کامل شده رمان گفته بودی دوستم داری بی‌اندازه جلد دوم | ariel کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم شخصیت رمان دوست دارید که به خاطرش مشتاقید رمانمو بخونید؟

  • 1-نیلوفر

    رای: 37 54.4%
  • 2- نیما

    رای: 22 32.4%
  • 3-میترا

    رای: 2 2.9%
  • 4-آرتا

    رای: 7 10.3%

  • مجموع رای دهندگان
    68
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ariel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/06
ارسالی ها
690
امتیاز واکنش
19,341
امتیاز
661
محل سکونت
سرزمین دیزنی
***
نیما
توی راهروی بیمارستان ایستاده بودم. بـرده بودنش اتاق عمل. وقتی یادم میاد چطور بیهوش تو بغـ*ـلم بود، قلبم به درد میاد. باورم نمیشه، من چطور تونستم این حرف رو بهش بزنم. اگه خدایی نکرده نیلوفر چیزیش بشه من می‌ مردم. پرستار اومد بیرون، زود رفتم طرفش.
- خانم پرستار چی شده، حال همسرم خوبه؟
-بچه باید به‌دنیا بیاد؛ یعنی امکان داره بچه رو از دست بدیم. باید بیاید برگه رضایت‌نامه رو امضا کنید.
نفس کم آوردم. همراه پرستار راه افتادم. برگه رضایت‌نامه رو جلوم گذاشت. زود امضاش کردم.
اگه نیلوفرم چیزیش می‌شد حتماً می‌مردم. نیلوفر تموم زندگیم بود. تو راهرو راه می‌رفتم و به خودم قول می‌دادم اگه نیلوفر سالم بمونه و دخترم سالم به دنیا بیاد، همه‌چیز رو بهش میگم، دیگه اذیتش نمی‌‌کنم. خدایا! یه فرصت بده. زنگ زدم به مامان و گفتم که به خانواده نیلوفر بگه. همه‌ش راه می‌رفتم و دستم رو تو موهام می‌کشیدم. سرم رو برگردوندم دیدم همه‌شون اول راهرو هستن. ‌مهری خانم با قیافه ناراحت، آقا رضا با قیافه عصبانی، آرتا عصبانی و همین‎طور آرش. آرش زود اومد طرفم یقه‌م رو گرفت توی دستش.
آرش: نیلوفر چی شد؟ باز چی‌کار کردی به این حال روز افتاده؟
نیما: نمی‌‌دونم آرش‌. نمی‌‌دونم.
آرش: درست حرف بزن د لعنتی!
آرتا اومد کنارم و گفت:
- اگه خدای نکرده فقط یه تار مو از سر نیلوفر کم بشه، اون موقع می‌دونم چی‌کار کنم!
مهری خانم با قیافه ناراحت گفت:
- نیما، دخترم چی شده؟ نیلوفرم...
زد زیر گریه. آقارضا با اخم گفت:
- چرا چیزی نمیگی، دخترم کجاست؟ این‌طوری قرار بود از جگرگوشه‌م مراقبت کنی؟ ما به تو اطمینان کردیم دخترمون رو سپردیم دستت.
سرم پایین بود. روی نگاه‎کردن بهشون رو نداشتم. اصلاً چطور می‌تونستم به چشم‌هاشون نگاه کنم و حرف بزنم. مهری خانم داشت از حال می‌رفت که آرش سریع رفت طرفش و کمکش کرد که روی صندلی بشینه. آرتا رفت براش یه لیوان آب بیاره. از خودم متنفر بودم که باعث این حالشون شده بودم. همون لحظه مامان رسید. با قیافه نگران اومد سمتم و گفت:
- نیما چی شد؟ تا اینجا مردم و زنده شدم.
به دیوار تکیه داده بودم، سر خوردم روی زمین نشستم. برای مهم نبود کسی من رو تو این وضع ببینه؛ دیگه غرورم برام مهم نبود. مامان اومد کنارم نشست.
- چی شد نیما؟ چرا هیچی نمیگی؟ نیلوفر خوبه، بچه خوبه؟
- نمی‌‌دونم مامان، نمی‌‌دونم.
نمی‌‌دونستم چی بگم، هیچ حرفی به ذهنم نمی‌اومد. من فقط ذهنم درگیر نیلوفر بود و دخترم.
همون لحظه موبایلم زنگ خورد، از جیبم درش آوردم. شماره مهران بود. تعجب کردم. سابقه نداشت مهران بهم زنگ بزنه. حوصله‌ی این یکی رو نداشتم. جواب ندادم. دوباره زنگ خورد. دکمه اتصال رو زدم و با عصبانیت گفتم:
- چیه مهران؟
مهران: نیما کارت دارم.
- چه کاری؟ من حرفی ندارم باهات.
مهران: خیلی مهمه. درباره نیلوفره.
- چی نیلوفر؟
مهران: یه چیز رو باید بهت بگم. حتماً باید بدونی. خیلی مهمه.
- خب بگو.
مهران: این‌جوری نمیشه، باید ببینمت.
دوست نداشتم نیلوفر رو ول کنم برم؛ ولی باید می‌دونستم قراره درباره نیلوفر چی بگه.
- کجا بیام؟
مهران: بیا خونه‌ی میترا.
دوست نداشتم برم اون خونه؛ ولی مجبور بودم؛ باید می‌دونستم چی می‌خواد بگه. با شونه‌های افتاده از جام بلند شدم و از بیمارستان زدم بیرون. این‌قدر سریع حرکت کردم که زود رسیدم دم درخونه‌ی میترا. زنگ خونه‌ش رو زدم.
در زود باز شد. وارد خونه شدم. مهران و میترا توی سالن روی مبل نشسته بودن. با دیدنم زود بلند شدن. میترا می‌خواست بیاد طرفم، دستم رو گرفتم جلوم که همون‌جا وایسته. مهران اومد طرفم. با عصبانیت گفتم:
- خب چی می‌خواستی درباره زنم بهم بگی؟
مهران: بیا بشین درست با هم حرف بزنیم.
نیما: نه من وقت ندارم زودتر حرفت رو بگو، نپیچون.
مهران دست‌هاش رو به حالت تسلیم گرفت بالا و گفت:
- باشه آروم باش.
هرلحظه متنظر بودم که ببینم مهران قرار چی بهم بگه.
مهران: میترا بهت گفته بود که نیلوفر همه‌چیز رو می‌دونسته نه؟
نیما : آره.
مهران: میترا بهت دروغ گفته. نیلوفر از هیچی خبرنداشته.
با ناباوری گفتم:
- چی؟!
با عصبانیت برگشتم طرف میترا.
میترا: نیما، من...
نیما: خفه‌شو اسم من رو به زبونت نیار! فقط بگو اینا که مهران گفته حقیقت داره؟
میترا شروع کرد به گریه‌کردن.
نیما: جواب من رو بده!
سرش رو تکون داد.
میترا: آره. نیلوفر اصلاً نمی‌‌دونست من رفتم؛ یعنی هیچکی نمی‌‌دونست، این دو سال هیچ ارتباطی باهام نداشت. وقتی برگشتم، وقتی دیدم که شما با هم ازدواج کردین، نمی‌‌تونستم یکی دیگه کنارت ببینم، دروغ گفتم که از نیلوفر متنفر بشی.
باگریه از پله‌ها رفت بالا. باورم نمی‌شد. همون‌جا روی زمین نشستم. چطور تونستم حرف نیلوفرم رو باور نکنم. چقدر احمق بودم. دلم می‌خواست داد بزنم. مهران اومد طرفم، از زمین بلندم کرد و گفت:
- من تازه همه‌چیز رو فهمیدم. وقتی اومدم ایران میترا همه‌چیز رو برام تعریف کرد. نمی‌‌تونستم ساکت بمونم و چیزی نگم. بذارم زندگی نیلوفر نابود شه. اون خیلی مهربون و پاکه، حقش این نیست که زندگیش این‌طوری بشه.
مهران کجای کار بود که من احمق زندگیم رو با دست‌های خودم نابود کرده بودم. رو کردم طرف مهران و گفتم:
- منِ لعنتی نیلوفر رو مجبورکردم باهام ازدواج کنه.
از خونه زدم بیرون. باورم نمی‌‌شد. من چطور حرف میترا باور کرده بودم. دل عشق و زندگیم رو شکسته بودم. ازخودم متنفر شدم. دوست داشتم بمیرم. دلم نیلوفرم رو می‌خواست. دوست داشتم سفت ب*غ*لش کنم، ازش معذرت بخوام که من رو ببخشه. اشک‌هام سرازیر شدن. باورم نمی‌شد بعد چندسال گریه کردم. به سرعت رانندگی کردم رسیدم بیمارستان. زود رفتم داخل. نگین اومد طرفم.
نگین: خوبی ‌داداش ،کجا رفتی؟
نیما: چی شد، نیلوفرم چی شده؟
نگین: بچه به دنیا اومد. به‌خاطر زود به دنیا اومدنش گذاشتنش توی دستگاه.
چرا درباره نیلوفرم چیزی نمی‌‌گفت. با عصبانیت گفتم:
- نیلوفرم چی؟
اون لحظه فقط سلامتی نیلوفر برام مهم بود نه چیزدیگه‌ای. نگین سرش رو انداخت پایین و با حالت بغض‌دار گفت:
- نیلوفر هنوز به‌هوش نیومده.
با گفت این حرفش دنیا روی سرم خراب شد. با نگرانی گفتم:
- کجاست؟ نیلوفرم کو؟
به اتاق روبروم اشاره کرد. ته دلم خالی شد.
با اصرار رفتم دیدمش. قیافه خوشگلش چقدر نحیف و رنجور شده بود. دستش رو تو دستم گرفتم. اشک‌هام سرازیر شدن.
- نیلوفر چشم‌هات رو باز کن، نیمات اومده. من غلط کردم؛ فقط توچشم‌هات باز کن. نیلوفرم عزیزم من بدون تو نمی‌‌تونم زندگی کنم. خواهش می‌کنم نیلوفر! خواهش می‌کنم فقط به‌هوش بیا. خیلی دوستت دارم.
دوست داشتم ساعت‌ها باهاش حرف بزنم؛ ولی وقت ملاقات تموم شده بود. از اتاقش اومدم بیرون. مامان کنار مهری‌خانم نشسته بود و دلداریش می‌داد. آرتا با عصبانیت نگاهم می‌کرد. حق می‌دادم بهشون که نخوان من رو ببینن. مهری خانم رو کرد سمت آقارضا و گفت:
- نیلوفر دخترم، یه‌دونه‌م، اگه خدایی نکرده چیزیش بشه من می‌میرم.
آقارضا باحالتِ غمگینی گفت:
- خدانکنه مهری. امیدت به خدا باشه. دختر من قویه حالش زود خوب میشه.
احساس خفگی بهم دست می‌داد. نمی‌‌تونستم نفس بکشم. رفتم توی حیاط یه‌کم هوا بخورم.
روی نزدیک‌ترین نیمکتی که بود نشستم. رو کردم سمت آسمون و تو دلم گفتم:
«خدایا! کمک کن. قول میدم دیگه دلش رو نشکنم. ازش معذرت بخوام به پاش بیفتم، همه کارهای بدم رو جبران کنم.»
صدای نگین رو شنیدم که گفت:
- داداش اینجایی؟
زود برگشتم طرفش. داشت گریه می‌کرد. یه‌کم ترسیدم برای نیلوفرم اتفاقی افتاده باشه.
زود از جام بلند شدمو رفتم طرفش.
- چی شد نگین؟ نصفه‌ جونم کردی!
نگین با حالت گریه لبخندزد و گفت:
- نیلوفر‌ به‌هوش اومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    ***
    نیلوفر
    چشم‌هام رو باز کردم. نور شدیدی تو‌ چشم‌هام می‌زد. نمی‌‌دونستم کجام. خوب که به اطراف نگاه کردم فهمیدم که بیمارستانم.
    دستی به شکمم کشیدم. ترسیدم. چرا بچه‌م نبود، نکنه براش اتفاقی افتاده بود؟ اشک‌هام سرازیر‌ شدن. همون لحظه در باز شد و مامان اومد‌ داخل. با دیدنم با قیافه نگران اومد سمتم.
    - خوبی ‌دخترم؟
    سرم رو گرفت توی آ*غ*و*شش.
    - مامان بچه‌م کو؟
    مامان که متوجه حال نگرانم شد، سرم رو ب*و*سید و گفت:
    - خوبه عزیزم. به‌خاطر زود به دنیا اومدنش تو دستگاهه.
    - چی مامان؟!
    -نگران نباش دخترم، حالش خوبه.
    همون لحظه همه اومدن داخل. همه یه جورایی ابراز نگرانی کردن. نیما اومد داخل. با دیدنش یاد حرف‌هاش افتادم. رو برگردوندم سمت مامان. نمی‌‌خواستم ببینمش. اون مقصر همه‌چیز بود. وقتی اون حرف‌ها رو بهم زد، تموم باورهام رو نابود کرد. نزدیک‌تر شد.
    نیما: خوبی‌نیلوفر؟
    خودم رو زدم به بی‌تفاوتی، جوابش رو ندادم. فهمید و با ناراحتی از اتاق رفت بیرون.
    ***
    نیما
    با دیدنش، اینکه به‌هوش اومده، نفس راحتی کشیدم. وقتی رفتم دیدمش و با قیافه ناراحت روش رو برگردوند، فهمیدم که خیلی دلش ازم پره. حق داشت هر رفتاری، هرحرفی بزنه حق داره.
    بالاخره همه راهی شدن. مهری خانم حالش مساعد نبود. مامان اصرار کرد که خودش پیش نیلوفر می‌مونه. دوست داشتم برم ببینمش. مامان رفته بود نمازخونه. یواش در اتاقش رو باز کردم و رفتم داخل. خوابیده بود. نشستم روی صندلی، دست‌های ظریفش رو تو دستم گرفتم و ب*و*سیدم. چقدرخوشحال بودم که حالش خوبه. هرکاری می‌کردم که من رو ببخشه. تکونی خورد، ترسیدم و دستش رو آروم رها کردم. چشم‌هاش رو باز کرد. با دیدنم عصبانی شد. سرش رو از روی بالشت بلند کرد که بشینه که انگار دردش اومده باشه، صورتش رو جمع کرد.
    - کی گفته تو بیای اتاقم؟
    - از اتاقم برو بیرون! نمی‌‌خوام ببینمت.
    شروع کرد به گریه‎کردن. نمی‌‌خواستم بازم ناراحتش کنم. زود گفتم:
    - نیلوفر، آروم باش میرم بیرون.
    از اتاقش اومدم بیرون. مامان همون لحظه پشت در ایستاده بود.
    -چی شد، چرا نیلوفر ناراحته؟
    زود رفت داخل اتاق. نیلوفر رو تو بغـ*ـلش گرفت و‌ آرومش کرد؛ ولی نیلوفر هنوز داشت گریه می‌کرد. از خودم بدم اومد که بازم باعث شده بودم چشم‌های خوشگلش گریون بشه.
    ***
    نیلوفر
    چطور نیما می‌تونست این‌قدر بی‌خیال رفتار کنه و تو چشم‌هام نگاه کنه؟ تو آ*غ*و*ش مریم جون آروم شدم. از آ*غ*و*شش جدا شدم. سرم رو انداخته بودم پایین که مریم جون گفت:
    - یه‌کم دخترم استراحت کن، برات خوبه. دیگه گریه نکن عزیزم.
    با هق‌هق گفتم:
    - کی می‌تونم دخترم رو ببینم؟ چقدر دیگه باید اونجا باشه؟
    اشک‌هام سرازیر شدن. دست خودم نبود. مریم خانم با مهربونی اشک‌هام رو پاک کرد.
    - نگران نباش عزیزم. ان‌شاءاللّه به زودی دخترت رو می‌گیری تو ب*غ*لت. باید یه مدتی اونجا باشه عزیزم. الان استراحت کن باشه؟
    سرم رو تکون دادم، سعی کردم یه‌کم بخوابم.
    بالاخره صبح شد. مامان اومد داخل اتاقم. با دیدن مامان خوشحال شدم. اومد کنارم. رفتم تو ب*غ*لش.
    - قربونت بشم دخترم، خوبی‌عزیزم؟ درد نداری؟
    - خوبم مامان جون.
    قرار شد مامان پیشم بمونه و مریم جون بره خونه استراحت کنه. در اتاقم زده شد. آرش و‌ آرتا هردو اومدن داخل. با دیدنشون لبخند اومد روی لبم. آرتا زود اومد ب*غ*لم گرفت.
    - خوبی‌خواهری؟ داشتی دقم می‌دادی.
    لبخندی به این همه مهربونیش زدم و گفتم:
    - خوبم عزیزم.
    آرش زود اومد و آرتا رو کنار زد.
    -برو اون ور خواهرزاده‌م رو بغـ*ـل کنم.
    آرتا روکرد طرفم، لـ*ـب‌هاش رو مثل بچه ها برچید و گفت:
    - ببین نیلوی داره حسودی می‌کنه.
    خنده‌م گرفته بود. آرش زد پس کله‌ش.
    - بازم تو خودت رو لوس کردی؟
    آرتا براش زبونی درآورد. دوباره ب*غ*لم گرفت. آرش اومد آرتا رو ازم جدا کرد و من رو توآ*غ*و*شش گرفت. آرتا اومد من و آرش رو ب*غ*ل گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    آرش کاری براش پیش اومد، زود رفت.
    آرتا هی داشت سربه‌سرم می‌ذاشت که گوشیش زنگ خورد. به موبایلش نگاه کرد. لبخندی روی لبش اومد. روش رو کرد طرفم و گفت:
    - ساراست.
    - زود جواب بده خب.
    میون خنده گفت:
    - باشه بابا. استرس گرفتم.
    آرتا باز رفت تو جلد شوخی و گفت:
    - شما اشتباه گرفتین.
    سارا انگار متوجه شوخی آرتا شد.
    آرتا: نه بابا، من غلط کنم. نیلوجونت؟ آره خواهرزاده‌دار شدی رفت. چشم گوشی رو میدم نیلو. از من خداحافظ.
    موبایل رو از دست آرتا گرفتم.
    -سلام عزیزم.
    سارا: وای نیلوفر! نی‎نی به دنیا اومد؟
    - آره عزیزم.
    سارا: وای باورت نمیشه چقدر هیجان‎زده شدم. دوست داشتم الان پیشت باشم ببینمش.
    - آره کاشکی بودی؛ ولی دختر کوچولوم به‌خاطر زود به‌دنیا اومدنش تو دستگاهه.
    سارا: عزیزم. ‌اشکال نداره گلم ناراحت نباش. زودی می‌تونی ب*غ*لش می‌کنی.
    - امیدوارم.
    سارا: خب گلم کاری نداری؟ دارن صدام می‌کنن.
    - نه عزیزم برو به سلامت، خداحافظ.
    سارا: خدافظ گلم.
    گوشی رو دادم به آرتا.
    آرتا: نگفت کی از اصفهان برمی‌گردن؟
    - نه چیزی نگفت.
    یه‌کم بغض کردم، دلم می‌خواست دخترم رو بغـ*ـل کنم. آرتا انگار متوجه حالم شد که گفت:
    -چی شده عزیزم؟
    - دلم می‌خواد دخترم رو ببینم.
    آرتا: خب کاری نداره، یه لحظه صبر کن.
    آرتا بعد چند دقیقه با صندلی چرخ دار اومد داخل اتاقم.
    آرتا: اینم راه‌حلش. می‌دونی که تکون‌خوردن برات خوب نیست؛ ولی من طاقت ناراحتی تو رو ندارم.
    با خوشحالی لبخند زدم و گفتم:
    - من فدای تو بشم که!
    آرتا: خدانکنه وروجک من.
    آرتا کمک کرد که روی صندلی چرخ‌دار بشینم. راه افتاد سمت جایی که دخترم بود.
    دل تو دلم نبود. بالاخره می‌دیدمش. رسیدیم پشت پنجره شیشه‌ای بزرگ، می‌خواستم بلند بشم که آرتا نذاشت. بچه‌های زیادی بودن. آرتا دخترم رو بهم نشون داد. با دیدنش اشک‌هام سرازیر شدن. دخترکوچولوی بیچاره من!
    آرتا: بازم آبغوری گرفتی نیلو؟
    - نه خوبم. بهتر از نمیشه وقتی دخترم رو ببینم.
    آرتا: خوبه. باید برگردی اتاقت استراحت کنی.
    با مظلومیت نگاهش کردم و گفتم:
    - یه‌کم دیگه بمونیم؟
    آرتا لبخندی زد گفت:
    - از دست تو، باشه.
    دلم می‌خواست دخترم رو تو بغـ*ـل بگیرم, لـمسش کنم، تنش رو بو کنم، دست‌های کوچولوش رو توی دستم بگیرم. خیلی منتظر این روز بودم. ‌نمی‌‌تونستم ازش دل بکنم. بالاخره با اصرارهای آرتا رفتم اتاقم. با کمک آرتا روی تخت دراز کشیدم.
    آرتا: خوبی؟
    - خوبم عزیزم.
    آرتا: خوبه گلم. استراحت کن.
    همون لحظه در باز شد و مامان اومد داخل. لبخندی زدم با دیدنش.
    - سلام مامان جون.
    - سلام عزیزم خوبی؟
    آرتا که متوجه مامان شد، زود از روی صندلی بلند شد، رفت طرف مامان دستش رو انداخت دور شونه‌های مامان.
    آرتا: سلام خاله خانم، خوبی‌شما؟ کم‌پیدا شدین.
    مامان: از دست تو آرتا.
    آرتا گـونه‌ی مامان رو ب*و*سید و گفت:
    - من فدای تو بشم.
    مامان: خدا نکنه عزیزم.
    بالاخره مامان اومد طرفم. زود رفتم ب*غ*لش.
    بازم موبایل آرتا زنگ خورد. می‌بایست بره. خداحافظی کرد و رفت. مامان اومد روی صندلی نشست، دستم رو گرفت تو دستش.
    - خوبی‌عزیزم؟ درد که نداری؟
    - نه مامان جون خوبم.
    - خداروشکر عزیزم. استراحت کن.
    روی تختم دراز کشیدم. فکرم رفت سمت نیما. من تصیمم رو گرفته بودم، باید ازش جدا می‌شدم. وقتی اون دوستم نداره، ازم متنفره، چرا باید این عشق یک‌طرفه رو ادامه می‌دادم؟ الان می‌بایست توی این شرایط کنارم می‌‌بود؛ ولی نیست. کلاً وقتی باید باشه نیست. همیشه من رو تو شرایط سخت تنها می‌ذاره.
    نیما
    نمی‌‌تونستم نیلوفرم رو ول کنم. می‌خواستم برم ببینمش که از لای در که باز بود دیدمشون. آرش و آرتا کنارش بودن. خوشحال بود. با دیدن لبخندش دلم ضعف رفت برای بغـ*ـل‌کردنش. با خوشحال رفت تو بغـ*ـل آرش. دلم می‌خواست الان من اونجا باشم و این‌جوری تو ب*غ*لم باشه.
    تا کی می‌تونستم باهاش حرف نزنم، مگه دلم طاقت می‌آورد. سرم رو انداختم پایین و از اتاقش دور شدم. جای من اونجا نبود وقتی نیلوفر با دیدنم ناراحت می‌شد. رفتم سمت جایی که دخترم بود. یه جورایی از اونم خجالت می‌‌کشیدم. من مقصر همه‌چیز من بودم. بالاخره رسیدم. از پشت پنجره شیشه نگاهش کردم، لبخندی روی لبم اومد. چقدر دوست داشتم الان با نیلوفر و دخترم بودم؛ولی من با ندونم کاریم باعث این اوضاع شدم. لعنت بهت نیما!
    موبایلم زنگ خورد، فرزاد بود. باید می‌رفتم شرکت. توی راه شرکت جعبه شیرینی بزرگ گرفتم. وقتی رفتم شرکت دادم مش رجب به بچه‌ها بده بخورن. همه با دیدنم تبریک می‌گفتن. حس خوبی‌داشتم. تشکری کردم و رفتم سمت اتاقم. پشت میزم نشستم که فرزاد اومد داخل.
    -سلام داداش.
    -سلام فرزاد جان.
    فرزاد اومد کنارم و گفت:
    - تبریک میگم بهت. بالاخره منم عمو شدم.
    لبخندی زدم.
    -وای منم دلم بچه خواست!
    زدم پس کله‌ش و گفتم:
    - بشین سر جات بابا. تو هنوز ازداوج نکردی به فکر بچه‌ای.
    فرزاد دستش رو گذاشت پس کله‌ش و گفت:
    -خب آرزو بر جوانان عیب نیست.
    -اون که بله.
    بالاخره با شوخی و خنده گذشت؛ ولی توی دلم آشوب بود. دلم می‌خواست با نیلوفر حرف بزنم، ازش معذرت بخوام و همه‌چیز رو براش تعریف کنم، از علاقه‌م بگم؛ ولی نیلوفر نمی‌‌خواست با من حرف بزنه. من نمی‌‌خواستم الان ناراحتش کنم.
    ***
    نیلوفر
    بالاخره چندروز گذشت. از بیمارستان مرخص شدم، اومدم خونه. توی اتاقم روی تختم دراز کشیده بودم. می‌دونستم نیما توی این چند وقتی که بیمارستان بودم، وقتی خوابم بهم سرمی‌زنه. من دیگه نمی‌‌خواستمش، دیگه از این بازی خسته شده بودم. همون لحظه در اتاقم زده شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    «بفرمایید»ی گفتم. منتظر بودم ببینم اونی که پشت دره کیه. در باز شد. قامت مریم جون نمایان شد. با دیدنش لبخندی زدم و زود سلام کردم.
    مریم جون: سلام عزیزم دلم.
    زود اومد ب*غ*لم کرد.
    - خوبی‌دخترم؟ درد که نداری؟
    -نه خداروشکر خوبم؛ فقط دلم دخترکوچولوم رو می‌خواد.
    مریم جون: عزیزم ان‌شاءاللّه که به زودی تو آ*غ*و*شت می‎گیریش. الان از بیمارستان اومدم، دکتر گفت حالش خیلی خوبه.
    با گفتن این حرفش لبخندی روی لبم اومد. گفتم:
    - چه خوب.
    مریم جون: پرسیدم، گفتن هفته دیگه می‌تونیم از بیمارستان بیاریمش خونه.
    -چه خبرخوبی. ممنون ازتون.
    مریم خانم دستم رو گرفت توی دستش و گفت:
    -راستش دخترم، می‌خواستم راجع به یه موضوعی باهات حرف بزنم. می‌دونم الان وقتش نیست.
    -راحت باشید مریم جون، حرفتون رو بزنید.
    مریم خانم با تعلل گفت:
    - راجع به تو و نیماست. این چند روز خیلی آشفته شده، دوست داره بیاد ببینتت؛ ولی می‌دونه که دوست نداری ببینیش.
    سرم رو گرفت بالا و گفتم:
    - آره درست میگه. من نمی‌‌خوام حتی یه لحظه ببینمش. همه‌چی برام دیگه تموم شده. بعد کارهای قانونی و گرفتن شناسنامه‌ی دخترم درخواست طلاق میدم.
    قیافه مریم جون از صراحت حرف هم متعجب شده بود، هم ناراحت. دوست نداشتم ناراحتش کنم؛ ولی مجبور بودم، باید حقیقت رو بهش می‌گفتم.
    مریم جون: دخترم می‌دونم نیما خیلی بدکرده؛ ولی نمی‌‌خوای یه فرصت دیگه بهش بدی به‌خاطر دخترتون هم که شده؟
    - نه مریم جون دیگه نمی‌‌تونم به زندگی با نیما ادامه بدم. دیگه واقعاً نمی‌‌کشم.
    مریم خانم با ناراحتی گفت:
    - باشه دخترم. ببخشید تو رو هم ناراحت کردم؛ ولی عزیزم بازم یه‌کم فکر کن. ‌می‌دونی من چقدر دوستت دارم، دلم نمی‌‌خواد که با ما ارتباطت رو قطع کنی؛ حتی اگه خدا نکرده از نیما جدا شدی، تو باز دخترمی‌.
    لبخندی به این همه مهربونیش زدم و برای اینکه ناراحت نشه سرم رو تکون دادم.
    - خب دخترم من دیگه مزاحمت نمیشم تو هم استراحت کن، من دیگه میرم.
    -کجا؟ شماکه تازه اومدین.
    -نه عزیزم دیگه میرم. فردا دوباره بهت سر می‌زنم.
    گـونه‌م رو ب*و*سید، خداحافظی کرد رفت. دلم نمی‌‌خواست دلش رو بشکنم، می‌دونم خیلی تند رفتار کردم؛ ولی دست خودم نبود، مجبور بودم حقیقت رو بهش بگم و امید الکی ندم. روی تختم دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم.
    ***
    نیما
    توی ماشین منتظر مامان بودم. با اصرار زیاد راضیش کرده بودم که بره با نیلوفر حرف بزنه که یه فرصت دیگه بهم بده. دل تو دلم نبود.
    بالاخره مامان بعد نیم‌ساعت ازخونه‌شون بیرون اومد. لبخندی روی صورتم نشست، می‌خواستم هرچی زودتر بدونم نیلوفرم چی گفته. بالاخره مامان اومد سوار ماشین شد. گفت:
    - حرکت کن.
    قیافه مامان جدی‌تر از همیشه بود. دوست داشتم بدونم نیلوفر جوابش چی بوده.
    بعد چند دقیقه مامان خودش گفت:
    - خیلی دلش شکسته، نمی‌‌تونه ببخشتت. بعد گرفتن شناسنامه درخواست طلاق میده.
    دنیا روی سرم آوار شد. یه گوشه نگه داشتم. ناباورانه به مامان نگاه کردم.
    -توقعی غیر از این داشتی؟ فکر کردی بعد اون کارها و رفتارات زود قبول کنه که ببخشتت؟ نه آقانیما راه درازی در پیش داری.
    سرم رو انداختم پایین و تو فکر فرو رفتم.
    می‌دونستم نیلوفر من رو نمی‌بخشه. من خودم هم نمی‌‌تونم خودم رو ببخشم. من به این دختر خیلی بدی کرده بودم. خیلی دلش رو شکستم. بهش تهمت دروغگویی زدم، به‌زور باهاش ازدواج کردم با اینکه می‌دونستم اون بهم هیچ علاقه‌ای نداره. راه افتادم سمت خونه‌ی مامان. ازش خداحافظی کردم. سمت شرکت راه افتادم. اصلاً حوصله هیچی و هیچ‌کسی رو نداشتم. دلم دیدن نیلوفر رو می‌خواست. بالاخره رسیدم جلوی شرکت. یه راست رفتم سمت اتاقم و به خانم منشی گفتم کسی رو امروز راه نده اتاقم. روی صندلی راحتیم نشستم. دستم رو حایل صورتم کردم. من، نیما کیان، شکستم. من نمی‌‌تونستم یه لحظه به نیلوفر فکر نکنم. این دختر تموم زندگیم بود، نفس من بود. درست از روز اولی که دیدمش عاشقش شدم. برای بار اول دختری تونسته بود قلبم رو بلرزونه، باعث شد یاد خاطرات دو سال پیش بیفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    ***
    گذشته: دوسال پیش
    یکی از کارگرهام صدمه دیده بود، بـرده بودنش بیمارستان. با عجله خودم رو به بیمارستان رسوندم. کارگری بود که درجریان مشکلات زندگیش بودم، نمی‌‌خواستم اصلاً اتفاقی براش بیفته. خودم رو رسوندم به بخش اورژانس.
    بالاخره دیدمش که روی تخت دراز کشیده بود. یه دکتر در حال تمیزکردن زخم روی پیشونیش بود. احمد با دیدنم می‌خواست بلند بشه که با دست اشاره کردم که راحت باشه. زود سلام کرد. سرم رو تکون دادم براش که همون خانمه با تعجب از رفتار احمد روش رو برگردوند طرف من.
    رنگ تعجب تو چشم‌هاش بود. مات نگاهش شده بودم. برای بار اول بود یه دختری برام این‌قدر خاص به‌نظر می‌اومد. نمی‌‌دونستم چرا لال شده بودم. اومد نزدیکم و با نگرانی گفت:
    - آقا خوبید؟
    صداش هم مثل چهره‌اش خاص بود. زود به خودم اومدم، سعی کردم همون نیمای جدی باشم که به هیچ دختری محل نمی‌‌ذاشت؛ ولی مگه می‌شد به این دختر محل نذاشت، مگه می‌شد؟ با لحن خاص همیشگیم گفتم:
    - خوبم. حال مریضم چطوره؟
    -خوبه خداروشکر؛ فقط دستش یه‌کم ضرب دیده بود که دکتر اوژانس معاینه‌ش کردن و یه‌کم پیشونیش خراش برداشته که داشتم تمیزش می‌کردم.
    چقدر دوست‌داشتنی همه‌چیز رو توضیح می‌داد.
    -ممنون خانم.
    لبخند مهربونی زد و گفت:
    - خواهش می‌کنم آقا، وظیفمه.
    بعدم رفت و دلم من رو هم باخودش برد. نمی‌‌دونستم چرا دوست داشتم بیشتر باهاش حرف بزنم. چقدر حس نابی‌بود. احمد تو تختش نشسته بود که گفت:
    - ممنون مهندس، لازم نبود خودتون بیایید.
    رفت طرفش و دستم رو گذاشتم رو شونه‌ش.
    -نه این چه حرفیه احمدجان؟ مگه میشه نیام؛ باید می‌‌اومدم.
    - شما همیشه بهم لطف دارید.
    -تو یکی از دوستای خوبمی‌. استراحت کن حالت خوب نیست.
    - چشم مهندس.
    از اتاق احمد اومدم بیرون. رفتم سمت صندوق که صورت‌حساب بیمارستان رو پرداخت کنم. بعد از پرداخت‌کردن رفت سمت اتاق احمد. دلم باز می‌خواست ببینمش. داشت با مهربونی با دختربچه‌ای که روی ویلچر نشسته بود حرف می‌زد. مات نگاهش بودم. چهره‌ش وقتی می‌خندید چقدر زیباتر می‌شد. گوشیم زنگ خورد، فرزاد بود. دکمه اتصال رو زود زدم. باید می‌رفتم؛ ولی دوست نداشتم از دیدنش محروم شم؛ ولی مجبور شدم برم شرکت. به‌خاطر پروژه مهمی‌ باید می‌رفتم ترکیه. فرزاد همه کارها رو کرده بود.
    بعد رسیدن به ترکیه با خستگی یه‌راست رفتم هتل روی تخت دراز کشیدم. بازم فکرم رفت سمت اون دختر. دلم می‌خواست اون رو بشناسم؛ ولی به‌خاطر پروژه‌م مجبور بودم دوهفته ترکیه بمونم. همه‌ش فکرم می‌رفت سمتش. دلم می‌خواست ببینمش. فردای اون روز سعی کردم خودم رو سرگرم کار کنم، فکرم نره سمتش. بالاخره بعد دوهفته از ترکیه برگشتم.
    کارهای شرکتم این‌قدر فشرده بود که نمی‌‌تونستم برم ببینمش. بالاخره رفتم بیمارستان؛ ولی اسمش رو نمی‌‌دونستم. ناامید از بیمارستان اومدم بیرون. امروز تولد میترا بود. اصلاً دوست نداشتم برم؛ ولی مجبور بودم که برم. خیلی اصرار کرده بود، بالاخره دخترداییم بود. یه‌جورایی من رو دوست داشت. نمی‌‌خواستم قلبش رو بشکنم؛ باید می‌رفتم براش کادو می‌گرفتم. رفتم همون پاساژی که خودم طراحیش کرده بودم. همین‌طور توی پاساژ قدم می‌زدم که خوردم به یه نفری پخش زمین شدم. خیلی عصبانی شدم می‌خواستم ببینم این که خورده به من کیه؟
    سرم رو بالا گرفتم چیزی بگم که مات شدم. باورم نمی‌‌شد که خودشه. نمی‌‌تونستم حرفی بزنم. خیلی عصبانی بود، اون انگار من رو نمی‌شناخت. با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت:
    - آقا حواستون کجاست؟
    زود از جام بلند شدم، لباسم رو تکوندم. نمی‌‌خواستم از این دختر سرتق کم بیارم. باز نیمای مغرور شدم. یه تای ابروم رو دادم بالا و گفتم:
    - اوهه من خوردم به تو یا تو حواست نبوده خانم؟
    با عصبانیت دندون قروچه کرد و بهم خیره شد. خنده‌م گرفته بود. چقدر قیافه‌ش از حرص بامزه شده بود. با عصبانیت گفت:
    - اصلاً من حواسم نبود، شما حواستون کجا رفته؟
    اون من رو انگار نمی‎شناخت. عصبانی شدم. من این چندوقت به یاد اون زندگی کرده بودم. من چقدر احمقانه همه‌ش بهش فکر می‌کردم. عصبانی از کنارش رد شدم و رفتم. خیلی اعصابم خورد شده بود. زود از پاساژ اومدم بیرون. رفتم طلا فروشی. بالاخره کادوی میترا رو گرفتم. شب شده بود. سمت خونه دایی راه افتادم. بازم فکرم رفت سمتش. اون دختر توی قلبم جا باز کرده بود. بالاخره رسیدم دم درخونه دایی.
    دم در خیلی شلوغ بود. از این‌جور مهمونی‎ها متنفر بودم. با اکراه از ماشینم پیاده شدم و سمت خونه قدم برداشتم. رسیدم به ورودی خونه. آدم‌های زیادی درحال رفت‌وآمد بودن. یه لحظه پشیمون شدم از اومدنم؛ ولی تصمیم رو گرفته بودم. نمی‌‌دونم یه چیزی انگار مجبورم می‌کرد قدم بردارم. وارد سالن شدم، چند نفر با دیدنم تعجب کردن؛ چون بار اولی بود که تو مهمونی‌هایی که میترا گرفته بود اومدم. بدون توجه به نگاهشون قدم برداشتم سمت یه گوشه خلوتی.
    می‌خواستم از کنار پله‌ها رد بشم که رادین رو دیدم که با دوستاش درحال پچ‌پچ‌کردن بود. درباره یه نفر حرف می‌‎زدن، یه دفعه ساکت شدن و سرشون رو گرفتن سمت پله‌ها. رد نگاهشون رو گرفتم که باهاش چشم تو چشم شدم. باورم نمی‌‌شد دوباره دیدمش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    با اون لباس فیروزه‌ای بلندِ پوشیده‌ی زیبا و اون شال روی موهاش، عجیب دوست‌داشتنی بود. نمی‌‌تونستم ازش چشم بردارم؛ ولی یه لحظه عصبانی شدم از نگاه خیره رادین، دلم می‌خواست دستش رو بگیرم و از مهمونی ببرمش بیرون، دلم نمی‌‌خواست به غیر من کسی نگاهش کنه؛ فقط من باشم و اون. دست‌هام رو مشت کردم.
    با اخم نگاهش می‌کردم. انگار اون متوجه من شد و اخم ظریفی میون ابروهاش نشست. از پله‌ها اومد پایین. رفتم کنارش و با عصبانیت گفتم:
    -مثل اینکه من باید تو رو همه‌جا ببینم، نکنه من رو تعقیب می‌کنی؟
    عصبانی شد و گفت:
    -اولاً تو نه شما، ثانیاً من به چه دلیلی باید شما رو تعقیب کنم هان؟
    بازم سرتق‎بازی درمی‌آورد. دوست نداشتم ازش کم بیارم.
    - نه خوشم اومد، چه زبون درازی داری تو.
    می‌خواستم حرفم رو ادامه بدم که با اومدن رادین عوضی حرفم نصفه موند. مشغول بحث با رادین شدم. بعد اون نم میترا اومد. با دیدنم خوشحال شد؛ ولی نمی‌‌تونستم خودم رو از دیدنش خوشحال نشون بدم. اون دختر رفت سمت میترا. میترا با دیدنش با خوشحالی اومد سمتش. برام خیلی سؤال شده بود که بدونم این دختر کیه که میترا این‌قدر از دیدنش خوشحال شده؛ ولی یه‌جورایی اصلاً خوشم نیومد که اون رو بقیه می‌شناسن؛ مخصوصاً میترا. با گفتن اسم نیلوفر فهمیدم این همون دوست عزیز میتراست که همیشه درباره‌ش حرف می‌‎زد. باورم نمی‌شد این همون دوست میترا باشه؛ چون خیلی با میترا فرق داشت، از همه لحاظ؛ مخصوصاً از لحاظ پوشش و رفتارش. یه لحظه عصبانی شدم، نمی‌‌دونم چرا. میترا رفت که به مهموناش خوش‌آمد بگه. رادین خودش رو به نیلوفر نزدیک کرد و بهش گفت:
    - خانمی‌‌ نمیای بریم پیش میترا؟
    با گفتن «خانمی» رادین دلم می‌خواست یه مشت بزنم تو فکش. اون چطور جرئت می‌کرد که به نیلوفر من بگه خانمی‌‌. یه لحظه از دست نیلوفر عصبانی شدم. حس کردم اون هم یکی مثل بقیه دخترهاست. دستم رو مشت کردم. خودش تنهایی رفت سمت میترا. یه گوشه ایستاده بودم ناخواسته چشمم همه‌ش تعقیبش می‌کرد. دلم می‌خواست بگم با هیچکی حرف نزنه؛ فقط من رو نگاه کنه، با من حرف بزنه. یه حس خاصی داشتم که هیچ‌وقت تو زندگیم نداشتم. یه حس حسادت تموم وجودم رو گرفته بود. حس می‌کردم عوض شدم. دیدم که رفت سمت میترا و مهران با دیدنش لبخند مهربونی زد، اون متقابلاً همین‌طور. داشتم خون خودم رو می‌خوردم. نفس عمیقی کشیدم تا عصبانیتم یه‌کم کم شه؛ ولی مگه می‌شد؟ می‌دونستم مهران پسر خوبیه؛ مثل بقیه پسرهای تو مهمونی عوضی نیست؛ ولی بازم دوست نداشتم باهاش حرف بزنه.
    اومدن روی مبلی نشستن و مشغول حرف‌زدن شدن. کنجکاو بودم بدونم چی به هم میگن و درباره چی حرف می‌زنن. رفتم روی مبل روبروشون نشستم. نمی‌‌تونستم نگاهش نکنم. یه لحظه باهاش چشم تو چشم شدم؛ ولی برام اخم کرد. با اون اخم هم چقدر خواستنی بود. دوست داشتم تو ب*غ*لم بگیرمش. یه لحظه از حسم تعجب کردم؛ چرا من این‌جوری شده بودم؟ انگار جادو شده بودم. تموم مدتی که با مهران حرف می‌زد، داشتم خودم رو کنترل می‌کردم که چیزی نگم. بعدم رادین اومد کنارش نشست، بهش پیشنهاد رقـ*ـص داد. یه لحظه نفس‌کشیدن یادم رفت. اونی که من عاشقشم، با رادین ب*ر*ق*ص*ه؟ دلم می‌خواست خرخره رادین رو بجوم. دل تو دلم نبود که بدونم نیلوفر قبول می‌کنه یا نه. با چشم‎های عصبانی و یه جورایی ملتمس‌آمیز بهش چشم دوختم که قبول نکنه. قبول نکرد؛ رادین رو ضایع کرد. حس ناملموسی وجودم رو فرا گرفت. این‌قدر خوشحال شدم دوست داشتم ب*غ*لش کنم این‌قدر بچرخونمش. مهمونی برام با وجود اون خسته‎کننده نبود. خداروشکر میترا کاری به کارم نداشت. بعد کیک تولد رو آوردن. هدیه‌ش رو داد که زودتر بره. وقتی اون اونجا نبود، دلیلی برای بودن من هم نبود. رفت که آماده شه. از این فرصت استفاده کردم؛ کادویی رو که برای میترا خریده بودم بهش دادم. منتظر بودم که اون بره. باید می‌فهمیدم کجا زندگی می‌کنه. از خونه اومدم بیرون. دیدم که نیلوفر کنار در ایستاده. یه‌کم بی‌حوصله بود انگار. نمی‌‌دونستم، دوست نداشتم ناراحت ببینمش و یه‌جورایی نمی‌‌خواستم تو این وضع که خیلی زیبا شده این‌جوری تنها وایستاده. رفتم کنارش یه‌کم سر‌به‌سرش گذاشتم که هم تنها نباشه، هم یه‌کم حالش رو خوب کنم تا اون لحظه‌ای کسی که قرار بود بیاد دنبالش. بعد چند دقیقه رفت جلوی در، انگار اونی قراربود بیاد دنبالش بالاخره اومد؛ ولی بازم رفتم کنارش که تنها نباشه. یه ماشین کنارمون نگه داشت. با دیدن پسری که اومده بود دنبالش، خون توی بدنم منجمد شد. یه لحظه ترسیدم از اینکه نکنه نامزد داشته باشه و یکی دوستش داشته باشه که رفت صندلی عقب ماشین نشست. یه‌کم حس بهتری داشتم. به خودم گفتم اگه بهش نزدیک بود که می‌رفت صندلی جلو می‌‌نشست؛ ولی بازم نگران بودم. دوست نداشتم نیلوفرم، کسی که من دوستش دارم، مال کسی دیگه باشه. بی‌اراده پشت ماشین حرکت کردم. دلم نمی‌‌خواست تنهاش بذارم. بعد یه ساعت انگار رسیدن. جلوی یه خونه نگه داشت. یه‌کم دورتر از اون‌ها پارک کردم. نیلوفر خداحافظی کرد و رفت داخل خونه. اون پسره حرکت کرد و رفت. دلم می‌خواست ازش بپرسم این کی بوده که رسوندش. خیلی ازش سؤال داشتم. انگار همون‌جا میخکوب شده بودم. دوست نداشتم از اینجا برم. نگاهم به خونه بود که یه اتاقی که پنجره‌ش رو به خیابون بود، لامپش روشن شد. حدس زدم اتاق خودش باشه. دلم می‌خواست ساعت‌ها همین‎جا به اتاقی که می‌دونم مال اونه زل بزنم.
    بعد یه ساعت سمت خونه راه افتادم؛ ولی قلبم رو انگار جلوی اون خونه جا گذاشته بودم. دلم می‌خواست دوباره ببینمش. وقتی رسیدم خونه، همه خواب بودن. آروم سمت اتاقم گام برداشتم. بعد تعویض لباس‌هام روی تختم دراز کشیدم. ساعدم رو روی پیشونیم گذاشتم. دلم آروم‌وقرار نداشت. همه‌ش فکرم می‌رفت سمتش، هیجان‌زده بودم؛ مثل پسربچه‌‌ای که بار‌ اولشه که عاشق شده تا خود صبح خوابم نبرد؛ باید می‌رفتم شرکت. گوشیم رو برداشتم. پیامی‌ از طرف میترا بود.
    ***
    در اتاقم زد شد. از خاطراتم که هم برام شیرین بودن هم تلخ اومدم بیرون.
    فرزاد اومد داخل اتاق و گفت:
    - ببخشید داداش مزاحم شدم، کارمهمی‌ پیش اومده.
    -‌ اشکال نداره. بیا ببینم کارت چیه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    ***
    نیلوفر
    دلم خیلی گرفته بود، دلم می‌خواست دختر کوچولوم رو ببینم. زود آماده شدم. باید می‌رفتم بهش سر می‌زدم. هنوز حال خودم خیلی مساعد نبود؛ ولی دل تو دلم نبود که ببینمش. آماده از اتاقم اومدم بیرون. یواش روی پله‌ها قدم برداشتم که آرش صدام کرد.
    - نیلوفر؟
    برگشتم سمتش.
    - جانم آرش؟
    - کجا داری میری عزیزم؟
    -دارم میرم بیمارستان، دلم می‌خواد دخترم رو ببینم دایی.
    - باشه پس یه لحظه صبر کن، الان آماده میشم همرات میام.
    - ممنون دایی.
    آرش زود آماده شد، از پله‌ها‌ اومد پایین. بالاخره به بیمارستان رسیدیم. از‌ ماشین پیاده شدیم، سمت ورودی بیمارستان قدم برداشتیم. داشتم می‌ رسیدیم به همون راهرویی که دخترم رو نگه می‌داشتن. گوشی آرش زنگ خورد.
    آرش گفت:
    - عزیزم تو برو، من به این تلفن جواب بدم. از طرف شرکته.
    -باشه عزیزم. من میرم بعدش بیا.
    نزدیک شدم. روبروی پنجره بزرگ شیشه که بچه‌ها نگه می‌داشتن کسی ایستاده بود. با دیدنش یاد قامت نیما افتادم. نزدیک‌تر شدم. کنارش یه‌کم اون‌طرف‌تر ایستادم. آره خودش بود. زود روش رو برگردوند سمت من. نگاهمون تو هم گره خورد؛ ولی نمی‌‌خواستم خودم رو ببازم، نگاهم رو ازش گرفتم. انگار اصلاً وجود نداره.
    نیما: نیلوفر عزیزم.
    سرد گفتم:
    - من عزیز تو نیستم!
    نیما: نیلوفر خواهش می‌ کنم، بذار باهات حرف بزنم.
    - من حرفی باهات ندارم.
    راه افتادم برم که مچ دستم اسیر دست‌های مـردونه‌ش شد.
    نیما: نیلوفر، خواهش می‌کنم!
    طرز حرف‌زدنش با همیشه فرق داشت؛ اما من این دفعه گول نمی‌‌خوردم. دستم رو به زور از دستش جدا کردم. با بهت به دستش خیره شد. راه افتادم که هرچی زودتر از اونجا دور بشم. به راهرو رسیدم که آرش رو دیدم. نیما هنوز همون‌جا مات ایستاده بود. آرش با دیدنش عصبانی شد و گفت:
    - چی شده نیلوفر؟
    نمی‌‌خواستم باهاش جروبحث کنه.
    - آرش حالم خوب نیست، میشه لطفاً بریم خونه؟
    آرش انگار نگران شده بود؛ دستم رو گرفت.
    آرش: باشه عزیزم.
    از بیمارستان اومدیم بیرون. آرش کمک کرد سوار ماشین بشم. به سمت خونه حرکت کردیم. دلم می‌خواست گریه کنم؛ ولی جلوی آرش سعی کردم اشک‌هام سرازیر نشه. رسیدیم دم در خونه، زود از آرش خداحافظی کرد وم از ماشینش پیاده شدم. وارد خونه شدم. می‌خواستم برم اتاقم که مامان از آشپزخونه اومد بیرون. با دیدنش زود سلام کردم.
    -سلام دخترم خوبی‌ عزیزم؟
    -خوبم مامان.
    -بیا بشین عزیزم.
    -چشم مامان.
    رفتم روی مبل نشستم. مامان با لیوان آب‌میوه اومد سمتم و داد دستم. یه‌کم کنار ما مان نشستم و بعدش رفتم اتاقم. روی تختم دراز کشیدم به موبایلم نگاه کردم. ده تا تماس بی‌پاسخ از طرف نیما بود. گوشیم دوباره توی دستم لرزید، بازم نیما‌ بود. دلم نمی‌‌خواست اصلاً و ابداً باهاش حرف بزنم. رد تماس دادم که برام پیامی‌ اومد، بازش کردم و خوندمش.
    «نیلوفر خواهش می‌کنم بذار باهات حرف بزنم، لطفاً!»
    این مرد دل من رو خیلی شکسته بود، حقش نبود راحت از کاراش بگذرم.
    ***
    نیما
    هرچی بهش زنگ می‌زدم، جواب نمی‌‌‌داد و این عصبانی‌ترم می‌کرد. گلدون روی میز رو از عصبانیت پرت کردم سمت دیوار، هزار تکه شد.
    چرا نمی‌‌ذاشت باهاش حرف بزنم، توضیح بدم؟ دستی تو موهام کشیدم. آخ نیلوفر! کاشکی بهم فرصت حرف‌زدن می‌دادی!
    وقتی عصر توی بیمارستان دیدمش چقدر از دیدنش خوشحال شدم. چندوقت بود که صورت زیبا و دوست داشتنیش رو ندیده بودم.
    قیافه‌ش عوض شده بود، خیلی لاغر ضعیف به‌نظر می‌رسید. نیلوفر شاداب قبلی نبود و اینم من مقصر بودم که با کارهام، رفتارم باعث شدم نیلوفر، عشقم، زنم همه‌کسم این‌جوری بشه. دوست داشتم ب*غ*لش کنم، عطر تنشو به ریه‌هام بکشم، ازش معذرت بخوام. دلم می‌خواست بازم ببینمش. وقتی عصر بیمارستان بودیم از عطرش فهمیدم که نیلوفر و حدسم درست بود.
    دیگه خسته شده بودم؛ ولی می‌دونستم حقمه. چقدر خونه تاریک و ساکت بود. نمی‌‌تونستم فضای این خونه رو بدون نیلوفر تحمل کنم. باید یه کاری می‌کردم؛ باید باهاش حرف بزنم. این‌طوری نمی‌‌شد.
    سمت اتاق نیلوفر قدم برداشتم. دل‌خوشیم اتاق نیلوفر و همون تختی بود که نیلوفرم روش می‌خوابید. روی تختش دراز کشیدم. لباسش رو تو بغـ*ـل گرفتم، عطر تنش به ریه‌م کشیدم. ازخودم متنفر بودم که باعث شده بودم نیلوفر مهربونم این‌قدر عوض شه.
    با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم. از روی میز عسلی کنار تختم موبایلم رو برداشتم و نگاه کردم، نگین بود. دکمه اتصال رو زدم.
    - بله نگین؟
    - سلام داداش. ظهرت به‌خیر. خوبی ‌تنبل؟ نکنه تا الان خواب بودی؟
    - ظهر تو هم به‌خیر شیطون. خوبم عزیزم، تو خوبی‌مامان خوبه؟
    - خوبم. یه خبر خوب؛ آقاجون اومده تهران.
    با گفتن اسم آقاجون یه نور امیدی توی دلم روشن شد. آقاجون حتماً می‌تونست بهم کمک کنه. با خوشحالی لبخندی زدم و گفتم:
    - چه خوب، پس حتماً میام خونه.
    - باشه داداش منتظرتیم، می‌‌بینمت.
    - می‌بینمت.
    نگاهی به ساعت کردم، دوازده ظهر بود. چقدرخوابیده بودم. دیشب اصلاً نمی‌‌دونم کی خوابم برد. تا خود سحر بیدار بودم. لبخندی دوباره روی لبم نشست. از اومدن آقاجون خیلی خوشحال و هیجان‌زده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    این‌قدر با عجله رانندگی کردم که نفهمیدم کی رسیدم دم خونه‌ی مامان. ‌زنگ خونه زدم.
    نگین زود در رو باز کرد. با خوشحالی وارد خونه شدم. آقاجون تو سالن نشسته بود، مشغول حرف‌زدن با مامان بود. آقاجون با دیدنم لبخندی زد. رفتم نزدیکش.
    نیما: سلام آقاجون، خوبین؟
    آقاجون: سلام گل‌پسر من.
    زود رفتم توی آ*غ*و*شش. این آغـ*ـوش از بچگی برای من آرامش‌بخش‌ترین جای دنیا بود.
    از ب*غ*لش جدا شدمم با مامان و نگین احوالپرسی کردم. آقاجون نشست روی مبل و با دستش اشاره کرد که برم کنارش بشینم.
    نیما: کی رسیدین آقاجون؟ چرا نگفتین بیام دنبالتون؟
    آقاجون: نه جانم. گفتم مزاحم نشم. راهی که نبود، خواستم مثلاً غافگیرتون کنم.
    نیما: نه این چه حرفیه آقاجون، مزاحم چیه؟ شما تاج سرید. خیلی خوش اومدید.
    آقاجون: ممنون پسرم، زن و بچه‌ت خوبن؟
    سرم رو انداختم پایین و با خجالت گفتم:
    - ممنون آقاجون اون‌ها هم خوبن.
    دوست داشتم سریع‌تر با آقاجون حرف بزنم، ازش کمک و مشورت بگیرم. مامان گفت:
    - پس من با اجازه‌تون برم به غذام سر بزنم.
    آقاجون: برو عزیزم.
    نگین رفته بود اتاقش. بالاخره به حرف اومدم:
    - آقاجون، راستش می‌خوام درباره یه موضوعی باهاتون حرف بزنم.
    آقاجون: حتماً پسرم.
    با آقاجون بلند شدیم و سمت اتاقی رفتیم که همیشه هروقت می‌‌اومد اینجا، توش استراحت می‌کرد. نشست روی مبل و من هم صندلی آوردم کنارش گذاشتم. نمی‌‌دونستم چطوری شروع کنم یا از کجا بگم. یه‌کم مردد بودم. یه‌جورایی می‌ترسیدم آقاجون نظرش درباره‌م عوض بشه.
    آقاجون گفت:
    - منتظرم پسرم.
    سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    - راستش آقاجون...
    آقاجون لبخندی زد و گفت:
    - نمی‌‌خوای بگی؟ کنجکاو شدم.
    نیما: راستش نمی‌‌دونم از کجا شروع کنم.
    آقاجون تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
    - از هرکجا دوست داری.
    بالاخره شروع به تعریف‌ کردم. قیافه آقاجون هرلحظه متعجب‌تر و عصبانی‌تر می‌شد. بعد تموم‌کردن حرفم، سرم رو پایین انداختم. گفتم:
    - می‌دونم شما به من حق نمی‌‌دین؛ ولی آقاجون من خیلی زنم رو دوست دارم، نمی‌‌خوام از دستش بدم.
    آقاجون: راستش پسرم، چیزهای که برام تعریف کردی خیلی متعجبم کرد. نمی‌‌دونم چی بهت بگم؛ ولی می‌دونی کارات اصلاً درست نبوده و این چیزها واقعاً از تو بعیده. واقعاً از رفتارت با زنت ناراحت شدم.
    - می‌دونم آقاجون. من خیلی احمق بودم؛ ولی دوستش دارم.
    آقاجون: به‌نظرت آدم کسی رو که دوست داره، اذیت می‌کنه پسرم؟
    سرم رو از شرم انداخته بودم پایین و با انگشت‌هام بازی می‌کردم که آقاجون گفت:
    - تو که میگی از اولش زنت رو دوست داشتی؛ ولی می‌دونی آجر اول رو اشتباه گذاشتی. نیلوفر دختر خوب و عاقلیه. همون بار اولی که دیدمش مهرش به دلم افتاد. از صداقتش خوشم اومد. به انتخابت آفرین گفتم. نیلوفر لیاقت تو رو داشت و داره؛ ولی نمی‌‌دونم تو چطور فکر کردی که بهت دروغ گفته، تو زندگی هیچی از اعتماد بین زن و شوهر مهم‌تر نیست پسرم.
    نیما: راستش آقاجون، دل خودم هم می‌‌گفت که نیلوفر بهم دروغ نگفته؛ اما عقلم قبول نمی‌‌کرد. خیلی اذیتش کردم آقاجون. خودم حق میدم که من رو دیگه نخواد؛ ولی من نمی‌‌تونم بدون اون زندگی کنم. می‌‌بینید که حال و روزم رو.
    سرم رو انداختم پایین. بعد سال‌ها برای بار اول اشک‌هام روی صورتم روون شدن. آقاجون دستش رو گذاشت روی شونه‌م و گفت:
    - ان‌شاءاللّه که درست میشه. اولین باریه که دیدم گریه کردی جلوم؛ پس معلومه خیلی خاطرش رو می‌خوای و از کارات پشیمونی؛ ولی باید به نیلوفر هم فرصت بدی باباجان؛ باید با خودش کنار بیاد.
    نیما: نه آقاجون. نیلوفر تصمیمش رو گرفته، می‌خواد جدا شه. من نمی‌‌خوام نیلوفر و دخترم رو از دست بدم. خواهش می‌کنم کمکم کنید!
    آقاجون: باشه باباجان. من میرم با نیلوفرجان حرف می‌زنم؛ ولی بهت قول نمیدم که راضی بشه. معلومه که نیلوفر حالاحالاها نمی‌‌تونه ببخشدت.
    نیما: ممنون آقاجون که می‌خواید کمکم کنید. واقعاً خودم به نیلوفر حق میدم.
    آقاجون: خدا بزرگه باباجون. درست میشه پسرم.
    بالاخره عصر شد. رفتیم بیمارستان که آقاجون دخترم رو ببینه و بعد از اونجا بره پیش نیلوفر که باهاش حرف بزنه. بعد بیمارستان یه راست رفتیم سمت خونه‌ی نیلوفر.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    ***
    نیلوفر
    از اتاقم اومدم بیرون. پله‌ها رو یواش طی کردم، وارد سالن شدم. مامان توی سالن نشسته بود و چندتا برگه هم دستش بود. سلامی‌ کردم.
    - سلام دخترم، بیا بشین.
    همون لحظه زنگ خونه زده شد. رفتم سمت آیفون ببینم کیه که از توی مانیتور آقاجون رو دیدم. تعجب کردم؛ ولی با دیدنش خوشحال شدم. زود جواب دادم.
    - سلام آقاجون.
    - سلام دخترم.
    - الان در رو باز می‌کنم.
    - ممنون دخترم.
    مامان پرسید کیه، گفتم:
    - آقاجون، پدر مریم‌جون.
    - آهان.
    بلند شد اومد کنارم رفتیم دم در استقبالش.
    آقاجون داخل خونه شد، لبخندی مهربونی برام زد. با دیدنش لبخندی زدم. عجیب دوست‎داشتنی بود این مرد. زود با مامان بهش سلام کردیم.
    - سلام بر دخترهای گلم، خوبید باباجان؟
    مامان:‌ ممنون آقاجون، شما خوبید؟ خیلی خوش اومدید.
    - ممنون دخترم، رضاجان خوبه؟
    مامان: ممنون آقاجون.
    آقاجان رو کرد سمت من و گفت:
    - خوبی ‌دخترم؟
    - ممنون آقاجون شما خوبید؟
    - خدا رو شکر دخترم، بد نیستم.
    مامان: بفرمایید آقاجون، سرپا ایستادین.
    همراه آقاجون رفتیم توی سالن نشستیم. مامان زود رفت که شربت بیاره. آقاجون لبخندی زد و گفت:
    - اومدم برای چشم روشنی قدم نورسیده تبریک بگم. خداروشکر نمردم این روزها رو دیدم.
    خجالت‌زده لبخندی زدم.
    - ممنون آقاجون از تبریکتون.
    مامان با سـینی شربت اومد طرفمون، تعارف کرد. اومد کنارم نشست و گفت:
    - چه خبرا آقاجون؟ کی رسیدین به سلامتی؟
    - همین امروز دخترم. گفتم بیام به دختر گلم سر بزنم.
    مامان: خوش اومدین، قدمتون روی چشم.
    آقاجون روکرد طرفم و گفت:
    - راستی دخترم باهات حرف دارم.
    می‌دونستم آقاجون حتماً درباره نیما می‌خواد حرف بزنه.
    - باشه آقاجون بفرمایید.
    آقاجون رو به اتاقم راهنمایی کردم. نشست روی صندلی، من هم روی تختم نشستم. از جیبش یه جعبه درآورد و گرفت طرفم.
    -بفرما دخترم. اینم چشم‎روشنی شما.
    جعبه رو از دستش گرفتم.
    - مرسی آقاجون، راضی به زحمت نبودم.
    -این یادگار رو خانم‎جون گذاشته بود برای زن نیما که وقتی بچه‌ش به دنیا بیاد بهش بدم. خیلی نیما رو دوست داشت.
    جعبه رو باز کردم. یه دستبند خیلی خوشگل نگین‌دار و سنگین قیمتی بود.
    - وای آقاجون این خیلی باارزشه! نمی‌‌تونم قبول کنم.
    - نه دخترم، گفتم که خانم‌جون خدابیامرز کنار گذاشته بود برای همین روزها. من فقط امانت‌دار بودم تا الان.
    یه‌کم ناراحت شد.
    - ممنون آقاجون. ببخشید باعث ناراحتیتون شدم.
    - نه دخترم، این چه حرفیه. راستش دخترم می‌خواستم درباره نیما حرف بزنم.
    با گفتن اسم نیما یه‌کم عصبانی شدم.
    - نیما همه‌چیز رو از اولش برام تعریف کرده و من بهت حق میدم که نخوای برگردی پیشش؛ ولی دخترم نیما خیلی دوستت داره و نمی‌‌خواد از دستت بده.
    با گفتن کلمه «دوست داره» نمی‌‌تونستم جلوی پوزخندم رو بگیرم.
    - آقاجون، نیما گفته من رو دوست داره؟ نه آقاجون، اون من رو دوست نداره. آدم کسی رو‌ که دوست داره آزار نمیده، بهش بی‌اعتماد نیست.
    اشک‌هام سرازیر شدن.
    - شما نمی‌‌دونید چقدر بهم توی این دو سال سخت گذشته.
    آقاجون: گریه نکن دخترم. حق رو بهت میدم. ما که جای تو نبودیم. بی‌اعتمادی خیلی چیز بدیه؛ ولی نیما می‌خواد همه‌چیز رو از نو شروع کنه، ازت فرصت می‌خواد.
    نمی‌‌دونستم چی بگم، از اون طرف نمی‌‌خواستم آقاجون رو ناراحت کنم. نیما خوب می‌دونسته که سراغ چه کسی بره. مگه من می‌تونستم دل این پیرمرد مهربون و دوست‎داشتنی رو بشکنم؟ سعی کردم منطقی فکر کنم.
    - ولی آقاجون، توقع ندارید که من همه‌چیز رو فراموش کنم یه طوری رفتار کنم انگار چیزی اتفاق نیفتاده؟ الان که دختر کوچولو پیشم نیست، بازم به‌خاطر اونه.
    آقاجون: نه دخترم. نیما حقشه یه‌کم تنبیه بشه؛ ولی یه‌کم صبر کن، با عجله تصمیم نگیر، به آینده‌ت فکر کن.
    - شما فکر می‌کنید من اگه ببخشم برگردم سرخونه زندگیم، همه‌چیز درست میشه؟ نه آقاجون، هیچی درست نمیشه. نیما هنوز همون آدمه، همون‎طور مغروره، خودخواهه. نمی‌‌دونم چی بگم آقاجون، نمی‌‌تونم قولی بدم. دلم خیلی ازش گرفته. دلم خیلی شکسته؛ مثل شیشه هزار تیکه شده. خیلی زمان می‌خواد که آروم بشه.
    آقاجون: ببخشید دخترم، من از طرف نیما معذرت می‌خوام.
    - نه آقاجون، نگین این حرف رو خواهش می‌‌کنم.
    - خیلی عزیز ی برام دخترم؛ ولی نمی‌‌دونم چرا نیما این‌قدر تغییر کرده. نیما این‌طور آدمی‌ نبود، همیشه عاقلانه و درست رفتار می‌کرد.
    لبخند تلخی زدم:
    - اینم شانس من آقاجون.
    آقاجون: ولی دخترم حرف این پیرمرد رو زمین ننداز، یه‌کم بیشتر فکر کن بعد تصمیم بگیر.
    - چشم آقاجون. سعی می‌کنم عجولانه تصمیم نگیرم. با اینکه تصمیم رو گرفتم؛ ولی بازم فکر می‌کنم.
    آقاجون انگار خوشحال شد که گفت:
    - ممنون دخترم خوشحالم کردی. ان‌شاءاللّه که همیشه سلامت و خوشحال باشی دخترم. من دیگه مزاحم نباشم.
    - نه این چه حرفیه آقاجون، شما مراحمید. بیشتر بمونید.
    - ممنون دخترم. تو هم باید استراحت کنی، ان‌شاءاللّه یه وقت دیگه بهت سر می‌زنم.
    - باشه آقاجون.
    بالاخره آقاجون رو با مامان بدرقه کردیم، خداحافظی کرد و رفت.
    ***
    نیما
    یه سر رفته بودم شرکت که آقاجون زنگ زد. دکمه اتصال رو زدم.
    - سلام آقاجون، نیلوفر چی گفت؟
    آقاجون: مهلت بده پسر.
    - ببخشید آقاجون کجایید، بیام دنبالتون؟
    - نه پسرم من خودم رفتم خونه‌تون. باهات حرف دارم. شب حرف می‌زنیم.
    - باشه آقاجون، پس تا شب.
    آقاجون:‌‌ خداحافظ.
    نیما: خداحافظ.
    گوشی رو گذاشتم روی میزم. صدای آقاجون خیلی جدی بود؛ پس معلومه خبرهای خوبی ‌نیست.
    ذهنم خیلی درگیر شد، نمی‌‌دونستم جواب نیلوفر چی بودهو این بیشتر نگرانم می‌کرد. من که تا شب دق می‌کردم. مگه می‌تونستم تحمل کنم تا شب. این چند وقت اصلاً به کارهام نرسیده بودم. دم فرزاد گرم که همه‌جوره جور من رو کشیده بود. گوشیم رو برداشتم و شماره‌ی نیلوفر رو گرفتم. بازم جوابی‌نداد. خیلی عصبانی شدم. صدای در اتاق اومد. اصلاً حوصله دیدن کسی رو نداشتم؛ بلند گفتم:
    - کسی رو نمی‌‌خوام ببینم.
    ولی برخلاف میلم در اتاقم باز شد. سرم رو گرفتم بالا ببینم کیه که بدون اجازه من داخل شده که چشمم به قامت میترا خورد. دیدنش باعث انزجارم شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    مسبب حال و روز من الان جلوی چشم‌هام بود.
    یه قدم برداشت طرفم که عصبانی شدم، زل زدم تو چشم‌هاش و گفتم:
    - کی گفته تو بیایی اینجا؟ اصلاً با چه رویی اومدی سراغ من هان؟
    میترا همون‌جا ایستاد.
    میترا: نیماخواهش می‌‌کنم بذار باهات حرف بزنم!
    سریع پریدم تو حرفش و گفتم:
    - من حرفی با تو ندارم. الان نمی‌‌خوام جلوی چشم‌هام باشی، پس زود از اینجا برو بیرون.!
    زد زیر گریه و گفت:
    - نیما خواهش می‌‎کنم، تو باید به من حق بدی. من دوستت دارم نیما، می‌فهمی‌؟
    از پشت میزم بلند شدم، رفتم روبروش و گفتم:
    نیما: نه، من هیچی نمی‌‌فهمم. وقتی یه‌‌دفعه اومدی تو زندگیم و همه‌چی رو خراب کردی. با دروغ‌هات باعث شدی به زنم، به عشقم، تهمت بزنم. هیچ‌وقت نمی‌‌‌بخشمت، هیچ‌وقت!
    میترا: نیما، لطفاً! تو که می‌دونی چقدر دوستت دارم، نه از الان، از بچگیمون.
    نیما: نه میترا، تو من رو دوست نداری؛ فقط خودت رو دوست داری. اگه من رو دوست داشتی زندگی من رو به این حال و روز نمی‌‌نداختی.
    با گریه گفت:
    - نیما، دست خودم نبود. وقتی دیدم تو با نیلوفر ازدواج کردی، خیلی عصبانی شدم. خودم می‌دونم کارم احمقانه بوده؛ ولی من این کارها رو از روی عشق کردم نیما، باور کن!
    نیما: خب فهمیدم. حالا اومدی سراغ من که چی؟ زندگیم رو نابود کردی انتقامت رو گرفتی، دیگه چی از جونم می‌خوای؟
    میترا:‌ نیما منم، دخترداییت میترا. بهم فرصت بده.
    نیما: فرصت چی میترا، چه فرصتی؟ هیچ معلوم هست چی میگی؟ من دوستت داشتم؛ فقط به عنوان دخترداییم نه چیز دیگه‌ای. هیچ‌وقت به غیر یه دختردایی بیشتر دوستت نداشتم. چرا‌نمی‌‌خوای بفهمی‌؟ ولی با این کارات باعث شدی ازت متنفر شم.
    میترا: من رو ببخش، خواهش می‌‌کنم! من از بی‌توجهیات خسته شده بودم، فکر می‌کردم برم شاید وقتی نبودنم رو می‌دیدی تو هم عاشقم می‌شدی بیای دنبالم. من نمی‌‌خواستم تو رو ناراحت کنم وقتی با این امید برگشتم که دوباره سعی کنم که تو رو به دست بیارم؛ ولی دیدم که تو با نیلوفر ازدواج کردی. اون صمیمی‌‌ترین دوستم بود. چطور می‌تونستم تحمل کنم؟ تا این فکر زد به سرم. من از نیلوفر چی کم داشتم؟
    پوزخند تلخی زدم و گفتم:
    - همه‌چیز. تو حتی قابل مقایسه با نیلوفر من نیستی. نیلوفر اگه جای تو بود به دوستش تهمت نمی‌‌زد، زندگیش رو خراب نمی‌‌کرد. نیلوفر من دلش پاکه و مهربونه، دنبال انتقام نیست.
    میترا دست‌هاش رو گذاشت روی گوش‌هاش و با گریه گفت:
    - نیما بس کن!
    یه نفس بلند کشیدم. با صدای بغض‌آلود گفتم:
    نیما: تو فکری کردی نیلوفر دنبال من راه افتاده من رو عاشق خودش کرده؟ نه هیچ‌وقت این‌طوری نبوده و نیست. نیلوفر از اولش تا الان از من متنفره، می‌فهمی‌؟ متنفره! هیچ‌وقت دوستم نداشته. این من بودم که دنبالش بودم و به زور مجبورش کردم باهام ازدواج کنه. اون هیچ‌وقت من رو نمی‌‌خواست. می‌تونی بری این رو از‌ بقیه بپرسی.
    میترا:‌ نه من باورم نمیشه، نیمایی که من می‎شناسم، هیچ‌وقت عاشق نمیشه. من باور نمی‌‌کنم.
    نیما: باور کن من نمی‌‌تونم در برابر عشقم به نیلوفر مقاومت کنم. بذار یه چیزی رو برات روشن کنم، آشنایی من با نیلوفر مربوط به تو نمیشه، من خیلی قبل‌ترش نیلوفر رو اتفاقی دیده بودم، بدون اینکه بدونم دوست توئه عاشقش شدم؛ ولی چون دوست تو بود از دست اون هم عصبانی بودم. عصبانیتم رو روی سر اون خالی می‌کردم، اذیتش کردم؛ درحالی تو اون سر دنیا خوش بودی، به فکر هیچ‌کس نبودی.
    میترا: چطور امکان داره؟
    -امکان داره. نیلوفر عشق بچگیامه. همونی که وقتی بچه بودیم همیشه درباره‌ش بهت می‌گفتم. اون تنها دختریه که همیشه تو قلب من بوده و هست. به غیر اون کسی دیگه نمی‌‌تونه جا داشته باشه فهمیدی؟ اون موقع‌ها که رفته بودی، فقط می‌خواستم بدونم چرا رفتی، چرا بی‌خبر گذاشتی رفتی. غرور من رو جلوی همه خرد کردی؛ ولی با وجود نیلوفر دیگه این چیزا برام مهم نبود. من و تو هردوتامون خودخواه بودیم. میترا، لطفاً برو! دیگه هیچی برام مهم نیست. من فقط نیلوفر رو می‌خوام همین.
    میترا با چشم‌های گریون از اتاقم رفت بیرون. حالا که خودم عاشق شده بودم، یه‌جورایی میترا رو درک می‌کردم. با بی‌توجهی‌هام ناراحتش می‌کردم. یه‌جورای انگار دارم تقاص میدم؛ ولی من نمی‌‌ذاشتم نیلوفر رو از دست بدم، بالاخره یه کاری می‌کردم نیلوفر من رو ببخشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا