کامل شده رمان صدای پای خدا | saamira کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان چیست؟

  • عالی

    رای: 31 64.6%
  • خوب

    رای: 16 33.3%
  • بد با موضوع تکراری

    رای: 1 2.1%

  • مجموع رای دهندگان
    48
وضعیت
موضوع بسته شده است.

saamira

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/08
ارسالی ها
224
امتیاز واکنش
4,392
امتیاز
426
سن
27
محل سکونت
تهران
***
شب اول محرم آمده و خانه‌مان مملو از عزادارهای امام حسین شده بود. در خانه، خانم‌ها بودند و در حیاط هم آقایان. من، مهسا، نرگس، مامان و مامان مهسا هم از مهمان‌ها پذیرایی می‌کردیم.
باباحاجی یک مداح خوب و سرشناس را هم برای این ده شب دعوت کرده بود که در حیاط می‌خواند و یک میکروفن هم داشت تا صدایش به خانم‌ها برسد.
من که عاشق حال و هوای محرم بودم، دوست نداشتم اصلا این ده شب تمام شود؛ آخر خیلی حس خوبی بود.
حدیث این‌ها هم که انگار به خاطر کلاس‌های دانشگاه‌شان قرار شد، فقط تاسوعا عاشورا به گیلان بیایند.
مامان:
-نفس، نفس...
-بله مامان‌جان؟
مامان:
-بیا این چایی‌ها رو ببر بده به نریمان، تو مردونه پخش کنه.
چشمی گفتم و چادر مشکی رنگم را روی سرم مرتب کردم و سینی چای را از مامان گرفتم و از خانه بیرون رفتم. دم در ایستادم تا بلکه بتوانم با چشم نریمان را پیدا کنم، ولی انگار در حیاط نبود.
همان‌طور که داشتم با چشم دنبالش می‌گشتم، صدای مردانه‌ای باعث شد نگاه از حیاط بگیرم و به پایین پله‌ها نگاه کنم.
پسری تقریبا بیست و پنج یا بیست و شش ساله‌ای، با قد بلند و تقریبا هیکلی، پایین پله‌ها ایستاده بود. چون سرش پایین بود، نتوانستم چهره‌اش را ببینم.
پسر:
-با نریمان کار دارید؟
-بله، می‌خوام این چایی‌ها رو ببره؛ شما نمی‌دونید کجاست؟
-چند دقیقه پیش رفت بیرون و به من گفت اگه کاری بود انجام بدم... حالا چایی‌ها رو بدین، من می‌برم.
کمی خم شدم و سینی را پایین گرفتم و گفتم:
-بفرمایید.
سرش را که بالا گرفت تا سینی را ازم بگیرد، با هم چشم تو چشم شدیم، چشم‌های قهوه‌ای روشنی داشت که شاید اگر کمی روشن‌تر می‌شد، به عسلی می‌خورد.
چند ثانیه‌ای نگاهم کرد و بعد سریع نگاهش را به زمین انداخت و سینی را گرفت و رفت. من هم رفتم تو، تا در را باز کردم، مهسا جلویم ظاهر شد:
-کجایی تو دختر؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • saamira

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/08
    ارسالی ها
    224
    امتیاز واکنش
    4,392
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    -رفتم چایی بدم مردونه، چطور؟
    -اوف! دو ساعته که گوشیت داره زنگ می‌خوره، حسامه.
    موبایلم را بالا گرفت:
    -بیا بگیر، ببین چی میگه؟ انقدر زنگ زد که دیگه مجبور شدم جواب بدم.
    موبایل را ازش گرفتم و رفتم تو اتاقم که نزدیک در هم بود.
    -سلام.
    حسام تقریبا فریاد زد:
    -علیک سلام، دوساعته کدوم گوری هستی؟ هرچی زنگ می‌زنم جواب نمیدی؟
    اولین باری بود که با این لحن با من حرف می‌زد. در واقع می‌شد گفت اولین نفری بود که با این ادبیات با من حرف می‌زد. برای همین خیلی بهم برخورد و گفتم:
    -این چه طرز حرف زدنه؟‌خب داشتم چایی می‌دادم، نشنیدم.
    -مگه مهسا کار نمی‌کنه؟ چطور اون فهمید، تو نفهمیدی؟
    -اون تو خونه بوده، من هم رفتم چایی بدم به آقایون.
    -تو خیلی بی‌خود کردی که رفتی بیرون.
    -درست حرف بزن حسام!
    -اگه نزنم، می‌خوای چی‌کار کنی؟
    -چته تو؟ چرا این‌طوری می‌کنی؟
    بغضم گرفته بود. برای دختری مثل من که از گل نازک‌تر نشنیده بود، این حرف‌ها خیلی سنگین بود. شاید لوس بودم؛ ولی به هرحال سنگین بود دیگر.
    -چمه؟ واقعا می‌پرسی چمه؟ خب معلومه دیگه، دو ساعته دارم بهت اس میدم، زنگ می‌زنم، جواب نمیدی. خب عصبی می‌شم دیگه.
    -بی‌خود که عصبی میشی. خب وقتی جواب نمیدم، یعنی کار دارم دیگه.
    -من این حرف‌ها حالیم نیست. کار داری نداری، باید جواب بدی. نمی‌تونی طولانی حرف بزنی، طولانی اس بدی؟ خوب نده، فقط گوشی صاحب‌مُردت رو بردار و بگو: «کار دارم، خدافظ» و تمام. می‌میری این‌کار رو کنی؟
    دیگر تحملم را از دستت دادم و اشک‌هایم پشت سرهم از چشم‌هایم سرازیر شدند و روی صدام هم تاثیر گذاشتند، درحالی که نمی‌خواستم حسام بفهمد، دارم گریه می‌کنم. با صدایی لرزان که توانایی کنترل کردنش را نداشتم، گفتم:
    -باشه آقا حسام، هرچی می‌خوای بگو، هر طور می‌خوای، دل بشکن؛ بالاخره نوبت منم می‌رسه.
    -داری گریه می‌کنی؟
    -مگه مهمه؟
    -مهم نبود که نمی‌پرسیدم.
    -مهم بود که باعثش نمی‌شدی.
    لحن صداش آرام‌تر شد و گفت:
    -تقصیرِ خودته دیگه عشق من؛ چرا کاری که بدم میاد رو انجام میدی آخه؟
    -اِ، چرا حرف زور می‌زنی خب؟ وقتی نشنیدم، وقتی کار داشتم؛ چطور می‌تونستم جواب بدم؟
    -خیلی‌خب، حالا گریه نکن.
    -به خودم مربوطه.
    -اِ، پرو نشو دیگه خانم کوچولوی من! ببخشید عزیزم، دیگه سرت داد نمی‌زنم؛ به شرطی که عصبیم نکنی.
    خواستم جوابش را بدهم که در باز شد و مهسا هراسان وارد اتاق شد و گفت:
    -چقدر حرف می‌زنی، قطع کن دیگه! مامانت داره دنبالت می‌گرده.
    چون پشتم بهش بود، مرا ندید. من هم سریع اشک‌هایم را پاک کردم و به حسام گفتم:
    -بعدا بهت زنگ می‌زنم، مامانم کارم داره. فعلا خدافظ.
    -خدافظ.
    قطع کردم و سمت مهسا برگشتم. خدا را شکر، من هرچقدر هم که گریه می‌کردم، در چهره‌ام معلوم نمی‌شد. برای همین هم مهسا متوجه اشک‌هایم نشد.
    -چقدر حرف می‌زنی تو!
    -خب، اون حرف می‌زنه، به من چه! حالا بیا بریم.
    با مهسا از اتاق خارج شدیم و به آشپزخانه رفتیم و دوباره مشغول کار شدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    saamira

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/08
    ارسالی ها
    224
    امتیاز واکنش
    4,392
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    حاج‌آقایی که هر سال حاج‌بابا برای صحبت‌های اول مجلس دعوتش می‌کرد، امشب هم آمده بود؛ یعنی کل ده شب را با ما بود.
    طبق عادت همیشگی‌اش صحبت‌هایش را با دعای فرج شروع کرد.
    صدایش از طریق بلندگوی داخل خانه هم شنیده می‌شد و من که در آشپزخانه بودم، به حرف‌هایش گوش سپرده بودم.
    -اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا؛ بِرَحمَتِکَ یا اَلرحَم الراحِمین... بسم اللّه الرحمن الرحیم؛ امشب می‌خوام راجع‌ به موضوعی در این مجلس باهاتون صحبت کنم که این روزها توی جامعه‌ی ما میشه گفت اصلا بهش توجهی نمیشه.
    موضوعِ بحث ما، حجاب هست. حتما الان تا این کلمه رو شنیدید، گفتید: «خب٬ به ما که مربوط نیست؛ برای خانم هاست.» ولی کاملا در اشتباه هستید. حجاب هم برای آقایون وجود داره و هم برای خانم‌ها، فقط شکلش متفاوته.
    اول برای خانم‌ها رو توضیح میدم؛ زمان پیامبر، خداوند در یکی از آیات قرآنی که بهشون نازل می‌کرد، فرموده بودند: «ای پیامبر! به زنان و دخترانت بگو روسری‌های بلند خود را سر کنند.» که این‌جا منظور از روسری‌های بلند، همون چادره. حجاب محدودیتی برای خانم‌ها نداره، بلکه باعث حفظ اون‌ها از نگاه‌های خواهــش نـفس‌انگیز مردها میشه. می‌دونم این روزها خیلی از خانم‌ها بر این عقیده هستند که چرا ما خودمون رو از نگا‌ه‌های شیطانی بپوشونیم؟ مردها مراقب چشم‌هاشون باشن. درسته! حتی آقایون هم باید مراقب نگاه‌های خودشون باشن و میشه گفت، این جزئی از حجاب محسوب میشه؛ ولی خانم‌ها باید برای ارزش‌های خودشون، حجابشون رو رعایت کنند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    saamira

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/08
    ارسالی ها
    224
    امتیاز واکنش
    4,392
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    ارزش و مقام یک زن اون‌قدری بالا هست که نباید اجازه بده مردی بهش نگاه کنه. یک زن اگه مقام و منزلت خودش رو بالا بدونه، به هیچ عنوان، علاقه‌ای به نشون دادن اندام و موهاش به نامحرم نداره و فقط و فقط، باید این زیبایی‌هایی رو که خداوند بهشون عطا کرده رو برای همسرهاشون به نمایش بذارند... و اما حجاب آقایون! مطمئنا دیدید که آقایون یک شلوارهایی می‌پوشن، فاق‌‌کوتاه، با لباس‌هایی کوتاه‌تر که ما بهشون می‌گیم نیم‌تنه.
    حاضرین در مجلس خندیدند.
    -بله، خنده هم داره؛ این درد جامعه‌ست. خانوم‌ها و آقایون، درد جامعه خنده‌دار نیست.
    مرده که مرده، برای مرد هم عیب و گناهه که لباس بدن‌نما بپوشه، لباسی بپوشه که نصف بدنش پیداست. الحمداللّه که این روزها پسرها هم باشگاه‌های بدن‌سازی میرن و هیکل‌های اون‌چنانی برای خودشون درست می‌کنن که خانم‌ها هم کشته‌مرده این هیکل‌ها! وقتی مردی با پوشیدن لباس بدن‌نما باعث میشه که اون خانم هیکلش رو ببینه و به قول خودمون، دلش قنج بره، خب معلومه که اون خانم دچار گـ ـناه شده و مقصرش اون مرده‌ست.
    من به هیچ عنوان با ورزش کردن مخالف نیستم؛ اتفاقا کار مهم و سفارش شده‌ای هم هست، ولی لطفا آقایون گرامی کمی در انتخاب لباس‌هاتون دقت کنید.
    حاج‌آقا کمی دیگر صحبت کرد و سپس جایش را به مداح داد.
    حرف‌های حاج‌آقا که تمام شد، با خودم گفتم شاید خیلی از دخترهای حاضر در این جمع، از این حرف‌های تکراری خسته شده باشند، ولی از نظر من که حقیقت بود.
    ارزش یک زن، بیشتر از آن است که وسیله‌ی لـ*ـذت مردان هوسران بشود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    saamira

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/08
    ارسالی ها
    224
    امتیاز واکنش
    4,392
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    ***
    شب دوم محرم بود و باز هم عزاداران امام حسین در خانه، و پذیرایی کردن با من و نرگس و مهسا بود. قبل از شروع مراسم با حسام تماس گرفته بودم که دوباره با یک‌دیگر بحث نکنیم.
    وقت سخنرانی حاج‌آقا رسیده بود؛ پذیرایی هم تمام شده بود، طبق معمول با بچه‌ها در آشپزخانه نشسته بودیم، من و نرگس درحال گوش دادن به حرف‌های حاج‌آقا بودیم، ولی مهسا کمی آن‌طرف‌تر با گوشی‌اش ور می‌رفت و گاهی هم لبخند می‌زد.
    بی‌خیال کنجکاوی کردن در کارهایش که تازگی بدجور مشکوک می‌زد، شدم و به حرف‌های حاج‌آقا گوش سپردم.
    حاج آقا:
    -این روزها دوستی‌ها و شناخت‌های قبل از ازدواج، خیلی زیاد شده. باید بگم اصل این شناخت اگه فقط و فقط برای ازدواج باشه و خیلی هم طولانی نشه و در این مدت هم اتفاقات احساسی به‌وجود نیاد و البته با اطلاع پدر و مادر طرفین باشه، مشکلی نداره. این روزها خیلی از دخترها و پسرها، خودشون رو با این‌که «خب، ما برای ازدواج دوستیم»، گول می‌زنند و بعد از مدتی که تازه کلی احساس بینشون بوده، حالا یا واقعی یا دروغی، میگن باب میلمون نبود و از اون جدا میشن و میرن سراغ یکی دیگه و دوباره روز از نو، روزی از نو! تازه هیچ‌کدوم از این‌ها هم با اطلاع خانواده نیستند. این دوستی‌ها، چه برای دختر، چه پسر، جز دردسر و عذاب هیچ‌چیزی نداره. به‌خصوص برای خانم‌ها؛ اون هم به‌خاطر فرهنگ ما ایرانی‌هاست که دردسرش برای خانم‌ها بیشتره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    saamira

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/08
    ارسالی ها
    224
    امتیاز واکنش
    4,392
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    حالا اشکال کار کجاست و چه ضررهایی داره؟ خب این موضوع کاملا مشخصه، گاهی ممکنه طی این رابـ ـطه، عشقی به‌وجود بیاد که یک‌طرفه باشه؛ مثلا فقط از جانب پسر باشه یا فقط از جانب دختر باشه و این‌طوری طرف مقابل، علاقه‌ای به ادامه اون رابـ ـطه نداره و اون شخص علاقمند رو تنها می‌ذاره و اون شخص ضربه بزرگی می‌خوره و در بعضی از مواقعِ دیگه نسبت به همه بدبین میشه. ممکنه که دیگه هرگز ازدواج نکنه و این موضوع اصلا خوب نیست.
    مشکل دیگه اینه که ممکنه هر دو شخص بهم علاقه پیدا کنن و علاقه زیاد هم موجب کشش دوطرف به هم و گـ ـناه کردنشونه؛ این گـ ـناه زمانی بیشتر میشه که تصمیم به ازدواج بگیرن و خانواده‌ها مخالفت کنند و اون‌ها هم به‌خاطر کشش زیاد، مرتکب گـ ـناه بشن. البته این‌جا یک‌چیزی هم اضافه کنم که اگه کسی مانع از ازدواج اون دو جوون بشه و اون دو نفر گناهی مرتکب بشن، گناهشون پای اون اشخاص هم نوشته میشه.
    گاهی هم علاقه‌ای صورت نمی‌گیره و یک وابستگی ساده پیش میاد؛ ولی آقا پسر با دادن وعده‌های مسخره و دروغین، دخترخانم رو گول می‌زنه و باز هم مرتکب گـ ـناه زنـ*ـا میشن و بعد پسر دختر رو رها می‌کنه و میره و دختر می‌مونه و مشکلات بعدش که دیگه قادر به ازدواج نیست و...
    از این دست اتفاقات زیاده و برای این ضررها و خیلی ضررهای دیگه‌ای که به روح و روان طرفین وارد می‌کنه، می‌گیم نباید ارتباطی بین دختر و پسر وجود داشته باشه، مگه با اطلاع خانواده و فقط برای ازدواج که باز هم می‌گیم بهتره عاطفی نباشه که اگه یکی از طرفین خواست قطع ارتباط کنه، به اون یکی ضربه‌ای وارد نشه.
    حرف‌های امشب حاج آقا، انگار تنها مخاطبش من بودم و داشت من را برای ادامه زندگیم روشن می‌کرد. رابـ ـطه من و حسام از همان ارتباطات غلط بود که پایان مشخصی نداشت.
    خودم را به خدا سپرده بودم، ولی می‌دانستم که تنها کسی که می‌تواند نجاتم دهد، خودم هستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    saamira

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/08
    ارسالی ها
    224
    امتیاز واکنش
    4,392
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    ***
    شب‌های محرم هم یکی پس از دیگری آمدند و رفتند تا به تاسوعا و عاشورا رسیدیم. حتی شنیدن اسم آن روزها هم غمی روی دلم می‌گذاشت.
    فردا تاسوعا بود و طبق آخرین تماسی که آقای مهرورز با بابام داشت، گفت که فقط نیم ساعت با خانه ما فاصله دارند. هر لحظه، استرسم برای مواجهه با حسام، بیشتر می‌شد. می‌شد گفت، این استرس از شدت خوشحالی بود و یک‌جورهایی قلبم برای دیدن عشق چند ماهه‌اش پرپر می‌زد.
    صدای اس‌ام‌اس موبایلم، من را به خودم آورد. حسام:
    -خوشگل کردی، خوشگل خانم؟ نزدیکیم‌ها!
    -من خوشگل هستم؛ نیازی به خوشگل کردن نیست آقایی، کجایید؟
    -فدات بشم من، خوشگل خانم من! اسم کوچه‌تون یاس بود؟
    -خدا نکنه عزیزم، آره.
    -پس بیا در رو باز کن که پشت دریم؛ دوست دارم تو بازش کنی‌ها، پس تو بیا.
    چنان ذوق کردم که فورا «چشمی» نوشتم و وارد حیاط شدم.
    مامان:
    -چی شد؟ چرا یک دفعه پریدی؟
    تازه فهمیدم چه سوتی‌ای دادم و برای رفع و رجوع کردنش گفتم:
    -صدای ماشین اومد، فکر کنم اومدند.
    نریمان:
    -هر گردی مگه گردوئه؟ اصلا اون‌ها هم باشن، چرا یهو می‌پری؟
    -شما هم گیر دادین‌ها! خب می‌خوام برم استقبال زن‌داداشم
    دیگه.
    حاج‌بابا خندید و گفت:
    -برو باباجان، برو؛ آقای مهرورز زنگ زد، گفت دم در هستند.
    لبخندی به روی حاج‌بابا زدم و به حیاط رفتم. لباس‌هایم را که یک تونیک بلند نارنجی رنگ، با شلوار لیمویی و روسری سفید با حاشیه های لیمویی بود، از نیم ساعت قبل پوشیده بودم. به سمت در دویدم. وقتی در را باز کردم، همه‌شان جلوی در ایستاده بودند؛ حسام هم دستش را دراز کرده بود تا زنگ بزند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    saamira

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/08
    ارسالی ها
    224
    امتیاز واکنش
    4,392
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    با لبخندی بر روی لب‌هایم که از دیدن حسام بود، گفتم:
    -سلام، خیلی خوش اومدین؛ بفرمایید داخل.
    آقای مهرورز هم با لبخندی وارد شد و گفت:
    -سلام دخترم، خوبی؟
    -ممنون.
    بابا، نریمان، مامان و خانم‌جان هم که از خانه بیرون آمده بودند، جلوتر آمدند. آقای مهرورز سمت آن‌ها
    رفت. الهام‌خانم و حدیث هم وارد شدند و بعد از روبوسی و احوال‌پرسی با من، به سمت مامان و خانم‌جان رفتند.
    حسام وارد شد و خیلی آهسته، طوری که کسی متوجه نشود، گفت:
    -ممنون خانمی که به حرفم گوش کردی.
    منظورش همان در باز کردن بود.
    همگی وارد خانه شدیم و همه روی زمین نشستند و به پشتی‌ها تکیه زدند. خانه ما نقطه مقابل خانه آقای مهرورز بود، برای همین فکر می‌کردم این‌جا سختشان باشد که روی زمین بنشینند و یا روی زمین غذا بخورند؛ ولی آقای مهرورز گفت:
    -چه خونه زیبایی دارید آقا رسول! از اونی هم که گفتید سنتی‌تره.
    حاج بابا:
    -امیدوارم که راحت باشید دیگه. اگه سختتون هم هست، به بزرگی خودتون ببخشید.
    الهام خانم:
    -وای حاج‌آقا، نگید تو رو خدا این‌طوری! این چه حرفیه؟ خیلی هم عالیه؛ من رو که یاد بچگی‌هام انداخت.
    -آره، منم همین‌طور. باور بفرمایید اگه این بچه‌ها اجازه می‌دادن، منم خونه‌م رو سنتی می‌کردم؛ ولی دیگه چه میشه کرد؟ جوونن و دلشون می‌خواد خونه‌شون مثل دوستاشون باشه تا چیزی کم‌تر نداشته باشن.
    از نگاه حاج‌بابا تاسف را خواندم. مطمئن بودم که به این فکر می‌کرد که چقدر باید ذهن یک انسان کم‌حجم باشد که حسادت و چشم و هم‌چشمی کند و حسادت، حاج‌بابا از حسادت متنفر بود و همیشه از امام صادق یک حدیث می گفت: «حسد همانند چوبِ تری، ایمان را می‌سوزاند.»
    مامان:
    -نفس جان، برو چندتا چایی بیار.
    -چشم.
    از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. آشپزخانه در جایی از خانه بود که از پذیرایی، به هیچ عنوان دید نداشت، اپن هم نبود و در داشت.
    سینی را برداشتم و فنجان‌ها را روی آن چیدم و شروع به ریختن چای کردم.
    حسام:
    -خانمم چطوره؟
    برگشتم به پشت سرم و حسام را دیدم.
    -وای٬ ترسیدم دیوونه! تو اومدی این‌جا چی‌کار؟
    -اومدم دست‌هام رو بشورم فسقلی!
    -عجب! فسقلی هم لقب جدیدمه؟
    -بله، خوشت میاد؟
    -من که از هر چیزی که تو بگی و به تو مربوط بشه، خوشم میاد.
    -چاکریم خانومم. میگم‌ها، راست گفتی همه‌جوره خوشگلی؛ امروز که خیلی خوشگل شدی، من رو حسابی مجنون کردی.
    لبخندی روی صورت گلگون شده‌ از روی شرمم نشست و خودم را با چایی ریختن سرگرم کردم و گفتم:
    -برو دست‌هات رو بشور و برو، تا کسی شک نکرده.
    او هم خندید و رفت دست‌هایش را شست. هم زمان با خشک کردن دست‌هایش، چای‌ریختن من هم تمام شد. سینی را برداشتم تا بیرون بروم.
    حسام:
    -صبرکن نفس، صبر کن.
    برگشتم و نگاهش کردم که به سمتم آمد و گفت:
    -سینی رو بده؛ من میارم، سنگینه.
    -وای نه، زشته. خودم میارم. چهارتا چایی که سنگین نیست.
    -چهار تا نیست و هشت تاست. بعدش هم وقتی آقاتون یه حرفی می‌زنه، بگو چشم.
    خندیدم و گفتم:
    -چشم.
    و سینی را روی دستانش گذاشتم. او هم جلو رفت و من پشت سرش؛ با هم وارد پذیرایی شدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    saamira

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/08
    ارسالی ها
    224
    امتیاز واکنش
    4,392
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    مامان:
    -وای! شما چرا آقا حسام؟ نفس خودش می‌آورد.
    و در ادامه این حرفش، چشم غره‌ای هم به من رفت.
    -خودشون نذاشتن، وگرنه من داشتم خودم می‌آوردم.
    حسام:
    -بله، حق با نفس خانمه. دیدم سنگینه، گفتم من بیارم. حالام اتفاقی نیفتاده که.
    سینی چای را به همه تعارف کرد و بعد هم سرجایش نشست. بابا و آقای مهرورز که سرشان باهم گرم شده بود؛ نریمان هم که حسام را به حرف کشیده بود و خانم‌ها هم باهم سرگرم بودند.‌ فقط من و حدیث بی‌حرف به مکالماتی که بین مادرهایمان و خانم‌جان بود، گوش می‌کردیم.
    بابا:
    -حاج‌خانم، ما داریم می‌ریم یک سر حجره، کاری نداری؟
    مامان:
    -حجره برای چی؟
    آقای مهرورز:
    -راستش من از حاج‌آقا خواستم. دوست دارم فرش فروشیشون رو ببینیم.
    مامان:
    -باشه، پس به سلامت. فقط، برای ناهار برمی‌گردید دیگه؟
    -بله خانم، بر می‌گردیم. نفس‌جان، شما یک لحظه با من بیا.
    از جایم بلند شدم و دنبال حاج‌بابا وارد اتاقش شدم تا ببینم چه کاری دارد؟
    -جانم حاج‌بابا؟
    -جانت سلامت دخترم، خواستم اگه میشه لباس‌هات رو با لباس مشکی عوض کنی؛ امشب، شب تاسوعاست بابا جان، بهتره مشکی بپوشی.
    -چشم بابا جون! اتفاقا قصدم پوشیدن مشکی بود، به هوای مهمون‌ها صبح این‌ها‌ رو پوشیدم؛ الان عوضشون می‌کنم.
    -ممنونم قندک.
    لبخندی زد و از اتاق خارج شد. آقای مهرورز و نریمان هم جلوی در حیاط منتظر حاج‌بابا بودند. حاج بابا بعد از خداحافظی به همراه آن ها از خانه خارج شد. من هم فورا به اتاقم رفتم و لباس‌هایم را با یک تونیک مشکی و شلوار و شال مشکی تعویض کردم.
    الهام خانم:
    -حسام، شما چرا باهاشون نرفتی؟
    -من خسته‌م مامان جان، اصلا نای راه رفتن ندارم.
    مامان:
    -خب پسرم، بلند شو برو اتاق نریمان استراحت کن.
    الهام خانم:
    -بی‌زحمت قبلش برو ساک‌ها رو از ماشین بیار. حدیث می‌خواد لباس‌هاش رو عوض کنه.
    -خودش کجاست؟ بگو بره بیاره.
    -خودش رفته دستشویی؛ شما پاشو عزیزم، دوتا ساک که تنبلی نداره.
    حسام غرولندکنان از جایش بلند شد و وقتی نزدیک در رسید، گفت:
    -حداقل اجازه بدید نفس خانم بیاد کمکم.
    الهام خانم:
    -اِ، زشته، این چه حرفیه؟
    خانم‌جان:
    -نه بابا، چه زشتی؟ بلند شو نفس جان، برو کمک آقا حسام.
    من هم چشمی گفتم و به دنبال حسام از خانه خارج شدم.
    -تو نمی‌ذاری من یه سینی چایی بلند کنم؛ حالا می‌خوای ساک ببرم تو؟
    حسام خندید و در صندوق‌عقب سمند پدرش را باز کرد و گفت:
    -واقعا الان فکر کردی می‌ذارم بار سنگین بلند کنی؟ فقط خواستم باهام باشی، وگرنه من اصلا دلم نمیاد خانمم بار بلند کنه که.
    خندیدم و گفتم:
    -خیلی لوسم می‌کنی‌ها!
    -اوف، کجاش رو دیدی حالا؟ فکر کن الان نمی‌ذارم بار سنگین بلند کنی، وقتی که بخوای پسر من رو به‌دنیا بیاری، دیگه چیکار می‌کنم.
    آن‌قدر خجالت کشیدم که صورتم حسابی گلگون رنگ شد و سرم را پایین انداختم. سرش را پایین آورد و به چشم‌هایم نگاه کرد و گفت:
    -فدای خجالت کشیدنت فسقلی! بیا این پلاستیک رو ببر تا منم ساک‌ها رو بیارم.
    پلاستیک را گرفتم و آمدم داخل شوم که حدیث بیرون
    آمد:
    -کمک نمی‌خواید؟
    حسام:
    -چرا، بدو بیا ساک خودت رو ببر.
    -سنگینه، اون یکی رو بده من.
    حسام:
    -سنگینه که سنگینه؛ حالا یه‌ذره بار بلند کن، کمرت نمی‌شکنه که نازنازی‌خانم.
    حدیث با خشم نگاهش کرد و دولا شد تا ساک را بردارد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    saamira

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/08
    ارسالی ها
    224
    امتیاز واکنش
    4,392
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    تهران
    جلو رفتم و گفتم:
    -صبر کن حدیث‌جان، کمکت می‌کنم.
    حسام:
    -نه نفس...
    نگاهی به حدیث انداخت و گفت:
    -نفس خانم، حدیث خودش میاره. شما چرا؟ بفرمایید تو.
    حدیث هم با حرص گفت:
    -راست میگه، خودم میارم.
    بعد هم ساک را برداشت و وارد خانه شد. نگاهی به حسام انداختم و او هم چشمکی بهم زد. سری از روی تاسف برایش تکان دادم و داخل شدم. حدیث وسط‌های حیاط بود. خودم را بهش رساندم و گفتم:
    -از برادرت ناراحت شدی؟
    حدیث لبخند تلخی زد و گفت:
    -نه، من و حسام دیگه عادت کردیم به دعوا و جنگ. می‌دونی، اخلاق‌هامون و طرز فکرهامون خیلی از هم فاصله داره، برای همین دعواهامون زیاده.
    آهانی گفتم و به همراه حدیث وارد خونه شدم.
    الهام خانم:
    -ممنون نفس‌جان که کمک کردی.
    -نه بابا، من که کاری نکردم. آقا حسام نذاشتن ساک‌ها رو بیارم؛ فقط همین یه پلاستیک رو دادن دستم.
    -آره داداشم دلش نیومد به نفس بار سنگین بده، ولی برای من خیلی دلش اومد.
    و با گفتن این حرف، به ساک توی دستش اشاره کرد.
    الهام خانم:
    -خب دخترم، شما دیگه واسه خودت خانمی شدی. ولی نفس جان فقط هیجده سالشه و بنیه شما رو نداره. درست گفتم نفس جان سنت و؟
    -بله، درست گفتید.
    حسام:
    -کجا بذارم ساک‌ها رو؟
    مامان:
    -دنبال من بیاید راهنماییتون می‌کنم.
    حسام دنبال مامان رفت تا ساک‌هایشان را در اتاق بگذارد. من هم حدیث را به داخل اتاق خودم راهنمایی کردم.
    حدیث:
    -وای، چقدر اتاقت زیباست، با کل جاهای خونه فرق داره.
    -اوهوم، چون سلیقه خودمه.
    حدیث:
    -یعنی برای چیدمان بقیه جاهای خونه، ازت نظر نخواستن؟
    -چرا! ما تو خونه‌مون هر کاری که بخوایم بکنیم، چه شخصی و چه عمومی، ازهم مشورت می‌گیریم. ولی حاج‌بابا ساده‌زیستی رو به تجمل‌گرایی ترجیح میده؛ ما همه‌مون همین عقیده رو داریم. برای همین راجع‌ به این موضوع هم‌عقیده بودیم برای دکور خونه.
    -پس چرا اتاق خودت فرق داره؟
    -دکور کل خونه نظر جمعه؛ نظر شخصی من اینه؛ ولی با این وجود، اگه دقت کنی، چیزی که قیمت خیلی بالایی داشته باشه و یا تجملی باشه، باز هم توی اتاق من پیدا نمی‌کنی.
    -یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟
    -نه عزیزم، بپرس.
    -حاج‌بابات خسیسه که این‌طور خرج می‌کنه؟
    ناخواسته جبهه گرفتم و گفتم:
    -دیگه هیچ‌وقت همچین حرفی نزن. قضاوتِ زود گـ ـناه بزرگیه. پدر من خسیس نیست؛ این رو می‌تونی از پرورشگاه و خیریه‌های زیادی که ماهیانه به حسابشون پول واریز می‌کنه، بفهمی. پدر من اگر برای تجملی کردن خونه‌ش پول نمیده، به معنی خسیسی نیست؛ برای اینه که دلش نمی‌خواد اون تو راحتی و آسایش باشه و همسایه کناریش تو فقر و نداری.
    -خیلی‌خب عزیزم، من معذرت می‌خوام. چرا یهو عصبی میشی؟ ببخشید، نمی‌دونستم که پدرت آدم خیرخواهیه.
    -بهتره که ما آدم‌ها، راجع به هم‌دیگه این‌قدر زود قضاوت نکنیم. نمی‌دونم کی می‌خوایم یاد بگیریم، قضاوت کردن و پیش‌داوری کار ماها نیست، این کارها اشتباه‌ست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا