شنلم رو مرتب کردم. در باز شد و نیما وارد شد. یه لحظه چشمهام روی کت و شلوارش و اون دستهگلِ توی دستش ثابت موند. وقتی به صورتش نگاه کردم، دیدم اون هم چشمهاش رو از روی من برنمیداره. یه لبخند روی ل*بهاش بود و چشمهاش یه برق خاصی داشتن.
محو لبخندش شده بودم. توی دلم اعتراف کردم خیلی خوشتیپ و خوشگل شده بود، با اینکه دلم ازش پُر بود؛ ولی نمیتونستم انکار کنم. با لبخندش روی لـبهای من هم لبخند اومد؛ ولی نه انقدر که معلوم بشه. سرم رو پایین گرفتم تا نیما لبخندم رو نبینه. نیما آهسته به سمتم اومد و دستهگل رو به طرفم گرفت. دستهگل خیلی قشنگی بود. گلهای رز آبیش رو دوست داشتم.
به نیما نگاه کردم، نگاهش یهجورِ خاصی بود. دستهگل رو به دستم داد و سرش رو خم کرد، پ*ی*ش*و*ن*ی*م رو ب*و*س*ی*د. چند لحظه مکث کرد و بعد عقب رفت. دستم رو گرفت از در بیرون رفتیم. ولی نگاه نیما و اون ب*وس*ه روی پیشونیم مدام توی ذهنم میاومد. نمیدونم چرا دلم میخواست امروز شاد باشم. حالا باید قبول میکردم که امروز روز عروسیمه. با فشاری که نیما به دستم داد بهش نگاه کردم.
نیما آروم کنار گوشم گفت:
- حواست کجاست عروس خانم؟ مواظب پلهها باش. ای بابا میدونم دیگه خیلی خوشتیپ شدم و نمیتونی ازم چشم برداری؛ ولی باید دیگه مواظب باشی. من عروس دستوپاشکسته نمیخوام.
بهش نگاه کردم.
- چیه چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ واقعیت که تلخ نیست عزیزم.
بعد هم بهم یه چشمک زد.
همه ایناها رو با یه لحن بامزهای میگفت تا حالا نیما رو اینجوری ندیده بودم. بازم خواست یه چیزی بگه که کنار گوشش آروم گفتم:
- خیلی خود شفتیهای. میدونی آدم که از خودش تعریف نکنه از کی تعریف کنه.
منم براش یه چشمک زدم گفتم:
- مگه نه عزیزم؟
چون آرایشگاه طبقه پنجم بود سوار آسانسور شدیم. نیما کنارم اومد و دستش رو دورم ح*ل*ق*ه کرد. و توی چشمهام نگاه کرد و با لحن خاصی گفت:
- خوشگل شدی.
نمیدونم چرا اون لحظه قلبم لرزید. این نزدیکی کنار نیما رو دوست نداشتم. میخواستم برم که من رو محکمتر گرفت. آهسته گفتم:
- نیما ولم کن.
اما نیما توجهی به حرفم نکرد. دستش رو کنار صورتم حس کردم. روی گ*و*ن*هام رو ن*و*ا*ز*ش میکرد. صورتش رو به طرفم خم کرد. نـفسهاش به گ*و*ن*هام میخورد. چشمهام رو بستم. گرمم شده بود. این جو رو دوست نداشتم. باید کاری میکردم. به حرف اومدم:
- نیما ولم کن خواهش میکنم.
چشمهام رو باز کردم. انگار نیما چیزی نمیشنید. فقط به چشمهام نگاه میکرد. دستم روی دستش گذاشتم و به عقب هلش دادم؛ ولی هیچ تکونی نخورد. دوباره صورتش رو بهم نزدیک کرد. چشمهام رو بیاراده بستم. وقتی چشمام رو که اشکی شده بودن باز کردم، چشمهای نیما رو دیدم که مات صورتم شده بود. همون لحظه آسانسور متوقف شد و درش باز شد.
نیما عقبگرد بیرون رفت و منتظرم ایستاد. وقتی من هم از آسانسور بیرون رفتم، نیما دستم رو گرفت. یه نفس عمیق کشیدم و صداش رو شنیدم گفت:
- اینقدر ازم متنفری؟ اینقدر ازم بدت میاد؟
نگاهش کردم. اون لحظه اون چیزی که نیما میگفت تو ذهنم نبود.
- من... من اصلاً...
نیما پرید توی حرفم گفت:
- نمیخواد چیزی بگی، بهتره بریم.
از حرفهاش سرد شدم، تنم لرزید.
محو لبخندش شده بودم. توی دلم اعتراف کردم خیلی خوشتیپ و خوشگل شده بود، با اینکه دلم ازش پُر بود؛ ولی نمیتونستم انکار کنم. با لبخندش روی لـبهای من هم لبخند اومد؛ ولی نه انقدر که معلوم بشه. سرم رو پایین گرفتم تا نیما لبخندم رو نبینه. نیما آهسته به سمتم اومد و دستهگل رو به طرفم گرفت. دستهگل خیلی قشنگی بود. گلهای رز آبیش رو دوست داشتم.
به نیما نگاه کردم، نگاهش یهجورِ خاصی بود. دستهگل رو به دستم داد و سرش رو خم کرد، پ*ی*ش*و*ن*ی*م رو ب*و*س*ی*د. چند لحظه مکث کرد و بعد عقب رفت. دستم رو گرفت از در بیرون رفتیم. ولی نگاه نیما و اون ب*وس*ه روی پیشونیم مدام توی ذهنم میاومد. نمیدونم چرا دلم میخواست امروز شاد باشم. حالا باید قبول میکردم که امروز روز عروسیمه. با فشاری که نیما به دستم داد بهش نگاه کردم.
نیما آروم کنار گوشم گفت:
- حواست کجاست عروس خانم؟ مواظب پلهها باش. ای بابا میدونم دیگه خیلی خوشتیپ شدم و نمیتونی ازم چشم برداری؛ ولی باید دیگه مواظب باشی. من عروس دستوپاشکسته نمیخوام.
بهش نگاه کردم.
- چیه چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ واقعیت که تلخ نیست عزیزم.
بعد هم بهم یه چشمک زد.
همه ایناها رو با یه لحن بامزهای میگفت تا حالا نیما رو اینجوری ندیده بودم. بازم خواست یه چیزی بگه که کنار گوشش آروم گفتم:
- خیلی خود شفتیهای. میدونی آدم که از خودش تعریف نکنه از کی تعریف کنه.
منم براش یه چشمک زدم گفتم:
- مگه نه عزیزم؟
چون آرایشگاه طبقه پنجم بود سوار آسانسور شدیم. نیما کنارم اومد و دستش رو دورم ح*ل*ق*ه کرد. و توی چشمهام نگاه کرد و با لحن خاصی گفت:
- خوشگل شدی.
نمیدونم چرا اون لحظه قلبم لرزید. این نزدیکی کنار نیما رو دوست نداشتم. میخواستم برم که من رو محکمتر گرفت. آهسته گفتم:
- نیما ولم کن.
اما نیما توجهی به حرفم نکرد. دستش رو کنار صورتم حس کردم. روی گ*و*ن*هام رو ن*و*ا*ز*ش میکرد. صورتش رو به طرفم خم کرد. نـفسهاش به گ*و*ن*هام میخورد. چشمهام رو بستم. گرمم شده بود. این جو رو دوست نداشتم. باید کاری میکردم. به حرف اومدم:
- نیما ولم کن خواهش میکنم.
چشمهام رو باز کردم. انگار نیما چیزی نمیشنید. فقط به چشمهام نگاه میکرد. دستم روی دستش گذاشتم و به عقب هلش دادم؛ ولی هیچ تکونی نخورد. دوباره صورتش رو بهم نزدیک کرد. چشمهام رو بیاراده بستم. وقتی چشمام رو که اشکی شده بودن باز کردم، چشمهای نیما رو دیدم که مات صورتم شده بود. همون لحظه آسانسور متوقف شد و درش باز شد.
نیما عقبگرد بیرون رفت و منتظرم ایستاد. وقتی من هم از آسانسور بیرون رفتم، نیما دستم رو گرفت. یه نفس عمیق کشیدم و صداش رو شنیدم گفت:
- اینقدر ازم متنفری؟ اینقدر ازم بدت میاد؟
نگاهش کردم. اون لحظه اون چیزی که نیما میگفت تو ذهنم نبود.
- من... من اصلاً...
نیما پرید توی حرفم گفت:
- نمیخواد چیزی بگی، بهتره بریم.
از حرفهاش سرد شدم، تنم لرزید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: