کامل شده رمان گفته بودی دوستم داری بی‌اندازه جلد دوم | ariel کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم شخصیت رمان دوست دارید که به خاطرش مشتاقید رمانمو بخونید؟

  • 1-نیلوفر

    رای: 37 54.4%
  • 2- نیما

    رای: 22 32.4%
  • 3-میترا

    رای: 2 2.9%
  • 4-آرتا

    رای: 7 10.3%

  • مجموع رای دهندگان
    68
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ariel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/06
ارسالی ها
690
امتیاز واکنش
19,341
امتیاز
661
محل سکونت
سرزمین دیزنی
شنلم رو مرتب کردم. در باز شد و نیما وارد شد. یه‌ لحظه چشم‌هام روی کت و شلوارش و اون دسته‌گلِ توی دستش ثابت موند. وقتی به صورتش نگاه کردم، دیدم اون هم چشم‌هاش رو از روی من برنمی‌داره. یه لبخند روی ل*ب‌هاش بود و چشم‌هاش یه برق خاصی داشتن.
محو لبخندش شده بودم. توی دلم اعتراف کردم خیلی خوشتیپ و خوشگل شده بود، با اینکه دلم ازش پُر بود؛ ولی نمی‌تونستم انکار کنم. با لبخندش روی لـب‌های من هم لبخند اومد؛ ولی نه انقدر که معلوم بشه. سرم رو پایین گرفتم تا نیما لبخندم رو نبینه. نیما آهسته به سمتم اومد و دسته‌گل رو به طرفم گرفت. دسته‌گل خیلی قشنگی بود. گل‌های رز آبیش رو دوست داشتم.
به نیما نگاه کردم، نگاهش یه‌جورِ خاصی بود. دسته‌گل رو به دستم داد و سرش رو خم کرد، پ*ی*ش*و*ن*ی*م رو ب*و*س*ی*د. چند لحظه مکث کرد و بعد عقب رفت. دستم رو گرفت از در بیرون رفتیم. ولی نگاه نیما و اون ب*وس*ه روی پیشونیم مدام توی ذهنم می‌اومد. نمی‌دونم چرا دلم می‌خواست امروز شاد باشم. حالا باید قبول می‌کردم که امروز روز عروسیمه. با فشاری که نیما به دستم داد بهش نگاه کردم.
نیما آروم کنار گوشم گفت:
- حواست کجاست عروس خانم؟ مواظب پله‌ها باش. ای بابا می‌دونم دیگه خیلی خوشتیپ شدم و نمی‌تونی ازم چشم برداری؛ ولی باید دیگه مواظب باشی. من عروس دست‎‌وپاشکسته نمی‌خوام.
بهش نگاه کردم.
- چیه چرا این‎جوری نگاهم می‌کنی؟ واقعیت که تلخ نیست عزیزم.
بعد هم بهم یه چشمک زد.
همه اینا‌ها رو با یه لحن بامزه‌ای می‌گفت تا حالا نیما رو این‎جوری ندیده بودم. بازم خواست یه چیزی بگه که کنار گوشش آروم گفتم:
- خیلی خود شفتیه‌ای. می‌دونی آدم که از خودش تعریف نکنه از کی تعریف کنه.
منم براش یه چشمک زدم گفتم:
- مگه نه عزیزم؟
چون آرایشگاه طبقه پنجم بود سوار آسانسور شدیم. نیما کنارم اومد و دستش رو دورم ح*ل*ق*ه کرد. و توی چشم‌هام نگاه کرد و با لحن خاصی گفت:

- خوشگل شدی.
نمی‌دونم چرا اون لحظه قلبم لرزید. این نزدیکی کنار نیما رو دوست نداشتم. می‌خواستم برم که من رو محکم‌تر گرفت. آهسته گفتم:
- نیما ولم کن.
اما نیما توجهی به حرفم نکرد. دستش رو کنار صورتم حس کردم. روی گ*و*ن*ه‌ام رو ن*و*ا*ز*ش می‌کرد. صورتش رو به طرفم خم کرد. نـفس‌هاش به گ*و*ن*ه‌ام می‌خورد. چشم‌هام رو بستم. گرمم شده بود. این جو رو دوست نداشتم. باید کاری می‌کردم. به حرف اومدم:
- نیما ولم کن خواهش می‌کنم.
چشم‌هام رو باز کردم. انگار نیما چیزی نمی‌شنید. فقط به چشم‌هام نگاه می‌کرد. دستم روی دستش گذاشتم و به عقب هلش دادم؛ ولی هیچ تکونی نخورد. دوباره صورتش رو بهم نزدیک کرد. چشم‌هام رو بی‌اراده بستم. وقتی چشمام رو که اشکی شده بودن باز کردم، چشم‌های نیما رو دیدم که مات صورتم شده بود. همون لحظه آسانسور متوقف شد و درش باز شد.
نیما عقب‌گرد بیرون رفت و منتظرم ایستاد. وقتی من هم از آسانسور بیرون رفتم، نیما دستم رو گرفت. یه نفس عمیق کشیدم و صداش رو شنیدم گفت:
- این‌قدر ازم متنفری؟ این‌قدر ازم بدت میاد؟
نگاهش کردم. اون لحظه اون چیزی که نیما می‌گفت تو ذهنم نبود.
- من... من اصلاً...
نیما پرید توی حرفم گفت:
- نمی‌خواد چیزی بگی، بهتره بریم.
از حرف‌هاش سرد شدم، تنم لرزید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    نیما جلوتر از من بیرون رفت. کنار در ایستاد. من هم مجبور بودم به‌خاطر بلندی پاشنه‌ی کفش‌هام آهسته قدم بردارم.
    وقتی بهش رسیدم، دستم رو گرفت. به صورتش نگاه کردم. اخمش بیشتر شده بود.
    نیما: مجبور بودی کفش‌های پاشنه‌بلند بخری که نتونی باهاشون راه بری؟
    خیلی از این حرفش حرصم گرفت. ناسلامتی خودش هم این کفش‌ها رو تأیید کرده بود. حالا به من متلک میندازه. می‌دونم از کجا نشأت می‌گیره. به‌خاطر اینکه جو از این بدتر نشه چیزی نگفتم.
    نیما دستم رو کشید و همراه خودش برد.
    وقتی به کنار ماشین رسیدیم، فیلم‌بردار در حال فیلم‌برداری بود. ما هم واقعاً داشتیم فیلم بازی می‌کردیم که همه‌چیز عالیه و چه عروس و داماد عاشقی هستیم.
    نیما در رو باز کرد و کمک کرد سوار بشم و خودش جلوی پام نشست و پف‌های لباسم رو به زور جمع کرد؛ چون لباسم خیلی دنباله‌دار بود.
    نیما: وای زن‌گرفتن چه دردسرهایی داره . ما رو چه به زن‎گرفتن.
    و اومد سوار ماشین شد.
    - نگاه کن تو رو خدا چه غری می‌زنه. می‌خواستی ازدواج نکنی، مثل اینکه یه چیزی هم طلبکار شدیم!
    - چیزی گفتی عزیزم؟
    مثل خودش گفتم:
    - نه چیزی نگفتم عزیزم.
    دیگه داشت از این عزیزم‌گفتنا حالم به هم می‌خورد.
    سکوتی بدی بود. داشتم بیرون رو نگاه می‌کردم که نیما گفت:
    - اون شنلت رو بکشی جلوتر چیزی ازت کم نمیشهً
    از این حرفش جا خوردم. شنل من این‌قدر جلو بود که اصلاً به زور می‌تونستم چیزی ببینم. این رفتارش مثل اعلام جنگ می‌موند. معلومه که امشب شب خوبی نیست.
    نیما دستش رو سمت ضبط برد و یه آهنگ پلی کرد. خوبی آهنگ این بود که از جو بد راحت شدیم.
    تا باغ حرفی بینمون ردوبدل نشد.
    با توقف ماشین به اطراف نگاه کردم. مثل اینکه به باغ رسیدیم. نیما از ماشین پیاده شد. اومد در سمت من رو باز کرد. دستم رو گرفت و کمک کرد پیاده بشم. من هم دستم رو دستش ح*ل*ق*ه کردم. مامان، بابا، مریم‌خانم، آقاجون و بقیه دم در منتظر ما بودن. کبری‎خانم توی دستش اسپند بود.
    وقتی بهشون رسیدیم، مدام قربون‌صدقه‌مون می‌رفتن. بالاخره با هزار دردسر رفتیم داخل تالار تا خطبه عقد جاری بشه.
    نشسته بودیم روی مبل که به صورت جایگاه خاصی برای عروس و داماد تزیین کرده بودن. مبل‌ها به رنگ آبی بودن و تاج‌های طلایی‎رنگی داشتن که ترکیب قشنگی به وجود آورده بود. اطرافمون پر بود از باد کنک‌های سفید و قرمز که به شکل قلب بودن.
    نگین و سارا بالای سرمون اومدن که قند بسابن. از این‌که این‌قدر ذوق کرده بودن خنده‌ام گرفته بود. انگار به غیر از من همه خوشحال بودن. توی چشم‌های مامان و بابا اشک شوق جمع شده بود. مریم‌خانم و آقاجون هم همین وضع رو داشتن.
    بالاخره عاقد اومد.
    نمی‌دونم چرا استرس گرفته بودم. حالت تهوع به سراغم اومده بود و دست‌هام سرد شده بودن.
    عاقد شروع به خوندن خطبه‌ی عقد کرد. دفعه اول که سارا و نگین گفتن عروس رفته گل بچینه. دفعه دوم گفتن که عروس رفته گلاب بیاره. دفعه سوم توی دلم انگار رخت می‎شستن.
    عاقد داشت می‌خوند و من توی عالم خودم بودم. داشتم ازدواج می‌کردم؛ در حالی که قبلاً همسر شده بودم و الان مادر.
    عاقد منتظر بود. نگاهم تو آینه به نیما افتاده که داشت نگاهم می‌کرد و به‎خاطر معطل‎کردن جواب بله‌ام داشت پوست لبش رو با دندون می‌کند و پاش رو از روی عصبانیت تکون می‌داد.
    نگاه همه به دهن من بود. با اخم نیما بالاخره گفتم:
    - با اجازه پدر و مادرم بله.
    تو سالن صدای دست‎زدن و کل‌کشیدن بلند شد؛ انگار همه خوشحال بودن.
    تو افکار خودم بودم که نیما سرش رو آورد کنار گوشم و گفت:
    - چه احساسی داری که با نامزد قبلی دوستت ازداوج کردی؟
    انگار یه سطل آب یخ روم ریختن. مات شدم. اشک تو چشم‌هام جمع شد. صورتم رو به سمتش برگردوندم که دیدم با پوزخند داره نگاهم می‌کنه. این حرفش چه معنی داشت اون هم بعد از یک سال؟
    می‌خواستم چیزی بهش بگم که با اومدن مامان و بابا به طرفون ساکت شدم و از جام بلند شدم.
    مامان اشکی رو که تو چشم‌هاش جمع شده بود پاک کرد و ب*غ*ل*م کرد و گفت:
    - قربونت برم یکی یه دونه‌ی من. چقدر ماه شدی! ان‌شاءالله خوشبخت بشی عزیزم.
    سرم رو تکون دادم. اشک تو چشم‌هام جمع شده بود. همون لحظه بابا گفت:
    - خانمم نمیری کنار؟ منم می‌خوام دختر ماهم رو ببینم.
    لبخندی به بابای نازم زدم. بابا اومد جلو و پیـ*شونیم رو ب*و*س*ی*د و گفت:
    - ان‌شاءالله خوشبخت بشی دخترم. ما همیشه کنارتیم. در خونه‌ی ما همیشه به روت بازه. بدون که همیشه همراهتیم و تو زندگیت تنها نیستی.
    - مرسی باباجون.
    بعد هم هدیه‌شون رو دادن. بعدش مریم‎خانم که در حال قربون‌صدقه‌رفتن نیما بود، به سمتم اومد و من رو ب*غ*ل کرد و گ*و*نه‌ام رو ب*و*س*ی*د و گفت:
    - چه عروس ماهی دارم من! چقدر از اینکه عروسم شدی خوشحالم.
    در جوابش فقط‌ یه لبخند زدم که گفت:
    - قربون دختر گلم بشم. ازت می‌خوام همیشه هوای نیما رو داشته باشی و تنهاش نذازی.
    بعد هم آقا جون اومد طرفمون. نیما می‌خواست دستش رو ب*ب*و*س*ه که آقاجون نذاشت و پیشونی هردومون رو بـ*ـوسید. و گفت:
    - ببین دختر گلم از این به بعد من هوات رو دارم. اگه این آقانیما خدایی نکرده اذیتت کرد یا چیزی گفت اول به خودم میگی تا من گوشش رو بپیچونم تا دختر گلم رو اذیت نکنه.
    لبخندی زدم.
    - مرسی آقاجون.
    نیما: ای آقاجون! این چه حرفیه؟ ناسلامتی من نوه‎تونم.
    آقاجون: قربون تو نوه گلم بشم.
    نیما: خدا نکنه آقاجون.
    بعد از اینکه دورم خلوت شد، سارا و نگین ریختن روی سرم و شروع کردن به قربون‌صدقه‌رفتن.
    بعد‌ هم رفتن وسط تا برقصن. بهشون لبخندی زدم. چقدر این دوتا با هم جور شده بودن. بعد آرتا و پندار اومدن.
    آرتا گفت:
    - داشتم فکر می‌کردم وای الان چه عروس خوشگلی می‌بینیم؛ ولی بعد دیدم نه، اینکه از قبلش هم زشت‌تر شد. موافقی پندار؟
    و یه حالت تفکر هم به خودش گرفت. پندار یکی تو سر آرتا زد و گفت:
    - تو اینجا هم دست از شوخی برنمی‌داری.
    نیما رفته بود کنار یکی از مهموناش که خوش‌آمد بگه. یه‌کم بعد اومد طرفمون و سلام کرد. پندار باهاش دست داد. نیما هم با خوش‌رویی باهاش دست داد. خودش هم زودتر به آرتا سلام کرد.
    - آقایونِ دکتر خوب هستین؟
    که آرتا گفت:
    - به خوبی شما آقای مهندس.
    پندار و آرتا رفتن طرف سارا و شروع کردن با سارا ت*ا*ن*گ*و ر*ق*ص*ی*د*ن که همه با هم گفتن:
    - عروس و داماد زود بیا ب*ر*ق*ص*ی*ن.
    نیما رفت سمت کسی که آهنگ می‌ذاشت، یه چیز تو گوشش گفت و اومد سمتم. ولی من دوست نداشتم برم. نیما دستم رو گرفت و برد سمت پیست ر*ق*ص.
    آهنگ دل‌نشینی تو فضا پخش شد.
    نیما: تو فقط بلدی من رو حرص بدی.
    چیزی نگفتم؛ حوصله جروبحث باهاش رو نداشتم. اصلاً حوصله ر*ق*ص*ی*د*ن نداشتم. شروع کردیم تانگو ر*ق*ص*یدن. حال خوبی برای همراهیش نداشتم. نیما ر*ق*ص رو هدایت می‌کردو من فقط سعی می‌کردم جلو بقیه آروم باشم. نگاهش یه جور خواصی بود. نمی‌تونستم از حسش چیزی بفهمم. فقط می‌خواستم از این جو راحت شم.
    - همه‌چیم واسه تو ولی دلِ تو برام چیزی به غیر تو نمی‌خوام نه نمی‎خوام
    اونی که نفسم بنده به نفساش تویی فقط که می‌مونه پاش بدونی کاش
    دنیام اومدی تو دنیام دل بده بمون باهام عاشقِ توام
    تو شدی همه دنیام هرجا بری اونجام دستِ تو تو دستام عاشقِ توام
    دنیام اومدی تو دنیام دل بده بمون باهام عاشقِ توام
    تو شدی همه دنیام هر جا بری اونجام دستِ تو تو دستام عاشقِ توام، عاشقِ توام
    می‌شناسم تو رو بهتر از هر کی که بگی
    احساسم واسه هیچ‎کسی نیست جز تو یکی عشقِ تو واسه من تکراری نمیشه
    دل‌تنگم دیگه دل تو دلم نیست واسه تو
    دل‌تنگم می‎دونی فقط این حسو به تو دارم چون تو برام می‌مونی همیشه
    می‌د‎ونی چقدز خاطره دارم ازت دار و ندارم تویی فقط تویی فقط
    دیوونه‌ی توام من عاشقِ تو شدم تو رو می‎خوامت واسه خودم واسه‌ی خودم
    دنیام اومدی تو دنیام دل بده بمون باهام عاشقِ توام
    تو شدی همه دنیام هر جا بری اونجام دستِ تو تو دستام عاشقِ توام
    دنیام اومدی تو دنیام دل بده بمون باهام عاشقِ توام
    تو شدی همه دنیام هر جا بری اونجام دستِ تو تو دستام عاشقِ توام، عاشقِ توام
    می‌شناسم تو رو بهتر از هر کی که بگی
    احساسم واسه هیچ‌کسی نیست جز تو یکی عشقِ تو واسه من تکراری نمیشه
    دل‌تنگم دیگه دل تو دلم نیست واسه تو
    دل‌تنگم می‌دونی فقط این حسو به تو دارم چون تو برام می‌مونی همیشه
    اون لحظه این‌قدر از نیما بدم می‌اومد که حتی دیگه نگاهش نکردم. نمی‌خواستم باهاش مثل چند لحظه پیش چشم تو چشم بشم. با تموم‎شدن آهنگ می‎خواستم برم که نیما دستم رو به زور گرفت و گفت:
    - خانم دکتر مردم دارن نگاهمون می‌کنن.
    دستش رو پس زدم گفتم:
    - دیگه نمی‎تونم، پاهام درد گرفت برای بچه‌ت خوب نیست.
    عمداً گفتم بچه‌ت که بدونه هیچ‌وقت اون روز‌ها رو یادم نمیره. این‎طوری گذاشت که برم.
    رفتم سر جام نشستم. نیما هم اومد کنارم نشست.
    تمام طول جشن دیگه نگاهش هم نکردم. اون مردی بود که می‌خواست این عروسی رو برام زهر کنه. با گفتن اون حرفش باعث شد که همه اون یک‌سال و سختی‌هایی که کشیده بودم جلوی چشم‌هام بیان.
    بهار و فرزاد با تأخیر اومدن. بهار زود‌تر به سمتم اومد.

    بهار: سلام ببخشید نیلوفرجون که این‌قدر دیر کردم.
    فرزاد: داداش و زن‎داداش ببخشید.
    نیما: اگه یه‌کم دیگه دیرتر می‌اومدین من می‌دونستم و شما.
    و بعد با هم خوش‌وبش کردن.
    حالم داشت از هجوم این همه بوی عطری که تو فضا پیچیده بود به هم می‌خورد؛ ولی مجبوربودم حالم رو خوب نگه دارم. انگار نیما هم فهمیده بود که بهم گفت:
    - چیزی شده؟
    دوست نداشتم جوابش رو بدم؛ ولی مجبور بودم. گفتم:
    - داره حالم بد میشه احساس خفگی میکنم و تهوع دارم. دلم هوای تازه می‌خواد.
    - قراره شام تو باغ سرو بشه. پس یه‌کم تحمل کن. باشه؟
    فقط سرم رو تکون دادم. قبل از اینکه بریم باغ، نیما با یه جعبه به سراغم اومد و جلوم زانو زد. کفشام رو از پام درآورد و کفش‌های پاشنه‌کوتاهی به پام کرد. از این رفتارش تعجب کردم. نیما چطور حواسش به این موضوع بوده؟ باورم نمی‌شد!
    بالاخره وقت این رسید که به باغ بریم. توی باغ هوایی تازه به ریه‌هام رسید. با نیما به مهمون‌ها خوش‌آمد گفتیم. نیما یک لحظه هم دستم رو ول نمی‌کرد‌.
    بالاخره جشن تموم شد و من نفس راحتی کشیدم. دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم. بعد از اینکه با اشک و گریه خداحافظی کردیم، بابا پـیشونی نیما رو دوباره ب*و*س*ی*د وگفت:
    - دختر عزیزم رو به دستت سپردم؛ همیشه مواظبش باش و تنهاش نذار.
    - چشم پدرجان، مطمئن باشید.
    بالاخره راهی خونه‌ی نیما شدیم؛ خونه‌ای که نمی‌دونستم قراره چطور اونجا زندگی کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    خونه ای که وقتی می‌بینمش نمی‌دونم چرا همه‌ی گذشته‌ام رو جلوی چشم‌هام میاره؛ مخصوصاً میترا رو. نیما زودتر از من پیاده شد. هیچ رقبتی برای پیاده‌‎شدن نداشتم.
    اومد در طرف من رو باز کرد و گفت:
    - عروس‎خانم نمی‌خوای پیاده شی؟
    این عروس‌خانوش بیشتر شبیه متلک بود، نه چیز دیگه‌ی.
    از ماشین پیاده شدم. نیما زودتر از من راه افتاد که در خونه رو باز کنه. نمی‌دونم چرا با هر قدم که برمی‌داشتم حالم بدتر و قلبم فشرده‌تر می‌شد. نه من این خونه رو نمی‌خواستم. تصوری اینکه قرار بود این خونه، خونه‌ی آینده‌ی میترا باشه بیشتر عذابم میاد.
    بالاخره در لعنتی باز شد و نیما ایستاد کنار تا اول من وارد بشم. نگاهم رو به اطراف چرخوندم. چقدر نسبت به چیزی که قبلاً تو ذهنم بود عوض شده بود. این‎قدر وسایل خونه هنرمندانه و قشنگ کنار هم چیده شده بودن که دیگه از اون خونه‌ی بی‌روح خبری نبود.
    روی یکی از مبل‌ها نشستم. پاهام به ‌زُق‌زُق افتاده بودن. نیما هم اومد دقیقاً به ستون روبرو‌ی من دست به سـ*ـینه تکیه داد. نگاه خیره‌اش معذبم می‌کرد. خودم رو نسبت به نگاهش بی‌توجه نشون دادم و کفش‌هام رو از پام در آوردم. پاهام آبله زده بود.
    بلند شدم کفش‌هام رو همون‎جا رها کردم. راه افتادم برم که نیما گفت:
    - به سلامتی کجا؟
    دوست نداشتم باهاش حرف بزنم.
    - آدم این وقت شب چی کار می‌کنه؟ می‌خوابه دیگه نه؟
    - اون که آره. می‎ریم می‌خوابیم. این‌قدر عجله برای چیه؟ باهات حرف دارم.
    - مگه ما حرفی هم با هم داریم که بزنیم؟
    و راه افتادم برم که نیما داد زد:
    - نیلوفر!
    روم رو برگردونم و گفتم:
    - چیه کر شدم. چرا داد می‎زنی؟ کلاً عادت داری این‎طوری باشی نه؟
    - وقتی مثل بچه‌ی آدم میگم حرف داریم توجه نمی‌کنی و راه میفتی میری این یعنی چی؟ بی‌توجه‌بودن به من و حرف‌هام و من رو نادیده‎گرفتن. کلاً باید سرت داد بزنم که حرف بفهمی.
    تو دلم یه برو بابایی نثارش کردم و راهم رو کج کردم تا برم. نمی‌خواستم تسلیم حرف‌های بیخودش بشم. می‎هفمم که می‌خواد چی بگه. دیگه نیما رو مثل کف دستم می‌شناختم.
    - بیا بشین کارت دارم.
    اومد نشست روی مبل دستش رو زد رو مبل کنارش و گفت:
    - بیا اینجا بشین.
    من هم بدون توجه بهش راهم رو کشیدم و رفتم. اونم بلند شد و دوبار داد زد:
    - مگه با تو نیستم! چرا حرف گوش نمیدی؟ میگم بیا حرف بزنیم.
    روم رو برگردوندم طرفش. خیلی از رفتارش عصبانی شدم. گفتم:
    - من حرفی باهات ندارم که بزنم. و شما هم حرفات رو خیلی وقته زدی. همون موقع سر سفره‌ی عقد.
    - آهان پس بگو چرا خانم طاقچه بالا می‌ذارن. مگه دروغ گفتم؟
    - خیلی پستی! چطور این حرف رو می‌زنی؟ مگه من تو رو مجبور کردم و گفتم باید با من ازدواج کنی؟
    رفتم روبروش ایستادم. اون هم از جاش بلند شد. با دستم به سـ*ـینه‌اش زدم و گفتم:
    - توی لعنتی زندگیم رو نابود کردی. من رو به گند کشیدی. دیگه چی از جونم می‌خوای؟ ازت متنفرم!
    نیما دستم رو گرفت. زل زد تو چشم‌هام و گفت:
    - تو حق نداری ازم متنفری باشی. می‌دونی؟ نمی‌تونی!
    دیگه داشت حالم از این حرف‌های بیخودش بد می‌شد.
    - دستم رو ول کن. ولم کن! دستم درد گرفت.
    - نه تا حرفام رو نزدم ولت نمی‌کنم.

    با همه‌ی زوری که داشتم، می‌خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم.
    نشستم روی زمین و گفتم:
    - چرا، چرا عذابم میدی؟ چرا نمی‌ذاری به حال خودم باشم و بمیرم؟ چرا این‌قدر بدی؟ چرا؟
    مثل ابر بهار اشک‌هام روی صورتم روون شدن. دیگه تحمل این جو رو نداشتم.
    اومد دستش رو گذاشت زیر ز*ا*ن*وهام و بلندم کرد. من هم تقلا می‌کردم. نمی‌خواستم تو ب*غ*ل این آدم عوضی باشم.
    - هی میگم ولم کن!
    ولی اون ولم نمی‌کرد.
    من رو برد سمت اتاق و در رو با پاش باز کرد و من رو روی ت*خ*ت*خواب گذاشت. دستش رو نزدیک صورتم آورد‌. اشک‌هام رو پاک کرد. باورم نمی‌شد. این نیما بود که این‎طور داشت باهام رفتار می‌کرد‌؟
    چشم‌های غم‌زده‌ش یه لحظه هم از جلوی چشم‌هام دور نمی‌شد. چرا این‌طوریه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    نگاهش رنگ غم گرفته بود. بلند شد رفت. فکر کردم گذاشته رفته؛ اما با یه لیوان آب برگشت و اون رو گرفت سمتم. لیوان رو از دستش گرفتم. گلوم خشک شده بود بس که این چند دقیقه گریه کرده بودم.
    - بهتره بلند بشی لباست رو عوض کنی بعد بخوابی.
    چیزی نگفتم، فقط سرم رو تکون دادم.
    - فردا پرواز داریم.
    بعد هم گذاشت و رفت. چه
    خوش‎خیاله! خیلی دلمون شاده که ماه عسل هم بریم. من که دلم ازش خون بود. با اون حرفش جگرم هم سوخت. پاهام رو تو شکمم جمع کردم و سرم رو روش گذاشتم. اشک‌هام دوباره سرازیر شدن. برای هردختری روز عروسیش بهترین روز زندگیشه؛ ولی نه برای من. منی که دلم غم‌زده شده از دست مردی که می‌دونم داره ازم انتقام می‌گیره؛ ولی نمی‌دونه زندگی خودش رو هم داره با این کارش جهنم می‌کنه.
    دست رو گذاشتم روی شکمم و گفتم:
    - می‎دونی، خیلی دوسِت دارم. حتی اگه تموم دنیا از اومدنت خوشحال نباشن، من خیلی‌خیلی از بودنت خوشحالم. من
    می‌دونم که حتی بابات هم تو رو دوست داره؛ ولی شاید خودشم نمی‌دونه.
    یه لحظه خودم رو توی آینه دیدم. قیافه‌ام خیلی به هم ریخته شده بود. از جام بلند شدم. اول باید این لباس لعنتی رو از تنم دربیارم. بالاخره به زور درش آوردمش و یه گوشه‌ای از اتاق انداختمش تا چشمم بهش نیفته.
    رفتم دوش گرفتم. نشستم روی تخت و به این فکر می‌کردم که چی‎کار باید کنم. نه من نمی‌‎تونستم با نیما زیر یه سقف زندگی کنم. مردی
    که باعث تمام بدبختی‌هامه. مردی که داره من رو ذره‎ذره آب می‌کنه و خودش هم خبر نداره. من باید یه کاری کنم که این بازی تموم شه؛ اون‌وقت برای هردومون بهتره شاید. باید همه‌چیز فراموش بشه. من فقط تنها چیزی که برام مهمه بچه‌ی تو شکممه نه چیز دیگه‌ای.
    نمی‌دونم کی خوابم بـرده بود که با نوری که از پنجره به صورتم می‌خورد بیدار شدم. خیلی احساس گرسنگی می‌کردم؛ دیشب حتی نتونستم لب به غذا بزنم‌. مثل اینکه نی‌نی کوچولوی من گرسنه‌اش شده. پس زود‌تر بریم تا مامانی و نی‌نی از گرسنگی دربیان.
    به طرف آشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم. وای مامان چه کرده! یخچال رو تا خرخره پر کرده بود. مربای آلبالویی رو که خیلی دوست داشتم برداشتم. یه‌کم خامه و شیر و بقیه چیزهای لازم رو روی میز گذاشتم. روی صندلی نشستم و مشغول خوردن شدم که نیما با حوله روی سرش که داشت باهاش موهاش رو خشک می‌کرد کنارم اومد و گفت:
    -‌ سلام خانم خودم. بالاخره بیدار شدی.
    حوصله جروبحث باهاش نداشتم. چیزی نگفتم. روی صندلی رو‌بروم رو
    نشست و گفت:
    - وسایلت رو که جمع کردی سه ساعت دیگه پرواز داریم.

    - من نمیام.
    - چی نیلوفر؟
    - همین که شنیدی من نمیام!
    - اون‎وقت چرا نمیایی؟
    - چون نه دوست دارم بیام و نه برام خوبه.
    - چرا برات خوب نیست؟
    حرصم گرفت از اینکه وجود بچه رو فراموش می‌کنه و حتی یه بارهم درباره‌ش چیزی نمی‌پرسه.
    با حرص گفتم:
    - به‎خاطر بچه‌ت.
    قیافه‌ی ماتش دیدن داشت. وقتی
    می‎خواستم حرصش بدم می‌گفتم بچه‌اش که بدونه هیچ‌وقت هیچ‌چیز رو فراموش نمی‌کنم.
    با عصبانیت و با حالت داد گفت:
    - پس چرا زودتر نگفتی؟
    - مگه شما اصلاً از من نظر خواستی؟
    حرصم داشت بیشتر درمی‌اومد. با
    عصبانیت گفتم:
    - برای من فرق نمی‎کنه ونیز باشه یا ترکیه، من هیچ‌جا نمیام فهمیدی؟
    بلند شدم برم که دستم رو گرفت.
    - خیلی دوست داری من رو حرص بدی و خردم کنی؟

    برگشتم طرفش و گفتم:
    - این تویی که این‌طوری هستی نه من. پس بهتره اول به کارهای خودت فکر کنی.

    با عصبانیت بلند شدم. اون هم بلند شد. خیلی نزدیک به هم بودیم. نزدیک‎‌بودن باهاش رو دوست نداشتم. هرچقدر عقب‌تر می‌رفتم اون هم جلوتر می‌اومد. انقدر عقب رفتم که به دیوار خوردم. اون هم اومد دقیقاً روبروم ایستاد. نمی‌تونستم از حـصار دستاش آزاد بشم. خیلی بهم نزدیک بود؛ طوری‌ که نفس‌هاش به صورتم می‌خورد و باعث می‌شد حس بدی بهم دست بده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    نمی‌تونستم حرکتی کنم. این حالم رو دوست نداشتم. گ*و*ن*ه‌ام رو ن*و*ا*ز*ش کرد. صورتم رو به طرف دیگه‌ای برگردوندم. تو چشم‌هام اشک جمع شده بود. انگار نیما فهمید، ولم کرد و رفت.
    حالم داشت به هم می‌خورد. بدنم سست شده بود. نمی‎‌تونستم حرکت کنم.
    بالاخره با هزار زحمت به سمت اتاقم رفتم. اون حرف نیما اومد تو ذهنم که گفت: «دوست داری من رو خرد کنی.»
    من کی خواستم خردش کنم؟ همیشه اون بود که خردم کرده و می‌کنه. حس بدی بهم دست داد. حس اینکه شاید غرورش رو خرد کرد باشم.
    خواستم یه‌کم خوب باشم. نمی‎دونم چرا؛ ولی بلند
    شدم و رفتم پشت در اتاقش، در زدم. جوابی نداد. رفتم داخل اتاقش. روی تخت خوابیده بود. ساعدش رو روی پیشونیش گذاشته بود. حس بدی داشتم؛ از طرفی نمی‌خواستم من باشم که برم سمتش و از طرف دیگه نمی‌خواستم دلش رو بشکنم. دوتا حس متضاد سراغم اومده بود.
    می‌خواستم برگردم که نیما گفت:
    - کجا؟
    تعجب کردم؛ فکر می‌کردم که خواب باشه.
    - چی شده که خانم نترس اومده اتاق آقاگرگه و نترسیده که آقاگرگه یه‌دفعه بخوردش؟
    بازم داشت با متلک حرف می‎زد. داشت
    حرصم می‌گرفت.
    نیما نشست روی تخت و گفت:
    - می‌خواستی چی بگی؟ موش
    زبونت رو خورده؟
    - میشه این‎قدر با طنعه و کنایه حرف نزنی؟
    - کی؟ من؟ من کی این‌طوری حرف می‌زنم؟
    - اون که آره‌. کلاً همیشه من بدم نه. منو بگو که گفتم این دفعه حرفت رو قبول کنم بریم مسافرت، نه مثل اینکه اشتباه کردم.
    راه افتادم برم که زود بلند شد اومد دستم رو از پشت گرفت. حس
    خوشحالی تو صورتش مشخص بود؛ ولی نمی‌خواست زیاد نشون بده.
    - خب کجا بریم؟
    - نمی‌دونم. فقط سفر داخلی میام، گفته باشم.
    یه بشکن زد و گفت:
    - می‌ریم شمال الان هواش عالیه خیلی وقتم هست که نرفتم، نظرت چیه؟
    - خوبه، منم خیلی وقته که نرفتم.
    - الان راه بیفتیم؟
    - آره، فقط باید وسایلم رو جمع کنم.
    - باشه، باشه، تو نمی‌خواد جمع کنی. شما فقط مثل یه خانم می‌رید می‌شنید روی مبل، آقاتون میره همه‌چیز رو آماده می‌کنه.
    دستم رو گرفت برد توی سالن و روی یکی از مبل‌ها نشوندم و گفت:
    - زود جمع می‌کنم.
    و با لبخند رفت که وسایل رو جمع کنه.
    نمی‌دونم چرا حس می‌کنم امروز قراره با تمام این چند روز فرق داشته باشه. چرا
    حس می‌کنم این نیما، نیمای واقعیه نه اون نیمای بداخلاق. نمی‌دونم امروز چرا نمی‌خواستم با نیما لج کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    بالاخره راهی شدیم. نمی‌دونم قراره چی پیش بیاد؛ ولی می‌خوام دلم خوش باشه.
    یه نگاهی به نیما انداختم که انگار خیلی خوشحال بود؛ همراه خواننده آهنگ رو زمزمه می‌کرد. واقعاً نیما رو نمی‌فهمم.
    نیما: خانمم خوردیم.
    به خودم اومدم و گفتم:
    - عمراً! کی به شما نگاه می‌کنه.
    - آهان نکنه من بودم یه ساعت زل زده بودم به شما؟
    - شما مواظب جلوتون باش تا به کشتنمون ندادی.
    - به نیمات اعتماد داشته باش، رانندگیش بیسته.
    - می‌بینیم.
    - می‌بینی.
    بالاخره این‌قدر که با هم حرف زدیم نفهمیدم کی به ویلا رسیدیم.
    ویلای قشنگی به‌نظر می‌اومد.
    نیما: شما همین‌جا بشین تا من برم در رو باز کنم و بیام.
    سری تکونی دادم و منتظرش موندم.
    بالاخره وارد ویلا شدیم. خیلی جای باصفا و قشنگی بود، اون هم رو به دریا همون‌طور که دوست داشتم.
    نیما وسایل رو از صندق عقب برداشت، کلید انداخت و وارد خونه شدیم.
    نمی‌دونم چرا احساس خستگی می‌کردم. پاهام
    از دیشب تا حالا درد می‌کرد. روی اولین مبلی که دیدم ولو شدم.
    نیما: چقدر خسته به‌نظر میای؟ پاشو بریم اتاقمون رو نشونت بدم.
    با گفتن کلمه‌ی «اتاقمون» حس بدی بهم دست داد، توی فکر فرو رفتم.
    نیما دستم رو گرفت و گفت:
    - چرا امروز همه‌ش تو فکری؟
    - چیزی نیست.
    - خب بریم تا اتاق رو نشونت بدم. باید طبقه بالا بریم.
    نیما اتاق رو نشونم داد. خیلی دل‌نشین بود، با پنجره‌ی رو به دریا. نیما گفت:
    - ازش خوشت اومد؟
    - آره خیلی خوبه.
    - تا تو استراحت می‌کنی منم به فکر چیزی برای خوردن باشم.
    - باشه.
    نیما رفت و من هم رفتم روی تخت درازش کشیدم. نمی‌تونستم هنوز رفتار امروز نیما رو هضم کنم. از تنهاشدن باهاش یه حسی داشتم. شاید هم حس ترس؛ چون خاطره خوبی از تنهایی باهاش نداشتم. خودم هم نمی‌دونم ته دلم بهش اعتماد دارم یا نه.
    نمی‌دونم کی خوابم برد که با صدای نیما از خواب بیدار شدم. چشم‌هام رو
    باز کردم. نیما بهم لبخند زد و
    گفت:
    - نیلوفرم پاشو بریم غذا بخوریم. ضعف می‌کنی.
    - باشه.
    - پس تا تو یه آب به دست و صورتت می‌زنی منم میرم میز رو بچینم.
    - کمک نمی‌خوای؟
    - نه عزیزم. فقط زود بیا.
    - باشه.
    یه آب به دست و صورتم زدم و رفتم
    طبقه پایین. نیما میز رو چیده بود و منتظرم نشسته بود. نیما تا من رو دید لبخندی بهم زد. نمی‌دونم چرا لبخندش برام زیبا و متفاوت بود. هیچ‌وقت لبخندش رو درست ندیده بودم. دوباره به صورتش نگاه کردم. چقدر خوب بود که همیشه لبخند به لب داشت.
    نیما: نیلوفر چرا اونجا وایستادی؟ بیا دیگه.
    به سمتش راه افتادم. صندلی رو
    عقب کشیدم و روش نشستم که نیما گفت:
    - خب ببین آقا نیما چه کرده! ببین چه خوشمزه به‌نظر میان.
    - غذا که به ظاهرش نیست آقا، به مزه‌شه.
    - مطمئن باشه مزه‌ش از ظاهرش عالی‌تره.
    - خب آقا نیما بگو ببینم کی کتلت درست‌کردن یاد گرفتن؟
    - تو دوران دانشجویی.
    - اوهوم. خب بذار بخورم ببینم مزه‌اش چطوره.
    یه تکه برداشتم و توی دهنم گذاشتم. قیافه‌ی نیما خیلی خنده‌دار شده بود. مثل این بچه‌ها با ذوق به دهن من خیره شده بود که ببینه من چی میگم.
    از این رفتار نیما خنده‌م گرفته بود؛ نمی‌تونستم جلوی خنده‌م رو بگیرم.
    نیما: چی شده چرا می‌خندی؟ نکنه به من...
    نیما به طرفم اومد. من هم با خنده جیغ کشیدم و فرار کردم. اون هم دنبالم می‌دوید و می‌گفت نیلوفر اگه دستم بهت برسه می‌دونم باهات چی‌کار کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    همین‌طور داشتم می‌دویدم که یه دفعه پام به مبل گیر کرد. در حال افتادن روی زمین بودم که ح*ل*ق*ه‌شدن دست نیما رو دورم حس کردم و باعث شد که زمین نخورم. همین‌طور مات ایستاده بودم. خیلی به هم نزدیک بودیم. کامل تو ب*غ*ل*ش بودم. یه‌دفعه سرش رو گذاشت روی ش*و*ن*ه‌ام. نفس‌هاش بهم می‌خورد.
    یه نفس عمیق کشیدم. به
    آرومی گفت:
    - چرا مواظب نیستی خانمم؟ اگه می‌افتادی چی؟ اگه خدایی نکرده برات اتفاقی می‌افتاد چی؟

    نمی‌دونم چرا این لحنش برام تازگی داشت. حس خوبی بهم منتقل کرد. حس اینکه نگرانمه و اینکه واسش مهمم. از میم خانمم خیلی خوشم می‌اومد. یه حسی قشنگی بهم دست داد. یه لحظه فکر کردم خیلی وقته تو این حالت ایستادیم. حس تناقض داشتم؛ جنگی بین قلبم و عقلم. قلبم می‌گفت این حس رو دوست دارم؛ ولی عقلم می‌گفت نیلوفر بکش کنار. از این حس بیزارم بودم که نمی‌ذاره درست تصمیم بگیرم. خودم رو به زور از بغلش کشیدم بیرون. با لبخند طوری که هیچ اتفاقی نیفتاده گفتم:
    - خیلی گشنمه، بریم یه چیزی بخوریم.

    می‌دونستم گفتن این حرف شاید توی این جو مسخره‌ترین حرف باشه.
    به سمت
    آشپزخونه رفتم و روی صندلی نشستم؛ ولی نیما هنوز همون‌جا ساکت ایستاده بود.
    بعد چند دقیقه صدای در رو شنیدم که خبر از رفتنش می‌داد. مطمئنم خیلی ناراحت شده. نمی‌دونم الان باید چی‌کار کنم. از یه طرف هنوز نبخشیدمش و از طرف دیگه نمی‌تونم بی تفاوت باشم.
    وای خدا چرا این حس‌های مسخره سراغم میاد؟
    به ظرف کتلت نگاه کردم. لـ*ب‌هام رو برچیدم و گفتم:
    - دیگه اشتها ندارم. اصلاً چطور می‌تونم اشتها داشته باشم وقتی نیما بدون خوردن چیزی گذاشت رفت. می‌دونم شاید رفتارم اشتباه بود؛ ولی من و اون نمی‌تونیم با هم خوب باشیم.
    یه لحظه صدای رعدوبرق اومد. یه‌کم ترسیدم. از پشت پنجره یه نگاه به بیرون انداختم. اوه چه بارون تندی میاد.
    وای نیما تو این هوا رفته بیرون. هرچی از پنجره بیرون رو نگاه کردم ندیدمش. دنبال چتر می‌گشتمم نباید می‌ذاشتم توی این هوا بیرون باشه. اگه اتفاقی براش بیفته چی؟
    به سمت طبقه‌ی بالا رفتم و در کمد رو باز کردم. توی کمد یه چتر دیدم. لبخندی از روی رضایت زدم. سریع به طبقه پایین اومدم. در خونه رو
    باز کردم. بارون شدیدتر شده بود، باد هم می‌اومد.
    دسته چتر رو محکم گرفتم. باید هرجور شده نیما رو پیدا می‌کردم.
    هرچی چشم چرخوندم ندیدمش. به سمت دریا رفتم. نیما اونجا روی یکی از صخرها ریلکس نشسته بود. اون هم توی این هوا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    بهش نزدیک شدم. باد هم شدیدتر شده بود و در حال بردن چترم بود. هر چقدر نیما رو صدا زدم جوابی نمی‌داد یا شاید هم به‌خاطر صدای باد نمی‌شنید. مجبور شدم برم روبروش وایسم. این‌قدر تو فکر بود که اصلاً متوجه من نشده بود. بلند‌تر داد زدم. انگار که از یه دنیای دیگه برگشته بود.
    بالاخره متوجهم شد. مات نگاهم کرد. با عصبانیت گفتم:
    - مگه کری یه ساعت دارم صدات می‌زنم!

    اونم ه عادی گفت:
    - متوجه نشدم.
    حرصم گرفت. من داشتم اینجا جلوش جلزولز می‌کردم بعد آقا اینجا راحت نشسته بود. اصلاً من رو بگو مثل احمقا اومده بودم دنبال این آقا. می‌خواستم راهم رو بکشم و برم که نیما از پشت سر دستم رو گرفت و به سمت خودش برگردوندم. الان توی آ*غ*و*ش*ش بودم .اشک‌هام سرازیر شدن. اون هم همین‌طور؛ ولی تو اون بارون مشخص نبود. سرم رو تو سـ*ـینه‌اش قایم کردم؛ نمی‌خواستم اشکم رو ببینه، هرچند دیده نمی‌شدن. یه دفعه دست انداخت و بلندم کرد. تعجب کرده بودم. خیلی بهش نزدیک بودم. خیره‌
    اش شده بودم. بی‌اراده دوباره سرم رو روی قلبش گذاشتم. قلبش این‌قدر تند می‌زد که حس کردم خودم هم تپش قلب گرفتم.
    تا خونه توی ب*غ*ل*ش بودم. در باز بود. نیما من رو داخل آورد و روی مبل گذاشتم و گفت:
    - وای ببین چی شده. همین‌
    جا باش تا من برم حوله و سشوار بیارم.
    فقط سرم رو تکون دادم.
    نیما به سرعت به طبقه‌ی بالا رفت. من هم منتظرش بودم. باز هم تعجب کردم، انگار این ماه عسل واقعاً قراره ماه عسل باشه.
    نیما زود به طبقه پایین اومد. حوله رو به دستم داد و به
    طرف شومینه رفت تا روشنش کنه. خیلی سردم شده بودک زود اومد حوله رو از دستم گرفت تا موهام رو خشک کنه. نیما سشوار رو روی موهام گرفت. هنوز توی بهت بودم. یعنی نیما از این کارا هم بلده؟
    نیما گفت:
    - تا سرما نخوردی، باید لباسات رو عوض کنی، البته
    خدا نکنه. اصلاً دختری احمق چرا اومدی دنبال من، اونم با این وضعیتت که برات ضرر داره.
    همین‌طور موهام رو خشک می‌کرد و به جونم غر می‌زد که گفتم:
    - اگه سرما بخورم همه‌ش تقصیر تو میشه؟ اگه تو بیرون نمی‌رفتی منم دنبالت نمی‌اومدم.

    - تو باید مواظب خودت باشی. من با تو فرق می‌کنم، تو الان بارداری برات ضررداره که سرما بخوری.
    چی شنیدم؟ یعنی الان نیما هم نگران بچه بود؟!
    ربدوشامبر رو به دستم داد و گفت:
    - برو لباس‌هات رو عوض کن.
    تنم به بلندشدن رغبت نداشت. بالاخره خودش دوباره بلندم کرد و توی اتاقم برد که لباسم رو عوض کنم.
    من رو روی تخت گذاشت.و گفت:
    - زود لباست رو عوض کن، بعد دوباره صدام بزن.
    رفت بیرون.
    تمام تنم لرز گرفته بود، دستام یخ زده بودن. بالاخره به سختی لباسم رو عوض کردم و صداش
    زدم.
    نیما هم دوباره اومد کمکم کرد تا بلند بشم و من رو روی مبل روی به روی شومینه نشوند، خودش هم کنارم نشست. تو تنم حس سرما می‌کردم. نیما دستش رو دورم انداخت و ب*غ*ل*م کرد. یه‌کم از این کارش جا خوردم. بعد گفت:
    - فقط به‌خاطر اینکه زودتر گرمت بشه.
    منم چیزی نداشتم بگم، اصلاً چی می‌گفتم. به سـ*ـینه‌اش تکیه دادم.
    گرمای خوبی رو زیر پوستم حس می‌کردم. خوابم گرفته بود.
    نیما سرش رو به پیـشونیم نزدیک کرد و ب*و*س*ه‌ای بهش زد. گفت:
    - اگه چیزیت بشه، خودم رو نمی‌بخشم.
    - نترس چیزیم نمیشه، فقط خیلی خوابم میاد.

    - نه نیلوفر تو نباید بخوابی فهمیدی.
    - خب خوابم میاد چی‌کار کنم.
    - هیچی بیا حرف بزنیم.
    - درباره‌ی چی؟
    - درباره نی‌نی کوچولومون.
    یه چیزی توی دلم فرو ریخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    چی؟ باورخ نمیشه نیما می‌خواد درباره‌ی بچه حرف بزنه. نیمایی که تو این چند وقت حتی یک‌بار هم درباره‌اش سؤال نپرسیده بود.
    همین‌طور تو فکر بودم که نیما گفت:
    - من برم برای خانمم یه لیوان شیرداغ بیارم‌.

    رفت و من رو تو بهت این رفتاراش و این کارش تنها گذاشت. بعد از چند دقیقه نیما گفت:
    - خانمم تو چه فکری هستی؟
    - هان؟
    لیوان شیر رو به دستم داد، دوباره اومد کنارم نشست. من رو تو ب*غ*ل*ش گرفت و پتوی روی پاهامون رو مرتب کرد. گفت:
    - بخور خانمم.
    - اهوم.
    - بخور خانمم سرد میشه.
    سرم رو به شونه‌اش تکیه دادم و مشغول
    خوردن شدم. حس خوبی داشتم اون هم توی اون هوای سرد. کم‌کم حس گرما رو توی تنم حس کردم.
    نیما هم مشغول خوردن قهوه‌اش بود. هردو ساکت بودیم که نیما یه‌دفعه گفت:
    - چرا دوستش داری؟

    - چی؟!
    با تعجب بهش نگاه کردم.
    حالت چهره‌اش یه جور خاصی بود.
    سرم رو پایین انداختم. سکوت
    کردم. نمی‌دونستم الان چی باید بگم؛ البته شاید هم می‌دونستم. بعضی وقت‌ها دوست‌داشتن دلیل نمی‌خواد؛ ولی من همیشه برای خودم به دنبال دلیل بودم؛ ولی الان به این نتیجه رسیدم که شاید اولش برای لج‌کردن و حرص‌در‌آوردن نیما بود؛ ولی بعدش جزئی از وجودم شد. وقتی داره توی بدنم رشد می‌کنه مگه میشه دوستش نداشته باشم.
    نیما با انگشت به پیشونیم ضربه‌ای زد و گفت:
    - باز چی شده خانمم؟
    - تو چرا دوستش نداری؟
    دیدم اون هم ساکت شد و سرش رو پایین انداخت. انگار
    اونم حرفی برای گفتن نداشت؛ ولی همین نگفتنش من رو بیشتر عذاب می‌داد.
    بلند شدم. می‌خواستم زود از اینجا برم که دستم رو گرفت و گفت:
    - کجا؟
    حتی سرم رو به عقب برنگردوندم.
    - میرم بخوابم، حالم خوب شده، خوابم میاد.
    - نیلوفر!
    دستش رو پس زدم. هق‌هق‌هام رو تو گلوم خفه کردم و از پله‌ها بالا رفتم.
    تموم فکرم این شده بود که چرا چیزی نگفت؟ پس
    هنوز هم بهش همون حس رو داره.
    داخل اتاق رفتم، در رو هم پشت سرم بستم و خودم رو روی تخت انداختم. اشک‌هام روی صورتم روون شدن.
    چطور اصلاً من توقع داشتم که یه چیزی بگه. اون دوستش
    نداره ؛ولی آخه چطور می‌تونه دوستش نداشته باشه؟
    هرکارکردم خوابم نمی‌برد. حس کردم که نیما توی اتاق اومد. خودم رو به خواب زدم. نمی‌خواستم بفهه که بیدارم.
    پتوی روم رو مرتب کرد، کنارم نشست و موهام رو از روی صورتم کنار زد. با انگشت صورتم رو ن*و*ا*ز*ش کرد. از اینکه خودم رو به خواب زده بودم حس بدی داشتم. نیما پـ*یشونیم رو ب*و*س*ی*د و آهسته از اتاق بیرون رفت.
    با نوری که به صورتم می‌خورد از خواب بیدار شدم. پنجره رو باز کردم. صدای دریا آرامشی خاصی بهم می‌داد، دلم دریا رو خواست. بافتم رو روی شونه‌هام انداختم و آروم از پله‌ها پایین اومدم. موقع پایین‌اومدن نیما رو دیدم که روی مبل خوابیده بود.
    در خونه رو به آرومی باز کردم. نسیم ساحلی به صورتم می‌خورد و حس خوبی بهم میاد.
    بالاخره به لب دریا رسیدم. روی
    شن‌های ساحل یه تیکه چوب پیدا کردم و بی‌هدف روی شن‌ها چیز می‌نوشتم. وقتی بهشون نگاه کردم، متوجه شدم که نوشتم نیما.
    من باید با این آدم چی‌کار کنم. دارم خرد میشم. تا کی می‌تونم تحمل کنم تا کی؟ تا کی ساکت باشم و تحمل کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    سرم داشت از هجوم این همه فکر منفجر می‌شد. ای کاش نیما یه‌کم فکر می‌کرد نه اینکه روی آتیش هیزم بذاره.
    روی یه تیکه سنگ نشستم و به دریای بی‌کران جلوی چشم‌هام خیره شدم. حواسم اصلاً به هیچی نبود. خواستم ذهنم رو از هرچی فکره خالی کنم که
    گرمی چیزی رو دور شونه‌هام حس کردم. سرم رو که بالا گرفتم، نیما رو دیدم و بعد از اون هم پالتوی افتاده شده بر روی شونه‌هام رو دیدم. شنیدم که نیما گفت:
    - این وقت صبح اونم بدون لباس گرم نمیگی ممکنه سرما بخوری؟
    - نه.
    - نه نداریم. پاشو بریم میز صبحونه رو چیدم.
    نمی‌خواستم به‌خاطر اتفاقات دیروز باهاش چشم تو چشم بشم.
    من‌من‌کنان گفتم:
    - من میل ندارم. خودت برو بخور.
    - میل ندارم یعنی چی؟ دیشبم که شام نخوردی. می‌خوای ضعف کنی؟
    - نه.‌..
    نذاشت بقیه حرفم رو بزنم. دست
    انداخت و بلندم کرد. چون این کارش یه‌دفعه‌ای بود، ترسیدم و سفت دست‌هام رو دورش انداختم.
    - حالا مثل یه خانم کوچولوی خوب می‎ریم صبحونه‌ت رو می‌خوری.
    - خب بذارم زمین خودم میام.
    - نه، مگه جات بده؟ چقدر سبک و لاغر شدی.
    الان همه میگن نیما به زنش نمی‌رسه‌. پس اگه مردم چیزی گفتن خودت جواب میدی‌.
    نیما وقتی این‌طوری شوخ میشه چقدر ناز میشه. دوست داری لپش رو یه ماچ آبدار کنی.
    - چیه خانمم؟ زیر نگاهت آب شدم.
    تازه یادم اومد چه سوتی دادم. منِ خنگ رو بگو همین‌طور بهش زل زده بودم.
    سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    - اصلاً نمی‌خوام. بذارم پایین خودم میام.
    - نچ نمیشه. دیگه رسیدم.

    دم در خونه نیما من رو پایین گذاشت. در رو باز کرد.
    به سمت آشپزخونه رفتیم. همون‌طور که گفته بود میز رو قشنگ و باسلیقه چیده بود.
    یه آب به دستم زدم. صندلی رو کشیدم و روش نشستم. چون از دیشب غذا نخورده بودم، دلم داشت ضعف می‌رفت.
    می‎خواستم شروع کنم که نیما گفت:
    - اول شیر بخور؛ چون بیرون سرد بود زودتر بدنت رو گرم می‌کنه.
    «باشه‌»ای گفتم و لیوان شیر رو ازش گرفتم. شروع کردم به خوردنش. بعد چند دقیقه نمی‌دونم چرا حس تهوع به سراغم اومد. دلم زیرو‌رو می‌شد. دیگه داشتم بالا می‌آوردم که نیما من رو سمت سرویس بهداشتی برد. هرچی بود رو بالا آوردم. به
    غیر از شیر چیزی تو معده‌م نبود.
    خب تازگی هم نداشت، معده‌م خیلی حساس شده بود. اوق زدم. صورتم زرد شده بود. اشک‌هام سرازیر شدن.
    - خوبی نیلوفر؟
    قیافه نیما رو دیدم که پر از نگرانی بود. چشم‌های آبیش عجیب معصوم شده بودن. دلم
    نیومد بیشتر نگرانش کنم؛ به‌خاطر همین گفتم:
    - خوبم.
    با هم بیرون اومدیم. نیما کمکم کرد تا روی مبل بشینم و گفت:
    - همه‌ش
    تقصیر منه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا