کامل شده رمان سلحشور( بازگشت وارث) | *نونا جون* کاربر انجمن

وقایع این رمان رو دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*نونا بانو*

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/10
ارسالی ها
1,861
امتیاز واکنش
49,905
امتیاز
893
محل سکونت
پایتخت
فصل سی و نهم ( پناهگاه)

ضربه ای دیگر به سوئیفت زد و سوئیفت سریع تر تاخت. هنوز چند لحظه ای از بدرقه ی مهمانان نمی گذشت و خورشید میرفت تا به وسط آسمان برود. زمین پوشیده از برف بود و در بعضی قسمتها, یخ زده و براق به نظر می رسید... درختان عـریـان و ستم دیده از سوز سرد, کمرخود را خم کرده بودند و امیلی از بینشان عبور میکرد. آن روز هرطور که بود باید با جیکوب صحبت میکرد.
با دیدن سربالایی مسیر قلعه, نفس قاطعی کشید و افسار را در مشت فشرد. چند دقیقه بعد, سوئیفت در باغ قلعه رها شده بود و امیلی با سرعت و مکث های مداوم از بین جادوگرانی که برای ساعات کاری و تحصیل به قلعه آمده بودند عبور میکرد. حتی آنقدر سریع میرفت که تمام "روزخوش شاهزاده" های هر روزش را که با لبخند پاسخ میداد, بی جواب گذاشت.
امیلی با بی طاقتی ,جادوگر جوانی را با غذرخواهی کوتاه کنار زد و با ضرب, در اتاق جیکوب را گشود. جیکوب با ورود یکباره ی امیلی, سربلند کرد و از پشت عینک بدون قاب خود امیلی را برانداز کرد که اخمی عمیق در بین ابروانش ایجاد شده بود. امیلی در را بست و با قدمهای بلند خود را به میز جیکوب رساند. امیلی دستانش را به لبه ی میز گذاشت و خیره در چشمان روشن جیکوب, گفت:
-باید باهات حرف بزنم.
جیکوب, بی حرف عینک را از بینی برداشت و بر روی دسته ای از کاغذ پوستی های مقابلش گذاشت. دستش را به سمت در گرفت و زمزمه کرد:
-
دِفِن تیو.
موجی سبز رنگ حصار در چوبی را فرا گرفت و از بین رفت.
جیکوب به صندلی های گودرفته و نرم کنار اتاق اشاره کرد و گفت:
-بنشین.
سپس همراه امیلی به سمتشان رفت و پس از نشستن, فنجان امیلی را که نمیدانست چه وقت پدید آمد, پر از قهوه ی داغ کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    امیلی با بی قراری چشم از فنجان برداشت و کمی خود را جلو کشید.
    -نمیدونم از کجا شروع کنم. اونقدر اتفاق برام افتاده که احساس میکنم تا چند لحظه ی دیگه, قراره کشته بشم.
    جیکوب, با جدیت فنجانش را برداشت و با دقت به حرف های امیلی گوش سپرد.
    امیلی نفس عمیقی کشید و شروع کرد. تمام تصاویر به یکباره ای را که تا به آن روز دیده بود را برای جیکوب تعریف کرد و درنهایت , پیام اخطار داریان را بازگو کرد.
    جیکوب فنجان نیمه پرش را در هوا نگه داشت و شوک زده به امیلی خیره شد. سپس فنجان را بر روی میز گذاشت و با حیرت گفت:
    -داریان؟ تو الان چی گفتی؟
    امیلی کلافه, دستی به پیشانی مرطوبش کشید و گفت:
    -اولیور یه تله بوده. داریان میخواد تا تک تک ما
    هِروها رو از بین ببره. اولین هدفش من بودم... اون جنگ, قرار بود من کشته بشم ولی نشد. به علاوه, من اولیور رو کشتم. حالا اون خیلی عصبانیه. اون تهدید کرده...
    از جایش برخاست و به سمت پنجره رفت. نگاهش را به جنگل پایین قلعه انداخت و ادامه داد:
    -من میخوام کتی رو مخفی کنم.
    -نه... اول باید به این سوال توضیح بدی. چطور تونستی اولیور رو بکشی درحالیکه زبده ترین فرمانده هایی که فرستادم, نتونستن اونو از بین ببرن؟
    امیلی با اخم به سمت جیکوب برگشت که در چند قدمی اش ایستاده بود. امیلی شنلش را باز کرد و لبه ی یقه ی لباسش را از هم فاصله داد...
    -این زخم... این رو اولیور ایجاد کرد. وقتی منو زخمی کرد, خودش هم زخمی شد.
    جیکوب جلوتر آمد و باند را کنار زد. زخم را که کمی جوش خورده بود, بررسی کرد و زیر لب گفت:
    -نمیتونه این باشه...
    -چی نمیتونه؟
    جیکوب به نقره ی مذاب چشمان امیلی خیره شد و گفت:
    -این زخم... عادیه. شمشیرش طلسم نشده بود. تو مطمئنی که اون هم...
    -آره... پام هم آسیب دید و همون بلا سر اولیور هم اومد.
    جیکوب با اخم از امیلی دور شد و با جادو, کتاب قطور و خاک گرفته ای را از میان کتابخانه ی در مرز انفجارش بیرون کشید. سپس با سرعت مشغول ورق زدن شد و بعد از نیم ساعت گشتن, کتاب را محکم بست. به سمت امیلی برگشت و گفت:
    -تا به حال چنین موردی نبوده... مثل توانایی برترت که برای اولین بار در بین هروها نمود پیدا کرده....
    -ولی من دروغ نمیگم... کسی هم طلسم نکرد, من مطمئنم.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    جیکوب نفس عمیقی کشید و لحظه ای مکث کرد. سپس همانطور که به سمت قفسه ی کنار اتاق میرفت گفت:
    -یک راه میمونه....
    رویش را به سمت امیلی برگرداند درحالیکه خنجر نقره ای کوچکی را در دست گرفته بود. به امیلی نزدیک شد و با اطمینان همیشگی گفت:
    -اگه توانایی تو باعث شده تا اثر جراحات, بازگشت بخورن, این باید در مورد تمامی افراد صدق کنه. وگرنه معلوم میشه اون وسط, کسی شمشیر اولیور رو طلسم کرده...
    سپس خنجر را نزدیک کرد و گفت:
    -دستت...
    امیلی بی تعلل کف دست راستش را جلو گرفت. جیکوب نگاهی به چهره ی قاطع امیلی انداخت و بعد, شکافی کوچک در کف دست امیلی ایجاد کرد. همان لحظه, همرمان با جاری شدن خون, جیکوب کف دستش را بالا آورد. شکافی همانند آن, در کف دستش ایجاد شده بود و خون از آن بیرون میزد.
    امیلی با دهان نیمه باز و حیرت زده, به جیکوب خیره شد. جیکوب زیر لب گفت:
    -این حقیقت داره...
    سپس سرش را بلند کرد و گفت:
    -طلسمی در کار نبوده ....
    دستش را در هوا تکان داد و به سرعت, دو پارچه ی طویل سفید به دور دست خودش و امیلی پیچیده شد.
    جیکوب به سمت مبل ها رفت و در جای قبل نشست. امیلی با بی قراری مقابلش نشست و گفت:
    -خب... چه بلایی داره سرم میاد؟
    جیکوب چهره ی امیلی را با دقت بررسی کرد که امیلی را یاد نگاه های موشکافانه ی ادوارد انداخت.
    -تو... نیروی درونت اجازه نمیده تا صدمه ببینی. یه جور دفاع غیرارادی... مثل جادو... ولی طلسم نشدی... این در وجودت هست, مربوط میشه به توانایی برترت.
    جیکوب به جلو خم شد و آرنج هایش را به زانوانش تکیه داد.
    -این باعث میشه تا هر فردی که به تو آسیب فیزیکی میزنه, همون بلا سر خودش هم بیاد. در واقع تو رو ضد ضربه کرده! برای همین هم تونستی تا اولیور رو بکشی. اون فهمیده بود که اگه تورو بکشه, کشته میشه...
    -در هر صورت کشته شده...
    -ولی این فرق داره. امیلی... تو که با کسی دراین مورد حرف نزدی؟
    -نه... به هیچ کس.
    -بهتره دراین مورد به کسی چیزی نگی... حتی به مارگارت یا ادوارد. این توانایی میتونه باعث بشه تا هر کسی, نتونه تورو از بین ببره. این میتونه سلاح خوبی برای تو باشه در برابر داریان شاه و سایه ها. خب... حالا میریم سر موضوع پیشگویی ها... چیز نادریه ولی مشابه اون توی نسل های قبل وجود داشته... ولی خیلی قدیم... شاید دو یا سه نفر بودن که مثل تو توانایی دیدن اتفاقات آینده رو به صورت تصاویر گذرا داشتن....
    -ولی چرا یک دفعه؟ چرا نمیتونم هر زمانی رو که دلم بخواد پیشگویی کنم؟
    -این مربوط میشه به امواج حوادث و نیرویی که دارن. این قدرت در اختیار تو نیست, خود مختاره و برعکس, وجودت رو در اختیار داره. نمی تونی اونو از بین ببری... حتی نمیتونی کنترل کنی. بستگی به تفکراتت داره... معمولا اتفاقات بسیار بد و خطرآفرین رو زودتر نشون میده تا از فردی که در وجودش قرار داره, حفاظت بشه. حتی تو میتونی از این نیرو برای نجات افراد دیگر هم استفاده کنی...
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    امیلی نفس عمیقی کشید و نگاهی به باند پیچی دستش کرد.
    -ولی موضوع اصلی باقی مونده... من دنبال راهی هستم تا کتی رو از این دنیا خارج کنم. آخرین پیشگویی نشون داد که کاخ آتش گرفته. من میخوام تا رسیدن اون زمان, کتی به دنیای غبار برگرده.
    جیکوب به عقب تکیه داد و گفت:
    -ولی ما نمیدونیم که دروازه ها کجان...
    -ولی حتما نقشه ای وجود داره... علامت, یه نشانه....
    با یادآوری حرف الیوت, دستش را در یقه فرو برد و گردنبند را بیرون کشید. از دور گردنش باز کرد و به سمت جیکوب گرفت...
    -این گردنبند... الیوت میگفت که یکی از سه سنگ نشانه س. میگفت میتونه هر مسیری رو نشون بده...
    جیکوب سری تکان داد و در جایش جابه جا شد.
    -درسته... ولی تابه حال مثل اون رو نداشتم و ازش استفاده نکردم.
    -ولی این شاید بتونه جایی که دروازه وجود داره رو به ما نشون بده...
    -شاید!
    امیلی برخواست و سنگ را در مشت فشرد. چشمانش را بست و همانطور که به سنگ تمرکز کرده بود, زمزمه کرد:
    -دروازه ای به دنیای غبار به من نشون بده...
    چند لحظه گذشت و امیلی چشمانش را باز کرد. هیچ چیز... نور آبی رنگی وجود نداشت.
    امیلی با تعجب به سمت جیکوب برگشت و گفت:
    -ولی دیشب کار کرد! خود الیوت روش کار با این رو یاد داد... وقتی مسیر تالار تابستانی رو گفتم, نور آبی رنگی ازش بیرون اومد و مثل یه سیمی تا تالار تابستانی کشیده شد.
    جیکوب برخاست و گفت:
    -ولی امیلی این فرق داره... دروازه ها مخفی شدن... هیچ جادو و نیرویی نمیتونه اونها رو نشون بده, حتی سنگ نشانه!
    امیلی با امیدواری رو به جیکوب کرد...
    -تو... تو میتونی به دنیای غبار بری, همینطور اعضای اتحادیه جادوگران...
    جیکوب با نگاه غمگینش گفت:
    -ولی ما فقط میتونیم تا خودمون رو اونجا ظاهر کنیم. هیچ کسی رو نمی تونیم انتقال بدیم.
    -پس تارتارین ها چطور وارد دنیای غبار شدن و به ما حمله کردن؟
    -اونا به شخصه فرستاده نمیشن... داریان. اونا با کمک داریان میرن ولی ما هنوز نفهمیدیم چطور ولی حدس میزنم یکی از روش های جادوی سیاه باشه.
    -پس اگه اینطوره چرا داریان خودش به دنیای غبار نیومد؟
    -اون نمیتونه.... به دلیل وجود نیروهای شما. مادر طبیعت در وجود شماست. اون با هرچیزی که به شرافت, انسانیت و پاکی مرتبط باشه, مشکل داره.
    امیلی با تاکید گفت:
    -حتما یه راهی وجود داره... من باید کتی رو از اینجا خارج کنم و تنها جایی که امنه, دنیای غباره. من بالاخره یه راهی پیدا میکنم.
    سپس با عجله از اتاق بیرون رفت و جادوی گفتگوی محرمانه از در شکسته شد.

    ****

    با شمشیر ضربه ی محکمی به دفاع فرد مقابلش زد و با قدرت به دو شمشیر قائم بر هم فشار آورد. جیمز, عقب کشید و دوباره گارد گرفت. امیلی با دو دست, دسته ی شمشیر را فشرد و سرش را تکان داد تا قطرات عرق از صورتش کنار رود.
    -به چیز جدیدی رسیدی؟
    امیلی دوباره حمله کرد و همزمان که در برابر ضربه های پی در پی و سهمگین جیمز مقابله میکرد, گفت:
    -هنوز.... به هدف..... اصلی نرسیدم.... ولی............آه..... دارم نزدیک میشم.......... توی این سه هفته, تقریبا.....
    از زیر شمشیر جیمز که به سویش می شتافت, سر خورد و دوباره برخواست... نفسی گرفت و دوباره حمله کرد...
    -تقریبا تمام کتاب های کاخ و قلعه رو جستجو کردم. هفته ی پیش بالاخره به چیزی رسیدم که مطمئنم مسیر دروازه ها رو نشون میده ولی اون خراب شده. خیلی از قطعاتش شکست شدن و بعضی هاشون توی گوشه و کنار قلعه گم شده. اونو توی کتابخانه متروکه قلعه پیدا کردم... به نظرم اگه بتونم اونو تعمیر و بازسازی کنم, میتونم یه دروازه پیدا کنم و کتی رو از اینجا ببرم.
    سپس ذهنش را به مرد میانسالی داد که به توصیه جیکوب, وظیفه تعمیر راهنما را برعهده گرفته بود.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    جیمز عاقبت,امیلی را مغلوب کرد و هر دو با نفس نفس و تن خیس از عرق, روی کف پوش چوبی سالن تمرینات نشستند. امیلی پاهایش را دراز کرد و نگاهش را به انواع وسیله های دفاعی آویخته به دیوار چوبی انداخت.
    جیمز نفسش را فوت کرد و گفت:
    -با کتی حرف زدی؟ حالا که تونستی اون وسیله رو پیدا کنی, بهتره کتی رو برای رفتن آماده کنی. خودتم خوب میدونی که کتی چقدر به ملکه وابسته شده.
    امیلی اخم خفیفی کرد و به خنجر زنگ زده ی گوشه ی سالن نگاه کرد. دندان هایش را کمی بر هم فشار داد و گفت:
    -راضیش میکنم با لیندا به دنیای غبار بره...
    -پس حداقل تا کریسمس صبر کن.
    امیلی با جدیت برگشت و خیره در چشمان سبز جیمز گفت:
    -ولی جیمز... من نمیدونم اون اتفاق قراره کی بیوفته. من باید هرچه زودتر کتی رو از اینجا ببرم. در ضمن... بستگی به این داره که اون وسیله هرچه زودتر بازسازی بشه.
    جیمز نفسش را کلافه فوت کرد و دستی در موهای خیسش کشید.
    امیلی چیزی نگفت و برخاست. شمشیرش را از زمین برداشت و از سالن بیرون رفت. سوز سرد, به یکباره تن مرطوبش را در بر گرفت. امیلی دستش را به بازوهایش کشید و زمزمه کرد:
    -
    فِرْنِسیز.
    حرارتی مطبوع وجودش را در بر گرفت و به سرعت خود را از میان توده های انبوه برف, به ساختمان کاخ رساند.
    الماس شنل را از حلقه ی قلابش خارج کرد و شنل را بر روی ساعد انداخت. سری به نشانه ی احترام به سمت پروفسور هادسن تکان داد و به سرعت به سمت دخمه های قلعه رفت. با احتیاط, نگاهی به اطرافش انداخت و بعد از مطمئن شدن از اینکه تنها است, از دیوار مخفی زیر زمین عبور کرد. به سرعت, با ورود به آن سوی دیوار, بوی نا و رطوبت و غذای فاسد شده یا چیزی شبیه آن, مثل همیشه شامه امیلی را پر کرد. امیلی غرولندی کرد و به سمت پله های رو به راهروهای عمیق تر رفت. حالا تقریبا ده ها متر با سطح زمین فاصله داشت و در نهایت, در مقابل در سنگی و سخت دخمه ی مورد نظرش توقف کرد. زیر لب, رمز عبور را گفت و دستش را به روی صورتک خمیری گذاشت. صورتک, "بفرمایید بانو" یی گفت و در برای امیلی باز شد.
    امیلی, با احتیاط, در میان تاریک و روشنای سردابه , راهش را از بین ستون های کاغذ و کتاب های قدیمی که در کنار هم چیده شده بودند و بعضی از آنها تا پنج متر بالاتر رفته و برخی دیگر در اثر ناهماهنگی سقوط کرده بودند, باز کرد. با مشقت, خود را به میز رنگ و رو رفته ی انتهای سردابه رساند. نگاهش را از کپه های نامنظم کاغذ روی میز و وسایل ناشناخته و عجیب فلزی کنار پایش گرفت و به فرد پشت میز خیره شد که از بالای ده ذره بین کوچک و بزرگ, نگاهش را به صفحه ای دایره ای شکل با چرخ دنده های و حلقه های متعدد انداخته بود و متوجه حضور امیلی نشده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت

    امیلی خیره به سر براق و تاس مرد روبه رویش, به اجبار سرفه ای کرد و مرد تکانی خورد. امیلی تابی به نگاهش داد و همانطور که بی هدف ,کتابخانه ی خاک گرفته ی دیوار مقابلش را نگاه میکرد گفت:
    -روز به خیر ادموند.
    مرد, با خستگی, کش و قوسی به کمرش داد و نگاه همیشه جستجو گرش را به امیلی انداخت. با تعجب, دست در جیب کرد و ساعت طلایی رنگش را که به اندازه ی یک کف دست بود, خارج کرد و نگاهی به آن انداخت.
    -اوه... ده دقیقه زودتر از همیشه اومدین!
    امیلی هوفی کرد و بی توجه به ادموند, کپه ی عظیم کاغذهای پوستی قسمتی را برداشت و در جای دیگر گذاشت. سپس بازگشت و بر روی مبل گود رفته ای که حالا نمایان شده بود, نشست و گفت:
    -من عجله دارم ادموند... چیز جدیدی پیدا نکردی؟
    ادموند, چشم های بسیار درشت و سیاه رنگش را مالش داد و همزمان که خمیازه می کشید, با صدای نسبتا زیرش جواب داد:
    -ام.... بل.... بل.... بله... بالاخره بعد از اینکه از خواب دیشبم زدم و به تحقیق درمورد بقیه قطعات پرداختم, تونستم با بدبختی, بعداز کلی رشوه دادن به مامور نگهبان و دردسرای زیادی که اصلا در نظر نگرفته بودین و واقعا....
    امیلی میان صحبت پرید و گفت:
    -نتیجه اش؟
    ادموند لحظه ای مات و متحیر به صورت امیلی نگاه کرد و بعد با کمی فکر کردن, جمله ی اصلی را گفت.
    -ام... بله... تونستم صفحه رو تکمیل کنم.
    برق شادی در چشمان امیلی درخشید و به سرعت برخاست.
    -خب؟
    ادموند با صورتی خواب آلود, همانطور که صفحه ی دایره ای شکل نسبتا بزرگ را درون محفظه ای شبیه قطب نما جاگذاری میکرد, گفت:
    -ولی کار نمیکنه!
    صدای امیلی, ادموند را از جا پراند و باعث شد تا مرد بیچاره و کوتاه قد, از صندلی به پایین بیوفتد.
    -چی گفتی؟!
    ادموند, به سختی از صندلی بالا آمد و مجددا روی آن نشست. چشم غره ای به امیلی رفت و راهنما را به سمت امیلی گرفت.
    -این رو تعمیر کردم. هیچ قطعه ای جا نمونده... ولی کار نمیکنه.
    -شاید طلسمی, جادویی, وردی...
    -اثر نکرد.
    امیلی نفس حبس شده اش را ناامیدانه خارج کرد. ادموند خمیازه ای طولانی کشید و درحالیکه اشک گوشه ی چشمش را می گرفت, گفت:
    -شاید راهی وجود داشته باشه تا کار کنه. این وسیله مسلما یه وسیله ی عادی نیست و قطعا, نیرویی باید باعث بشه تا کار کنه. طبق....
    سپس به سمت کتاب خاک گرفته و
    بازِ کنار دستش خم شد و همانطور که با انگشت حلقه ی جادویش, خطی را دنبال میکرد, ادامه داد:
    -.. ام... بله. طبق دست نوشته ای که اینجا وجود داره, این راهنما وقتی به کار بیوفته, میتونه چندین دروازه رو تشخیص بده ولی معمولا نزدیکترین رو نشون میده...این عقربه ها جهت جایی که دروازه باز شده و محدوده زمانی رو معین میکنن.
    امیلی به راهنمای بزرگ کف دستش که بیشتر شبیه قطب نما بود, خیره شد. عقربه ی یاقوت نشان باریکش در کنار چهار عقربه ی دیگر که به ترتیب, طولشان از عقربه ی اصلی کوتاه تر بودند, بر روی صفحه ی طلایی رنگ بی حرکت و ثابت قرار داشت و این ,حرص امیلی را بیشتر درمی آورد.
    ادموند به راهنما اشاره کرد و گفت:
    -بهتره نگهش دارین, ممکنه روزی روش کارش رو بفهمین.
    امیلی با حرص, راهنما را در جیب گذاشت, تشکر خصمانه ای از ادموند کرد و با صورت برافروخته, پس از اینکه شنلش را از روی مبل چنگ زد, از سردابه خارج شد.

    ....................................................
    دوستان...به آخرین فصل از این جلد رسیدیم.
    فصل آخر رو نیم ساعت دیگه خواهم گذاشت تا همه یه استراحتی هم بکنن:aiwan_light_biggrin:

    ممنون از همه تون.:wave1:
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    اینم فصل آخر...تقدیم به همه ی خوانندگان عزیز....
    ..........................................................

    فصل چهلم (کریسمس خونین)

    -کریسمس همه اتون مبارک!
    نگاهی به شاه ژوپیتر کرد که با لباس سرخ رنگ و کلاه منگوله دارش, غرور شاهانه اش را در شب کریسمس کنار گذاشته بود و کتی را روی پای خود نشانده بود. امیلی که در گیر و دار جنگ و شوخی با هفت فرد دیگر بود, لحظه ای به کتی خیره شد که از ته دل قهقهه میزد.
    آیدن از این فرصت استفاده کرد و در کسری از ثانیه, کپه ی عظیمی از برف تازه از ناکجاآباد ظاهر شد و بر سر امیلی فرود آمد. امیلی لحظه ای در شوک فرو رفت و بعد, برف ها به سرعت به کنار پرتاب شدند. امیلی با سر و روی خیس, به دنبال آیدن دوید که حالا در چنگ دیانا و فلوریا گیر افتاده بود.
    سالن اصلی را در شب کریسمس خالی کرده بودند و هشت جوان به همراه شارون و کتی مشغول تخلیه ی انرژی بودند.
    با صدای دنگ دنگ ظریفی, شارون و فلوریا دست از اذیت دیوید برداشتند و با چهره های سرخ از خنده, به سمت میز پادشاهان برگشتند. در فاصله ای که جوانها از وسط سالن کنار رفته بودند, میزهای همیشگی به همراه غذاهای رنگین و مخصوص حاضر شده بود و ملکه دنیرا (مادر فلوریا) با ضربه های قاشق به جام, حواس آنها را به خود معطوف کرد.
    ملکه با لبخند عمیقی, در میان صدای موسیقی و شعرخوانی مردم که صدایشان تا کاخ هم می رسید, بلند گفت:
    -بچه ها.... وقت شامه.
    جوانها یکی یکی و سلانه سلانه, به سمت میزها رفتند. امیلی دستی به موهای خیسش کشید و در لحظه ی آخر, گلوله ای برفی را در دست خود حاضر کرد و به سمت آیدن پرتاب کرد.
    در نهایت, با خنده و شوخی, بر سر میز نشستند. کتی دوان دوان خود را به شارون و امیلی رساند و در بینشان نشست. امیلی نگاهی به کتی کرد و هیچ نگفت, نمی خواست تا شب به آن شادی را به کام خود تلخ کند.
    نفسش عمیقی کشید تا برافروختگی اش کاسته شود. با خنده ای که از آغاز شب مهمان صورتش شده بود, جام بلورین را برداشت و همانطور که جرئه ی بزرگی را فرو میداد, نگاهش بر صندلی خالی برایان کشیده شد. اخم محوی کرد و آهسته به شارون گفت:
    -برایان یکدفعه کجا غیبش زد؟
    شارون با گیجی و لبخند عمیقش, نگاهی به صندلی خالی انداخت و گفت:
    -نمیدونم... تا نیم ساعت پیش که با ما بود...
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    با صدای ادوارد, سرش را تکان داد و به سمت میز بزرگ نگاه کرد. همه ی پادشاهان و ملکه با همان لبخند های همیشگی ولی اینبار کمی عمیق تر و در فضایی شادتر, به آنها نگاه میکردند.
    -کریسمس همه ی شما مبارک. بهتره دیگه به خوردن برسیم.... ام... آیدن... فکر کنم چیزی روی موهات داره راه میره.
    آیدن با شوک, دستش را به سرش گذاشت و بعد,کرم بزرگ ابریشمی را از روی موهایش جدا کرد. دیانا و رزالین چهره هایشان را جمع کردند و زیر لب ناسزا گفتند. دیوید از نگه داشتن خنده سرخ شده بود وجیمز از آن سوی میز, شیشکی برای آیدن در کرد که آیدن کرم به سمت جیمز که مسببش بود, پرتاب کرد. جیمز جاخالی داد و کرم مستقیما به میان برگهای سوزنی درخت کریسمس پرت شد.
    امیلی چشم از درخت بزرگ تزئین شده که یکی از پنج درخت سالن بود, گرفت و با میـ*ـل مشغول خوردن خوراک جگر شد.
    هنوز دقایقی از آغاز جشن و خوردن غذا نگذشته بود که درهای بزرگ سالن به سرعت باز شد و فرمانده ی نیروهای مرزی, با زره همیشه بر تنش به سرعت داخل شد. در مقابل نگاه های حیرت زده, به سمت میز پادشاهی شتافت و بر زمین زانو زد. شمشیر را به زمین قائم کرد و سرش را به تعظیم فرود آورد. سپس در حالیکه چهره اش سرخ و عرق کرده بود, نگاهش را به میز گرفت و گفت:
    -سرورم... مشکل خیلی بزرگی بوجود اومده... همین الان خبر رسیده که سایه ها به مرزهای شمالی و قبایل شمالی حمله کردن.
    چنگال از دست شارون رها شد و با صدای بدی به درون بشقاب افتاد.
    با شنیدن خبر و درک مفهوم آن, ولوله ای سالن را در بر گرفت و هشت نفر با شتاب خود را به راهروها رساندند. امیلی دست کتی را محکم گرفته بود و با شتاب از پله ها بالا میرفت.
    -امیلی... آروم تر....
    امیلی نفس نفس میزد از پیچ راهرو گذشت...
    -کتی عجله کن.... باید از کاخ برم.
    سپس وارد راهروی اتاقشان شد. امیلی در اتاق خود را با ضرب باز کرد و کتی را روی تخت نشاند. لیندا بلافاصله, با زره امیلی به اتاق وارد شد و آنها را به دست امیلی داد. سپس بدون حرف, با عجله کمک کرد تا امیلی لباس های خیسش را با لباسهای رزم عوض کند.
    امیلی موهای بافته شده اش را به زیر زره فرستاد و شمشیرش را برداشت. به سمت کتی رفت و در مقابلش زانو زد.... صورت کوچک و سفیدش را قاب گرفت و خیره در چشمان آبی رنگش گفت:
    -کتی... توی کاخ کنار ملکه و لیندا میمونی. هرگز... هرگز... هرگز از کنارشون دور نمیشی, فهمیدی؟
    کتی با چشمان ترسان خود به سرعت سرش را تکان داد و امیلی بـ..وسـ..ـه ای نرم و عمیق بر موهای کتی نشاند.
    -من خیلی زود برمیگردم و باهم برف بازی میکنیم. ها؟
    کاترین با بغض سرش را تکان داد ، امیلی برخواست و با نگاهی التماسی به لیندا گفت:
    -مراقبش باش.
    لیندا سری تکان داد و امیلی به سرعت در اتاق غیب شد.
    در کسری از ثانیه, در اصطبل کوچک ظاهر شد و افسار سوئیفت را دور دست تاباند. سوئیفت را از اصطبل خارج کرد و بی توجه به سنگینی زره چرمینی که پوشیده بود, به سرعت بر زین نشست, به سمت دروازه تاخت و از کاخ خارج شد. دیوار را دور زد و خود را به تشکل های سربازان که هفت اسب سوار به عنوان فرمانده هانشان در مقابلشان سوار بودند, رساند. با رسیدن دیانا از سوی دیگر, گروه عظیمی از حیوانات وحشی از جانب جنگل, به فرمان دیانا به آنها نزدیک شدند.
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    نیک نگاهش را از امیلی گرفت و رو به سربازان فریاد کشید:
    -دسته ی اول دنبال شاهزاده ها, خودتون رو زودتر میرسونید. دسته ی دوم کنار برنارد در کاخ بمونین و از کاخ محافظت کنین, دسته ی سوم همراهم بیاین.
    سپس اسبش را به حرکت در آورد و سربازانی قریب به پانصد نفر به دنبالش حرکت کردند. امیلی حتی به این هم فکر نکرد که چطور در کوتاه ترین زمان, لشکر هزار نفری در پشت دیوار های کاخ در برابرشان حاضر شده بود.
    امیلی به همراه شارون و بقیه, به سرعت به راه افتادند و از رودخانه گذشتند. امیلی با شتاب, افسار را به یال های سوئیفت می کوفت تا تند تر برود. خود را به جانب جیمز و آیدن در نوک پیکان سواران رساند و با سرعت به پیش رفت.
    تقریبا ساعاتی بود که در مسیر بودند و امیلی بی توجه به سرمای جانسوز و سرعت بسیار زیاد سوئیفت, می تاخت.
    در نهایت, شعله های آتش برخواسته از کلبه ها و درختان حاشیه جنگل, قلب امیلی را به تپش بیشتر وا داشت. آیدن و دیوید به همراه دیانا و فلوریا, با گروهی از سربازان و دسته ی حیوانات وحشی تحت امر نیروی دیانا-قدرت بانوی جنگل-, از آنها جدا شدند و به سمت قبایل دیگر تاختند. امیلی با سرعت به سمت جمعیت در حال نبرد رفت و تمام ذهنش, در پی یافتن الین بود.
    در گذشت دقایقی, امیلی به همراه جیمز , شارون و رزالین و سربازان گروهشان, در میان جنگجوها بودند و بوی خاکستر و شعله های آتش که از هر طرف کمانه میکرد, نوید جنگی بزرگ را میداد.
    امیلی با صورت دود زده و زخمی, شمشیرش را از گردن مهاجم سیاه پوش بیرون کشید و به میدان نبرد نگاه کرد. تا چشم کار میکرد, آتش و دود و خاکستر بود و افرادی که با تمام قدرت به یکدیگر حمله میکردند.
    امیلی با فریاد, گوی نورانی حامل پیام پشتیبانی بیشتر را به آسمان فرستاد و دوباره به میدان جنگ بازگشت.
    در هیاهوی نبرد, امیلی متوجه گروهی از سیاهپوشان شد که به میدان نبرد نزدیک می شدند. میدانی که حالا آخرین تارتارینش, با ضربه ی قدرتمند جیمز از پا درآمد.
    امیلی افسار را چرخاند و به همراه دیگر افراد, درحالیکه در میان جنازه های نقش بر زمین ایستاده بودند, به لشکر مقابلشان خیره شد که سوار بر اسب و به آرامی , به آنها نزدیک میشدند.
    نیروهای مهاجم, در ده متری مقابلشان توقف کردند و رزالین فریاد زد:
    -کار همتون ساخته س عوضیا....

    صدای بلند پوزخندی, اخم های امیلی را در هم فرو برد.
    سواری که در پیش همه قرار داشت, افسار را تکان داد و کمی جلوتر آمد. صدایش, در گوش همه طنین انداخت...
    -ولی اینبار فرق داره شاهزاده!... مرگ خیلی نزدیکتر به شماست!
    همزمان با اخطار پیام به سلول های مغزی امیلی, کلاه شنل فرد مهاجم کنار رفت.
    فریاد حیرت زده ی جیمز, نتوانست امیلی را از شوک بیرون آورد.
    -نه!
    امیلی با چشمان مسخ شده, با بدنی بی حرکت, به برایان خیره شد. او که حالا در جناح مقابل قرار داشت و با نگاه سوزنده اش, به امیلی خیره شده بود.
    -تعجب کردی عزیزم؟... پیش بینی کرده بودم.... بیچاره مادرم که از نقشه های من و پدرم خبر نداشت وگرنه انقدر به من سرکوفت تو رو نمیزد...
    پوزخندی زد و ادامه داد:
    -خیلی وقته مراقبتم... مراقب تک تکتون.... ولی امیلی نزدیکترین بود. برای همین به تو نزدیک شدم.... فکر کردی من عاشق دشمنم میشم؟... هرجا میرفتی, من دنبالت بودم.... حتی زمان هایی که تو از کلاس های رزم فرار می کردی. من از نیروی تو باخبر بودم... تو خطرناک ترین بودی و چه بهتر اگه من اول تو رو از میدون به در می کردم.
    لبخند بدجنسی زد و ادامه داد:
    -دروغ بود!... اینکه نیروی تو برای بار اوله که در بین هروها دیده شده... دروغه! خودت هم نمیدونی چه ویژگی داری... صد و پنجاه سال پیش, یک هرو مثل تو بدنیا اومد. هیچ کس از اون فرد خبر نداره چون توی اون زمان مردم از داشتن چنین نیروهایی وحشت داشتن و فکر میکردن که جادوی سیاهه. برای همین, اون به عنوان یک هرو زندگی نکرد و هیچ کس باخبر نشد. همون فرد باعث شد تا اربابم رو تا مرز نابودی پیش ببره; اما اون تبدیل شد. بعد از اینکه به خون آشام تبدیل شد, نیروش رو از دست داد و خودش رو توی یکی از دروازه ها انداخت, هیچ کس دیگه اونو ندیده. برای همین بود که اربـاب تورو هدف گرفته.... تو نباید زنده بمونی.
    نگاهش را به سه فرد دیگر انداخت و گفت:
    -خیلی متاسفم براتون... از اینکه حتی نتونستین آخرین جشن کریسمس عمرتون رو به خوبی برگزار کنین...
    سپس نگاه اهریمنی اش را به امیلی دوخت و گفت:
    -ولی فکر کنم دوستانم یه جشن عالی توی کاخ ترتیب داده باشن...

    به سرعت, نیرویی ناشناخته وجود امیلی را در بر گرفت و با فریاد, فرمان حمله را صادر کرد.
    ...................................................
    عاقا میدونم!خیلی بی رحمیه:aiwan_light_cray:...هر فحشی دوس دارین به این برایان بدین!
     
    آخرین ویرایش:

    *نونا بانو*

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/10
    ارسالی ها
    1,861
    امتیاز واکنش
    49,905
    امتیاز
    893
    محل سکونت
    پایتخت
    اینم پست آخر....:aiwan_light_cray:
    .....................................................

    به سرعت, جیمز و رزالین به سمت برایان تاختند ولی امیلی از میانه راه, افسار را چرخاند و به سرعت از صحنه ی نبرد دور شد. با بی رحمی, افسار را به سوئیفت میکوفت و اسب, با سرعتی مهار نشدنی به سمت کاخ می تازید.
    در هیاهوی باد و فریاد دو مهاجم پشت سرش, تنها یک چیز در گوشش زنگ میخورد....
    "پیشگویی..."
    امیلی با عصبانیتی مهار نشدنی و بی رحمی تمام, به عقب نگاه کرد و بلافاصله, دو سوار, بی جان از اسب به پایین افتادند. فریاد خشمگین و دردناکش در کوهستان جنگلی پیچید و احساس کرد که طعم شوری خون در حنجره اش است.
    با نزدیک شدن به دهکده, نور نارنجی رنگ شعله های سوزان, بار دیگر در برابر چشمان امیلی پدید آمد و فریاد مردمی که در میان جشن تلخشان, با آخرین توان از خانواده هایشان دفاع میکردند.
    امیلی در حین عبور, چند تارتارین را از میدان زندگی بیرون کرد و به سرعت به سمت کاخ شتافت.
    با برآمدن ساختمان کاخ که قسمت هایی از آن در حصار شعله ها بود, لحظه ای توقف کرد و با حیرت نگریست. چند لحظه گذشت تا مغزش فرمان حرکت دهد.
    امیلی در نزدیکی های دروازه ی باز و سربازان در حال جنگ, از سوئیفت پایین پرید, با عصبانیت غیر قابل کنترل و نیرویی مضاعف, به مهاجمان حمله کرد و نگاه حیرانش را به باغ انداخت... باغی که قسمت هایی از آن در آتش می سوخت و زمین غرق در گندآبه و خون بود.
    با قلبی کوبنده, به سمت در عظیمی که حالا شکسته شده بود, دوید و در حین عبور, شمشیرش را از گردن تارتارینی که به سمتش می دوید, عبور داد. پایش چندین بار بر خون های ریخته شده لغزید و با زانو بر زمین خورد ولی بدون اینکه اهمیت دهد, برخاست و راهش را ادامه داد.
    در هیاهوی جنگ و فریاد افراد, در حالیکه بازویش به شدت دریده شده بود, به سمت تالار تابستانی دوید.
    دستش را به سمت در بسته گرفت و در کسری از ثانیه, در منفجر شد.
    امیلی از سرعت خود کاست تا به در شعله ور برخورد نکند. سرفه ای کرد و از بین دود غلیظ, وارد تالار شد.
    نگاه جستجو گرش را به میان خرابی های فرو ریخته چرخاند و نگاه مرگ آورش, بر وسط تالار خیره ماند. نور سرخ رنگ, از بالای سه جسد میانه تالار بلند شد و با شتاب به سمت امیلی آمد.... صدای لیزا که از حاله ی سرخ رنگ شنیده میشد, ناقوس مرگ را در گوش امیلی به صدا درآورد.....

    -"این فقط تلافی کوچکی از جانب اربابم بود... منتظر انتقام پسرم باش... امیدوارم از جشن کریسمس لـ*ـذت ببری..........."
    شمشیر از دستش رها شد و با بهت, بر زمین سقوط کرد. زانوانش محکم با سنگهای شکسته و نامیزان کف تالار برخورد کرد و امیلی هیچ نفهمید. دستانش بی اراده می لرزید و توانایی حرکت نداشت... نمی توانست باور کند و چشم از صحنه ی مقابلش بردارد.
    جسد های غرق در خون ملکه آنا, لیندا در میانه ی پله های نیمه تخریب شده و کاترین, همراه با خنجر های طلایی فرو رفته در قلبشان, در زیر انفجار های خارج کاخ و درخشش شعله های آتش و جادو, به وضوح دیده میشد.

    **********

    1395.2.3
    پایان جلد اول
    *نونا جون*-کاربر انجمن نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا