***
چهل دقیقهی قبل - عمارت اسکات
در سالن نسبتا کوچک غذاخوری، در یک سمت میز دوازده نفره نشسته بودند و در سکوت، شام را صرف میکردند. ماریان میتوانست احساس کند که جان، هرازچندگاهی به او نگاهی میاندازد و همین باعث آشفتگی نامحسوس در الیزابت شده بود. الکس نیز بیحرف مشغول خوردن بود که در آشپزخانه باز شد و هر چهار نفر به محافظ شخصی جان نگاه کردند.
- قربان، تعدادی غریبه وارد عمارت شدن.
جان اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و از جا برخاست. رو به بچهها نگاه کرد و گفت:
- سریع دنبالم بیاین.
الیزابت آب دهانش را با صدا فرو داد و دست سردش را به دور دست ماریان حلقه کرد، همانطور که از آشپزخانه خارج میشدند، با ترس زمزمه کرد:
- پیدامون کردن, اونها پیدامون کردن!
ماریان با اعصاب متشنج، دستش آزاد راستش را در جیب فرو برد و انگشتانش دور اسلحهی سرد پیچید. از روزی که به عمارت اسکات آمده بودند، آن اسلحه همیشه همراهش بود، همانند الکس که او نیز به پناه دادن جان به آنها، شک داشت.
هر چهار نفر وارد آسانسور داخلی خانه شدند و محافظ نیز مقابلشان ایستاد.
ثانیههای بعد، در طبقهی سوم بودند. در مقابل راه پلهی باریک و تاریکی متوقف شدند و جان، رو به بچهها گفت:
- این پلهها رو دنبال کنین، انتهای این راهرو یه در کوچیکه، توی اون اتاق مخفی بشین.
الکس تعارف را کنار زد و گفت:
- ما چرا باید به تو اعتماد کنیم؟
جان نگاهی پدرانه به او انداخت و گفت:
- چون من نمیخوام که آسیبی بهتون برسه.
الکس چند ثانیه با اخم نگاه کرد و در نهایت، با اخم دست الیزابت که دست ماریان را همچنان محکم میفشرد، کشید و به سمت پلکان رو به بالا رفتند.
جان با ناپدید شدن آنها در تاریکی راه پله، به سمت آسانسور بازگشت.
الکس، دست سرد الیزابت را کمی فشار داد و گفت:
- نگران نباش لیزا.
الیزابت بلافاصله گفت:
- من میترسم، چطور به اون راحتی تونستی بهش اعتماد کنی؟
ماریان به جای الکس جواب داد:
- الیزابت چارهی دیگهای نیست، جان فعلا تنها کسیه که داریم، این آخرین امیدمونه.
الیزابت: ولی اگه ما رو تحویل بده چی؟ میدونین که اون یه تاجره! کدوم تاجری از پول بدش میاد؟!
الکس دندانهایش را بر هم فشرد و با حرص گفت:
- اینقدر منفی حرف نزن!
همان لحظه، دست آزادش که برای احتیاط مقابل خود نگه داشته بود، به چیزی خورد و صدای ضربه به چوب ایجاد کرد.
الکس: همینه!
دستش را به کناره تکان داد و بالاخره سردی دستگیره را حس کرد. آن را پایین کشید و در را به جلو هل داد، بلافاصله نور کمرنگی از سرخی غروب خورشید، به چشمشان رسید و اتاقک کوچک و خاک گرفته را پیش چشمانشان واضح کرد.
چهل دقیقهی قبل - عمارت اسکات
در سالن نسبتا کوچک غذاخوری، در یک سمت میز دوازده نفره نشسته بودند و در سکوت، شام را صرف میکردند. ماریان میتوانست احساس کند که جان، هرازچندگاهی به او نگاهی میاندازد و همین باعث آشفتگی نامحسوس در الیزابت شده بود. الکس نیز بیحرف مشغول خوردن بود که در آشپزخانه باز شد و هر چهار نفر به محافظ شخصی جان نگاه کردند.
- قربان، تعدادی غریبه وارد عمارت شدن.
جان اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و از جا برخاست. رو به بچهها نگاه کرد و گفت:
- سریع دنبالم بیاین.
الیزابت آب دهانش را با صدا فرو داد و دست سردش را به دور دست ماریان حلقه کرد، همانطور که از آشپزخانه خارج میشدند، با ترس زمزمه کرد:
- پیدامون کردن, اونها پیدامون کردن!
ماریان با اعصاب متشنج، دستش آزاد راستش را در جیب فرو برد و انگشتانش دور اسلحهی سرد پیچید. از روزی که به عمارت اسکات آمده بودند، آن اسلحه همیشه همراهش بود، همانند الکس که او نیز به پناه دادن جان به آنها، شک داشت.
هر چهار نفر وارد آسانسور داخلی خانه شدند و محافظ نیز مقابلشان ایستاد.
ثانیههای بعد، در طبقهی سوم بودند. در مقابل راه پلهی باریک و تاریکی متوقف شدند و جان، رو به بچهها گفت:
- این پلهها رو دنبال کنین، انتهای این راهرو یه در کوچیکه، توی اون اتاق مخفی بشین.
الکس تعارف را کنار زد و گفت:
- ما چرا باید به تو اعتماد کنیم؟
جان نگاهی پدرانه به او انداخت و گفت:
- چون من نمیخوام که آسیبی بهتون برسه.
الکس چند ثانیه با اخم نگاه کرد و در نهایت، با اخم دست الیزابت که دست ماریان را همچنان محکم میفشرد، کشید و به سمت پلکان رو به بالا رفتند.
جان با ناپدید شدن آنها در تاریکی راه پله، به سمت آسانسور بازگشت.
الکس، دست سرد الیزابت را کمی فشار داد و گفت:
- نگران نباش لیزا.
الیزابت بلافاصله گفت:
- من میترسم، چطور به اون راحتی تونستی بهش اعتماد کنی؟
ماریان به جای الکس جواب داد:
- الیزابت چارهی دیگهای نیست، جان فعلا تنها کسیه که داریم، این آخرین امیدمونه.
الیزابت: ولی اگه ما رو تحویل بده چی؟ میدونین که اون یه تاجره! کدوم تاجری از پول بدش میاد؟!
الکس دندانهایش را بر هم فشرد و با حرص گفت:
- اینقدر منفی حرف نزن!
همان لحظه، دست آزادش که برای احتیاط مقابل خود نگه داشته بود، به چیزی خورد و صدای ضربه به چوب ایجاد کرد.
الکس: همینه!
دستش را به کناره تکان داد و بالاخره سردی دستگیره را حس کرد. آن را پایین کشید و در را به جلو هل داد، بلافاصله نور کمرنگی از سرخی غروب خورشید، به چشمشان رسید و اتاقک کوچک و خاک گرفته را پیش چشمانشان واضح کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: