کامل شده رمان گفته بودی دوستم داری بی‌اندازه جلد دوم | ariel کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم شخصیت رمان دوست دارید که به خاطرش مشتاقید رمانمو بخونید؟

  • 1-نیلوفر

    رای: 37 54.4%
  • 2- نیما

    رای: 22 32.4%
  • 3-میترا

    رای: 2 2.9%
  • 4-آرتا

    رای: 7 10.3%

  • مجموع رای دهندگان
    68
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ariel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/06
ارسالی ها
690
امتیاز واکنش
19,341
امتیاز
661
محل سکونت
سرزمین دیزنی
یه‌کم تردید داشتم. نمی‌دونستم چی بگم که به چشم‌ها‌ی غمگینش برخوردم. چرا این چشم‌های لعنتی این‌قدر جذابن؟ همیشه با این چشم‌هاش، گولش رو می‌خورم. انگار از اینکه پیشش بمونم ناامید شده بود.
با لبخند گفتم:
- تو که با این هیکلت همه‌جای تخت رو گرفتی؟ من مثلاً کجا بمونم؟
یه تای ابروش رو داد بالا گفت:
- مگه هیکلم چشه؟ خیلی هم دلت بخواد، خیلی‌ها کشته و مرده این هیکلن.
- نه بابا چه خودشیفته.
با خنده گفت:
- حقیقته خب قبولش کن. اعتراف کن شوهر به این خوش‌هیکلی داری.
- باشه بابا. کمتر برای خودت نوشابه باز کن.
خندید و گفت:
- من با تو پیر نمیشم.
زود برام جا باز کرد. رفتم
کنارش د*ر*ا*ز کشیدم. دست‌هاش دورم ح*ل*ق*ه شد. چشم تو چشم شده بودیم. نفس‌هاش به صورتم می‌خورد. می‌دونستم همین‌طوری میشه. صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و چشم‌هام رو بستم.
یه‌کم خجالت کشیدم. صورتم رو تو سـ*ـینه‌اش پنهون کردم. شروع کرد به ن*و*ا*ز*ش‌‌کردنِ موهام. پ*ـیشونیم رو بـ*ـوسـه زد. اصلاً نفهمیدم کی خوابم بود.
صبح که بیدار شدم، همون‌جا بودم. نیما آروم خوابیده بود. نگاهش کردم. چقدر قیافه‌اش معصوم شده بود. دستم رو به طرف صورتش بردم و صورتش رو ن*و*ا*ز*ش کردم. تو دلم گفتم کاش یه‌جور دیگه با هم آشنا شده بودیم.
یه‌کم غلت خورد و چشم‌هاش رو باز کرد. لبخندی بهش زدم و صبح به‌خیر گفتم.
موهام دوباره بلند شده بودن. می‌خواستم بلندشم برم که نمی‌دونم چطور شد، روی سـ*ـینه‌ی نیما اوفتادم. یه‌‌دفعه موهام تو صورتش پخش شدن. موهام رو آروم پشت گوشم زد و گفت:
- صبح به‌خیر خانمم. کجا با این عجله؟
و زود دستم رو گرفت.
- یه‌کم دیگه بخوابیم؟ هوم؟
- آخه نیما...
- آخه نداره. نمی‌خوای که یه آدم مریض اذیت بشه؟
با تعجب گفتم:
- عجب! دیشب که می‎گفتی حالم خوبه، چیزیم نیست و الان میگی مریضی.
کنار گوش آروم گفت:
- من مریضتم دختر.
با این حرفش گونه‌هام از خجالت سرخ شدن. نیما عجیب عوض شده بود‌. انگار فهمید خجالت کشیدم به‌خاطر همین سفت‌تر من رو تو آ*غ*و*ش*ش گرفت. چونه‌اش روی سرم بود. موهام رو نرم ن*و*ا*ز*ش می‌کرد. دیگه انگار خواب از سر هردومون پریده بود. بالاخره بیدار شدیم. امروز قرار بود به عیادت نگین بریم.
آماده شدم. کیف به دست توی سالن رفتم که دیدم نیما روی مبل نشسته. با دیدنم لبخند زد و گفت:
- آماده شدی؟
- بله. آماده و حاضر.
از خونه بیرون اومدیم. با اصرار نذاشتم نیما رانندگی کنه؛ چون یه‌کم پاش درد می‌کرد. تو راه وایستادیم. یه دسته‌گل، از اون گل‌های که نگین دوست داشت، آبمیوه و چندتا کمپوت و میوه‌هایی که برای مریض خوب بودن، خریدیم.

دم خونه رسیدیم. ماشین رو پارک کردم. نیما زودتر رفت، زنگ رو زد. زود رفتم کنارش. همون‌موقع در باز شد. نیما رفت اون طرف‌تر، گذاشت اول من داخل برم. این کارش هم، باز برام تعجب‌برانگیز بود. نیما اومد داخل و مریم‌خانم و نگین به استقبالمون اومدن.
نگین: وای سلام! ببین کی اینجاست. راه گم کردین؟
مریم خانم: خوش اومدین‌.
نیما: از دست تو وروجک.
نگین: خب راست میگم دیگه. دلم براتون یه‌ذره شده بود.
من و نیما با هم گفتیم:
- ما هم.
و بعد یه احوالپرسی حسابی، توی سالن رفتیم.
نگین انگار حالش بهتر شده بود. سوغاتی‌هایی رو که از شمال آورده بودیم بهشون دادیم.
بالاخره روی مبل نشستیم. نگین کنار نیما نشسته بود و داشتن با خوشحالی با هم حرف می‌زدن. با دیدنشون حس خوبی بهم دست داد.
با صدای مریم خانم به خودم اومد. مشغول حرف‌ زدن با مریم‌جون شدم.
قرار شد ناهار اونجا باشیم. می‌خواستم برم کمکشون که مریم‌جون قبول نکرد و گفت:
- تو برو پیش نیما بشین.
اومدم توی سالن که دیدم نیما نیست. از نگین پرسیدم. گفت:
- رفته اتاقش.
رفتم سمت اتاقش و در زدم.
نیما: بیا تو.
وقتی رفتم داخل، یه آلبوم قدیمی دستش بود. با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- بیا اینجا.
نیما دستم رو گرفت و کنار خودش نشوند‌. بعد گفت:
- میای آلبوم ببینیم؟ از تو هم عکس هست.
با تعجب گفتم:
- از من؟!
- آره از تو.
با خوشحالی گفتم:
- آره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    برام جالب بود. دوست داشتم زودتر عکس‌های داخل آلبوم رو ببینم. بالاخره نیما بازش کرد، ورق زد. عکس‌های بچگی‌هاش بود و نگین و مامان و باباش. یه‌دفعه یه مکث کرد و گفت:
    - ایناهاش.
    یه عکس بود. دقیق نگاهش کردم. نیما بود، یه بچه‌ی خیلی کوچک هم تو بغلش بود.
    با خنده گفت:
    - نگاه کن. از همون موقع‌ها بیخ ریشم بودی.
    - چی؟! یعنی این کوچولو منم؟
    - پس کی می‌تونه باشه؟ معلومه که خودتی.
    با دیدنش حس خوبی بهم دست داده بود. نیما روی مبل نشسته بود، من هم تو ب*غ*ل*ش بودم. من هیچ‌وقت این عکس رو ندیده بودم.
    - دلم برای اون روزها تنگ شده.
    بعد توی فکر رفت. برای
    عوض‌شدن بحث گفتم:
    - ببین چقدر ناز و خوشگل بودم. بچه به این نازی دیده بودی؟

    لبخند زد.
    - هنوزم برام همون دختربچه‌ی کوچولو و شیطونی.
    آلبوم رو ورق زد. با دیدن عکسی که روبرومون بود، هردو ساکت شدیم. به نیما نگاه کردم. قیافه‌اش عصبانی شده بود. گفت:
    - این عکس چرا اینجاست؟ مگه نگفته بودم یه نشونه، حتی یه عکس هم از این آدم نمی‌خوام تو زندگیم ببینم؟
    ساکت بودم، حرف برای گفتن نداشتم. یه عکس از میترا بود. انگار تولد نگین بود‌.
    عکس رو درآورد و مچاله کرد، روی زمین انداخت. یه‌کم از رفتارش ترسیدم. صداش کردم.
    با عصبانیت گفت:
    - چیه؟
    این‌قدر این رو بلند گفت که دستم رو روی قلبم گذاشتم. از ترس چیزی نگفتم.
    بازم با حالت عصبی گفت:
    - چرا حرفت رو نمیگی؟ نکنه ازم ترسیدی؟ از این رفتارت متنفرم! از اتاقم برو بیرون، می‌خوام تنها باشم‌.
    با ناباوری بهش نگاه کردم. اشک توی چشم‌هام جمع شده بود. زود بلند شدم بیرون رفتم. در رو پشت سرم بستم. به در اتاقش تکیه دادم. اشک‌هام روی صورتم روون شدن.
    چرا باز نیما همه‌چیز رو روی سر من خالی کرد؟ خسته شدم از این رفتارش. دلم نمی‌خواست دیگه باهاش چشم تو چشم بشم. دوست داشتم از اینجا برم. همون‌لحظه، مریم‌جون داشت طرفم می‌اومد. زود اشک‌هام رو پاک کردم و به طرفش رفتم. گفتم:
    - خسته نباشید.
    - مرسی عزیزم. ناهار حاضره، اومدم خبرتون کنم. دخترم به نیما هم میشه بگی؟
    نمی‌خواستم باهاش روبرو بشم.
    - مرسی.
    خودم رو زدم به اون راه و گفتم:
    - من برم کمک بدم، میز رو بچینم.
    بالاخره میز رو چیدم. نیما دیرتر از همه، سر میز اومد. اصلاً درست غذا نمی‌خورد. فقط داشت باهاشون بازی می‌کرد. من هم اصلاً میلی نداشتم. مریم‌جون هی اصرار می‌کرد، چرا نمی‌خوری از این حرفا. حتی سرم رو بالا نگرفتم بینمش. چندبار سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم اما دوست نداشتم حتی باهاش چشم تو چشم بشم.
    بعد از ناهار بیمارستان رو بهونه کردم. حتی با نیما خداحافظی هم نکردم.
    به بیمارستان رفتم. حالم یه‌کم بد شده بود. زیر دلم تیر می‌کشید. تصمیم گرفتم پیش دکترم برم.
    دکتر بعد معاینه گفت این دوره از بارداری خیلی حساسه و نباید استرسی داشته باشم. گفت بدنم ضعیفه و باید حواسم به خودم باشه.
    یک‌راست از مطب دکتر رفتم خونه. هوا تاریک شده بود. کلید انداختم، در رو باز کردم. خونه تاریک بود. لامپ رو روشن کردم. با دیدن نیما تو اون تاریکی، جا خوردم. یه‌کم ترسیدم. هنوز قیافه‌اش، مثل همونی که اتاقش دیدم بود‌.
    می‌خواستم برم توی اتاقم که نیما گفت:

    - کجا؟ یعنی دیگه حتی بهم سلام هم نمی‎کنی؟
    دوست نداشتم باهاش هم‌کلام بشم. هیچی نگفتم و پشتم رو بهش کردم.
    - مگه با تو نیستم؟ کری؟ چرا جواب نمیدی؟ شاید می‎خوای نشون بدی که من برات ارزش ندارم.
    قلبم مچاله شد. چطور همه‌چیز زود تموم شد؟ دیشب همه‌چیز خوب بود ولی الان انگار همون نیمای یه‌سال پیش بود که داشت باهام حرف می‎زد.
    روم رو به طرفش کردم. سعی کردم خودم رو محکم نشون بدم. گفتم:

    - چون دیگه از رفتار مسخره‌ات خسته شدم. هر روز عوض میشی. بابا منم آدمم، من چه گناهی دارم این وسط؟ به‎خاطر یه نفر دیگه تاوان بدم؟ دیگه از این زندگی مسخره خسته شدم. چرا همه‌چیز رو تموم نمی‌کنی؟ خسته‌ام دیگه نمی‌کشم می‌فهمی؟ بیا همه‌چیز رو تموم کنیم!
    با پوزخندی به طرفم اومد و گفت:
    - اون‌وقت به چه دلیل باید از هم جدا بشیم خانم کوچولو؟ من
    هیچ‌وقت ازت جدا نمیشم. تو باید برای همیشه مال من باشی‌.
    از این حرفش بیشتر عصبانی شدم.
    - فکر نکن نمی‎دونم چرا با من ازدواج کردی، چون می‌خواستی ازم انتقام بگیری. فکر نمی‌کنی دیگه بسه؟ تو من رو خرد کردی. تا کجا می‌خوای ادامه بدی، تا روزی که بمیرم؟ تو
    که من رو دوست نداری، چرا می‎خوای این زندگی مسخره رو ادامه بدی؟ خواهش می‌کنم بذار تموم بشه!
    - نیلوفر خفه‌شو! این که تو رو دوست ندارم یا دارم به خودم مربوطه! الان هم مثل یه دختر خوب برو تو اتاقت، استراحت کن.
    - من حرفم همونه! من می‌خوام ازت جدا بشم. دیگه نمی‌خوام باهات زندگی کنم.
    این رو گفتم و به اتاقم رفتم. در رو هم پشت سرم بستم. صداش رو می‌شنیدم که می‌گفت:
    - ببینیم کی طلاقت میده.
    دلم گرفته بود. دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم. شکمم باز تیر می‌کشیدم. نمی‌خواستم برای بچه‌ام اتفاق بیفته.
    روز بعد رفتم بیمارستان. آرتا رو دیدم.
    ظهر بود تو اتاقم بود که آرتا در زد و گفت:
    - بریم ناهار؟
    لبخند زدم و گفتم:
    - اُکی. خیلی گرسنه‌ام.
    به‌خاطر بچه، خیلی زود گرسنه‌ام می‌شد.
    رفتیم همون رستورانی که نزدیک بیمارستان بود. یه‌بار با نیما اومده بودیم غذا سفارش دادیم. آرتا رفت که دست‌هاش رو بشوره. همون‌موقع چیزی دیدم که باورم نمی‌شد؛ نیما همراه با یه دختر!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    با دیدنش ماتم برد. چطور ممکنه اونم نیما با یه دختر؟!
    هنوز متوجه حضور من نشده بود.
    حس کردم قلبم هزار تکه شده هر کدومشون یه گوشه افتادن. من هنوز مات دیدنش بودم که باهاش چشم تو چشم شدم. از دیدنم تعجب کرد؛ انگار می‌خواست من رو توجیه کنه.
    دختره روی صندلی‌ای نشست که نیما کنارش ایستاده بود. نیما مات من بود که همون‌موقع دختره دست نیما رو گرفت که بگه بشینه.
    اون هم هنوز خیره‌ام بود. سرم داشت تیر می‌کشید، نمی‌تونستم تحمل کنم، فقط تونستم از جام بلند بشم و راه بیفتم. از کنارش بدون نیم‌نگاهی، گذشتم. بدنم سرد شده بود؛ به سختی می‌تونستم راه برم.
    از رستوران بیرون اومدم. نمی‌تونستم نفس بکشم؛ انگار هوا به ریه‌هام نمی‌رسید. زود سوار ماشینم شدم. دوست داشتم زودتر از اونجا دور بشم. از شیشه بغـ*ـل دستیم نیما رو دیدم که
    انگار دنبال من می‌اومد و داشت به من زنگ می‌زد. مگه من می‌تونستم با این آدم حرف بزنم؟
    بعد از اون آرتا تماس گرفت. اصلاً یادم نبود که آرتا رو توی رستوران ول کردم و بدون گفتن چیزی، بیرون اومدم.
    مغزم کار نمی‌کرد. انگار بغض تو گلوم داشت خفه‌ام می‌کرد. حالت تهوع سراغم اومده بود.
    بالاخره خونه‌ی نیما رسیدم. داخل رفت. دیگه حتی این خونه هم حس خفگی بهم می‌داد. می‌خواستم از اینجا برم. داشتم لباس‌هام رو جمع می‌کردم. من منتظر یه تلنگر بودم که بشکنم، الان هم همون روزه. با صدای کوبیده‌شدن در، به خودم اومدم. خودش بود. با نفس‌نفس اسمم رو صدا می‌زد.
    توجه نکردم و با ساک کوچیکم از اتاق بیرون اومدم.
    با دیدنم ساک تو دستم، اخم‌هاش تو هم رفت. بدون حرف می‌خواستم بازم از کنارش رد بشم. این آدم دیگه برام ارزشی نداشت. دستم رو گرفت و گفت:
    - کجا؟
    جوابی ندادم که با عصبانیت داد
    زد:
    - لعنتی مگه بهت نمیگم کجا؟ من رو می‌ذاری میری؟

    خواستم خون‌سرد باشم.
    - دستم رو ول کن. دارم از زندگیت بیرون میرم؛ مگه همین رو نمی‌خواستی؟
    - چی؟! از زندگیم میری؟ مگه دست خودته.
    بازم از این خودخواهیش اعصابم به هم ریخت.
    - آره دست خودمه. ببینم کی می‌تونه جلوم رو بگیره!
    - نیلوفر تا عصبانی نشدم و کار دستت ندادم، برو اتاقت. ساکتم بذار.
    - مثلاً می‌خوای چی‌کار کنی؟ بزنیم؟ خب بیا چرا وایستادی؟
    اشک‌هام از چشم‌هام سرازیر شد. گفتم:
    - من خسته شدم، دارم می‌میرم!
    - نیلوفر اون‌طوری که فکر می‌کنی نیست. اون دختره دختر یکی از صاحب‌های پروژه‌ست.
    نذاشتم حرف بزنه، با عصبانیت داد زدم:
    - نمی‌خوام بشنوم! اصلاً چرا بهم میگی؟ نمی‌خوام چیزی بشنوم. من فقط می‌خوام برم. اصلاً کاشکی می‌مردم. من ازت متنفرم!
    چشم‌هاش برزخی شد. دستی رو که هنوز تو دست‌هاش بود سفت فشار داد.
    - تو حق نداری از من متنفر باشی. می‌فهمی؟
    با داد گفتم:
    - چرا نمی‌تونم؟ هستم، می‌تونم باشم!
    که با سیلی که به صورتم خورد، ساکت شدم. سد راه اشک‌هام باز شد. سوختم؛ نه از سیلیش، از خودخواه‌بودنش.
    با داد گفتم:
    - چرا؟ چرا نمی‌تونم ازت متنفرم باشم؟ وقتی تو از روی اجبار پیشمی.
    از دست تو کم آوردم. از بس تحمل کردم چیزی نگفتم؛ نمی‌تونم زندگی کنم. جونم به لبم رسیده، دیگه نمی‌تونم. چرا نمی‌فهمی لعنتی، به خدا کم آوردم. دیگه نمی‌تونم تو رو این زندگی رو تحمل کنم!
    اون هم ساکت بود و برزخی نگاهم می‌کرد.
    از ساکت بودنش عصبی شدم. گفتم:
    - چرا ساکتی؟ چرا چیزی نمیگی؟ فقط حق من این همه سختی و انتقامت نبود. به‌خدا
    خسته شدم بس که جلوی همه نقش بازی کردم که مشکلی نداریم، زندگیم خوبه، از اینکه خوشحالم اینکه الکی عاشق هم هستیم. من دیگه می‌خوام بی‌خیال تو و این زندگی بشم دیگه نمی‌تونم. تو اصلاً با خودت چند چندی؟ من نمی‌تونم بفهممت؛ نمی‌تونم! تو کارت و رفتارت ضدو‌نقیضه. دیگه از امروز برای همیشه می‌خوام از زندگیت برم بیرون. دیگه نمی‌خوام تو زندگیم باشی، می‌خوام فراموشت کنم.
    اون سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت، چیزی نداشت بگه.
    دستم توی دستش داشت درد می‌گرفت. یه دفعه دستم رو ول کرد و گفت:

    - تو جای من نیستی؛ پس نمی‌تونی.
    چیز دیگه‌ای نگفت. عقب‌گرد کرد و با نگاه غمگینی بیرون رفت. در رو هم پشت سرش کوبید. بغضم ترکید. همون‌جا نشستم. هق‌هقم بلند شد. دلم تیر می‌کشید. از یه‌طرف نگران بچه‌ام بودم و از طرف دیگه هم نگران زندگی نابودشده‌م. نمی‌تونستم راه برم. حالم داشت بد می‌شد. رفتم سمت آشپزخونه قرص‌هام رو بخورم. یواش‌یواش راه افتادم سمت آشپزخونه برم.
    همین‌طور که وارد آشپزخونه شدم، پام لیز خورد و کف آشپزخونه افتادم. دلم تیر می‌کشید. داشتم از حال می‌رفتم که همون‌موقع موبایلم زنگ خورد. به سختی از توی جیب مانتو بیرون آوردمش. باید بیمارستان می‌رفتم. با افتادن شماره سارا روی موبایلم، حس خوبی سراغم اومد؛ ولی نای حرف نداشتم. دکمه اتصال رو زدم و فقط گفتم:
    - سارا بیا خونه‌م.
    سارا انگار نگران شده بود، گفت:
    - چی شده نیلوفر؟
    - سارا بیا.
    قطع کردم و از هوش رفتم.
    وقتی چشم‌هام رو باز کردم، تو بیمارستان بودم و سرم به دستم بود. من کی اومدم اینجا؟ انگار سارا متوجه به هوش اومدنم شده بود. زود اومد بالا سرم و گفت:
    - نیلوفر فدات بشم. آبجی خوبی؟
    اشک تو چشم‌هاش جمع شده بود.
    با سرم اشاره کردم خوبم.
    - چی شده بود نیلو؟! وقتی دیدمت کف آشپزخونه بیهوش بودی. وقتی تو راه تو اون حال دیدمت، می‌خواستم از ترس سکته کنم.
    - آرتا رو ندیدی، این‌قدر حالش بد شده بود که نگو.
    لـ*ب‌هام رو با زبونم تَر کردم و گفتم:
    - چیزی نشده آجی. پام لیز خورد، همین.

    - چیزی نشده بود؟! اگه یه‌کم دیرتر می‌آوردیمت، امکان داشت بچه‌ت رو از دست بدی.
    با گفتن حرف سارا، نگرانی سراغم اومد. به شکمم دست کشیدم. سارا گفت:
    - خداروشکر خطر از بیخ گوشمون رد شده. نیلوفر
    تو باردار بودی به من نگفتی؟
    می‌خواستم بهش بگم.
    - راستش...
    که با اومدن آرتا و پندار ساکت شدم.
    آرتا زود به کنارم اومد و پـیشونیم رو بـ*ـوسید. آروم تو آ*غ*و*ش*ش رفتم.
    آرتا: داشتم می‌مردم فدات شم.
    پندار اومد جلو، دستم رو گرفت و گفت:
    - خوبی آبجی؟
    لبخند زدم و سرم رو تکون دادم.
    پندار: دختر داشتی سکته‌مون می‌دادی! به خاله نگفتیم. ترسیدم نگران بشه، به نیما هم هرچقدر زنگ زدیم جوابی نداد.
    با گفتن اسم نیما بغضم گرفت. تو بغـ*ـل آرتا بیشتر فرو رفتم. آرتا دوباره پـ*یشونیم رو ب*و*س*ی*د. قیافه‌ش هم نگران و هم یه‌کم عصبانی بود. انگار سارا فهمید که آرتا حتماً باهام حرف داره.

    سارا: من برم با دکترش حرف بزنم. پندار تو هم میای؟
    پندار: آره.
    بالاخره اون‌ها رفتن. من هر لحظه منتظر سؤال‌های آرتا بودم.
    آرتا: خب نیلوفر حیف که مریضی، یعنی کتک جانانه حقت بود.
    با بغض گفتم: آرتا.
    آرتا: آرتا؟ بگم... دختر اون چه کاری بود تو رستوران کردی؟ منو گذاشته رفتی.
    وقتی از رستوران اومدم بیرون نیما رو دیدم که یه دختر کنارش بود و داشت باهاش حرف می‌زد.
    باز بغضم ترکید.
    آرتا: هرچی بهت زنگ زدم، جواب ندادی. این‌قدر نگرانت شدم که نگو. باز این شوهرت چی‌کار کرده؟ اگه فقط یه تار از موهات کم می‌شدا نیما رو دیگه نمی‌شناختم. دیگه دست خودم نبود چه رفتاری باهاش می‌کردم.
    من هق می‌زدم.
    - گریه نکن فدات‌ شم.
    - آرتا من دیگه خسته شدم.
    - مرتیکه حتی جواب تلفنم رو نمیده. فقط اگه دستم بهش برسه!
    بعد چند ساعت آرتا و پندار رفتن سر شیفتشون. آرتا نمی‌خواست بره، من اصرارکردم که بره و گفتم حالم خوبه. سارا قرار شد مواظبم باشه.
    ساعت ده شده بود که در باز شد و نیما وارد اتاق شد، پشت سرش هم آرتا اومد. قیافه آرتا خیلی عصبانی بود.
    نیما: نیلوفر.
    آرتا: به چه حقی اسم خواهر منو صدا می‌زنی؟
    آرتا مانع شد نیما به کنار من بیاد. با دیدن این صحنه حس داشتن یه تکیه‌گاه پیدا کردم.
    نیما: آرتا برو کنار اعصاب ندارم!
    آرتا: دقیقاً شما که همیشه اعصاب نداری. همیشه خواهر بدبخت من باید تاوان کارهای تو و بقیه رو بده.
    نیما با عصبانیت گفت: آرتا!
    آرتا: نیلوفر با تو حرفی نداره. خودش تصمیم می‌گیره می‌خواد تو اینجا باشی یا نه.
    من با قاطیت گفتم: نه نمی‌خوام ببینمش.
    نیما گفت: نیلوفر!
    اون با غم نگاهم کرد. عقب‌گرد کرد و رفت. بغضم ترکید.
    آرتا زود اومد طرفم، من رو توی بـغلش گرفت.
    با گریه گفتم: دیدی آرتا چقدر مغرور خودخواهه؟
    آرتا: قربونت برم. خودت رو ناراحت نکن، برات خوب نیست.
    بالاخره صبح شد. اصلاً نتونستم بخوابم. قرار بود دو روز بیمارستان باشم.
    مامان و بابا اومدن دیدم. با دیدنشون اشک تو چشم‌هام جمع شد.
    مامان و بابا قربون‎‌صدقه‌م می‌رفتن. بابا همه‌ش سراغ نیما رو می‌گرفت، من هم چیزی نداشتم بگم. بالاخره همه از بارداریم باخبر شدن. به سارا گفتم بهشون نگه چندماهمه.
    مامان اون روز پیشم بود. بابا کاری براش پیش اومد، رفت. حالم یه‌کم بهتر شده بود. فردا قرار بود مرخص بشم.
    مامان من رو با خودش به خونه‌ی خودمون برد. خوشحال بودم که دیگه با خونه نیما برنمی‌گردم.
    توی اتاقم داشتم استراحت می‌کردم که همون‌موقع موبایلم زنگ خورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    گوشیم رو از گوشه‌ی تخت برداشتم. شماره ناآشنا بود. نمی‌دونستم جواب بدم یا نه. بالاخره دکمه اتصال رو زدم.
    - بله؟
    جواب نمی‌داد.
    - بفرمایید. شما؟
    بازم جوابی نداد و بعد هم صدای بوقی که نشون از قطع‌کردن تلفن بود.
    حسی بدی سراغم اومد. یعنی
    نیما بوده؟ اگه بوده چرا جوابی نداد؟ استرس اومد سراغم.
    سعی کردم آروم باشم؛ چون برای بچه‌م خوب نبود. می‌خواستم افکارم رو عوض کنم.
    نصفه شب با هراس وگریه از خواب بیدار شدم. صورتم عرق کرده بوده و از اشک پوشیده شده بود. چه خواب عجیبی بود. این
    چه خوابی بود که دیدم، اون هم بعد یه‌سال!
    گلوم خشک شده بود. بطری آب کنار تختم رو برداشتم، یه‌نفس سر کشیدم. چشم‌هام رو بستم. نفس عمیقی کشیدم. هنوز ناآروم بودم.
    نمی‌خواستم به خواب بدم فکر کنم؛ اما به هیچ‌وجه از ذهنم پاک نمی‌شد. خواب میترا رو دیدم که عصبانی بود. یه سیلی محکم به صورتم زد‌. نیما
    اون‌طرف‌ترش ایستاده بود. داشت با پوزخند نگاهم می‌کرد، بعد دست تو دست با میترا بودن. من انگار افتاده بودم تو باتلاق؛ هرچی دست‌وپا می‌زدم، نیما کمکم نمی‌کرد حتی پشت سرش رو هم نگاه نمی‌کرد. با خوشحالی راه می‌رفت تا اینکه ناپدید شدن.
    با یادآوری خوابم باز هم حالم بد شد. دلم نیما رو می‌خواست. نمی‌دونم چرا از اینکه از دستش بدم ترسیدم. نمی‌دونم چرا از وقتی این افکار به سراغم اومده بود، دلم بودنش رو می‌خواست. دلم آغـ*ـوشش رو می‌خواست. فشار عصبیم زیاد شده بود. بدنم سرد و بی‌حس بود. مثل بچه‌هایی شده بودم که مادرشون رو می‌خواستن. من نیما رو می‌خواستم، من نمی‌خواستم اون من رو پس بزنه، نمی‌خواستم من رو دوست نداشته باشه.
    می‌خواستم بهش زنگ بزنم؛ اما مگه می‌تونستم؟ بعد اون حرف‌های که بهش زده بودم، حتی نذاشتم از خودش دفاع کنه و جلو آرتا غرورش رو خرد کردم.
    نمی‌تونستم؛ ولی خیلی ترسیده بودم. دکمه اتصال رو زدم. بعد دو بوق زود جواب داد.
    - نیلوفر، عزیزم، خانمی.
    فقط تونستم گریه کنم.
    - چی شده خانمم؟ خوبی عزیزم؟ چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟
    هق‌هقم بلند شده بود، دستم رو جلوی دهنم گذاشتم؛ نمی‌خواستم مامان و بابا بشنون.
    - چرا چیزی نمیگی؟ جون به لب شدم. چیزی شد؟ بچه خوبه؟
    - نیما من اصلاً حالم خوب نیستم، انگار دارم می‌میرم.
    - چی میگی نیلوفرم؟! من الان میام پیشت.
    فقط گفتم:
    - نیما...
    نداشت بقیه حرفم رو بزنم، فقط گفت:
    - منتظر باش میام.
    بعد از یک‌ساعت، صدای گوشیم بلند شد. نیما بود. بدون‌ حرف اضافه‌ای گفت:
    - من پشت درم.
    قطع کردم.
    چقدر زود اومده بود! معلومه خیلی به سرعت رانندگی کرده. یواشکی از پله‌ها پایین اومدم. رفتم سمت در، زود بازش کردم. دیدمش. با لبخند مهربونی ایستاده بود. اشک‌هام سرازیر شدن.
    زود اومد توی خونه، در رو هم بست. بـ*ـغلم کرد. الان فهمیدم چقدر به این آ*غ*و*ش نیاز دارم.
    من رو از بـ*ـغلش بیرون آورد. گفت:
    - خوبی خانمم؟
    سرم رو تکون دادم.
    - خداروشکر. داشتم از دوریت دق می‌کردم.
    تعجب کردم. این نیما بود که این حرف‌ها رو می‌زد؟
    - بریم خونه‌مون؟
    - نه نمیشه، آخه این‌جوری بده.
    - خب من امشب اینجا می‌مونم.
    و یه چشمک هم زد.
    دستش رو زیرم انداخت. یه‌کم هول شدم و زود دستم رو دورش ح*ل*ق*ه کردم. یواش از پله‌ها بالا رفت. در اتاقم باز بود؛ داخل رفتیم. من رو آروم روی تخت گذاشت. در رو هم آروم بست.
    کنارم اومد. روبروم دو زانو نشست و گفت:
    - نمی‌خوای بگی چی شده؟ این‌قدر ترسیدم که نگو.
    نمی‌دونستم چی بگم. نمی‌خواستم بفهمه از ترسِ ازدست‌دادنش این‌جوری شدم. سرم رو پایین انداخته بودم و با انگشتام بازی می‌کردم.
    انگار فهمید چیزی نمی‌خوام بگم که گفت:
    - باشه خانمم، هروقت خواستی بگو.
    لبخندی زدم. روی تخت د*ر*ا*ز کشیدم.
    - من کجا بخوابم اون‌وقت؟
    به مبل گوشه اتاق اشاره کردم.
    - نه من اونجا گـناه دارم. کمردرد می‌گیرم‌.
    - خب چی‌کار کنم؟
    - اگه یه‌کم جمع‌و‌جور‌تر بشی، برای آقاتون هم جا باز میشه.
    یه‌کم جمع‌تر شدم جا برای نیما باز شد. اومد د*ر*ا*ز کشید. موهایی رو که تو صورتم ریخته بودن کنار زد. پـ*یشونیش رو به پـ*ـیشونم چسبوند و گفت:
    - نمی‌دونی این دو روز داشتم از دوریت می‌مردم لامصب.
    هیچ‌وقت از پیشم نرو!
    نمی‌دونم کی خوابم برد. با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم. نیما خیلی آروم خوابیده بود. نمی‌خواستم بیدار شه.
    باز هم همون شمار بود. باید می‌فهمیدم این کیه. دکمه اتصال رو زدم.
    صداش از پشت خط اومد. فقط گفت:
    - نیلوفر، منم
    میترا.
    مگه من می‌تونستم صداش رو از یاد ببرم؟
    نیما انگار ازخواب بیدار شده بود. لبخندی شیرینی زد.
    من اون لحظه ترسیدم.
    بازم صداش اومد.
    - نیلوفر!
    و بغض من و چهره‌ی مهربون نیما.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    صدای میترا از پشت تلفن می‌اومد. من هم به نیما خیره بودم.
    به خودم اومدم، گوشی رو درست گرفتم کنار گوشم و گفتم:
    - بله.
    - می‌خوام ببینمت.
    نمی‌خواستم ببینمش؛ مجبور شدم دروغ بگم:
    - من چند روز نیستم.
    - تهران نیستی؟
    - آره.
    - خیلی باهات حرف دارم. هر وقتی اومدی بهم خبر بده.
    - باشه.
    تموم حرف من با آدمی که زندگیم رو جهنم کرده بود همین بود. از شدت عصبانیت می‌خواستم داد بزنم. نیما گفت:
    - کی بود؟
    - هیشکی یه غریبه.
    رفتارم عوض شده بود، یه‌کم تند شده بودم‌.
    این رو توی چهره نیما می‌‌شد دید که از رفتارم تعجب کرده.
    - حالت خوبه؟ خوب خوابیدی؟!
    - آره خوبم.
    - نیلوفر چیزی شده؟
    ابروهام رو توهم کشیدم و گفتم:
    - نه برای چی باید چیزی بشه؟
    - خب خداروشکر. پس امروز بریم خونه‌مون.
    - من نمیام.
    با تعجب روش رو برگردوند و گفت:
    - چرا؟!
    - چون هنوز حالم خوب نیست. اونجا کسی نیست ازم مراقب کنه؛ اینجا مامان و کبری‌خانم هستن.
    خودم می‌دونستم این‌ها بهونه بودن که آوردم؛ ولی یه‌جوری دلم نمی‌خواست به اون خونه برم.
    - خب خدمتکار برات میارم خودم هم هستم.
    - نه گفتم نمیام. همین که گفتم. می‌ترسم دوباره برای بچه‌م اتفاقی بیفته، مثل اون شب تو نباشی.
    سرش رو پایین انداخت و گفت:
    - ببخشید بابت اون روز.
    - نمی‌خوام درباره‌ش بشنوم.
    - باشه عزیزم. هروقت کاری داشتی بهم زنگ بزن، میام.
    سرم رو تکون دادم. روی موهام رو بـ*ـوسید و رفت. من موندم با یه عالمه فکر و خیال. من هنوز نیما رو نبخشیده بودم، اگه بچه‌م اون دفعه چیزش می‌شد چی؟ از یه‌طرف هم هم نمی‌خواستم نیما رو از دست بدم. نمی‌دونم چرا این حس به سراغم اومده بود. مگه من همیشه نمی‌گفتم از نیما متنفرم، دوستش ندارم؛ ولی چرا الان این‌طوری فکر نمی‌کنم! شاید هم به‌خاطر بچه بود. نمی‌دونم؛ ولی نمی‌خوام از دستش بدم، شاید هم همیشه خودم رو گول زدم. من نیما رو دوست دارم؟ فقط سر اینکه پسرعمه‌ی میتراست و این‌جوری آشنا شدیم، ازش متنفر شده بودم؛ چون همه چیزش از روی اجبار بود. نامزدیمون، عروسیمون و حتی بچه‌مون به انتخاب خودم نبود.
    من الان باید چی‌کار کنم. من با میترا چی‌کار کنم؟ من چطوری باهاش روبرو بشم؟ من چطوری بگم که با نیما ازدواج کردم؟
    اشک‌هام سرازیر شده بود. هق‌هق‌هام بلند شده بود، دستم رو جلو دهنم گرفتم.
    صدای درزدن اتاقم اومد. زود اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:
    - بفرمایید.
    کبری‌خانم بود. با سینی که تو دستش بود، اومد.
    - سلام کبری‌خانم. صبحتون به‌خیر.
    - سلام دخترم. صبح تو هم به‌خیر.
    بلند شدم سینی رو از دستش بگیرم که نگذاشت.
    - چرا زحمت کشیدین، خودم می‌اومدم پایین.
    - نه فدات بشم. کاری نکردم برای بچه‌ت حرکت خوب نیست این چندوقت استراحت مطلق داری.
    - کبری‌خانم مرسی. شما صبحونه‌تون رو خوردین؟
    - آره دخترم راستی شوهرت رو دیدم. یه‌کم پکر و ناراحت بود. هرچی اصرار کردم که بیاد صبحونه بخوره، قبول نکرد.
    می‌دونستم از رفتار تندم ناراحت شده؛ ولی دست خودم نبود.
    - خب مادر من برم به کارم برسم. راستی سوغاتیت رو یادم باشه برات بیارم که از اصفهان آوردم.
    - مرسی زحمت کشیدین.
    - خواهش می‌کنم مادر. جات خالی بود. عروسی خیلی خوش گذشت.
    - خیلی هم خوب.
    - خب منم برم. تو هم استراحت کن دخترم.
    - باشه. خسته نباشید.
    کبری‌خانم رفت. من هم دوباره دراز کشیدم. نگاهی به سینی صبحونه کردم؛ ولی اصلاً میلی به خوردن نداشتم.
    نمی‌دونم با میترا چطور روبرو بشم.
    زنگ گوشیم به صدا اومد. نیما بود. دکمه اتصال رو زدم که نیما گفت:
    - خوبی خانمم؟

    - خوبم.
    - نیلوفر؟
    - بله؟
    - چیزه... من به‌خاطر پروژه‌م باید برم ترکیه.
    - چی، ترکیه؟! تو این شرایط که من حالم خوب نیست؟
    - یه کار فوری پیش اومده. اگه نرم شرکت ضرر می‌بینه.
    یه پوزخند زدم و گفتم:
    - همیشه شرکت، همیشه کار، پس من و این بچه کجای زندگیتیم؟
    - چی میگی نیلوفر! من اگه هرکاری می‌کنم، به‌خاطر آینده‌مونه.
    - آره تو درست میگی. من همیشه اشتباه می‌کنم. به‌سلامت.
    نذاشتم دیگه حرف بزنه، تلفن رو قطع کردم. هق‌هق‌هام بلند شدن. این هم از نیما من رو تو این شرایط تنها گذاشت، می‌خواد دنبال کارش بره.
    در اتاقم زده شد. باز فکر کردم کبری‌خانمه. چرا امروز کسی منو تنها نمی‌ذاره.
    - بیاین تو.
    وقتی در باز شد، با دیدن سارا لبخندی روی لبم اومد.
    با گریه گفتم:
    - سارا!
    سارا که از قیافه‌م تعجب کرده بود، زود به طرفم اومد و من رو بغـ*ـل گرفت. گفت:
    - چی شد آبجی؟
    من هم فقط هق‌هقم بلند شد. می‌خواستم با کسی درددل کنم.
    - نیلوفر بگو نگرانت شدم فدات‌ شم.
    - سارا من اصلاً حالم خوب نیست، می‌ترسم.
    - چی شده؟ دوباره برای بچه اتفاقی افتاده؟
    - نه حس می‌کنم دارم می‌میرم.
    - چی میگی دختر؟
    - میترا برگشته.
    - خب؟
    - زندگیم نابود میشه. نیما رو از دست میدم.
    - چه ربطی به نیما داره؟
    با هق‌هق همه‌چیز رو به سارا گفتم.
    قیافه سارا هی متعجب و متعجب‌تر می‌شد.
    بالاخره همه‌چیز رو گفتم.
    سارا باز من رو توی بـغلش گرفت و گفت:
    - نترس عزیزم. ما کنارتیم. نیما این‌قدر احمق نیست که ولت کنه. اون خیلی دوستت داره، این رو از رفتار و چشم‌هاش میشه دید.
    - نه نیما من رو هیچ‌وقت دوست نداشت؛ فقط برای انتقام با من ازدواج کرده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    - تو از کجا می‌دونی نیلو؟ خودش گفته؟
    - نه نگفته.
    - به‌نظرم نیما اون‌قدری که میگی بی‌تفاوت نیست‌‌.
    - نه سارا من می‌دونم با اومدن میترا دوباره همه‌چیز، شروع میشه. اون زخم کهنه دوباره سر باز می‌کنه.
    و اونی که این وسط عذاب می‌کشه، منم؛ ولی الان من مهم نیستم؛ نگران بچه‌مم. تکلیف
    این بچه چی میشه؟ من می‌ترسم رفتار نیما دوباره عوض بشه.
    دستم رو گرفته بودم جلوی صورتم و هق‌هق می‌کردم. سارا دست‌هام رو از روی صورتم کنار زد و دستش رو توی دستم گذاشت و گفت:
    - آبجی غصه نخور. به‌خدا طاقت اشکات رو ندارم.
    - دست خودم نیست سارایی.
    - می‌دونم عزیزم؛ ولی باید به اعصابت مسلط بشی. باشه؟
    سرم رو تکون دادم. همون‌موقع صدای زنگ گوشی سارا بلند شد.
    سارا مشغول حرف‌‎زدن با تلفنش شده بود. بعد از تموم‌کردن‌ صحبتش، روش رو به طرفم گرفت و گفت:
    - نیلو از بیمارستانه، فدات شم باید زود برم.
    - باشه عزیزم. برو به کارت برس.
    - اما فکرم پیشته. دوست ندارم تنهات بذارم، اون هم تو این حالت.
    - نه عزیزم خوبم. قربونت تو برو.
    - باشه عزیزم. دوباره بهت سر می‌زنم.
    گونه‌م رو بـ*ـوسید. خداحافظی کرد و رفت. من موندم با یه عالمه فکر.
    تصمیم گرفتم بخوابم.
    چشم‌هام رو باز کردم. چقدر خوابیده بودم؛ تقریباً غروب شده بود‌. به موبایلم نگاه کردم. نیما نه پیامی داده و نه زنگی زده بود. بلند شدم لامپ اتاقم رو روشن کردم. آبی به دست صورتم زدم و از اتاقم بیرون اومدم.
    طبقه پایین رفتم. کبری‌خانم توی آشپزخونه بود. خبری از مامان و بابام نبود.
    - سلام.
    - سلام دخترم. خوبی؟
    - مرسی مامان و بابا رو نمی‌بینم.
    - آهان. مامان و بابات به‌خاطر عروسی پسر دوست بابات رفتن شمال. مامانت
    می‌خواست بهت بگه که دید غرق خوابی، دلش نیومد بیدارت کنه. فردا صبح برمی‌گردن.
    - آهان به‌سلامتی.
    - گرسنه‌ت نیست؟ مادر ظهر که اومدم بهت گفتم، گفتی که میل ندارم، الان غذا رو گرم می‌کنم برای بچه‌ت خوب نیست. مادر ضعف می‎کنی.
    - مرسی کبری‌خانم.
    صندلی آشپزخونه رو کشیدم. پشت میز آشپزخونه نشستم. بالاخره غذام رو خوردم.
    توی اتاقم رفتم. دلم از این بی‌توجهی‌های نیما گرفته بود. چطور حتی بهم زنگ نزده بوده؟ اصلاً معلوم نیست رفته یا نه.
    همون‌لحظه گوشیم زنگ خورد. بی‌رغبت گوشیم رو برداشت. با دیدن اسم روی صفحه گوشیم، اخم‌هام روی صورتم اومد. چقدرم حلال‌زاده‌ست! دکمه اتصال زدم.
    - وسایلت رو جمع کن یا اگه نمی‌تونی، خودم میام جمع می‌کنم؛ بریم خونه.
    - چی؟! من که گفته بودم.
    - نیلوفر من یه حرفی رو دوبار تکرار نمی‌کنم. منتظرتم.
    بعد هم قطع کرد. چرا نیما این‌جوری بود؟ چرا حس می‌کردم مثل نیمای یه‌سال پیش شده؛ مثل اون موقع‌هایی که میترا گذاشت و رفت‌. یعنی چی؟ یعنی امکان داره نیما میترا رو دیده باشه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    نمی‌دونستم چی‌کار کنم؛ دوست نداشتم برگردم، از اون طرف هم می‌ترسیدم نیما عصبانی بشه.
    همون‌طوری روی تختم نشسته بودم که در اتاقم بازشد. با دیدنش تو اتاقم تعجب کردم. بی‌اراده از جام بلند شدم.
    در رو پشت سرش بست و نزدیکم اومد. گفت:
    - انگار من الکی دارم حرف می‌زنم یا می‌خوای نشون بدی که برای حرفم ارزش قائل نیستی؟ منو بگو که به‌خاطرش با اینکه می‌دونستم برای شرکت ضرر داره، فرزاد رو فرستادم. اون‌وقت حق منم این‌طوریه.
    نمی‌خواستم این‌طوری فکر کنه.
    - نه نیما اون‌طوری...
    نذاشت بقیه حرفم رو بزنم گفت:
    - الکی نمی‌خوام توجیه کنی. همون که میگم درسته.
    عقب‌گرد کرد و به طرف در رفت. نمی‌خواستم این‌جوری بره. نمی‌خواستم از دستش بدم. دویدم طرفش و دستم رو دورش ح*ل*ق*ه کردم.
    - ببخشید من منظوری نداشتم. خواهش می‌کنم نرو.
    روش رو برگردوند طرفم و خیره نگاهم کرد.
    - من دیگه هیچ حرفت رو باور ندارم.
    جا خوردم از حرفش. با تعجب نگاهش کردم.
    - یا همین الان وسیلت رو جمع می‌کنی باهام میای یا دیگه من رو نمی‌بینی!
    از حرفش جا خوردم. چرا نیما این‌جوری حرف می‌زنه؟ چرا کنایه می‌زنه؟
    از حرفش عصبانی شدم. می‌خواستم داد بزنم‌. با
    ابروهای گره‎خورده گفتم:
    - یعنی این‌قدر راحت ولم می‌کنی؟ یعنی این‌قدر بی‌ارزشم؟

    - من حوصله بحث ندارم. یا همین الان پا میشی با من میای یا همون که گفتم.
    تو چشم‎هاش زل زدم و گفتم:
    - چرا حس می‌کنم نیمای یه‌سال پیش شدی.
    - من همیشه همین‌جوری بودم؛ کلاً رفتارم اینه.
    - آره، می‌دونم! من تو اون خونه برنمی‌گردم.
    صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.
    - باشه هرجور خودت راحتی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    باورم نمی‌شد دارم میره. قلبم مچاله شد. اعصابم به هم ریخته بود. انگار نمی‌تونستم نفس بکشم. دوست نداشتم بره. بی‌حال روی تختم نشستم. ولی اون حتی پشت سرش رو نگاه نکرد، در رو بست و زود رفت.
    اشک‌هام سرازیر شدن. انگار دلم می‌خواست برگرده؛ ولی با شنیدن صدای موتور ماشینش ناامید شدم‌.
    توی خودم مچاله شدم. هق زدم به‌خاطر این بخت‌سیاهم. تا کی قرار زندگیم این‌جوری باشه؟من دیگه تحمل ندارم.
    موبایلم زنگ خورد به امید اینکه نیما باشه زود از روی تخت برش داشتم؛ اما ناامید شدم. سارا بود.
    زود اشک‌هام رو پاک کردم. نمی‌خواستم سارا بفهمه که گریه کردم. دکمه اتصال رو زدم. صدای پرانرژی سارا از پشت خط اومد.
    - سلام فدات‌ شم.
    آب دهنم رو قورت دادم، سعی کردم ریلکس باشم‌.
    - سلام عزیزم. خوبی؟ بچه‌ها خوبن؟
    - ما هم خوبیم، قربونت. تو خوبی عزیز؟ خاله چطوره؟ خاله و عمورضا چطورن؟
    - خوبم عزیزم. عشق مامان هم خوبه. مامان و بابا خوبن. شمال، عروسی پسر دوست بابا‌ رفتن.
    - خب به سلامتی. نیلو تنهایی؟ چرا نگفتی بیام پیشت؟
    - نه بابا تنها نیستم. کبری‌خانم که هست، حواسش بهم هست.
    - نیلو می‌خواستم یه چیزی بگم؛ ولی خجالت می‌کشم. قلبم داره تندتند می‌زنه.
    - چی شد؟ سارا نگران شدم.
    - نه نه خبر بدی نیست عزیزم؛ ولی چطوری بگم خجالت می‌کشم‌.
    - بگو دیگه.
    - پندار...
    - خب پندار چی؟
    - ازم خواستگاری کرد.
    بعد یه نفش عمیق کشید و گفت:
    - آخیش! گفتم راحت شدم.
    با این حرفش دلم شاد شد. با ذوق گفتم:
    - واقعاً؟!
    - آره، خودمم باورم نمیشه.
    - باورم نمیشه. سارا خیلی خوشحال شدم!
    - راستش من هنوز جوابی بهش ندادم.
    - یعنی چی؟
    - نمی‌دونستم چی بهش بگم‌. یه‌کم شوک‌زده شدم‌.
    - خب کی؟ کجا بهت گفت؟
    - راستش یه‌کم حالم گرفته بود، تو آلاچیق نشسته بودم که اونم اومد کنارم. بعد یه‌کم حرف‌زدن، این پا اون پا کرد، بالاخره گفت. نمی‌دونی، واقعاً تعجب کردم.
    - از چی؟ سارا این رو دیگه خودتم می‌دونی، پندار خیلی‌وقته تو رو دوست داره. عشقش مال امروز دیروز نیست. خودت می‌دونی کسی بهتر از پندار نیست. اون همه‌چیز تمومه. خودت می‌دونی پندار مثل داداشم می‌مونه و سرش قسم می‌خورم‌.
    - می‌دونم نیلو؛ ولی یه‌کم شوکه شدم. یه‌‌جوری بعد از این چند سال از علاقه‌اش ناامید شدم. یه‌جوری حس می‌کردم محبتاش برادرانه‌ست؛ به این خاطر خیلی ناامید شده بودم. من
    سعی کردم فراموشش کنم. الان یه‌جوری شدم.
    - آروم باش عزیزم. حرف دلت رو گوش بده. خودت که پندار رو مثل کف دست می‌شناسی.
    - فقط هنوز آرتا نمی‌دونه. به اون چطوری بگم؟
    - اونم معلومه که موافقه. کی بهتر از پندار؟ خیلی برات خوشحال شدم.
    - ولی نیلو قلبم تند می‌زنه، هنوز آروم نمیشه.
    - قربون اون دلت بشم.
    - خدا نکنه. وای، یکی در اتاقم رو می‌زنه. من برم ببینم چی‌کارم دارن، فردا بهت سرم می‌زنم.
    - باشه عزیزم. امیدوارم تصمیم درستی بگیری. شبت‌ خوش. به بچه‌ها سلام برسون.
    - می‌بوسمت عزیزم. شبت‌خوش.
    روی تخت دراز کشیدم. تو دلم خیلی خوشحال بودم. بالاخره سارا و پندار به هم می‌رسیدن. خیلی براشون، برای عشقشون خوشحال بودم. اون عشقی که من حتی تجربه‌اش رو نداشتم. پندار چند روز پیش بهم گفته بود که می‌خواد به سارا بگه. خوشحالم بود که بالاخره بعد چندسال، شجاعتش رو جمع کرده.
    ***
    با تابیدن نور توی صورتم، چشم‌هام رو باز کردم. دیشب اصلاً نمی‌دونستم کی خوابم برد. تا خود سحر، بیدار بودم. حالم بهتر شده بود. دلم می‌خواست به بیمارستان برم.
    آبی به دست و صورتم زدم. مانتوی گشاد کرمیم و شلوار مشکیم رو پوشیدم، شال قهوه‌ای رو روی سرم انداختم و کیفم رو برداشتم و از اتاقم بیرون اومدم. کبری‌خانم داشت چای درست می‌کرد.
    گفتم:
    - سلام. صبح به‌خیر.

    - سلام عزیزم. خوبی؟ صبح تو هم به‌خیر. کجا مادر؟
    - دارم میرم بیمارستان. خسته شدم بس که تو اتاقم خوابیدم.
    - نه مادر باید استراحت کنی. برات هنوز خوب نیست.
    - حالم بهتره شده دلم گرفته. میرم بیمارستان، از اون ورم به دکترم سر می‌زنم ببینم حال بچه چطوره.
    - باشه قربونت مواظب خودت باش. فقط بیا بشین صبحونه‌ت رو بخور شکم خالی ضعف می‌کنی.
    - میل ندارم.
    - میل ندارم و از این حرفا نداریم. بیا بشین صبحونه‌ت هم حاضره.
    بالاخره صبحونه رو با بی‌میلی خوردم.
    نمی‌خواستم رانندگی کنم، آژانس گرفتم و یه‌راست به بیمارستان رفتم.
    خیلی‌وقته آرتا رو ندیده بودم؛ دلم براش تنگ شده بوده.
    رفتم اتاقم لباسم رو عوض کردم. رفتم به بخش سر بزنم.
    موبایلم زنگ خورد.
    - دکتر فرهمند؟
    می‌دونستم آرتاست.
    منم به شوخی گفتم:
    - بله شما؟ امرتون؟
    - می‌خواستم صبح به‌خیر بگم.
    صداش از نزدیک می‌اومد. حس کردم پشت سرمه. زود روم رو به عقب برگردوندم. با لبخند نگاهش کردم. اومد کنارم، اخم کرد و گفت:
    - شما اینجا چی‌کار می‌کنی؟ مگه
    نباید الان توی اتاقت، روی تختت استراحت کنی؟ ها؟ اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    می‌دونستم اگه هر کدومشون من رو اینجا ببینن دعوام می‌کنند که چرا این‌قدر زود پا شدم اومدم بیمارستان.
    لبم رو برچیدم. چشم‌هام رو مثل گربه شرک کردم، خودم رو لوس کردم و رفتم کنارش، گفتم:
    - آخه خسته شدم. دلم توی خونه پوسید.
    با دیدن قیافه‌م، زد زیر خنده و گفت:
    - خودت رو این‌قدر لوس نکن. باشه، گولت رو خوردم. دعوات نمی‌کنم؛ ولی خب تو باید استراحت کنی. نمی‌خوای که عزیز داییش چیزش بشه.
    زود گفتم:
    - نه مواظبم.
    - پس این‌قدر سرپا نباش، یه‌کم استراحت کن.
    - باشه. آقای دکتر.
    لبخندی بهم زد، بینیم رو کشید و گفت:
    - شیطون.
    ببخشید این چندوقت بهت سر نزدم، این چندوقت سرم خیلی شلوغ بود.
    - نه داداشم این چه حرفیه.
    - سارا بهت گفت که...
    - آره خیلی خوشحالم براشون.
    - خیلی‌وقته می‌دونستم همدیگه رو دوست دارن.
    همون‌ لحظه، اسم آرتا رو پیج کردن.
    - خب صدات می‌زنن.
    - آره. تو مراقب خودت باش. بهت سر می‌زنم. خودت رو خیلی خسته نکن.
    داشت می‌رفت که ناخن وسطش و اشاره‌ش رو برد طرف چشم‌هاش بعد هم به طرف من؛ به این معنی که حواسم بهت هست.
    بعد شیفت یه کاری داشتم. از بیمارستان که بیرون می‌اومدم، کسی رو دیدم که از دیدنش ماتم برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    نمی‌تونستم از جام حرکت کنم، انگار همون‌جا میخکوب زمین شده بودم. حتی نمی‌تونستم پلک بزنم.
    متوجه من شد. اومد جلوم. من هنوز مات بودم؛ انگار قلبم هم نمی‌زد. تو آ*غ*و*ش*ش فرو رفتم.
    دوست نداشتم تو بغـ*ـل آدمی باشم که زندگیم رو نابود کرده. خودم رو زود از بـغلش جدا کردم.
    عوض نشده بوده؛ همون میترای یه‌سال پیش بود. جوری رفتار می‌کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؛ ولی من نه، دیگه اون نیلوفر سابق نبودم. به صورتش نگاه کردم، چقدر این آدم برام غریبه شد بود.
    دستم رو توی دست‌های گرمش گرفت و گفت:
    - وای عزیزم می‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده؟
    من فقط در مقابلش پوزخندی زدم که از دیدش دور نموند.
    - دل‌تنگم بودی حتی یه‌بار هم زنگ نزدی؟
    - همه‌چیز رو بهت توضیح میدم نیلوفر.
    - چه توضیحی داری بدی؟ اون هم بعد یه‌سال؟
    - نیلوفر من خیلی متأسفم. عزیزم بیا کافی‌شاپ یا رستورانی، جایی بریم. خیلی باهات حرف دارم.
    دوست نداشت همراهش برم؛ ولی می‌خواستم دلیل رفتنش رو بدونم، دلیل بدبخت‌شدنم رو بدونم.
    دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید. اصلاً نفهمیدم که چطوری سوار ماشین شدم و کی به کافی‌شاپ رسیدیم. نمی‌تونستم این جو رو تحمل کنم. روی صندلی نشستم‌. میترا سفارش کیک شکلاتی و قهوه داد. من اشتهای چیزی نداشتم، یه لیوان آب خنک سفارش دادم.
    انگار اصلاً این آدم رو نمی‌شناختم. بعد آوردن سفارش‌ها، بدون حرف لیوان آب سرد رو یه‌نفس سرکشیدم. میترا گفت:
    - ببخشید اگه بدون هیچ حرفی رفتم. خودت می‌دونی برای چی رفتم.
    یاد بدبختی‌ها یه‌سال‌و‌نیم پیشم افتادم.
    با عصبانیت گفتم:
    - من چی می‌دونم میترا؟ هان؟
    از رفتار تندم تعجب کرد گفت:
    - خودت می‌دونی که به‌خاطر اون رفتم.
    می‌دونستم اون، یعنی نیما. انگار نفس کم آوردم.
    - خیلی دوست دارم ببینمش. می‌خوام برم ببینمش و یه کاری کنم ببخشتم. بهش بگم بیا دوباره شروع کنیم.
    نمی‌تونستم نفس بکشم؛ انگار یه سیب بزرگ راه گلوم رو بسته بود.
    سرش رو انداخت پایین و گفت:
    - نتونستم فراموش کنم. اومدم دوباره به دستش بیارم.
    انگار یه چیزی تو دلم فروریخت.
    نمی‌تونستم جایی بمونم که یکی دیگه درباره مرد من،حرف می‌زنه. اشک‌هام دور چشم‌هام رو احاطه کرد؛ ولی نمی‌خواستم گریه کنم.
    چشمش به حلقه‌ی توی دستم افتاد. زود دستم رو گرفت تو دستش و با ذوق گفت:
    - وایی نیلوفر ازدواج کردی؟ کی؟ با کی؟من می‌شناسمش؟
    نمی دونستم چی بگم؛ انگار لال شدم. به سختی گفتم:
    - خیلی نیست.
    همون‌موقع موبایلش زنگ خورد و ناجی من برای فرار از این جو شد.
    میترا موبایلش رو از کیفش درآورد. جواب داد.
    - سلام عزیزم خوبی؟ مرسی. نه قربونت برم ایرانم. مرسی حتماً. بای.
    لبخندی زد و گفت:
    - خب کجا بودیم؟ وای چقدر دوست دارم این مرد خوش‌شانسی رو که تونسته قلب تو رو به دست بیاره، ببینم.
    پریدم تو حرفش و گفتم:
    - من باید برم.
    - کجا؟ نیلوفر باهات حرف دارم.
    - من کار دارم.
    - باشه عزیزم. بعداً می‌بینمت. مراقب خودت باش.
    بدون هیچ حرفی بلند شدم بیرون رفتم، حتی پشت سرم رو هم نگاه نکردم. زود تاکسی گرفتم. هق‌هق‌هام بلند شد. دستم رو جلوی دهنم گرفتم که راننده صدای گریه‌ام رو نشنوه. دوست داشتم نیما رو ببینم. به آ*غ*و*ش*ش نیاز داشتم و باید وسایلم رو از اونجا، خونه‌ی خودمون می‌آوردم. من چطور می‌تونستم برگردم به اون خونه؟
    غروب شده بود. دوست نداشتم به اون خونه برم. اونجا باز من رو یاد میترا می‌انداخت. ولی وسایل‌هام رو نیاز داشتم.
    رسیدم دم خونه. دعادعا می‌کردم نیما خونه نباشه. دیگه به اندازه کافی امروز کشیده بودم. توان روبروشدن باهاش رو نداشتم.
    درخونه رو باز کردم. آروم وارد سالن شدم. خونه خیلی نامرتب بود. نمی‌دونم چرا با دیدنش دلم برای این خونه تنگ شد.
    خوشحال بودم که نیست؛ چون اگه می دیدمش هر لحظه امکانش بود که بشکنم.
    رفتم اتاقم و ساکم رو از زیر تختم بیرون آوردم‌. بازش کردم. کمدم رو باز کردم و لباس‌هام و مدارکم رو برداشتم. چشمم به لباس عروسیم خورد. یاد شب عروسیم افتادم. اون حرفی که نیما سر سفره عقد که بهم زد تو سرم اکو شد. اشک‌هام روون شدن. دلم می‌خواست داد بزنم.
    در کمد رو بستم. می‌خواستم زود از اونجا برم بیرون. همون‌طوری که می‌خواستم از در اتاق برم بیرون، با قیافه متعجب نیما روبرو شدم. کی اومده بود که من متوجه اومدنش نشده بودم. حس کردم چقدر دلم براش یه ذره شده. اشک‌هام رو زود پاک کردم. حالا که توجه می‌کردم، قیافه‌ش در هم شده بود و ته‌ریش‌هاش دراومده بودن.
    اون هیچی نمی‌گفت، فقط داشت نگاهم می‌کرد.
    زود سلام کردم.
    یه پوزخند زد و گفت:
    - سلام خانم‌ دکتر. شما کجا اینجا کجا؟ راه گم کردین یا شاید هم اشتباهی اومدین؟ کجا ساک به دست داری میری؟ مگه نباید الان تو خونه‌ت کنار شوهرت باشی؟
    سرم رو انداخته بودم پایین. یهو داد زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ariel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    690
    امتیاز واکنش
    19,341
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    سرزمین دیزنی
    - این‌قدر از زندگی‌کردن با من متنفری؟
    نمی‌خواستم این‌طوری فکر کنه. زود سرم رو بالا گرفتم. می‌خواستم بگم نه؛ ولی انگار نمی‌تونستم حرف بزنم. نمی‌دونم چرا ترسیده بودم، از اینکه نیما بدونه که میترا اومده. اینکه رفتارش با من بد بشه. اگه میترا بدونه من با نیما ازدواج کردم، اینکه حس کنه من بهش خــیانـت کردم. این
    وسط من تنها مونده بودم با یه عالمه فکر. چرا کسی طرف من نیست؟
    ساکم رو محکم توی دستم گرفتم. به سختی به سمت در قدم برداشتم. نمی‌تونستم بغضم رو پنهون کنم.
    کنار در ایستاده بود. همه‌ش این حرف‌هاش تو ذهنم می‌اومد که میترا تا کی نمی‌فهمه که ما با هم ازدواج کردیم؟ امروز یا فرداست که بفهمه. من تحمل یه دردسر دیگه رو نداشتم. تحمل مجرم‌شدن از طرف اون رو نداشتم.
    کنار چهارچوب در ایستاده بود.
    - اگه می‌خوای بری، برو؛ اصرار نمی‌کنم.
    رفت کنار تا من رد شم. دوست داشتم مثل قبلاً کله‌شق‌بازی در بیاره و مانع‌رفتنم بشه؛ ولی هیچ‌کاری نکرد. انگار هوا به ریه‌هام نمی‌رسید.
    در ورودی رو باز کردم، بیرون رفتم و هوا رو بلعیدم.
    با شنیدن صدای شکستن چیزی از داخل خونه ترسیدم. انگار قلب منم هزار تکه شد. ترس تمام وجود رو برداشت. اگه براش اتفافی می‌‌افتاد چی؟ من
    می‌مردم!
    ساکم رو روی زمین رها کردم. رفتم توی سالن .دیدمش. یه گلدون بزرگ شیشه‌ای، تکه‌تکه شد بود. از دست نیما داشت خون می‌چکید. با دیدنش تو اون وضع چشم‌هام می‌خواست سیاهی بره که زود خودم رو محکم گرفتم.
    ترسیده به سمتش قدم برداشتم که داد زد:
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟ مگه
    نرفتی بودی؟
    با گریه گفتم:
    - نیما داره از دستت خون میاد، بذار دستت رو ببینم.
    - من نیازی به تو ندارم. مگه
    من رو ول نکردی که بری؟ پس چرا برگشتی؟ الان برام دایه دل‌سوزتر از مادر شدی.
    هق‌هق‌هام بلند شدن. برای امروز پر شده بودم.
    با گریه گفتم:
    - نیما خواهش می‌کنم. بذار دستت رو ببینم. نیاز به پانسمان داره.
    - آهان پس بگو چرا برگشتی، حس پزشکیت گل کرده. من رو بگو که فکر کردم نگران من شدی.
    یه پوزخند صداداری هم زد. دلم
    از حرفش گرفت.
    دست خودم نبود. با جیغ گفتم:
    - بسه‌، بسه!

    هق‌هق‌هام بلند شد. دستم‌ رو گذاشته بودم کنار گوشام و چشم‌هام رو بسته بودم که توی آغـ*ـوش گرمی فرو رفتم. هنوز گریه می‌کردم. دستش رو گذاشت پشتم وآروم ن*و*ا*ز*ش*م می‌کرد.
    - آروم باش خانمم. غلط کردم. آروم باش.
    هنوز آروم نشده بودم. پـ*یشونیم رو ب*و*س*ی*د.
    - نیلوفر، عزیزم، خانمم آروم باش‌. دارم می‌ترسم. من غلط کردم عمداً نگفتم. خواهش می‌کنم!
    یه‌کم آروم شده بودم. پیراهنش از اشک‌هام خیس شده بود.
    از آ*غ*و*ش*ش جدام کرد. روی مبل نشوندم و از روی میز بطری‌ شیشه‌ای رو برداشت؛ توی لیوان برام آب ریخت و داد دستم.
    من فقط نگران دست خونیش بودم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. جعبه کمک‌های‌اولیه رو برداشتم. زود اومدم کنار پاش نشستم. دست خونیش رو توی دستم گرفتم و بهش مایع ضدعفونی‌کننده زدم. باند رو دور دستش پیچوندم و بهش چسب زدم. هنوز مثل ابر بهار گریه می‌کردم.
    دستم رو گرفت و زود ب*ـغلم کردم.
    - گریه نکن خانم. دیدی که دستم خوب شد. چیزش نبود. آروم باش، برات خوب نیست.
    - نیما می‌ترسم.
    - از چی خانمم؟
    نمی‌تونستم بگم؛ از چی بگم؟ از ترس ازدست‌دادنش.
    - من کنارتم. از چی می‌ترسی؟
    چطور می‌تونستم بگم از خودش می‌ترسم؟ از اینکه ولم کنه، از اینکه ازم متنفره بشه.
    - تو نیما رو داری، پس نگران چیزی نباش.
    بلند شد دستم رو گرفت و گفت:
    - پاشو بیا بریم اتاقت استراحت کن.
    به سمت اتاقم رفتیم. کمکم کرد روی تخت د*ر*ا*ز بکشم. دلم تیر می‌کشید. اومد کنارم د*ر*ا*ز کشید. دستش رو دورم ح*ل*ق*ه کرد.
    روم رو به‌طرفش برگردوندم. لبخند زد و پـ*یشونیم رو ب*و*س*ی*د.
    یه‌دفعه گفتم:
    - تو از من متنفری؟
    با تعجب گفت:
    - نیلوفر چه‌ وقتِ این حرفاست؟!
    دوست داشتم سریع بگه نه؛ ولی نگفت.
    اشک تو چشم‌هام جمع شد. می‌خواستم پشت کنم بهش که نذاشت.
    - من هیچ‌وقت ولت نمی‌کنم. هیچ‌کس نمی‌تونه تو رو از من بگیره. من حتی برای داشتنت با خودت هم درمی‌فتم. پس هیچ‌وقت فکرای الکی نکن. تو و این بچه، تموم زندگی منید.
    حرف‌هاش باعث شد آرامش به بدنم تزریق بشه‌.
    ***
    صبح شده بود. از خواب بیدار شدم. می‌خواستم تکون بخورم که نتونستم.
    کنار گوشم گفت:
    - چقدر وول می‌خوری. یه‌کم دیگه این‌جوری بمون. بعد از چندوقت، امشب خواب به چشمم اومد.

    نرم گـ*ـونه‌اش رو ب*و*س*یدم. چشم‌هاش بسته بودن.
    - اوم، چقدر خوب بود. یکی دیگه می‌خوام.
    خجالت‌زده‌ چشم‌هام رو بستم. نفسش به صورتم خورد و بعد ب*و*س*ه‌ای روی پیـ*شونیم.
    دوباره سفت بـ*ـغلم گرفت.
    شکمم بالا اومده بود و گرسنه‌ام شده بود. از دیروز هیچی نخورده بودم. لبم رو پرچیدم، صدام رو بچگونه کردم:
    - بابایی من گرسنمه.
    نیما با لبخند گفت:
    - بابایی قربون دخترش بشه.
    تعجب کردم. ما که جنسیت بچه رو هنوز نمی‌دونستیم؛ چطور نیما گفت دختره؟
    - حس می‌کنم دختره. من بچه دختر دوست دارم، یه دختر کوچولو خوشگل و ناز مثل مامانش.
    یه‌کم خجالت‎زده شدم و گونه‌هام رنگ گرفتن. نیما گفت:
    - بریم سونوگرافی دختر بابا رو ببینیم؟
    با ذوق نگاهش کردم. از اینکه براش مهم شده و حتی می‌خواد بچه رو ببینه، خوشحال شدم.
    با شوق گفتم:
    - معلومه که بریم.

    ببینم رو کشید گفت:
    - همیشه شاد باش.
    سرم رو تکون دادم.
    بالاخره آماده شدیم. تو دلم خیلی ذوق داشتم. یه‌کم استرس داشتم. نیما هیجان داشت. به مطب دوستم رسیدیم.
    بعد احوالپرسی و این حرفا، گفت برم روی تخت دراز بکشم. لباسم رو بالا زدم، بعد مایغ خنکی روی پوستم احساس کردم و بعد دستگاه مخصوص سونوگرافی. تو مانیتور می‌شد ببینمش. اشک تو چشم‌هام جمع شد. صدای قلبش رو می‌تونستم بشنوم‌.
    نیما کنارم ایستاد بود. روم رو برگردوندم و نگاهش کردم. مات مانیتور شده بود.
    دکتر: خب اینم نی‌نی کوچولوی شما.
    نیما دستم رو گرفت و گفت:
    - بهترین صداییه که تو زندگیم شنیدم.
    انگار اشک تو چشم‌هاش جمع شده بود. زود روش رو کرد اون‌طرف و اشک‌هاش رو پاک کرد.
    دیدنش حس خوبی می‌داد؛ اینکه براش بچه مهمه و دوستش داره. فهمیدم که من نمی‌تونم از این مرد دست بکشم.
    دکتر: اینم صدای نی‌نی شما. خب جنسیت بچه خودتون رو چی حدس زده بودین نیلوفرجان و آقا نیما؟
    زود گفتم: راستش ستاره من حدسی نزدم.
    دکتر: اما...
    که نیما خودش گفت: من میگم دختره.
    دکتر: حدسشون درسته؛ چون دختره.
    نیما با خوشحالی گفت:
    - واقعاً؟!
    ستاره با لبخند گفت:
    -آره واقعاً.
    از خوشحالی نیما، من هم خوشحال شدم که همونی که می‌خواست شد.
    ستاره رفت تا نسخه بنویسه. نیما زود پـ*یشونیم بـ*ـوسه زد و گفت:
    - خیلی خوشحالم دختره؛ ولی مهم سلامتیشه.
    - آره خداروشکر که سالمه. دختر و پسرش فرقی نداره.
    نسخه رو گرفتیم و از ستاره خداحافظی کردیم. از مطب بیرون اومدیم. نیما دستم رو از لحظه‌ای که اومده بودیم بیرون ول نکرده بود.
    سوار ماشین شدیم‌.
    نیما با خوشحالی گفت:
    - بریم یه جای خوب؟
    با تعجب گفتم:
    - کجا؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا