***
نیما
توی راهروی بیمارستان ایستاده بودم. بـرده بودنش اتاق عمل. وقتی یادم میاد چطور بیهوش تو بغـ*ـلم بود، قلبم به درد میاد. باورم نمیشه، من چطور تونستم این حرف رو بهش بزنم. اگه خدایی نکرده نیلوفر چیزیش بشه من می مردم. پرستار اومد بیرون، زود رفتم طرفش.
- خانم پرستار چی شده، حال همسرم خوبه؟
-بچه باید بهدنیا بیاد؛ یعنی امکان داره بچه رو از دست بدیم. باید بیاید برگه رضایتنامه رو امضا کنید.
نفس کم آوردم. همراه پرستار راه افتادم. برگه رضایتنامه رو جلوم گذاشت. زود امضاش کردم.
اگه نیلوفرم چیزیش میشد حتماً میمردم. نیلوفر تموم زندگیم بود. تو راهرو راه میرفتم و به خودم قول میدادم اگه نیلوفر سالم بمونه و دخترم سالم به دنیا بیاد، همهچیز رو بهش میگم، دیگه اذیتش نمیکنم. خدایا! یه فرصت بده. زنگ زدم به مامان و گفتم که به خانواده نیلوفر بگه. همهش راه میرفتم و دستم رو تو موهام میکشیدم. سرم رو برگردوندم دیدم همهشون اول راهرو هستن. مهری خانم با قیافه ناراحت، آقا رضا با قیافه عصبانی، آرتا عصبانی و همینطور آرش. آرش زود اومد طرفم یقهم رو گرفت توی دستش.
آرش: نیلوفر چی شد؟ باز چیکار کردی به این حال روز افتاده؟
نیما: نمیدونم آرش. نمیدونم.
آرش: درست حرف بزن د لعنتی!
آرتا اومد کنارم و گفت:
- اگه خدای نکرده فقط یه تار مو از سر نیلوفر کم بشه، اون موقع میدونم چیکار کنم!
مهری خانم با قیافه ناراحت گفت:
- نیما، دخترم چی شده؟ نیلوفرم...
زد زیر گریه. آقارضا با اخم گفت:
- چرا چیزی نمیگی، دخترم کجاست؟ اینطوری قرار بود از جگرگوشهم مراقبت کنی؟ ما به تو اطمینان کردیم دخترمون رو سپردیم دستت.
سرم پایین بود. روی نگاهکردن بهشون رو نداشتم. اصلاً چطور میتونستم به چشمهاشون نگاه کنم و حرف بزنم. مهری خانم داشت از حال میرفت که آرش سریع رفت طرفش و کمکش کرد که روی صندلی بشینه. آرتا رفت براش یه لیوان آب بیاره. از خودم متنفر بودم که باعث این حالشون شده بودم. همون لحظه مامان رسید. با قیافه نگران اومد سمتم و گفت:
- نیما چی شد؟ تا اینجا مردم و زنده شدم.
به دیوار تکیه داده بودم، سر خوردم روی زمین نشستم. برای مهم نبود کسی من رو تو این وضع ببینه؛ دیگه غرورم برام مهم نبود. مامان اومد کنارم نشست.
- چی شد نیما؟ چرا هیچی نمیگی؟ نیلوفر خوبه، بچه خوبه؟
- نمیدونم مامان، نمیدونم.
نمیدونستم چی بگم، هیچ حرفی به ذهنم نمیاومد. من فقط ذهنم درگیر نیلوفر بود و دخترم.
همون لحظه موبایلم زنگ خورد، از جیبم درش آوردم. شماره مهران بود. تعجب کردم. سابقه نداشت مهران بهم زنگ بزنه. حوصلهی این یکی رو نداشتم. جواب ندادم. دوباره زنگ خورد. دکمه اتصال رو زدم و با عصبانیت گفتم:
- چیه مهران؟
مهران: نیما کارت دارم.
- چه کاری؟ من حرفی ندارم باهات.
مهران: خیلی مهمه. درباره نیلوفره.
- چی نیلوفر؟
مهران: یه چیز رو باید بهت بگم. حتماً باید بدونی. خیلی مهمه.
- خب بگو.
مهران: اینجوری نمیشه، باید ببینمت.
دوست نداشتم نیلوفر رو ول کنم برم؛ ولی باید میدونستم قراره درباره نیلوفر چی بگه.
- کجا بیام؟
مهران: بیا خونهی میترا.
دوست نداشتم برم اون خونه؛ ولی مجبور بودم؛ باید میدونستم چی میخواد بگه. با شونههای افتاده از جام بلند شدم و از بیمارستان زدم بیرون. اینقدر سریع حرکت کردم که زود رسیدم دم درخونهی میترا. زنگ خونهش رو زدم.
در زود باز شد. وارد خونه شدم. مهران و میترا توی سالن روی مبل نشسته بودن. با دیدنم زود بلند شدن. میترا میخواست بیاد طرفم، دستم رو گرفتم جلوم که همونجا وایسته. مهران اومد طرفم. با عصبانیت گفتم:
- خب چی میخواستی درباره زنم بهم بگی؟
مهران: بیا بشین درست با هم حرف بزنیم.
نیما: نه من وقت ندارم زودتر حرفت رو بگو، نپیچون.
مهران دستهاش رو به حالت تسلیم گرفت بالا و گفت:
- باشه آروم باش.
هرلحظه متنظر بودم که ببینم مهران قرار چی بهم بگه.
مهران: میترا بهت گفته بود که نیلوفر همهچیز رو میدونسته نه؟
نیما : آره.
مهران: میترا بهت دروغ گفته. نیلوفر از هیچی خبرنداشته.
با ناباوری گفتم:
- چی؟!
با عصبانیت برگشتم طرف میترا.
میترا: نیما، من...
نیما: خفهشو اسم من رو به زبونت نیار! فقط بگو اینا که مهران گفته حقیقت داره؟
میترا شروع کرد به گریهکردن.
نیما: جواب من رو بده!
سرش رو تکون داد.
میترا: آره. نیلوفر اصلاً نمیدونست من رفتم؛ یعنی هیچکی نمیدونست، این دو سال هیچ ارتباطی باهام نداشت. وقتی برگشتم، وقتی دیدم که شما با هم ازدواج کردین، نمیتونستم یکی دیگه کنارت ببینم، دروغ گفتم که از نیلوفر متنفر بشی.
باگریه از پلهها رفت بالا. باورم نمیشد. همونجا روی زمین نشستم. چطور تونستم حرف نیلوفرم رو باور نکنم. چقدر احمق بودم. دلم میخواست داد بزنم. مهران اومد طرفم، از زمین بلندم کرد و گفت:
- من تازه همهچیز رو فهمیدم. وقتی اومدم ایران میترا همهچیز رو برام تعریف کرد. نمیتونستم ساکت بمونم و چیزی نگم. بذارم زندگی نیلوفر نابود شه. اون خیلی مهربون و پاکه، حقش این نیست که زندگیش اینطوری بشه.
مهران کجای کار بود که من احمق زندگیم رو با دستهای خودم نابود کرده بودم. رو کردم طرف مهران و گفتم:
- منِ لعنتی نیلوفر رو مجبورکردم باهام ازدواج کنه.
از خونه زدم بیرون. باورم نمیشد. من چطور حرف میترا باور کرده بودم. دل عشق و زندگیم رو شکسته بودم. ازخودم متنفر شدم. دوست داشتم بمیرم. دلم نیلوفرم رو میخواست. دوست داشتم سفت ب*غ*لش کنم، ازش معذرت بخوام که من رو ببخشه. اشکهام سرازیر شدن. باورم نمیشد بعد چندسال گریه کردم. به سرعت رانندگی کردم رسیدم بیمارستان. زود رفتم داخل. نگین اومد طرفم.
نگین: خوبی داداش ،کجا رفتی؟
نیما: چی شد، نیلوفرم چی شده؟
نگین: بچه به دنیا اومد. بهخاطر زود به دنیا اومدنش گذاشتنش توی دستگاه.
چرا درباره نیلوفرم چیزی نمیگفت. با عصبانیت گفتم:
- نیلوفرم چی؟
اون لحظه فقط سلامتی نیلوفر برام مهم بود نه چیزدیگهای. نگین سرش رو انداخت پایین و با حالت بغضدار گفت:
- نیلوفر هنوز بههوش نیومده.
با گفت این حرفش دنیا روی سرم خراب شد. با نگرانی گفتم:
- کجاست؟ نیلوفرم کو؟
به اتاق روبروم اشاره کرد. ته دلم خالی شد.
با اصرار رفتم دیدمش. قیافه خوشگلش چقدر نحیف و رنجور شده بود. دستش رو تو دستم گرفتم. اشکهام سرازیر شدن.
- نیلوفر چشمهات رو باز کن، نیمات اومده. من غلط کردم؛ فقط توچشمهات باز کن. نیلوفرم عزیزم من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. خواهش میکنم نیلوفر! خواهش میکنم فقط بههوش بیا. خیلی دوستت دارم.
دوست داشتم ساعتها باهاش حرف بزنم؛ ولی وقت ملاقات تموم شده بود. از اتاقش اومدم بیرون. مامان کنار مهریخانم نشسته بود و دلداریش میداد. آرتا با عصبانیت نگاهم میکرد. حق میدادم بهشون که نخوان من رو ببینن. مهری خانم رو کرد سمت آقارضا و گفت:
- نیلوفر دخترم، یهدونهم، اگه خدایی نکرده چیزیش بشه من میمیرم.
آقارضا باحالتِ غمگینی گفت:
- خدانکنه مهری. امیدت به خدا باشه. دختر من قویه حالش زود خوب میشه.
احساس خفگی بهم دست میداد. نمیتونستم نفس بکشم. رفتم توی حیاط یهکم هوا بخورم.
روی نزدیکترین نیمکتی که بود نشستم. رو کردم سمت آسمون و تو دلم گفتم:
«خدایا! کمک کن. قول میدم دیگه دلش رو نشکنم. ازش معذرت بخوام به پاش بیفتم، همه کارهای بدم رو جبران کنم.»
صدای نگین رو شنیدم که گفت:
- داداش اینجایی؟
زود برگشتم طرفش. داشت گریه میکرد. یهکم ترسیدم برای نیلوفرم اتفاقی افتاده باشه.
زود از جام بلند شدمو رفتم طرفش.
- چی شد نگین؟ نصفه جونم کردی!
نگین با حالت گریه لبخندزد و گفت:
- نیلوفر بههوش اومد.
نیما
توی راهروی بیمارستان ایستاده بودم. بـرده بودنش اتاق عمل. وقتی یادم میاد چطور بیهوش تو بغـ*ـلم بود، قلبم به درد میاد. باورم نمیشه، من چطور تونستم این حرف رو بهش بزنم. اگه خدایی نکرده نیلوفر چیزیش بشه من می مردم. پرستار اومد بیرون، زود رفتم طرفش.
- خانم پرستار چی شده، حال همسرم خوبه؟
-بچه باید بهدنیا بیاد؛ یعنی امکان داره بچه رو از دست بدیم. باید بیاید برگه رضایتنامه رو امضا کنید.
نفس کم آوردم. همراه پرستار راه افتادم. برگه رضایتنامه رو جلوم گذاشت. زود امضاش کردم.
اگه نیلوفرم چیزیش میشد حتماً میمردم. نیلوفر تموم زندگیم بود. تو راهرو راه میرفتم و به خودم قول میدادم اگه نیلوفر سالم بمونه و دخترم سالم به دنیا بیاد، همهچیز رو بهش میگم، دیگه اذیتش نمیکنم. خدایا! یه فرصت بده. زنگ زدم به مامان و گفتم که به خانواده نیلوفر بگه. همهش راه میرفتم و دستم رو تو موهام میکشیدم. سرم رو برگردوندم دیدم همهشون اول راهرو هستن. مهری خانم با قیافه ناراحت، آقا رضا با قیافه عصبانی، آرتا عصبانی و همینطور آرش. آرش زود اومد طرفم یقهم رو گرفت توی دستش.
آرش: نیلوفر چی شد؟ باز چیکار کردی به این حال روز افتاده؟
نیما: نمیدونم آرش. نمیدونم.
آرش: درست حرف بزن د لعنتی!
آرتا اومد کنارم و گفت:
- اگه خدای نکرده فقط یه تار مو از سر نیلوفر کم بشه، اون موقع میدونم چیکار کنم!
مهری خانم با قیافه ناراحت گفت:
- نیما، دخترم چی شده؟ نیلوفرم...
زد زیر گریه. آقارضا با اخم گفت:
- چرا چیزی نمیگی، دخترم کجاست؟ اینطوری قرار بود از جگرگوشهم مراقبت کنی؟ ما به تو اطمینان کردیم دخترمون رو سپردیم دستت.
سرم پایین بود. روی نگاهکردن بهشون رو نداشتم. اصلاً چطور میتونستم به چشمهاشون نگاه کنم و حرف بزنم. مهری خانم داشت از حال میرفت که آرش سریع رفت طرفش و کمکش کرد که روی صندلی بشینه. آرتا رفت براش یه لیوان آب بیاره. از خودم متنفر بودم که باعث این حالشون شده بودم. همون لحظه مامان رسید. با قیافه نگران اومد سمتم و گفت:
- نیما چی شد؟ تا اینجا مردم و زنده شدم.
به دیوار تکیه داده بودم، سر خوردم روی زمین نشستم. برای مهم نبود کسی من رو تو این وضع ببینه؛ دیگه غرورم برام مهم نبود. مامان اومد کنارم نشست.
- چی شد نیما؟ چرا هیچی نمیگی؟ نیلوفر خوبه، بچه خوبه؟
- نمیدونم مامان، نمیدونم.
نمیدونستم چی بگم، هیچ حرفی به ذهنم نمیاومد. من فقط ذهنم درگیر نیلوفر بود و دخترم.
همون لحظه موبایلم زنگ خورد، از جیبم درش آوردم. شماره مهران بود. تعجب کردم. سابقه نداشت مهران بهم زنگ بزنه. حوصلهی این یکی رو نداشتم. جواب ندادم. دوباره زنگ خورد. دکمه اتصال رو زدم و با عصبانیت گفتم:
- چیه مهران؟
مهران: نیما کارت دارم.
- چه کاری؟ من حرفی ندارم باهات.
مهران: خیلی مهمه. درباره نیلوفره.
- چی نیلوفر؟
مهران: یه چیز رو باید بهت بگم. حتماً باید بدونی. خیلی مهمه.
- خب بگو.
مهران: اینجوری نمیشه، باید ببینمت.
دوست نداشتم نیلوفر رو ول کنم برم؛ ولی باید میدونستم قراره درباره نیلوفر چی بگه.
- کجا بیام؟
مهران: بیا خونهی میترا.
دوست نداشتم برم اون خونه؛ ولی مجبور بودم؛ باید میدونستم چی میخواد بگه. با شونههای افتاده از جام بلند شدم و از بیمارستان زدم بیرون. اینقدر سریع حرکت کردم که زود رسیدم دم درخونهی میترا. زنگ خونهش رو زدم.
در زود باز شد. وارد خونه شدم. مهران و میترا توی سالن روی مبل نشسته بودن. با دیدنم زود بلند شدن. میترا میخواست بیاد طرفم، دستم رو گرفتم جلوم که همونجا وایسته. مهران اومد طرفم. با عصبانیت گفتم:
- خب چی میخواستی درباره زنم بهم بگی؟
مهران: بیا بشین درست با هم حرف بزنیم.
نیما: نه من وقت ندارم زودتر حرفت رو بگو، نپیچون.
مهران دستهاش رو به حالت تسلیم گرفت بالا و گفت:
- باشه آروم باش.
هرلحظه متنظر بودم که ببینم مهران قرار چی بهم بگه.
مهران: میترا بهت گفته بود که نیلوفر همهچیز رو میدونسته نه؟
نیما : آره.
مهران: میترا بهت دروغ گفته. نیلوفر از هیچی خبرنداشته.
با ناباوری گفتم:
- چی؟!
با عصبانیت برگشتم طرف میترا.
میترا: نیما، من...
نیما: خفهشو اسم من رو به زبونت نیار! فقط بگو اینا که مهران گفته حقیقت داره؟
میترا شروع کرد به گریهکردن.
نیما: جواب من رو بده!
سرش رو تکون داد.
میترا: آره. نیلوفر اصلاً نمیدونست من رفتم؛ یعنی هیچکی نمیدونست، این دو سال هیچ ارتباطی باهام نداشت. وقتی برگشتم، وقتی دیدم که شما با هم ازدواج کردین، نمیتونستم یکی دیگه کنارت ببینم، دروغ گفتم که از نیلوفر متنفر بشی.
باگریه از پلهها رفت بالا. باورم نمیشد. همونجا روی زمین نشستم. چطور تونستم حرف نیلوفرم رو باور نکنم. چقدر احمق بودم. دلم میخواست داد بزنم. مهران اومد طرفم، از زمین بلندم کرد و گفت:
- من تازه همهچیز رو فهمیدم. وقتی اومدم ایران میترا همهچیز رو برام تعریف کرد. نمیتونستم ساکت بمونم و چیزی نگم. بذارم زندگی نیلوفر نابود شه. اون خیلی مهربون و پاکه، حقش این نیست که زندگیش اینطوری بشه.
مهران کجای کار بود که من احمق زندگیم رو با دستهای خودم نابود کرده بودم. رو کردم طرف مهران و گفتم:
- منِ لعنتی نیلوفر رو مجبورکردم باهام ازدواج کنه.
از خونه زدم بیرون. باورم نمیشد. من چطور حرف میترا باور کرده بودم. دل عشق و زندگیم رو شکسته بودم. ازخودم متنفر شدم. دوست داشتم بمیرم. دلم نیلوفرم رو میخواست. دوست داشتم سفت ب*غ*لش کنم، ازش معذرت بخوام که من رو ببخشه. اشکهام سرازیر شدن. باورم نمیشد بعد چندسال گریه کردم. به سرعت رانندگی کردم رسیدم بیمارستان. زود رفتم داخل. نگین اومد طرفم.
نگین: خوبی داداش ،کجا رفتی؟
نیما: چی شد، نیلوفرم چی شده؟
نگین: بچه به دنیا اومد. بهخاطر زود به دنیا اومدنش گذاشتنش توی دستگاه.
چرا درباره نیلوفرم چیزی نمیگفت. با عصبانیت گفتم:
- نیلوفرم چی؟
اون لحظه فقط سلامتی نیلوفر برام مهم بود نه چیزدیگهای. نگین سرش رو انداخت پایین و با حالت بغضدار گفت:
- نیلوفر هنوز بههوش نیومده.
با گفت این حرفش دنیا روی سرم خراب شد. با نگرانی گفتم:
- کجاست؟ نیلوفرم کو؟
به اتاق روبروم اشاره کرد. ته دلم خالی شد.
با اصرار رفتم دیدمش. قیافه خوشگلش چقدر نحیف و رنجور شده بود. دستش رو تو دستم گرفتم. اشکهام سرازیر شدن.
- نیلوفر چشمهات رو باز کن، نیمات اومده. من غلط کردم؛ فقط توچشمهات باز کن. نیلوفرم عزیزم من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. خواهش میکنم نیلوفر! خواهش میکنم فقط بههوش بیا. خیلی دوستت دارم.
دوست داشتم ساعتها باهاش حرف بزنم؛ ولی وقت ملاقات تموم شده بود. از اتاقش اومدم بیرون. مامان کنار مهریخانم نشسته بود و دلداریش میداد. آرتا با عصبانیت نگاهم میکرد. حق میدادم بهشون که نخوان من رو ببینن. مهری خانم رو کرد سمت آقارضا و گفت:
- نیلوفر دخترم، یهدونهم، اگه خدایی نکرده چیزیش بشه من میمیرم.
آقارضا باحالتِ غمگینی گفت:
- خدانکنه مهری. امیدت به خدا باشه. دختر من قویه حالش زود خوب میشه.
احساس خفگی بهم دست میداد. نمیتونستم نفس بکشم. رفتم توی حیاط یهکم هوا بخورم.
روی نزدیکترین نیمکتی که بود نشستم. رو کردم سمت آسمون و تو دلم گفتم:
«خدایا! کمک کن. قول میدم دیگه دلش رو نشکنم. ازش معذرت بخوام به پاش بیفتم، همه کارهای بدم رو جبران کنم.»
صدای نگین رو شنیدم که گفت:
- داداش اینجایی؟
زود برگشتم طرفش. داشت گریه میکرد. یهکم ترسیدم برای نیلوفرم اتفاقی افتاده باشه.
زود از جام بلند شدمو رفتم طرفش.
- چی شد نگین؟ نصفه جونم کردی!
نگین با حالت گریه لبخندزد و گفت:
- نیلوفر بههوش اومد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: