کامل شده رمان گفته بودی دوستم داری بی‌اندازه جلد دوم | ariel کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم شخصیت رمان دوست دارید که به خاطرش مشتاقید رمانمو بخونید؟

  • 1-نیلوفر

    رای: 37 54.4%
  • 2- نیما

    رای: 22 32.4%
  • 3-میترا

    رای: 2 2.9%
  • 4-آرتا

    رای: 7 10.3%

  • مجموع رای دهندگان
    68
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ariel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/06
ارسالی ها
690
امتیاز واکنش
19,341
امتیاز
661
محل سکونت
سرزمین دیزنی
به صورتش خیره شدم. باورم نمی‌شد اینی که این حرف رو زد نیما بوده باشه. چرا نیما داره عوض میشه، چرا دودلم می‌کنه؟ تو چشم‌هاش انگار اشک جمع شده بود. برای عوض‎کردن جو فقط گفتم:
- سردمه.

- چی سردته؟ چرا زودتر نگفتی؟
نیما از طبقه‌ی بالا برام پتو آورد و اون رو روی پاهام مرتب کرد.
- چیز دیگه‌ای نمی‎خوای؟ حرارت
شومینه رو الان زیادتر می‌کنم.
- مرسی.
- خواهش می‌کنم خانمم.
این خانم‎‌گفتنش رو الان من کجای دلم بذارم.
- هیچی نخوردی میرم صبحونت رو بیارم.
- وای نیما اصلاً میل ندارم.
- نه خیرم نمیشه. گرسنه‌بودن برات ضرر داره.
- اما...
- اما نداره. صبحونه‌ت رو برات میارم.
نیما سینی صبحونه رو آورد و اون رو روی میز روبه روم گذاشت. خودش هم
نشست سر مبل و یه لقمه گرفت جلومم
تعجب کردم. نیما برای من لقمه گرفته؟
دودل بودم بگیرم یا نه.
- خودم می‎گرفتم لازم نبود‌.
- خیلی هم لازم بود اصلاً دلم می‌خواد برای خانمم لقمه بگیرم حرفیه؟
چشم‌هاش شیطون شده بودن. لقمه رو
از دستش گرفتم؛ ولی میل نداشتم. می‌ترسیدم باز حالت تهوع بگیرم. تو دستم نگهش داشته بودم.
- چی شده خانمم؟
- آخه میل ندارم.
- حرف آقاتون رو گوش نمیدی؟ میگم بخور. زن باید از شوهرش حرف‎شنوی داشته باشه.
- کی گفته؟
- من میگم!
نیما اومد نزدیکم. خیلی به هم نزدیک بودیم.

هردومون یه حس خاصی پیدا کردیم. نیما صورتش رو بهم نزدیک‌تر کرد و من چشم‌هام رو بستم. هنوز تپش قلب داشتم بعد اون اتفاق‌ها اون هم بعد چندوقت. یعنی من چطور گذاشتم که بشه‌.
سرم پایین بود. از خجالت صورتم قرمز شده بود.
دستش رو گذاشت زیر چونه‌ام. مجبور شدم سرم رو بالا بگیرم. با هم چشم تو چشم شدیم. از نگاه خیره‌ش می‌خواستم فرار کنم که نیما گفت:
- نگاهت رو ازم می‌گیری؟
این حرفش باعث شد بهش خیره بشم. نگاهش خیلی معصوم شده بود. با
ب*و*س*ه‌ای که به پـ*یشونیم زد، حس کردم تموم بدنم به تپش افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    نمی‌دونم چه شد که این‎جوری شدم. صورتم از خجالت قرمز شده بود.
    نیما من رو توی آ*غ*و*ش*ش گرفت و من صورتم رو تو سـ*ـینه‌اش پنهان کردم. نمی‌خواستم از آ*غ*و*ش*ش بیرون بیام. شاید بهش نیاز داشتم، شاید هم خجالت می‌کشیدم که توی چشم‌هاش نگاه کنم.
    نیما دست‎هام رو گرفت و آروم از آ*غ*و*ش*ش بیرونم آورد؛ ولی من هنوز سرم رو پایین گرفته بودم. نیما گفت:
    - خانمم؟
    با گفتم خانمم سرم رو بالا گرفتم. خیره چشم‌های زیباش شدم. تازه فهمیدم من چقدر این چشم‌‌های زیبا رو دوست دارم.
    دستی به موهام کشید، سرم رو بـ*و*س*ی*د و گفت:
    - من برم برای خانمم ناهار دست کنم.
    یه‌جورایی انگار برای فرار از این جو این حرف رو زد. چشم‌هاش تب‌دار شده بودن و مدام نگاهش رو ازم می‌دزدید. بلند شد بره که گوشه‌ای از پیراهنش رو گرفتم.
    روش رو به طرفم برگردوند و گفت:
    - چی شده خانمم؟
    - هیچی، کمک نمی‌خوایی؟
    - اوم اون رو که آره.
    - پس بریم دوتایی آشپزی کنیم. موافقی؟
    - آره.
    دستم رو گرفت و کمک کرد بلند بشم. با هم به سمت آشپزخونه رفتیم. همین که به آشپزخونه رسیدیم، نیما بلندم کرد و من رو روی اُپن گذاشت.
    با تعجب گفتم:
    - مگه قرار نشد کمک کنم؟!
    از نگاه تعجب زده‌ام لبخندی زد و گفت:
    - کمک شما فقط تو چشیدن طعم غذاست و اینکه ببینی آقاتون چی‌کار می‌کنه.
    - آخه...
    - آخه نداره. شما اینجا می‌شینی و می‌بینی من چی‌کار می‌کنم.
    - خب، چی درست می‌کنی؟
    - لازانیا.
    دستام رو به هم زدم و گفتم:
    - آخ جون عاشقشم!
    نیما روی نوک بینیم زد و گفت:
    - چه خوب منم عاشقشم.
    بالاخره با شوخی شام رو درست کردیم و خوردیم. عجب خوشمزه شده بود. ایش این نیما تو همه‌چیز عالیه.
    شب بود. دلم یه‎‌کم هوای تازه می‌خواست. دلم اون تاپ حیاط رو می‌خواست؛
    ولی هوا سرد بود. می‌دونستم به نیما بگم نمی‌ذاره که بیرون برم. می‌خواستم از هر فرصتی استفاده کنم و بیرون برم؛ ولی مگه این آقانیما من رو تنها می‌ذاشت.
    داشتیم فیلم نگاه می‌کردیم. که
    همون موقع گوشی نیما زنگ خورد. تو دلم بشکن زدم و گفتم: «آخ جون الان میره یه جای دیگه حرف بزنه من هم میرم بیرون، اون موقع تو عمل انجام‌شده قرار می‌گیره و دیگه دعوام نمی‌کنه.»
    ولی نیما از جاش تکون نمی‌خورد. داشتم دیگه ناامید می‌شدم که نیما گفت:
    - نیلو من یه لحظه میرم طبقه بالا باید یه چیزی رو ایمیل کنم زودی میام.
    تو دلم خوشحال بود. خودم رو عادی نشون دادم و گفتم:
    - باشه.
    همین که نیما رفت، من هم از موقعیت استفاده کردم. پالتوم رو پوشیدم و یواش بیرون رفتم. هوا یه‌کمی سرد بود؛ به‌خاطر همین یه‌کم لرزم گرفت.
    یه نفس عمیق کشیدم و هوای تازه رو به ریه‌هام فرستادم. عالی بود! آسمون هم پر از ستاره بود. به طرف تاب رفتم و روش نشستم. شروع کردم به تاب‌خوردن. ماجرای ظهر توی ذهنم پلی‌بک شد. دستم رو روی ل*ب‌هام گذاشتم.
    یه نیم‎ساعتی می‌شد که از نیما خبری نبود. نگران شدم. با خودم گفتم:
    - عجیبه که نیما دنبالم نیومده. خب،
    معلومه دیگه، حتماً دوباره درگیر کارش شده من رو فراموش کرده.
    - به به حالا پشت سر شوهر غیبت و نق می‌زنی.
    - وای ترسیدم تو کی اومدی؟
    - الان. نمی‌دونی وقتی دیدم نیستی چقدر نگرانت شدم. چرا بدون اطلاع من بیرون اومدی؟
    یه‌کم خودش رو به ناراحتی زد و گفت:
    - خب معلومه، مگه اصلاً برات مهمه که من ناراحت و نگران بشم.
    نمی‌خواستم این‌طور فکر کنه.
    ل*ب‌هام رو برچیدم و گفتم:
    - نه به‌خدا، گفتم اگه بدونی نمی‌ذاری بیام، بعدش که تو رفتی به کارات برسی خب من هم تنها بودم گفتم بیام یه هوای تازه‌ای بخورم.
    خندید و گفت:
    - خب نمی‌خواد لـبات رو این‌طوری برچینی. ببین برات حتی شیر داغ هم آوردم.
    - وای نیما نه شیر نمی‌خوام.
    - نه این هم به‎خاطر اینه که بدون اطلاع من بیرون اومدی.
    نیما اومد کنارم نشست و لیوان شیر رو به دستم داد و گفت:
    - خب شیر خیلی برات خوبه، بعد تو این هوای سرد می‌چسبه.
    نیما خودش رو بهم چـ*سبوند، دستش رو دورم انداخت و من رو تو آ*غ*و*ش*ش گرفت.
    یعنی میشه نیما همیشه این‌طوری بمونه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    هردومون روی تاب نشسته بودیم و ساکت بودیم؛ شاید هم حرفی برای گفتن نداشتیم یا اینکه نمی‌خواستیم این حس و حال رو به هم بزنیم.
    بعد ربع ساعت نیما گفت:
    - نیلوفر فردا باید برگردیم تهران، باید به‌خاطر کارهای شرکت خودم هم اونجا باشم.
    من فقط گفتم:
    - باشه.
    دلم گرفت. دلم نمی‌خواست که به این زودی برگردیم؛ اون هم بعد سه روزی که شاید بهترین روزهای من و نیما بود. یک هفته‌ای که تبدیل شد به سه روز، یه‌کم
    حالم رو گرفت.
    - چیزی شده؟ اگه به‌خاطر برگشتنه که واقعاً شرمنده‌م! یه چیز از پیش تعیین‌شده نیست. قرار نبود این‌طوری شه.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - می‌دونم.
    بی‎هوا بلند شدم و قدم برداشتم. همون
    لحظه نیما صدام زد؛ ولی نشنیده گرفتم. نمی‌دونم چرا حس می‌کردم که وقتی برگردیم همه‌چیز دوباره شروع میشه؛ اینکه نیما باز همون آدم قبلی میشه. اشک تو چشم‌هام جمع شد. تو این سه روز کوتاه فهمیدم نیما یه روی خوش دیگه هم داره. دلم همین نیما رو می‌خواست.
    در ویلا رو باز کردم و از پله‌ها بالا رفتم. خودم رو داخل اتاق انداختم. پشت در سر خوردم و روی زمین نشستم. اشک‌هام روون شدن. نمی‌دونم شاید زیادی حساس شده بودم یا اثرات بارداریه که آدم رو زودرنج می‌کنه.
    خودم رو از زمین بلند کردم. روی تخت نشستم. نیما رو از پنجره دیدم که هنوز روی تاب نشسته بود. نمی‌دونم چرا حس می‌کردم تغییرکردنش از همین الان شروع شده. چرا دنبالم نیومد با اینکه می‌دونست من ناراحت شدم؟
    دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم:
    - چقدر خوبه که دارمت شدی رفیق تنهاییام.
    صبح با تکون‌های نیما از خواب بیدار شدم. چشم‌هام رو باز کردم. انگار نیما
    کلافه بود.
    نیما: صبح به‌خیر خانم خوابالو.
    من هم صبح به‌خیر گفتم. تعجب کردم که نیما اینجا چی‌کار می‌کنه. یه‌کم به مغزم فشار آوردم. یادم
    اومد که باید بلند می‌شدم که برگردیم تهران.
    نیما انگار عصبانی بود؛ ولی داشت خودش رو کنترل می‌کرد. گفت:
    - خانم خانما نمی‎‌خوان از خواب بیدار شن؟
    یه‌دفعه از جام بلند شدم. بگو
    پس چرا این‌قدر بداخلاق شده بود.
    نیما: من همه‌چیز رو جمع کردم. فقط تو حاضر شو که زودتر راه بیفتیم.
    فقط سرم رو تکون دادم.
    نیما از اتاق بیرون رفت. من هم
    بلند شدم که آماده بشم تا نیما بیشتر از این عصبانی نشده. به سرویس بهداشتی رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم. توی آینه خودم رو دیدم. چشم‌هام چقدر پُف کرده بودن.
    دیشب نتوستم جلوی گریه‌هام رو بگیرم. بعد از اینکه از سرویس بیرون اومدم، لباسم رو عوض کردم. کیفم رو برداشتم از ویلا زدم بیرون. نیما کنار در ایستاده بود. همین که من از خونه بیرون اومدم، در خونه رو بست و سوار ماشین شدیم.
    بالاخره راهی شدیم. توی راه نیما همه‌ش ساکت بود. نمی‌دونستم چی شده؛ ولی انگار توی شرکتش اتفاق بدی افتاده بود. دوست داشتم ازش بپرسم؛ ولی از برخوردش می‌ترسیدم. انگار
    نیما دوباره همون نیمای قبلی شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    نیما تو طول راه حرفی نزد و ابرو‌های گره‌خورده‌ش تو چشمش بود.
    من هم چیزی نگفتم. می‌ترسیدم که یه‌دفعه یه چیزی بگم که هم اون عصبانی شه و هم دل خودم بشکنه. به‌خاطر همین خودم رو به خواب زدم.
    با کلمه «رسیدیم»ی که نیما گفت، از خواب بیدار شدم و از
    ماشین پیاده شدم.
    نیما ساک‌ها رو پایین آورد. من هم دنبالش راه افتادم. در رو باز کرد و ساک‌ها رو توی سالن گذاشت.
    من هم ساکت بودم و فقط نگاهش می‌کردم. داشت
    راه می‌افتاد بره که من گفتم:
    - کجا؟
    - شرکت.
    - خب چرا بدون اینکه بهم بگی داشتی می‌رفتی؟
    - الان این چیزها مهم نیست؛ من باید زود‌تر برم شرکت حوصله بحث الکی رو هم ندارم. الان چیزی که مهمه شرکته.
    و راه افتاد رفت. با
    کلمه تأکیدیش که فقط شرکت مهمه دلم به هم ریخت. یعنی چی؟ یعنی اصلاً بود و نبودن این بچه براش مهم نیست. اشک تو چشم‌هام جمع شد.
    نیما سوار ماشین شد و رفت؛ حتی بدون این که بگه مواظب خودب باش، زود میام. حتی خداحافظی هم نکرد.
    پوزخندی به خودم زدم و گفتم واقعاً من چه توقع‌هایی از این مرد دارم.
    اعصابم ریخت به هم، حالت تهوع سراغم اومد. آب دهنم رو قورت دادم. داخل خونه رفتم. دمای هوای خونه خیلی سرد بود. شوفاژ رو روشن کردم. تموم بدنم سرد شده بود.
    به سمت اتاقم رفتم. همون موقع گوشیم زنگ خورد. نگاه کردم مامان بود. همین که گوشی رو جواب دادم، مامان گفت:
    - نیلوفر، عزیزم.
    از صدای مامان خوشحال شدم.
    - سلام مامان‌جون. خوبی؟ بابا خوبه؟ خیلی دلم برات تنگ شده بود!
    - منم همین‌طور عزیزم. خداروشکر بد نیستم تو خوبی؟ خوش می‌گذره؟ نیما خوبه؟
    - آره مامان خوبم. خوش گذشت. نیما هم بد نیست.
    - الان کجایی؟
    - خونه.
    - چی خونه؟! مگه شما الان نباید شمال باشید؟
    - آره؛ ولی نیما یه کار مهمی براش پیش اومد راجع به شرکتش؛ به‌خاطر همین باید حتماً برمی‌گشتیم.
    - عجب! مسئله مهمه دخترم؟
    - نمی‎دونم مامان‎جون، نیما همین الان رفت.
    - خب، مامان‎‌جان امشب با نیما بیاین خونه‌ی ما.
    - نمی‎‌دونم مامان کار نیما مشخص نیست.
    - باشه دخترم. با نیما صحبت کن اگه تونستید بیایین خبرش رو بده.
    - باشه مامان‌جان.
    - خب دخترم دیگه باید قطع کنم یکی از دانش‌آموز‌ام کارم داره.
    - باشه مامان‎جان فعلاً.
    - مواظب خودت باشه. فعلاً عزیزم.
    خودم رو روی تخت انداختم. نمی‌دونستم نیما کی میاد. یعنی مشکلش چیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    به گوشی توی دستم نگاه کردم. دلم می‌خواست برم پیش مامان و بابا؛ دلم واسه‌شون خیلی تنگ شده.
    یعنی الان باید به نیما زنگ بزنم بگم؟ دودل بودم. می‌ترسیدم از اینکه جواب درستی بهم نده یا اصلاً جواب نده. گوشی رو کنار گذاشتم. به ساعت روبروم نگاه کردم؛ ساعت چهار بود.
    داشتم کلافه می‌شدم. الان چی‌کار کنم؟ بلند شدم و ساک‌ها رو توی اتاقم آوردم تا لباس‌هام رو توی کمد بذارم. یه دوش آب گرم حالم رو بهتر می‌کرد. حوله‌م رو برداشتم و رفتم حموم.
    سریع دوش گرفتم. لباس‌هام رو پوشیدم و از حموم بیرون اومدم. به آشپزخونه رفتم. سردم بود؛ باید یه چیزگرم بخورم. برای خودم شیر داغ کردم. رفتم توی سالن تی‌وی رو روشن کردم تا یه‌کم با برنامه‌ها خودم رو سرگرم کنم؛ ولی حوصله نداشتم. خاموشش کردم و به اتاقم رفتم تا به
    موبایلم سر بزنم به امید اینکه نیما زنگ زده باشه و بگه کارش تا کی طول می‎‌کشه؛ اما ازش خبری نبود.
    الان چی‌کار کنم؟ یعنی خودم بهش زنگ بزنم؟ گوشی رو برداشتم. یه‌کم دست‌دست کردم که بهش زنگ بزنم. دستم تا می‌رفت شماره‌ش رو بگیره متوقف می‌شد؛ ولی دیگه دودلی رو کنار گذاشتم و شماره‌ش رو گرفتم. خسته شدم؛ هرچقدر بوق می‌خورد جواب نمی‌داد. دیگه داشتم ناامید می‌شدم که صداش رو شنیدم.
    - بگو نیلوفر! کار دارم زود حرفت رو بزن.
    از لحن صداش یه جوری شدم. از اینکه
    بهش زنگ زدم پشیمون شدم. نمی‌خواستم حرفی بزنم که صداش اومد:
    - الو نیلوفر چرا جواب نمیدی؟ زنگ زدی چیزی نمیگی؟ نمی‌دونی الان چقدر کاردارم؟ اگه کاری نداری قطع کنم.
    از حرف‌زدنش بغضم گرفت. نیمای این مدلی رو دوست نداشتم.
    - هیچی برو به کارات برس.
    - پس واسه هیچی زنگ زدی؟ زود بگو حوصله نازکشیدن ندارم.
    با عصبانیت گفتم:
    - هیچی فقط می‌خواستم بگم کی میای.
    - معلوم نیست کارم تا کی طول میکشه.
    یه‌دفعه باصدای شیطونی گفت:
    - چیه، نکنه خانمم دلش برام تنگ شده؟ عزیزم
    ما فقط سه ساعته همدیگه رو ندیدیم.
    از این دوگانگی نیما و حرف‎زدنش در عجبم؛ ولی می‌دونم حالت مسخره داشت.
    - نه‌خیر آقا.
    - اگه این نبوده دیگه من برم.
    - نه، یه لحظه قطع نکن. می‌خواستم ببینم کی میای؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    - گفتم که نمی‌دونم. نیلوفرحرفت رو بزن.
    - مامان زنگ زد. فهمید که تهرانیم دعوتمون کرد خونه‌شون.
    - واسه این زنگ زدی؟
    گفتم که که مشخص نیست و نمی‎تونم بیام. خودت تنهایی برو.
    - ولی...
    - ولی نداریم. گفتم که نمی‌تونم. فعلاً درگیر کارهای شرکتم. اگه می‌تونی خودت برو، اگه نه یه روز با هم دیگه می‌ریم. الان هم
    دیگه خداحافظ.
    بدون اینکه بذاره من چیزی بگم گوشی رو قطع کرد.
    مات شدم. توقع این‎جور صحبت‏‌کردن رو ازش نداشتم. اشک‌هام شروع به ریختن کردن. روی زمین نشستم. این روزا خیلی حساس شده بودم؛ با کوچیک‌ترین لحن تندی از نیما اشک‌هام درمی‌اومدنم صدای هق‌هقم بلند شد. چرا این‎جوری می‎کنه؟ من که بهش گفتم اگه می‌تونی، مجبورش که نکردم. چرا
    این‌قدر بد باهام صحبت کرد؟
    ازت بدم میاد. مگه من چی گفتم، چرا این‌جوری می‌کنه.
    از جام بلند شدم و روی تختم دراز کشیدم. این‌قدر گریه کردم که خوابم برد. با حسِ ن*و*ا*ز*ش روی موهام بیدار شدم؛ ولی چشم‌هام رو باز نکردم؛ دوست نداشتم نیما بفهمه که بیدارم.
    یه‌کم چشم‌هام رو بازکردم و به اطراف نگاه کردم. اتاق تاریک تاریک بود. اصلاً دوست نداشتم چشمم به نیما بیفته. اون حق نداره هرچقدر هم مشکل داشته باشه با من این‌جوری صحبت کنه. نمی‌دونستم ساعت چنده. درگیر همین افکارم بودم که پـیشونیم گرم شد و نیما با صدای آهسته‌ای کنار گوشم گفت:
    - ببخش عزیزم.
    و بلند شد رفت. همون‌
    جوری بی‌حرکت مونده بودم. معنی کارهای نیما رو نمی‌دونم. چرا یه لحظه بده یه لحظه خوبه؟ چرا این‌جوری می‌کنه. نه به اون مدل حرف‌زدنش نه به الان که این‌جوری کرد. یعنی دوستم داره؟ چرا هروقت می‎خوام دوستش داشته باشم یه کاری می‎کنه که ازش بدم بیاد. نیما بگو چی‌کار کنم. از بس که فکر کردم دیگه دارم دیوونه میشم.
    چشم‎هام رو بستم که دوباره بخوابم؛ ولی دیگه خوابم نبرد. آه لعنتی چقدر گرسنه‌ام شده. معلومه دیگه، از وقتی اومدیم چیزی نخوردم‌. از جام بلند شدم و نشستم. آباژور کنار تخت رو روشن کردم. دنبال گوشیم گشتم که ببینم ساعت چنده. پیداش کردم و برش داشتم. به ساعت نگاه کردم خدای من ساعت یک بود.

    یعنی نیما کی خونه اومده؟ از جام بلند شدم. آهسته در رو باز کردم که یه سروگوشی آب بدم تا ببینم نیما کجا رفته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    در رو تا نیمه بازکردم و به اطراف نگاه کردم. همه‌جا تاریک بود. فقط از لای در اتاق کار نیما روشنایی می‌اومد. پس تو اتاق کارشه. چه بهتر! این‌جوری می‌تونم برم یه چیزی بخورم. پاورچین‌پاورچین به سمت آشپزخونه رفتم که پام به لبه‌ی میز گیر‌ کرد.
    آخ چقدر درد داشت. لعنتی! دستم رو به پام گرفتم تا ببینم چیزیش نشده. لعنتی! تاریکه چیزی که دیده نمیشه.
    آخ خدا چقدر درد می‌کنه. لنگان‌لنگان به سمت آشپزخونه رفتم. لامپ کنار دیوار رو روشن کردم. این‌جوری نور کمی توآشپزخونه می‌اومد. نگاه کردم. چیزیش نشده بود، فقط شاید یه کم کبود بشه، همین.
    یخچال رو باز کردم که یه‌کم آب بخورم‌. همین که غذا‌ی فریزشده توی یخچال رو دیدم، دیگه دوست نداشتم غذا بخورم. حوصله‌ی گرم‌کردن غذا رو هم نداشتم. باید دنبال جعبه بیسکویت بگردم .آخه عصری تو کابیت دیده بودمش.
    یه‌دفعه چشمم به دوتا ظرف غذا روی اُپن آشپزخونه خورد. یعنی نیما این‌ها رو گرفته؟ کی وقت کرده بره غذا بگیره. اصلاً مگه ساعت چند اومده خونه؟ یعنی کارش این‌قدر زود تموم شده؟ خیلی عصبانی بطری آب رو از توی یخچال برداشتم و درش رو سفت به هم کوبیدم.
    صندلی آشپزخونه رو کشیدم و پشت میز نشستم خیلی عصبانی بودم.
    فقط دلش می‌خواست با من این‌جوری حرف بزنه؟ خیلی بدی نیما خیلی! از آزاردادن و ناراحت‌کردن من چی عایدت میشه؟
    لیوان آب رو یک نفس سر کشیدم. از جام بلند شدم برم اتاقم. دیگه اشتهایی واسه‌ی خوردن چیزی نداشتم. یه‌دفعه سرم گیچ رفت. زود روی صندلی نشستم و دستم رو به سرم گرفتم. فکر کنم ضعف کردم.
    چند دقیقه نشستم لااقل برم بیسکویت بخورم. حالا کجا بود. یواش بلند شدم تا زمین نخورم. یکی از کابینت‌ها رو بازکردم اونجا نبود، کناریش رو بازکردم پیداش کردم. جعبه رو برداشتم، روی میز گذاشتم و درش رو باز کردم. حتی اگه یه دونه هم شده باید به‌خاطر بچه می‌خوردم تا ضعف نکنم. عمراً اگه از اون غذا بخورم حضرت آقا! خودشون میل کنن. پشت میز نشستم. یه دونه برداشتم توی دهنم گذاشتم. خوبه لااقل خوشمزه بود. مشغول خوردن بودم که با سایه‌ای که روی میز افتاد بیسکویت تو گلوم پرید. به سرفه افتادم. وای خدا دارم خفه میشم. چشم‌هام رو
    بسته بودم و سرفه می‌کردم. دست نیما رو پشتم احساس کردم. چشم‌هام رو باز کردم.
    نیما: بیا این لیوان آب، زود بخور.
    زود لیوان رو از دستش گرفتم. آب رو خوردم. آخیش بالاخره راحت شدم.
    چندتا نفس عمیق کشیدم. لیوان رو روی میز گذاشتم. یه نگاه بهش کردم. خیلی عصبانی بود. من باید عصبانی باشم باز آقا اخم کردن.
    همین‌جوری داشتیم به هم نگاه می‌کردیم که نیما گفت:
    - چرا تو تاریکی نشسته بودی؟ نمی‌تونستی لامپ رو روشن کنی؟ هان؟
    «هان» رو این‌قدر بلند گفت که
    ترسیدم.
    - با توام نیلوفر! چرا حرف نمی‌زنی؟ اگه چیزیت می‌شد چی؟ اصلاً اینجا چی‌کار می‌کنی، مگه تو خواب نبودی؟
    نگاهش به جعبه بیسکویت روی میز افتاد و یه پوف بلند کشید. دست‌هاش رو توی موهاش کشید. چند لحظه مکث کرد. یه کم نگاهم کرد. رنگ نگاهش عوض شد. با صدای مهربونی گفت:
    - توی یخچال که غذا بود. من هم غذای جدید گرفته بودم که اون هم الان سرد شده. بمون گرمش کنم بخور.
    دست به سـ*ـینه نگاهش کردم و گفتم:
    - نیازی نیست. حضرت آقا خودشون میل کنن! در ضمن اگه آقا بی سروصدا تو تاریکی تشریف نمی‌آوردن منم نمی‌ترسیدم که بیسکویت بپره تو گلوم.
    بلند شدم راهم رو بکشم برم اتاقم که نیما گفت:
    - صبرکن ببینم. کجا سرت انداختی پایینداری میری؟ این رفتارت یعنی چی؟ خیلی خب راست میگی تقصیر من بود. حالا این بچه‌بازیا چیه؟ میگم بیا بشین غذات رو بخور، می‌دونم گرسنه‌ای. درضمن دیگه خودت تنها نیستی، باید به سلامتی بچه هم فکر کنی. بیا بشین لج نکن، از عصری چیزی نخوردی الان هم ضعف کردی.

    بهش یه پوزخند زدم و به سمتش برگشتم. پس همه‌چی رو دیده. پس دیده که سرم گیچ رفته.
    با لحن عصبی گفتم:
    - حضرت آقا از این چیزا بلد بود، می‌دونستن رو نمی‌کردن. می‌
    خوام بدونم اصلاً این بچه واسه‌ت مهمه که حالا به فکر سلامتیش افتادی جناب کیان؟
    این‌ها رو با لحن تندی گفتم که بیشتر شبیه دادوبیداد بود تا حرف‎زدن. نمی‌دونم اون موقع خیلی عصبانی بودم. از عصر از دستش دل‌گیر بودم.
    - بسه نیلوفر! این چه طرز صحبت‎کردنه؟ درسته چیزی نمیگم؛ ولی دیگه نمی‌تونم نادیده بگیرمش. هرچی نباشه بچمونه.
    - آفرین آفرین خیلی خوبه! اگه نمی‌‎گفتی نمی‌فهمیدم که یه بچه هم داریم.
    - نیلوفر معلومه چته؟ چرا این‎جوری می‌کنی؟!
    - چیه من نمی‌تونم این‎جوری باشم؟ فقط تویی که هرجور رفتاری دوست داری انجام میدی. هرطوری
    دلت می‌خواد با من صحبت می‎کنی. هر رفتاری دلت می‌خواد با من داری. ولی وقتی من این‌جوری باشم به آقا برمی‌خوره. هان بگو! جواب بده چرا چیزی نمیگی؟ معلومه، جوابی نداری بدی، فقط خودت برات مهمی نه کس دیگه آره. چرا سکوت کردی بگو!
    - من منظورم این نبود. این‌طور نیست. اصلاً باشه هر چی تو بگی. بیا غذات رو بخور عزیزم. حالت خوب نیست.
    - دیدی حرفی برای گفتن نداری؟ همیشه جواب درستی نمیدی. دیگه نیازی نیست؛ چون جوابی نداری. غذا نمی‌خورم خودتون میل کنید.
    راهم رو کشیدم برم داخل اتاقم که صداش رو شنیدم.
    - اگه این رو گفتم منظورم این نبود؛ چون می‌خواستم بگم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    - این مدل به نیلوفر من نمیاد. نیلوفر من بداخلاق نیست. نیلوفر من این طرز صحبت‌کردن بهش نمیاد؛ چون مهربونه، خوش‌اخلاقه. نیلوفر من معصومه مثل...‌
    پریدم وسط حرفش، یه خنده عصبی کردم و گفتم:
    - تو رو خدا پس کن نیماً حوصله‌ی این حرفا رو ندارم.

    - تو بس کن نیلوفر. تو چی؟ تا حالا به احساسات من فکر کردی؟ اصلاً به من فکر می‌کنی؟ اصلاً دوستم داری؟ تو چرا من رو نادیده می‌گیری؟ بعضی وقت‌ها با خودم میگم من کجای زندگیتم؟ به خودم میگم نیما اصلاً نیلوفر یه ذره هم بود و نبودت براش مهم هست یا نه؟ باشه، می‌دونم پای تلفن درس صحبت نکردم؛ ولی می‌دونی دوست داشتم اون لحظه ازم بپرسی نیما مشکلات حل شد؟ تو که می‌دونستی کارهای شرکت به هم ریخته بود. دلم میخواست یه کم باهام حرف بزنی. ولی چی‌کار کردی؟ تو راه برگشت فقط خوابیدی. دلم می‎خواست یه‌کم توجه می‌کردی، باهام حرف می‎زدی بهم دلداری می‌دادی؛ ولی هیچی نگفتی، برات بی‌اهمیت بود. چیزهای که مربوط به منه اصلاً واسه‎ت مهم نیست. نیلوفر چرا این‌قدر به من بی‌توجهی؟ چرا فکر می‌کنی منم ناراحت نمیشم؟ مگه من قلب ندارم؟ مگه من از سنگ ساخته شدم؟
    مات حرف‌هاش شدم. حرفی برای گفتن نداشتم. تو چشم‌هام اشک جمع شده بود؛ ولی نذاشتم بریزن. یه بغض بدی توی گلوم گیرکرد. تا حالا ندیده بودم نیما این‌جوری باشه و این حرفا رو بهم بزنه.
    سرم رو پایین گرفتم. چندتا نفس عمیق کشیدم تا راه گلوم باز بشه. تا حالا این‌جوری به قضیه فکر نکرده بودم.
    صدای قدم های نیما رو که بهم نزدیک می‌شد رو می‌شنیدم. روبروم ایستاد. نگاه خیره‌اش رو روی خودم احساس می‌کردم. بعد از چند دقیقه دستش رو زیر چونه‌ام گذاشت. با این کارش سرم رو بالا آوردم و توی چشم‌هاش خیره شدم. بعد از کمی سکوت گفت:
    - واسه بد صحبت‌کردنم باهات معذرت می‌خوام عزیزم.
    اشکام سرازیر شدن.
    - چرا گریه می‌کنی خانمم؟
    با دستش اشک‌هام رو پاک کرد. دهنم خشک شده بود. برای حرف‌زدن با زبونم لـبم رو تر کردم و با صدای آهسته‌ای گفتم:
    - من... من فکر می‌کردم دوست نداری راجع‌به کارات به من توضیح بدی. من فقط ترسیدم اگه چیزی بگم درست جوابم رو ندی؛ چون عصبی بودی.
    شروع کردم به گریه‌کردن.
    - باشه عزیزم چرا گریه می‌کنی؟
    من رو توی آ*غ*و*ش*ش گرفت. اون
    لحظه چیزی نمی‌شنیدم. همه‌ش حرف‌هاش و نگاه آخرش تو ذهنم می‌اومد. دلم می‌خواست برم اتاقم. خودم رو از ب*غ*ل*ش بیرون کشیدم. به سمت اتاقم دویدم و به صدای نیما که اسمم رو صدا می‌زد توجهی نکردم. در رو بستم و روی تخت دراز کشیدم. اشک‌هام سرازیر شدن.
    حالا که با خودم فکر می‌کنم، حرف‌هاش درسته. نیما این چندوقت اخلاقش با من خیلی خوب بود نباید نادیده‌ش می‌گرفتم. من که این‌جوری نبودم، چرا این‌قدر عوض شدم؟ احساس می‌کنم خیلی از خودم فاصله گرفتم‌.
    با بازشدن در و صدای قدم‌های نیما رو شنیدم که به تخت نزدیک می‌شد. کنار تخت ایستاد و صدام کرد؛ ولی جوابی ندادم. دوباره گفت:
    - نیلوفرخانمی چرا جواب نمیدی؟ آخه چرا گریه می‌کنی؟
    بازم صدام کرد؛ ولی بازم جوابی ندادم. دیگه چیزی نگفت. بعد از چند دقیقه، بالا و پایین شدن تخت رو حس کردم. دست‌ها‌ی نیما دورم پیـ*چیده شدن و صداش رو کنارگوشم شنیدم که می‌گفت:
    - مگه نگفتم گریه نکن؟ وقتی گریه می‌کنی دیوونه میشم. مگه نمی‌دونی دوست دارم فقط صدای خندهات رو بشنوم؟
    با این حرف‌هاش اشکم بیشتر دراومد. با یه حرکت من رو به طرف خودش برگردوند‌ و گفت:
    - ای جونم ببین دختر کوچولومون چقدر گریه کرده. آه ببین چقدر زشت شده. چشم‌هاش رو نگاه کن چه شکلی شدن، مثل قورباغه‌ها شدن.
    اشک‌هام رو با دست‌هاش پاک کرد. تو چشم‌هام خیره شد. نمی‌دونم چرا گریه‌ام بند نمی‌اومد. اون لحظه دلم می‌خواست تنها باشم.
    با صدای گریه و بغض‎داری که خیلی آهسته بود فقط تونستم که بگم:
    - میشه تنهام بذاری؟
    ولی نیما چیزی نگفت. صداش
    کردم و گفتم:
    - نیما خواهش می‌کنم! بودنت من رو اذیت می‌کنه.

    رنگ نگاهش عوض شد.
    - یعنی این‌قدر...
    چون می‌دونستم می‌خواد چی بگه، پریدم وسط حرفش و زود گفتم:
    - نه، منظور من این نیست.
    -پس اگه این نیست، دیگه حرفی نمی‌مونه.
    چشم‌هاش رو بست و من رو توی آ*غ*و*ش*ش محکم گرفت و گفت:
    - جای تو اینجاست. این رو از سرت بیرون کن که تنهات بذارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    صبح که از خواب بیدار شدم، نیما کنارم نبود. اصلاً نمی‌دونم دیشب هم کی خوابم بود.
    به ساعت که نگاه کردم نُه صبح بود. بیدارشدم. به سمت سرویس بهداشتی. رفتم خودم رو توی آینه نگاه کردم. چقدر چشم‌هام پُف کرده بود. دیشب هرکاری می‌کردم اشک‌‌هام بند نیومد. یه آب به صورتم زدم، مسواک زدم و اومدم بیرون.
    خیلی گرسنه شده بودم. دیروز که هیچی نخورده بودم‌. می‌خواستم در یخچال رو بازکنم که چشمم به نوشته‌ی که روی یخچال بود خورد.
    «صبح به‌خیر عزیزم. من رفتم شرکت. کارم بازم معلوم نیست چقدر طول بکشه. صبحونه
    رو برات آماده کردم. مواظب خودت باش. نیما.»
    یه حس خوبی بهم دست داد؛ حس اینکه به یادم بوده و برام یادداشت گذاشته که نگران نشم.
    صندلی رو کشیدم و با اشتها شروع کردم به خوردن. داشتم به این فکر می‌کردم که دیگه باید برم سر کار. قراربود که یک هفته مرخصی باشم که هنوز یه هفته نشده. دلم آ*غ*و*ش مامان و بابام رو می‌خواست. دلم براشون یه ذره شده بود. انگار چندساله ندیدمشون.
    زود رفتم آماده شدم؛ ولی یادم افتاد که بهتره قبلش به نیما خبر بدم. مطمئن بودم الان کار داره. به‌خاطر همین بهش زنگ نزدم و فقط
    بهش پیام دادم.
    چقدر دلم برای ماشین خوشگلم تنگ شده بود. رفتم توی پارکینگ و سوارش شدم. پیش به سوی خونه‌مون.
    این‌قدر ترافیک زیاد بود که حسابی خسته شدم. بالاخره به خونه‌مون رسیدم. کلید داشتم. در رو باز کردم و رفتم داخل. توی خونه کسی نبود. لب‌ولوچه‌م آویزون شدن. معلومه که دیگه الان کسی نیست. پس کبری‌خانم کجا رفته؟
    چقدر دلم برای خونه‌مون تنگ شده بود. دلم اتاقم رو می‌خواست؛ جایی که باعث آرامشم بود.
    زود در اتاقم رو بازکردم و هواش رو به ریه‌هام فرستادم. شالم رو از سرم درآوردم و روی تختم ولو شدم. همون‌طوری بی‌هدف به سقف خیره شده بودم. افکارم رو پس زدم. در کمدم رو بازکردم که لباس‌هام رو عوض کنم که چشم به اون لباس قرمز شب نامزدیم افتاد. با دیدنش حالم یه جوری شد.
    زود یه تیشرت و یه شلوار هم‌رنگش رو برداشتم و لباس‌هام رو عوض کردم. نمی‌دونم چرا با دیدن اون لباس یاد اون شب افتادم. روی تختم دراز کشیدم؛ ولی هرکاری می‌کردم نمی‌تونستم اون روز رو فراموش کنم. تموم خاطرات اون شب توی ذهنم پلی بک شد. شبی که توی همین اتاق با همین لباس روبروی آینه ایستاده بودم. همون
    لحظه مامان در زد و گفت:
    - نیلوفر مامان، مریم‌خانم اینا اومدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    دل شوره به جونم افتاد. دوست نداشتم برم پایین. ای کاش همه‌ی این‌ها خواب بود نه واقعیت.
    این‌قدر تو اتاقم تو حالت روبروی آینه ایستاده بودم که اصلاً صدای کبری‎‌خانم نشنیدم که داشت صدام می‌کرد.
    کبری‌خانم: نیلوفر مادر!
    با حالت تعجبی برگشتم سمت در که کبری‌خانم اونجا ایستاده بود. چطور اصلاً اومدنش رو نفهمیده بودم؟
    - نیلوفر مادر مهمون‌ها خیلی وقته اومدن، همه منتظر تو هستن.
    - چشم الان میام.
    - باشه دخترم. زود بیا.
    لباسم رو مرتب کردم و خودم رو تو آینه نگاه کردم تا ببینم همه‌چیز مرتبه.
    از اتاقم بیرون اومدم. به‎‌خاطر استرس حالت تهوع داشتم. آروم‌آروم از پله‌ها پایین اومدم.
    همون‌طوری که پام رو روی آخرین پله گذاشتم، با چشم‌های آبی نیما روبرو شدم. خیره‌ام شده بود؛ انگار نمی‌تونست ازم چشم برداره. داشتم زیر نگاهش ذوب می‌شدم.
    مریم‌خانم که یه‌کم اون‌طرف‌تر نشسته بود، متوجه اومد من شد. زود
    به خودم اومدم و سلام کردم.
    همه برگشتن، با لبخند نگاهم کردن و جواب سلامم رو دادن.
    یه‌کم خجالت کشیدم. رفتم روی اولین مبلی که جلوم بود نشستم. بابابزرگ نیما گفت:
    - خوبی بابا؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - شما خوبید؟ کسالتی که داشتین بهترشده؟
    - ممنون دخترم. خدا رو شکر بهترم.
    لبخندی زدم.
    مریم خانم: خوبی نیلوفرجان؟ امشب
    چقدر عروسم خوشگل شده ماشاءالله.
    که همون لحظه نگاهم به نگاه نیما خورد. زود ازش چشم گرفتم.
    - مرسی مریم‌خانم‌.
    بابابزرگ: مریم‌جان خیلی ازت تعریف می‌کرد؛ مخصوصاً نیما، خیلی دوست داشتم عروسمون رو زودتر ببینم.
    چی؟! باورم نمیشه. یعنی نیما از من تعریف کرده؟ نگاهش کردم. از چشماش نمی‌شد هیچی فهمید. در مقابلشون فقط لبخند تصنعی زدم.
    قرار بود که مراسم نامزدی خیلی ساده باشه و فقط خانواده خودمون باشیم. این‌جوری هم خیلی بهتر بود. مامان و بابا با مریم‌خانم و بابابزرگ نیما مشغول حرف‌زدن بودن.
    نگین: خوبی نیلوفرجان؟ٍ دلم برات تنگ شده بود.
    روم رو به طرف نگین برگردوندم. چقدر این دختر دوست‌داشتنی و عزیز بود. چشم‌هاش هم مثل نیما آبی بود.
    - مرسی نگین‌جان. تو خوبی؟
    - ممنون عزیزم.
    کبری‌خانم مشغول پذیرایی بود. می‌خواستم کمکش کنم که نذاشت.
    بعد پذیرایی مریم‌خانم گفت:
    - با اجازه‌ی شما آقارضا می‌خواستم حلقه نامزدی نیلوفرجان رو دستش بندازم.
    بابا لبخندی زد و گفت:
    - بفرمایید این چه حرفیه.
    مریم‌خانم بلند شد و به طرفم اومد. حلقه رو از جعبه مخملی زرشکی درآورد. حلقه قشنگی بود؛ از اونایی که همیشه دوست داشتم داشته باشم.
    مریم‎خانم منتظر دستم بود. بالاخره دستم رو بالا گرفتم و حلقه رو به دستم انداخت.

    مریم خانم: چقدر که بهت میاد! مبارکه.
    همه تبریک گفتن.
    بازم نگاه نامفهموم نیما. چرا جنس نگاهش با همیشه فرق داره؟
    بعدش یه ست طلا بهم هدیه داد. اون هم خیلی خوشگل بود. مریم‌
    خانم سر جاش نشست.
    این حلقه حس عذاب بهم می‌داد. نمی‌خواستمش؛ دوست داشتم از دستم درش بیارم. اصلاً حوصله این فضا رو نداشتم. دلم اتاقم رو می‌خواست. از نقش بازی‌کردن خسته شده بودم. دوست داشتم زودتر همه‌چیز تموم بشه.
    همون لحظه نیما گفت:
    - با اجازه‌تون می‌خواستم اگه اجازه بدین یه صیغه محرمیت بینمون خونده بشه.
    انگار یه چیزی تو دلم فرو ریخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا