***
شب اول محرم آمده و خانهمان مملو از عزادارهای امام حسین شده بود. در خانه، خانمها بودند و در حیاط هم آقایان. من، مهسا، نرگس، مامان و مامان مهسا هم از مهمانها پذیرایی میکردیم.
باباحاجی یک مداح خوب و سرشناس را هم برای این ده شب دعوت کرده بود که در حیاط میخواند و یک میکروفن هم داشت تا صدایش به خانمها برسد.
من که عاشق حال و هوای محرم بودم، دوست نداشتم اصلا این ده شب تمام شود؛ آخر خیلی حس خوبی بود.
حدیث اینها هم که انگار به خاطر کلاسهای دانشگاهشان قرار شد، فقط تاسوعا عاشورا به گیلان بیایند.
مامان:
-نفس، نفس...
-بله مامانجان؟
مامان:
-بیا این چاییها رو ببر بده به نریمان، تو مردونه پخش کنه.
چشمی گفتم و چادر مشکی رنگم را روی سرم مرتب کردم و سینی چای را از مامان گرفتم و از خانه بیرون رفتم. دم در ایستادم تا بلکه بتوانم با چشم نریمان را پیدا کنم، ولی انگار در حیاط نبود.
همانطور که داشتم با چشم دنبالش میگشتم، صدای مردانهای باعث شد نگاه از حیاط بگیرم و به پایین پلهها نگاه کنم.
پسری تقریبا بیست و پنج یا بیست و شش سالهای، با قد بلند و تقریبا هیکلی، پایین پلهها ایستاده بود. چون سرش پایین بود، نتوانستم چهرهاش را ببینم.
پسر:
-با نریمان کار دارید؟
-بله، میخوام این چاییها رو ببره؛ شما نمیدونید کجاست؟
-چند دقیقه پیش رفت بیرون و به من گفت اگه کاری بود انجام بدم... حالا چاییها رو بدین، من میبرم.
کمی خم شدم و سینی را پایین گرفتم و گفتم:
-بفرمایید.
سرش را که بالا گرفت تا سینی را ازم بگیرد، با هم چشم تو چشم شدیم، چشمهای قهوهای روشنی داشت که شاید اگر کمی روشنتر میشد، به عسلی میخورد.
چند ثانیهای نگاهم کرد و بعد سریع نگاهش را به زمین انداخت و سینی را گرفت و رفت. من هم رفتم تو، تا در را باز کردم، مهسا جلویم ظاهر شد:
-کجایی تو دختر؟
شب اول محرم آمده و خانهمان مملو از عزادارهای امام حسین شده بود. در خانه، خانمها بودند و در حیاط هم آقایان. من، مهسا، نرگس، مامان و مامان مهسا هم از مهمانها پذیرایی میکردیم.
باباحاجی یک مداح خوب و سرشناس را هم برای این ده شب دعوت کرده بود که در حیاط میخواند و یک میکروفن هم داشت تا صدایش به خانمها برسد.
من که عاشق حال و هوای محرم بودم، دوست نداشتم اصلا این ده شب تمام شود؛ آخر خیلی حس خوبی بود.
حدیث اینها هم که انگار به خاطر کلاسهای دانشگاهشان قرار شد، فقط تاسوعا عاشورا به گیلان بیایند.
مامان:
-نفس، نفس...
-بله مامانجان؟
مامان:
-بیا این چاییها رو ببر بده به نریمان، تو مردونه پخش کنه.
چشمی گفتم و چادر مشکی رنگم را روی سرم مرتب کردم و سینی چای را از مامان گرفتم و از خانه بیرون رفتم. دم در ایستادم تا بلکه بتوانم با چشم نریمان را پیدا کنم، ولی انگار در حیاط نبود.
همانطور که داشتم با چشم دنبالش میگشتم، صدای مردانهای باعث شد نگاه از حیاط بگیرم و به پایین پلهها نگاه کنم.
پسری تقریبا بیست و پنج یا بیست و شش سالهای، با قد بلند و تقریبا هیکلی، پایین پلهها ایستاده بود. چون سرش پایین بود، نتوانستم چهرهاش را ببینم.
پسر:
-با نریمان کار دارید؟
-بله، میخوام این چاییها رو ببره؛ شما نمیدونید کجاست؟
-چند دقیقه پیش رفت بیرون و به من گفت اگه کاری بود انجام بدم... حالا چاییها رو بدین، من میبرم.
کمی خم شدم و سینی را پایین گرفتم و گفتم:
-بفرمایید.
سرش را که بالا گرفت تا سینی را ازم بگیرد، با هم چشم تو چشم شدیم، چشمهای قهوهای روشنی داشت که شاید اگر کمی روشنتر میشد، به عسلی میخورد.
چند ثانیهای نگاهم کرد و بعد سریع نگاهش را به زمین انداخت و سینی را گرفت و رفت. من هم رفتم تو، تا در را باز کردم، مهسا جلویم ظاهر شد:
-کجایی تو دختر؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: