یهکم تردید داشتم. نمیدونستم چی بگم که به چشمهای غمگینش برخوردم. چرا این چشمهای لعنتی اینقدر جذابن؟ همیشه با این چشمهاش، گولش رو میخورم. انگار از اینکه پیشش بمونم ناامید شده بود.
با لبخند گفتم:
- تو که با این هیکلت همهجای تخت رو گرفتی؟ من مثلاً کجا بمونم؟
یه تای ابروش رو داد بالا گفت:
- مگه هیکلم چشه؟ خیلی هم دلت بخواد، خیلیها کشته و مرده این هیکلن.
- نه بابا چه خودشیفته.
با خنده گفت:
- حقیقته خب قبولش کن. اعتراف کن شوهر به این خوشهیکلی داری.
- باشه بابا. کمتر برای خودت نوشابه باز کن.
خندید و گفت:
- من با تو پیر نمیشم.
زود برام جا باز کرد. رفتم کنارش د*ر*ا*ز کشیدم. دستهاش دورم ح*ل*ق*ه شد. چشم تو چشم شده بودیم. نفسهاش به صورتم میخورد. میدونستم همینطوری میشه. صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و چشمهام رو بستم.
یهکم خجالت کشیدم. صورتم رو تو سـ*ـینهاش پنهون کردم. شروع کرد به ن*و*ا*ز*شکردنِ موهام. پ*ـیشونیم رو بـ*ـوسـه زد. اصلاً نفهمیدم کی خوابم بود.
صبح که بیدار شدم، همونجا بودم. نیما آروم خوابیده بود. نگاهش کردم. چقدر قیافهاش معصوم شده بود. دستم رو به طرف صورتش بردم و صورتش رو ن*و*ا*ز*ش کردم. تو دلم گفتم کاش یهجور دیگه با هم آشنا شده بودیم.
یهکم غلت خورد و چشمهاش رو باز کرد. لبخندی بهش زدم و صبح بهخیر گفتم.
موهام دوباره بلند شده بودن. میخواستم بلندشم برم که نمیدونم چطور شد، روی سـ*ـینهی نیما اوفتادم. یهدفعه موهام تو صورتش پخش شدن. موهام رو آروم پشت گوشم زد و گفت:
- صبح بهخیر خانمم. کجا با این عجله؟
و زود دستم رو گرفت.
- یهکم دیگه بخوابیم؟ هوم؟
- آخه نیما...
- آخه نداره. نمیخوای که یه آدم مریض اذیت بشه؟
با تعجب گفتم:
- عجب! دیشب که میگفتی حالم خوبه، چیزیم نیست و الان میگی مریضی.
کنار گوش آروم گفت:
- من مریضتم دختر.
با این حرفش گونههام از خجالت سرخ شدن. نیما عجیب عوض شده بود. انگار فهمید خجالت کشیدم بهخاطر همین سفتتر من رو تو آ*غ*و*ش*ش گرفت. چونهاش روی سرم بود. موهام رو نرم ن*و*ا*ز*ش میکرد. دیگه انگار خواب از سر هردومون پریده بود. بالاخره بیدار شدیم. امروز قرار بود به عیادت نگین بریم.
آماده شدم. کیف به دست توی سالن رفتم که دیدم نیما روی مبل نشسته. با دیدنم لبخند زد و گفت:
- آماده شدی؟
- بله. آماده و حاضر.
از خونه بیرون اومدیم. با اصرار نذاشتم نیما رانندگی کنه؛ چون یهکم پاش درد میکرد. تو راه وایستادیم. یه دستهگل، از اون گلهای که نگین دوست داشت، آبمیوه و چندتا کمپوت و میوههایی که برای مریض خوب بودن، خریدیم.
دم خونه رسیدیم. ماشین رو پارک کردم. نیما زودتر رفت، زنگ رو زد. زود رفتم کنارش. همونموقع در باز شد. نیما رفت اون طرفتر، گذاشت اول من داخل برم. این کارش هم، باز برام تعجببرانگیز بود. نیما اومد داخل و مریمخانم و نگین به استقبالمون اومدن.
نگین: وای سلام! ببین کی اینجاست. راه گم کردین؟
مریم خانم: خوش اومدین.
نیما: از دست تو وروجک.
نگین: خب راست میگم دیگه. دلم براتون یهذره شده بود.
من و نیما با هم گفتیم:
- ما هم.
و بعد یه احوالپرسی حسابی، توی سالن رفتیم.
نگین انگار حالش بهتر شده بود. سوغاتیهایی رو که از شمال آورده بودیم بهشون دادیم.
بالاخره روی مبل نشستیم. نگین کنار نیما نشسته بود و داشتن با خوشحالی با هم حرف میزدن. با دیدنشون حس خوبی بهم دست داد.
با صدای مریم خانم به خودم اومد. مشغول حرف زدن با مریمجون شدم.
قرار شد ناهار اونجا باشیم. میخواستم برم کمکشون که مریمجون قبول نکرد و گفت:
- تو برو پیش نیما بشین.
اومدم توی سالن که دیدم نیما نیست. از نگین پرسیدم. گفت:
- رفته اتاقش.
رفتم سمت اتاقش و در زدم.
نیما: بیا تو.
وقتی رفتم داخل، یه آلبوم قدیمی دستش بود. با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- بیا اینجا.
نیما دستم رو گرفت و کنار خودش نشوند. بعد گفت:
- میای آلبوم ببینیم؟ از تو هم عکس هست.
با تعجب گفتم:
- از من؟!
- آره از تو.
با خوشحالی گفتم:
- آره.
با لبخند گفتم:
- تو که با این هیکلت همهجای تخت رو گرفتی؟ من مثلاً کجا بمونم؟
یه تای ابروش رو داد بالا گفت:
- مگه هیکلم چشه؟ خیلی هم دلت بخواد، خیلیها کشته و مرده این هیکلن.
- نه بابا چه خودشیفته.
با خنده گفت:
- حقیقته خب قبولش کن. اعتراف کن شوهر به این خوشهیکلی داری.
- باشه بابا. کمتر برای خودت نوشابه باز کن.
خندید و گفت:
- من با تو پیر نمیشم.
زود برام جا باز کرد. رفتم کنارش د*ر*ا*ز کشیدم. دستهاش دورم ح*ل*ق*ه شد. چشم تو چشم شده بودیم. نفسهاش به صورتم میخورد. میدونستم همینطوری میشه. صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و چشمهام رو بستم.
یهکم خجالت کشیدم. صورتم رو تو سـ*ـینهاش پنهون کردم. شروع کرد به ن*و*ا*ز*شکردنِ موهام. پ*ـیشونیم رو بـ*ـوسـه زد. اصلاً نفهمیدم کی خوابم بود.
صبح که بیدار شدم، همونجا بودم. نیما آروم خوابیده بود. نگاهش کردم. چقدر قیافهاش معصوم شده بود. دستم رو به طرف صورتش بردم و صورتش رو ن*و*ا*ز*ش کردم. تو دلم گفتم کاش یهجور دیگه با هم آشنا شده بودیم.
یهکم غلت خورد و چشمهاش رو باز کرد. لبخندی بهش زدم و صبح بهخیر گفتم.
موهام دوباره بلند شده بودن. میخواستم بلندشم برم که نمیدونم چطور شد، روی سـ*ـینهی نیما اوفتادم. یهدفعه موهام تو صورتش پخش شدن. موهام رو آروم پشت گوشم زد و گفت:
- صبح بهخیر خانمم. کجا با این عجله؟
و زود دستم رو گرفت.
- یهکم دیگه بخوابیم؟ هوم؟
- آخه نیما...
- آخه نداره. نمیخوای که یه آدم مریض اذیت بشه؟
با تعجب گفتم:
- عجب! دیشب که میگفتی حالم خوبه، چیزیم نیست و الان میگی مریضی.
کنار گوش آروم گفت:
- من مریضتم دختر.
با این حرفش گونههام از خجالت سرخ شدن. نیما عجیب عوض شده بود. انگار فهمید خجالت کشیدم بهخاطر همین سفتتر من رو تو آ*غ*و*ش*ش گرفت. چونهاش روی سرم بود. موهام رو نرم ن*و*ا*ز*ش میکرد. دیگه انگار خواب از سر هردومون پریده بود. بالاخره بیدار شدیم. امروز قرار بود به عیادت نگین بریم.
آماده شدم. کیف به دست توی سالن رفتم که دیدم نیما روی مبل نشسته. با دیدنم لبخند زد و گفت:
- آماده شدی؟
- بله. آماده و حاضر.
از خونه بیرون اومدیم. با اصرار نذاشتم نیما رانندگی کنه؛ چون یهکم پاش درد میکرد. تو راه وایستادیم. یه دستهگل، از اون گلهای که نگین دوست داشت، آبمیوه و چندتا کمپوت و میوههایی که برای مریض خوب بودن، خریدیم.
دم خونه رسیدیم. ماشین رو پارک کردم. نیما زودتر رفت، زنگ رو زد. زود رفتم کنارش. همونموقع در باز شد. نیما رفت اون طرفتر، گذاشت اول من داخل برم. این کارش هم، باز برام تعجببرانگیز بود. نیما اومد داخل و مریمخانم و نگین به استقبالمون اومدن.
نگین: وای سلام! ببین کی اینجاست. راه گم کردین؟
مریم خانم: خوش اومدین.
نیما: از دست تو وروجک.
نگین: خب راست میگم دیگه. دلم براتون یهذره شده بود.
من و نیما با هم گفتیم:
- ما هم.
و بعد یه احوالپرسی حسابی، توی سالن رفتیم.
نگین انگار حالش بهتر شده بود. سوغاتیهایی رو که از شمال آورده بودیم بهشون دادیم.
بالاخره روی مبل نشستیم. نگین کنار نیما نشسته بود و داشتن با خوشحالی با هم حرف میزدن. با دیدنشون حس خوبی بهم دست داد.
با صدای مریم خانم به خودم اومد. مشغول حرف زدن با مریمجون شدم.
قرار شد ناهار اونجا باشیم. میخواستم برم کمکشون که مریمجون قبول نکرد و گفت:
- تو برو پیش نیما بشین.
اومدم توی سالن که دیدم نیما نیست. از نگین پرسیدم. گفت:
- رفته اتاقش.
رفتم سمت اتاقش و در زدم.
نیما: بیا تو.
وقتی رفتم داخل، یه آلبوم قدیمی دستش بود. با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- بیا اینجا.
نیما دستم رو گرفت و کنار خودش نشوند. بعد گفت:
- میای آلبوم ببینیم؟ از تو هم عکس هست.
با تعجب گفتم:
- از من؟!
- آره از تو.
با خوشحالی گفتم:
- آره.
آخرین ویرایش توسط مدیر: