کامل شده رمان گفته بودی دوستم داری بی اندازه | ariel کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ariel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/06
ارسالی ها
690
امتیاز واکنش
19,341
امتیاز
661
محل سکونت
سرزمین دیزنی
-بالبخندبه خواب رفتم بازنگ ساعت ازخواب بیدارشدم نشستم روی تخـ ـتم نمیدونم چرااولین چیزی تو ذهنم امد این بودمن که برای مهمونی هنوز لباس نخریدم..
دست صورتمو شستم رفتم پایین مامان وبابا داشتن باهم میز صبحانه می چیدن از بالا پله ها سلام بلندی کردم
سلام برلیلی ومجنون خودم هردو به طرفم برگشتن جوابم باخنده دادن
این صبحونه خوردن داره ..خیلی دلم هـ ـوس نمیرو شماکرده بودبابایی
-بیااینجابشیم دختر بابا ...
-مامان: اره زود بیا بشین تا دیرت نشده صبحونه خورده باشی ..
صندلی کنار بابا رضا نشستم واسه خودم لقمه گرفتم روکردم طرفشون گفتم یادتونه گفتم قراره بچه ها برگردن کارشون زودتر درست شد دیشب رسیدن با سارا حرف زدم.... مامان شاید امروز دیربیام باید باشبنم بریم خرید برای مهمونی که بچه هاقراره بگیرن..
ماما:باشه عزیزم ...........
بابا:چی خوب باید یه شب دعوتشون کنیم
مامان: اره دلم برای بجه ها یه ذره شده ...
خوب دیگه من میرم مرسی خوشمزه بود ازجام بلندشدم باباگفت نیلوفربابا می رسونمت گفتم اخه راهتون دیرمیشه
-بابا: یعنی نمی تونم یه روز دخترم برسونم باید واست فکریه ماشین باشم اینجوری سخته تاحالا باید برات ماشین میخریدم امروز یه سرمیرم نمایشگاه سعید.
ممنوم بابایی پس من میرم اماده شم بعداز اینکه بابامنو رسوند بیمارستان ازش خداحافظی کردم همون موقعه شبنم دیدم وارد بیمارستان شدیم ...تواتاقم بودم داشتم چندتا پرونده نگاه میکردم که شبنم امدداخل ..مثل اینکه اونم خبرداشته ..به شبنم گفتم عصربریم خرید
شبنم:آره....نیلوفرپس من برم
چی کجا توکه الان امدی !
شبنم : بایدبرم به مریضام سربزنم
باخنده گفتم پس چراامدی!
شبنم :میخواستم همینو بگم که خودت گفتی .
چون میدونستم همینو میگی..باشه عزیزم برو به کارت برس..
بعدازساعت کاری رفتیم ...خرید
شبنم ماشین اورده بود اینجوری کمترخسته میشدیم ....ولی حرفمو پس میگیرم باکارها شبنم دیگه نای برای راه رفتن نداشتم ازاین مغازه به اون مغازه دیگه کلافه شده بودم دست شبنم گرفتم گفتم به خداخسته شدم بابا چه خبرته ازاین مغازه به اون مغازه اگه اینطوری پیش بره لباس بی لباس دستش که تودستم بود کشیدمبرم تو یه مغازه .
ببین اینهمه لباس خوب نگاه کن یکی انتخاب کن دیگه ......... رفتت طرف لباسها
خیلی خسته شده بودم همون ایستاده بودم بعداز چندلحظه باچندتا لباس توی دستش برگشت
-شبنم :ببین نیلوفر این قشنگ نیست این یکی رنگش عالیه..
راست می گفت یه پیراهن رنگ سبز بلند بامروارید که رگه هایی طلایی توش بود این زیباترش کرده بود
-شبنم :به نظرت قشنگ نیست ؟
اره خیلی
-شبنم : پس همینو میخرم برم بپوشم باید حتمانظر بدی
باشه عزیزم برو
شبنم رفت منم نگاهی به لباسها انداختم ازبین لباسها می گذشتم که چشمم به یه لباس سورمه ای باطرح گیپور ماکسی خورد واقعاًچشمگیر بود من عاشق این جنس لباسها بودم خیلی قشنگ منجق روش کارشده بود روش دست کشیدم خیلی لطیف بود
تصمیم گرفتم همینو بخرم رفتم طرف خانم گفتم من این لباسو میخوام خانمه رفت سایز منو بیاره
پیام برام امد ..بازش کردم شبنم بود رفتم طرف اتاق پروچندضربه بهش زدم شبنم دربازکرد لباس تو تنش قشنگ ترشده بود
شبنم : خوبه به نظرت .بهم میاد.؟
اره عزیزم نازشدی خیلی هم بهت میاد
-شبنم:توی انتخاب کردی؟
حالا بیا .....وقتی شبنم امدبیرون لباس که انتخاب کرده بودم نشونش دادم
-شبنم :خیلی قشنگه سلیقه ات عالیه مطمئنم خیلی بهت میاد بروزود بپوشمش منم ببینم
باشه ای گفتم رفتم طرف اتاق پرو لباس پوشیدم یه چرخی تو اینه زدم خیلی فیت تنم بود چندضربه به درخورد شبنم بود..وقتی دید م گفت
نیلوفر تو که بااین لباس بیایی دخترهای مردم که دیده نمیشن خنده ام گرفته بود شبنم دربست لباس دراوردم بعداز حساب ازمغازه امدم بیرون تاکفش وکیف وشال بخریم....
بلاخره پنج شنبه فرارسید
 
  • پیشنهادات
  • ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    وقتی کارمون تموم شده باشبنم منتظر تاکسی بودیم
    شبنم :نیلوفر باشروین میایم دنبالت
    زحمت میشه ........
    شبنم :این چه حرفیه دختر پس اماده بشو بهت زنگ می زنم ..
    سوارتاکس شدم از شبنم خداحافظی کردم ..
    شروین برادرشبنم بودکه چندسالی ازش بزرگتره ادم باشخصیت موفقیه
    رسیدم خونه مامان داشت به گلهاش آب میاد بابا مثل اینکه هنوز نیامده بود به مامان سلام کردم رفتم اتاقم یه دوش گرفتم مواهامو خشک کرد م بعدم سشوارکردم وبعدم اتو کشیدم تاموهام صاف ترکنه فرق سرمو باز کردم مدل بهشون نزدم همین جور آزاد گذاشتمشون .
    خیلی لخـ ـت شدن .
    امروزمیخواستم زیبا باشم یکم کرم پودرزدم مژهامو ریمل کردم خط چشم مشکی بالا وپایین چشمم زدم که چشمامو زیباتربزرگترنشون میدادرژگونه مسی زدم سایه چشم مشکی وطلایی ودرآخرم رژلب قرمز که خیلی بهم میمومد....
    لباسمو پوشیدم روبه روی آینه ایستادم عالی شده بودم همون موقع شبنم زنگ زدگفت پایین منتظریم پالتوم برداشتم کفشهاسورمه که خریده بودم پوشیدم آخرسرم یه شال بلند حریر انداختم روی سرم زودرفتم پایین
    مامان که توی سالن نشسته بود
    گفتم خوب شدم ؟
    خیلی خوشگل شدی البته دخترمن همیشه خوشگل بوده
    ممنون مامان جونم شبنم امده دنبالم منتظرشون نذارم خداحافظ..
    خوش بگذره عزیزم خداحافظ
    سوارماشین شدم به شبنم وشروین سلام کردم اونم باخوش رویی جوابم راداد
    ببخشید مزاحم شدم
    شروین:این چه حرفیه نیلوفرخانم شمامراحمین.
    تارسیدم به مهمونی شروین از کاراش می گفت شبنم سربه سرش می ذاشت شروین خیلی هوای شبنم داشت بعضی وقتها به شبنم حسودیم می شدبا برادرش می تونست راحت حرف بزنه سربه سرش بزاره بخنده دردل کنه.
    رسیدم ازشروین خداحافظی کردیم واردعمارت شدیم چندتا مـ ـستخدم جلوی دروردی بودن که به مهمون ها خوش امد می گفتن
    بفرمایید خانم از این طرف خیلی خوش امدین تو این اتاق میتونید اماده بشین دراتاق بازکردیم رفتیم داخل خانمی داشت با موبایلش حرف میزد پشتش به مابود پالتوم دراوردم اویزون کردم رفتم طرف آینه شالم درست کنم ازتو آینه دیدمش که برگشت طرف ما قیافش خیلی آشنابود به شبنم که کناربودگفت به نظرت قیافش آشنانیست تماسش قطع شد چشم توچشم شدیم خدای من من کجادیدم باورم نمیشه این که دلارامه وقتی ترم اول بودیم باهم آشناشدیم !برگشتم طرفش گفتم دلارام خودتی شبنم رفت طرفش گفت تو دلارامی چقدرعوض شدی باورم نمی شه چقدرعوض شدی اصلا نشناختم مثل اینکه نیلوفر زودترشناختت اونم امدطرف ماگفت باورم نمیشه بچهها یه روزی دوباره شماراببینم همدیگربغـ ـل کردیم باهم روبـ ـوسی کردیم یادمه دلارام از پزشکی خوشش نمیمود عاشق نقاشی وشعربود به اصرارخانوادهش پزشکی می خوند بعداز چندترم دیگه دانشگاه نیامد خبری ازش نداشتیم
    ببینم کجاغیبت زددیگه ازت خبری نداشتیم.
    شمارتم که عوض کردی چی شددلارام ؟
    بیاین بیرون همه چیز میگم اینجاجاش نیست همگی امدیم بیرون
    خیلی هاامده بودن هنوز بچه هاراندیده بودم ..خب تعریف کن..
    اونم شروع کردبه تعریف کردن که تونسته خانواد ش راضی کنه تارشته مورد علاقه شو بخونه مثل اینکه موفق شده بود..الانم داره هم تدریس میکنه گالری هم زده ..
    خوشحالم برات دلارام..
    مرسی عزیزم شماچی یادم میاد توعاشق پزشکی بودی؟
    هنوزهستم تو بیمارستان مشغول به کارم خوبه ..
    شبنم :نیلوفرببین مثل اینکه بچه هادانشگاه بودن بیشترشون اینجا ن من برم پیش بچه ها دلارام عزیزم خوشحال شدم دیدمت شمارتو بده بهم درتماس باشیم دیگه غیبت نزنه ..دلارام شمارشو داد شبنم رفت گفت بعدامیبینمتون دلارام درمورد گالریش حرف میزدکه یکی کوبید به شونم آخ
    روموبرگردونم بله چه کسی به جزسارامیتونه باشه .
    ببینم چشم سفید تاحالا کجابودی مگه قرارنبود زودتربیایی هان این وقت امدنه
    همینطورکه شونمو میمالوندم به جیغ جیغ ها ساراگوش میدادم
    این دخترخسته نمیشد خندم گرفته بود دستمواز روی شونم برداشتم گذاشتم روی دهنش یکدفعه ساکت شد ..باباساراجان یواش تر نفس کم میاری دستمو ازروی دهنش برداشتم میخواست چیزی بگه رفتم بغـ ـلش کردم چقدردلم واسش تنگ شده بود..
    سارا خیلی دلم برات تنگ شده بود
    اشک توچشمام جمع شده بود بعداز چندسال می دیدمش منا ازخودش جداکرد اونم داشت گریه میکرد
    منم دلم برات تنگ شده بودبودعزیزم..
    همینطورکه اشک هامو پاک می کردم گفتم ساراتو دست از کارت برنداشتی
    کدوم کار..........!
     

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -هیچی مهم نیست راستی دلارام یادته
    -سارا:اره عزیزم باورت نمیشه باچه بدبختی شماره اش پیداکردم اخه خیلی دلمون می خواست همه بچه هاباشن..
    -دلارام :خوشحال شدم دیدمتون ..دلم برات تنگ شده بود............
    -سارا:ممنون که اومدی عزیزم.....
    -دلارام:منم ممنون که یادم بودین دعوتم کردین خوشحالم دوستاهای خوبی مثل شمادارم...........
    -سارا:مرسی عزیزم لطف داری
    ازدلارام جداشدیم سارادستم کشید دنبال خودش تندتندراه می رفت
    سارایواش تر دستم کنده شد به خداقرارنیست فرارکنم
    -سارا:کم غربزن بیابریم
    این ارتا بدبخت ازدست توچی می کشه
    -سارا:واخواهربه این خوبی کجاگیرش میاد
    یکدفعه صدای ارتا امدکه گفت کسی درباره ا رتا حرف زد باورم نمی شه این صدای ارتابود اره خودش بود همین جورداشت نگاهمون می کرد
    -ارتا:نیلوخانم نمیخوای چیزی بگی..ای بابا مثل اینکه نمی خواد حرف بزنه ببین من ارتام به خدافکرکنم سارایی نه اینکه خوشگل تروخوشتیپ ترشدم منونشناخته..
    همین جورداشت ازخودش تعریف میکرد پریدم وسط حرفش ...سلام ارتا دلم برات تنگ شده بود..یه دفعه دستاش گرفت بالا گفت خدایا شکرت فکرکردم نیلوجونم نمی تونه حرف بزنه سپاسگزارم ازت
    هی داشت دعامی کرد باکیفم زدم به بازوش گفتم ارتا دودقیقه زبون بگیر...ارتا امدجلولپم کشید چطوری ورجک..اخه دردم گرفت لپم ماساژدادم ...این به جای سوغاتت...
    -ارتا:اره جون خودم...
    پندارداشت می امدطرف ما متوجه من نشده بودامدجلوگفت..کجایید شماحرفش خورد نیلوفرخودتی باورنمیشه ..!
    ارتاپرید وسط حرفش گفت نه پنی جون ایشون قل دیگه اش ...چیه هی نیلوفرنیلوفرمی کنی معلومه خودشه دیگه
    -پندار:ارتا بسه ..اینقدرحرف نزن
    سلام پندارخونی
    -پندار:ممنون توچطوری خوبی بزرگ شدی ..خانم شدی
    مرسی شماخیلی تغییرکردین
    -آرتا:این دقیقا بامن بودکه خوشکل ترشدم..
    -پندار:کمتربرای خودت نوشابه بازکن....
    -سارا:اره واقعاً ...
    خوشحالم که برگشتین نمی دونید چقدردل تنگتون بودم
    همشون باهم گفت ماهم همین طور...
    ارتا زدزیرخنده گفت گروه سرودراه انداختم ...همون زدیم زیرخنده واقعاً بازچندوقت که احساس شادی می کنم...
    -سارا:خوب بچه هابریم پیش بقیه
    -پندار:خوب شدگفتی امدم ببیم شمادوتاکجایید منوتک تنها ول کردین
    - ارتا ..واپندار مگه بچه ای که همش چسبیدی به من ..عزیزم تودیگه بزرگ شدی وقتش که دیگه مـ ـستقل بشی واین بهترین فرصته
    پندارم یه چشم غره بهش رفت ...
    -ارتا:باشه تسلیم پسرگلم ..وای چقدرترسناک بودن چشمات..
    این ارتا هنوزدست ازمسخره بازی شوخیاش برنداشته ..... به این خاطرکه دوستنداشتیه باعث شادی میشود همیشه..
    رفتیم پیش بقیه بچه ها واقعا ًازدیدنشون خوشحال شدم باسارارفتیم پیش بقیه دکترآرشام دیدم می امد طرف ما
    به ساراگفتم دکترآرشامه
    -سارا: کجاست؟
    داره میاد اینطرف اوناهاش
    -آرشام :سلام خانم ها من وساراهم زمان جوابش دادیم
    -سارا:خیلی خوش امدین دکتر
    -آرشام:ممنون خوب هستین ازدیدنتون خوشحال شدم
    -سارا:مرسی خوبم ممنون که امدین
    -آرشام :خواهش می کنم وظیفمون بود پنداروارتاکجان
    -سارا:اونطرف پیش بقیه
    -ارشام:پس بااجازتون بعداًمی بینمتون پس فعلاخانم ها
    سارا به یکی از مـ ـستخدم هاگفت شربت بیاره ..باسارانشسته بودیم روی مبل شبنم امدپیشمون گفت شما دوتاکجایید دنبالتون می گشتم کنارم نشست ..شربت اوردن همه مون برداشتیم خوردیم..
    -سارا:بچه ها چندلحظه برم پیش ملینا اینا برگردم مثل اینکه دارن صدام میکنن زودبرمی کردم
    -باشه عزیزم راحت باش اطراف نگاه می کردم که بابا پندار وخودپنداربود داشت باکسی حرف میزد..
    که پندارروبروش بود یه لحظه پندار رفت اونطرف کسی دیدم یه لحظه از تعجب خشکم زد....
     

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -همون لحظه صداش کنارگوشم شنیدم خیلی نزدیک بود این اینجا چه کارمی کنه...!سرم برگردونم دقیقاً صورتش بامن یه کم فاصله داشت که نفس هایش به صورتم می خورد صداش عصبانیش شنیدم..
    به به خانم دکتر خیلی وقت ندیدمتون مثل اینکه مارا نمی بینی خیلی خوش می گذره ..نه چرا نگذره ببینم دارم چی می گم واقعاً مسخره است ...چیه چرا حرف نمی زنی پیش اون یارو که حسابی بلبل زبون بودی ...صدای خنده تون همه جای برداشته بود.
    اهان اسمش چی بود..که خانم با ناز اسمش صدا می کردی ..دست تودست هم جولان می دادین یادم امد ارتا .نکنه اونم مثل آرشام تورا می خواد ..نه مثل اینکه این یکی خیلی باتو احساس نزدیکی می کنه که نیلو جون صدات می کنه ..
    -بس کن جناب مهندس امدی اینجا که این چیزها رابگی ... ببین من چه توقعه ای دارم شما که تو طعنه زدن کم نمیارید ..درمورد حرفهای که گفتین باید بگم نیازی نمی ببینم جوابتون بدم ...
    راهم کشیدم که برم بازوم گرفت..
    -نیما:این قدرت عصبانیت واسه چیه خانم دکتر .. ؟
    چیزی بهش نگفتم ...
    صورتش امد نزدیک صورتم گفت .... امشب خیلی تو چشمی .....
    باعصبانیت بهش نگاه کردم دستم جداکردم بی توجه به حرفاش رفتم داخل..
    واقعاً حالم گرفته شد...ولی من نمی خواستم اون به خواستش برسه فکرکرده با این حرفاش منو عصبانی میکنه ..من نمی خواستم به هدفش برسه..با یک لبخندرفتم پیش بچه ها ... بعد ازچند لحظه نیما امد داخل ..
    بابای پندارهمه رابه شام دعوت کرد بابچه ها رفتیم سرمیز ..منو ارتا وسارا شبنم وارشام سریک میز جمع شدیم چون غذاها روی میز چیده شده بودن راحت میتونستم انتخاب کنم رفتم یکم جوجه وسالاد برای خودم کشیدم رفتم نشستم ارتا امد کنار نشست نیما امد با فاصله یه میز کنارم غذای خودش کشید ..همین جورکه می رفت یه پوزخند به من زد رفت نشست روی صندلی روبه روی ما ...
    -آرتا: چیه نیلوفر چرابا غذات بازی می کنی بخوردیگه ..
    - زیاد میل ندارم
    -ارتا: دهنت باز کن ..
    -هان...........!
    یه تکه جوجه با چنگال گذشت دهنم .. از کار ارتا شوکه شدم ..
    بهش گفتم ارتا این چه کاربود..کردی!
    -ارتا:نمی فهم چی می گی اول اون جوجه بخور............
    دوباره ازش پرسیدم........این چکاربود ارتا؟
    -ارتا: کدوم کار یه تکه جوجه بود ..حالا خوشمزه بود ..
    - از دست تو ارتا .
    چنگال از دستش گرفتم ..نمی دونم چرا می خواستم نیمارا ببینم وقتی نگاهم به جاش افتاد مثل اینکه رفته بود یه کم خوردم ارتاگفت نمی خوری نه
    -ارتا:پس بریم ..
    بریم..
    رفتیم پیش پندار وسارا که با ارشام حرف میزدن ..بابای پندارم هم با نیماداشت حرف میزد دوباره..
    یه لحظه چشمش به من خورد ..بی تفاوت روش برگردوند ..دیگه کم کم بابد میرفتم بعض از مهمونها هم رفته بودن ..
    ارشام گفت بچه هاخیلی خوش گذشت شب خوبی بود خب دیگه رفع زحمت کنیم ..
    -ارتا: بابا ارشام هنوز سر شب کجا می خوای بری ..الان که خودمونیم
    -ارشام:انشا الله یه وقت دیگه..
    پندارگفت بچه ها من یه برنامه توپ چیدم اگرهمتون پایه این بگم..
    -ارتا: بگودیگه.
    -پندار:اول شماموافقت کنید تا بگم .........
    همون لحظه ارتا گفت وای پنی ..نه نه ببخشید پندارجان ماکه نمیدونیم برنامه ات چیه ..ادم که نشنیده نمی تونه قبول کنه .....حالا ولش کن ..چون به تو اعتماد داریم قبوله ..حالا جون من این قدرمقدمه نچین برو سر اصل مطلب ..ببخشید بچه ها مثل اینکه زیاد حرف زدم ..ای بابا چاحالا می زنید..
    دقیقاً می تونستم چشم غره رفتن پنداربه ارتاببینیم همه خنده شون گرفته بود
    ارشام: حالا برنامه ات چیه ؟
    -پندار:فردا که جمعه است ..همگی میریم کوه ..چطوره یه حال هوایی عوض میکنیم یه گشت گذاری هم هست
    پندار رو کرد طرف نیماگفت نظرتون چیه شما جتما باید بیاید مهندس کیان فردا که همگی بیکاریم ...
    این پندار الان چی گفت ..واسه چی به نیما می گـه !
    ارتا: پندارجان هنوز کسی که موافقت نکرده
    پندار روش طرف ماکرد گفت خوب بچه ها یه چیز بگید .. موافقید .
    ارشام گفت قبوله ..خیلی وقته کوه نرفتم ..من میام ..سارا وشبنم قبول کردن ..فقط من موندم همگی نگاهشون به من بود ..گرچه برام مهم نبود نیما قبول کنه یانه ولی نمی خواستم اتو ی دستش بدم منم قبول کردم
    پندار :دیدی همگی قبول کردن
    ارتا با خوشمزه گی گفت پس من چی ؟
    -پندار:تو که هر جای مابریم میایی ..
    پندارروش طرف نیما کرد گفت خب نظرتون چیه
    -نیما: نمیدونم ..قول نمی تونم بدم اگه کاری برم پیش نیمود شاید تونستم بیام..
    ارتا کنارم گفت ترو خدا واسه ماچه کلاسی میزاره ..خب بگومیام اگر نه که نه...
    خنده ام گرفته بود ..
    -ارتا:چیه می خندی بخندخانم بخند..
    پندار روگرد طرف نیماگفت قبوله هرجور که دوستداشتین خوشحال میشم که حتما بیاین..
    -نیما:مرسی ..
    بعد از اینکه حرف زدیم قرارشد که ارتا اینا بیان دنبال من و شبنم ... ارشام خودش .نیما نمی دونم .دیگه خیلی دیرشده بود
    شبنم گفت نیلوفر بریم حاضرشیم ..الان به شروین زنگ می زنم بیاد
    -ارشام:نیازی نیست خانم مهرزاد من که دارم میرم شما هم می رسونم.
    مزاحم نباشیم..
    -ارشام :این چه خرفیه ...
    شبنم انگارکه بدش نیامده بو دبه شروین زنگ نزد ..از ارشام تشکرکرد
    همون لحظه نیما رفت طرف بابای پندار ازش خداحافظی کرد و با پنداردست دادواز همه خداحافظی کرد ازکنارم گذاشت بایک لحن مسخره گفت شب خوش خانم دکتر سریع رفت .....
     

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -نگاهی به بقیه کردم حواسشون به اینجانبود ..داشتم به رفتنش نگاه می کردم ..چقدرباغرور راه میرفت..
    باصدای دکترآرشام که گفت خانم ها بریم از بقیه خداحافظی کردیم از بابای پندار همینطور باسارا روبـ ـوسی کردیم..
    وقتی کنار ماشین دکترارشام رسیدم نیماداشت سوار ماشینش می شد ..شبنم کنارگوشم گفت نیلوفرتو برو جلوبشین من میرم عقب می شینم.. زشتن ینست که هردو بریم عقب بشینیم بابا رانند همون که نیست ...
    شبنم سریع رفت عقب نشست ...منم مجبورشدم ..رفتم جلو نشستم دربستم ..ارشام را افتاد
    داشتم بیرون نگاه می کردم جاده یکم خلوت بود ...شیشه کشیدم پایین هوای خوب بو د چشمم به یه ماشین افتاد ..چقدر شبیه ماشین نیمابود ..وقتی به مارسید سرعتشو کم کرد همون لحظه چراغ قرمز شد کنار ماشین ما ایستاد شیشه کشید پایین دقیقاً یه کم با ماشین ما فاصله داشت تو حس حال خودم بودم که این اهنگ از ماشین اون سمتمون امد که صداش بلند بود

    این یه حسه جدیده یکی دوباره از راه رسیده
    مثل اون چشمم ندیده انگاری اونو خدا واسه من آفریده
    یکی که صاف و ساده آروم قدم زد تو امتداد شب تنهایی جاده
    دست خودم نیست تنم می لرزه بی ارده
    میریزه دل دیوونه اسمش عشقه کسی نمی دونه اسمش عشقه
    همیشه میمونه اسمش عشق
    اگه من اونو دوست دارم اسمش عشقه تنهاش نمیزارم اسمش عشقه
    میاد کنارم آخه اسمش عشقه
    شبیه بغض و بارون اشکام میریزه توی خیابون حال و روزم مثل مجنون
    یخ کرده دستام مثل زمـ ـستون
    زلاله مثل آبه شکی ندارم این انتخاب آخره مثل یه خوابه
    اما می ترسم شاید دوباره این سرابه
    غم تو دل دیوونه اسمش عشقه کسی نمی دونه اسمش عشقه
    میره نمی مونه اسمش عشقه
    غم تو جلو چشمامه اسمش عشقه
    نمی دونه که دنیامه اسمش عشقه
    دلیل اشکامه اسمش عشقه

    یه لحظه چشم خورد بهش ..وقتی دیدمش چشمهای آبیش چقدرقرمزه شده بودن وعصبی دستش روی فرمون تکون می داد

    شبیه بغض و بارون اشکام میریزه توی خیابون حال و روزم مثل مجنون

    به این گوشه از آهنگ رسید پوزخنده هاش که فقط مال خودش بود زد همین جور نگام می کرد روبرگردوندم جلو نگاه کردم وقتی چراغ سبزشد با سرعت از کنارمون رد شد که صدای لاستیکاش درامد...
    چقدر تند رفت ..نکنه براش اتفاقی بیفته ..اصلاً به من چه ..چراباید برام اهمیت داشته باشه..؟
    باصدا.ی شبنم که نیلوفرنیلوفر می کردحواسم جمع شد
    بله........
    حواست کجاست دکترآرشام باشماست داشتن می گفتن با برنامه های بیمارستان موافقید ...
    من که اصلا ًنمی فهمیدم درمورد چی حرف می زدن ..گفتم اره .بعد از اینکه شبنم رسونندیم خداحافظی کردیم از ارشام تشکرکرد رفت ..
    ببخشید اقا دکتر باعث زحمتون شدم از مسریرتون دورشدید
    این چه حرفیه نیلوفر خانم وظیفه ام بود ..
    خواهش می کنم ..شمالطف دارید
    راستی اقاجون توی خیابانی که شما زندگی می کنید نقل مکان کرده منم بیشتر وقتها چون تنها هست میام پیش .. الان قرارکه فردا بریم کوه منم که توی همین مسیرم میام دنبالتون..
    چقدرخوب پس با اقاجونتون یه جورایی همسایه شدیم .... مرسی اما مزاحم نمیشم ارتا قرار بیان دنبالم...
    بهشون من میگم اصلاً اونجا حواسم نبود که من بگم میامدنبالتون..
    مرسی بازم ببخشید که همیشه مسئولیت ما میفته کردن شما..
    نه ..نیلوفر خانم برای من جای خوشحالی هست ..بعدم که گفت برام سخت نیست ..
    -ارشام ادم خیلی خوبیه ولی من همیشه پیشش موذبم نمی تونم راحت باشم .. هیچ وقت
    جلوی خونه که رسیدم پیاده شدم دوباره ازش تشکرکردم
    اونم خداحافظی کرد
    -آرشام : صبح می بینمتون خداحافظ..شب خوش
    شب شماهم خوش خداحافظ
    واردخونه شدم چراغهاخاموش بودن
    حتماًمامان وبابا خوابن ..
    به این خاطر بدون هیچ سر وصدای رفتم بالا توی اتاقم لباسمو درآوردم ...
    به صورتم اب زدم نشسته بودم روی تخـ ـتم ..که احساس تشنگی کردم
    رفتم آشپزخانه ..مامان دیدم که داشت اب می خورد
    مامان یهوترسید برگشت طرفم گفت کی اومدی..!
    نیم ساعت پیش ..لیوان برداشتم برای خودم اب ریختم
    مامان که بطری اب دستش بود گفت من برم که بابات اب میخواست خوبه شب بخیر دخترم..فردا از حال بچها بگو.. برام
    باشه مامان .
    مامان داشت از پلها میرفت بالا یهو یادم اومد که قراره صبح بریم کوه ....
     

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -تاقبل اینکه مامان وارد اتاق بشه ..بهش گفتم .. که قراره با بچه صبح بریم کوه ..زود بیدارم کنید شاید خواب موندم...
    باشه دخترم عزیزم تو بروبخواب خودم بیدارت می کنم راستی ساعت چندمیان دنبالت؟
    فکرکنم ساعت شش ..
    باشه عزیزم ..
    مرسی مامان شبت بیخیر..
    شب تو هم بخیر..
    رفتم توی اتاقم باخیال راحت ساعت تنظیم کردم ..حالا این پندارم باید برای این صبح برنامه میچید الان که ساعت دو شبه چند ساعت که بیشتر نمی تونیم که بخوابیم..
    باصدای زنگ بیدار شدم ..چون اصلاً نتونستم درست بخوام همش به این فکرمی کردم که واقعاً نیما هم میخواد بیاد ... ؟نکنه باعث دردسرم بشه..
    یه دوش کو چک گرفتم لباس مورد نظرم پوشیدم یه مانتو صورتی وشال سفید شلوار.سفید . احساس بستنی پیداکرده بودم.. یه کم آرایش کردم ... یکم کرم پودر ژرگونه صورتی خط لب خط چشم مشکی وریمل درآخرم رژلب صورتی زدم ... نگاهی به خودم کردم خوب شده بودم..
    کیف کوله سفیدم برداشتم با..پالتو سفیدم که خیلی دوستش داشتم..درآخرسرم کفشهای سفیدمم..... چه ست سفیدی کردم من امروز..
    رفتم پایین مامان داشت برام خوراکی آماده میکرد بهش سلام کردم که روش برگردوند..
    سلام دخترم بیدارشدی ..
    اره مامان .... صبحت بخیر ...چه کارامیکنی...
    صبح توهم بخیر هیچی یکم میوه وخوراکی اماده کردم که با بچهها بخورید...
    همه گذاشتم تو کولم همون موقعه گوشیم زنگ خورد ...سارابود گفت دم خونه هست ..
    تندسریع از مامان خداحافظی کردم سوارماشین شدم به هم سلام کردم تعجب کردم مگه قرارنبود که آرشام بیاد دنبالم ...
    که همون موقعه سارا گفت ... حتما تعجب کردی .. ما امدیم دنبالت یه ساعت پیش دکترآرشام بهمون زنگ زد گفت که حال پدر بزرگش بد شده نمی تونه بیاد همراهمون ... خیلی معذرت خواست ....
    - پس اینطورچقدربعد ... امیدوارم حال پدربزرگشون زود خوبه شه ....
    یه لحظه یادگوشیم افتاد که دیشبم به خاطر مهمونی سایلنتش کرده بودم ... بله ارشام بد بخت چند بارزنگ زده بوده ..
    من که نشنیدم جواب بدم..
    ارتا که تااون موقعه حرفی نمیزد تعجب کردم رو کردم بهش گفتم ارتا خوبی سرحال نیستی !
    - ازاین اقا پنداربپرس تعریف کن ..
    پندارخنده اش گرفته بود.... هیچی رفتم اقا بیدارکنم میگم ارتا بیدارشو دیرمیشه انگارنه انگار .بیدارشم کردم..
    میگم باید بریم ..مگه کجا ....می گم خونه آقا شجاع ...می گـه بزارواسه بعد ... گفتم ارتا مسخره بازی چیه هرکاری کردم بیدارنشد ..ماموریت بیدارکردنش.سارا قبول کرد ..اونم بایه پارچ اب سرد ....
    ندیدی چطور ازخواب پرید چندلحظه بچه مون تو شوک بود وقتی فهمید چی شده ..فکرکردم داد بیدادکنه .. برخلاف انتظارمون خیلی ریلکس رفت توی حموم زودآماده شد ..فکرکنم آرامش قبل طوفانه
    همه زدیم زیرخنده..
    -آرتا:نیلوخانم بخند همتون بخندید اخه ببین ادم چطوری ازخواب ناز می پرونن ..به جای خوبش رسیده بودم ..
    بببینم اهنگی چیزی نداری بابا حوصله ام سررفت ..بعداز اینکه اهنگ گذاشت صداش بلند کرد...
    -پندار: آرتا کمش کن
    نه دیگه اینجا تحت قلمرو منه کاری نمی تونی کنی
    اینقدرصداش بلند بود که هر که میگفت کم نمی کرد
    -پندار:دیدی آرامش قبل ازطوفانه
    -نیلو:ارتا جان کمترش کن
    -آرتا:فقط به خاطرنیلوجونم وگرانه اصلاً کوتاه بیانیستم
    وقتی رسیدم پندارماشین نگه داشت همه مون پیاده شدیم تا پنداره بره ماشین پارک کنه وقتی برگشت
    -پندار: مثل اینکه هنوز بقیه نیامدن
    چه لحظه ایستادیم شبنم با شروین رسیدن ..
    بعدم یه ماشین دیگه امدمنتظر بودم ببین اینها کین ....کسی میدیدم که زیاد خوشم نمیامدازش رنیکا و داداشش رادمهر ...یه نگاه به سارا کردم که گفت .. دیشب خونه عمو بود ن وقتی فهمیدن که ما قراره بریم کوه زود رونیکا گفت ما هم میاییم ..
    چیزی نگفتم .. رونیکا از اون ادمهایی هست که زود باهمه پسرخاله میشه احساس راحتی میگنه باهاش ....
    رادمهر که داداشه هست اونکه اصلاً بیخیاله فقط دنبال دوسـ ـت دختراشه ....
    -ارتا : خوب همه رسیدن بریم بچه ها
    -پندار: نه هنوز یه نفردیگه مونده
    -ارتا:کسی دیگه نمونده .... نکنه دوسـ ـت دخترته پندار
    پنداره ازهمون چشم غره های همیشگی بهش رفت
    ارتا دستاشوبه حالت تسلیم گرفت بالا...
    همون لحظه ماشین نیمادیدم ..........
     

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    باورنمی شد که اون امده..!احساس خوبی نداشتم ماشین ا ش پارک کرد امدطرف ما با پندار اینا سلام کرد ... چهره با تعجب رونیکا واقعاً دیدنی بود...مخصوص با لبخند ملیحانش برای نیما..
    ارتا امدکنارم گفت فکرنمی کردم بیاد.. نگاه توراخدا فکرکرده اینجاسالن مد ه ببین واسه من چه تیپی زده ..ولی نمیتونم دروغ بگم واقعاً خوشتپه..
    من که توجه ای بهش نداشتم باحرف آرتا سرموبلند کردم نگاهش کردم حق با آرتا بود ..نیماتو لباس پوشیدن عالی بود .. اونم داشت من نگاه می کرد ...
    به آرتا گفتم مابریم..
    -آرتا:بریم ..بچه ها من نیلوفرزودترمیریم..
    باآرتا راه افتادیم اونا هم پشت سرمون میامدن...
    -ارتا:نیلو توفکری........ نکنه به خاطراونه ؟
    نه چیزی مهمی نیست سرعتم بیشترکردم ... ارتا بدبخت مجبورشد اونم سریع راه بیاد..
    -آرتا:وایستا دختر چه خبرته مگه می خوای کوه فتح کنی ..یواش تر..
    منم همین جورمیرفتم ..ارتا نفس زنان کنارم رسید بازرم گرفت ..گفت وایستا ببینم ورپریده هرچه صداش می کنم انگارنه انگار بابا نفس ام برید به فکرخودت نیستی به فکرمن باش بابا اینقدرجوون نیستم...
    اِه ارتا چقدرمثل پیرزنها غرغر میکنی راهی نیامدیم ..می خوام بریم اون بالا زود باش
    -آرتا:نه مثل اینکه تو حرف حالیت نیسته .. همراه من بیا..
    کجابریم دیگه ..ً
    آرتا بازوم گرفت گفت همین جابشین خستگی تو درکن ..زود برام تعریف کن..
    چی تعریف کنم.. چیزی تو فکرم نیست...؟
    آرتا:ببینم نیلوفر توسرم من نمی تونی کلاه بزاری من اگه تورانشناسم بدردلای جرز دیوارمی خورم ..زود باش تعریف کن..
    همون لحظه پنداراینا امد ن ..پندار روکرد طرفمون گفت .. شماکجایید مگه سرآوردید اینقدرتند نیرید خسته شدیم بزارین ماهم برسیم
    -آرتا:مگه نمی بینی پنی جون من نیلو میخوایم قله فتح کنیم..
    پندار یه چشم غره رفت به هردومون .... ارتا روکرد طرف نیماگفت به جمع ماخوش امدید .. اونم فقط سرتکون دادن جوابش داد ..
    من که اصلاً دلم نمی خواست ببینمش روم کردم اون طرف
    ارتا که حالم درک میکرد به پندار بقیه گفت شمابرید مامیایم..
    پندار امد نزدیکتر گفت چیزی شده ؟
    -آرتا:نه بعداًمیایم..
    پندار باشه ای گفت رفت..سارا گفت منتظریم زودتربیان یه چیزی بخوریم..
    نیما با مکثی یه نگاه به من آرتا انداخت رفت
    ارتا امد کنارم نشست..
    قبل از اینکه ارتا بخواد ازم دوباره سوال کنه گفتم من میشناسمش خیلی خوب..
    -آرتا:چطوری از کجا..!
    میترا
    -آرتا:میترا !
    اره ....خوب یه پسرعمه داشت که خیلی دوستش داشت ولی نمیدونم چطوری گذشت رفت .. اصلاًباورم نمی شد دوهفته ازش خبرنداشتم هرچی زنگ زدم از دوستا ش پرسیدم کسی خبری نداشت ..آخه هنوز باورم نمیشه اینقدرنیما دوست داشت چطوری ترکش کرده..
    همون موقعه اشکام روان شدن روی صورتم.
    -آرتا:پس این شازده کسی بوده که میترا این قدر عاشقش بود..حالا که میگی باورم نمی شه..
    آشنای من نیما بعد از رفتن میترا شروع شد .. که ماجراش طولانی وقتی یادم می افته دوست ندارم به اون روزها فکرکنم..
    -آرتا:باشه عزیزم اصرارنمی کنم ..چیزی نمی خواد بگی پاشو بریم ....
    بازم رفت توجلد شوخش ...گفت بریم تا فکرهای خاک برسری نکردن..
    با جیغ اسم ارتا گفتم ....میکشمت ..زودی فرارکرد منم دنبالش می دویدم صبرکن کن ارتا اگه دستم بهت نرسه فقط صبر کن...
    دیگه به بچه ها رسیدیم نفس نفس می زدم ..آرتا می خندید...
    پندار بازم گفت ..کجایید شمادوساعته بابا می خوستم بیامدنبالتون؟
    -آرتا:خوب پنی تو چراینقدرنگران مامیشی امدیم دیگه ..خب بریم سراصل مطلب ..ای بابا حتما باید توضیح بدم ..خوردن دیگه..
    -سارا:خب آرتا جون از اول بگو صبحونه بخوریم
    من سارا وشبنم مشغول اماده کردن صبحونه شدیم..
    ارتارو کردطرف ما گفت بابا دوساعته دارین چکار می کنید حالا خوبه نرفتید چیزی بپزید ..اگه قراربود که ما ازگشنگی تلف می شدیم..
    سارا روکردطرفش بالحن خیلی مهربون گفت آرتا جان
    جانم اصلاً هروقت خواستیدبیارید اصلا گرسنمون نیست راحت باشید..
    ساندویچ اماده کردیم سارا همشون یکی یکی به بچهاداد..
    شروع کردیم به خوردن ... مامان واسم میوه گذاشته بود بردم برای بچه ها هرکدوم برداشتن ..ارتا گفت چه خوشمزه ان ...مرسی
    نوش جان
    فقط نیما مونده بود دلم نمی خواست برم طرفش علیرغم رفتم طرفش گفتم بفرمایید ... اونم یه سیب برداشت .. رفتم پیش شبنم نشستم وسیب برداشتم خوردم..همین جور سیب می خوردم با سنگ ریزه زیر پام بازی می کردم ...
    -آرتا:زودتربلندشید صبحونه که خوردیم بریم.... همه بلندشدن نگاهم به نیما افتاد سیب اش نخورده بود توی دستش می چرخوندش ..بوش می کرد.. شاید دوست نداره
    به من چه بابچه ها وسایل جمع کردین راه افتادیم ایندفعه هرکدوم دو نفر راه میرفتیم... پنداربا سارا .من ارتا وشبنم با شروین .. رونیکا بارادمهر ..نیما هم آخر ین نفر بود خیلی خسته شدم راه زیادی امده بودیم به آرتا گفتم چندلحظه استراحت میکنم..
    -آرتا:می خوای پیشت باشم..صدای پندار شنیدم که می گفت ارتا یه لحظه بیا ارتا رفت پیش پندار
    اطراف نگاه می کردم دیدم نیماداره میاد طرفم میخواستم برم که گفت نیلوفر صبرکن باید حرف بزنیم..
    - من هیچ حرفی باشما ندارم
    -بچه بازی نیار گفتم باید حرف بزنیم..
    راهم کشدیم که برم ... بازوم گرفت...
    -نیما: وایستا ببینم این کار ا یعنی چی ..هرکاری کردی به روم نیاوردم
    کدوم کار جناب کیان ..من کاری نکردم که بخواهم توضیح بدم..
    بهتر ولم کنی من حرفی باشماندارم ...بازوم محکم فشار میداد دردم گرفته بود ولم کن .. لعنتی
    دستش جداکرد م داشتم میرفتم که نفهمیدم چطوری زیر پام خالی شد افتادم زمین دستم خیلی درد گرفت...
    آخی گفتم ..دستم خراش برداشته بود.. امد کنارم نشست گفت بزار ببینم
    باصدای بلندی گفتم به من دست نزن
    -آروم باش کاریت ندارم بزار ببینم ..بی توجه به حرفاش به سختی بلندشدم..امد نزدیک کمک کنه
    - نمی خواد همون جا بمون نیازی به کمکت ندارم .....دلم نمی خواست دستش به دستم بخوره مثل اینکه خیلی عصبانی شده بود چون نفسهای بلند می کشید پام زخمی شده بود یواش یواش رفتم طرف بچه ها ارتا متوجه ام شد........................
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -آرتادوید طرفم گفت چی شده نیلوفرچه اتفاقی افتاده...؟
    ارتا چیزی نیست خوردم زمین بقیه هم امدن ..پیشم..
    -آرتا: دستت ببینم داره خون میاد
    دستم خیلی می سوخت
    -آرتا: کسی دستمال داره..
    -شبنم :من دارم..
    دادبه آرتا ...گذشت روی دستم
    -سارا:عزیزم بیا یه کم آب بخور..
    چشم خورد به نیما که انگارخیلی عصبانی بودشاید به خاطر حرفهای که بهش زده بودم
    پام درد می کرد
    -آرتا:بزارپات ببینم چی شده ..خواست کفش هام دربیاره ..گفتم آرتا نمی خواد ..خوبم بی توجه به حرف من کفش از پام در اورد ..
    -آرتا:هرجا فشاردادم بگو کجادرد می کنه باشه
    -خیلی خوب
    همین جور که پام فشار میداد ..آخم درامد
    -آرتا:اینجا درد می کنه؟
    اره
    -آرتا: فکرنکنم صدمه جدی دیده باشه فقط رگ به رگ شده
    یکم ماساژداد سرم که پایین بود ...شبنم گفت بیا این شکلات بخور ضعف نکنی .. سرم گرفتم بالا نگاهم به نیماافتاد که رو به روم بود دستش مشت کرده بود عصبی فشارمی داد فقط توجه اش به دست آرتا روی مچ پام بود
    گفتم آرتا بهترشدم ممنون
    -آرتا:مطمئن باشم بزارببینم انگار زانوتم زخم شده ...
    نمی خواستم جلوی بقیه پاچه شلوارم بزنم...بالا شروین که فهمید روش کرد اون طور فقط این رادمهر بی خیال بود ..که آرتا بهش گفت رادمهر انگارکه فهمیده روش کرد اون طرف شلوارم زدم بالا سرزانوم خیلی بد جور زخم شده بود....
    - آرتا:باید ضد عفونی بشه ....
    آقای دکتر چیزی نیست خوبم بهتربریم.. میخوای راه برم تا باورت بشه..
    -آرتا:نمی خواد همین جا بشین دیگه خسته شدیم..
    ببخشید نگرانتون کردم ..پندارم کنارم نشست این حرف نزن..دخترخوب بهترشدی ...
    ممنون بهترشدم..
    -سارا:نیلوفرگلم ..اگه درد میکنه بیشتر همین جا استراحت کن....
    نه ساراخوبم ..شبنم امد کنارم نشست .. نیلوفرجان خداراشکر اتفاق بدتری نیفتاد رفتیم حتما صدقه بدیم....
    شروینم گفتم آره خوبی نیلوفرخانم ....
    مرسی آقا شروین..
    رونیکا برای خودشیرینی گفت نیلوجان بهتر شدی چراحواست جمع نکردی ..
    این بهترشدی معلومه که از تظاهر بوده حرف دلش همون حرف آخربود...
    سارا انگارکه بعدش امده باشه گفت رونیکا جان الان وقت این حرفها نیست ..اتفاق که افتاده خداراشکرکه اتفاق بدتری نیافته براش ..
    رادمهر .... اب میوه ای بهم تعارف کرد که میل نداشتم قبولش نکردم گفت اره سارا راست میگه ..اینکار پندار از این که رادمهر اینقدر با سارا احساس راحتی میکرد خوشش نیامد... انگار نیماکمتر از پندارنبودکه رادمهر امده بود کنار من نشسته بود..
    یه کم استراحت کردیم .پندار گفت پس بهتره برگردیم ... روکردطرفم گفت می تونی راه بیایی الان
    اره می تونم همه راه افتادن نیمابا چهره عصبانی جلوتر از همه راه افتاد اونم تند تند راه میرفت
    -سارا: عزیزم بیا به من تکیه بده
    باکمک سارا بهترمی تونستم راه برم
    ارتا برگشت طرف ما گفت کمک نمی خواید؟
    -سارا: نه ..مثلاً می خوای چکارکنی ..نکنه می خوای کولش کنی ؟
    -ارتا:اتفاقاً فکربدی نیست نیلو جان بیا اینجا
    ارتا این چه کاریه همه دارن نگاه میکنن
    -سارا:ارتا برو اون ور تراخدا ببین تواین موقعیت شوخ طبیعش گل کرده ............
    -آرتا: اصلا شوخی نکردم
    گفتم ارتا جان خوبم ببین دارم میام سارا دستم گرفت گفت ارتا برو اونطرف
    -آرتا: من میرم اگرنتونستی راه بیای خبرم کن
    گفتم باشه شما برو ...
    اونم رفت باکمک سارا به بقیه رسیدیم
    پندارگفت شما بریدسوارماشین بشید من با آقا نیما میام
    ارتا تورانندگی کن نیلوفر بشین جلو واسه پات بهتره فضاش آزادتره خب همتون توی رستوران می بینم ..
    ماشین نیماجلو بود وقتی رسیدیم نگه داشت آرتا ایستاد سارازودترپیاده شد..
    امدکمک .مرسی عزیزم ...
    خواهش می کنم گلم..
    رفتیم پیش پندار نیماکنارش ایستاده بود وقتی می رفتیم پیششون نگاه نیما به من بود بعد نگاهش رو پام ثابت کرد..
    همه امد پیشمون باهم وارد رستوران شدیم ..سریه میز نشستیم ..ارتا صندلی کشید گفت بیا اینجا پیش خودم بشین رفتم نشستم سارااون طرف کنارم نشست .. پندارکنارنیما بود بعدشم نیما روبه روبود وشبنم شروین کنارهم رادمهرم کنار پندار نیمابود که انگار فکرکنم هیچ کدوم دوست نداشتن کنارش باشن..
    احساس کثیفی می کردم به بچها گفتم من برم دستامو بشورم الان میام شبنم گفت باهات میام وقتی رسیدم سرمیز گارسون داشت سفارش هارا می گرفت ..نشستیم سرجامون ..پندار گفت نیلوفر چی میخوری ؟بچه ها سفارش دادن فقط تو موندی جناب مهندس ..شروین برای شبنم سفارش گرفته من نیمابه هم نگاه کردیم
    همون موقعه هم زمان باهم گفتیم جوجه کباب ..
    سارا کنار گوشم گفت چه تفاهمی خیلی باحال بود ... تو دلم یه پوزخند زدم اره تنها تفاهم ما همین یه غذا بود...
    بعداز چنددقیقه گارسون غذاها را آورد همه مشغول شدیم .. اصلاً اشتها غذاخوردن نداشتم...
    دستم میسوخت خواستم بطری آب معدنی بردارم که نیما همون داشت برمیداشت .. دستم کشیدم عقب.. بطری آب برداشت برام بازش کرد گرفت طرفتم تعجب کردم از این کارش ... دودل بودم که بگیرمش یانه .... به خاطر اینکه باعث توجه نشه گرفتم یه تشکرزیرلب کردم...
    همین جوریه تکه از جوجه برداشتم ..نگاهم به نیما افتاد که اونم داشت با غذاش بازی می کرد
    وقتی آرتا گفت نیلو فرچیزی شده چرا غذاتون نمی خوری ؟
    نیمادست از بازی کردن با غذاش برداشت به من وارتا خیره شد یه پوزخندم زد
    ممنون سیرسدم
    همه غذاشون تموم کردن اون وسط رونیکا بجای غذاخوردن فقط حواسش به نیما بود...
    -پندار: خوب بچه هاتموم کردین بگم گارسون صورت حساب بیاره .. همه موافقت کردن..
    گارسون صورت حساب اورد ..قبل اینکه پنداربخواد حساب کنه نیما زودتراین کارکرد..
    -پندار: جناب مهندس خواهش می کنم این چکاربودکردین شمامهمون مابودین وظیفه مابود..ً
    -نیما: خواهش می کنم..این تنها کاری بود که ازدستم برمیامد...
    -آرتا:خواهش می کنم این چه حرفیه
    پندار:ممنون جناب مهندس همه تشکرکردن ازش
    نیما:بفرمایید بریم.
    پندار ناچاراً قبول کرد باهم رفتیم ..نیماراخوب میشناسم مغرور تر از این حرفها هست که بزاره کسی پول غذاش حساب کنه.. همه رفتیم سوارماشین شدیم
    -آرتا:تو برو جلو بشیم من میرم کنار سارا میشینم ...
    نه آرتا خوبم نمی خواد تو برو جلو
    -آرتا:دخترخوب تعارف که نداریم برو جلو ببینم
    در باز کرد نشستم جلو..
    ارتا رفت کنارسارا نشست پندارداشت با نیما خداحافظی می کرد پندارامد سوارشد نیما سوارشد سریع رفت
    آرتا گفت مگه آقا کیان بامانمیاد...!
    -پندار:انگار کارمهم براش پیش امدکه زود رفت گفت که به جاش ازشما خاحافظی کنم.....
    خیلی آدم با شخصیتیه...خیلی خوشم امدازش
    وقتی دم خونه رسیدم پیاده شدیم .. به خاطرمن زودتربرگشته بودیم
    روکردم طرفشون گفتم خیلی ممنون بچه ها خیلی خو ش گذشت ...نمیاید داخل
    -سارا: نه عزیزم دفعه دیگه..
    پس بعداًمی بینمتون خداحافظ
    -آرتا:نیلوفر ..............
    بله
    -آرتا:پات با آب گرم ماساژ بده ..
    باشه آقا دکتر نه سلامتی دکترم دیگه..
    -آرتا: بابا خانم دکتر حواست به خودت باشه بای...
    -پندار: خداحافظ نیلوفرجان حواست به زخم روی پات باشه ...
    چشم آقا دکتر...
    خوب خداحافظ آقایون وخانم دکتر ..ممنون .
    رفتم داخل مامان داشت کتاب می خوند
    سلام مامان
    سلام عزیزم خوبی خوش گذشت..؟
    اره جاتون ....خالی بابا کجاست ..؟
    داره استراحت می کنه .............
     

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    -وقتی راه می رفتم یه کم پام درد می گرفت ..نمی خواستم مامان بی خود نگران بشه ... ولی
    مثل اینکه تیزتر از این حرفها بود بودگفت نیلوفر وایستا ببینم
    گفتم چیزی شده ؟
    -مامان :چرا اینطوری راه میری ...چرالنگ می زنی صبحی که خوب بودی نکنه واسه پات اتفاقی افتاده.. ؟
    نه مامان چیزی نشده خوردم زمین یه کوچولو پام دردگرفته همین الانم بهتر م
    -مامان:بیا اینجا بشین پات ببینم
    مامان چیزم نیست خوبم برم لباسهام عوض کنم..
    -مامان:صبرکن کن کمکت کنم بری بالا
    -بابا:چی شده خانم.؟
    سلام بابایی چیزی نشده..
    مامان روکردطرف بابا گفت خورده زمین پاش درد میکنه..
    -بابا: اره بابا ..بریم دکتر.. خوبی الان؟
    بابای خوبم الان با آب گرم ماساژ میدم ... نه سلامتی خودم دکترم یه عالمه دکترم همرام بود
    خوب شده فقط یه خورده ضرب دیده ..یکم کوفته شده..
    -بابا: پس دخترم برو استراحت کن بزار پات زیاد خسته نشه..
    باشه بابای..
    رفتم اتاقم لباسم عوض کردم رفتم حموم ..آب گرم باز کردم توی وان پراز آب کردم پام اول داخلش گذاشتم ماساژدادم مامان امد داخل گفت مواظب باش کمکم کرد..
    باکمک مامان روی تخـ ـت دراز کشیدم
    -مامان:استراحت کن عزیزم .......
    باشه مامانی ..مرسی ..
    مامان رفت .. به اتفاقهای امروز ونیما واینکه چی می خواست بهم بگه فکرکردم ....نمیخواستم زیاد فکرکنم چشمام بسته ام نفهمیدم کی خوابم برد وقتی بیدارشدم هوا کاملا تاریک شده بود
    چراغ اتاقم روشن کردم ..وای خدا چقدرخوابم ساعت نزدیک8بود دست صورتم شستم رفتم پایین مامان توی آشپزخانه بود وبابا داشت تلویزیون نگاه می کرد یه سلام به بابا کردم رفتم کنارش نشستم
    -بابا:خوبی دخترم ؟
    خوبم بابایی
    مامان از آشپزخانه با یه لیوان آبمیوه امد گفت بخورعزیزم ..لیوان از دستش گرفتم خوردم ..مامان گفت..بهتری .. تا نیم ساعت شام حاضرمیشه ..
    اره مامان مرسی...........
    داشتیم بابا حرف میزدیم که بعد نیم ساعت مامان واسه شام صدامون کرد شام که خوردم شب بخیرگفتم رفتم ...اتاقم.
    از ماجرای رفتن به کوه چند روز میگذره ... توی اتاقم بودم توی بیمارستان میخواستم برم نهار اتام باز شد سرم پایین بود مثل همیشه فکرکردم شبنمه که امده دنبالم بریم نهاربخوریم ..
    سرم گرفتم بالااین اینجاچکارمی کنه؟؟
    نمیدونم چرا هروقت من میخوام برم نهار این پیداش میشه منم فکرمی کنم شبنم بعد غافلگیر میشم.....
    با اخم بهش گفتم بهتون یاد ندادن قبل از وارد شدن به اتاق کسی باید اول درد بزنید....اونم فقط داشت نگاهم می کرد یه پوزخندم زد دست به سیـ ـنه وایستاده بود
    چیه حرفی برای گفت ندارید ..؟گرچه ازشما نباید انتظار اینکارداشت ..اومد نزدیکم با فاصله کمی ازم ایستاد ..خیلی نزدیک بود ..رفتم عقب تر که دستم کرفت..
    من به خودش نزدیکترکرد ..اگرحساب می کردم کاملا تو آغـ ـوشش بودم ..گفتم ولم کن...
    -نیما:ولت نمی کنم .. مگه جات بده..
    آقای کیان برید عقب الان یکی میاد نمی خوام کسی فکربد کنه
    -نیما: واسه من مهم نیست هرفکری دلشون خواست بزاربکنن
    اصلاً دوست نداشتم نگاهش کنم .... از این بوی عطرش که یه زمانی خوشم میامد الان متنفر بودم..
    تقلا می کردم که از حصاردستاش خلاص شم...
    هرکاری می کردم ولم نمی کرد..
    -نیما: اینقدرتکون نخور کاریت ندارم امدم باهم حرف بزنیم..
    من نمیدونم دقیقاً حرف همیشگیتون شماهمینه ..به من بگین میخواید راجب چی حرف بزنید .. ما وشما هیچ حرف مشترکی نداریم برای هم .. درثانیه من هیچ حرفی ندارم به شما بزنم اگه شمامیخواد بگید نمیخوام بشم از اینجابرید..
    دستم گذاشته بودم روی گوشام چشمام بسته بودم دوست نداشتم اصلا ًباهاش حرف بزنم..
    -نیما:بچه بازی درنیارنیلوفر چشمات باز کن دستم ازروی گوشات بردار.. امدم توآرامش با هم حرف بزنین ..اعصاب منو بهم نریزوگرنه کاردستت میدم.
    -وای خدا ترسیدم ..فکرکردی کی هستی که منو تهدید می کنی جناب کیان واسه مهم نیست
    می خوای چی بگی مهم نیست حالا ولم کن
    ولم کرد رفت طرف در گفت تا چند دقیقه دیگه می خوام تو ماشینم ببینمت بهتره به حرفم گوش بدی توکه منو خوب میشناسی ..دیگه نمی تونی گله شکایتی ازم بکنی رفت بیرون..درم بهم کوبید..
    عجب گیری کردم ..نمی دونستم چه کارکنم ..وقتی یه چیزی میگه حتما بهش عمل می کنه..
    طول وعرض اتاق بالا پایین کردم دلم نمی خواست به حرفش گوش بدم از نظر من همه چی تموم شده بود ..همون موقع گوشیم زنگ خورد....
     
    آخرین ویرایش:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    نیما بودعجب گیری گردم جواب دادم.
    -نیما: مگه نگفتم تا5 دقیقه تو ماشین می خوام ببینمت...حالا وقت تموم شد خانم دکتر هرچی شد مقصرخودتی..
    باشه امدم
    -نیما:: افرین کوچولو همیشه حرف گوش کن ..باشه
    تا میخواستم چیزی بگم گوشی قطع کرد..کیفم برداشتم رفتم بیرون توی ماشین نشسته بود اصلاً دوست نداشتم سوارماشین اش شم..
    در جلوی باز کردم...نشستم..راه افتاد
    -خب می شنوم... چی می خوای بگی .......؟
    چیزی نگفت .... باشما هستم الان کجاداریم میریم ..؟؟؟
    -نیما:بعداًمی فهمی
    منم چیزی نگفتم ..داشتم به این فکرمیکردم خیلی وقته درست با هاش حرف نزدم ....نگاهم به نیمرخش افتاده خیلی وقته از نزدیک درست ندیدمش ....
    داشتم کم کم فراموشش میکردم.... ولی اینکار این نمیزاره که از ذهنم بیرونش کنم....
    تا حالا هیچ وقت از این مسیر نیامده بودم ..روکردم طرفش گفتم .چرا از این مسیر میری ..؟؟؟
    که جلوی یه خونه شیک نگه داشت..خونه چه عرض کنم. ...مثل یه عمارت زیبا بود..
    واسه چی امدیم اینجا...!نکنه این خونه همونی باشه که میترادربارش همیشه حرف میزد
    .. باشماهستم چراامدیم اینجا؟؟؟
    -نیما:وایی تو چرا امروز اینقدر فقط سوال میکنی .خوب امدیم حرف بزنیم..
    چی .......!جا قطع بود این همه کافی شاپ..
    که بی توجه به حرفهای من ریموت برداشت درباز کرد ..ماشین برد داخل از ماشین پیاده شد...به من گفت پیاده شم من دلم نمی خواست اینجا باشم حس بدی داشتم ... ناچاراً پیاده شدم ..واقعا ًحیاط زیبایی داشت پراز گلهای رز ..جلوتر ازمن راه افتاد رفت داخل نمی دونستم برم داخل یانه یه نفس عمیق کشیدم من به نیمااعتماداشتم ...رفتم داخل..
    داخلم از زیبایی کم نداشت
    -نیما: خوشت امد ؟؟
    -از چی؟؟؟
    -نیما:ازخونه به نظرت چطوره از نظر طرح ومعماری ..طرحش از خودمه
    دست به سیـ ـنه وایستاده بودم بهش گفتم من اوردی اینجا که از خونه ات تعریف کنی..واسم مهم نیست ..
    رفت نشست روی مبل گفت ....میری قهوه درست کنی..؟؟؟
    دست به سیـ ـنه با اخم بهش گفتم مگه من مـ ـستخدمتم ..
    که با صدای بلندیزد زیرخنده
    واسه چی می خندی ؟؟؟؟
    -نیما:میدونستی وقتی این طوری میشی خیلی بامزه میشی .. تو حرف زدنم کم نمیاری هیچوقت
    حالاازتون خواهش می کنم نیلوفرخانم بی زحمت میشه قهوه درست کنی..
    نمیدونم چر ا ازاین که گفت بامزه میشی احساس کردم گونه ام قرمز شده برای فرار از این جو رفتم طرف آشپزخونه
    صداش می شنیدم که می گفت ..نه مثل اینکه جواب داد ..
    آب ریختم توی قهوه جوش تا جوش بیاد لیوانم برداشتم از دکوراسیون آشپزخونه خیلی خوشم امد مثل یه خونه که داری توش زندگی می کنی بود هیچی کم نداشت..
    حالا قهوه هاش کجاست ؟؟؟ کابینت بالا باز کردم ظرفش همون جابود قدم بهش نمیرسید دستم دراز کردم که برش دارم
    جلوتراز من نیمابرش داشت ازپشت کاملا توی بغـ ـلش بودم..
    ظرف قهو داددستم
    سرش گذاشت روی شونه ام شال ازسرم افتاد
    شوکه شدم....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا