شاخه را با قدرت فشرد که صدای ترک برداشتنش, حواسش را معطوف موقعیتش کرد... ولی تمام ذهن و وجودش دوست داشت تا به درون اتاق حمله ور شود و حصار افراد را بشکند. تنها آرام کننده اش, قلب تپنده ای بود که در ارتفاع بالای سرش, با قدرت می کوبید و خبر از ادامه ی حیات میداد... خبر از زنده ماندن و خبر از شکست نقشه.
با فک منقبض شده و قلبی که شادی در آن موج میزد, از باغ خارج شد و به سرعت از دهکده عبور کرد.
*****
قطره اشک داغ بر روی گونه ی سردش چکید و تا چانه اش سر خورد, هق زد و پلکهای خسته اش را بر روی هم فشار داد. حنجره اش از فریاد ها و جیغ های مکرر می سوخت و احساس میکرد که شاید تار های صوتی اش پاره شده است.... سردی فلز سخت را به دور مچ های دست و پایش حس میکرد که توان را از او می گرفت....
بغضش نفس گیر بود و هر چه اشک می ریخت, گویی توپ گیر کرده در گلویش را بزرگتر میکرد. دست سنگین از دستبند و زنجیرها را بر روی دهانش قرار داد تا نگهبان پشت در اتاق چیزی نشنود... خسته بود از تقلا و رها کردن خودش از دست افرادی که سعی در آرام کردنش داشتند. دندانش را بر ماهیچه دستش فشار داد تا صدایش بیرون نرود... تا فریادش بلند نشود و غمش را در نطفه خفه کند... ولی غیر ممکن بود....
به یاد آورد هرآنچه که ممنوعه بود... فشاری دیگر وارد کرد و خون در دهانش, پر فشار فواره زد...
غم و داغ دلش, دردمند تر از شکاف دستش بود....
اشکها بر روی گونه ی خیسش سر می خوردند و صحنه ها در پیش چشمانش رد می شد... شکوفه ی طلایی را در دست فشرد و پاهایش را در شکم جمع کرد. خون از دهانش جاری بود و بر روی پیراهن صورتی رنگش می چکید و پارچه را گلگون می کرد.
دلش می خواست تا خنجرش اینجا بود... زندگی اش معنای خود را از دست داده بود حالا که او همه چیز را به یاد آورده بود... یک یادآوری غیرارادی... گویی فردی از درون باعث میشد تا صحنه ها در مقابلش جان بگیرند.
به خاطر آورد آن شب منحوس را... فریاد هایی که از هر سو به گوش می رسید و واضح تر, جسد های غرق در خون تالار تابستانی, تا ابد بر روی ذهنش خط انداخت... به یاد آورد زانو زدن در مقابل هیکل نحیف کاترین و خونین ملکه, در آغـ*ـوش گرفتن پیکر خواهرک عزیزش و فریادی که در کاخ پیچید که "پادشاه کشته شده... اونا شاه ژوپیتر رو کشتن... همه اشونو از بین ببرین"
و این فریاد امیلی بود که با خشمِ جادویی در هم پیچید و در فضا منعکس شد. همچون انفجاری مهیب, شیشه های پنجره های کاخ را در هم شکست و خرده های شیشه همچو باران بر سر افراد بارید... و موج عظیم جادو و خشم تا مایل ها منتشر شد و به حتم اگر دشمن در آنجا بود, او را نابود می کرد.
با فک منقبض شده و قلبی که شادی در آن موج میزد, از باغ خارج شد و به سرعت از دهکده عبور کرد.
*****
قطره اشک داغ بر روی گونه ی سردش چکید و تا چانه اش سر خورد, هق زد و پلکهای خسته اش را بر روی هم فشار داد. حنجره اش از فریاد ها و جیغ های مکرر می سوخت و احساس میکرد که شاید تار های صوتی اش پاره شده است.... سردی فلز سخت را به دور مچ های دست و پایش حس میکرد که توان را از او می گرفت....
بغضش نفس گیر بود و هر چه اشک می ریخت, گویی توپ گیر کرده در گلویش را بزرگتر میکرد. دست سنگین از دستبند و زنجیرها را بر روی دهانش قرار داد تا نگهبان پشت در اتاق چیزی نشنود... خسته بود از تقلا و رها کردن خودش از دست افرادی که سعی در آرام کردنش داشتند. دندانش را بر ماهیچه دستش فشار داد تا صدایش بیرون نرود... تا فریادش بلند نشود و غمش را در نطفه خفه کند... ولی غیر ممکن بود....
به یاد آورد هرآنچه که ممنوعه بود... فشاری دیگر وارد کرد و خون در دهانش, پر فشار فواره زد...
غم و داغ دلش, دردمند تر از شکاف دستش بود....
اشکها بر روی گونه ی خیسش سر می خوردند و صحنه ها در پیش چشمانش رد می شد... شکوفه ی طلایی را در دست فشرد و پاهایش را در شکم جمع کرد. خون از دهانش جاری بود و بر روی پیراهن صورتی رنگش می چکید و پارچه را گلگون می کرد.
دلش می خواست تا خنجرش اینجا بود... زندگی اش معنای خود را از دست داده بود حالا که او همه چیز را به یاد آورده بود... یک یادآوری غیرارادی... گویی فردی از درون باعث میشد تا صحنه ها در مقابلش جان بگیرند.
به خاطر آورد آن شب منحوس را... فریاد هایی که از هر سو به گوش می رسید و واضح تر, جسد های غرق در خون تالار تابستانی, تا ابد بر روی ذهنش خط انداخت... به یاد آورد زانو زدن در مقابل هیکل نحیف کاترین و خونین ملکه, در آغـ*ـوش گرفتن پیکر خواهرک عزیزش و فریادی که در کاخ پیچید که "پادشاه کشته شده... اونا شاه ژوپیتر رو کشتن... همه اشونو از بین ببرین"
و این فریاد امیلی بود که با خشمِ جادویی در هم پیچید و در فضا منعکس شد. همچون انفجاری مهیب, شیشه های پنجره های کاخ را در هم شکست و خرده های شیشه همچو باران بر سر افراد بارید... و موج عظیم جادو و خشم تا مایل ها منتشر شد و به حتم اگر دشمن در آنجا بود, او را نابود می کرد.