فصل سی و نهم ( پناهگاه)
ضربه ای دیگر به سوئیفت زد و سوئیفت سریع تر تاخت. هنوز چند لحظه ای از بدرقه ی مهمانان نمی گذشت و خورشید میرفت تا به وسط آسمان برود. زمین پوشیده از برف بود و در بعضی قسمتها, یخ زده و براق به نظر می رسید... درختان عـریـان و ستم دیده از سوز سرد, کمرخود را خم کرده بودند و امیلی از بینشان عبور میکرد. آن روز هرطور که بود باید با جیکوب صحبت میکرد.
با دیدن سربالایی مسیر قلعه, نفس قاطعی کشید و افسار را در مشت فشرد. چند دقیقه بعد, سوئیفت در باغ قلعه رها شده بود و امیلی با سرعت و مکث های مداوم از بین جادوگرانی که برای ساعات کاری و تحصیل به قلعه آمده بودند عبور میکرد. حتی آنقدر سریع میرفت که تمام "روزخوش شاهزاده" های هر روزش را که با لبخند پاسخ میداد, بی جواب گذاشت.
امیلی با بی طاقتی ,جادوگر جوانی را با غذرخواهی کوتاه کنار زد و با ضرب, در اتاق جیکوب را گشود. جیکوب با ورود یکباره ی امیلی, سربلند کرد و از پشت عینک بدون قاب خود امیلی را برانداز کرد که اخمی عمیق در بین ابروانش ایجاد شده بود. امیلی در را بست و با قدمهای بلند خود را به میز جیکوب رساند. امیلی دستانش را به لبه ی میز گذاشت و خیره در چشمان روشن جیکوب, گفت:
-باید باهات حرف بزنم.
جیکوب, بی حرف عینک را از بینی برداشت و بر روی دسته ای از کاغذ پوستی های مقابلش گذاشت. دستش را به سمت در گرفت و زمزمه کرد:
-دِفِن تیو.
موجی سبز رنگ حصار در چوبی را فرا گرفت و از بین رفت.
جیکوب به صندلی های گودرفته و نرم کنار اتاق اشاره کرد و گفت:
-بنشین.
سپس همراه امیلی به سمتشان رفت و پس از نشستن, فنجان امیلی را که نمیدانست چه وقت پدید آمد, پر از قهوه ی داغ کرد.
ضربه ای دیگر به سوئیفت زد و سوئیفت سریع تر تاخت. هنوز چند لحظه ای از بدرقه ی مهمانان نمی گذشت و خورشید میرفت تا به وسط آسمان برود. زمین پوشیده از برف بود و در بعضی قسمتها, یخ زده و براق به نظر می رسید... درختان عـریـان و ستم دیده از سوز سرد, کمرخود را خم کرده بودند و امیلی از بینشان عبور میکرد. آن روز هرطور که بود باید با جیکوب صحبت میکرد.
با دیدن سربالایی مسیر قلعه, نفس قاطعی کشید و افسار را در مشت فشرد. چند دقیقه بعد, سوئیفت در باغ قلعه رها شده بود و امیلی با سرعت و مکث های مداوم از بین جادوگرانی که برای ساعات کاری و تحصیل به قلعه آمده بودند عبور میکرد. حتی آنقدر سریع میرفت که تمام "روزخوش شاهزاده" های هر روزش را که با لبخند پاسخ میداد, بی جواب گذاشت.
امیلی با بی طاقتی ,جادوگر جوانی را با غذرخواهی کوتاه کنار زد و با ضرب, در اتاق جیکوب را گشود. جیکوب با ورود یکباره ی امیلی, سربلند کرد و از پشت عینک بدون قاب خود امیلی را برانداز کرد که اخمی عمیق در بین ابروانش ایجاد شده بود. امیلی در را بست و با قدمهای بلند خود را به میز جیکوب رساند. امیلی دستانش را به لبه ی میز گذاشت و خیره در چشمان روشن جیکوب, گفت:
-باید باهات حرف بزنم.
جیکوب, بی حرف عینک را از بینی برداشت و بر روی دسته ای از کاغذ پوستی های مقابلش گذاشت. دستش را به سمت در گرفت و زمزمه کرد:
-دِفِن تیو.
موجی سبز رنگ حصار در چوبی را فرا گرفت و از بین رفت.
جیکوب به صندلی های گودرفته و نرم کنار اتاق اشاره کرد و گفت:
-بنشین.
سپس همراه امیلی به سمتشان رفت و پس از نشستن, فنجان امیلی را که نمیدانست چه وقت پدید آمد, پر از قهوه ی داغ کرد.
آخرین ویرایش: