به صورتش خیره شدم. باورم نمیشد اینی که این حرف رو زد نیما بوده باشه. چرا نیما داره عوض میشه، چرا دودلم میکنه؟ تو چشمهاش انگار اشک جمع شده بود. برای عوضکردن جو فقط گفتم:
- سردمه.
- چی سردته؟ چرا زودتر نگفتی؟
نیما از طبقهی بالا برام پتو آورد و اون رو روی پاهام مرتب کرد.
- چیز دیگهای نمیخوای؟ حرارت شومینه رو الان زیادتر میکنم.
- مرسی.
- خواهش میکنم خانمم.
این خانمگفتنش رو الان من کجای دلم بذارم.
- هیچی نخوردی میرم صبحونت رو بیارم.
- وای نیما اصلاً میل ندارم.
- نه خیرم نمیشه. گرسنهبودن برات ضرر داره.
- اما...
- اما نداره. صبحونهت رو برات میارم.
نیما سینی صبحونه رو آورد و اون رو روی میز روبه روم گذاشت. خودش هم نشست سر مبل و یه لقمه گرفت جلومم
تعجب کردم. نیما برای من لقمه گرفته؟
دودل بودم بگیرم یا نه.
- خودم میگرفتم لازم نبود.
- خیلی هم لازم بود اصلاً دلم میخواد برای خانمم لقمه بگیرم حرفیه؟
چشمهاش شیطون شده بودن. لقمه رو از دستش گرفتم؛ ولی میل نداشتم. میترسیدم باز حالت تهوع بگیرم. تو دستم نگهش داشته بودم.
- چی شده خانمم؟
- آخه میل ندارم.
- حرف آقاتون رو گوش نمیدی؟ میگم بخور. زن باید از شوهرش حرفشنوی داشته باشه.
- کی گفته؟
- من میگم!
نیما اومد نزدیکم. خیلی به هم نزدیک بودیم.
هردومون یه حس خاصی پیدا کردیم. نیما صورتش رو بهم نزدیکتر کرد و من چشمهام رو بستم. هنوز تپش قلب داشتم بعد اون اتفاقها اون هم بعد چندوقت. یعنی من چطور گذاشتم که بشه.
سرم پایین بود. از خجالت صورتم قرمز شده بود.
دستش رو گذاشت زیر چونهام. مجبور شدم سرم رو بالا بگیرم. با هم چشم تو چشم شدیم. از نگاه خیرهش میخواستم فرار کنم که نیما گفت:
- نگاهت رو ازم میگیری؟
این حرفش باعث شد بهش خیره بشم. نگاهش خیلی معصوم شده بود. با ب*و*س*های که به پـ*یشونیم زد، حس کردم تموم بدنم به تپش افتاد.
- سردمه.
- چی سردته؟ چرا زودتر نگفتی؟
نیما از طبقهی بالا برام پتو آورد و اون رو روی پاهام مرتب کرد.
- چیز دیگهای نمیخوای؟ حرارت شومینه رو الان زیادتر میکنم.
- مرسی.
- خواهش میکنم خانمم.
این خانمگفتنش رو الان من کجای دلم بذارم.
- هیچی نخوردی میرم صبحونت رو بیارم.
- وای نیما اصلاً میل ندارم.
- نه خیرم نمیشه. گرسنهبودن برات ضرر داره.
- اما...
- اما نداره. صبحونهت رو برات میارم.
نیما سینی صبحونه رو آورد و اون رو روی میز روبه روم گذاشت. خودش هم نشست سر مبل و یه لقمه گرفت جلومم
تعجب کردم. نیما برای من لقمه گرفته؟
دودل بودم بگیرم یا نه.
- خودم میگرفتم لازم نبود.
- خیلی هم لازم بود اصلاً دلم میخواد برای خانمم لقمه بگیرم حرفیه؟
چشمهاش شیطون شده بودن. لقمه رو از دستش گرفتم؛ ولی میل نداشتم. میترسیدم باز حالت تهوع بگیرم. تو دستم نگهش داشته بودم.
- چی شده خانمم؟
- آخه میل ندارم.
- حرف آقاتون رو گوش نمیدی؟ میگم بخور. زن باید از شوهرش حرفشنوی داشته باشه.
- کی گفته؟
- من میگم!
نیما اومد نزدیکم. خیلی به هم نزدیک بودیم.
هردومون یه حس خاصی پیدا کردیم. نیما صورتش رو بهم نزدیکتر کرد و من چشمهام رو بستم. هنوز تپش قلب داشتم بعد اون اتفاقها اون هم بعد چندوقت. یعنی من چطور گذاشتم که بشه.
سرم پایین بود. از خجالت صورتم قرمز شده بود.
دستش رو گذاشت زیر چونهام. مجبور شدم سرم رو بالا بگیرم. با هم چشم تو چشم شدیم. از نگاه خیرهش میخواستم فرار کنم که نیما گفت:
- نگاهت رو ازم میگیری؟
این حرفش باعث شد بهش خیره بشم. نگاهش خیلی معصوم شده بود. با ب*و*س*های که به پـ*یشونیم زد، حس کردم تموم بدنم به تپش افتاد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: