روبی صورت سباستین را نمیدید؛ اما تردیدی نداشت که او نیز بسیار متعجب و سردرگم شده است. حضور ناگهانی پوسایدون آن هم به شکل قطرهای آب، دلیل کافی برای آن سکوت مرگبار و ممتد بود.
- سرورم!
سباستین در مقابل صورت جدی و بیاحساس پوسایدون زانو زده و طولی نکشید که همهی سربازان و ساطیرها، النور و باقی الههها نیز روی زمین افتاده و به احترام او سرهایشان را پایین انداختند. تنها کسانی که هنوز ایستاده و گیج بهنظر میرسیدند کاترین و روبی بودند، با اینحال بهنظر نمیآمد که پوسایدون از ایندیرانتقالی رنجیده باشد.
پساز دقایق طولانی اولینکسی که سکوت را شکست، روبی بود که نتوانست سؤالی را که مدام در سرش میچرخید نادیده بگیرد:
- سرورم، شما اینجا چیکار... یعنی، من... اصلاً انتظار دیدنتون رو نداشتم!
پوسایدون نگاه پرنفوذش را به روبی دوخت و با صدای بم و گیرایش شروع به صحبت کرد:
- زمانی که لازم باشه، خودم میام سراغت. این رو هیچوقت فراموش نکن.
روبی سرش را تکان داد و فوراً در کنار سباستین زانو زد.
کاترین نیز جلوتر رفته و تعظیم بلندبالایی به او کرد. پوسایدون نگاه عجیبی به کاترین انداخت؛ اما بیآنکه کلمهای با او حرف بزند، با دست به روبی اشاره کرد و گفت:
- موفق شدی! با اینکه هرگز فکر نمیکردم بتونی این ارتش رو جمعآوری کنی؛ اما موفق شدی.
تو دختر شجاعی هستی روبی!
روبی میتوانست شور و اشتیاقش از تمجید سباستین را با لبخند نشان دهد؛ اما در آنلحظه که پوسایدون او را دختری شجاع خطاب کرد، شادی و سرور همچون بمب بزرگی در وجودش منفجر شد، بیآنکه هیچکس اینمیزان از خوشحالی او را بفهمد و درک کند.
- من... نمیدونم چی بگم... فقط شاید اونقدرا هم شجاع نبودم... من خیلیوقتا از اینراه ناامید شدم؛ اما...
- اما هرگز منصرف نشدی! این همون چیزیه که لایق یه پاداش بزرگه...
- پاداش بزرگ؟
ضربان قلب روبی به دلیل هیجان بیش از اندازهاش، شدت گرفت. فکری که به سرش زده بود بینهایت دستنیافتنی و در عین حال با تمام وجود خواستارش بود.
برگشت دوبارهی پدرش... یعنی ایناحتمال وجود داشت که او بتواند برگردد؟ آیا دلیل دیدن او قبل از خروج از کوهستان همین بود؟ پدرش مژدهی دیدار دوبارهای را به او داده بود؟
روبی که توان حرفزدن را نداشت به چهرهی عبوس پوسایدون خیره ماند؛ اما قبل از آنکه بتواند سؤالی در این باره بپرسد، صدای عجیبی به گوش رسیده و ثانیهای بعد شخصی فریاد زد:
- روبی! بالاخره پیدات کردم، نمیدونستم کجای جنگل باید ظاهر شم، آخرش جاناتان بهم گفت که اینجایین، باید یه خبر مهم...
همین که چشمش به چهرهی عصبی پوسایدون افتاد ماتش برد و چشمهایش گشاد شد. روبی که حتی از خود او نیز متعجبتر بود، با ناباوری گفت:
- دین! تو... تو اینجا چیکار میکنی؟
دین به سختی نگاه از پوسایدون گرفت و خواست جوابی به روبی بدهد؛ اما او صحبتشان را قطع کرده و گفت:
- چیزی که توی ذهنته اشتباهه روبی!
روبی که مطمئن بود او توانایی خواندن افکارش را دارد، ناامید و دلسرد شد، گرچه قبل از آن هم احتمال بسیار کمی میداد که بار دیگر بتواند پدرش را ببیند و او را در آغـ*ـوش بگیرد.
- اون خودش تمایلی به اینجهان فانی نداره. اون در کنار مادرت خوشبخت و خوشحاله. تو که دوست نداری نگرانی و رنجش دوباره شروع بشه؟
روبی سرش را به شدت تکان داد و با صدای ضعیفی گفت:
- به هیچوجه! من فقط... بیخودی امیدوار شدم.
در این لحظه ارتش روبی بار دیگر ایستاده و با کنجکاوی به خدایان دریاها چشم دوختند. سباستین و دین با کنجکاوی و نگرانی به مکالمهی آنها گوش میدادند و کاترین، با آرامش بیسابقهای به آسمان دلگیر آدونیس نگاه میکرد.
- کسی که تمایل به بودن در اینجهان داره، کسیه که زندگیش نصفهونیمه مونده باشه. کسی که هنوز راه زیادی برای طیکردن داشته باشه. بهت گفته بودم که با نشوندادن لیاقتت اون پاداش بزرگ بهت داده میشه.
- سرورم!
سباستین در مقابل صورت جدی و بیاحساس پوسایدون زانو زده و طولی نکشید که همهی سربازان و ساطیرها، النور و باقی الههها نیز روی زمین افتاده و به احترام او سرهایشان را پایین انداختند. تنها کسانی که هنوز ایستاده و گیج بهنظر میرسیدند کاترین و روبی بودند، با اینحال بهنظر نمیآمد که پوسایدون از ایندیرانتقالی رنجیده باشد.
پساز دقایق طولانی اولینکسی که سکوت را شکست، روبی بود که نتوانست سؤالی را که مدام در سرش میچرخید نادیده بگیرد:
- سرورم، شما اینجا چیکار... یعنی، من... اصلاً انتظار دیدنتون رو نداشتم!
پوسایدون نگاه پرنفوذش را به روبی دوخت و با صدای بم و گیرایش شروع به صحبت کرد:
- زمانی که لازم باشه، خودم میام سراغت. این رو هیچوقت فراموش نکن.
روبی سرش را تکان داد و فوراً در کنار سباستین زانو زد.
کاترین نیز جلوتر رفته و تعظیم بلندبالایی به او کرد. پوسایدون نگاه عجیبی به کاترین انداخت؛ اما بیآنکه کلمهای با او حرف بزند، با دست به روبی اشاره کرد و گفت:
- موفق شدی! با اینکه هرگز فکر نمیکردم بتونی این ارتش رو جمعآوری کنی؛ اما موفق شدی.
تو دختر شجاعی هستی روبی!
روبی میتوانست شور و اشتیاقش از تمجید سباستین را با لبخند نشان دهد؛ اما در آنلحظه که پوسایدون او را دختری شجاع خطاب کرد، شادی و سرور همچون بمب بزرگی در وجودش منفجر شد، بیآنکه هیچکس اینمیزان از خوشحالی او را بفهمد و درک کند.
- من... نمیدونم چی بگم... فقط شاید اونقدرا هم شجاع نبودم... من خیلیوقتا از اینراه ناامید شدم؛ اما...
- اما هرگز منصرف نشدی! این همون چیزیه که لایق یه پاداش بزرگه...
- پاداش بزرگ؟
ضربان قلب روبی به دلیل هیجان بیش از اندازهاش، شدت گرفت. فکری که به سرش زده بود بینهایت دستنیافتنی و در عین حال با تمام وجود خواستارش بود.
برگشت دوبارهی پدرش... یعنی ایناحتمال وجود داشت که او بتواند برگردد؟ آیا دلیل دیدن او قبل از خروج از کوهستان همین بود؟ پدرش مژدهی دیدار دوبارهای را به او داده بود؟
روبی که توان حرفزدن را نداشت به چهرهی عبوس پوسایدون خیره ماند؛ اما قبل از آنکه بتواند سؤالی در این باره بپرسد، صدای عجیبی به گوش رسیده و ثانیهای بعد شخصی فریاد زد:
- روبی! بالاخره پیدات کردم، نمیدونستم کجای جنگل باید ظاهر شم، آخرش جاناتان بهم گفت که اینجایین، باید یه خبر مهم...
همین که چشمش به چهرهی عصبی پوسایدون افتاد ماتش برد و چشمهایش گشاد شد. روبی که حتی از خود او نیز متعجبتر بود، با ناباوری گفت:
- دین! تو... تو اینجا چیکار میکنی؟
دین به سختی نگاه از پوسایدون گرفت و خواست جوابی به روبی بدهد؛ اما او صحبتشان را قطع کرده و گفت:
- چیزی که توی ذهنته اشتباهه روبی!
روبی که مطمئن بود او توانایی خواندن افکارش را دارد، ناامید و دلسرد شد، گرچه قبل از آن هم احتمال بسیار کمی میداد که بار دیگر بتواند پدرش را ببیند و او را در آغـ*ـوش بگیرد.
- اون خودش تمایلی به اینجهان فانی نداره. اون در کنار مادرت خوشبخت و خوشحاله. تو که دوست نداری نگرانی و رنجش دوباره شروع بشه؟
روبی سرش را به شدت تکان داد و با صدای ضعیفی گفت:
- به هیچوجه! من فقط... بیخودی امیدوار شدم.
در این لحظه ارتش روبی بار دیگر ایستاده و با کنجکاوی به خدایان دریاها چشم دوختند. سباستین و دین با کنجکاوی و نگرانی به مکالمهی آنها گوش میدادند و کاترین، با آرامش بیسابقهای به آسمان دلگیر آدونیس نگاه میکرد.
- کسی که تمایل به بودن در اینجهان داره، کسیه که زندگیش نصفهونیمه مونده باشه. کسی که هنوز راه زیادی برای طیکردن داشته باشه. بهت گفته بودم که با نشوندادن لیاقتت اون پاداش بزرگ بهت داده میشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: