-بالبخندبه خواب رفتم بازنگ ساعت ازخواب بیدارشدم نشستم روی تخـ ـتم نمیدونم چرااولین چیزی تو ذهنم امد این بودمن که برای مهمونی هنوز لباس نخریدم..
دست صورتمو شستم رفتم پایین مامان وبابا داشتن باهم میز صبحانه می چیدن از بالا پله ها سلام بلندی کردم
سلام برلیلی ومجنون خودم هردو به طرفم برگشتن جوابم باخنده دادن
این صبحونه خوردن داره ..خیلی دلم هـ ـوس نمیرو شماکرده بودبابایی
-بیااینجابشیم دختر بابا ...
-مامان: اره زود بیا بشین تا دیرت نشده صبحونه خورده باشی ..
صندلی کنار بابا رضا نشستم واسه خودم لقمه گرفتم روکردم طرفشون گفتم یادتونه گفتم قراره بچه ها برگردن کارشون زودتر درست شد دیشب رسیدن با سارا حرف زدم.... مامان شاید امروز دیربیام باید باشبنم بریم خرید برای مهمونی که بچه هاقراره بگیرن..
ماما:باشه عزیزم ...........
بابا:چی خوب باید یه شب دعوتشون کنیم
مامان: اره دلم برای بجه ها یه ذره شده ...
خوب دیگه من میرم مرسی خوشمزه بود ازجام بلندشدم باباگفت نیلوفربابا می رسونمت گفتم اخه راهتون دیرمیشه
-بابا: یعنی نمی تونم یه روز دخترم برسونم باید واست فکریه ماشین باشم اینجوری سخته تاحالا باید برات ماشین میخریدم امروز یه سرمیرم نمایشگاه سعید.
ممنوم بابایی پس من میرم اماده شم بعداز اینکه بابامنو رسوند بیمارستان ازش خداحافظی کردم همون موقعه شبنم دیدم وارد بیمارستان شدیم ...تواتاقم بودم داشتم چندتا پرونده نگاه میکردم که شبنم امدداخل ..مثل اینکه اونم خبرداشته ..به شبنم گفتم عصربریم خرید
شبنم:آره....نیلوفرپس من برم
چی کجا توکه الان امدی !
شبنم : بایدبرم به مریضام سربزنم
باخنده گفتم پس چراامدی!
شبنم :میخواستم همینو بگم که خودت گفتی .
چون میدونستم همینو میگی..باشه عزیزم برو به کارت برس..
بعدازساعت کاری رفتیم ...خرید
شبنم ماشین اورده بود اینجوری کمترخسته میشدیم ....ولی حرفمو پس میگیرم باکارها شبنم دیگه نای برای راه رفتن نداشتم ازاین مغازه به اون مغازه دیگه کلافه شده بودم دست شبنم گرفتم گفتم به خداخسته شدم بابا چه خبرته ازاین مغازه به اون مغازه اگه اینطوری پیش بره لباس بی لباس دستش که تودستم بود کشیدمبرم تو یه مغازه .
ببین اینهمه لباس خوب نگاه کن یکی انتخاب کن دیگه ......... رفتت طرف لباسها
خیلی خسته شده بودم همون ایستاده بودم بعداز چندلحظه باچندتا لباس توی دستش برگشت
-شبنم :ببین نیلوفر این قشنگ نیست این یکی رنگش عالیه..
راست می گفت یه پیراهن رنگ سبز بلند بامروارید که رگه هایی طلایی توش بود این زیباترش کرده بود
-شبنم :به نظرت قشنگ نیست ؟
اره خیلی
-شبنم : پس همینو میخرم برم بپوشم باید حتمانظر بدی
باشه عزیزم برو
شبنم رفت منم نگاهی به لباسها انداختم ازبین لباسها می گذشتم که چشمم به یه لباس سورمه ای باطرح گیپور ماکسی خورد واقعاًچشمگیر بود من عاشق این جنس لباسها بودم خیلی قشنگ منجق روش کارشده بود روش دست کشیدم خیلی لطیف بود
تصمیم گرفتم همینو بخرم رفتم طرف خانم گفتم من این لباسو میخوام خانمه رفت سایز منو بیاره
پیام برام امد ..بازش کردم شبنم بود رفتم طرف اتاق پروچندضربه بهش زدم شبنم دربازکرد لباس تو تنش قشنگ ترشده بود
شبنم : خوبه به نظرت .بهم میاد.؟
اره عزیزم نازشدی خیلی هم بهت میاد
-شبنم:توی انتخاب کردی؟
حالا بیا .....وقتی شبنم امدبیرون لباس که انتخاب کرده بودم نشونش دادم
-شبنم :خیلی قشنگه سلیقه ات عالیه مطمئنم خیلی بهت میاد بروزود بپوشمش منم ببینم
باشه ای گفتم رفتم طرف اتاق پرو لباس پوشیدم یه چرخی تو اینه زدم خیلی فیت تنم بود چندضربه به درخورد شبنم بود..وقتی دید م گفت
نیلوفر تو که بااین لباس بیایی دخترهای مردم که دیده نمیشن خنده ام گرفته بود شبنم دربست لباس دراوردم بعداز حساب ازمغازه امدم بیرون تاکفش وکیف وشال بخریم....
بلاخره پنج شنبه فرارسید
دست صورتمو شستم رفتم پایین مامان وبابا داشتن باهم میز صبحانه می چیدن از بالا پله ها سلام بلندی کردم
سلام برلیلی ومجنون خودم هردو به طرفم برگشتن جوابم باخنده دادن
این صبحونه خوردن داره ..خیلی دلم هـ ـوس نمیرو شماکرده بودبابایی
-بیااینجابشیم دختر بابا ...
-مامان: اره زود بیا بشین تا دیرت نشده صبحونه خورده باشی ..
صندلی کنار بابا رضا نشستم واسه خودم لقمه گرفتم روکردم طرفشون گفتم یادتونه گفتم قراره بچه ها برگردن کارشون زودتر درست شد دیشب رسیدن با سارا حرف زدم.... مامان شاید امروز دیربیام باید باشبنم بریم خرید برای مهمونی که بچه هاقراره بگیرن..
ماما:باشه عزیزم ...........
بابا:چی خوب باید یه شب دعوتشون کنیم
مامان: اره دلم برای بجه ها یه ذره شده ...
خوب دیگه من میرم مرسی خوشمزه بود ازجام بلندشدم باباگفت نیلوفربابا می رسونمت گفتم اخه راهتون دیرمیشه
-بابا: یعنی نمی تونم یه روز دخترم برسونم باید واست فکریه ماشین باشم اینجوری سخته تاحالا باید برات ماشین میخریدم امروز یه سرمیرم نمایشگاه سعید.
ممنوم بابایی پس من میرم اماده شم بعداز اینکه بابامنو رسوند بیمارستان ازش خداحافظی کردم همون موقعه شبنم دیدم وارد بیمارستان شدیم ...تواتاقم بودم داشتم چندتا پرونده نگاه میکردم که شبنم امدداخل ..مثل اینکه اونم خبرداشته ..به شبنم گفتم عصربریم خرید
شبنم:آره....نیلوفرپس من برم
چی کجا توکه الان امدی !
شبنم : بایدبرم به مریضام سربزنم
باخنده گفتم پس چراامدی!
شبنم :میخواستم همینو بگم که خودت گفتی .
چون میدونستم همینو میگی..باشه عزیزم برو به کارت برس..
بعدازساعت کاری رفتیم ...خرید
شبنم ماشین اورده بود اینجوری کمترخسته میشدیم ....ولی حرفمو پس میگیرم باکارها شبنم دیگه نای برای راه رفتن نداشتم ازاین مغازه به اون مغازه دیگه کلافه شده بودم دست شبنم گرفتم گفتم به خداخسته شدم بابا چه خبرته ازاین مغازه به اون مغازه اگه اینطوری پیش بره لباس بی لباس دستش که تودستم بود کشیدمبرم تو یه مغازه .
ببین اینهمه لباس خوب نگاه کن یکی انتخاب کن دیگه ......... رفتت طرف لباسها
خیلی خسته شده بودم همون ایستاده بودم بعداز چندلحظه باچندتا لباس توی دستش برگشت
-شبنم :ببین نیلوفر این قشنگ نیست این یکی رنگش عالیه..
راست می گفت یه پیراهن رنگ سبز بلند بامروارید که رگه هایی طلایی توش بود این زیباترش کرده بود
-شبنم :به نظرت قشنگ نیست ؟
اره خیلی
-شبنم : پس همینو میخرم برم بپوشم باید حتمانظر بدی
باشه عزیزم برو
شبنم رفت منم نگاهی به لباسها انداختم ازبین لباسها می گذشتم که چشمم به یه لباس سورمه ای باطرح گیپور ماکسی خورد واقعاًچشمگیر بود من عاشق این جنس لباسها بودم خیلی قشنگ منجق روش کارشده بود روش دست کشیدم خیلی لطیف بود
تصمیم گرفتم همینو بخرم رفتم طرف خانم گفتم من این لباسو میخوام خانمه رفت سایز منو بیاره
پیام برام امد ..بازش کردم شبنم بود رفتم طرف اتاق پروچندضربه بهش زدم شبنم دربازکرد لباس تو تنش قشنگ ترشده بود
شبنم : خوبه به نظرت .بهم میاد.؟
اره عزیزم نازشدی خیلی هم بهت میاد
-شبنم:توی انتخاب کردی؟
حالا بیا .....وقتی شبنم امدبیرون لباس که انتخاب کرده بودم نشونش دادم
-شبنم :خیلی قشنگه سلیقه ات عالیه مطمئنم خیلی بهت میاد بروزود بپوشمش منم ببینم
باشه ای گفتم رفتم طرف اتاق پرو لباس پوشیدم یه چرخی تو اینه زدم خیلی فیت تنم بود چندضربه به درخورد شبنم بود..وقتی دید م گفت
نیلوفر تو که بااین لباس بیایی دخترهای مردم که دیده نمیشن خنده ام گرفته بود شبنم دربست لباس دراوردم بعداز حساب ازمغازه امدم بیرون تاکفش وکیف وشال بخریم....
بلاخره پنج شنبه فرارسید