کامل شده رمان جدال نهایی(جلد پایانی رمان لیانا) | zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

بهترین جلد رمان لیانا، کدوم یکی بود؟


  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
26
محل سکونت
ساری
روبی‌ صورت سباستین را نمی‌‌دید؛ اما تردیدی نداشت که او نیز بسیار متعجب و سردرگم شده است. حضور ناگهانی پوسایدون آن هم به شکل قطره‌ای آب، دلیل کافی برای آن‌ سکوت مرگ‌بار و ممتد بود.
- سرورم!
سباستین در مقابل صورت جدی و بی‌احساس پوسایدون زانو زده و طولی نکشید که همه‌ی سربازان و ساطیر‌ها، النور و باقی الهه‌ها نیز روی زمین افتاده و به احترام او سرهایشان را پایین انداختند. تنها کسانی که هنوز ایستاده و گیج به‌نظر می‌رسیدند کاترین و روبی‌ بودند، با این‌حال به‌نظر نمی‌‌آمد که پوسایدون از این‌دیرانتقالی رنجیده باشد.
پس‌از دقایق طولانی اولین‌کسی که سکوت را شکست، روبی‌ بود که نتوانست سؤالی را که مدام در سرش می‌چرخید نادیده بگیرد:
- سرورم، شما اینجا چی‌کار... یعنی، من... اصلاً انتظار دیدنتون رو نداشتم‌!
پوسایدون نگاه پرنفوذش را به روبی‌ دوخت و با صدای بم و گیرایش شروع به صحبت کرد:
- زمانی که لازم باشه، خودم میام سراغت. این رو هیچ‌وقت فراموش نکن.
روبی‌ سرش را تکان داد و فوراً در کنار سباستین زانو زد.
کاترین نیز جلوتر رفته و تعظیم بلندبالایی به او کرد. پوسایدون نگاه عجیبی‌ به کاترین انداخت؛ اما بی‌آنکه کلمه‌ای با او حرف بزند، با دست به روبی‌ اشاره کرد و گفت:
- موفق شدی! با این‌که هرگز فکر نمی‌‌کردم بتونی این‌ ارتش رو جمع‌آوری کنی؛ اما موفق شدی.
تو دختر شجاعی هستی روبی!
روبی‌ می‌توانست شور و اشتیاقش از تمجید سباستین را با لبخند نشان دهد؛ اما در آن‌لحظه که پوسایدون او را دختری شجاع خطاب کرد، شادی و سرور همچون بمب بزرگی در وجودش منفجر شد، بی‌آنکه هیچ‌کس این‌میزان از خوشحالی او را بفهمد و درک کند.
- من... نمی‌‌دونم چی بگم... فقط شاید اون‌قدر‌ا هم شجاع نبودم... من خیلی‌وقتا از این‌راه ناامید شدم؛ اما...
- اما هرگز منصرف نشدی! این همون چیزیه که لایق یه‌ پاداش بزرگه...
- پاداش بزرگ؟
ضربان قلب روبی‌ به دلیل هیجان بیش از اندازه‌اش، شدت گرفت. فکری که به سرش زده بود بی‌نهایت دست‌نیافتنی و در عین حال با تمام وجود خواستارش بود.
برگشت دوباره‌ی پدرش... یعنی این‌احتمال وجود داشت که او بتواند برگردد؟ آیا دلیل دیدن او قبل از خروج از کوهستان همین بود؟ پدرش مژده‌ی دیدار دوباره‌ای را به او داده بود؟
روبی‌ که توان حرف‌زدن را نداشت به چهره‌ی عبوس پوسایدون خیره ماند؛ اما قبل‌ از آن‌که بتواند سؤالی در این باره بپرسد، صدای عجیبی‌ به گوش رسیده و ثانیه‌ای بعد شخصی فریاد زد:
- روبی! بالاخره پیدات کردم، نمی‌‌دونستم کجای جنگل باید ظاهر شم، آخرش جاناتان بهم گفت که اینجایین، باید یه‌ خبر مهم...
همین که چشمش به چهره‌ی عصبی‌ پوسایدون افتاد ماتش برد و چشم‌هایش گشاد شد. روبی‌ که حتی از خود او نیز متعجب‌تر بود، با ناباوری گفت:
- دین! تو... تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
دین به سختی نگاه از پوسایدون گرفت و خواست جوابی‌ به روبی‌ بدهد؛ اما او صحبتشان را قطع کرده و گفت:
- چیزی که توی ذهنته اشتباهه روبی!
روبی‌ که مطمئن بود او توانایی خواندن افکارش را دارد، ناامید و دل‌سرد شد، گرچه قبل‌ از آن هم احتمال بسیار کمی‌ می‌داد که بار دیگر بتواند پدرش را ببیند و او را در آغـ*ـوش بگیرد.
- اون خودش تمایلی به این‌جهان فانی نداره. اون در کنار مادرت خوشبخت و خوشحاله. تو که دوست نداری نگرانی و رنجش دوباره شروع بشه؟
روبی‌ سرش را به شدت تکان داد و با صدای ضعیفی گفت:
- به هیچ‌وجه! من فقط... بیخودی امیدوار شدم.
در این‌ لحظه ارتش روبی‌ بار دیگر ایستاده و با کنجکاوی به خدایان دریاها چشم دوختند. سباستین و دین با کنجکاوی و نگرانی به مکالمه‌ی آن‌ها گوش می‌دادند و کاترین، با آرامش بی‌سابقه‌ای به آسمان دل‌گیر آدونیس نگاه می‌کرد.
- کسی که تمایل به بودن در این‌جهان داره، کسیه که زندگیش نصفه‌ونیمه مونده باشه. کسی که هنوز راه زیادی برای طی‌کردن داشته باشه. بهت گفته بودم که با نشون‌دادن لیاقتت اون‌ پاداش بزرگ بهت داده میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    26
    محل سکونت
    ساری
    پوسایدون لحظه‌ای مکث کرد، سپس لبخند محوی زده و گفت:
    - نمی‌‌تونستم جلوی مرگش رو بگیرم، سرنوشت انسان‌ها قابل تغییر نیست؛ اما می‌تونستم برش گردونم تا زندگیش رو از جایی که از دست داد دوباره شروع کنه. این‌ دومین هدیه‌ی من به توست، امیدوارم این‌بار بتونی عشق واقعی رو تجربه کنی... برخلاف گذشته، حالا دیگه فرصت زیادی داری...
    روبی‌ با شنیدن جمله‌ی آخر او سنگینی چیزی را در قلبش احساس کرد، انگار وزنه‌ای را در قلبش انداخته بودند. دست‌وپاهایش شروع به لرزش کرده بودند، دگرگونی حالش چنان زیاد بود که سباستین با نگرانی به او نزدیک شد تا از سقوطش جلوگیری کند.
    اما روبی‌ نیازی به کمک نداشت، او هرگز سقوط نمی‌‌کرد، فقط نمی‌‌توانست ببیند، تحمل دیدن آن‌صحنه را نداشت؛ بنابراین با آخرین سرعت برگشته و رو به ارتشش ایستاد.
    ناگهان صدای بلند صاعقه‌مانندی به گوش رسید و همه‌جا لحظه‌ای در روشنایی فرو رفت. شخصی مچ دستش را گرفت و فشار داد؛ اما این‌بار دین بود که با چشم‌های پر از اشک در کنارش و در خلاف جهت او ایستاده بود و می‌خندید.
    روبی‌ می‌توانست منظره‌ی پشت سرش را تجسم کند؛ اما توان برگشتن را نداشت. او فقط دستی که در حصار دستان لرزان دین بود را مشت کرده و با صدای لرزان و نازکی پرسید:
    - بهم... نگو اون... چیزی که فکر می‌کنم... درسته.
    دین که لحظه‌ای نگاهش را از آن‌صحنه نمی‌‌گرفت، خنده‌ای میان گریه کرده و با لحن جدی و قاطعانه‌ای گفت:
    - اون‌ چیزی که فکر می‌کنی... درسته.
    سپس شانه‌ی روبی‌ را گرفته و درحالی‌که هنوز از شدت خوشحالی اشک می‌ریخت او را به سمت راه منتهی به دریاچه برگرداند.
    روبی‌ لحظه‌ای چشم‌هایش را بست و سپس آن‌ها را باز کرد. مایکل در فاصله دوری از آن‌ها ایستاده بود، درست در جایی که روزی آخرین‌ نفس‌هایش را کشیده و پیوندش با زندگی برای همیشه بریده شده بود.
    روبی‌ از همان‌جا می‌توانست برق چشم‌های بسیار روشنش را ببیند. چشم‌هایی که گمان می‌کرد دیگر هرگز نخواهد دید. وصف حالش غیرممکن بود، نشان‌دادن میزان خوشحالی‌اش امری محال بود. دین فقط می‌خندید و به تصویر بهترین دوستش نگاه می‌کرد؛ اما روبی‌ دیگر نمی‌‌توانست بایستد، به‌طور ناگهانی قدرت و نیروی بی‌سابقه‌ای را در پاهایش احساس کرد و با آخرین توان شروع به دویدن کرد.
    مایکل با همان لباس‌هایی که قبل‌ از مرگ به تن داشت، هنوز ایستاده بود و به تصویر دختری نگاه می‌کرد که عاشقانه دوستش داشت و برای دیدن دوباره‌اش مدت‌های طولانی انتظار کشیده بود. وقتی از آن‌ فاصله متوجه دویدن روبی‌ به سوی خودش شد، لبخند عمیقی زده و با آخرین سرعتی که پاهایش یاری می‌کرد به سوی او پرواز کرد.
    گویی رسیدنشان به یکدیگر سال‌ها و یا قرن‌ها به طول انجامید. در راه خاکی دریاچه می‌دویدند، بی‌ آنکه لحظه‌ای توقف کنند، بی‌ آنکه اهمیتی به درد شدید پهلوها و سستی پاهایشان بدهند. فقط می‌خواستند به یکدیگر برسند، فقط می‌خواستند به آن‌جدایی سوزناک پایان بدهند. روبی‌ در تمام آن‌ لحظات کوچک‌ترین نگاهی به چهره‌های خندان و یا ناامید پشت سرش نینداخت. چشم‌های او اکنون دیگر فقط مایکل را می‌دید.
    و آن‌گاه پس‌از ساعت‌ها و شاید روزها انتظار؛،مسیر میان جنگل و دریاچه طی شده و روبی‌ و مایکل در آ*غ*و*ش یکدیگر فرو رفتند. نفس‌هایشان، نفس‌های عادی نبود، نگاهشان به زندگی دیگر آن‌نگاه گذشته نبود. دیگر همه‌چیز فرق می‌کرد، دیگر حتی نبرد‌های آینده نیز بسیار آسان و راحت به‌نظر می‌رسیدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    26
    محل سکونت
    ساری
    قد روبی‌ تنها به عرض شانه‌های مایکل می‌رسید و صورتش را به شانه‌ی او چسبانده بود و اشک می‌ریخت. و مایکل که سرش را در آ*غ*و*ش او فرو بـرده بود، نفس‌های عمیق و کشدارش لحظه‌ای قطع نمی‌شد.
    روبی‌ از احساس گـرمای نفس‌های او ل*ذ*ت می‌برد؛ زیرا آن‌نفس‌ها نشانه‌ی زنده‌شدن او بودند، نشانه‌ی شانس دوباره‌ای که به آن‌ها داده شده بود، نشانه‌ی زندگی دوباره...
    آسمان در نور و روشنایی غرق شده بود، جرقه‌های رنگی مدام در هوا پخش شده و به شکل اکریل‌های پرزرق‌وبرق بر سروروی روبی‌ و مایکل می‌ریختند. روبی‌ سرش را اندکی بلند کرده و با صورتی اشک‌آلود به آن‌ منظره‌ی زیبا چشم دوخت. تردیدی نداشت که این‌ چشم‌انداز شگفت‌انگیز، نتیجه‌ی ابراز احساسات الهه‌ها و النور است.
    دلش می‌خواست برگردد و لبخند بزند و از همه‌ی آن‌ها تشکر کند؛ اما از طرفی دلش نمی‌‌آمد لحظه‌ای از آغـ*ـوش گرم مایکل جدا شود.
    در آن‌ سوی محوطه، دین با خوشحالی به سوی آن‌ها دوید و کاترین با لبخند دل‌نشینی به آن‌ها نگاه کرد. النور و یاران زیبا و وفادارش نیز دست از خندیدن برنمی‌‌داشتند. تنها کسی که در آن‌ میان غمگین و ناامید مانده بود، سباستین بود که در یک‌ثانیه خودش را غیب کرده و در جایی که مطمئن بود کسی پیدایش نمی‌‌کند ظاهر شد. دل‌سردی‌اش چنان زیاد بود که نمی‌‌توانست آن را پنهان کند؛ بنابراین خود را از نگاه کنجکاو بقیه دور نگه داشت تا در آرامش با آن‌ حقیقت تلخ کنار بیاید.
    پوسایدون هنوز کنار کاترین ایستاده و به روبی‌ و مایکل و دین که به جنگل نزدیک می‌شدند نگاه می‌کرد. طولی نکشید که آن‌ها نیز رسیدند و بار دیگر در مقابلش زانو زدند. روبی‌ و مایکل در همان حال نیز دست یکدیگر را رها نکرده بودند.
    روبی‌ با صدای گرفته‌ای گفت:
    - من نمی‌‌دونم... چطوری باید ازتون تشکر کنم.
    مایکل نیز با چنان احترام و تکریمی‌ به او نگاه کرد که روبی‌ قبلاً هرگز در چهره‌اش ندیده بود.
    پوسایدون به هردوی‌آن‌ها نزدیک شده و درست در مقابلشان ایستاد:
    - هردوی شما لیاقت این‌ پاداش بزرگ رو داشتید، و من توقع دارم همیشه همین‌طور بمونید و این‌ جنگ رو با پیروزی به پایان برسونید.
    روبی‌ و مایکل هردو سرشان را تکان دادند و پوسایدون این‌بار رویش را به سمت کاترین برگرداند. روبی‌ متوجه شد طرز نگاه پوسایدون به او به طرز عجیبی‌ آرام و دوستانه است.
    - بیست‌سالِ سختی رو که گذروندی، نمی‌‌تونم جبران کنم. عمر ارزشمندی که از دست رفته به هیچ‌وجه برگردونده نمیشه؛ اما... برای تو هم نقطه‌ی شروعی وجود داره.
    کاترین که از خوشحالی روبی، سرزنده شده بود و به هیچ‌وجه به زندگی اسف‌بار گذشته‌اش اهمیتی نمی‌‌داد، تعظیم دیگری کرده و گفت:
    - شما بزرگ‌تر از اونی هستید که قبلاً شنیده بودم؛ اما من هیچ‌وقت به فکر پاداش نبودم...
    پوسایدون بی‌هیچ حالت خاصی گفت:
    - درسته کاترین، تو هرگز به فکر گرفتن پاداش نبودی، و همین تو رو شایسته‌ی سروری بر مردم آدونیس می‌کنه...
    روبی‌ برای لحظه‌ای گمان کرد پوسایدون از فرمانروایی مجدد کاترین صحبت می‌کند و بی‌اراده لبخند عمیقی زد؛ اما با شنیدن ادامه‌ی جمله‌ی او به‌ طور ناخودآگاه تکان شدیدی خورد:
    - تو از این‌ پس، همسر من، و یکی دیگر از ملکه‌های آسمان هفتم خواهی بود.
    دیگر تنها روبی‌ نبود که از شدت تعجب دهانش باز مانده بود، اکنون حتی مایکل و کسانی که در نزدیکی آن‌ها ایستاده بودند، مات‌ومبهوت مانده بودند.
    کاترین که ظاهراً بسیار جا خورده و حتی از باقی افراد نیز متحیر‌تر بود، آب دهانش را فرو داده و به سختی زمزمه کرد:
    - اما من... چطور ممکنه بتونم؟! من شایسته‌ی این‌ مقام نیستم.
    - تو تنها کسی هستی که لیاقت این‌ عنوان و مقام رو داری... من تو رو همسر خودم اعلام می‌کنم و برای جبران گذشته‌ی تلخی که از سر گذروندی، چهره‌ی یه‌ ملکه رو بار دیگه بهت هدیه می‌کنم.
    در لحن کلام پوسایدون چنان تحکمی‌ بود که کاترین جرئت مخالفت‌کردن با او را به خود نداد. پوسایدون در مقابل چشم‌های حیرت‌زده و گردشده‌ی بقیه به کاترین چنان نزدیک شد که روبی‌ ناخودآگاه رویش را برگرداند؛ اما طولی نکشید که با شنیدن نفس‌های حبس‌شده‌ی دیگران برگشت و با یکی دیگر از بهترین صحنه‌های زندگی‌اش مواجه شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    26
    محل سکونت
    ساری
    صورت کاترین به طرز شگفت‌انگیزی جوان و با طراوت شده بود. چین‌وچروک‌های صورتش بسیارکم شده و پشت خمیده‌اش کاملاً صاف شده بود. صورت او اکنون بیست‌سال جوان‌تر شده بود. بیست‌سالی که در تنهایی و رنج و عذاب گذشته بود به او برگردانده شده و در یک‌لحظه جبران شده بود.
    پوسایدون هنوز در مقابل کاترین ایستاده و با تحسین و تمجید سرتاپای او را برانداز می‌کرد. روبی‌ نگاهی به برق چشم‌ها و سرخی لـ*ـب‌های کاترین انداخت و در یک‌لحظه نارسیسای دیگری را در مقابلش دید، حالا به خوبی‌ می‌توانست بفهمد که او زیبایی افسانه‌اش را از چه کسی به ارث بـرده است.
    همه چنان در شوک و ناباوری فرورفته بودند که کوچک‌ترین صدایی از آن‌ها در نمی‌‌آمد. و پس‌ از دقایقی طولانی تنها کسی که تکان محکمی‌ خورد و در مقابل هیکل عظیم پوسایدون به زانو درآمد، کاترین بود که چهره‌اش لبریز از حیرتی بی‌پایان بود.
    - سر... سرورم، چطور می‌تونم این‌ لطفتون رو جبران کنم؟ من لایق این‌ لطف نبودم، من...
    کاترین نتوانست جمله‌اش را به پایان برساند؛ ظاهراً توان حرف‌زدن را نیز از دست داده بود.
    پوسایدون که هنوز با خون‌سردی به او نگاه می‌کرد، با لحن جدی و هشداردهنده‌ای گفت:
    - یادت نره که با وجود زیبایی ظاهری، حتی یک‌ روز هم بر عمرت افزوده نشد، فراموش نکن که مرگ هرانسانی در وقت مناسبش اتفاق خواهد افتاد، پس هرگز دل به زیبایی‌هات نبند.
    کاترین با لبخند تلخی زمزمه‌کنان گفت:
    - به هیچ‌وجه! حتی فکر می‌کنم که بیش از اندازه عمر کردم. من از مرگ استقبال می‌کنم سرورم؛ چون شاید در اون‌صورت یه‌بار دیگه... بتونم ببینمش...
    کاترین جمله‌ی آخرش را چنان آهسته گفت که هیچ‌کس به‌جز پوسایدون و روبی‌ قادر به شنیدنش نبودند.
    و روبی‌ دقیقاً فهمید که منظور کاترین چه کسی‌ است.
    چندثانیه‌ای در سکوت گذشت و آن‌گاه پوسایدون با لحن ملایمی‌گفت:
    - دیگه وقتشه... از جات بلند شو و این‌ ارتش رو به حرکت دربیار و به پیروزی برسون.
    در این‌ لحظه کاترین به‌سرعت از جا برخاسته و اشک‌های صورتش را پاک کرد.
    - تا رسیدن به پیروزی مطلق، در این‌سرزمین خواهی موند؛ اما پس‌از شکست نارسیسا، به جایی که تعلق داری برمی‌گردی. به آسمان هفتم. زندگی حقیقی تو در اونجا آغاز خواهد شد.
    کاترین که به سختی می‌توانست جلوی ریزش اشک‌هایش را بگیرد، به سختی سرش را تکان داد و روبی‌ و مایکل با همان چهره‌های گیج و سردرگم بار دیگر به او تعظیم کردند.
    آن‌گاه پوسایدون بار دیگر به ذرات ریز قطره‌های آب تبدیل شده و در میان هوای گرفته‌ی آدونیس، ناپدید گشت.
    روبی‌ فقط به کاترین نگاه کرده و قادر نبود حرفی بزند. به‌نظر می‌رسید که خود او نیز اندکی معذب و دستپاچه شده است؛ با این‌ حال خون‌سردی خود را حفظ کرده و با صدای ضعیفی گفت:
    - آماده باشین، ب... باید بریم.
    کاترین این را گفت و با دست‌های لرزانش پوست صورتش را لمس کرد. باور نمی‌‌کرد که باز هم به آن‌ دوران پرآشوب و دردناک بازگشته است؛ همان دورانی که لیانا را از دست داده و برای همیشه تنها و درمانده شد.
    روزهایی که در کلبه‌ی جاناتان گذراند، هنوز از مقابل چشم‌هایش کنار نمی‌‌رفت. چه دوران زجرآوری؛ تاریکی مطلق و تنهایی، غم از دست رفتن عزیزان و دوری از دوستان و مردمش. با این‌وجود تحمل کرد، او بیست‌سال پر از رنج و عذاب را تحمل کرد و اکنون دوباره به همان نقطه‌ی زندگی‌اش رسیده بود. نقطه‌ای که برخلاف گذشته در آن دیگر تنهایی وجود نداشت، اکنون همه‌ی دوستانش در کنارش بودند، مردمش وفادارانه‌تر از همیشه پشتش بودند. و مهم‌تر از همه‌ی آن‌ها روبی‌ بود که برایش یادآور لیانا و تلاش و کوشش او برای نجات آدونیس بود.
    شاید این‌ عمر باقی‌مانده برایش یک‌فرصت طلایی بود؛ فرصتی که در آن باید تنها دخترش را شکست داده و سرزمین اجدادی‌اش را آزاد می‌کرد. کاری که در بیست‌سال قبل توان انجامش را نداشت، شاید اکنون با کمک یارانش می‌توانست به انجام برساند.
    کاترین با این‌ افکار تازه و جدید، دلگرم شده و چشم‌هایش را لحظه‌ای بست و سپس آن‌ها را باز کرد. آن‌گاه با صدای گرفته‌ای گفت:
    - آماده باشید، باید وارد جنگل بشیم.
    مایکل با یک‌دست روبی‌ را در آ*غ*و*ش*ش فشرد و عطر موهایش را بلعید. روبی‌که از نگاه خیره و لبریز از شادی دین خجالت‌زده شده بود، لحظه‌ای چشم‌هایش را بست و فوراً از آ*غ*و*ش مایکل بیرون آمد.
     

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    26
    محل سکونت
    ساری
    مایکل جوری به او نگاه کرد انگار هنوز به حضورش در کنار او شک دارد.
    زمانی که ارتش تحت فرماندهی روبی‌ و کمک‌های کاترین و مشاوره‌هایش به سمت جنگل هدایت شد، سباستین نیز به خودش آمده و از لای شاخ‌وبرگ درختان به آن‌ها خیره شد.
    دیدن روبی‌ و مایکل در کنار یکدیگر سخت بود؛ آن‌قدر که دلش می‌خواست شمشیرش را بلند کرده و آن را مستقیماً در قلب مایکل فرو کند. افسوس که تحمل رنج بیشتر پدرش و ناراحتی روبی‌ برایش بسیار سخت بود!
    طولی نکشید ‌که وارد جنگل تاریک و خوفناک شدند. همه‌جا در سکوت مطلق فرو رفته بود و هاله‌ی تیره و کدری سراسر جنگل را پوشانده بود. روبی‌ پیش از آن چندبار به جنگل آمده بود؛ اما هیچ‌گاه به اندازه‌ی آن‌روز ترسیده و مضطرب نبود. استرس و پریشانی‌اش موجب شد بی‌اختیار دست مایکل را فشار بدهد. مایکل به او نگاه کرد و زمانی که متوجه رنگ‌پریدگی او شد، با صدای آهسته‌ای در گوشش زمزمه کرد:
    - حالت خوبه؟
    روبی‌ دلش می‌خواست او را از خود دور کند تا دیگر نفس‌های گـرمش به صورتش نخورد و حالش را بدتر از آن نکند؛ اما فقط توانست سرش را تکان بدهد و نگاه وحشت‌زده‌اش را به او بدوزد.
    مایکل موهای روبی‌ را از صورتش کنار زد و به او خیره ماند. به‌نظر می‌آمد که فاصله‌ی بینشان هردم کمتر از قبل می‌شود. در ژرفای نگاه هردوی آن‌ها عشق‌وعلاقه به یکدیگر موج می‌زد. دیگر حضور انبوهی از ساطیر‌ها، الهه‌ها و تیراندازان را در پشت سر خود فراموش کرده بودند.
    روبی‌ نمی‌‌توانست چشم از آن‌ نگاه سبزوآبی‌ بگیرد، دیگر چیزی نمانده بود تا آن‌ فاصله تمام شود که ناگهان کاترین در برابرشان ایستاده و گفت:
    - النور! می‌تونی فکری به حال این‌ تاریکی بکنی؟
    مخاطب کاترین در آن‌ لحظه النور بود؛ اما روبی‌ توانست هشدار نهفته در جمله‌ی او و نگاه سرزنش‌آمیـ*ـزش را تشخیص دهد. از نزدیکی بیش از اندازه‌اش به مایکل خجالت‌زده شده و فوراً از او فاصله گرفت.
    النور که کمابیش از رفتار‌های آن‌ها متوجه موضوع شده بود، لبخندی زد و با تأخیر پاسخ داد:
    - البته، ملکه.
    سپس او و باقی الهه‌هایی که کنارش ایستاده بودند، دست‌هایشان را از هم باز کرده و گلوله‌های نورانی، از کف دست‌هایشان بیرون زد.
    - حالا بهتر شد!
    کاترین این را گفت و لبخند عمیقی زد، آن‌گاه بی‌ آنکه نگاه دیگری به صورت سرخ و شرمگین روبی‌ بیندازد برگشت و با قدم‌های آهسته‌ای در جنگل پیش رفت. باقی ارتش به علاوه‌ی روبی، مایکل و دین نیز پشت سرش به راه افتادند.
    چنددقیقه‌ای سکوت برقرار شد و صدایی جز صدای قدم‌های افراد به گوش نرسید. حضور مایکل در کنار روبی‌ تا حدودی باعث شده بود فکرهای بیهوده و دلهره‌آور کمتر به سراغش بیایند؛ اما حتی آ*غ*و*ش گرم و لبخند دوست‌داشتنی‌اش نتوانست مانع سؤالی شود که ناگهان به ذهنش هجوم آورد:
    - سباستین کجاست؟
    روبی‌ اول به آرامی‌ این‌ سؤال را پرسید؛ اما وقتی متوجه نگاه گیج و سردرگم بقیه شد، با عجله از آ*غ*و*ش مایکل بیرون آمد و به اطرافش نگاه کرد. سپس در میان باقی ارتش به دنبال او گشت؛ اما او را پیدا نکرد و با صدای بلندتری گفت:
    - صبرکنین! سباستین، سباستین کجاست؟
    دین با حالتی عادی گفت:
    - وقتی می‌اومدم پیشتون، هنوز کنارم بود؛ اما بعدش...
    روبی‌ با کلافگی نگاه از دین گرفت، توقع نداشت که او به بودن یا نبودن سباستین اهمیتی داده باشد.
    - چی شده؟
    روبی‌ همان‌طور که با نگاهش اطرافش را جستجو می‌کرد، بی‌توجه به نگاه گیج و عصبی‌ مایکل، با نگرانی به کاترین گفت:
    - سباستین نیست! غیبش زده!
    کاترین لحظه‌ای به روبی‌خیره ماند و او تعجب کرد که صورتش این‌چنین آرام و خون‌سرد است؛ اما لحظه‌ی بعد خودش نیز از نگرانی درآمد.
    - من اینجام.
    روبی‌ به سرعت برگشت و به چهره‌ی جدی و بی‌اعتنای سباستین خیره ماند. سپس دوید و خود را به او رساند و گفت:
    - کجا بودی؟ ما نگرانت شدیم.
    دین صدایی از خود درآورد و سباستین در حالی‌ که پوزخند می‌زد، گفت:
    - حالا که دیگه برگشتم. نیازی نیست نگرانم باشی.
    روبی‌ از سردی کلام او جا خورد. دیگر حرفی نزد و چندثانیه به صورتش نگاه کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    26
    محل سکونت
    ساری
    شباهت زیادی به اوایل آشناییشان پیدا کرده بود. انگار باز همان مرد سرد و سنگی در مقابلش ایستاده بود. روبی‌ بادقت به چشم‌های او نگاه کرد تا دلیل رفتار جدیدش را بفهمد؛ اما سباستین مهلت این‌ کار را به او نداد، نگاهش را به سرعت از او گرفت و به پشت سرش دوخت. سپس خنده‌ی خشک و تصنعی کرد و گفت:
    - پس مایکل تویی! خوشحالم از اینکه زنده و سالم می‌بینمت.
    روبی‌ که هنوز به سباستین نگاه می‌کرد، برگشت و متوجه شد که مایکل پشت سرش ایستاده است. مایکل بی‌ آنکه به روبی‌ نگاه کند، او را به خودش چسبانده و گفت:
    - ممنونم؛ اما من تو رو نمی‌‌شناسم.
    نگاه مایکل لبریز از بدگمانی بود. روبی‌ خواست جوابی‌ به پرسش او بدهد که سباستین فوراً گفت:
    - جدی؟
    لحن گفتارش طوری بود که انگار کوچک‌ترین اهمیتی به مایکل نمی‌‌دهد. پس‌از چندثانیه نیز بی‌ آنکه زحمت جواب‌دادن به سؤالش را به خود بدهد، نگاه گذرایی به آن‌دو انداخت و از کنارشان گذشت.
    مایکل که به‌ طور ناگهانی از آن‌ پسر غریبه بدش آمده بود، چشم‌هایش را تنگ کرده و به روبی‌خیره ماند.
    روبی‌ احساس می‌کرد میان دیواری اسیر شده و از دوطرف فشار زیادی به او وارد می‌شود. توقع نداشت مایکل و سباستین از دیدن یکدیگر خوشحال و شگفت‌زده شوند؛ اما این را نیز پیش‌بینی نمی‌‌کرد که مایکل به این‌ سرعت متوجه احساسات کم‌رنگ سباستین به خودش شود و چنین واکنش کوبنده‌ای از خود نشان بدهد.
    روبی‌ که نگاه مستقیم و طلبکارانه‌ی مایکل را بر روی خودش حس می‌کرد، با تردید سرش را بلند کرد و به چهره‌ی برافروخته‌ی او نگاه کرد. سپس آب دهانش را قورت داد و با صدای ضعیفی گفت:
    - من در مورد سباستین بهت توضیح میدم. باور کن اگه بفهمی‌اون کیه خیلی خوشحال میشی... شما می‌تونین با هم... من بهش... اِ... بهتره بریم پیش بقیه.
    روبی‌ باعجله جمله‌اش را کامل کرد و با قدم‌های بلندی خود را به کاترین رساند؛ زیرا آن‌جا تنها جایی بود که فکر می‌کرد از خشم مایکل و نیش‌وکنایه‌های سباستین در امان است؛ اما حتی حالا که از مایکل دور شده بود، می‌توانست سنگینی نگاهش را احساس کند.
    حس ناشناخته‌ای داشت که مربوط به ترس و دلهره‌اش، از عصبانیتِ مایکل نبود. این هم یکی از همان حالت‌های عجیبی‌ بود که بعضی‌وقت‌ها دچارش می‌شد. انگار خوشحالی و ترسش با هم آمیخته شده بودند، هرچه نباشد او بار دیگر مایکل را به دست آورده و فرصت زندگی مجدد با او را دریافته بود؛ اما در این‌ میان ترس از آینده‌شان هم وجود داشت؛ آینده‌ای که با وجود نارسیسا تار و مبهم بود. اگر باز هم بلایی بر سر مایکل می‌آمد چه؟ در آن‌ صورت فرصت دیگری باقی می‌ماند؟
    روبی‌ در برابر حمله‌ی نابهنگام این‌ افکار، سرش را به شدت تکان داد؛ زیرا حتی تصور تجربه‌ی دوباره‌ی آن‌ لحظات بسیاروحشتناک و هراس‌انگیز بود. در یک‌لحظه آن‌قدر دستپاچه و نگران شد که می‌خواست برگردد و مایکل را در آغـ*ـوش بگیرد و مطمئن شود که برای همیشه او را در کنار خود دارد.
    روبی‌ متوقف شد و رویش را به سمت مایکل برگرداند، او نیز لبخند کم‌رنگی به روبی‌ زد و هردو در یک‌لحظه تصمیم گرفتند به یکدیگر نزدیک شوند؛ اما در یک‌لحظه‌ای که به اندازه‌ی پلک‌زدنی بود، صدای نعره‌های وحشتناکی برخاسته و همه را از جا پراند.
    روبی‌ با شنیدن آن صدا فوراً رویش را به سمت کاترین برگرداند و بی‌ آنکه منتظر دستوری از سوی او باشد، فریاد زد:
    - لعنتی! آماده باشین! انگار همه‌شون اینجان!
    کاترین که مات‌ومبهوت مانده بود، با فریاد روبی‌ تکان محکمی‌ خورد و با ناباوری زمزمه کرد:
    - قرار نبود اینجا باشن... هنوز خیلی تا محل زندگیشون مونده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    26
    محل سکونت
    ساری
    - بدویین! عجله کنین! باید آماده بشین!
    در یک‌لحظه آشوبی‌ برپا شد. تیراندازان با هول‌وولا سعی کردند در محل‌های از‌ قبل تعیین‌شده سنگر بگیرند؛ اما موضوع آن بود که آن‌ قسمت از جنگل حتی تراکم درخت‌ها و بوته‌ها نیز کمتر بوده و جایی برای پنهان‌شدن و نشانه‌گیری وجود نداشت. الهه‌ها که از قرار معلوم عصبی‌ و دستپاچه شده بودند، مدام گلوله‌های نورانی را به هوا می‌فرستادند تا همه متوجه کوچک‌ترین تحرک در آن‌ اطراف بشوند. بزرگ‌ترین مشکل ساطیر‌ها بودند که مدام در جواب نعره‌ی بیراس‌ها و کایمرا‌های خشمگین، نعره می‌زدند ‌و فلوت‌هایشان را در هوا تکان می‌دادند.
    روبی‌ که با دلواپسی مشغول صحبت‌کردن با سربازان بود و صدایش گرفته بود، رو به آن‌ها فریاد زد:
    - ساکت شین! فقط برین سرجاهاتون و آماده باشین!
    ترس و وحشت خودش کم بود که ناگهان سباستین و مایکل خودشان را به او رسانده و با هم گفتند:
    - میرم یه‌سروگوشی آب بدم!
    روبی‌ از هماهنگی آن‌ها جا خورده و گیج شد. مایکل و سباستین نگاه خصمانه‌ای به یکدیگر انداختند و مایکل گفت:
    - نیازی به فداکاری تو نیست! این کار خودمه.
    مایکل خواست برود که سباستین آستین لباسش را کشیده و کینه‌توزانه گفت:
    - می‌ترسم بری تو جنگل و گم بشی پسر، هنوز یه‌ساعت از زمان زنده‌شدنت نگذشته، نکنه هـ*ـوس کردی دوباره به جمع ارواح ملحق بشی؟
    چشم‌های مایکل از شدت حیرت و عصبانیت گشاد شد و با عصبانیت گفت:
    - چطور جرئت می‌کنی؟ اونی که هـ*ـوس مردن کرده تویی نه من. مطمئنم به محض دیدنشون خودت رو خیس می‌کنی، پسر!
    مایکل که به تقلید از خود سباستین کلمه‌ی آخرش را با تأکید بسیاری اضافه کرد، ناگهان آتش خشم در چشم‌های سباستین شعله‌ور شد، یقه‌ی لباس مایکل را گرفت و او را به سمت خود کشید، مایکل نیز مشتش را بلند کرده بود که روبی‌ خود را بین آن‌ دو انداخته و با همان صدای گرفته و خش‌دار فریاد زد:
    - بس کنین! با هردوتونم! تو این‌موقعیت چطور می‌تونین به فکر دعواکردن باشین؟ هرلحظه ممکنه اون‌ موجودات وحشی به اینجا برسن و ما هنوز آماده نیستیم! اون‌وقت شما... اصلاً... اصلاً کی ازتون خواست که برین و به اطراف نگاه کنین؟
    روبی‌ که نفس‌نفس می‌زد، چندثانیه با خشم و غضب به آن‌دو نگاه کرد و سپس یقه‌ی لباس مایکل را به زور از دست سباستین بیرون کشید و غرید:
    - من فرمانده‌ی این‌ارتشم! من می‌گم که کی باید چی‌کار کنه، می‌فهمین؟
    سباستین و مایکل که هنوز چشم از یکدیگر برنمی‌‌داشتند و با نگاه برای یکدیگر خط‌ونشان می‌کشیدند، سرشان را با حالت تهدیدآمیزی تکان دادند.
    روبی‌ لحظه‌ای چشم‌هایش را برهم فشرد، سپس نفس عمیقی کشید و با صدای آهسته‌ای گفت:
    - سباستین، ویکتور و بقیه‌ی ساطیر‌ها رو سر جاهاشون بنشون، تو تنها کسی هستی که به حرفش گوش می‌کنن، تو این‌وضعیت نمی‌‌تونم مراقب اونا باشم. این‌کار رو واسه‌م می‌کنی؟
    سباستین که تا آن‌لحظه سکوت کرده و به صورت روبی‌ نگاه نمی‌‌کرد، سرش را تکان داد و خواست از آن‌ها دور شود که روبی‌ مچ دست‌هایش را گرفت. لبخندی زد و با مهربانی گفت:
    - ازت ممنونم.
    برای یک‌ لحظه چشم‌های سباستین درخشید و چهره‌اش همچون چندهفته‌ی گذشته، مهربان و آرام‌ شد. اما این‌حالت خیلی طولانی نشد و با دیدن اخم‌های درهم رفته‌ی مایکل، بار دیگر نگاهش مغرور و خشن شده و ثانیه‌ای بعد با قدم‌های بلند و محکمی‌ از آن‌ها دور شد.
    - خب فرمانده، وظیفه‌ای که برای من تعیین کردین، چیه؟
    روبی‌که به مسیر رفتن سباستین نگاه می‌کرد، با گیجی برگشت و با دیدن پوزخند مایکل، مات‌ومبهوت ماند. سپس با ناباوری گفت:
    - از کی تا حالا منو فرمانده صدا می‌کنی؟!
    - از کی تا حالا تو جلوی دیگران سر من داد می‌زنی و برام تکلیف معین می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    26
    محل سکونت
    ساری
    روبی‌ نگاهی به گره‌ی ابروهای او انداخت و ناخودآگاه خنده‌اش گرفت. مایکل که جا خورده و به شدت دل‌خور شده بود، با عصبانیت گفت:
    - آره، باید هم بخندی. معلومه که حالا دور توئه و من مجبورم از دستوراتت اطاعت کنم!
    روبی‌که هنوز می‌خندید، با دقت به برق چشم‌های او، و حالت کودکانه و معصومانه‌ی صورتش خیره شده و به‌طور ناگهانی فهمید که دیگر تاب مقاومت در برابر او را ندارد.
    در یک‌لحظه بی‌توجه به هزاران‌جفت‌چشمی‌ که دزدانه آن‌ها را می‌پاییدند، روی پنجه‌ی پاهایش بلند شد، دست‌هایش را دور صورت او، محکم قاب کرده و با آخرین توان، به اندازه‌ی تمام روزهای دل‌تنگی‌اش، او را ب*و*س*ی*د.
    همان لحظه صدای افتادن چیزی به گوش رسید و کسی فریاد زد:
    - اوی! حواست کجاست؟ نیزه رو انداختی رو پام!
    یکی از ساطیر‌ها خطاب به سباستین که خشکش زده و به نقطه‌ی نامعلومی‌خیره مانده بود این را گفت. دین که بی‌نهایت شادمان به‌نظر می‌رسید و از حضور اجباری‌اش در جنگل به هیچ‌وجه نگران نبود، خندید و گفت:
    - پا؟ کدوم پا؟ منظورت سُمات بود دیگه نه؟
    چندنفر خندیدند و آن‌ ساطیر شکلک ترسناکی برای دین درآورد؛ اما او که عین خیالش نبودند با لـ*ـذت فراوانی مشغول دیدزدن روبی‌ و مایکل شد.
    مایکل که از آن‌ ب*و*س*ه‌ی ناگهانی غرق شادی و خلسه‌ای شیرین بود، دستش را محکم به دور روبی‌ حلقه کرد؛ اما یک‌بار دیگر شخصی میان ابراز علاقه‌ی شدید او و روبی‌ آمده و فریاد زد:
    - روبی! دیگه چیزی نمونده که برسن، باید آماده شیم.
    روبی‌ با دیدن کاترین فوراً سرخ شد. انگار تازه حضور او را به یاد آورده و متوجه شد در چه زمان و مکانی قرار گرفته‌اند. مثل آن بود که چماق محکمی‌ بر سرش خورده باشد و او را از عالم رؤیا بیرون کشیده باشد. تازه فهمید که در جنگل ایستاده و در حال نبرد با موجودات مخوف درون آن است.
    به سرعت از مایکل جدا شد و با دستپاچگی گفت:
    - آ...آره، آره ما باید... باید آماده شیم.
    سپس رو به مایکل کرد و گفت:
    - همین‌جا بمون، همین حالا برمی‌گردم.
    مایکل سرش را با عجله تکان داد و چشم‌هایش را با اطمینان بازوبسته کرد. روبی‌ علی‌رغم میل باطنی‌اش دست او را رها کرد و به‌همراه کاترین از باقی افراد فاصله گرفتند. در همان حال کاترین تندتند شروع به صحبت کرد:
    - از قرار معلوم می‌دونستن که ما میایم. حدسم درست بود، نارسیسا بی‌کار ننشسته. شک ندارم که بهترین افرادش رو برای حفظ‌کردن جنگل فرستاده.
    روبی‌ که به نفس‌نفس افتاده بود، گفت:
    - ولی نقشه‌ی ما این‌طوری نبود. اگه حالا بیان باید چی‌کار کنیم؟ هنوز خیلی به قسمت تعیین‌شده مونده.
    - چاره‌ای نداریم. فرصتی نمونده که بخوایم نقشه‌ی دیگه‌ای بکشیم. ما طبق نقشه پیش می‌ریم.
    کاترین دیگر حرفی نزد و با قدم‌های بلندتری خود را به چند سرباز رساند و با صدای آهسته‌ای شروع به صحبت با آن‌ها کرد.
    روبی‌ کمی‌عقب‌تر از کاترین ایستاد و منتظر ماند. در تمام آن‌ مدت مدام به اطرافش نگاه می‌کرد و تمرکز کرده بود تا با کوچک‌ترین صدایی همه را باخبر کند.
    انتظارش خیلی به طول نینجامید و کاترین بار دیگر به او نزدیک شد و گفت:
    - روبی، من و چندتا از سربازها باید برای ایجاد مرز جادویی، فوراً خودمون رو به انتهای جنگل برسونیم. یادت نره که باید چی‌کار کنی!
    سپس شانه‌های روبی‌ را گرفت و تکان مختصری داد. روبی‌ که تا قبل از آن انگار به خواب مغناطیسی فرو رفته بود، با تکان او هوشیار شده و سرش را به شدت تکان داد.
    - پیروزی ما بستگی به مقاومت تو و ارتشمون داره. تا جایی که می‌تونین معطلشون کنین. بعدش هم بیاین سمت ما. اونجا منتظرتونیم.
    - هرکاری لازمه برای پیروزیمون انجام میدم. خیالتون راحت باشه. برین!
    کاترین که ناگهان آسوده‌خاطر شده بود، نگاه مهرآمیز به او انداخت و برای یک‌ لحظه‌ی سایه‌ی چهره‌ی آرام و دل‌نشین لیانا را در قاب صورت او دید. انگار فقط یادآوری دخترش کافی بود تا تمام وجودش از اطمینانی بی‌پایان پر شود.
    آن‌گاه برگشت و به‌همراه شش‌ سرباز قوی‌هیکل دوان‌دوان از او دور شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    26
    محل سکونت
    ساری
    روبی‌ صبر کرد تا او و سربازان در پیچ جنگل کاملاً ناپدید شوند، سپس با آخرین سرعت برگشت و خود را به بقیه رساند.
    به‌ محض ملحق‌شدن به بقیه، در تاریکی و فضای تنگی اسیر شد. مایکل او را در آ*غ*و*ش گرفته بود و فشار می‌داد. روبی‌ به سختی خود را آزاد کرده و با نگرانی گفت:
    - دیگه چیزی نمونده تا برسن؛ اما تا انتهای جنگل خیلی مونده. باید معطلشون کنیم تا ملکه وقت کافی برای ایجاد مرز جادویی داشته باشن. راستی یادم رفت بهت بگم که نقشه‌مون چیه، ما قراره...
    - لازم نیست، دین همه‌چی رو برام تعریف کرده! پس ما باید اونا رو بکشونیم به اونجا تا برن به جایی که ازش اومدن... بهتر از این نمی‌شه... خیلی دلم می‌خواد قیافه‌ی نارسیسا رو موقع شنیدن این‌ خبر ببینم.
    روبی‌ خنده‌ی کوتاه و عصبی‌کرد و گفت:
    - فکر نمی‌‌کنم خیلی دیدنی باشه. امیدوارم شانس بیاریم و بتونیم این‌ کار رو انجام بدیم.
    - معلومه که می‌تونیم، ما با هم از پس هرمشکلی برمیایم.
    روبی‌ به مایکل لبخند گرمی‌ زد و مایکل به لـ*ـب‌های خوش‌فرم او خیره ماند و خواست جوابی‌ به لبخند او بدهد که ناگهان زمین‌وزمان به لرزه درآمد. قلب روبی‌ در سـ*ـینه فرو ریخت و گفت:
    - اومدن!
    مایکل فوراً دست روبی‌ را گرفت و گفت:
    - بیا، باید بریم!
    هردو در جهت مخالف کایمرا‌های درنده دویدند و به سربازان ملحق شدند.
    پس‌ از آن، همه‌چیز به سرعت اتفاق افتاد و به ثانیه نکشید که اسب‌های سیاه با سوار‌های نقاب‌دار وارد محوطه شده و با فریادهای هولناکی به سمت سربازان هجوم بردند. روبی‌ با وحشت سرش را برگرداند تا به آن‌ها علامت بدهد؛ اما خوشبختانه تیراندازان قبل از علامت او دست‌به‌کار شده و تیر‌اندازی با کمان را شروع کردند.
    با برخورد تیرها، سواران جلویی از پا افتادند و از اسب به پایین سقوط کردند؛ اما پشت سر آن‌ها‌ ده‌ها سرباز دیگر بودند که بی‌توجه به آه‌وناله‌ی یارانشان از روی آن‌ها رد شده و بی‌ آنکه متوقف شوند، به‌طرف سربازان حمله‌ور شدند.
    اکنون نوبت ساطیر‌ها بود که جلو بیایند و با دست‌های قدرتمندشان آن‌ها را گرفته و بر روی زمین بیندازند.
    در همین‌فاصله تیراندازان بار دیگر دست به کار شدند و سربازان پشت آن‌ها را نیز نقش بر زمین کردند. همه‌ی این‌حوادث تنها در چند‌دقیقه پیش آمد.
    روبی، سباستین و مایکل که پشت درختی ایستاده و شاهد پیشروی نقشه‌شان بودند، با حمله‌ی دوباره‌ی سربازانی که حالا از جا برخاسته و قصد حمله به ساطیر‌ها را داشتند، شمشیرهایشان را بیرون آورده و وارد معرکه شدند.
    روبی‌ بی‌توجه به دونفر دیگر با نفرتی بی‌اندازه وارد میدان نبرد شد و با شمشیر به هرجای سربازان که می‌توانست، ضربه زد. مایکل و سباستین که در شمشیرزنی مهارت بالایی داشتند با حرکت ساده‌ی سلاح‌هایشان می‌توانستند سربازان بیشتری را به قتل برسانند. ساطیر‌ها نعره می‌زدند و با مشت‌ولگد به جان سربازان بی‌جان افتاده بودند. النور و باقی الهه‌ها نیز کمی‌ عقب‌تر از آن‌ها ایستاده بودند و با نگرانی به آن‌ها نگاه می‌کردند. در آن‌ هیاهو روبی‌ مدام با چشم به دنبال مایکل می‌گشت تا از سالم بودنش اطمینان پیدا کند و زمانی که او را در حال نبرد می‌دید، خیالش راحت می‌شد.
    هنوز چنددقیقه از هجوم سربازان نگذشته بود که این‌بار صدای آشنایی به گوش روبی‌ رسید و قلبش دیوانه‌وار شروع به تپیدن کرد. بیراس‌ها و کایمرا‌ها خود را به اربابانشان رسانده بودند.
    سباستین که همزمان با دومرد قوی‌هیکل مبارزه می‌کرد، به محض دیدن بیراس‌ها فریاد زد:
    - آماده باشین!
    سپس مشت محکمی‌ به چشم یکی‌از آن‌ دومرد زده و دیگری را نیز با لگدهای ممتد از پای درآورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    26
    محل سکونت
    ساری
    در آن‌ طرف محوطه، مایکل شمشیرش را در پهلوهای سرباز نقاب‌دار فرو کرد و باعث شد خون، همچون فواره‌ای به سروصورتش پاشیده شود، سپس بی‌معطلی خود را به روبی رساند و سربازی را که مشغول مبارزه با او بود به چندمتر آن‌طرف‌تر پرتاب کرد.
    روبی لحظه‌ای مبهوت ماند و با دیدن مایکل نفس راحتی کشید.
    - بیا! بیشتر از این نمی‌‌تونیم معطل کنیم، باید راه بیفتیم!
    - اما الان خیلی زوده!
    - چاره‌ی دیگه‌ای نداریم! مگه نمی‌‌بینی اون‌ لعنتیا چقدر زیادن؟
    روبی با درماندگی به ساطیر‌هایی که نقش بر زمین شده بودند، نگاه کرد. برخی از آن‌ها نفس نمی‌‌کشیدند. سپس نگاهش به سربازانی افتاد که هنوز سعی می‌کردند باقی ساطیر‌ها را از سر راه بردارند، پشت سر آن‌ها نیز بیراس‌ها ایستاده و به‌ طور تهدیدآمیزی نفس می‌کشیدند.
    روبی با علم بر آنکه مقاومت بیشتر مساوی با شکست است، سرش را تکان داد و رو به الهه‌ها و تیراندازان فریاد زد:
    - بیاین! زود باشین!
    همان لحظه شخصی دیگری نیز فریاد زد:
    - اسبا! اسباشون رو بگیرین!
    سباستین با صورتی سرخ و برافروخته شمشیرش را بلند کرد. دوسرباز دیگر را از سر راهش برداشت و اسب‌های سیاه‌رنگی را که بلاتکلیف مانده بودند به سوی روبی و مایکل فرستاد.
    تعدادشان برای سوارکردن همه‌ی آن‌ها کافی نبود و بعضی دیگر مجبور شدند دوتایی و سه‌تایی سوار اسب‌ها شوند.
    - عجله کنین!
    روبی چنان فریادی زد که احساس کرد گلویش خراشیده شد؛ اما برای هوشیارکردن ارتشش چنین کاری ضروری بود؛ زیرا به‌نظر می‌رسید که کایمرا‌ها و بیراس‌ها از شکست اربابان خود مطلع شده و قصد حمله به آن‌ها را دارند. روبی شک نداشت که در صورت وقوع چنین اتفاقی، شکستشان حتمی‌ است. آن‌ها به هیچ‌وجه حریف بیراس‌ها نمی‌شدند.
    مایکل روبی را با خود کشید و هردو سوار یک‌ اسب سیاه و سرکش شدند. بدیهی‌ است که سباستین با دیدن آن‌صحنه به شدت خشمگین شد؛ اما در آن‌لحظه وقتی برای نشان‌دادن عصبانیتش نداشت؛ بنابراین فقط دین را با خود کشیده و سوار یکی دیگر از اسب‌ها کرد.
    روبی که محکم‌ مایکل را گرفته بود برگشت و با دیدن النور که دیگر سوار بر اسب بود، نفس راحتی کشید.
    - زود باشین! همه‌تون راه بیفتین!
    به‌محض آنکه این‌جمله از دهان سباستین بیرون رفت، شخص دیگری نعره زد:
    - نذارین فرار کنن! تیکه‌تیکه‌شون کنین! بکشینشون! همه‌شون رو!
    سباستین با شنیدن آن‌ صدای آشنا برگشت و چشمش به هنری افتاد و صورتش از شدت نفرت و انزجار درهم رفت. گرفتگی صورتش تنها به دلیل نفرتش از هنری نبود، بلکه از آن بود که هنری سربازان را پیشمرگ خود کرده و تا آن‌ لحظه پشت هیولاهای خونخوار نارسیسا پنهان شده بود.
    کاش فرصتی پیدا می‌شد تا با خود او رودررو شود، در آن‌صورت تلافی تمام آن‌ بیست‌سال را درمی‌آورد. سباستین شک نداشت که هنری از همان سال‌های اول می‌دانست که او فرزند کیست و مادرش به دست نارسیسا کشته شده است؛ اما هیچ‌گاه حقیقت را بر زبان نیاورد.
    این‌انگیزه‌ی خوبی‌ برای انتقام بود. اکنون که فاصله‌ی چندانی با هم نداشتن، می‌توانست خود را به او برساند و...
    - سباستین! زودباش! حرکت کن!
    دین کنار گوش سباستین فریاد زده و او را از شر افکارش خلاص کرد. سباستین نیز سرش را به شدت تکان داد تا بر وسوسه‌ی قطعه‌قطعه‌کردن هنری، غلبه کند؛ زیرا اکنون وقت تسویه‌حساب‌های شخصی‌اش نبود، بعداً هم می‌توانست انتقام مرگ مادرش را از او و نارسیسا بگیرد.
    - عجله کن!
    دین او را محکم هل داد و سباستین بلافاصله افسار اسب را کشیده و او را وادار به حرکت کرد‌.
    اکنون همگی سوار بر اسب‌های سربازان نارسیسا، با سرعتی سرسام‌آور به سوی انتهای جنگل پیش می‌رفتند.
    روبی با وجود سرعتی که داشتند، هنوز صدای نفس‌های بریده‌بریده‌ی موجودات را می‌شنید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا