کامل شده رمان گفته بودی دوستم داری بی اندازه | ariel کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ariel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/06
ارسالی ها
690
امتیاز واکنش
19,341
امتیاز
661
محل سکونت
سرزمین دیزنی
- نمی تونستم هیچ حرکتی کنم ..... هنوز توشوک این کارش بودم.. ضربان قلب رفته بود بالا..
ولی زودبه خودم امدم باصدای بلندی گفتم ..ولم کن ..معلوم هست داری چکارمی کنی ...؟ولم کن
انگار که صدامونمیشنید .. .
..هولش دادم عقب ..خیلی عصبانی بودم
چراحرف نمیزنی واسه همین من آوردی اینجا؟؟؟ ..یه چیزی بگو...
همین طور تند تند حرف میزدم نفس کم آوردم...گلوم خشک شده بود
-نیما: آروم باش نیلوفر اون چیزی که توفکرمیکنی نیست باورکن ...من ببین نفهمیدم چرااینطوری شد تو آروم باش ...باشه بیا این آب بخور
لیوان آورد طرفم زدم زیرش افتاد شکست
حالم ازت به هم میخوره تویه آدم عوضی هستی منو بگو چقدر احمقم که بهت اعتماد کردم امدم اینجا.. اینجوری میخواستی باهام حرف بزنی.....
پس بگو چرا میترا ولت کرد فهمید چقدر عوضی تشریف داری
-نیما:بس کن مگه نگفتم اسم اون جلوی من نیار ..چرا نمی فهمی منظوری نداشتم .........
یهو گلدون برداشتم پرتش کردم به دیوار ...هزارتکه شد
اره این منظوری نداشتی مساوی میشه با بی آبروی من...
چشماش از عصبانیت قرمز شده بود ..امد طرفم ..ولی من شالم برداشتم از کنارش ردشدم ..بازوم گرفت
-نیما:کجا می خوای بری ؟
قبرستون ...ولم کن از دستت خسته شدم ..دست از سرم بردار..فکرکن نیلوفرنمی شناسی .....فکرکن اصلاً مرده ..من تورا دیگه نمی شناسم.
-نیما:نمیزارم اینجوری بری .........
ولم کن ترو خدا بزاربرم
-نیما:باشه باهم میریم
من دیگه با تو بهشتم نمیام چه برسه که ازاینجاباهم بریم..
-نیما:نیلوفرآروم باش..........
باجیغ بهش گفتم اسم منو به زبون نیار فهمیدی
-نیما: بسه تو درمودمن چی فکرکردی من هنوز اینقدرپست حیوون نشدم که بخوام این کارکنم...از نظر تو من حیونم ..ها ده بگو لعنتی ..من که می خواستم کاری کنم ..چند دفع موقعیتش پیش امده بود ..
چراجواب نمیدی ..؟
-صورتشو آورد نزدیکم ....گفت چیه همین میخواستی ..حالا چی؟
زود پسش زدم یه سیلی زدم به صورتش..چطورمیتونه تواین موقعیت این کار انجام بده ..!الانی که من ازش متنفرم
-یاد گردنبدش افتادم که با اینکه ازش بریده بودم ولی هنوز گردنم بود...ولی الان نمیخواستم چیزی که مال این آدمه پیشم باشه
باشدت از گردنم کشیدمش .... که انگار گردنم زخم شد ....شروع کرده بود به سوختن...
پرتش کردم طرفش
...ازت متنفرم ..دویدم بیرون ..توی کوچه دویدم گریم گرفته بود ....
از دست خودم خیلی عصبانی بودم ....
یه تاکسی گرفتم ........ رسیدم خونه می خواستم پول حساب کنم... یادم امد کیفم توی خونه نیماجاگذاشتم
به راننده گفتم چندلحظه صبرکنید الان پولتون میارم ..رفتم توخونه پول آوردم دادم بهش ..
رفتم اتاقم ..خوب بود مامان وبابا خونه نبودن .... تا این قیافه زارم نبینند
رفتم توی حموم شیر آب سرد باز کردم باهمون لباسها رفتم زیر دوش .. احساس گرما می کردم ..زدم زیرگریه همون جای روی سرامیکها نشستم پاهامو تو بغـ ـلم گرفتم ..... اصلاً فکرشو نمیتوستم بکنم.... اگه اتفاقی برام میفتاد ..نیما چطور اینقدرتغییرکرده شایدمیخواسته انتقام این کم محلیهای چندوقت بگیره...
اصلا چرا داره منو بازی میده ازش متنفرم ؟
واقعاً با این دوش آب سرداحتیاج داشتم ..لباسمو عوض کردم روی تخـ ـت دراز کشیدم ..نمی خواستم دیگه گریه کنم...فقط میخواستم بخوابم تا همه چیز فراموش کنم....
سرم درمی کرد قرص برداشتم خورد خوابیدم
صدای مامان می شنیدم چیزی می گفت
-مامان:نیلوفر پاشو ... تروخدا رضا ببین چه تبی داره ..
صداش کنگ می امد چشم هام باز کردم مامان وبابا بالای سرم دیدم
-مامان: رضا چشم هاش باز کرد
-بابا:نیلوفردخترم پاشو بابایی
کمکم کرد نشستم دستش گذاشت روی پیـ ـشونیم ....
-بابا:تبت بالاست چه کار کردی باخودت
می خواستم چیزی بگم .گلوم درد می کرد فکرکنم با آب سرد حموم کردم موهام خشک نکردم اینجوری شدم
-مامان:رضا ببریمش بیمارستان..
مامان نمی خواد قرص بخورم خوب می شم..
-مامان: رضا حرفش گوش نکن توکه می دونی سرما بخوره چه مکافاتی داره.
 
  • پیشنهادات
  • ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -بابای به خداچیزیم نیست...گلوم درد میکنه..که چندتا قرص .... سوپ بخورم خوب میشم..نمی خواد بریم بیمارستان...بابای خواهش میکنم..
    رفتم بغـ ـلش گفتم نمیخوام بابای برم...
    باباکه خنده اش گرفته بود..ولی مامان از کارمن حرصش گرفته بود روکردطرف باباگفت رضابه حرفش گوش نمیدی..
    ولی من خودم بیش تر بهش چـ ـسبوندم ..گفتم بابای جون من..
    چون اصلاً دلم نمی خواست از خونه برم بیرون
    بابا گفت باشه اینقدر خودت لوس نکن
    -مامان: یعنی چی رضا به حرفش گوش دادی من آخر از دست شماپدر ختر دیونه می شم ..میرم به کبری خانم بگم سوپ درست کنه..
    چشم غره ای بهم رفت...
    -بابا:بخواب استراحت کن
    ممنون بابا..
    مامان برام سوپ آورد خورد ..خوابیدم
    صبح مامان نذاشت برم بیمارستان ..خودم دوست نداشتم از خونه برم بیرون ...حس ترس داشتم..... به شبنم زنگ زدم برای یه هفته مرخصی گرفتم شاید سرماخوردگی بهونه بود..... میترسیدم که دوباره با نیماروبه روبشم..
    آرتا وساراپنداربهم سرزدن..
    آرتا به زور سوپ تا ته نمی کرد تو حلقم دست بردارنبود....
    به مراقبتها مامان حالم خوب شده بود....
    همون شب اول به خاطر تماسهازیاد نیما سیم کارتمو درآوردم.. از تو موبایل دلم نمی خواست با این آدم یه که کلمه حرف بزنم....ولی
    بازم میترسیم بیاد بیمارستان سراغم ..
    از توخونه بودن خسته شده بودم..این هفته به خاطر اون شوک که بهم وارد شده بود همش احساس ترس داشتم یه جورایی افسردگی پیداکرده بودم...من ادم حساسی بودم
    بیشتر تو اتاقم بودم حس میکردم اینجا امن ترین جای دنیاس .. وقتی آرتا سارا امده بودن از رفتارم تعجب کردن..... چون مثل قبل نبودم..
    ارتا با اینکه نمیدونست قضیه چی هست ..تواون چند ساعتی که انجابود همش سعی می کردمنو از این حالت .در بیاره اما موفق نشد..
    تصمیم گرفتم برم بیمارستان ..می تونستم با سرگرم شدن از این فکرها مسخره راحت بشم..
    فردا صبح بابا منو رسوند ..گفت عصر میاد دنبالم بریم ماشین بخریم... منم قبول کردم..اما ذوق زده نشد م مثل قبل ..بابا انگار فهمید ..ولی به روم نیاورد..
    وارد بیمارستان شدم ..نزدیک ایستگاه پرستاری بود ..دیدم شبنم امد طرفم..
    سلام نیلوخانم از این طرف ..راه کم کردین...بابا شوخی کردم الان یکدفعه نزنی زیر گریه.. می بینم که حالت بهترشده یه هفته خوب استراحت کردی ؟؟؟
    سلام ...خوبی عزیزم..مرسی الان بهترم ..شرمنده من همش باعث زحمتم....
    -شبنم: این حرف نزن دختر .. خوبه که خوبی ....... بریم پیش به سوی کار...
    اینقدرسرگرم کارشدم که زمان از دستم دررفت..
    گوشیم زنگ خورد ..دید م بابا است
    ..کیفمو برداشتم رفتم ..از بیمارستان بیرون سوار ماشین شدم.....بابا جلوی یه نمایشگاه ماشین نگه داشت..
    بابا:نیلوفربابا پیاده شو ...
    پیاده شدیم باهم رفتیم داخل ..دوست بابا امدطرفمون ..باهم احوالپرسی کردیم...
    بابا روکرد طرف دوستش گفت خب سعید جان امدیم یه ماشین مناسب برای دخترم بخریم..
    این چه حرفیه رضاجان اینجا متعلق به شماست .
    بروکرد طرفم گفت دخترم برو ببین پسند کن. درخدمت هستیم ..
    یه ممنونی گفتم به ماشینها نگاه می انداختم..همشون شیک بودن ولی مناسب من نبودن.. من یه ماشین جمع جور می خواستم
    نظرم یه 206آلبالو جلب کرد ..رفتم طرفش قشنگ بود دوستش داشتم ..همونی بود که می خواستم رفتم طرف بابا....
    -بابا: دخترم خوب چی شد..انتخاب کردی ؟؟؟
    گفتم بله بابا اون 206آلبالویی
    -بابا:سعید جان پس همون برمی داریم..
    تبریک میگم دخترم همیشه به خوشی ازش استفاده کنی
    ممنونم
    بعد از اینکه بابا کارهارا اجام دادیم برگشتیم خونه قرار شد فردا ماشین تحویل بگیریم
    خیلی خسته بودم بعد ازشام رفتم اتاقم ..پنجره باز کردم هوا هم عالی بوددیگه آخرها ی اسفند بود
    هوا بوی بهار ..عید می داد
     

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -روی تخـ ـتم دراز کشیده بودم..بعداز اون دعوابا نیما دیگه ندیدمش می ترسیدم یه دفعه باهاش روبه روشم یابخواد بیاد بیمارستان ولی خداراشکر این اتفاق نیفتاد گرچه ترسی داشتم
    کارم شده بود خونه وبیمارستان ..وقتی کارامم تموم می شد زود برمی گشتم خونه ..خط جدیدگرفته بودم فقط به دوستام شماره ام داده بودم..
    گوشی برداشتم به سارازنگ زدم
    سلام ساراجان خوبی عزیزم..مزاحم که نشدم..؟
    -سارا:سلام ..این چه حرفیه گلم ...خوبی بهترشدی ؟
    اره عزیزم..
    سارا:ببخشید دیگه نتونستم بهت سربزنم ..چندروزه گرفتاربودیم..
    ساراجان این حرف نزن ..ازتون ممنوم حالم خوب نبود بهم سرزدید...آرتاپندار چطورن خوبن؟
    سارا:آره همه خوبن می گم نیلوفر سرت شلوغه ؟
    نه چطور ؟
    -سارا:پس خوبه می خواستم فردا باهم بریم خرید خیلی وقته اینجانبودم ..خوشحالم امسال سال تحویل اینجام
    منم خوشحالم امسال شماهستید ....
    -سارا:پس پایه ای ؟
    اره عزیزم هرچی توبخوای ....
    صدای آرتا می شنیدم که سارا سارا می کرد می گفتم سارا تو تیشرت من ندیدی..؟
    الو نیلوفرببخشید گوشی من یه لحظه جواب این آرتا بدم...
    - نه خواهش راحت باش
    -سارا:آرتا جان من چکار به تیشرت تودارم آخه؟
    -سارا:خوب نیلوفرکجابودیم..؟
    -آرتا:ببینم نیلوفر گوشی بده منم حرف بزنم
    -آرتا: الو سلا م نیلوخانم خوبی بهترشدی؟ تو که احوالی از ما نمی پرسی
    خوبم مرسی ببخشید این چند وقت درگیربودم حالم خوب نبود..
    -آرتا: خوب راستی با سارا درمورد چی حرف می زدی که تو هم پایه ای ؟
    تو به حرفهای سارا گوش می دادی؟
    -آرتا:این حرفها به من میاد نیلوخانم؟ ..بابا داشتم رد می شدم درضمن دنبال تیشرتم می گشتم..
    باشه باورکردم هیچی درمورد خرید عید این چیزا
    -آرتا:پس منم پایه ام خیلی وقته منم خرید نکردم ..اصلاً باید یه مردهمراه دوتا خانم باشه یانه ...
    پندار :می خوای چه کسی همراهی کنی آقا آرتا
    -آرتا:دوتا خانم محترم...
    -سارا:نکنه من نیلوفرمیگی ؟ بیا این تیشرتت ...
    -آرتا:ببخشید نیلو مگه حواس به آدم میزارن این دوتا
    خب چی شد تیشرتت پیداشد ؟
    -آرتا:اره مثل اینکه تواتاقم بوده خوب نگشتم
    آهان
    -آرتا:پندارسلام میرسونه ببین نیلوفر آقا پندارمون هم پایه اس
    خوشحال میشم بادوستان باشم
    -آرتا:خب نیلوفر شب بخیر دیگه خداحافظ می کنم تا دودقیقه دیگه حرف بزنم حسابی کتک میخورم
    چیه نکنه سارا داره بهت خط نشون می کشه؟
    -آرتا:آی گفتی...
    پس خداحافظ شبت خوش
    -سارا: الو نیلوفر ترو خدا ببین بعد به مامیگن دخترا میگن پرحرف !
    خودت اذیت نکن آرتاست دیگه .. .عزیزه
    یه کم با ساراحرف زدم قرارشد همون فردا بریم خرید
    فردا اونروز باهم چهارتای رفتیم مرکز خرید ..
    داشتیم قدم میزدیم نگاه مغازه ها می کردیم ..با سارا رفتیم توی مغازه شال فروشی ..سارا میخواست واسه خودش شال بخره
    -سارا:نیلوفرمیگم این رنگ بهم میاد؟
    آره عزیزم خوبه
    سارا دوتا خرید منم برای خودم یه شال نیلی خریدم..می خواستم یه مانتو نیلی به رنگ شالم بخرم به ساراگفتم بریم مانتو بخریم
    رفتیم توی مانتو فروشی آرتا وپندارم رفتن برای خودشون خرید کنند.
    مانتوها قشنگی داشت اون رنگی که می خواستم داشت.
    سارا ببین به نظرت قشنگه ؟
    -سارا:آره به رنگ شالتم میاد
    پس همین میخرم...
    به فروشنده گفتم اونم برام آوردش ..روبه سارا کردم گفتم میریم بپوشمش ببینم اندازه هست
    -سارا:برو منم نگاهی می ندازم یکی واسه خودم بخرم
    باشه ای گفتم رفتم طرف اتاق پروپوشیدمش اندازم بود امدم بیرون کسی که روبه روم بود نمی تونستم باورکنم..منم از جمله که میگن دنیا خیلی کوچیکه روبه روشدم
    نیمااینجابود اونم متوجه من شد یه لحظه تعجب توچشماش دیدم ولی خیلی زود عادی شد خیره نگاهم کرد شوکه شده بودم مانتوتوی دستم افتاد زمین..
    نمی دونستم چی کارکنم ؟میخواستم برم هنگ کرده بودم امد نزدیکم روبه روم ایستاد فقط توی چشمام خیره شده بود
    می خواد چکارکنه؟
     

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    حرفی نمی زد یه لحظه خم شد ترسدیم رفتم عقب مانتوی از روی زمین برداشت گرفت روبه روم ...وقتی دید از دستش نمی گیرم خواست بزاره تو دستم که دستم عقب کشیدم ...
    به اطراف نگاه کردم سارانبود پس کجاست؟دوست داشتم از اینجابرم ..دیدمش امد داخل مغازه
    -سارا:ببخشید عزیزم آرتا زنگ زد رفتم ببینم چه کارم داره....خوبی نیلوفر چرا چیزی نمی گی عزیزم؟
    نگاهش به نیماافتاد شناختش ...
    -سارا:سلام آقای کیان
    -نیما:سلام خانم ..
    ساراگفت نیلوفرآقای کیان یادته ؟همراهمون امده بود کوه یادته تو مهمونی بودن
    بله یادمه ..تو دلم گفتم خیلی خوب می شناسمش.....خوبه سارا ماجرای من نیما نمی دونست ..فقط آرتا می دونست گفته بودم به کسی نگه..
    -بریم ساراجان؟
    -سارا:بریم پس مانتو چی شد؟
    هیچی عزیزم نظرم عوض شد از زنگش خوشم نیومد...
    سارا از نیمامیخواست خداحافظی کنه که همون لحظه یه دختر بادوتا مانتو امد طرف نیماگفت نیماجان من نمی دونم کدوم انتخاب کنم
    -نیما:عزیزم اگرمی خوای هردوتاشون برمی داریم...
    دخترگفت من امدم نظر بدی اصلاً ولش کن تو نمی تونی کمک کنی ...
    امدطرف من گفت ببخشید حانم میشه شماکمک کنید ....؟
    تعجب کردم..حالا که از نزدیک می یدمش چشم هاش خیلی خوشگل بود مثل مال نیماآبی بودن
    نمیدونستم چی بگم فقط بهش خیره شده بودم...
    دختره گفت خب نگفتید؟
    نگاهی به مانتو ها کردم هردوشون خوب بودند گفتم کدوم رنگ دوست داری ؟
    گفت این یکی که بنفشه ....
    به نظر منم قشنگه .خوشحال شد ...گفت همین بر میدارم روکرد طرف نیما گفت میرم بپوشم ببینم اندازه هست
    نیمااصلاً متوجه نشدچیی گفت فقط من نگاه می کرد دختره رفت نزدیکش گفت نیمافهمیدی چی گفتم؟ ..اونم فقط سرش تکون داد..
    روم کردم طرف سارا گفتم بریم..
    ساراگفت باشه عزیزم ازنیما خداحافظی کرد من حتی نگاهش نکردم ..باهم امدیم بیرون ساراگفت به نظرت دوسـ ـت دخترشه ؟آخه دیدی دختره چطورنیما نیما می کرد ...
    گفتم نمی دونم اصلا برام مهم نبودکه بدونم..
    آرتا وپندار دیدم که می یومدن طرف ما ...بقیه خرید ها باهم انجام دادیم رفتیم طبقه پایین که کا فی شاپ بود سرمیز نشسته بودیم
    -آرتا :توفکری چیزی شده ؟
    نه چیزی نیست ...
    -آرتا:پس چرا آب میوه تو نمی خوری ؟
    می خورم....
    -پندار:بچه هااون آقانیما نیست ؟
    سرم بلندکردم اونم امده بود اینجاباهمون دختره ..دلم نمی خواست برای باردوم چشمم بهش بیفته ....باید از کنار میز ما می گذشتن تا بتونن برن طرف میز خالی ..پندار بلند شد باهاشون دست داد احوالپرسی کرد ...سرمو گرفتم پایین میخواستم با آبمیوه خودمو سرگرم کنم..
    نگاهم به آرتا افتاد داشت من نگاه می کرد یواش بهم گفت می خوای بریم ؟...خداحواسته سرم به علامت آره تکون دادم...
    -ارتا :یه چیز یادم رفته باید برم بخرم ...نیلوتو همراهم میایی آخه نمی تونم انتخاب کنم..
    منم بدونم هیچ حرفی قبول کردم ...ازجام بلند شدم نگاهم به نیماافتاد که با اخم من وآرتا نگاه می کرد ...من اصلاً برام مهم نبود ..اصلاً بفهمه که این یه بهونه برای ندیدنش ..مگه مهمه؟....وقتی می دیدمش یاد اون روز می افتادم هنوز نتونسته بودم که با این موضوع کنار بیایم ..بااون کاراون روزش واقعا از دلم رفت ..فکرنمی کردم همچین آدمی باشه ...هنوز خیلی نگذشته با یکی دیگه ..دوست داره همیشه آویزون یکی باشه ..میترا یه چیزی فهمید که و لش کرد
    بی هدف مرکز خرید قدم میزدیم ..تا نیما بره ...بعد از چند دقیقه سارابه آرتا زنگ زد گفت شماکجایید ؟ منوپندار توی ماشین منتظریم زود بیاین..آرتا روکردطرفم گفت نیلو زود بریم بچه ها منتظرن ....
    وقتی خونه رسیدم یه راست رفتم توی اتاقم پاکتهای خریدگذاشتم روی تخـ ـت ..اصلاً حال وحوصله نداشتم باهمون لباسهای بیرون روی تخـ ـت دراز کشیدم ..نمیدونم چرا یه لحضه نیمابااون دختره امدجلوی چشمم؟ ..واقعاً اینقدر من زود فراموش کرد .؟.سرمو تکون دادم از این فکرهای مسخره که من یاد اون میندازه خلاص شم ....اصلاً باهرکه دوسته وهرکاری دلش بخوادبکنه من اون هیچ ربطی بهم نداریم فقط یه خاطره تلخ توی زندگی من بود..همین بس...
     

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -امدتو زندگیم باعث ضربه خوردنم شد من عوض کرد.من دیگه اون نیلوفر سابق نیستم.
    دلم یکم مثل دوست داشتن پنداربه سارا . میخواد
    پنداری که از بچگی عاشق سارا ولی هیچ وقت جرات گفتن بهش نداشت .ونداره..به خاطر سارا امد رشته پزشکی با اینکه اول هیچ علاقه ای بهش نداشت .چون میخواست همیشه با سارا باشه.... این وقتی فهمیدم که دبیرستان بودیم...یادمه برای سارا خواستگار امده بود یه خواستگار عالی همه چیز تموم که خواستگاری هرکسی میرفت جواب نه نمیشنید...
    همون روزاپندار زیاد تو خودش بود ناراحت بود ...گوشه گیرشده بود اصلاً باکسی حرف نمیزد یه بار که رفته بود م خونه خاله نرگس رفتم اتاقش اول نمیخواست بگه هی میخواست بحث عوض کنه ...ولی من اینقدر پاپیچش شدم .
    گفت به خاطر سارا. میترسه از دستش بده .
    خیلی تعجب کردم چون پندار اصلاً نشان نمیداد...
    ازم قول گرفت به سارا نگم میترسید از چشم سارا بیفته .از اون طرفم دوست نداشت سارا از دست بده ...میگفت سارا منو مثل آرتا میدونه برای خودش .
    من اون روز گریه یه پسر برای یه دختردیدم پندار پسره خوبیه خوب که نه عالیه.... ازاونهایی هست که مثل کوه همیشه پشته.. قول دادم کمکش کنم.. هرچند سارا خودشه به اون پسره جواب نه داد چون هنوز سنش کم بود...از نگاه پندارمیشه بفهمی چقدرعاشقه ..امروز دلم از اون نگاهای پندار برای سارا رامیخواست...
    تو دانشکده همیشه حواسش بهش بود...سارانمیدونه ولی به نظرم که خودش میخواد که ندونه...
    سه سال پیش وقتی مامان وبابا سارا وآرتا تو تصادف مردن..پنداریه لحظه سارا تنهانذاشت....ساراخیلی به مامان وباباش وابسته بود ...بعد از اون اتفاق دیگه نمیتونست اینجابمونه به این خاطر رفتن خارج با آرتا .........پندارم به خاطر سارا رفت.
    سارا جونش برای آرتا درمیره آرتا همین طور ..آرتا جونش به جون سارا بنده....
    اگه همین رفتارشوخی آرتا نبود شاید سارا هنوز فراموش نکرده بود .
    مامان آرتا خاله ستاره با مامان پندار خواهربودن...اون همین قدرهم دیگردوستداشت... مامانشون از بچگی دوست مامانم بودن...
    من آرتا وساراوپندارباهم بزرگ شدیم...مثل خواهربرادربودن برام..من همون بچگی عاشق پزشکی شدم ..نمیدونم چرا؟ من آرتا از همون بچگی باهم راحت بودیم آرتا به خاطر من از پزشکی خوشش امد ...چون من اینقدر ازش تعریف میکردم آرتا وسوسه شدسارا همینطور..
    آرتا برعکس آدم جدی هست .ازاونهای که غمخورآدمه. اما اینطوری بودن دوست داره.. من عصبانی بودنش دیدم زیاد ..درد دلهای آرتا همیشه برای من بوده...به خاطرمن میترا تو جمع ماامد..از ماجرا مرگ خاله ستاره واتفاقهایی اون روزهاورفتن بچه ها باعث شده که یکمی از هم فاصله بگیریم ..ولی خوشحالم که الان هستن ..شاید اگه اون نبودن نمی تونستم با اتفاقها ی این چندروزه زودکناربیام .آرتا شایدیه وقتهای هوای من ازسارا بیشترداشت ...آرتا کلاً ماه.
    بادیدن نیما. امروز منم دلم از این عشقهای پاک صادق خواست .
    نه ازروی بازی دادن انتقام.من که میدونم نیمااگه امده طرفم فقط دلیلش همین بوده
    فقط نمی دونم ؟چرابابعضی از کاراش وحرفاش من به شک میندازه .!
    بازم یه روزکه نگذشته از حس اعتمادکردم.یه کاری میکنه که باورکنم.فقط هدفش بازی دادن منه...
    نمیدونه شاید همین که من سرگرمیش باشم .شاید اون بشه یه جزای اززندگیم که دارم باهاش زندگی میکنم.
    کاش که تموم کنه این بازی .
    ازبخش اورژانس ردمی شدم که صدای جروبحث میامد رفتم نزدیکتر ببینم چه خبره یکی از بچهابود که داشت دست یه آقای که سرش پایین بود گچ می گرفت .
    هی غرمیزد ...گفتم چیزی شده؟ باصدای من اون آقا سرش گرفت بالا نیما اینجا.؟چه اتفاقی واسه اش افتاده ؟نگاهم به دستش کشیده شد .
    که یکدفعه باصدای بلندگفت آخ.یواش ترچکارمی کنید
    اون آقا دکترم که انگارازدست نیماکلافه شده بودگفت تقصیرخودته اینقدرتکون نخورید بزارید کارم انجام بدم
    -نیما:نه بابا یه چیزی هم بدهکارشدیم .ببین من دستم سالم نیازدارم اگه نمی تونی بگو یه دکترواقعی بیاد
    آقالطفا آرام باشید.
    -نیما:هی مگه آروم باشم .خب نمی تونی بگو نمی تونم این کارواسه چیه؟ .
    همون لحظه دکترآرشام ویه آقای امد ن قیافه اش برام آشنا بود او روز تو شرکت نیمادیده بودمش
    دکترآرشام:چی شده؟
    -نیما:چرازاین آقامپرسید ؟ازمن بپرسید.من نمی دونم کی به اینها مدرک داده ..
    -آرشام:باشه آقای کیان آروم باشید.
    ولی اون دست بردارنبوددیگه نمی تونستم آروم باشم هرچی دلش خواست گفت.
    روم کردطرفش گفتم آقای محترم چه خبرتونه؟ اینجاگذاشتین روی سرتون .اگرنمی خواید بریدیه بیمارستان دیگه بهتربهتون رسیدگی می کنند حق نداریدهرچی دلتون خواست توهین کنید .
    پریدوسط حرفم گفت خانم من به شماچیزی گفتم ؟که بهتون برخورد من باایشون بودم من نمی خواستم خدانکرده به شمابی ادبی بشه
    باعصبانیت بهش نگاه کردم اونم چهرش کمترمنم نبودحالش وقتی عصبانی میشود همیشه این بود که چشمای آبیش قرمز میشودن.حس می کردم الان داره زیادی خودشو کنترل میکنه .جلوی اینهاتابه من چیزی نگه ولی من برام مهم نبود. اصلاًمگه باید مهم باشه ؟.
    من ایشون یاهرکسی دیگه فرقی نمی کنه شماحق ندارید توهین کنید .
    -نیما:ببخشید به شماتوهین شد دردکتربودن شماکه شکی نیست ...خانم دکتردرضمن من هربیمارستانی که دلم بخواد میرم ..
    یه پوزخندزدگفت آخه ببخشید حواسم نبود ازشمااجازه بگیرم
    دیگه داشت خیلی عصبیم می کرد.دکترآرشام امدطرفم اون آقای هم رفت طرف نیما .گفت نیما آروم باش ببخشید خانم دکترحرف هاشو جدی نگیرید
    دکترآرشام گفت آروم باشید خانم دکتر شمابفرمایید خودم رسیدگی می کنم.
    اون آقای امدکناردکترآرشام داشت چیزی بهش میگفت .نیما باصدای آروم که خودم متوجه بشم گفت آخی کوچولو عصبی شدی ؟بفرمایید خانم دکترآقای دکترباشمابودن .فکرکنم نمی توننداینجوری عصبی ببینتون .آخه ناراحت میشه .ازاین همه مهربونی دیگه حالم به هم میخوره بفرمایید خانم .
    دیگه نمی تونستم اونجابمونم.
     

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    دیگه نمی تونستم اونجابمونم با عصبانیت امدم بیرون دیگه نمی تونم تحملش کنم...حالا که دارم فکرمی کنم چطورمن قبلاً با این آدم کنارمیامدم یه روزهای دلم براش تنگ میشد
    ولی الان فقط حس نفرت دارم بهش اونم نمیدونم
    چقدرزود شدم خانم دکتر..برای اون ..اونم شد آقای محترم برای من...
    ولی خوبه که تموم شد..
    ولی دلم گرفت از برخوردش ....... خیلی بدبود من باید ازش دلگیرباشم به خاطر رفتارهای اون روزش ولی مثل اینکه یه چیزهم بدهکارشدم.
    رفتم توی اتاقم احساس تشنگی میکردم برای خودم آب ریختم خورد م
    بعداز ساعت کاری رفتم خونه دیدم بابا رفته بالای نردبون داشت پرده نصب می کرد ..مامانم هی میگفت رضاجان چرادرست انجام نمیدی ..اینطوری ببین باید این به اون وصل کنی
    با عشق نگاهشون کردم...رفتم طرف مامان از پشت بغـ ـلش کردم گفتم سلام بربهترین مامان دنیا این قدر رضاجون اذیت نکن .
    بابا پرده وصل کرد امد پایین رفتم طرفش بـ ـوسش کردم گفتم خسته نباشید
    ای بابا جان دست روی دلم نزار.... ازخستگی گذشته چندساعته مامانت هی میگه رضااینطرف رضا اونطرف نمی دونم چه کار کنم یکدفعه میگه پرده هاوصل کنم یه دفعه می گـه رضا لوستر نگاه بنداز ای بابا سرگیچه گرفتم نمی فهم چه کارکنم نه لیوان آبی نه چای نه شامی ازکشنگی تلف شدم
    مامان با لحن خاص گفت رضاجان....
    بابا گفت جانم خانم چیه... چرااین جوری نگاهم میکنی؟.. من به خاطر شماکه دنیابهم می ریزم این کاراکه چیزی نیست الان همه تموم می کنم..
    خندم گرفته بود چقدرخوبه که واقعاً یکی اینقدردوست داشته باشه
    بابام برای به دست اوردن مامان چندسال تحمل کرد... هفت خان رستم طی کردتا تونست بامامان ازدواج کنه..
    روکردم طرف مامان ..دیدم که چه جور مامان با عشق بابا نگاه میکنه..
    - کمک نمیخواین...؟
    بابا : نه عزیزم تو برواستراحت کن...
    سال جدید فرارسید امیدوارم با سال جدید اتفاقهای بد از بین برن به جاش خبرای خوب برسه بهمون..
    به بچه ها که میشناختم پیام تبریک سال نوفرستادم.
    مامان گفت بروعزیزم آماده شو دیرمیشه....
    باشه الان حاضرمیشم می خواستیم بریم دیدن عمو رسول عمو بزرگ بابا چون طبق هرسال بعد از سال تحویل میریم اونجا عمو رسول واقعاً آدم خیلی خوش اخلاقه علاوه براون خیلی هم دانا باتدبیره ....تو فامیل اگه مشکلی پیش میاد پیش عمو رسول میرن همه حاج عمو صداش می کنن بابام خیلی بهشون احترام میزاره خیلی دوستشون داره حاج عمو همیشه توی شرایط سخت بابا تنها نذاشت ..بعد فوت بابابزرگم اون موقهای که هنوز بابا خیلی کوچیک بوده. عمو رسول همیشه حمایتش می کرده
    به این خاطررفتن به اونجا دوست دارم. زن عمو رسول خیلی مهربونه عاشق سبزی پلو با ماهی زن عمورسولم کلاًخونشون خیلی باصفاست یه عمارت قدیم بایه باغ بزرگ یه عالمه درخت سیب ومیوه های دیگه وقتی عیدمیشه بوی شکوفه اشون حیاط بر میداره خیلی قشنگه وقتی میری اونجا انگاریه جای دیگه امدی ..احساس آرامش داره...
    چندروزی از عیدگذشته بود
    داشتم توی آشپزخونه سالاد درست میکردم .امده شدگذاشتمش توی یخچال
    -مامان: توکه هنوز اینجای عزیزم بروآماده شو الان که برسن
    راستی به نظرت همه چیزخوبه کم کسری نیست ؟
    -نیلوفر:نه مامان جان همه چیزخوبه
    -مامان:پس بروبقیه خودم انجام میدم.
    باشه ای گفتم رفتم اتاقم حوله برداشتم یه دوش ده دقیقه ای گرفتم امدم .بیرون موهام خشک کردم تصمیم گرفتم واسه امشب یه تونیک باطرح سنتی باشلوار ساپورت مشکی باشال مشکی پوشیدم یکم آرایش کردم از پله هاامدم پایین که صدای احوالپرسی مامان وبابا می امد مثل اینکه رسیدن باحالت دواز پله ها امدم پایین یه سلام بلندکردم..
    سلام برهمگی خوش امدیدین..
    رفتم طرف خاله نرگس ..
    سلام خاله خیلی خوش امدین عیدتون مبارک.. اونم بغـ ـلم کرد باهم روبـ ـوسی کردیم
    سلام عزیزم عیدتوهم مبارک خوبی خاله
    ممنون خاله
    فدات بشم خاله چه بزرگ شدی خانم شدی واسه خودت
    خدانکنه خاله ممنون شمالطف دارین
    بعدم به عمو امیرسلام کردم..
    سلام عمو خوبی عزیزم..
    مرسی عمو جون عیدتون مبارک..
    عید توهم مبارگ عزیزم..
    -آرتا:ای بابانیلوخانم مااینجا آدمیم نه سلامی نه تبریکی عیدی خسته شدیم کسی ماراتحویل نمی گیره..
    همه زدن زیرخنده...
    ارتا امد طرف بابا باهاش دست دادباهم روبـ ـوسی کردن...
    مامان ارتا خیلی دوستداره ... بعدشم امدبغـ ـل مامان.ساراپندارم همینطور..
    باسارا روبـ ـوسی کردم
    آرتا باشوخی گفت خب بااجازه بزرگتره مارفتیم بشینیم ..آخی راحت شدم به جون خودم پاهام دردگرفتن از بس ایستادم...
    بفرمایید بشنیدشماکه هنوزایستادید اه.چرامیخندید؟ ..لیدی ها وجنتلمها بفرماید ..پندارجان راهنمایی کن بشینن
    جوری اینا بامزه می گفت که همه بلندزدن زیرخنده رفتم طرفش گفتم سلام آقا آرتا خیلی خوش امدید عیدشماهم مبارک خوبه
    -آرتا: ای بدک نیست می پذیرم
    بابا تعارف کرد همه نشستن رفتم آشپزخونه داشتم چای میرختم تو فنجون هاسارامدگفت کمک نمی خوای ؟
    نه عزیزم همه چی آماده است فقط ممنون میشم ظرف شیرینی بیاری ساراهم باشه ای گفت رفتم طرف سالن همه نشسته بودن..
    اون روزخیلی خوش گذشت بعد از چند وقت کنار اونها دوستشون داشتم..
    انگارکلاً نیمااز ذهنم فراموش شده بود
    قرارشد که باهم دسته جمعی امسال بریم شمال ویلای ما ...
    بهترسفری بود که تاحالا رفته بودم... ارتا دست از شوخی کردن برنمیداشت...
    دوست نداشتم زودتموم بشه..... خاله نرگس خیلی غذاهی خوش مزه درست می کرد ..بابا وعمو امیر باهم بودن بحثشون درباره بازارکار این چیزا بود.مامان وخاله نرگس درباره کاراشون حرف میزدن .. کبری خانم باخودمون بـرده بودیم..
    ما چهارتای مثل قدیمها همیشه باهم بودیم میرفتیم لب دریا .جنگل بازا رمی گشتم نزدیکها شب برمیگشتم...
    خیلی خوب بود..
    تعطیل عیدم تموم شد..بدترین این بودکه بچها باید دوباره برمیگشتن ..خارج....
    خیلی ناراحت بودم..
    بچها برای ساعت ده شب پرواز داشتن..من غصه داربودم
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -اصلاً دوست نداشتم بچه هابرن من بازم تنهابشم ..فکرمی کنم اگه برنن باز اتفاقهای بدی برام میفته.
    همه تو فرودگاه امده بودیم بدرقه بچها مامان وبابا وخاله نرگس عموامیر دکترآرشام وشبنم.
    من ناراحت بودم... آرتا امد کنارم گفت نیلوی من چراناراحتی ...نبینم اشکتو.
    بینمو کشیدم بالا گفتم. ارتا دلم براتون تنگ میشه...
    -آرتا: ماهم عزیزم دلتنگی نکن بعداز چندماه دیگه کارمو راست ریس می کنیم برمیکردیم..
    دستمو ..گرفت جلوی لبـ ـاش بـ ـوسش کرد....
    ارتا....!
    -آرتا:نیلو مواظب خودت باش ..من بی خبر نزاری ...بدون یه کسی هست که همیشه میتونی باهاش حرف بزنی .همیشه پشتته..
    با محبت توی چشمای خوشگل عسلیش نگاه کردم..گفت چقدرخوبه که داریمت آرتا..
    بازم رفت توی جلدشوخی گفت اون که بله ... من افتخاردادم که شمامنودارین..
    باشوخی یه مشت زد م به بازو ش..اون دست انداخت دور شونم..
    -سارا:پس نیلوفرخانم ماچی..
    رفتم طرف سارا چقدردلم برای مهربونیاش تنگ میشه ...سفت گرفتمش توی بغـ ـلم ..گفتم دلم برات تنگ میشه..
    - سارا: .... نیلوفر گریه کنی نه من نه تو.
    سارا طاقت نداره کسی جلوش گریه کنه..زود اشکامو پاک کردم از بغـ ـلشو امدم بیرون
    رفتی یادت نری اینجایه نیلوفرم داری..
    -سارا: بامحبت نگاهم کرد مگه میشه...قربونت برم این چندوقت بهتر روزهای زندگیم بود .. باتو مثل قدیما...
    تو یاد نره مارا همیشه از احوالت باخبرکن..توکه میدونی چقدرعزیزی برام..
    حتماً مگه میشه شماهمینطور ..منتظرم زودبرگردین..
    - سارا:قربونت...منم همینطور
    حالا وقت خداحافظ با پنداربود....پنداری که میدونم ...مثل دوتا چشماش مواظب ساراو آرتا هسته....
    -پندار:خوبی نیلوفرجان..
    خوبم پندار.. اماازهمین حالا دلم تنگتونه... میدونم حواست به سارا هسته آرتا همینطور... لازم به گفت نیست ...وقتی میدونم مثل کوه پشتشونی.
    پندار دستمو گرفت گفت... ممنون ازت نیلوفر که همیشه منو میفهمی ..
    توکه میدونی جونم به ساراو آرتا بنده...سعی میکنیم زود کارمون انجام بدیم برگردیم..
    امیدوارم. یواش بهش گفتم .. چقدربدکه به سارا نمگیی...
    -پندار: برام سخته ..اینکه با عشقت زیریه سقف باشی ولی جراتشو نداشته باشی بهش اعتراف کنی..
    پندارباید بتونی ...
    -پندار:میترسم...نیلوفر از جوابش ..
    نترس ..من میدونم سارا تورادوست ..میخوام وقتی امدین ..همه چی گفته باشی ..
    پنداردستمو فشرد........ممنون که به فکرمی ..خواهری ..
    بالبخند بهش گفتم قابل نداشت داداشی ..
    بلاخره ازشون دل کندم...
    آرشام وشبنم خداحافظی کردن وبابا ومامان همینطور ...
    خاله نرگس داشت گریه می کرد عمو گرفته بودش توبغـ ـلش ...
    خاله قربون صدفشون میرفت .. گفت که چند هفته دیگر باعموامیر میایم بهتون سرمیزنیم
    بلاخره راهی شدن رفتن...
    من بادلی غصه داربرگشیم خونه ...
    بازم همون روزهای سابق تکرار میشه
    یه هفته از رفته بچهاگذشته بود سعی می کردم هرروز یه بارباهم حرف بزنیم...
    بازم فقط درگیر بیمارستان بودم..
    انگارکه نیما ی توی زندگیم نبود...
     

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -توسالن نشسته بودم بی حوصله داشتم کانالهای تلویزیون بالا پایین می کردم...
    مامان امدکنارم نشست گفت راستی نیلوفر یه خبری مریم خانم یادته؟ زن دوست بابات یه چندساله اون موقع که تو خیلی کوچولو بودی چندسالی همسایمون بود ن
    منم بی حوصله به حرف مامان... خیلی مگه خبرمهمه ای اونم دیدن همسایه که من اصلا یادم نمیادکی بود.؟.. الان دراین لحظه
    شاید اگه چندماه پیش بود برام مهم بود نه الان..
    مامان بازم گفت خیلی خوشحال شدم دیدمش هنوز مثل قبل خوشگل بود...تومراسم خیریه دیدمش ..بعدم پسرش امددنبالشو خیلی باشخصیت بود مثل همون بچگیاش ...
    مریم خانم گفت خیلی خوشحال که بعد از این چندسال دوباره ما رادیده..دعوتم کرد... من قبول نکردم...
    هنوز زوده ....راستی مراسم دعاوکمکهای به آدمهای نیازمنده هرماه توی خونه یکی ازخانمهای موسسه بزگزارمیشه ایندفعه خونه مریم خانمه..
    بابا ت اگه بشنوه خوشحال میشه....ولی وقتی بفهمه آقا علی چندسال که فوت کرده خیلی ناراحت میشه..
    بابا ت خیلی باشوهره مریم خانم دوست بودن یعنی دوست دوران بچگی هم بودن ...یادته برای کار بابات ..رفته بودیم اصفهان؟..آقا علی خانواده اونها برای کار علی امده بودن اصفهان ..اونجا باهم صمیمی شدیم..تنها دوستم مریم خانم بوداونم همینطور..
    بعد برگشتم تهران...یه جوری گمشون کردیم..مریم خانم گفت بعد فوت علی آقا رفته بوده شمال پیش باباش زندگی میکرده..
    دیگه برای اینده پیشرفت بچهاش امدن ..همون خونه قبلیشون...
    منم بی حوصله فقط سرتکون میدادم...
    دوست دارم دعوتشون کنیم دوباره رابطمون مثل قبل بشه...
    مامان توی چه فکریه من توچه فکریم.
    روکردم بهش گفتم خوبه کارخوبی میکنی..
    من که اصلاً تو فکرخودم بودم..
    روزهای مثل هم می گذشت منم خودم چسبیده بودم به کارم ....
    یکه هفته ای گذشته ..
    از سرکارامدم خونه رفتم توی سالن یکم خستگی در کردم..
    مامان ازاشپزخانه امد بیرون..
    بهش سلام کردم ..اونم با دستمال دست هاشو خشک کرد ...
    علیک سلام دخترم خوبی
    مرسی مامان خوبید.خسته نباشد
    مامان امد کنارم نشست
    -مامان: ممنون عزیزم توهم همینطور...راستی امروز خونه مریم خانم برای مراسم خیریه رفته بودم....
    ندیدی سنگ تموم گذاشته بود چقدربا سلیقه بودن.با دخترشم آشناشدم خیلی ماه بود...
    بعد از مراسم خیلی اصرارکردن بمونم بعدش پسرشون امد اونم همینطور ...خیلی باشخصیت رفتارمی کرد..
    بازم فکرکنم مامان برام خواب دیده
    روکردم طرفشو گفتم خوبه..
    این هفته قراره مراسم بگیرم مریم خانم دعوت کردم...
    کارخوبیه....
    کاشکی توهم بودی کمک دستم...
    ببینم چی میشه مامان..با اجازتون برم اتاقم استراحت..کنم
    باشه عزیزم برو
    یکراست رفتم تواتاقم شالم از سرم دراوردم کیفمو بی حوصله انداختم روی تخـ ـتم..
    نشستم روی تخـ ـت نمیدونم چرااینقدردلم گرفته..؟
    این حالمو خودمودوست ندارم..
    اون روزی که قراربودمامان مراسم بگیره من شیفت داشتم نتوستم کمکش کنم....
    شب رسیدم خونه مامان وبابا نشسته بودن داشتن چای میخوردن..سلام کردم رفتم کناربابا نشستم..
    بابا دست انداخت دورشونم..
    -بابا: سلام دخترگلم خوبی خسته نباشی..
    مامان :خوبی دخترم..
    ممنون بابای مرسی ِای گفتین امروز خیلی خسته شدم..ممنون مامان جون
    بابا من به خودش فشرد یه بـ ـوسی زد به پیـ ـشونیم
    -بابا: فدات بشم خانم دکترکوچولو من .
    -مامان:برم برات شربت بیارم....
    خدانکنه بابا جون نه مامان مرسی ..نمیخورم خسته نباشی چه خبراز مراسم امروز؟
    خیلی خوب بود ..مریم خانم تا اخرش موندبنده خدا کمک دستم شده . بود..
    -بابا:اره بند ه خدا منم وقتی امدم که پسرشون امده بوده دنبالشون...میدونی چقدرخوشحالم که پسرشون دیدم یه جوون رعنا با شخصیت هرچی بگم کم گفتم مثل بابا خدا بیامرش بود....
    خیلی به دلم نشست..
    وای حالا دیگه باباهم ازش تعریف .کرد...ولی من اصلاً کنجکاو نبودم که این اقای پسرببینم...
    همون موقع گوشی بابا زنگ خوردبابا بلند شدتا بره حرف برنه..
    راستی مریم خانم عکس تو دید خیلی ازت تعریف کردگفت خیلی دلم میخوا دنیلوفرجان ببینم..
    یادمه من اون موقع سرکارکه میرفتم اگه مریم خانم بیکاربود تو همیشه پیش اون میزاشتم...
    نمیدونم دوست نداشتم اصلاً به هیچی فکرکنم..
    -مامان:راستی بابات دعوتشون کرده برای آخراین هفته شب میگه دوست دارم با خانواده دوستم که چندسالی ازشون خبری نداشتم رفت و امدداشته باشیم دینمو به خانوادهش مخصوصاً به پسرش ادا کنم.
    بابات انگارخیلی از پسره خوشش امده ...مریم خانم میگفت پسرش شرکت داره...
    انگارادم موفقیه توی این سن کمش هنوزم ازدواج نکرده ..مریم خانم میگفت دنبال یه دخترخوب میگرده برای پسرش..
    دقیقاً میدونستم به اینجا ختم میشه...
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    یکم دیگه پیش مامان بابا ماندم ..رفتم اتاقم .. روی تخـ ـت درازکشیده بودم که همون موقع موبایلم زنگ خورد ..
    موبایلم از توی کیفم درآورده .. جواب دادم...
    سلام نیلوفرخودم...
    سلام آرش خوبی دایی..
    -خوبم عزیزم...چیزی شده نیلوفرم صدات گرفته..
    نه چیزی نیست تازه از سرکارم امدم..
    خسته نباشی ..پس بی موقع زنگ زدم.
    -نه این چه حرفیه آرش تو عزیزمی..چکارامیکنی ..؟
    هیچی بابا درگیر کلاس وکارهستم...
    آرش پس این درس ات کی تموم میشه جناب مهندس ..
    -چندماه دیگه مونده تموم بشه راحت شم برگرم سرکارزندگی خودم..
    اره دایی امیدوارم باموفقیت تمومش کنی
    نمیدونم چرا مثل سابق از حرف زدن با آرش هیجان زده نمیشدم سربه سرش نمیزاشتم...!
    انگار این نیلوفر قبلی بردن .یکی دیگه به جاش اورده بودن
    انگار آرش فهمیده بود من حالم زیاد خوب نیست
    -خوب نیلو فرم استراحت کن دایی یه بار زنگ میزنم سر فرصت باهم حرف میزنیم..
    نه دایی راحت باش ..زود این دکتراتو بگیری ....
    -ممنون شبت خوش عزیزم بای
    بای
    گوشی گذاشتم روی تخـ ـتم...
    قراربوداخراین هفتگی خانواده مریم خانم بیان خونه امون ولی نمیدونم دوست ندارم توی خونه باشم ..دوست ندارم به زودی راجب به ازدواج با یه پسره دیگه فکرمنم...
    این چند روزهمش درگیربودم...بلاخره اون روزی که قراربود بیان مهمونی فرارسید
    مامان خلیی اصرارداشت که منم باشم ولی من دوست نداشتم اصلا اونجا باشم اینقدربهونه اورده..که دیگه مامان اصرا رنکرد
    میدونم چرا مامان اصرا می کنه ..میخوام یه جورایی من با اون پسره آشنا بشم... باهاش ازدواج کنم..
    اون شب شیفت بودم صبح رفتم خونه هنوز همه خواب بود ن رفتم اتاقم لباسو عوض کردم داشتم از خستگی پس می افتادم.. نزدیکهای ساعت دو بیدارشدم.. رفتم پایین .. بابا انگارنبود رفتم آشپزخونه...
    مامان کبری خانم داشتن حرف میزندن .بهشون سلام کردم.تا من دیدن حرفشون قطع کردن مامان روش کرد طرفم گفت خوب خوابیدی دخترم.....
    اره مامان جون..خوبید چه خبر ببخشید دیشب نبودم
    نه عزیزم بیا بشین یه چیز بیارم بخوری براتم از دیشب تعریف کنم..
    مرسی باشه...
    دیشب خیلی خوب بود مریم دخترش پسرشم امده بودن.اصلاً هرچی از این خانواده گفتم کم گفتم...
    بابات باپسر مریم خانم درحال حرف زدن بود...انگارازشون خوشش امده
    بعد روکرد طرفم گفت وقتی رفتن بابات گفته پسره من یاد باباش میندازه....
    مریم خانم همش از تو سوال می کرد...
    چرا؟
    انگار خیلی ازت خوششون امده
    چی اونها که من هنوز ندیدن...؟
    وقتی فهمیدن تو کجا کارمی کنی ..مریم خانم گفت پسرش انگار تو دیده ..وقتی مشخصاتو گفت ..فهمیده تو را میگه....
    بعدشم مریم خانم اجازه گرفتن یه شب بیان خواستگاری..
    چی ....!
    وای نیلوفرم تو چرا همش میگی چی امروز
    خوب توقع دارین تعجب نکنم اونم از همسایه که من ندیدن بعد الان میخوان بیان خواستگاری کسی که درست از نزدیک ندیدنش باهاش حرف نزدن
    خیلی دلشون بخواد ... مگه تو چی کم داری از زییایی وتحصیلات .ثروث ...
    درسته مامان جون اما من هنوز آمادگی خواستگارندارم...
    چی امادگی میخواد عزیزم یه تک پا میان خواستگاری حرف میزن ببین به درد هم میخوردن یانه
    دقیقاً میدونم که حرف زدم الگی بود.... مامان دلیلهای خودشو میگه...ولی من اصلاً حس وحال خواستگاری این چیزهاندارم..
    روکردم طرف مامان گفتم درست مامان جون اما نمیخوام
    -مامان:بابات از پسره خوشش امده مخصوصاً اینکه دوست خدا بیامرزشه..
    نمیدوم چرا بایدهمیشه پسرهای دوستایی بابا برام بیان خواستگاری ؟
    نیلوفر پسره سرش به تنش می ارزه همه چیز تمومه.... خانواده اش که عالین
    دقیقاً مامان اینها سر خواستگاری آرین بهم گفت ...
    حوصله جروبحث های الکی نداشتم فوقش میان بهشون جواب رد میدم اینجوری همه چیز تمو م میشه
     

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -من که باراولم نبودکه برام قراربود خواستگاربیاد این مثل بقیه اونها ...نمیخواستم با جروبحثهای الکی دل پدومادرم بشکنم...
    شاید کسی بودکه بدردم خورد تونستم با اون زندگی جدیدیم بسازم نمیدونم...شاید
    داشت به روز خواستگاری نزدیک میشود .کبری خانم رفته بودمشهد منم عجیب دلم میخواست برم..
    کبری خانم برام یه چادرسفید خوشگل آورد ا زاون چادر برای عروسها میخرن.انگارکبری خانم دوست داشت من به این پسره جواب مثبت بدم ..گفت
    این توی خواستگاریت بنداز روی سرت انشاالله سفید بخت بشی خودم خیلی خوشم امده بودممیخواسم بندازم روی سرم...
    مامان خودش برام لباس خریده بود...چون میدونست من حتما یه بهونه میارم ..حوصله خرید ندارم..برام یه دست کت وشلوار زرشکی .بانوارهای طلایی دورش خریده بود شال همون رنگ کفش هم رنگ چون من ست شدن لباسم کفشامو خیلی دوست داشتم..
    امشب شب خواستگاری بود نمیدونستم چراهمش دلشوره داشتم معده ام از صبحی شروع کرده بود به درد گرفت حالت تهوع داشتم !توی اتاقم بودم لباس از توی کمدم درآوردم گذاشتم روی تخـ ـتم
    مامان امد گفت نیلوفر تو هنوزحاضرنشدی عزیزم زود باش الان که برسن!
    باشه مامان جان هنوز که خیلی مونده اینقدرنگران نباش شمابرو قول می دم زود امده بشم..
    باشه عزیزم..
    مامان انگارخیلی خوشحاله... بایدم خوشحال باشه هرپدرومادری دوست دارن بچها ازدواج کن بایه آدم درست حسابی..
    یه دوش سری گرفتم زود موهامو خشک کردم شونه زدم ساده جمع اشون کردم با کلیپس بستم..
    کت وشلوارپوشیدم یکم آرایش کردم درآخرم یه رزلب زرشکی زدم ..شالمو انداختم روی سرم رفتم پایین
    مامان که توی آشپزخونه بود بابا حاضر آماده داشت میامد ازپله ها پایین رفتم طرفش گفتم به به جناب فرهمند چه خوشتپ کردن
    بابا با لبخند نگاه می کرد گفتم مرسی عزیزم تو خیلی ماه شدی ..داشتیم حرف میزدیم که صدایاف اف بلندشد
    مامان امدگفت چراشماتو تا اینجا ایستادین نیلوفرتو برو آشپزخونه .رضاجان جان بریم به مهمونها خوش امد بگیم..
    مامان وبابا رفتن منم چادرم انداختم روی سرم رفتم توی آشپزخونه
    صدای احوال پرسیشون می امد بلاخره رفتن نشستن
    درحال حرف زدن بودن انگارمن فراموش کرده بودن..
    بلاخره مریم خانم باعث شد من یادشون بیاد باید چای می بردم..
    کبری خانم از قبل همه چیز اماده کرده بود داددستم..
    نمیدونم چرا همش استرس داشتم...؟
    بلاخره رسیدم به سالن همه نشسته بودن .یه خانم روبه روم کنارمامان نشسته بود انگار مریم خانم بود.. آقای داماد روی مبلی نشسته بود که پشتش به من بود نمی تونستم درست ببینمش ...
    یه سلام آرام کردم بابا نزدیک ترمبل نشسته بود بهش تعارف کردم..اونم اشاره به مریم خانم کرد .. رفتم طرفش اصلاً حواسم به اطراف نبودمریم خانم با مهربونی بهم لبخند زد احوالم پرسید چای برداشت ..تشکرکرد...بعدم مامان برداشت یکم انطورطرف تر یه دخترجون نشسته بودکه خیلی برام قیافش اشنا بود نمیدونستم کجادیدمش اونم مثل مامانش خیلی با محبت به نظر میرسید حالا نوبت آقا داماد بودنمیدونستم چرا استرس پیداکرده بودم؟ زیاد رفتم طرفش سرم گرفتم بالا یه دفعه اون کسی که جلوی میدم اصلاً باور نمی کردم این اینجا چکارا می کرد! ا ز استرس سینی چای میخواست از دستم بیفته که زود بلند شدگرفتش ..حالا که دقیقاً کنارم بود دیگه باورش کردم .این اینجابرای چی .چطور ..!
    همون موقع کنارگوشم گفت مواظب باش عروس خانم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا