کامل شده رمان سلحشور (دروازه ی زندگی، دروازه ی مرگ) | *نونا بانو* کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت یا شخصیت ها را دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    76
وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    دستانش را در جیب ژاکت پرزدار صورتی فرو برد و بخار گرم دهانش را در هوای برفی رها کرد. دندانهایش از سرما بهم میخورد و ذهنش درگیر حوادث بود. تا آن روز فکر میکرد که چند حمله ی ساده رخ داده و اف بی آی به زودی حمله کنندگان را دستیر میکند ولی با اعتراض اعضای مافیای شهر، فهمید که ماجرا خیلی عمیق تر از آن چیزی است که تصور میکرد.
    نگاهی به الکس و جردن از پشت پنجره انداخت که در آن سوی باغ عمارت، درون ساختمان جداگانه ای که برای جردن در نظر گرفته شده بود، در حال گفتگو بودند. ماریان چند تقه به در زد و در چوبی سرخ رنگ باز شد. ماریان لبخندی به جردن زد و با تعارف او داخل شد. لرزی کرد و گفت:
    -وای هوا چقدر سرده!
    نگاهش را به الکس داد که با اسلحه ی جردن ور میرفت. با ابروی بالا رفته گفت:
    -فکر نمیکنی اون زیادی واقعیه؟!!
    الکس شانه ای بالا داد و بیشتر به زوایای کلت نگاه کرد.
    -من میرم براتون قهوه بیارم بچه ها.
    ماریان سری برای جردن تکان داد و آرنج هایش را به زانوانش تکیه داد. کف دستانش را به هم مالید و گفت:
    -الکس، چیزی هست که مامانم گفت بهت بگم.
    الکس با نگرانی به ماریان نگاه کرد. ماریان نمی دانست به پسر مقابلش که تنها نوزده سال داشت چه بگوید.
    -خبر جدیدی از مادر و پدرم رسیده؟
    ماریان آب دهانش را فرو داد و با مطمئن ترین لحنی که می توانست گفت:
    -نه نه... اونها حالشون خوبه، موضوع چیز دیگه س.
    کاملا به سمتش چرخید و گفت:
    -ببین... این گروه ناشناس از طرف هر کی که هست کمپانی ما رو هدف گرفته. مامان فکر میکنه هدف های بعدیش بچه های رﺅسا باشن اگه بخوایم واقع بین باشیم همینطوره. باید یه مدت از اینجا دور بشیم. مامان داره مقدمات رفتنمون به انگلستان رو آماده میکنه. من..... هر طور که فکر کردم دیدم نمیتونم به الیزابت اینو بگم... بهتره خودت بهش بگی تا آماده بشه.
    چشمان آبی الکس نگران شده بود. ماریان دستی به بازوی عضلانی الکس گذاشت وگفت:
    -ما باید از اینجا بریم الکس، هیچ معلوم نیست قراره چه بلایی سرمون بیاد...... ما باید از اینجا بریم.
    -ولی مامان و بابا هنوز پیدا نشدن.
    -مامان من اینجا میمونه تا شرایط به وضع قبل برگرده.
    الکس چند لحظه در چشمان سبز ماریان خیره ماند و بعد سری به تایید تکان داد. همان لحظه جردن با سه لیوان بزرگ قهوه به آنها ملحق شد.

    ***

    امیلی عصبی از سردر کلافه کننده، پلکهایش را با دو انگشت فشار داد و با صدای بلندتر از عادی و با کمک جادو، رو به افراد داوطلب فریادی از بن وجود کشید:
    -این چه وضعشه؟!.... منظم تر!!!
    افراد با فریاد امیلی نظم گرفتند و مبارزه را ادامه دادند. امیلی نفسش را فوت کرد و به جمعیت ده نفره ی مقابلش نگاه کرد. ده نفری که نیک با وسواس زیاد از بین نهصد نفر گلچین کرده بود و شامل شش پسر و چهار دختر بودند. پیتر روی میز نشست و با خنده ی شیطنت آمیزی گفت:
    -حنجره ات سالمه؟!
    -تو رو خدا پیتر... سردرد داره کلافه ام میکنه، تو دیگه سربه سرم نذار لطفا!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا