبل از خبردار شدن بقیه، از این‌جا بریم.
    با سرعت به سمت در خروجی دویدند و خارج شدند. چند ثانیه بعد، امیلی تکانی خورد و چشمانش را باز کرد. سر خونینش را بلند کرد و دستش را به قسمت دردناک پشت سر گذاشت که ترمیم شده و حالا, موهایش از خون به هم چسبیده بودند.
    دستی دور سر چرخاند و زمزمه کرد:
    - کلینال.
    خون از موهایش زدوده شد و به تمیزی قبل بازگشت.
    با خشم برخاست, به سمت در رفت و گفت:
    - اون پسر رو خودم می‌کشم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    ***
    الکس درحالی‌که با آخرین توان می‌‌دوید و نفس نفس می‌زد، به عقب نگاهی کرد و بلافاصله، سیاهی متحرکی دید که با بالاترین سرعت به سمتشان آمد.
    امیلی در یک متری مقابلشان ایستاد و با خشم نگاهشان کرد.
    ماریان و الیزابت با دیدن او از ترس صیحه‌ای کشیدند و به سختی متوقف شدند. الکس با چشمان گشاد شده از حیرت و ترس، گفت:
    - چطوری؟ تو... تو مرده بودی!
    ماریان: امکان نداره... این امکان نداره!
    الیزابت از ترس بیهوش شد و همان لحظه، امیلی گوی نارنجی رنگ را به سمت الکس نشانه گرفت. با برخورد افسون با الکس، او نیز بیهوش شد و در کنار الیزابت افتاد.
    ماریان با ترس قدمی عقب رفت و به دستان امیلی نگریست که گوی نورانی از آن خارج شده بود.
    امیلی: خب خب! فکر کنم امشب از این همه چیزاهیی که دیدی و خواهی دید خوابت نبره!
    بلافاصله دستش را به سمت الکس و الیزابت گرفت و گوی سفید رنگ خارج شده,آن دو را در بر گرفت. با دست راست به یقه‌ی ماریان چنگ زد و او را با کوچکترین انرژی بلند کرد و به سمت در باز خانه برگشت. بدن‌های بیهوش الکس و الیزابت به محض حرکت امیلی، از زمین فاصله گرفتند و شناور در هوا، در پشت سرش روان شدند. صدای جیغ زدن‌ها و تقلاهای ماریان در محوطه می‌پیچید و در گوش امیلی زنگ می‌زد.
    امیلی وارد خانه شد و با حرکت کوچکی، چراغ‌های سالن را روشن کرد. با بسته شدن در، جاناتان و پیتر وارد سالن شدند و به صحنه‌ی مقابلشان نگاه کردند.
    جاناتان: این‌جا چه خبره؟
    پیتر به خون مقابل ورودی و مجسمه‌ی خونین نگاه کرد و گفت:
    - هی، کسی آسیب دیده؟
    امیلی با بشکنی، الکس و الیزابت را از بند جادو آزاد کرد و بدن‌هایشان بر روی مبل، به صورت نشسته پایین آمد. ضربه‌ی وارد شده و مقدار خونی که از دست داده بود به علاوه‌ی جیغ‌های ماریان، اعصابش را به شدت تحـریـ*ک کرد؛ باید در اسرع وقت خون تازه دریافت می‌کرد.
    با اخم ماریان را بر مبل تکی نشاند و داد زد:
    - خواهش می‌کنم دو دقیقه ساکت شو!
    موی افتاده بر صورتش را کنار زد و در جواب پیتر و جاناتان گفت:
    - مثل اینکه این سه تا می‌‌خواستن فرار کنن که با من روبه‌رو شدن... واسه تجدید قوا... خب... می‌خواستم برم به محوطه‌ی اون بیرون شاید حیوونی چیزی... بگذریم! این سه نفر رو موقع فرار دیدم که اون احمق با مجسمه کوبید تو سرم!
    و با دست به الکس اشاره کرد که در خواب خرخر می‌کرد.
    ماریان با ترس نگاهی به آن سه نفر انداخت و اشک‌هایش جاری شد.
    - ما واقعا چیزی نمی‌دونیم, از هیچی خبر نداریم، قسم می‌خورم! ما اصلا نمی‌دونیم شما کی هستین. خواهش می‌کنم با ما کاری نداشته باشین.
    امیلی با استفهام ابرویی بالا داد و گفت:
    - اتفاقا تو توی مرکز این جریانی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    نگاهی به جاناتان انداخت و ادامه داد:
    - من هیچی نمی‌دونم, من اصلا از کارهای کمپانی اطلاعی ندارم. باور کنید... خواهش می‌کنم مادرم رو آزاد کنین... التماس‌تون می‌کنم... اون چیزی نمی‌دونه... ولش کنید.
    و آخرین کلمات جمله‌اش در گریه نامفهوم شد. پیتر با گنگی به جاناتان نگاه کرد و گفت:
    - آم, ببینم... اون در مورد چی حرف می‌زنه؟
    ماریان هق هق کرد و گفت:
    - باشه، باشه... من اون چیز رو بهتون میدم، فقط مادر و دوستانم رو آزاد کنید... بهشون کاری نداشته باشین درعوض منم اون چیزی که می‌خواین رو بهتون میدم.
    جاناتان: کدوم چیز؟!
    ماریان به تک تک سه نفر نگاهی انداخت و گفت:
    - همون اطلاعاتی که دنبالشین.
    امیلی به دسته‌ی مبلی تکیه داد و یک پایش را به میز تکیه زد.
    - ببین. ..گریه نکن... درمورد چی حرف می‌زنی؟ کدوم اطلاعات؟
    ماریان با گنگی نگاهی کرد و گفت:
    - مگه شما اون گروه مافیای لعنتی نیستین؟
    امیلی: البته که نه! مافیا دیگه چه کوفتیه؟!
    گریه‌ی ماریان بند آمد و با تعجب گفت:
    - پس شما کی هستین؟
    جاناتان با طمأنینه دستانش را درهم قفل کرد و گفت:
    - بچه‌ها... اون ترسیده. بهتره بعد از آروم‌تر شدنش براش توضیح بدیم.
    سپس در غیب، لیوانی محتوی چای دارچین گرم حاضر کرد و در مقابل چشمان بهت زده‌ی ماریان، آن را به دستش داد و با مهربانی گفت:
    - این رو بخور، آرومت می‌کنه.
    در برابر تردید ماریان، خودش آن را در دستانش یخ بسته و لرزانش گذاشت و گفت:
    - هی، مطمئن باش ما جز اون مافیا نیستیم... ما قراره بهت کمک کنیم ماریان.
    ماریان لیوان را پس زد و بعد، درحالیکه چیزی یادش آمده بود گفت:
    - اون... اون...
    و به امیلی اشاره کرد و ادامه داد:
    - اون مرده بود، من قسم می‌خورم که اون مرده بود و بعد زنده شد. من به هیچ کدوم‌تون اعتماد ندارم.
    امیلی با آرامش و لبخند کوچک گفت:
    - خب، با این توضیحاتی که از دزدیده شدن مادرت دادی، مطمئن شدم ماریانی. میشه بگی اسم مادرت چیه؟
    ماریان: برای چی باید به شماها جواب بدم؟
    پیتر بر روی صندلی مقابل ماریان نشست و گفت:
    - برای این‌که ما دوست تو هستیم نه دشمن, ما برای کمک به تو اینجاییم. هر چند، تو هم قراره به ما کمک کنی!
    ماریان: اون‌وقت اگه نخوام قیافه‌ی همه‌تون رو ببینم؟!
    جاناتان: اون‌وقت دیگه نمی‌تونی مادرت و یا حتی دوستانت رو نجات بدی؛ ولی ما می‌‌تونیم بهت کمک کنیم به شرطی که تو هم بهمون اعتماد کنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    ماریان آب دهانش را فرو داد و به تک تک آنها نگاه کرد. سپس آهسته گفت:
    - ویکتوریا.
    امیلی با اشتیاق در مبل کنار ماریان نشست و گفت:
    - و مادرت چند سالشه؟
    - سی و پنج... این سوال‌ها برای چیه؟
    امیلی رو به دو فرد دیگر گفت:
    - پس ماریان نوه‌ی ویکتوریاست.
    ماریان: نه، گفتم مادرم ویکتوریاست.
    امیلی: چیزی در مورد مادرِ مادرت می‌دونی؟ این‌که اون کی بوده یا کجا زندگی می‌کرده؟
    ماریان: البته که می‌دونم، اون مادربزرگم بوده! سه سال هم از مرگش می‌گذره. فقط می‌‌دونم اون یه مادر مجرد1 بوده، همین.
    جاناتان: ولی ما می‌دونیم که اون یه مادر مجرد نبوده و همسرش کیه.
    ماریان با تعجب و اشتیاق به او نگاه کرد.
    1. مادر مجرد، لقبی برای زنانی که همسر نداشته و از راه نا.مش.روع باردار شده‌اند.
    جاناتان: خب، پس داریم می‌ریم سر اصل مطلب ماریان...
    در کنارش نشست و ادامه داد:
    - این رو باور داری که در سلامت عقل هستی؟
    پیتر: بس کن جان!
    جاناتان: اون هیچی نمی‌دونه پیتر، باید خودش مطمئن بشه!
    ماریان با طعنه گفت:
    - اگه زنده شدن این دختر و ظاهر شدن این فنجون لعنتی رو نادیده بگیریم، آره!
    جاناتان: پس خوب به حرف‌هامون گوش کن. تو به جادو اعتقاد داری؟
    ماریان پوزخندی زد.
    - داری چرند میگی!
    امیلی رو به جان کرد و گفت:
    - جان، خیلی سریع پیش رفتی! خودم توضیح میدم.
    سپس دست ماریان را به نرمی گرفت و گفت:
    - چند سالته ماریان؟
    - نوزده.
    - هیچ وقت شده تو سال‌هایی که مادربزرگت زنده بود، رفتار عجیبی ازش ببینی؟ منظورم کارهای غیر عادی و عجیب؟
    - بس کنین، شما دارین می‌گین مادربزرگم دیوانه بوده؟
    امیلی: نه ماریان، دیوانه نه؛ ولی بعضی وقت‌ها اتفاقات عجیب در حضور مادربزرگت رخ نداده که فکر کنی به خاطر اونه؟
    ماریان با لحنی که کمی عصبی و تهدیدآمیز بود، پاسخ داد:
    - احساس می‌کنم داری بهش توهین می‌کنی.
    - باشه باشه! سوالم رو عوض می‌کنم! شده تا حالا خودت، اتفاق عجیب و غریبی ببینی که اطرافت رخ میدن و دلیلی براش پیدا نکنی...
    و بلافاصله اضافه کرد:
    - جز زنده شدن من و این فنجون؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا