کامل شده رمان جدال من و سرنوشت|mahbanooکاربر انجمن نگاه دانلود

رمان جذابیتی داره ؟


  • مجموع رای دهندگان
    12
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahbanoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/19
ارسالی ها
129
امتیاز واکنش
1,278
امتیاز
336
سن
24
محل سکونت
همین گوشه کنار
مهسا
وقتی وهرد خونه شدم . و بلند سلام کردم .
دو تا دستام کاملا پر بود.
بیشتر از پنج مدل مانتو ،شلوار،روسری و شال،کیف،کفش،و....
خریدم اونم همه رنگش ، از سفید تا مشکی .
در کمد لباسام و باز کردم و هرچی مانتو مشکی و توسی داشتم و انداختم دور و مانتو های جدیدم و اویزون کردم .
تمام لباسای قدیمی رو دور ریختم و لباسای نو جاش گذاشتم .
من به یه تغییر اساسی نیاز داشتم .
من باید عوض میشدم .


"باربد"
بعد دعوای اون روز با برادر مهسا ،تصمیم گرفتم ،مهسا رو بیارم پیش خودم ،دیگه این جدایی بسه باید تموم شه .
وقتی برگشتم خونه دختری رو دیدم که روی مبل پزیرایی نشسته و با مامانم در حال صحبت کردنه ،
جلو رفتم و سلام کردم که :
_سلام پسرم خوش اومدی
_ممنون
_سلام
همون دختره که در حال حرف زدن با مادر بود،
_سلام خانم .
س:عزیزم ایشون مارینا دختره خواهر زادم نیوشا
مارینا دستش رو جلو اوردو گفت:
_افتخاره اشنایی با کی دارم؟
بهش دست دادم و گفتم:
_باربد
لبخندی زد که دندونای سفیدش نمایان شدن .
با اجازه ای گفتم و به سمت اتاقم رفتم .
بعد از اون روز شدم معمور گردوندن مارینا خانم تو تهران ، انگار خانم بعد 20 سال از فرنگ به ایران تشریف اوردن و منم مجبور به گردوندن خانم توی شهر شدم .
حتی نمی تونستم به مهسا زنگ بزنم چه برسه برم به پدرش بگم میخوام ببرمش .
تا اون روز نحس که امیر پیشنهاد داد همگی بریم بیرون .
دقیقا همون روزم من میخواستم به مهسا زنگ بزنم که شام بریم بیرون که ملینا خانم گفتن اگه بنده نیام نمیرن و من مجبور شدم با هاشون برم .
از وقتی که نشستیم ملینا خودش و چسبونده بود بهم .
تازه غذا ها رو سفارش داده بودیم . که ،ملینا به بهونه ی سردرد سرش رو روی شانه ام گذشت سرم رو که برگردوندم دو چشم سیاه که تمام زندگیم بودن رو دیدم .
چشماش اول رنگ تعجب ، بعد رنگ نفرت و خشم گرفت.
بعد عقب گرد کرد و رفت از تعجب نمی تونستم تکون بخورم . سرم و که برگردوندم با چشمای گرد شده امیر مواجه شدم و تازه فهمیدم چه گندی به بار اومده .
بی معطلی از جام پاشدم و از رستوران خارج شدم . به دم پاساژ که رسیدم دیدم سوار تاکسی شده و داره میره .
فرداشم هر چقدر بهش زنگ میزدم جواب نمی داد .
امروزم امد تا باهاش حرف بزنم که دیدم تاکسی گرفت و رفت چند تا اموزشگاه ساعتای 2 بود که رفت یه رستوران .
بهترین موقعیت برای حرف زدن .
از ماشین پیاده شدم و داخل رستوران شدم .
پشت به من در حال حرف زدن با زنی بود .
حس کنجکاویم گل کرده بود . چند دقیقه وایسادم . اومدم که جلو برم . دیدم مهسا پاشد و از رستوران خارج شد.
حس بدی از این ملاقات بهم دست داد.
عکسی از دختره گرفتم و به کامیار زنگ زدم .
_بله
_کامیار
_جانم دادا
_یه عکس واست میفرستم ببین این طرف چیکار است ؟،باشه
_باشه ،تا یه ساعت دیگه واست در میارم
_خداحافظ
منتظر جواب نموندم و قطع کردم .
باید میفهمیدم مهسا با این زن چیکار داره.
 
  • پیشنهادات
  • mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    باربد
    مشغول برسی پرونده های شرکت بودم که تقه ای به در خورد و بعد چند ثانیه چهره کامیار توی در نمایان شد .
    از جام پاشدم و به سمت مبلا رفتم و نشستم .
    کامیارم بی حرف روبه روم نشست و پوشه ای رو روی میز گذاشت . و گفت:
    _تمام اطلاعاتی که از اون دختره میخواستی.
    پوشه رو باز کردم و مشغول خوندن شدم .
    هیچ ......
    جز هم دانشگاهی مهسا دیگه هیچ نقطه مشترکی با مهسا نداشت و این من و بیشتر میترسوند .
    روبه کامیار کردم و گفتم:
    _امروز که رفتم با مهسا حرف بزنم دیدم رفت توی رستورانی و با این دختره مشغول صحبت شد بعد یک ربعم پاشد و رفت . چه کاری میتونه با اون دختره داشته باش کامیار؟
    _نمی دونم
    _حس بدی به این دیدار دارم .
    _شاید...
    _شاید
    _هیچی،خیلی بی مربوط بود
    _برو ورش دار بیارش ،میخوام ببینم مهسا با هاش چیکار داشته .
    از جام پاشدم و به سمت پنجره اتاقم رفتم .
    پنجره ای که تمام شرکت و میشد دید . ادامه دادم:
    _همین الان برو و کاری که بهت گفتم و انجام بده .
    _من نمیدونم دقیقا کارم چی ، مهندس شرکتم یا اچار فرانسه .
    و از اتاق خارج شد.


    "دوساعت بعد"
    _ببرش گاراژ تا بیام .
    _......
    _نه هیچ کاری نکن تا خودم نیومدم.
    از شرکت خارج شدم و به سمت گاراژ رفتم .
    بعد نیم ساعت اونجا بودم .
    ماشین و پارک کردم و داخل گاراژ شدم .
    همه محافظا رو بیرون کردم و فقط کامیار موند.
    به سمت دختره که مثل بید میترسید رفتم و روبه روش نشستم و گفتم:
    _اگه مثل بچه ادم جواب سوالام و بدون هیچ کم و کاستی بدی هیچ اتفاقی برات پیش نمیاد باشه.
    دختره از ترس فقط سرش رو تکون داد .
    _ببین دختره جون امروز دختری به اسم مهسا اومده بود دیدنت ،چی ازت میخواست؟
    _او....م....د...ه ...بود ادرس یکی رو بگیره که بچش و صغد کنه.
    شکه شدم یعنی چی .
    _برای چی ؟
    _میگفت میخواد از شوهرش طلاق بگیره ، و این بچه شده وبال گردنش .
    طلاق ....
    دستی به صورتم کشیدم و به کامیار که با چشمای گرد شده بهم نگاه میکرد نگاه کردم . اونم مثل من متعجب بود .
    یعنی مهسا حامله بود.
    و سر اون اتفاق میخواست بچمون و بکشه .
    روبه دختره کردم و گفتم:
    _او ادرس و بهش دادی
    _نه ،دکتره رفته مسافرت تا دو هفته دیگه نمیاد .
    سرم و تکون دادم و روبه کامیار کردم و گفتم:
    _ببرش خونش .
    و از توی جیبم پنچ تا تراول صدی دراوردم و دادم به دختره و گفتم:
    _بابت اطلاعاتی که بهم دادی و چفت کردن دهنت و چیزی به مهسا نگفتن .
    و از گاراژ خارج شدم .
    سوار ماشین شدم و به سمت خونه رفتم . باید هرچه سریع تر مهسا رو بر میگردوندم خونه.
     

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    باربد
    از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق کار شدم .
    بابا مثل همیشه در حال برسی پرونده های شرکت بود.
    به سمتش رفتم و گفتم:
    _سلام بر پدر زحمت کشم .
    تک خنده ی مردانه ای کرد و گفت:
    _پدر صلواتی ، من که شب تا صبحم تو این خونه است .
    _واسه ما شما همیشه زحمت کشی
    _خوب ، حالا کارت و بگو
    لبخند دوندون نمایی زدم و گفتم:
    _خب فهمیدید.
    _من که مثل تو خنگ نیستم بچه حالا کارت و بگو
    _میخوام واسم برید خاستگاری
    اخماش و در هم کشید و گفت:
    _چی خاستکاری
    _بله ، خاستگاری مهسا ،
    پدرم که خیالش راحت شده بود به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:
    _شماره خونه شون و بده مامانت زنگ بزنه بهشون .
    _ای برو چشم
    و از اتاق زدم بیرون و شماره خونه مهسا اینا رو روی کاغذ نوشتم و رفتم پیش مامان .
    _مامان خوجلم
    اون که دستم و خونده بود گفت:
    _جانم
    شماره رو سمتش گرفتم:
    _بزنگ
    _به بابات گفتی
    _بله
    _باشه
    شماره رو ازم گرفت .
    و به اتاقش رفت .
     

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    باربد
    از شدت استرس نمی خونستم سر جام وایسم .
    همش درحال راه رفتن بودم .
    نیم ساعت گذشت ولی مادر من نیومد.
    از شدت عصبانیت چنگی به موهام زدم .
    و دوباره شروع کردم به راه رفتن .
    بعد یک ساعت مامانم سراسیمه از پله ها پایین اومد و به سمت اشپزخونه رفت.
    منم که عین ماست وایساده بودم .
    مامانم بعد ده دقیقه از اشپز خونه بیرون اومد و اومد سمتم و گفت:
    _با پدر مادرش حرف زدم قرار شد تا یک ساعت دیگه بیان اینجا تا حرفای اخر و بزنیم .
    توام برو اماده شو .
    و راهش و به سمت اتاق کار کج کردو رفت .
    نفس عمیقی کشیدم و از پله ها بالا رفتم و داخل اتاقم شدم .
    باید یه دوش حسابی میگرفتم .


    مهسا
    در حال دوره کردنه درسای دانشگاهم بودم که مامانم اومد.و گفت:
    _اماده شو قراره بریم خونه مادر پدر باربد.
    و بدون توجه به من از اتاق رفت بیرون.
    و من فقط با دهن باز داشتم نگاهش می کردم .
    یه ده دقیقه همون طوری بودم که مهرسا داخل شد.
    و وقتی من و دید.
    بلند زد زیره خنده.
    که گفتم:
    _ببند اون گالونو.
    _بی ادب .
    _مامان چی میگه
    _میگه اماده شی برین خونه جناب مزدایی
    با حالات گیچی پرسیدم:
    _برای چی
    _چه میدونم والا
    بعدم مثله این خبر چینا اومد روی تخت نشست و گفت:
    _انگار ننه باربد زنگ زده و گفته:
    بعدم صداش و تغییر داد و گفت:
    _این دوتا....
    تمام مدت داشتن به حرکات و اداهاش میخندیدم .
    اخر سرم از شدت خنده رو تخت ولو شدم .
    که مهرسا گفت:
    _مامان منو فرستاده بود تو رو اماده کنم ،اومدم گرفتمت به حرف. پاشو برو حمام ؛حداقل باربد بتونه تحملت کنه
    متکا رو برداشتم و باهاش به جونش افتادم و گفتم:
    _امروز صبح حمام بودم . بو گندو.
    _باشه بابا ،حالا بیا دوباره برو سفید شی.
    خندیدم و داخل حموم شدم .

    بعد نیم ساعت از حموم بیرون اومدم .
    و به سمت کمد لباس هام رفتم .
    واماده شدم .
    سمت میز ارایشی رفتم و موهان و خشک کردم و ارایش ملایمی انجام دادم.

    برای اخرین بار به خودم توی اینه نگاه کردم .
    همه چی اوکی بود.
    مانتوی سرمه ای راسته که تا بالای زانوم بود .و شلوار مشکی و کفش مشکی و شال سرمه ای کیف ورنیمم از روی تخت برداشتم و از اتاق خارج شدم .
    همه پایین منتظرم ایستاده بودن .
    باهم به سمت پارکینگ رفتیم و سوار بر رخش پدر شدیم .

    تا خوده عمارت تو فکر بودم .
    به این فکر میکردم وقتی قضیه طلاق و مطرح کنم چه عکس العملی نشون میدن .....

    با دوتا بوق در عمارت باز شد .

    از ماشین پیاده شدیم و به سمت خود عمارت رفتیم .
    پدرم تقه ای به در زد و بعد نیم ثانیه در باز شد.

    اول از همه پدر جون ایستاده بود بعدش مامای و امیر و کامیار و ایدا ولی....

    به اقا جون که رسیدم من و به اغوشش کشید و بغـ*ـل گوشم گفت:
    _خوبی دخترم
    _ممنون بابایی .
    مامان جونم همین طور باهام رفتار کرد.

    ولی من اصلا به امیر و ایدا و کامیار محل ندادم و به سمت مبل ها رفتم .
    کنار مبل ها هموت دختری که تو رستوران کنار باربد دیده بودم و دیدم .
    بدون توجه بهش روی یکی از مبل ها نشستم.


    حالا فهمیدم چرا اومدیم اینجا .
    می خوان هوم و بهم نشون بدن.
    با قرار گرفتن دوتا کفش مشکی براق در مقابلم سرم رو بلند کردم .

    خودش بود . مرد من...
    دیگه مردم نبود.
    روم ازش گرفتم و اون بی هیج حرفی رفت .
    حتی حالمم نپرسید .
    اشک تو چشمام جمع شد ...
    با احساس این که کسی کنارم نشسته سرم رو بر گردوندم و با باربد که با چشمهای تیله ایش بهم خیره شده بود چشم تو چشم شدم.
    خودش رو بهم نزدیک کرد و بغـ*ـل گوشم گفت:
    _خوبی
    _......
    _میدونم باهام قهری ولی همه چیز رو برات توضیح میدم.خانمم.
    _.....
    _تازه امروز از همه ی روزا خوشگل تر و خوردنی تر شدیا.
    گونه هام رنگ گرفت از ابن حرفش .
    داغ گرده بودم.....
    بدون اینکه ازم فاصله بگیره به پشتی مبل تکیه داد.
    خدایا خودت کمکم کن....

    با صدای اقاجون از افکارم خارج شدم .:
    _اگه خواستم همه اینجا جمع بشن . برای اینده این دوتا جون بود.
    ما ها پدر مادریم و خوشبختی بچه هامون و میخوایم .
    من خانواده شما رو تمام و کمال میشناسم اقای عظیمی . نجابت دختراتونم از چهار پنج سال پیش شنیده بودم . ما با بودن این دوتا در کنار هم مشکلی نداریم . من مهسا رو به اندازه دخترم ایدا دوست دارم . من وقتی باربد مهسا رو ول کرد از خونمم بیرون کردم . حالا میمونه نظر شما این شما اید که باید تصمیم بگیرید این دوتا باهم باشن یا نه .
    _جناب مزدایی ما هم از خوبی خانواده شما شنیدیم . ما قرار نیست یک عمر با پسر شما زندگی کنیم دخترمونه. اگه اون فکر میکنه همه جوره میتونه با این مرد باشه ما حرفی نداریم ،ما ام به این وصلت راضیام .
    اومدم حرفی بزنم که اقا جون گفت:
    _میدونم دخترم مشکلاتی بین تو و باربد پیش اومده که امیر همه رو بران توضیح داد دلیله دیگم که خواستم بیاید اینجا اینکه برید و این سوء تفاهم و از بین ببرید . حالام پاشید برید بالا تا بارفد داستان و واست تعریف کنه.

    بدون هیچ حرفی از جام پاشدم و از پله ها بالا رفتم .
    به سمت اتاق میرفتم که کسی از پشت دستم و کشید .
    سرم رو که بر گردوندم باربد و دیدم که من رو به سمت باغ میبرد.
    داخل باغ که شدیم به سمت اتاقکی که وست باغ بود رفتیم.
    وقتی نزدیک شدیم فهمیدم که اون اتاقک گلخونه است .
    داخل که شد ته گل خونه جایی که زیلو پهن بود نشست و من رو روی پاش گذاشت و شروع کرد.....
     
    آخرین ویرایش:

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    باربد
    به صورت مبهوت مهسا نگاه می کردم .
    سعی داشت داستان رو برای خودش حلاجی کنه .
    -از کجا حرفات و باور کنم . شاید داری دروغ میگی.
    -میتونی از هر کسی که میخوای بپرسی.
    -اگه باهاشون دست به یکی کرده باشی چی.
    چنگی از عصبانیت به موهام زدم و گفتم:
    -مامان بابا به تو دروغ نمیگن . میتونی از اونا بپرسی.
    از کلافگی زیادی سرش رو توی دستاش گرفت .
    واضح بود کاملا گیجه و نمیدونه باید چیکار کنه .
    به سمتش رفتم و در اغوش گرفتمش و بغـ*ـل گوشش گفتم :
    - من به تو دروغ نمیگم. شاید چیزی بهت نگم ولی دروغ نه.
    پسم زد و گفت:
    -پس چرا فرداش نیومدی پیزی بگی . ها یا نه اصلا چرا همون موقع نگفتی .
    از جاش بلند شد و گفت : خب معلوم تو تو... داشتی حرفات و درست میکردی .
    خنده ی عصبی کرد و برگشت سمت گلا و ادامه داد:
    _تو....تو.... من احمق گیراوردی .
    به سمتم برگشت و با نفرت تو صورتم زل زد و گفت:
    _توی اشغال عوضی منم برای رفع نیازت میخوای. وقتی کسی رو نداری میای سمت من اره . و....ولی من دست توی عوضی رو خوبه خوندم ....تو...تو نمی تونی من و گول بزنی.

    خنده ی عصبی کردم و از جام پاشدم و گفتم:
    _چی داری واسه خودت سرهم میکنی ها من اومدم تو رو گول بزنم . انقدر حالت بده . مهسا چشات و باز کن.
    _چشام و باز کنم ، چشام و باز کردم شازده من تو عوضی رو میشناسم ،باز چه کلکی تو سرت .
    عصبی شدم و حمله کردم سمتش و گلو شو گرفتم و گفتم:
    _دیگه داری زد اضافه میزنیا ، من لعنتی عاشقتم میخوام یه زندگی جدید و باهات شروع کنم احمق .

    دستم و از گلوش باز کرد و گفت:
    _ااااااا.... پس چرا بعد دوسال یادت افتاد منم هستم هااااا .... تو اصلا به من فکر میکنی ، وقتی بهم نیاز پیدا میکنی میای سمتم....
    قبل از اینکه حرفش رو کامل کنه غرشی کردم و گفتم:
    _من تمام مدت حواسم بهت بوده . تمام مدت . مثلا همین امروز میخوای بگم با کیا رفت و امد کردی . دیروز رفتی دیدنه شوهر خواهرت . بعدشم برای خانم خاستگار اومد. بقیه اشم بگم . یا نه اصلا قبل از اینکه من برگردم توی دانشگاهت یه پسری به اسم ارشیا چند بار بهت پیشنهاد داده ،فکر میکنی سر چی بعد یه مدت دیگه طرفت نیومد حتما سر اینکه بیخیالت شده ،نه خانم اقا رو گرفتم عین چی کتکش زدم که تا دوهفته دانشگاه نیومد. من تمام مدت مراقبت بودم . ولی تونمی فهمیدی من به خاطر نیاز نیومدم سمتت من به خاطره عشقم اومدم سمتت . عشق ،عشقی که تا چند روز پیش توی چشمات موج میزد ولی الان نه . مهسا من همون باربدم من همون ادم گذشتم چرا به خودت نمیای .
    _تو...ت...و داری دروغ میگی
    _مهسا تمام این خیالات و تفکراتت به خاطر حالت به خاطر حامله بودنت تو فکر میکنی از حامله بودنت خبر ندارم من حتی این موضوعم میدونم . من سر بچمون گفتم که با پدر مادرت خواستم بیان اینجا . به خاطر بچمون ، به خاطر اینکه میخواستم ثمره عشقمون سالم و سلامت توی خانواده دونفره خودمون به دنیا بیاد.

    با بهت به سمتم برگشت و گفت:
    _تو...تو از کجا میدونی .
    به سمتش رفتم و بغلش کردم و گفتم:
    _عزیزم مسئله این نیست که من از کجا میدونم مسئله اینکه باید من و تو کنار هم باشیم تا تمام شک و شبهه های تو برطرف بشه .خانمی . تو خانم عشق منی .
    _اما من نم.....
    نزاشتم حرفش و ادامه بده و گفتم:
    _من تا اخرش هستم قسم میخورم . تمام شک و شبهه هات و حساس شدنت به خاطر باردار بودنته .
    روی موهاش بـ..وسـ..ـه ای زدم و گفتم:
    _بیا بریم پیشه بقیه الان دوساعت داریم بحس میکنیم . بیا بریم فکر هیچیم نکن .
    دستش رو دوره بازم حلقه کرد....


    وارد سالن که شدیم هیچکس نبود .
    به سمت سالن غذا خوری رفتیم که همه رو مشغول خوردن بودن .
    سرفه ی مصلحتی کردم و گفتم:
    _خوب بود وایمیسدادی مام بیایم .
    امیر گفت:
    _والا ما منتظر موندیم نه یک ساعت بلکه دوساعت شما نیومدید . دیدیم وضعم خرابه معده بزرگه کوچیکه که هیچ روده هرم خورد. گفتیم تا به جاهای دیگه نرسیده ما بریم غذا مون و بخوریم ....
    با این حرف امیر همه زدن زیر خنده که مهسا گفت:
    _مطمئنی تو با ادمای افریقا نسبتی نداری.
    با چشمای گرد شده زل زد به مهسا که مهسا ادامه داد:
    _اخه عین این قحطی زده ها افتادی رو غذا.

    امیر نمکدون و بردتشت و سمت مهسا پرت کرد کا مهسا جیغی زد و پشت من غایم شد و گفت:
    _خیلی این داداشت وحشیا ها .
     

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    باربد
    از استرس و ترس روی پاهام بند نبودم .
    یعنی میشد تمام این داستانا تمام بشه و من و مهسا بریم سر خونه زندگیمون .
    با قرار گرفتن دستی روی شونه ام از فکر خارج شدم .
    _داداشی انقدر نگران نباش توکل کن به خدا هرچی قسمت باشه.
    و داخل خونه شد.
    سرم رو بلند کردم و زیر لب گفتم:
    _خودت کمکم کن .
    و داخل شدم .
    به سمت مبل ها رفتم و نشستم .
    هر کس قلی پیدا کرده بود و درمورد چیزی صحبت میکرد .
    سرم رو کج کردم و مهسا رو دیدم که کنار چهار چوب در اشپزخونه به من نگاه میکرد.
    چشمکی بهش زدم که خنده ی نمکی کرد و وارد اشپزخونه شد.
    با صدای پدرم به خودم اومدم که میگفت:
    _بهتره دیگه بریم سر اصل مطلب. ما چند سری مزاحم اقای عظیمی شدیم . اما حالا که همه چی مشخص شده گفتیم بیایم اینجا تا مهریه و تاریخ عقد و عروسی مشخص بشه.
    با تمام شدن حرف پدرم مادر مهسا گفت:
    _مهسا عزیزم جایی بیار.
    بعد پنج دیقه مهسا با سینی چایی از اشپز خونه خارج شد و از پدر بزرگش شروع کرد و اخرین نفر به من رسید خم که شد چایی رو بده . بینیش رو سریع بوسیدم و گفتم:
    _امروز فوق خوشگل شدیا خانمم.
    لپاش گل انداخت و سری صاف شد .
    چایی رو برداشتم و اونم سریع به اشپز خونه رفت.
    تازگیا زیادی خجالت میکشید ازم .
    مهسا کنار مهرسا نشست که مادرم گفت:
    _بهتره این دوتا جوانم برن حرفای اخرشون و باهم بزنن تا ما مهریه رو مشخص میکنیم .
    مهسا از جاش بلند شد و جلو تر از من به راه افتاد دم اتاق که رسید . وایساد تامن داخل بشم .
    درو که بست از پشت بغلش کردم و گفتم:
    _خانم خوجله من چرا انقدر خجالت میکشه .
    مهسا روش و برگردوند و خیره تو چشمام گفت:
    _همین طور....
    وقتی ولش کردم و گفتم:
    _ما که حرفی نداریم.....


    بعد نیم ساعت از اتاق خارج شدیم و به سالن رفتیم .
    مادرم تا مارو دید گفت:
    _حرفاتون و زدید .
    مهسا با تکون دادن سرش تایید کرد و سر جای قبلیش نشست .
    بقیه ام درمورد مهریه و تاریخ عقد و عروسب نظر میدادن ولی من و مهسا فقط خیره بهم بودیم .

    مهریه صد 700 سکه ، عقد شود هفته دیگه و عروسی اخر ماه .


    "مهسا "
    یک هفته مثل برق و باد گذشت من و باربد به عقد هم درمودیم .
    مادرم وخاله هام مشغول خرید جهزیه شدن .
    من و بارلد توافق کرده بودیم تو همون خونه ی اپارتمانی زندگی کنیم و باربد یه خونه صدمتری به نامم بخره و تمام جهزیه ام رو اونجا بزاره.
    لباس عروسمم خود مادرم دوخت .
    و حالا من منتظر اقا دامادم که بیاد بریم و زندگی جدیدمون و با تمام خوبیها و بدیهاش اغاز کنیم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    شق یه شهره که ازت دور نیست هر چقدر هم جاده بخواد کش بیاد

    عشق یه دختر با موهای سیاست وقتی نشستی تا با ساکش بیاد

    عشق همینه که نگاهت کنه عشق کنی لرز کنی تب کنی

    تا اس ام اس میزنه دارم میام پاشی و تهران و مرتب کنی

    عشق یه آهنگ پر از خاطرست اشک و لبخند ولی عالیه

    عشق یه حالی مثل دلواپسی عشقیه حسی مثل خوشحالیه

    عشق یه آهنگ پر از خاطرست اشک و لبخند ولی عالیه

    عشق یه حالی مثل دلواپسی عشقیه حسی مثل خوشحالیه


    عشق همینه که اگه خسته بود خسته نشی باشی و درکش کنی

    اگه اذیت میشه از بوی دود سیگار لعنتی رو ترکش کنی

    عشق مثل برفه که میشینه و خستگی در می کنه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    تا آب شه

    عشق همینه تا که اسمش میاد ابرها برن اون ور و آفتاب شه

    عشق یه آهنگ پر از خاطرست اشک و لبخند ولی عالیه

    عشق یه حالی مثل دلواپسی عشقیه حسی مثل خوشحالیه

    عشق یه آهنگ پر از خاطرست اشک و لبخند ولی عالیه

    عشق یه حالی مثل دلواپسی عشقیه حسی مثل خوشحالیه


    "راوی"
    باربد و مهسا دست در دست هم از تالار خارج شدن .
    سوار ماشین شدن و به سمت جاده پر پیچ و خم زندگیشون روندن .
    تمام مدت دست مهسا توی دست باربد بود.
    تا ساعت 3 توی راه بودن .
    وقتی رسیدن هر دو به سمت دریا رفتن و مهسا با همون لباس عروس پوفی روی ماسه ها نشست .

    مهسا
    باربد کنارم روی شن ها نشست .
    به رویش لبخندی زدم که گفت:
    _یعنی ما امشب شبه زفـ ـاف نداریم .
    تک خنده ای کردم و گفتم :
    _نچ اقاء
    _خو اون یه دونس یه حالیم به ما بده .
    _کی گفته این یدونس
    با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :
    _یعنی...
    _اره دوقلو ان یه دختر یه پسر .
    _سحر
    _الیاس
    احساس کردم رو هوا معلقم باربد بلندم کرد و میچر خوندم و فقط میگفت:
    _خدایا شکرت .
    بعد کلی چرخوندن پایین گذاشتم و گفت:
    _مرسی عشقم بابات همه چی ممنون .
    و شروع کرد به بوسیدن ل*ب*هام.
    بعد ده دقیقه ولم کرد که گفتم:
    _باربد
    _جانم
    _توی کتابی میخوندی .
    _من خیلی کتاب میخوندم کدوم و میگی .
    _اسمش سرنوشت بود
    _اهاااا اره میدونم کدوم و میگی.
    _اینجا داریش
    _اره برای چی
    _بیا بریم بهم بدش بهت میگم .
    باهم به سمت ویلا رفتیم .
    باربد داخل اتاقی شد و بعد نیم دقیقه اومد و کتاب رو داد.
    _داستانه کتاب یادت.
    _اره
    _داستانش چی بود
    _درمورد یه دختر بود که.....، زندگی خودمون بود.
    _اره ؛اسم نویسند رو میدونی
    _نه
    اسم نویسنده رو نشونش دادم .
    _نه
    _اره
    _یعنی این و تو نوشتی .
    _اره قبل از اینکه با تو اشنا شم ، دقیقا روزی که باهم ازدواج کردیم این کتاب وارد بازار شد. همیشه دلم میخواست زندگیم مثل این رمان باشه . جدهل من و سرنوشت .

    اری من سرنوشتم ، من یک مسیر نیستم بلکه من خود وجودیت هستم من چیزی هستم که مسیر هموارت را پر از پیچ و خم میکنم میخواهم ببینم چقدر جربزه داری .
    اری من سرنوشت اعتراف میکنم به صبر این دختر شکست خوردم .
    شمشیرم را در غلاف میکنم و به سوی زندگی دیگری میرم ، میروم ببینم چه کسی می تواند از پس من بر بیاید .
    اری......
    من .......
    سرنوشتم .......
    اماده ام .........
    به جنگ ......
    با تو ... .

    پایان
    به پایان امد این دفتر
    حکایت همچنان باقیست.

    تقدیم به تمام دخترانه این مرز و بوم
     

    Unidentified

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    848
    امتیاز واکنش
    7,688
    امتیاز
    561
    سن
    23
    محل سکونت
    اتوپیـــا
    72245024650712742758.png
     

    Roghaye57

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    43
    امتیاز واکنش
    233
    امتیاز
    173
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    مرسى عزيزم خسته نباشى
     

    نسيبه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    6
    امتیاز واکنش
    61
    امتیاز
    71
    سن
    36
    عالى بود خسته نباشين
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا