مهسا
وقتی وهرد خونه شدم . و بلند سلام کردم .
دو تا دستام کاملا پر بود.
بیشتر از پنج مدل مانتو ،شلوار،روسری و شال،کیف،کفش،و....
خریدم اونم همه رنگش ، از سفید تا مشکی .
در کمد لباسام و باز کردم و هرچی مانتو مشکی و توسی داشتم و انداختم دور و مانتو های جدیدم و اویزون کردم .
تمام لباسای قدیمی رو دور ریختم و لباسای نو جاش گذاشتم .
من به یه تغییر اساسی نیاز داشتم .
من باید عوض میشدم .
"باربد"
بعد دعوای اون روز با برادر مهسا ،تصمیم گرفتم ،مهسا رو بیارم پیش خودم ،دیگه این جدایی بسه باید تموم شه .
وقتی برگشتم خونه دختری رو دیدم که روی مبل پزیرایی نشسته و با مامانم در حال صحبت کردنه ،
جلو رفتم و سلام کردم که :
_سلام پسرم خوش اومدی
_ممنون
_سلام
همون دختره که در حال حرف زدن با مادر بود،
_سلام خانم .
س:عزیزم ایشون مارینا دختره خواهر زادم نیوشا
مارینا دستش رو جلو اوردو گفت:
_افتخاره اشنایی با کی دارم؟
بهش دست دادم و گفتم:
_باربد
لبخندی زد که دندونای سفیدش نمایان شدن .
با اجازه ای گفتم و به سمت اتاقم رفتم .
بعد از اون روز شدم معمور گردوندن مارینا خانم تو تهران ، انگار خانم بعد 20 سال از فرنگ به ایران تشریف اوردن و منم مجبور به گردوندن خانم توی شهر شدم .
حتی نمی تونستم به مهسا زنگ بزنم چه برسه برم به پدرش بگم میخوام ببرمش .
تا اون روز نحس که امیر پیشنهاد داد همگی بریم بیرون .
دقیقا همون روزم من میخواستم به مهسا زنگ بزنم که شام بریم بیرون که ملینا خانم گفتن اگه بنده نیام نمیرن و من مجبور شدم با هاشون برم .
از وقتی که نشستیم ملینا خودش و چسبونده بود بهم .
تازه غذا ها رو سفارش داده بودیم . که ،ملینا به بهونه ی سردرد سرش رو روی شانه ام گذشت سرم رو که برگردوندم دو چشم سیاه که تمام زندگیم بودن رو دیدم .
چشماش اول رنگ تعجب ، بعد رنگ نفرت و خشم گرفت.
بعد عقب گرد کرد و رفت از تعجب نمی تونستم تکون بخورم . سرم و که برگردوندم با چشمای گرد شده امیر مواجه شدم و تازه فهمیدم چه گندی به بار اومده .
بی معطلی از جام پاشدم و از رستوران خارج شدم . به دم پاساژ که رسیدم دیدم سوار تاکسی شده و داره میره .
فرداشم هر چقدر بهش زنگ میزدم جواب نمی داد .
امروزم امد تا باهاش حرف بزنم که دیدم تاکسی گرفت و رفت چند تا اموزشگاه ساعتای 2 بود که رفت یه رستوران .
بهترین موقعیت برای حرف زدن .
از ماشین پیاده شدم و داخل رستوران شدم .
پشت به من در حال حرف زدن با زنی بود .
حس کنجکاویم گل کرده بود . چند دقیقه وایسادم . اومدم که جلو برم . دیدم مهسا پاشد و از رستوران خارج شد.
حس بدی از این ملاقات بهم دست داد.
عکسی از دختره گرفتم و به کامیار زنگ زدم .
_بله
_کامیار
_جانم دادا
_یه عکس واست میفرستم ببین این طرف چیکار است ؟،باشه
_باشه ،تا یه ساعت دیگه واست در میارم
_خداحافظ
منتظر جواب نموندم و قطع کردم .
باید میفهمیدم مهسا با این زن چیکار داره.
وقتی وهرد خونه شدم . و بلند سلام کردم .
دو تا دستام کاملا پر بود.
بیشتر از پنج مدل مانتو ،شلوار،روسری و شال،کیف،کفش،و....
خریدم اونم همه رنگش ، از سفید تا مشکی .
در کمد لباسام و باز کردم و هرچی مانتو مشکی و توسی داشتم و انداختم دور و مانتو های جدیدم و اویزون کردم .
تمام لباسای قدیمی رو دور ریختم و لباسای نو جاش گذاشتم .
من به یه تغییر اساسی نیاز داشتم .
من باید عوض میشدم .
"باربد"
بعد دعوای اون روز با برادر مهسا ،تصمیم گرفتم ،مهسا رو بیارم پیش خودم ،دیگه این جدایی بسه باید تموم شه .
وقتی برگشتم خونه دختری رو دیدم که روی مبل پزیرایی نشسته و با مامانم در حال صحبت کردنه ،
جلو رفتم و سلام کردم که :
_سلام پسرم خوش اومدی
_ممنون
_سلام
همون دختره که در حال حرف زدن با مادر بود،
_سلام خانم .
س:عزیزم ایشون مارینا دختره خواهر زادم نیوشا
مارینا دستش رو جلو اوردو گفت:
_افتخاره اشنایی با کی دارم؟
بهش دست دادم و گفتم:
_باربد
لبخندی زد که دندونای سفیدش نمایان شدن .
با اجازه ای گفتم و به سمت اتاقم رفتم .
بعد از اون روز شدم معمور گردوندن مارینا خانم تو تهران ، انگار خانم بعد 20 سال از فرنگ به ایران تشریف اوردن و منم مجبور به گردوندن خانم توی شهر شدم .
حتی نمی تونستم به مهسا زنگ بزنم چه برسه برم به پدرش بگم میخوام ببرمش .
تا اون روز نحس که امیر پیشنهاد داد همگی بریم بیرون .
دقیقا همون روزم من میخواستم به مهسا زنگ بزنم که شام بریم بیرون که ملینا خانم گفتن اگه بنده نیام نمیرن و من مجبور شدم با هاشون برم .
از وقتی که نشستیم ملینا خودش و چسبونده بود بهم .
تازه غذا ها رو سفارش داده بودیم . که ،ملینا به بهونه ی سردرد سرش رو روی شانه ام گذشت سرم رو که برگردوندم دو چشم سیاه که تمام زندگیم بودن رو دیدم .
چشماش اول رنگ تعجب ، بعد رنگ نفرت و خشم گرفت.
بعد عقب گرد کرد و رفت از تعجب نمی تونستم تکون بخورم . سرم و که برگردوندم با چشمای گرد شده امیر مواجه شدم و تازه فهمیدم چه گندی به بار اومده .
بی معطلی از جام پاشدم و از رستوران خارج شدم . به دم پاساژ که رسیدم دیدم سوار تاکسی شده و داره میره .
فرداشم هر چقدر بهش زنگ میزدم جواب نمی داد .
امروزم امد تا باهاش حرف بزنم که دیدم تاکسی گرفت و رفت چند تا اموزشگاه ساعتای 2 بود که رفت یه رستوران .
بهترین موقعیت برای حرف زدن .
از ماشین پیاده شدم و داخل رستوران شدم .
پشت به من در حال حرف زدن با زنی بود .
حس کنجکاویم گل کرده بود . چند دقیقه وایسادم . اومدم که جلو برم . دیدم مهسا پاشد و از رستوران خارج شد.
حس بدی از این ملاقات بهم دست داد.
عکسی از دختره گرفتم و به کامیار زنگ زدم .
_بله
_کامیار
_جانم دادا
_یه عکس واست میفرستم ببین این طرف چیکار است ؟،باشه
_باشه ،تا یه ساعت دیگه واست در میارم
_خداحافظ
منتظر جواب نموندم و قطع کردم .
باید میفهمیدم مهسا با این زن چیکار داره.