کامل شده رمان جدال درندگان(جلد دوم زوزه در مه) | ngnکاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتونوراجع به جلد دوم چیه ؟

  • عالی، ادامه بده!

    رای: 188 90.0%
  • خوبه !

    رای: 18 8.6%
  • اصلا خوب نیست!

    رای: 3 1.4%

  • مجموع رای دهندگان
    209
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ن. مقصودی(ngn)

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/17
ارسالی ها
794
امتیاز واکنش
62,699
امتیاز
1,003
سن
33
سیرادو قدم‌‌های بلندش را که با جثه‌ی متوسطش هم‌خوانی نداشت، داخل چادر کشاند. برای لحظه‌ای با دیدن گیشا متعجب شد. خشکم زده بود و دهانِ از ترس بازِ گیشا را از نظر گذراندم. قدمی به سمت سیرادو برداشتم و گیشا هم از ترس کنار هیراد خزید. صدای تپش قلـ*ـبش را می‌شنیدم. با تلاش برای حفظ ظاهر، نگاه سیرادو را از گیشا گرفتم.
- جناب سیرادو با من کاری داشتین؟
قدمی پیش آمد. مو‌های نقره‌ای‌اش با آن گـ*ـرد*نبد بلند محافظین، تکان ریزی خورد.
- فکر نمی‌کردم جون یک انسان رو با آوردنش به این‌جا به خطر بندازی!
نگاهش متوجه ظاهر درهم گیشا بود. روبه‌رویش ایستادم و گفتم:
- خطر؟ خودم مراقبشم.
لـ*ـبخندی تصنعی گوشه‌ی لـ*ـب‌هایم نشاندم تا گستاخی تلقی نشود. او که متوجه رابـ ـطه‌ی عمیقم با آن دخترک سرکش با چشم‌‌های کنجکاو را فهمیده بود، بحث را به خوبی عوض کرد.
- اومدم تا به دور از شورا به حرفات گوش بدم. تحمل یاغی‌ها همیشه برای محافظین سخت بوده. مخصوصاً یاغی جوان و کینه‌توزی مثل وایکو... خب نیرا بگو.
عصایش را با دو دست، موازی با بدنش گرفت و چهره‌ی چروک‌شده‌اش منتظر پاسخ من بود. بی‌معطلی سراغ جوابی رفتم که او منتظر شنیدنش بود.
- فک کنم بتونم سقف شب رو از بین ببرم.
عصایش را به جلو خم کرد و با چشم‌‌های ریزشده گفت:
- جادوی سیاهش رو که نمیشه از بین برد.
- مجبورم تنها امیدم رو امتحان کنم.
- واضح‌تر بگو.
- کیارش... همون درنده‌ای که سقف شب رو ساخته. فک کنم با کمک اون بتونم سقف شب رو از بین ببرم.
گیشا وسط حرفم پرید:
- اگه پری‌سیما بتونه...
حرفش را به خاطر نگاه غیظ‌آلود من نیم‌خورده رها کرد. چشم‌‌های وق‌زده‌اش بین من و سیرادو می‌چرخید.
- پری‌سیما؟
گویی این اسم را شنیده بود و تعجب در صورتش فریاد می‌زد. برای لحظه‌ای نگاهم را از گیشا گرفتم تا حرف پریده از دهانش را کامل کند.
- آره پری‌سیما. ساحره‌ای که روحش به خاطر پیوندی که با کیارش بسته، هنوز زنده‌ست و در حال عذابه!
- تو اون رو از کجا می‌شناسی؟ اون خیلی ساله مرده. گمونم داستان مجازات شدنش رو از دهن گرگ‌‌های پیر قبیله شنیدم.
گیشا که شجاعت به دست آورده، با لحن عامیانه‌اش گستاخانه به نظر می‌آمد، قدمی به سمت سیرادو آمد و گفت:
- من فقط می‌دونم اون هنوز اون‌قدر قدرت داره که تونست جسم من رو به عنوان تنها هم‌خون انسانش تسخیر کنه، پس می‌تونه کارای دیگه‌ای هم بکنه.
- از کجا حرفت رو باور کنم؟
گیشا خوب توانسته بود نظر سیرادو را جلـ*ـب کند.
- از این.
دستش را به سمت هیراد گرفت.
- این پسر پری‌سیما و کیارشه. پسری که به خاطر ساحره بودن مادرش با بقیه‌ی درنده‌ها فرق داره. دلیل از این بزرگ‌تر؟
سیرادو قدمی به سمت هیراد کشید و دستش را زیر چانه‌ی او انداخت و بالا آورد.
- چه فرقی؟
- اون برعکس درنده‌‌های دیگه اگه تو تاریکی بمونه می‌میره.
سر سیرادو بالا پرید و مستقیم به چشم‌‌های گیشا زل زد. خشم در چشم‌‌های عسلی‌رنگش دوید و غرید:
- چه‌طور به خودت اجازه میدی دروغی به این بزرگی بگی؟
گیشا از جا پرید و درحالی‌که زبانش مثل کودکان نوزبان به سختی در دهنش می‌چرخید، نگاهش را به من انداخت. وسط جدال آن‌ها دویدم و رو به سیرادو گفتم:
- دروغ نمیگه جناب سیرادو. هیراد به خاطر نیمه‌ساحره بودنش، وقتی تبدیل میشه مثل بقیه‌ی درنده‌ها نیست.
- امکان نداره، پسر پری‌سیما مرده به دنیا اومد.
- نه، دفو اون رو مخفی می‌کنه و با گرگ‌ها بزرگش می‌کنه.
گیشا که فضا را در حالت سکون می‌دید دوباره زبان باز کرد:
- اون‌طوری که کیارش می‌گفت، گرگا چون فکر می‌کردن هیراد یه ساحره اون رو نگهش داشتن تا کارایی که پری‌سیما براشون انجام می‌داده رو این براشون انجام بده.
سیرادو ساکت شده بود و افکارش را تحلیل می‌کرد. این را از حرکت دورانی دست‌‌هایش روی گوی بالای عصایش می‌فهمیدم. او بیشتر از من جاه‌طلـ*ـبی گرگ‌ها را می‌شناخت و مطمئن بودم حرف‌هایمان را می‌فهمید.
- ولی همه‌ی این‌ها ربطی به زنده بودن پری‌سیما و کمکش برای از بین بردن سقف شب نداره.
- داره. روح پری‌سیما قدرت‌هاش رو هنوز داره... من حسش کردم... کیارش اون رو دیده.
گیشا صدایش بالا رفته بود و تمام تلاشش را می‌کرد تا با حرکت دست‌ها و لحن تاکیدی‌اش سیرادو را قانع کند. تلاشش برای زنده نگه داشتن هیراد برایم ستودنی بود. او دوباره ادامه داد:
- کیارش می‌گفت، اون با یه پیوند- وقتی زنده بوده - روح خودش و کیارش رو به هم وصل کرده و تا زمانی که کیارش زنده باشه روح پری‌سیما هم باهاشه. اون تمام دویست سال رو کنار کیارش عذاب کشیده؛ ولی هنوز ان‌قدر عاشقشه که وقتی کیارش در حال مرگ بود با کمک جسم من نجاتش داد.
- جناب سیرادو، بذارین آخرین چیزی که بهش امید دارم رو امتحان کنم.
مثل دختران مدرسه‌ای کم‌سن‌وسال روبه‌روی معلم محکم و پیر ایستاده بودیم و تمام تلاشمان را می‌کردیم یکی از رهبران شورا را با خودمان همراه کنیم. چند لحظه‌ای سکوت کرد و با لحنی قاطعی گفت:
- فقط تا طلوع آفتاب پیداشون کن نیرا. از بین بردن سقف شب یعنی به دست آوردن آبروی ازدست‌رفته‌ی محافظین.
بدون کلامی اضافه به سمت خروجی چادر رفت. چادر کوچکی بود؛ طوری که با چند قدم خارج شد و پشت سرش ناخواسته نفس حبس‌شده‌ام را بیرون دادم.گیشا که انگار از مرگ رها شده بود، کنار ستونی که هیراد به آن بسته شده بود روی زمین خزید.
- خدایا شکرت رفت. وای داشتم سکته می‌کردم.
- میشنوه دیوونه.
لـ*ـب گزید و با دست روی دهانش کوبید. پا‌های شلخته‌ای که روی زمین باز کرده بود را کمی جمع‌وجور کرد.
- اه، لعنتی همیشه یادم میره.
- گیشا پاشو پاشو تا بقیه نیومدن برو، بعداً سر امشب بحث می‌کنیم. من باید برم پیش گرگا، اصلاً دلم نمی‌خواد این‌دفعه وایکو به دیدنمون بیاد.
دستش را گرفتم و از زمین بلندش کردم. مانتوی سیاه‌رنگ و گشادش را مرتب کرد و نِق‌زنان نالید:
- بی‌شعور، جای تشکر کردنته؟
- تشکر باشه واسه بعد.
- نیرا گفتی خون بخوره بهتر میشه؟
درحالی‌که تلاشم را می‌کردم از زل زد او به هیراد جلوگیری کنم، با حرص گفتم:
- آره. ولی این فکر رو از کله‌ت بیرون کن که بذارم از خون خودت بهش بدی.
- مگه چی میشه! فک نکنم با چند قطره خون دادن بمیرم.
او را به سمتم کشاندم و درحالی‌که صورت به صورتش ایستاده بودم، کتفش را چنگ زدم و مانع تکان خوردنش شدم.
- تو قبلاً دندونای یه درنده رو تو پوست و گوشتِ بدنت حس کردی. پس دست از این احساسات دختردبیرستانی بودن بردار و عاقل باش. تو نمی‌دونی هیراد تا چه حد تشنه‌ست؟! ممکنه تا آخرین قطره‌ش رو تو چند ثانیه از تنت بیرون بکشه.
- باشه، باشه تسلیم.
دست‌‌هایش را بالا برد و ادامه داد:
- پس بذار خودم براش جیره‌بندی کنم.
به سمت کاسه‌ی آبی‌رنگی که گوشه‌ی چادر روی خاک افتاده بود رفت. رفتار‌‌هایش دیوانه‌ام می‌کرد، دختر سرکشی مثل گیشا را به هیچ زبانی نمی‌شد قانع کرد. سریع عمل می‌کرد و من هاج‌وواج نگاهش می‌کردم. من و گیشا هیراد را مدت زیادی می‌شناختیم؛ ولی از وقتی گیشا از پیش آن‌ها برگشته بود رفتار‌‌هایش نسبت به او عجیب شده بود. تصور می‌کردم شاید به خاطر نجات پدرش باشد؛ ولی قضیه کمی بودار شده بود و جسارت‌‌های گیشا برایم تعجب‌آور بود.کاسه را جلوی من گرفت و نالان پرسید:
- خب الان چه‌طوری باید خونم رو بریزم تو این کاسه؟
بهوش آمدن هیراد برایم حیاتی بود و از طرفی با چند قطره خون، اتفاقی برای دختر سرسختِ روبه‌رویم نمی‌افتاد. با بی‌میلی کاسه را از دستش چنگ زدم و مچ دستش را هم گرفتم.
- چی‌کار می‌خوای بکنی؟
- ساکت شو دیوونه، مگه نمی‌خوای حالش رو خوب کنی؟ وقتی به حرفم گوش نمیدی پس باید تحمل کنی.
دندان‌‌های پیشین و عاجی‌شکلم با درد خفیفی لثه‌ام را پاره کرد و بیرون زد. صدای حرکت خون را زیر پوست سفید دستش می‌شنیدم. دندان‌‌هایم روی کف دستش فرود آمد و درحالی‌که صدای ناله‌ی خفیفش دلم را آتش زد، فشار ریزی آوردم و رگ بزرگ شست دستش را پاره کردم. از قصد بی‌رحمانه برخورد کردم تا بفهمد تاوان دلسوزی برای درنده‌ها جز زجر و درد، چیز دیگری ندارد. دندانم را بیرون کشیدم و دستش را بالای کاسه گرفتم. بوی خون تمام شکمم را درهم می‌کشید و بالای بینی‌ام را می‌سوزاند. او خودش به کاسه و چشمه‌ی سرخ‌رنگ حیات‌بخشی که از دستش می‌تراوید زل زده بود. زخم عمیقی نبود و خون نسبتا‌ً تَرکننده‌ای از آن بیرون آمد. اجازه ندادم خیلی به صحنه‌ی منزجرکننده‌ی پیش رویش زل بزند. دستش را پس زدم و کاسه را به سمت دهان هیراد بردم. گیشا زخم دستش را که با انگشت شستش فشار می‌داد، نالید:
- خوب میشه؟
بدون این‌که پاسخی بدهم به لـ*ـب‌های هیراد زل زدم که لـ*ـبه‌ی کاسه نشست، ولـ*ـع وحشتناکش برای خوردن من را یاد وود انداخت. بوی مسحورکننده‌ی خون گیشا چنان دیوانه‌اش کرده بود که دندان‌‌های نیشش بیرون زده بود و تا آخرین قطره را به کـ*ـام کشید. لـ*ـب‌هایش هنوز به دنبال قطره‌ای بیشتر می‌لرزید. صدای نفس‌‌های جان‌گرفته‌اش کمی آراممان کرد. لـ*ـبخند نشسته روی لـ*ـب‌های گیشا شکم را به یقین تبدیل کرد و دلشوره‌ی عجیبی را به دلم انداخت. کاسه را رها کردم و اجازه ندادم بیشتر از این نگرانم کند.
- خب، خیالت راحت شد؟ وقتشه که برگردی.
پایینِ آویزان و تکه‌تکه شده‌ی لـ*ـباس هیراد را کندم و کف دستش را محکم بستم تا خونریزی‌اش بند بیاید. گیشا با دست آزادش مقنعه‌اش را مرتب کرد.
- نمیشه بمونم؟
- نه!
آنچنان قاطع غریدم که حرف را تمام کرد و آخرین نگاه را به صورت هیراد انداخت. اصلاً دلم نمی‌خواست گیشا بار دیگر به خاطر من و قبیله‌ام به دردسر بیفتد. این بار مطمئن نبودم جان سالم به در می‌برد یا نه!
- مواظب خودت باش پس. نمی‌دونم چرا حس خوبی به این یارو... اسمش رو چی گفتی؟ آهان، سیرادو ندارم.
- نگران نباش، می‌دونم باید چی‌کار کنم. چیتو بیرونه، برو پیشش با اون برگرد. به هیچ گرگی‌ هم زل نزن. نمی‌خوام نظرشون به تو جلـ*ـب بشه.
- خیالت تخت. خودم استاد این کارام.
لـ*ـبخند زیبایی روی لـ*ـب‌های گوشتی‌اش نشست و من هم به تبعیت از چهره‌ی معصوم و دوست‌داشتنی پیش رویم، لـ*ـبخند کم‌رنگی زدم:
- استاد زودتر برو تا پاپیچمون نشدن.
با بـ*ـوسه‌ی سریع و شیرینی خداحافظی کرد و از چادر بیرون زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    33
    ***
    نزدیک به دو ساعت گذشته بود و خبری از کسی نبود. دور‌تر از قبیله، جایی کنار یک تک درخت قطور ایستاده بودم و دست‌‌هایم روی تنه‌ی خزه‌زده‌اش مدام تکان می‌خورد. هوا تاریک بود و چشم‌‌های انسانی‌ام خیلی نمی‌توانست کمکم کند؛ اما حس شنوایی و بویایی گرگینه‌ای‌ام تمام اطراف جنگل را زیر نظر داشت. صدای بال‌زدن‌‌هایی از چند صد متر آن‌طرف‌تر قدم‌‌های بی‌هدف و آشفته‌ام را متوقف کرد. نگاهم به سمت آسمان بسته‌ی بالای سرم چرخید.
    چیزی شبیه به شهاب‌سنگ درست روبه‌روی صورتم به زمین کوبیده شد. صدای بال‌زدن‌‌های اطرافم هم نتوانست نگاهم را از جسد درنده‌ی زنی که کیارش را دزدیده بود، جدا کند. سر و صورت زخمی و لـ*ـباس‌‌های خونی‌اش نشان می‌داد مرگ با زحمتی داشته که گویی پس از ساعت‌ها جنگیدن مغلوب شده بود و دست آخر حفره‌ی بزرگ روی پشت کمرش، خالی بودن جای قلـ*ـبش را نشان می‌داد.
    صدای قارقار کلاغ‌ها را نمی‌شنیدم که بالای سرم دایره‌وار می‌چرخیدند. گرگ‌‌هایی هم که برگشته بودند اطرافم جمع شده بودند. جسم بی‌جانی که روبه‌رویم افتاده بود خبر از اتفاقی شوم می‌داد. صدای کلاغ بزرگ درحالی‌که پا‌هایش بین زمین و آسمان به‌هم قلاب شده بود، گفت:
    - پیداشون کردیم راهنما.
    احساس کردم لگن آب سردی روی تن تب‌زده‌ام خالی شد.
    - کجان؟
    دوباره دست‌‌های سفید و به ظاهر نرمش از زیر بال‌های سیاهش بیرون زد و با حرکات اضافی همیشگی تکان خورد و درنده‌ی مرده‌ی پیش رویم را نشان داد.
    - یه غار تو سـ*ـیـنـه‌کش کوه، چند صد متر بالاتر از جایی که این جنازه رو پیدا کردیم. خیلی نزدیک نشدیم تا خودت بیای.
    با شنیدن اسم غار دلم لرزید. وود به جز آن‌جا جای دیگری برای رفتن نداشت. او تمام خاطرات کودکی‌اش را با خواهر‌‌هایش در آن غار چند ده متری گذرانده بود، تمام آن بازیگوشی‌‌هایش را در لنج برایم تعریف کرده بود. همان شبی که من غرقِ بوی خون تنش بودم و او تمام تلاشش را می‌کرد تا با یادآوری گذشته و خوی انسانی‌اش، ولـ*ـع عجیبش برای نوشیدن خون نونا را پنهان کند.
    فکر آنکه وود هر لحظه ممکن است انتقام کشته شدن تیا را از کیارش بگیرد، به قدم‌‌هایم به سمت کلاغ بزرگ شدت داد. رو به سمت کای که پشتم ایستاده بود گفتم:
    - دنبالمون بیا.
    بازوی کلاغ را چنگ زدم و درحالی‌که از زمین فاصله می‌گرفت پرواز کردیم. باید هرچه سریع‌تر خودم را به آن‌جا می‌رساندم. دیوانگی که در وود دیده بودم ترس به جانم انداخته بود.کلاغ بزرگ من را بالا کشید و بین دست‌‌هایش محکم کرد. بوی عجیبی می‌داد، بویی شبیه به چای جوشیده و آهک از بال‌هایش استنشاق می‌کردم. سرعتش در پرواز زیاد بود و لی درخت‌ها مانع خوبی برای بال‌های بزرگش بودند. گـه‌گداری شاخه‌ی درختی به صورت و بدنم برخورد می‌کرد و نفس‌‌هایم از شدت ورود هوا به دهانم بند می‌آمد. خیلی نگذشت که به سـ*ـیـنـه‌کش کوه رسیدیم. هوا تاریک بود، سوسوی کم‌جان آتشی که داخل غار روشن بود را دیدم. باید همان‌جا به زمین می‌رسیدیم و خودم تنها به آن‌جا می‌رفتم. اگر کیارش هنوز زنده مانده باشد، شاید بتوانم وود را قانع کنم که به زنده ماندنش احتیاج دارم.
    - همین‌جا بذارم پایین.
    بدون کلامی حرف، ارتفاع را کم کرد. به محض رسیدم به زمین نفس راحتی کشیدم. لابه‌لای دسـ*ـت‌‌های بـ*ـرهـنـه‌ی یک کلاغ بودن حس خوبی نداشت. از پایین نور کم‌جان آتش را پیدا کردم. دامن مزخرف و مزاحمم را چنگ زدم و مسیر را بالا دویدم. صدای بال‌زدن کلاغ‌‌های دیگر را از پایین می‌شنیدم. حتی تصور اینکه ممکن است چه بلایی سر کیارش و وود بیاوردند هم پا‌هایم را می‌لرزاند. بی‌توجه به آن‌ها بالا رفتم و نزدیکی غار سرعتم را کم کردم. پشت ورودی دایره‌مانند غار پنهان شدم تا شرایط را بسنجم.
    ***
    کیارش
    تازه بهوش آمده بودم و اولین چیزی که دیدم آتش نیمه‌روشنی در تاریکی غار بود. تازه تک‌تک اتفاقات برایم زنده شده بود. وود روبه‌روی من نشسته بود و میخ بزرگ و نقره‌ای‌رنگ را روی آتش سرخ می‌کرد. همین که تقلا کردم تا تکان بخورم درد تا انتهای مغزم را سوزاند. فضای نارنجی‌رنگ غار برایم تیره و تار شد. نگاهم به سمت دست‌‌هایم چرخید. با میخ‌‌های نقره و بزرگی به دیوار سنگی غار مصلوب شده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    33
    هوای بیرون کاملاً تاریک بود و نمی‌دانستم چه زمانی بیهوش بودم. فقط آخرین صحنه‌‌هایی که از آتور دیده بودم هزار بار در سرم می‌چرخید. سوزش زخم بزرگی که در دست‌‌هایم بود یک طرف، و از طرفی دیگر نگرانی اوضاع آتور، قلـ*ـب زخمی‌ام را می‌فشرد. کیارشی که دویست سال تمام بدون ذره‌ای ترحم نسبت به کسی در تاریکی شب زندگی کرده بود، تمام دارایی‌اش را رها کرد تا نجاتش بدهد؟ لعنتی به خودم گفتم و پلک‌‌هایم را روی هم فشردم. آتور تمام دارایی‌ام بود و تنها یادگار پری‌سیمایم. فرشته‌ای که عشقش هنوز هم در رگ‌هایم می‌جوشید و برای دیدن دوباره‌اش لحظه‌شماری می‌کردم.
    نگاه سرخ وود به سمتم کشیده شد. درنده‌ی مفلوکی که روز‌‌های اول ورودم به این خراب‌شده دیده بودم، به درنده‌ی زخم‌خورده‌ای تبدیل شده بود که هر لحظه هزاران بار آن میخ نقره‌ی سرخ شده را در سـ*ـیـنـه‌ام فرو کرده و بیرون کشیده بود. به محض دیدن من میخ بزرگ و نوک تیز را برداشت و به سمتم آمد. دست بی‌استفاده‌اش می‌لرزید و تشنگی را در رگ‌‌های پاره‌شده‌ی چشم‌‌هایش می‌دیدم.
    - بالاخره بهوش اومدی؟
    صدایش هم می‌لرزید؛ درست شبیه به لحظه‌ای که خنجر را بالا بردم تا در سـ*ـیـنـه‌ی دفو فرو کنم.
    - منتظر بهوش اومدنم بودی؟
    صدایم از ته حنجره‌ام بیرون می‌آمد و هنوز استخوان شکسته‌شده‌ی گـ*ـرد*نم می‌سوخت.
    - منتظر بودم به هوش بیای تا لحظه‌ی سوخته شدن قلـ*ـبت رو تو چشمات ببینم. درست مثل تیا که برق چشماش تو آخرین لحظه آتیشم زد.
    تمام صورتش خیس و چرب شده بود، بغضی که در صدای مردانه‌اش چنگ زده بود را حس می‌کردم.
    شنیدن این حرف‌ها از دهان پسر بیست‌وچند ساله‌ی روبه‌رویم برایم غریبه نبود. این همه قساوت برای صورت درهم و جوانش، زیادی بود؛ ولی آتش کینه‌اش هر لحظه ممکن بود آتشم بزند. لـ*ـبخند مسخره‌ای زدم و درحالی‌که سرم به گـ*ـرد*نم آویزان بود، سرم را بالا کشیدم. مو‌های سیاهم روی پیشانی و چشم‌‌هایم را پوشانده بود.
    - منتظر بودم با اون گرگ کوچولوت دوتایی حسابم رو برسین. کجاست؟ نمی‌بینمش! زنده‌ست؟ نگو که وسط اون‌همه درنده رهاش کردی و اومدی تا انتقام خواهر مرده‌ت رو از من بگیری؟
    آتش زدنش مثل آب خوردن ساده بود و نقطه‌ضعف بزرگی که در چشم‌‌هایش فریاد می‌زد، دست‌آویز لـ*ـذت‌بخشی بود. هنوز حرفم تمام نشده بود که به سمتم دوید، میخ بزرگ سرخ‌شده را روی گلویم گذاشت و سرم را به دیوار سنگی پشت سرم چسباند.
    - تو بهتره نگران پسرت باشی که معلوم نیست دست کدوم قبیله افتاده. دعا کن دست یاغی‌ها نیفتاده باشه، وگرنه تا الان بدن پاره‌پاره‌ش یه گوشه‌ی همین جنگل افتاده.
    داغی سرخی میخ گلویم را می‌سوزاند؛ ولی داغی حرف‌‌های وود تمام جانم را آتش زد. برای لحظه‌ای قالـ*ـب تهی کردم. یک لحظه آتور را تصور کردم که به همان ستونی که مادرش بسته شده بود، با بند‌‌های آتش‌گرفته بسته شده و نیزه‌‌های نقره، از طرف گرگ‌ها به سـ*ـیـنـه‌اش فرو می‌رود. تمام جانم به یغما رفت و از زور فشاری که به خودم آوردم، بیرون زدن رگ‌‌های شقیقه‌ام را حس کردم. با درد غریدم:
    - دروغه...
    صورت به صورتم ایستاد، داغی سلاح سرخش را به زیر نایم حس کردم.
    - می‌تونه‌ هم نباشه.
    فریاد بلندی زدم. بوی گوشت سوخته تمام فضای نیمه‌روشن غار را پر کرد. تصور آتور، از سوختن گلویم دردناک‌تر بود. اگر حرف‌‌هایش دروغ هم باشد، باید از زنده بودن تنها یادگار پری‌سیما، تنها عشق زندگی‌ام مطمئن می‌شدم. به خودم که آمدم، با سر به صورت وود کوبیدم که او چند متری به عقب پرت شد. دیوار را با تمام جانی که داشتم از شر میخ‌ها رها کردم. چشم‌‌های خیس آتور در شعله‌‌های تصوراتم چنان قدرتی به دست‌‌هایم داده بود که با فریاد کرکننده، میخ‌ها را از تنه‌ی سرد دیوار بیرون کشیدم. دست‌‌هایم آزاد شده بود. میخ‌ها را با فریاد بلندی از دست‌‌هایم بیرون کشیدم و به سمت آتش پرت کردم. وود هنوز گیج ضربه‌ای بود که بینی‌اش را له کرده بود. تمام نیمه‌ی صورتش غرق به خون بود و چشمه‌ی خون دست‌‌های من، با خون صورت او کف غار را قرمزپوش کرد.
    به سمتش حمله کردم و میخ داغی که در دستش بود را چنگ زدم؛ اما دست‌‌های زخمی‌ام قدرت نگه داشتنش را نداشت. با ضربه‌ی وود به زمین پرت شدم. وود درحالی‌که فاتحانه به سلاحش چنگ می‌زد روی قفسه‌ی سـ*ـیـنـه‌ام پرید. دستش را روی خرخره‌ام گذاشت و دست دیگرش عمود با قفسه سـ*ـیـنـه‌ام بالا رفت.
    - قسم می‌خورم که حتی جنازه‌ای ازت باقی نذارم.
    خون از لای دندان‌‌های به‌هم فشرده‌شده‌اش بیرون می‌پاشید و فکش روی هم تکان می‌خورد. درحالی‌که سنگینی قفسه‌ی سـ*ـیـنـه‌ام اجازه‌ی رجزخوانی نمی‌داد نالیدم:
    - ولی من جنازه‌ت رو حتماً برای نیرا می‌فرستم.
    دستم را روی صورتش گذاشتم و دهان خونی‌اش را تا جایی که دست‌‌هایم قدرت داشت فشار دادم. صدای شکستن فک زیری‌اش را شنیدم. با آرنج، دستش را از روی گـ*ـرد*نم پرت کردم که روی زمین افتاد. بی‌معطلی روی سـ*ـیـنـه‌اش نشستم، پنجه‌ام را داخل سـ*ـیـنـه‌اش فرو کردم. صدای شکسته شدن استخوان‌‌های سـ*ـیـنـه‌اش را شنیدم، هنوز به قلـ*ـبش نرسیده بودم که فرو رفتن میخ نقره را به پهلویم حس کردم. خودم را به خلاف جهت پرت کردم. دست‌‌های بی‌جان‌شده‌ی وود نتوانست بیشتر فرو کند. میخ داغ از پهلویم بیرون کشیده شد؛ اما هنوز استخوان سـ*ـیـنـه‌اش زیر دست‌‌هایم بود. صدایی از بیرون شنیدم. چشم‌‌های آتش‌گرفته و دندان‌‌های بیرون‌زده‌ام به سمت ورودی غار کشیده شد. دستم را بیرون کشیدم و بی‌اعتنا به خس‌خس سـ*ـیـنـه‌ی وود او را بلند کردم و درحالی‌که نگاهم به ورودی سیاه غار بود، میخ بزرگی که دستش بود را مستقیم روی سـ*ـیـنـه‌اش گذاشتم. وود پشتش به من بود و صورت و سـ*ـیـنـه‌ی غرق به خونش رو به بیرون. درد نفس‌کُش پهلویم من را به دیوار پشت سرم میخکوب کرد تا زمین نخورم. وود از درد سـ*ـیـنـه‌اش بی‌حرکت شده بود و نفس‌‌های منقطع می‌کشید. دستم روی سـ*ـیـنـه‌اش می‌لرزید که چهره‌ی منجمدشده و رنگ‌پریده‌ی نیرا را در نور کم‌رنگ و نارنجی آتش دیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    33
    تازه متوجه صدا‌هایی که از بیرون می‌آمد شده بودم. صدای بال‌زدن کلاغ‌ها بود و دویدن گرگینه‌ها که ارتعاشش را از زیر پا‌هایم حس می‌کردم. با دیدن چهره‌ی وحشت‌زده‌ی نیرا و صدای تپش گنجشک‌وار قلـ*ـبش به تنها چیزی که فکر کردم آتور بود. بی‌شک او باخبر بود. از بُهتش استفاده کردم و میخ نقره را روی قلـ*ـب وود فشار دادم. همین که خواست حرفی بزند، طاقت نیاوردم و آتشی که مغزم را ذوب می‌کرد را به زبان آوردم:
    - آتور کجاست؟
    قدم‌‌های سبکش را به سمت من کشید، در حالی‌که نگاهش مدام بین دست من و صورت وود می‌چرخید، گفت:
    - کیارش ولش کن تا بهت بگم.
    شنیدن نامم از دهان آن گرگینه‌ی وحشی و نوبلوغی که برای دریدن سـ*ـیـنـه‌ام لحظه‌شماری می‌کرد، ذهن آشفته‌ام را بیشتر آزرد و برای بار دوم فریاد زدم:
    - آتور کجاست لعنتی؟
    سر تیز میخ را داخل زخم سـ*ـیـنـه‌ی در حال ترمیمش فرو کردم که صدای فریاد راهنما را شنیدم:
    - باشه، باشه... بهت میگم فقط ولش کن.
    میخ را کمی بیرون کشیدم که احساس کردم پشت گـ*ـرد*نم داغ شد و ضربه‌ی محکمی به شکمم خورد. وود آخرین تقلایش را برای نجاتش می‌کرد. ضربات محکمش، فریادم را بلند کرد و از دست‌‌هایم آزاد شد. نیرا به سمتمان دوید و پنجه‌‌های من را که صورت وود را نشانه رفته بود به عقب پرت کرد. صدای دویدن گرگینه‌ها و خس‌خس سـ*ـیـنـه‌شان را شنیدم که در ورودی غار ظاهر شدند. راهنما با حرکت دستش آن‌ها را مجبور به ایستادن کرد. من که بهت‌زده به گرگینه زل زده بودم و صدای قارقار کلاغ‌ها را می‌شنیدم، لحظه‌ای عقب کشیدم. رفتار راهنما رفتار گرگینه‌‌های وحشی نبود. نفس‌نفس می‌زدم. وود که کناری پرت شده بود را در دایره‌ی نگاهم حس می‌کردم. راهنمایی که صورت آشفته‌اش در سایه‌ی چشم‌‌های زردشده‌اش، خودنمایی می‌کرد رو به گرگینه‌ها غرید:
    - برید پایین. خودم لازم باشه صداتون می‌کنم.
    گرگ سفیدی که جلو‌تر از همه می‌غرید، آتش کینه‌ام را شعله‌ور می‌کرد. هر بار که نگاهم به صورتش می‌افتاد، نریمان وحشی و دختر بی‌رحمش برایم زنده می‌شد؛ گرگ سفیدی که تنها امید‌‌های زندگی‌ام را یک شبه خاکستر کردند و عطش خون را به جانم انداختند.
    نیرا به سمتش رفت و بدون کلامی حرف زدن، ارتباط انکار نشدنی را با او گرفت. کای با نگاه تشنه به خونی، به من نگاه کرد و پشت سر بقیه گرگ‌ها پایین رفت. نیرا به سمت ما برگشت و درحالی‌که کنار درنده‌ی دلربایش زانو می‌زد، رو به من گفت:
    - دعا کن بلایی سرش نیاد، وگرنه داغ دیدن آتور رو به دلت می‌ذارم!
    برای لحظه‌ای تصمیم گرفتم چشم‌‌های طلایی‌شده‌اش را از کاسه بیرون بکشم؛ ولی با وجود گرگ‌‌هایی که دیده بودم فکر احمقانه‌ای بود. بی‌شک جگرگوشه‌ی ساده‌لوحم در چنگال این گرگ وحشی بود. باید خیالم از زنده بودنش راحت می‌شد.
    - پس زنده‌ست؟
    - اگه نخوای دست از وحشی‌گری و خود‌خواهیات برداری، زنده نمی‌مونه.
    - اگه یه تار مو...
    اجازه نداد حرفم را تمام کنم و انگشتی که به سمتش نشانه رفته بودم را بی‌اثر نشان داد. از کنار وود بلند شد و به سمتم آمد.
    - بس کن کیارش، جای خط‌ونشون کشیدن و کارای احمقانه‌ت، کمک کن آتور زنده بمونه.
    ابهامی که در حرفش بود تابوی قدرت نصفه نیمه‌ای که برایم مانده بود را در هم شکست. با همان لحن قبلی بدون اندکی ملایمت گفتم:
    - زنده بمونه؟ بگو چه بلایی سرش آوردی؟
    - تو این بلا رو سرش آوردی. لازمه برات یادآوری کنم؟
    گستاخی‌اش جای تعجب داشت. صراحت لحنش همان راهنمایی بود که تا لحظه‌ی مرگم چشم در چشم‌‌هایم دوخته بود؛ ولی جسارتی که در حرکت تک تک اجزای بدنش می‌دیدم، برایم تازه بود. به خاطر شرایط آتور ترس ناخواسته‌ای به جان دویده بود.
    - راهنما، اصلا دلم نمی‌خواد بگی گیر درنده‌ها افتاده! افتاده؟
    - آره.
    لگن آب سردی روی سرم ریختند، تمام افکاری که از آن‌ها فرار می‌کردم، اتفاق افتاده بود‌. پسرم مثل مادر بی‌گناهش به چنگال گرگ‌‌های متعصب و وحشی اسیر شده بود. برای لحظه‌ای تمام درد‌‌هایم به جانم نشست و من را قدمی به عقب پرت کرد. اگر دیوار پشت سرم نبود، معلوم نبود که آیا می‌توانستم جلوی پا‌های سستم را بگیرم و زمین نخورم! راهنما که صورت رنگ‌پریده‌ی من را دید، ادامه داد:
    - نگرانش نباش. اگه کمکم کنی خودم و شما رو از شر این گرگای یاغی نجات میدم. فقط به کمک تو و پری‌سیما نیاز دارم.
    لحنش کمی آرام شده بود. برای چندمین بار با شنیدن اسم پری‌سیما از دهان او تعجب کرده بودم. در دل لعنتی به دختر دهان‌لقی که پری‌سیما انتخاب کرده بود فرستادم؛ ولی چه کمکی از پری‌سیما، معشـ*ـوقه‌ی خاک شده‌ی من برمی‌آمد؟!
    - پری‌سیما مرده.
    صدایم با زحمت بیرون می‌آمد و نگرانی خش‌دارش کرده بود. با این‌که می‌دانستم روح پری‌سیما هنوز زنده است و الان هم تمام حرف‌‌های ما را می‌شنود؛ ولی وجودش را کتمان کردم. اما گویی راهنما از همه چیز باخبر بود‌.
    - ولی تونست نجاتت بده.
    - حرفت رو بزن راهنما، چی از جون پری‌سیما و من می‌خوای؟
    به سمت وود رفت و چند لحظه‌ای سکوت کرد. گویی حرف‌‌هایش را مزه‌مزه می‌کرد. حرف زدن با او همان‌قدر که برای من عذاب‌آور بود، برای او هم به دور از نفرت نبود. وقتی خیالش از ترمیم شدن قفسه‌ی سـ*ـیـنـه‌اش راحت شد گفت:
    - باید کمکم کنی گندی که به جنگل زدی رو درستش کنم. این‌طوری آتور رو نجات میدی و می‌تونید از این خراب‌شده برید.
    کنار آتش خزیدم و ترجیح دادم به حرف‌‌هایش گوش بدهم. او هم روبه‌روی من نشست، هر دو سعی می‌کردیم به توافقی دونفره برسیم. توافقی بین یک درنده‌ و گرگینه، چیزی که هیچ‌گاه تصورش را هم نمی‌کردم؛ اما نقطه‌ضعفم که در چنگ آن‌ها بود افسارِ گسیخته‌ام را لگام زده بود.
    - چه کمکی؟
    - سقف شب... پری‌سیما می‌تونه با قدرتش کمکم کنه سقف شب رو از بین ببریم.
    با حمله‌ای که درنده‌ها به من کرده بودند و جهنمی که چند ساعت پیش از جلوی چشم‌‌هایم گذشته بود، از بین بردن سقف شب کار عاقلانه‌ای به نظر می‌آمد و از طرفی می‌توانستم بی‌اعتنا به حرف‌‌های همیشه دروغ گرگینه‌ها آتور را نجات بدهم.
    - اول باید آتور رو ببینم.
    - به محض رسیدن ترتیبش رو میدم.
    - رسیدن؟
    - شورا تا طلوع آفتاب بهم وقت داده تو و وود رو تسلیمشون کنم.
    لحنش کاملاً تغییر کرده و عاجزانه شده بود.
    من که یکه خورده بودم از جا پریدم و گفتم:
    - به عمرم گرگی به احمقی تو ندیدم. می‌خوای من و وود رو تسلیمشون کنی تا آفتاب نزده حساب همه‌مون رو برسن؟ چرا فکر کردی منم مثل تو احمقم و باهات میام؟
    او هم به تبعیت از من ایستاد و درحالی‌که دست‌‌هایش بی‌هدف تکان می‌خورد گفت:
    - به خاطر آتور هم که شده میای، کیارش می‌دونم به خاطر زخم‌هایی که از گرگینه‌ها خوردی نمی‌تونی بهم اعتماد کنی؛ ولی به شرفم قسم نمی‌ذارم بلایی سر آتور بیاد... من مجبورم تا طلوع آفتاب شما رو برگردونم تا بتونم زمان بخرم از شورا...
    وود که تازه کمی بهتر شده بود، وسط حرفم پرید:
    - اگه بهت فرصت ندادن چی؟
    هر دو به سمتش چرخیدیم.
    - سیرادو با ماست، اگه کمکم کنید و انتقام گرفتن از هم رو واسه بعد از این قائله بذارین، اون حرفامون رو باور می‌کنه و وایکو نمی‌تونه غلطی بکنه.
    - پس فکر همه‌جاش رو کردی؟
    نیرا به سمت من برگشت:
    - آره، به شرطی که پری‌سیما به خاطر پسرش کمکم کنه.
    سکوت کرده بودم. تقلای وود برای بلند شدن، نیرا را به سمت خودش کشاند. من مجبور به پذیرفتن بودم و راه دیگری نداشتم؛ ولی در دل قسم خوردم که هیچ فرصتی را برای ضربه زدن به گرگینه‌ها از دست ندهم و بدون آتور از این خراب‌شده نروم. وود که گویی حرف‌‌های راهنما قانعش کرده بود به زنده بودن من بیشتر نیاز است، نگاه تیزش را به صورتم انداخت و درحالی‌که دست‌‌های نیرا را پس می‌زد گفت:
    - مطمئن باش بعد از تموم شدن این قائله، یه لحظه‌ هم بهت اجازه‌ی زندگی کردن نمیدم.
    با پادرمیانی بی‌کلام نیرا هردویمان ساکت شدیم. لـ*ـبخند تمسخرآمیزی که گوشه‌ی لـ*ـبم نشسته بود، زخم کاریِ روی سـ*ـیـنـه‌اش را برایش یادآوری کرد.
    به تبعیت از حرکت کند نیرا به سمت ورودی غار، هردویمان پشتش به سمت مسیری رفتیم که عاقبتش برایمان یا مرگ و تکه‌تکه شدن بود، یا آزادی...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    33
    ***
    نیرا
    به محض پایین آمدن از کوه، دست هر دوری آن‌ها را به گمان این‌که اجباراً تسلیم شده‌اند، با طناب‌‌های محکم بستم و درحالی‌که هر لحظه مانع چنگ‌ودندان کشیدن‌شان می‌شدم، به نزدیک اردوگاه گرگ‌ها رسیدیم. تمام مسیر نگاهم به چهره‌ی درهم و گرفته‌ی او بود. بعد از مرگ تیا حتی یک لحظه‌ هم لـ*ـبخندش را ندیدم. امیدوار بودم بعد از این چند روزی که از او جدا بودم لحظه‌ای نگاه‌‌هایم را پاسخ بدهد؛ ولی بی‌فایده بود.
    او دیگر وود سابق نبود؛ اما همراهی‌اش و کمک به من کمی ته دلم را گرم می‌کرد که این اندوه و کینه‌ی پسر مهربانی که عاشقانه دوستم داشت، تمام خواهد شد. اما باز هم از سردی‌‌هایش دلگیر بودم. بغضی که به گلویم نشسته بود را پایین دادم و خودم را برای رویارویی با گرگینه‌ها آماده کردم.
    نسیم سردی می‌وزید و از لای درختان، با صدای هولناکی به گوش‌هایمان می‌رسید. وود و کیارش مابین دسته‌ی عظیمی از گرگ‌ها که سردسته‌ی آن‌ها کای بود، به سمت اردوگاه آورده می‌شدند.
    چند ساعتی بیشتر به صبح نمانده بود. صدای همهمه‌ی گرگینه‌ها را می‌شنیدم. آتش‌‌های بزرگی که در فضای وسط اردوگاه برپا بود مسیر ما را روشن کرده بود. به محض عبور ما از چادرها و وارد شدنمان به فضای آتش آذین شده‌ی قرارگاه، صدای زوزه‌ی فاتحانه‌ی گرگ‌ها بلند شد. کلاغ‌ها به مدد زوزه‌ی گرگ‌ها با حالتی آشفته صدا می‌کردند. التهاب را در فضای باز آن شب به خوبی حس می‌کردم.
    ته دلم می‌لرزید و همهمه‌ی اطرافم نگران‌ترم می‌کرد. تمام تلاشم را کردم تا به نگاه‌‌های وایکو، سیرادو و توکو بی‌تفاوت باشم و مثل پدربزرگم قدرتمند برخورد کنم؛ همانطوری که کای از من خواسته بود.
    پشت کـ*ـمرم را صاف کردم و درحالی‌که دامنم هنوز در پنجه‌‌های فشرده‌ام، مچاله شده بود، رو به کارناوال پشت سرم کردم و رو به کای گفتم:
    - ببرشون تو چادر محکم ببندشون.
    نمی‌توانستم اجازه دهم کیارش در مقابل وحشی‌گری‌‌های گرگینه‌ها تـ*ـحـر*یـک شود و تمام نخ‌‌های که ریسیده بودم را پنبه کند. همین که قدمی به سمت چادر هیراد برداشتند، صدای توکو را شنیدم. نگاهم به سمت آن‌ها بود که با شنیدن صدای توکو دندان‌‌هایم روی هم لغزید:
    - لازم نیست. همین‌جا ببندینش.
    به سمت او چرخیدم و درحالی‌که تلاشم را می‌کردم چهره‌ی گُرگرفته از این همه خباثت را پنهان کنم گفتم:
    - موقعش که برسه خودم میگم بیارنشون همین‌جا ببندنشون.
    وایکو درحالی‌که دندان‌‌هایش را از شَرّ گوشت تازه‌ای که به نیش کشیده بود خلاص می‌کرد، خودش را همراه توکو نشان داد.
    - الان وقتشه، چیزی‌ هم تا طلوع آفتاب نمونده جناب سیرادو.
    سیرادو که مثل فرشته‌ی نجات سر رسیده بود، عصایش را در چند متری جایی که ایستاده بودم به زمین زد و درحالی‌که نگاهش میخکوب کیارش بود، گفت:
    - ببرینشون تو چادر.
    کای بدون اندکی تأمل و قبل از عوض شدن نظر سیرادو، با زدن پوزه‌اش به شانه‌ی وود آن‌ها را به سمت چادر‌ها راهنمایی کرد. چهره سرخ و نگاه سرخ‌تر کیارش حال و روز آشفته‌اش را فریاد می‌زد. منتظر کوچک‌ترین خطایی از طرف درنده‌ی وحشی دویست ساله بودم تا طومارش را برای آخرین بار، با کمک محافظین، در هم بپیچم و تمام دنیا را از این همه سال وحشی‌گری‌اش نجات بدهم.
    صدای اعتراض وایکو و توکو را می‌شنیدم؛ اما بی‌اعتنا به آن‌ها به سمت چادر رفتم. سیرادو درحالی‌که گرگینه‌ها را آرام می‌کرد وارد چادر شد. به محض ورود ایستاد و به بسته شدن آن‌ها زل زد. کیارش به محض دیدن هیراد که اوضاع نسبتاً بهتری داشت، حدقه‌ی چشم‌هایم ‌تر شد. نگاه گره خورده‌ی پدر و پسر لحظه‌ای از هم جدا نمی‌شد. قسم می‌خورم اگر آن لحظه سیرادو یا من نبودیم و سکوت وحشتناکی به چادر حاکم نبود و الـ*ـبته دست‌‌هایشان باز بود، صدای هق هق‌‌های پسر را در آ*غـ*ـوش پدر زنده‌اش می‌شنیدیم. هرسه به سه ستون کنار هم بسته شدند. سیرادو درحالی‌که انگشت‌‌هایش روی گوی بالای عصایش بازی می‌کرد، نگاهش روی کیارش قفل شده بود.
    - تو همون فرمانده‌ی ایرانی هستی که داستان کشته شدن خانواده‌ت هنوز بین گرگ‌ها نقل میشه؟
    کیارش بعد از چند لحظه مکث که گویی در حال وارسی ظاهر سیرادو بود، گفـت:
    - آره، همون که زن بی‌گناهش رو کشتین و پسرش رو ازش پنهان کردین.
    سیرادو قدمی به سمت کیارش برداشت و درحالی‌که با کای گفتگوی چشمی و ناشنیدنی داشت، به سمت کیارش برگشت:
    - همیشه وقتی داستان کشته شدن پری‌سیما رو از گرگ‌‌های پیر‌تر می‌شنیدم، غم بزرگی به دلم می‌نشست فرمانده.
    لفظ «فرمانده» از دهان سیرادو چیزی جز مکر و حیله نبود و نه تنها من، بلکه همه‌ی کسانی که آن شب در چادر بودند، مطمئن بودند.
    قدم‌‌هایش همچنان ادامه داشت و لحن آرام و صبور، ولی قاطعش برایم عجیب بود. او مقابل کیارش رسید و ادامه داد:
    - یاغی‌ها در طول تاریخ گرگینه‌ها تعصباتی به خرج دادن که گاهی مثل لکه‌ی ننگی بزرگ بر تاریخ ما جا مونده...
    کیارش وسط لحن آرام سیرادو پرید:
    - تو تاریختون اسمی از درنده‌ای که راهنمای قبلی رو تیکه پاره کرد نیومده؟
    مثل همیشه سرکش و بی‌مهابا حرف می‌زد. خوی وحشی‌اش حتی در لحظه‌‌هایی که جانش در خطر بود، می‌تازید. سیرادو که منتظر شنیدن این حرف نبود کمی جا خورد:
    - عجله داری فرمانده. دفو برای کشتن ساحره‌ش عجله کرد که کشته شد؛ ولی محافظین عجله‌ای برای رسیدن به خواسته‌هاشون ندارن.
    کای از چادر بیرون رفته بود و من همه‌ی حواسم پیش گرگی بود که فاتح سخن می‌گفت و به اصطلاح یکی به نعل و یکی به میخ می‌کوبید‌. کیارش با آن حالت تدافعی‌اش در فکر فرو رفته بود و تمام تلاشش را می‌کرد تا نگرانی‌اش را بروز ندهد. هیراد ساکت ایستاده بود و به سیرادو زل زده بود که نگاه سیرادو را به سمت خودش کشاند.
    - تو هم مثل پدرت عجولی یا ترجیح میدی به حرفام گوش بدی؟
    - ترجیح میدم مثل اون به هیچ‌کدومتون اعتماد نکنم.
    صورت درهم و مظلوم آتور لحظه‌ای از زیر بار نگاه کیارش سبک نمی‌شد و شعف خاصی را از شنیدن این حرف در صورت خونی و کثیفش دیدم.
    سیرادو که کینه‌ی آن‌ها را دیده بود کمی عقب کشید و سکوت چند لحظه‌ای تا آمدن کای را به فوران دادنِ آتش این پدر و پسر ترجیح داد. کای درحالی‌که آهوی نیمه‌جانی را به دندان داشت، وارد چادر شد. گـ*ـرد*ن آهو زیر دندان کای بود و دست و پا‌هایش تکان می‌خوردند. کای آهو را جلوی سیرادو به زمین انداخت. سیرادو عصایش را کنار آهو زمین گذاشت و درحالی‌که گـ*ـرد*نش را در پنجه‌اش گرفته بود، کنارش یک زانویش را به زمین زد. صدای تقه‌ی خرد شدن استخوان گـ*ـرد*ن آهو، لابه‌لای انگشت‌‌های سیرادو، بند دلم را پاره کرد. شکار بی‌نوا بی‌حرکت ماند و چشم‌‌های بازش روی صورت سیرادو خیره.
    سیرادو خنجر ریزی را از بند ساقش بیرون کشید و در نقطه‌ی خاصی از شاهرگ فرو کرد. کاسه‌ای که قطره‌‌های خون گیشا در آن خشک شده بود ر ا زیر خنجر هل داد و چاقو را بیرون کشید. چشمه‌ی سرخ‌رنگ و قطوری که از زخم چند سانتی بیرون می‌ریخت، نگاه سه درنده‌ی تشنه را آشفته کرده بود. هدف از این کار‌‌های سیرادو را نمی‌فهمیدم. منتظر شدم تا سکوتش شکسته شود. کاسه‌ی لبالب خون را برداشت و به سمت کیارش رفت.
    - من برای اتفاقی که برای همسرت افتاد واقعاً متأسفم فرمانده.
    - تأسف پری‌سیمای من رو برنمی‌گردونه.
    - ولی می‌تونم با زنده نگه داشتن پسرت کاری که یاغیا باهات کردن رو جبران کنم.
    کیارش چشم در چشم‌‌های مَکار سیرادو دوخته بود و تمام تلاشش را می‌کرد لـ*ـب‌های خشک‌شده از بوی خون را با فشردن مخفی کند. کیارش هم مثل من فهمیده بود پشت این لطف مسخره و عذرخواهیِ گرگینه‌ای، نقشه‌ای نهفته است. سیرادو کاسه را به سمت دهان کیارش گرفت؛ اما او سر عقب کشید و محکم‌تر از قبل گفت:
    - من و پسرم به حمایت هیچ گرگی نیاز نداریم.
    شنیدن لفظ «پسرم» آن‌هم از دهان درنده‌ای وحشی که بویی از محبت نبرده بود برایم عجیب بود.
    - ولی این‌بار مجبوری که حمایت من رو قبول کنی.
    سیرادو که از پس خوردن کاسه‌ی خونی که پیشکش کرده بود، ناراحت شده بود، لحنش کمی تغییر کرد.
    - همون یک‌باری که پری‌سیما حمایت دفو رو قبول کرد و خوانواده‌ی برادرش رو بهتون سپرد، حسن‌نییتون ثابت شد. تمام خانواده‌ش رو کشتین و خودش رو...
    خودش را کنترل کرد تا بغضی که در یک آن به گلویش نشست را پایین داد و دوباره ادامه داد:
    - تا لحظه‌ای که زنده‌م به هیچ گرگی اعتماد نمی‌کنم.
    وسط ارتباط چشمی‌شان پریدم و ترجیح دادم هدف اصلی جمع شدنمان را یادآور شوم:
    - الان وقت مناسبی برای یادآوری خصومت دیرینه‌تون نیست. سقف شب رو فراموش کردین؟
    سیرادو هنوز نگاهش به کیارش و چنگ و دندان کشیدنش بود که گفت:
    - حق با راهنماست. اصلاً دلم نمی‌خواد کاری که یاغی‌ها باهات کردن رو من تمومش کنم کیارش. پس کمک کن سقف شب رو از بین ببریم تا پسرت زنده از این چادر بیرون بره.
    به سمت سیرادو رفتم و درحالی‌که تلاشم را می‌کردم کمتر برای هم خط‌ونشان بکشند، ادامه دادم:
    - جناب سیرادو، کیارش و سقف شب رو به من بسپارین. من نگران وایکو و توکو هستم. نمی‌دونم چه بلایی قراره سر اینا بیارن.
    - نگران نباش، تا جایی که بتونم مانعشون میشم، به شرطی که حرفایی که زدی درست از آب در بیاد؛ وگرنه مجبورم طبق قوانین شورا عمل کنم.
    لحنش کاملاً سرد و جدی بود و مطمئن بودم گستاخی من باعث این رفتار شده بود. کاسه را در دست‌‌هایم چپاند و چوب‌دستی‌اش را از کنار لاشه‌ی حیوان بی‌نوا برداشت و از چادر بیرون زد. بویِ خونِ کاسه‌ای که در دستم بود با دلشوره‌ای که به جانم زده بود، ترکیب بدی را به وجود آورده بودند. کاسه را بین دست‌‌هایم محکم کردم و به سمت وود رفتم.
    دلم برای لحظه‌ای زل زدنش به چشم‌‌هایم لک زده بود. از وقتی تیا مرده بود کوچک‌ترین لـ*ـبخندی در چهره‌ی وود ندیده بودم. گمان می‌کردم با گذشت چند روز شاید کمی آرام‌تر شود؛ ولی روح سردی که در چهره‌ی رنگ‌پریده‌اش می‌دیدم هیچ شباهتی به پسری که اولین بار دیدم نداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    33
    کاسه را تا نزدیک دهانش بالا بردم و همچنان به صورتش زل زده بودم تا دوباره عسلی تیره‌ی چشم‌‌هایش را ببینم که صدای مشاجره از بیرون از چادر، نگاه گره‌خورده‌ام را باز کرد. کاسه را روی زمین گذاشتم و از چادر بیرون زدم. نگاه هرسه درنده را حس می‌کردم که به مسیر رفتنم میخکوب بود.
    سیرادو درحالی‌که عصایش را بالا گرفته بود و صورت وایکو را نشانه رفته بود، در حال خط‌ونشان کشیدن بود.
    - این جزئی از قوانینه و تو مجبوری تابع قانون گرگینه‌ها باشی.
    وایکو درحالی‌که ابرو‌های پرپشت و گره‌خورده‌اش رو به سیرادو بود گفت:
    - یاغیا با قانون خودشون زندگی می‌کنن سیرادو!
    - مجبورم نکن کاری که دوست ندارم رو انجام بدم گرگ احمق.
    گیج نگاهشان می‌کردم که کنار آتش به طرز وحشتناکی دندان به هم می‌کشیدند. توکو گوشه‌ای نشسته بود و مشاجره‌ی آن‌ها را سبک سنگین می‌کرد. که با حرف سیرادو ایستاد و به سمت آن‌ها آمد:
    - آروم باشید. الان وقت تسویه‌حساب‌‌های قبیله‌ای نیست جناب سیرادو.
    - اسمش تسویه‌حساب نیست توکو... شورا باید صبر کنه تا مجرم شروط رو اجرا کنه.
    - صبر؟ من تا الانم برای گرفتن تقاص برادرم زیاد صبر کردم. همون موقع تو جزیره اگه نرسیده بودی، تقاصم رو گرفته بودم.
    سیرادو که لحن فریادگونه و جنگ‌طلـ*ـبانه‌ی وایکو را دید، گفت:
    - زخم صورتت هم همین رو میگه!
    در دل نیشخندی به طعنه‌ی جالـ*ـب و به موقع سیرادو زدم؛ ولی آتش وایکو گر گرفت و به سمت سیرادو زبانه کشید. قدمی به سمت او رفت و درحالی‌که تلاش می‌کرد خودش را خونسرد نشان بدهد گفت:
    - بدم نمیاد یه یادگاری شبیه به همین رو بهت بدم.
    دستش را روی زخمش کشید و نگاه گرگرفته‌اش را به صورت سیرادو دوخت. سیرادو با کوبیدن سر چوبش به سـ*ـیـنـه‌ی وایکو، او را عقب هل داد و گفت:
    - مثل این‌که مزه‌ی شکست قبلیت از دهنت رفته که واسه یه محافظ خط‌ونشون می‌کشی. ببین یاغیِ تازه بالغ شده، من به هیچ‌وجه نمی‌ذارم امشب، حکم روی درنده‌ها اجرا بشه. پس با حفظ حرمتت، کنار بشین تا من به وقتش خودم...
    - حتی اگه منم عقب بشینم کلاغا رو نمی‌تونی ساکت نگه داری.
    صدای قارقار کلاغ‌ها بلند شد، چهره‌ی مغموم کلاغ بزرگ دور‌تر از جایی که ایستاده بودم، برایم سوال بود. وایکو با تـ*ـحـر*یـک کلاغ‌ها قصد رسیدن به خواسته‌اش را داشت. با همهمه‌ای که به وجود آمده بود، قلـ*ـبم شروع به کوبیدن کرد. سیرادو هر قدر هم مقاومت می‌کرد، ممکن بود وایکو و کلاغ‌ها مانع شوند. نیشخند مزخرفی که بر لـ*ـب‌های باریک و سفید وایکو نقش بسته بود، استخوان سرم را آتش می‌زد. منتظر شنیدن پاسخ سیرادو بودم که چیتو از چادر ویا بیرون پرید و به سمتم آمد. صورت رنگ‌پریده و جوش‌دارش تمام حواسم را از گرگینه گرفت. دستش را روی شانه‌ام انداخت و کمی عقب کشید. صدای لرزانش پرده‌ی گوشم را قلقلک داد:
    - ویا... ویا درد داره.
    بند دلم پاره شد. بدشانسی از این بدتر! الان که وقت زایمان ویا نبود. حداقل یک ماهی زمان مانده بود. دست‌‌هایم یخ کرده بود و چشم‌‌هایم دو دو می‌زد. چند قدمی به سمت چادر رفتم و به سمت چیتو برگشتم.
    - صفا رو صداش کن.
    داخل چادر شدم. صورت زردشده و خیس از عرق ویا، دلم را در هم پیچید. نفس‌نفس می‌زد و دست‌‌های لرزان جیک مدام عرق‌‌های صورتش را پاک می‌کرد. نور چراغ کم‌رنگ چادر روی صورتش بود و پـ*ـا‌*های بـ*ـاز شده‌اش، برای لحظه‌ای نونا را برایم تداعی کرد. بغض به گلویم چنگ کشید و با سرعت عجیبی کنار بسترش خزیدم. دستم را که روی صورتش کشیدم، داغی‌اش پوست دستم را سوزاند. جیک به محض دیدن من هول‌زده گفت:
    - ترسیده، نمی‌ذاره از کنارش تکون بخورم. تو یه نگاه کن.
    نگاهی به حرکات عجیب شکمش انداختم و دستپاچه به سمت سرش رفتم. سر ویا روی پای جیک بود. همین که سرش را بلند کردم تا روی بالش کنارش بگذارم، صفا وارد شد. بدون اندکی تعلل با صدایی که می‌لرزید گفتم:
    - سریع برو جنگلبانی یه ماشین وردار بیار... سریع صفا.
    با نگاهی به پـ*ـا‌*های تا ز*انـو بـ*ـرهـنـه‌ی ویا، سری به معنای تایید تکان داد و از چادر بیرون رفت. ویا درد می‌کشید و با هر ناله‌اش صدای نونا را می‌شنیدم که صدایم می‌کرد. چشم‌‌های آبی خون‌بسته و مو‌های سیاه خیس‌شده‌اش لحظه‌ای از جلوی صورتم کنار نمی‌رفت. دامن لـ*ـباسش را تا روی شکم پاره کردم و رو به چیتو غریدم:
    - هر چی لازمه بیار، من نمی‌دونم باید چی‌کار کنم.
    مـ*ـلـ*ـحفه ‌ای که کنارش بود را روی زانو‌‌های لرزانش کشیدم تا دامنش برای وضع حمل، مانع بـ*ـاز شدن پـ*ـا*‌هـایش نشود.
    همین که سر چرخاندم، پارچه‌ی ورودی چادر بالا بود و مشاجره‌ی سیرادو و وایکو را می‌دیدم. صدای وایکو را از بین نفس‌‌های با درد و ناله‌ی ویا می‌شنیدم. نگاهی به زیر مـ*ـلـ*ـحفه انداختم و چون متوجه چیزی نشدم، مجبور به صبر شدم. وایکو وسط مهلکه ایستاده بود و رو به دارودسته اش، برای سیرادو خط‌ونشان می‌کشید. صدای کلاغ‌ها از دور، حسابی تـ*ـحـر*یـک‌شده به نظر می‌آمد. صدای وایکو را شنیدم که گفت:
    - یا خودت دستور اجرا شدن بده یا خودمون تقاص می‌گیریم.
    صدای پر زدن کلاغ‌ها را شنیدم که وحشیانه هیاهو می‌کردند. سیرادو لابه‌لای همهمه‌ی آن‌ها فریاد زد:
    - هیچ‌کس حق نداره دست به اون‌ها بزنه.
    وایکو وسط حرف‌‌های سیرادو به سمتش رفت و در کمتر از پلک زدنی خنجری را به سـ*ـیـنـه‌اش فرو کرد‌. جیغ خفه‌ای کشیدم. وایکو درحالی‌که خنجر را از سـ*ـیـنـه‌اش بیرون می‌کشید، به چشم‌‌هایش بازش زل زد و غرید:
    - یه زخم‌خورده از هیچی نمی‌ترسه.
    جسم سیرادو به زمین کوبیده شد و صدای زوزه‌ی محافظین پرده‌ی گوشم را پاره کرد. شوکه به وایکو زل زده بودم که غرید:
    - بیارینشون.
    کلمه‌ی آخر را چنان فریاد کشید که یورش کلاغ‌ها به سمت چادر درنده‌ها را دیدم. کلاغ‌ها با گرگ‌‌های یاغی به سمت چادر درنده‌ها حمله کردند و فریاد وحشت من وسط آن‌همه صدا گم شد. بلند شدم که به سمت آن‌ها بروم؛ اما داغی دست‌‌های ویا که ناخن‌‌هایش از فشار درد، پوستم را خراشید مانعم شد. دوباره به زمین کوبیده شدم و حمله‌ی محافظین برای دفاع از آن‌ها، نگاهم را به سمت ویا برگرداند. صدای خرد شدن استخوان و جسم دریدن گرگینه‌ها را می‌شنیدم که با زوزه به جان هم افتاده بودند. محافظین اطراف چادر درنده‌ها، دندان به یاغی‌‌های وحشی می‌کشیدند. محافظین ناله‌‌های دردناک از مرگ سیرادو را به قدرت مبدل کردند و به سمت یاغی‌ها یورش بردند. سایه‌ی حمله‌‌هایشان روی چادر افتاده بود و سـ*ـیـنـه‌ی من از فشار استرس به تنگ آمده بود.
    دست‌‌های یخ کرده‌ام را دور مچ پـ*ـا‌*هـای ویا انداختم و آن را محکم گرفتم تا مبادا تکان‌‌هایش او را از زمین بلند کند. جیک با وحشت به فریاد‌‌های ویا زل زده بود و بازویش زیر چنگ‌‌های از دردِ ویا، به خون افتاده بود.
    تمام بدنش یک‌باره منقبض شد و فریاد از ته جانی کشید. با صدای فریادش اشک از چشم‌‌هایم جاری شد که خیس شدن زانو‌هایم را حس کردم. خونابه تمام دامنم را خیس کرد. نگاهی به زیر مـ*ـلـ*ـحفه انداختم. از ترس زبانم بند آمده بود. قدمی به عقب پرت شدم. جیک که متوجه ترسیدن من شده بود، من را کنار ویا هل داد و خودش درست جای من، پایین پـ*ـا‌*هـایش نشست. شانه‌‌های ویا را گرفتم و تمام تلاشم را می‌کردم صدای زوزه‌ها و فریاد‌های بیرون را نشنیده بگیرم. اما فریاد‌‌های ویا تمام نشدنی بود.
    او فریاد می‌زد و نفس‌‌های با صدایش، تپش قلـ*ـبم را هزار برابر می‌کرد. با هر بار فریاد، تا نیمه از جا کنده می‌شد و من با فشار ریزی به شانه‌‌هایش مانع کامل بلند شدنش می‌شدم. جیک مـ*ـلـ*ـحفه را کنار زد و با آخرین فریاد ویا، نوزاد را بیرون کشید. بند ناف هنوز وصل بود که گریه‌ی نوزاد را دیدم و نفس راحتی کشیدم. جیک، پسر تازه به دنیا آمده‌اش را به سـ*ـیـنـه‌اش چـ*ـسبـاند و بر پیشانی خونی‌اش بـ*ـوسه‌ای زد. بند ناف را پاره کرد و روی شکم نوزاد گره زد.
    مـ*ـلـ*ـحفه ‌ای که کنار دستش بود را دور نوزاد پیچید و کنار ویا خزید.
    ویا که درد‌‌هایش با تولد نوزاد فروکش کرده بود، دست‌‌های بی‌جانش را بالا کشید و روی صورت نوزادش را با لـ*ـبخند بی‌جانی نوازش کرد. صحنه‌ی پیش رویم شیرین‌ترین اتفاق آن لحظه بود و فارغ از جهنمی که بیرون از چادر بود، احساس کردم زمان برای لحظه‌ای ایستاد.
    نگاه جیک مدام به بیرون بود. شیرینی تولد یک نوزاد با وحشت کشتار بیرون از چادر، به تلخی بدل شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    33
    جیک بـ*ـوسه‌ای به پیشانی همسر و فرزندش زد و همین که به سمت بیرون چادر رفت، ساعد دستش را چنگ زدم و ایستادم.
    - کجا؟
    - کمک کای.
    دستش را کشید که محکم‌تر چنگ زدم.
    - تو از این‌جا تکون نمی‌خوری تا صفا بیاد. وقتی‌ هم اومد، ویا و پسرت رو برمی‌داری و میری سمت شهر تا این‌جا ساکت بشه. قائله‌ی این‌جا ختم شد برگردین.
    چشم‌‌های همیشه شکاک جیک به ویا افتاد و تن کم‌جانش، که روی پوستین غرق به خونی رها شده بود. ر‌هایش کردم تا به اوضاع ویا سروسامان بدهد. او هم بی‌معطلی درحالی‌که دلش شور بیرون از چادر را می‌زد و از تمام حرکات شتاب‌زده‌اش هویدا بود، به سمت ویا شتافت. ویا درحالی‌که صدای خش‌دارشده و بی‌جانش را به زحمت به گوش‌‌هایم می‌رساند گفت:
    - مراقب خودت باش.
    لـ*ـبخند دلگرم‌کننده‌ای به صورت خیس و رنگ‌پریده‌اش زدم و به سمت جدال بیرون از چادر دویدم. چند قدمی برنداشته بودم که احساس کردم پا‌هایم روی زمین بند نیست. استخوان‌‌های پا‌هایم شروع به شکستن کرد و استخوان کمرم به بیرون خم شد و درد مثل بار اولِ تبدیلم در شکمم پیچید. تمام پوست صورتم در یک لحظه پاره شد و دندان‌‌های تیزم با فریاد بلندی از لثه‌ام بیرون زد و روی زمین افتادم. دلم برای جسم گرگینه‌ای‌ام تنگ شده بود. سرم را تکانی دارم و روی پا شدم. به سمت خیل گرگ‌‌هایی که بی‌رحمانه به جان هم افتاده بودند دویدم.
    همان ابتدا کیارش را دیدم که هیراد را به سمت چادر روشن ویا می‌کشید. جسم هیراد به شانه‌‌های کیارش آویزان بود و به محض نزدیک شدن گرگی روی زمین رها می‌شد. کیارش به محض کشتن گرگ‌‌هایی که به جسم در حال خفگی پسرش حمله می‌کردند، به کتف هیراد چنگ میزد و به سمت چادر ویا می‌دوید. به سمتش دویدم و دست هیراد را که روی زمین رها شده بود را به دندان کشیدم. کیارش درحالی‌که گـ*ـرد*ن گرگ سرخی را بین بازو‌هایش خرد می‌کرد، نگاهی به من انداخت. وقتی مطمئن شد قصد نجاتش را دارم به سمتم حمله نکرد.
    هیراد را درحالی‌که صورتش در تاریکی بیرون کبود شده بود را به دندان گرفتم و داخل چادر کشیدم. کنار چراغ‌‌هایی که کنار ویا روشن بود خزید و گویی راه نفسش باز شده باشد، هین از ته جانی کشید و شروع به سرفه کرد. ویا با دیدن هیراد، نوزادش را به سـ*ـیـنـه چسباند و با چشم‌‌های وق‌زده به درنده‌ی در حال خفگی زل زد.
    همین که چرخیدم تا به سمت بیرون خیز بردارم، دو گرگ سرخ وارد چادر شدند. به سمتشان دویدم و اولی را با ضربه‌ی پوزه‌ام عقب پرت کردم و جیک هم به سمت آن دیگری پرید. صدای خرناسه‌‌های جیک را می‌شنیدم که استخوان‌‌های گرگ را زیر دندان‌‌هایش خرد می‌کرد؛ اما فقط همین دو گرگ نبودند. یاغی بعدی که به سمت چادر آمد، هنوز نرسیده به وسط چادر، هیراد روی سرش پرید و با فریاد خفه‌ای گـ*ـرد*نش را در چشم به‌هم‌زدنی خرد کرد.
    هیراد که هنوز سرگیجه داشت و نفسش با زحمت بیرون می‌آمد، از روی جنازه رد شد و با قدم‌‌های شل درحالی‌که مو‌های آشفته‌اش را به زور پنجه از جلوی چشم‌‌هایش عقب می‌کشید، به سمتم آمد. به خودم که آمدم جنازه‌ی سه یاغی وسط چادر ویا افتاده بود. جیک درحالی‌که جسم سیاهش در حال نفس‌نفس‌زدن بود، جنازه‌ها را کناری پرت کرد و به سمت ویا رفت. مدام پوزه‌اش را به صورت و بدن زن زائو و ترسیده‌اش می‌کشید، تا کمی آرام شود.
    هیراد که تازه جان گرفته بود، وسط هرج و مرج چادر غرید:
    - برو ما مراقبشیم.
    نگاهم را به زحمت از ویا گرفتم و به سمت بیرون دویدم. هوا رو به گرگ‌ومیش صبح می‌رفت و خاکستری شده بود؛ اما صدای شکسته شدن استخوان‌ها و زوزه‌‌هایی که از درد می‌شنیدم در هاله‌ای از دود آتش‌‌هایی که میزبان گرگ‌ها شده بود، جدال بی‌رحمانه‌ای بین نژاد گرگینه‌ها را رقم زده بود؛ درحالی‌که من هنوز نگران حمله‌ی درنده‌‌هایی بودم که به طمع سقف شب دیر یا زود سروکله‌شان پیدا می‌شد.
    جنازه‌ی در حال مرگ سیرادو به کنار درختی کشیده شده بود. به سمتش دویدم. لـ*ـباس یک‌دست سفیدش به سرخی خون شده بود و به تنش چسبیده بود. پوزه‌ای به زخمش کشیدم که لـ*ـب‌های لرزانش تکان خورد.
    - بهشون رحم نکن راهنما. چون اگه وایکو... زنده بمونه، همه‌تون رو یک‌جا آتیش می‌زنه.
    کلمات با زحمت و تکه‌تکه از دهان خونی‌اش بیرون آمد. آخرین لغات را با خس‌خس سـ*ـیـنـه بیرون داد و بعد چشم‌‌هایش بسته شد. باورم نمی‌شد، تنها شانس من برای نجات از این برزخ، جلوی چشم‌‌هایم جان داد. حرف‌‌هایش کلمه‌به‌کلمه در سرم می‌چرخید. مطمئن بودم وایکو حتی لحظه‌ای به من و قبیله‌ام رحم نخواهد داد. قبیله‌ای که فقط به حرمت راهنما بودنم بدون توقع، از آلفای همیشه در فرارشان حمایت کردند.
    صدای خس‌خسی را پشت سرم شنیدم. سر چرخاندم و وایکو را دیدم که با تن بزرگِ ورزیده‌اش به سمتم می‌آمد. صورت زخمی‌اش در ظاهر گرگینه‌ای‌اش بیشتر به چشم می‌آمد و تن سرخ‌رنگش در هاله‌ای از نور آتش، سیاه‌تر دیده می‌شد. منتظر نشدم نزدیک‌تر شود و با جهشی به سمت صورتش پریدم. پنجه‌‌های قوی‌اش روی شانه‌ام نشست و بعد از چند ثانیه مقاومت کردن، به زمین کوبیده شدم. امان نداد تکانی بخورم و پایش را روی شکمم گذاشت، همین که دهان باز کرد تا خرخره‌ام را نشانه برود، به هوا بلند شد و به زمین کوبیده شد. کیارش پشت به من ایستاده بود و به محض به زمین کوبیده شدن وایکو به سمتش دوید. همین‌که بلند شدم تا در تکه‌تکه کردن آن یاغی وحشی، کمکش کنم. چند گرگ سرخ روی سرش پریدند و صدای کنده شدن گوشت بدنش را از زیر دندان‌‌های یاغی‌ها شنیدم. به سمتشان حمله کردم، بدون ذره‌ای تعلل پنجه‌ام را حواله‌ی آن‌ها می‌کردم. کیارش تقریباً آزاد شده بود که فرو رفتن چیزی را وسط کمرم احساس کردم. با شکم به زمین کوبیده شدم. همین که چرخیدم تا خودم را رها کنم، چشم‌‌های سرخ وایکو فقط به اندازه‌ی یک نفس با من فاصله داشت.
    دهان باز کردم و دندان‌‌های خونی بیرون‌زده‌ام را روی گـ*ـرد*نش فرو کردم. با تمام جانی که داشتم دندان می‌فشردم و او را تکان می‌دادم. خون رگش زیر دندان‌‌هایم جاری شد و این راه نفسم را تنگ کرده بود که پنجه‌اش را با تمام قدرت درست وسط سـ*ـیـنـه‌ام کوبید.
    نفس در بین راه سـ*ـیـنـه تا گلویم گیر کرد و برای نفس کشیدن مجبور به رها کردن گـ*ـرد*نش شدم. او که خود را رها شده حس کرد. پنجه‌‌هایش را به فکم انداخت که پاره شدن پوست کنار پوزه‌ام را حس کردم. سنگینی جسمش روی سـ*ـیـنـه‌ام و از طرفی پاره شدن پوزه‌ام برای لحظه‌ای چشم‌‌هایم را بست. وایکو روی سـ*ـیـنـه‌ام خس‌خس می‌کرد، د*اغـ*ـی نـ*ـفس‌‌های آتشینش صورتم را می‌سوزاند. همین که خواستم تکانی بخورم، دست‌‌هایی را از پشت سر روی چشم‌‌های وایکو دیدم. انگشت‌ها به چشم‌‌هایش فرو رفتند و زوزه‌ی از درد وایکو بلند شد. همین که دست‌‌هایش شل شد خودم را بیرون کشیدم. دست‌‌های وود از پشت به سـ*ـیـنـه‌اش قلاب شد و او را به زمین کوبید. دیدن وود در آن شرایط و نجات دادن من کورسوی امیدی را در دلم روشن کرد. سنگی که کنار دستش بود را بلند کرد و روی سـ*ـیـنـه‌ی وایکو کوبید. ناله‌ی خفیفی کرد و گیج روی زمین افتاد. به سمتم خیز برداشت و سرم را روی پـ*ـا‌*هـایش کشید. شنیدن دوباره‌ی نبض قلـ*ـبش، تمام درد‌‌هایم را آرام کرد. برای لحظه‌ای تمام آن‌جا ساکت شد و من به تپش تند قلـ*ـب محبوبم گوش می‌دادم. دستش را روی صورتم کشید و من به چشم‌‌های خیسش زل زدم. دلتنگی را در چشم‌‌های غم‌زده‌اش می‌دیدم. پوزه‌ام را بالا کشیدم، دیگر طاقت دوری از او را نداشتم. صورتش را نزدیک پوزه‌ام کشید، برای چند لحظه‌ای مهمان گـ*ـلو*ی زخمی‌اش بودم. او که گویی با غم کشته شدن تیا و دوست داشتن من در حال جنگیدن بود، من را بین بـ*ـاز*و‌هـایش فشرد و با صدایی که غمناک‌تر از آن را تابه‌حال نشنیده بودم گفت:
    - من رو ببخش نیرا. من همیشه عاشقتم.
    صدایش می‌لرزید، بغض را در صدایش حس می‌کردم. پوزه‌ام را بیشتر به گـ*ـلو*یش چسباندم که حرکت تند سرش، سرم را از او جدا کرد. او که گویی متوجه نزدیک شدن یک یاغی شده بود، از من جدا شد و به سمت آن‌ها رفت. به زحمت روی پا‌هایم ایستادم و به کمکش شتافتم. تمام حواسم پیش محافظینی بود که به تقاص کشته شدن سیرادو و حفاظت از من به یاغی‌ها رحم نمی‌کردند و زمین جنگل را به مهمانی با خون کشیده بودند.
    کلاغ‌ها بالای سرمان می‌چرخیدند و منتظر فرصتی بودند تا روی سر وود فرود بیایند. کلاغ بزرگ وسط مهلکه ایستاده بود و کلاغ‌‌هایی که قصد حمله به ما را داشتند با حرکت بال‌هایش عقب می‌نشاند؛ اما بی‌فایده بود. حمله‌ی یک گرگ یاغی به کلاغ بزرگ حمایتش را از من و وود گرفت. خیل عظیم کلاغ‌‌هایی که کینه‌ی کشته شدن خانواده‌شان در جریان سقف شب را داشتند، روی سرمان فرود آمدند.
    دور خودمان می‌چرخیدیم. هر کلاغی که نزدیک می‌شد را با کمترین زحمت، سَر می‌کندیم. کَنده شدن گوش‌ها و گوشت تنم را زیر منقار کلاغ‌ها حس می‌کردم که یکی از آن‌ها را به دندان کشیدم و تکان محکمی به خودم دادم تا از من جدا شوند. وود هم همین کار را کرد؛ ولی فایده‌ای نداشت. دست‌‌های خونی‌اش در هوا می‌چرخید و کلاغ‌‌های مزاحم را تکه تکه می‌کرد. در لابه‌لای پر زدن‌‌های مکرر کلاغ‌ها، وود را دیدم که به قصد رها شدن به سمت دیگری دوید؛ اما بهوش آمدن وایکو درحالی‌که توکو همراهی‌اش می‌کرد، فریادم را بلند کرد. هر دو از گیجی وود استفاده کردند و روی سر وود فرود آمدند. گرگِ خاکستری جلو‌تر از وایکو به سمت وود دوید و زوزه‌ی جیغ‌مانند من را به تیره‌ی سقف شب کوباند. توکو روی سرش فرود آمد و او را به زمین کوبید. همین که دویدم تا وود را از زیر پنجه‌‌های توکو بیرون بکشم، پنجه‌ی محکمی به کمرم کوبیده شد و گـ*ـرد*نم را از پشت به اسارت گرفت.
    سرم را بالا کشیده بود و همه چیز را به چشم می‌دیدم. توکو درحالی‌که با پنجه‌اش شانه‌‌های وود ر ا روی زمین میخکوب کرده بود، نگاهش به وایکو وصل شد که روی سـ*ـیـنـه‌ی وود نشسته بود. کای که در حال نجات چیتو از زیر دست‌‌های یاغی بود به سمتش دوید. کیارش هم با شنیدم زوزه‌ی من دندان از گـ*ـرد*ن گرگ کشید و به سمت من دوید. فاصله‌مان چند متری بود و همین که از دیدن آن‌ها سر چرخاندم، پنجه‌ی وایکو روی سـ*ـیـنـه‌ی وود نشست و با تکه گوشتی سرخ بیرون آمد. باورم نمی‌شد، تکه گوشتی که در دست‌‌های وایکو تکان می‌خورد قلـ*ـب محبوب من بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    33
    نگاه وود روی صورت من بود و اشک کنار چشم‌‌هایش جانم را آتش زد. برای یک لحظه بغض دردناکی به گلویم نشست. هم‌زمان با بیرون آمدن پنجه‌اش چنان زوزه‌ای کشیدم که پاره شدن تار‌های صوتی‌ام را حس کردم. کای روی سر وایکو فرود آمد؛ ولی دیر شده بود.
    کیارش گرگی که مانع رها شدنم شده بود را از من جدا کرد تا به سمت جسم بی‌جان محبوبم پرواز کنم. فاصله‌ی چند متری را با تمام جانی که یخ کرده بود و می‌لرزید به سمتش دویدم. جان می‌کندم و آن فاصله‌ی کذائی تمام شدنی نبود. آن‌قدر پنجه به زمین کوبیدم تا بالاخره به جسم بی‌جانش رسیدم. پوزه به صورتش می‌کشیدم و شیداگونه ناله می‌کردم. هزار بار زخم سـ*ـیـنـه‌اش را پوزه کشیدم تا مطمئن شوم دیگر قلـ*ـبی در آن سـ*ـیـنـه نمی‌تپد.
    پوزه‌ام را به صورتش چسباندم تا خیسی چشم‌‌هایش را حس کنم. چشم‌‌های عسلی‌رنگی که تاریک شده بود و نگاه مهربانش را دیگر در قرنیه‌ی مرده‌ی چشم‌‌هایش نمی‌دیدم. عطر مو‌هایش را مثل دیوانگان بو می‌کشیدم و ضجه می‌زدم. وودِ مهربانِ من، دیگر جانی برای نفس کشیدن نداشت و دیگر هرگز نمی‌توانستم صدای تپش قلـ*ـبش را بشنوم. پـ*ـوز*ه‌ام را روی لـ*ـب‌هایش گذاشتم و حسرت نچشیدن طـ*ـعـم عشق، حفره‌ا‌ی پر نشدنی را روی سـ*ـیـنـه‌ام چال کرد.
    اشک چشم‌‌هایم روی صورتش می‌ریخت و تک تک خاطراتم لحظه به لحظه جانم را آتش می‌زد. از لحظه‌ای که برای اولین بار چهره‌ی تب‌زده‌اش را در بستر بیماری دیدم تا اولین آ*غـ*ـوشش که بوی خون می‌داد.
    به اندازه‌ی تمام نگاه‌‌هایش اشک ریختم و از ته جان ضجه زدم. سرم را به سـ*ـیـنـه‌اش می‌کوبیدم و سرنوشت تلخ خودم و او را لعنت می‌کردم. لعنت به همه‌ی آن‌هایی که وود را از من گرفتند. لعنت به من... لعنت!
    صدای فریاد‌‌های کیارش و کای سرم را از روی سـ*ـیـنـه‌ی بی‌جان وود بلند کرد. داغی که به دلم نشانده بودند به پا‌هایم جان ایستادن داد. تمام جانم آتش گرفته بود و نفس‌‌های آتشینم با صدایی خرناسه مانند از گلویم بیرون می‌آمد. کاسه‌ی چشم‌‌هایم داغ و خیس بود و جز وایکویِ وحشی و آن توکوی لعنتی هیچ‌کس را نمی‌دیدم.
    کای و کیارش هردو با آن‌ها درگیر بودند و من فقط به انتقامی فکر می‌کردم که داغ جگرم را آرام کند. از روی جنازه‌ی وود گذشتم و با تمام کینه‌ای که در تک‌تک سلول‌‌های بدنم، زُق‌زُق می‌کرد به سمت آن‌ها دویدم.
    اگر زمین زبان داشت از قدرت پا‌هایی که به زمین می‌کوبیدم، ناله سر می‌داد. روی سر وایکو فرود آمدم و پوزه‌ی زخمی‌ام را با خرناسه، به سمت صورت وحشی و خونی‌اش کوبیدم و از زیر دست‌‌های کیارش بیرون کشیدم. کیارش که صدایی از چادر ویا شنیده بود به سمت آن‌جا دوید. از روی سـ*ـیـنـه‌اش غلت خوردم و هر دو به زمین کوبیده شدیم. وقتی گوشم به زمین رسید، صدای لاستیک ماشین جنگلبانی را شنیدم که به سمت چادر ویا می‌رفت‌.
    کای با توکو پنجه به پنجه بودند. فریاد‌‌های جان‌گداز کای را می‌شنیدم که با خشم عجیبی پنجه به صورت توکو می‌کشید. درحالی‌که منتظر بودم وایکو به سمتم یورش بیاورد وارد افکار کای شدم:
    - بِکششون سمت چادر شورا.
    کای که متوجه حرف من شده بود، توکو را از روی خودش بلند کرد و به سمت چادر کشاند. چادر بزرگی که درست در وسط آن تله‌ی بزرگی حفر کرده بودم، انتظارم را می‌کشید. خودم را کمی رها کردم تا ضربات بی‌رحمانه‌ی وایکو به شکمم من را به سمت چادر بکشاند. من و کای پشت به پشت به پارچه‌ی چادر کوبیده شدیم و دو ستون از ستون‌‌های کناری چادر شکست و ما تقریباً وسط چادر افتادیم.
    کمی به سمتش یورش بردم و دندان‌‌هایم بین زمین آسمان و حمله‌ی بی‌رحمانه او، گلویش را پیدا کرد و تا جایی که دندان‌‌هایم توان له کردن داشت، خرخره‌اش را از گوشت جدا کردم تا شنیدن ناله‌‌هایش داغ دلم را آرام کند.
    درحالی‌که با کندن گـ*ـرد*نش او را روی تله می‌انداختم، کای هم توکو را همان‌جا به زمین کوبید ولی پنجه‌‌هایش هنوز در حصار دندان‌‌های توکو بود. به سمت کای دویدم و از روی شانه‌‌هایش به سمت اهرم تَله جَست زدم. کای با ضربه‌ی من به شانه‌‌هایش به عقب پرت شد و دَرِ بزرگ تله که درست زیر آن‌ها بود باز شد و آن‌ها با فریاد بلندی داخل چاله‌ی عمیقی که پر از نیزه‌‌های تیز چوبی بود، افتادند. بوی نفتی که تمام چاله را پر کرده بود با باز شدن دو در چوبی که آن را پوشانده بود، بیرون زد و بینی‌ام را تا مغزم آتش زد.
    با لـ*ـذت وصف‌نشدنی بالای چاله رفتم. نیزه‌ی چوبی درست از وسط سـ*ـیـنـه‌ی وایکو بیرون زده بود و تمام بدنش روی خار‌های درشت و ریزی که کاشته بودیم در حال سوراخ شدن بود و توان تکان خوردن هم نداشت. توکو درحالی‌که به پشت روی نیزه‌ها افتاده بود، می‌نالید و پوست خاکستری و خونی شکمش تکان می‌خورد. هر لحظه که به درد کشیدن و صدای ناله‌‌هایشان گوش می‌دادم ناله‌ی آخر وود هزار بار در سرم می‌چرخید.
    نفس‌‌های از ته جانی کشیدم و بغض و خشمی که جگرم را به آتش کشیده بود را فرو دادم و با آرامش خاصی به سمت آتش کم‌جان چادر رفتم. چوب نیم‌سوخته‌ای را بیرون کشیدم. کای فقط نگاهم می‌کرد و قفسه‌ی سـ*ـیـنـه‌اش از نفس‌‌های تُندش بالا و پایین می‌رفت. بالای چاله برگشتم. جسم گرگینه‌ایشان در حال تحلیل بود و پوست انسانی‌شان رخ نشان می‌داد. آتش را کنار گذاشتم و خودم را داخل چاله کشیدم و گـ*ـرد*نبند وایکو را چنگ زدم. صدای ناله‌‌هایش با خرخر خفیفی از کنار گوش‌‌هایم رد شد.
    دیدن زجر کشیدن‌شان آرامم می‌کرد. چوب آتش گرفته را به دندان گرفتم و تمام چادر را با آرامش کامل آتش زدم تا همه، کاری که قرار بود انجام بدهم را ببیند. دایره‌ی وسیعی به قطر چادر در اطرافم در حال سوختن بود. بالای چاله رفتم. شعله‌ی آتش و ترس از آن را در چشم‌‌های وایکو دیدم. نگاهی به جنازه‌ی دور افتاده‌ی وود انداختم و آتش را به جان چاه انداختم. در کمتر از یک آن چاله گُر گرفت و آتشش صورتم را زد. صدای فریاد‌‌هایشان از قعر جهنمی که برایشان ساخته بودم گوش جنگل را کَر کرد.
    کمی عقب کشیدم و با آرامش به آتش جان‌گرفته‌ی پیش رویم زل زدم. در تمام شعله‌‌های آتش، اشک گوشه‌ی چشم وود را می‌دیدم و لـ*ـبخند‌‌هایش که هر لحظه یادآوری‌شان قلـ*ـبم را از سـ*ـیـنـه‌ام جدا می‌کرد و آتش می‌زد.
    تقریباً تعدادی از گرگ‌ها متوجه شده بودند. گـ*ـرد*نبند ِدندان آذین‌شده‌ی وایکو را از زمین چنگ زدم و به سمت بیرون چادر دویدم. تپه‌ی کنار قرارگاه تنها جایی بود که به همه‌ی قرارگاه و جهنمش مشرف بود. به سمت بالاترین نقطه‌اش دویدم و کای هم به دنبال من بالا آمد. برای چند لحظه از بالا کلاغ‌ها را دیدم که بالای جنازه‌ی وود می‌چرخیدند و گرگ‌های سرخ و محافظین و سفید‌ها دندان به هم می‌کشند. جرقه‌‌های آتش در گرگ‌ومیش آن صبح جهنم را برایم تداعی کرد. بوی گوشت سوخته و خون را به کام کشیدم و گویی چیزی در من فریاد کشید که «زوزه بکش»!
    زوزه‌ای در مهِ آن صبح نرسیده، دستوری بود که غـ*ـریـ*ــزه‌ام در آن جدال به من داد و من به تبعیت از غـ*ـریـ*ــزه‌ام زوزه‌ی بلندی کشیدم. صدایم اکووار در تمام جنگل پیچید. تا آن روز هیچ زوزه‌ای را به آن بلندی نشنیده بودم. گویی سِحری در آن زوزه بود و برای لحظه‌ای همه را به سمت من متوجه کرد.
    همه‌ی جدالی که در آن بودم برای لحظه‌ای آرام گرفت و همه به سمت من برگشتند. آن‌قدر ساکت شد که صدای نفس‌نفس‌زدن‌‌هایشان را شنیدم. صدای کای برای لحظه‌ای در سرم پیچید و تک تک لغاتش را با مویرگ‌‌های پاره‌شده‌ی مغزم ‌شنیدم:
    - نیرا این‌جا همون‌جاییه که ساها می‌گفت. من کنار تو بالای تپه‌ای که همه‌ی گرگینه‌ها زیر سلطه‌ی تواَن! یک‌بار برای همیشه تمومش کن. تو همون راهنمایی هستی که پیشگویی مژده‌ش رو داده بود.
    نگاهی به جنازه‌ی وود انداختم و بغض جانسوزم را با زحمت پایین دادم. گویی تمام حرف‌‌هایی که باید می‌زدم بی‌اراده به زبانم جاری می‌شد. گـ*ـرد*ن‌آویزی که به دهانم بود را وسط اجتماع گرگینه‌ها پرت کردم و با تمام ناتوانی که در حنجره‌ی آتش‌گرفته‌ام غوغا می‌کرد، در افکار تمام گرگینه‌‌های پیش رویم غریدم:
    - از امروز هرکس با من مخالفت کنه عاقبتش اینه. انتخاب با خودتونه، یا حکومت و عدالت راهنما، یا جنگ و آتیش زدن تک‌تک گرگ‌‌هایی که مخالف صلح و قانون گرگینه‌هان. روی صحبتم با یاغی‌ها و سفیدهاست. رهبرانتون به جرم مخالفت با قوانین شورا کشته شدن. اگه نمی‌خواین شما هم به عاقبت اون‌ها دچار بشین اول صلح رو می‌پذیرین و بعد هم از بین خودتون یکی رو به عنوان آلفا انتخاب می‌کنید. از صبح همین امروز تمام قوانین رو من تعیین می‌کنم و همه‌تون مجبور به پذیرفتن عدالتی هستین که راهنماتون براتون تعیین می‌کنه.
    همه نفس‌نفس‌زنان به حرف‌‌های من گوش می‌داند. نگاهم بین تن‌های زخمی و صورت‌‌های خونی هم‌نژاد‌‌هایم می‌چرخید. نفس محکمی کشیدم و ادامه دادم:
    - الانم جنازه‌ها و زخمی‌ها رو سامان بدین و آلفا‌های منتخبتون رو پیش من بفرستین.

    ***
    دقایقی قبل از سوزاندن وایکو و توکو
    کیارش
    حمله‌ی از سرِ خشم راهنما، روی تنِ گرگی که زیر دست و پا‌هایم بود برای لحظه‌ای من را از او جدا کرد. صدای ناله‌‌های با دردش درست شبیه ضجه‌‌هایی بود که بالای سر پری‌سیما می‌زدم. سوزش و بغض چنگ‌زده به گلویش را با تمام جان درک می‌کردم.
    به سمت جنازه‌ی وود رفتم تا از زیر حملات کلاغ‌ها نجاتش بدهم که صدایی فریاد‌‌های زنانه‌ای را از چادری که نیرا، آتور را به آن‌جا بـرده بود شنیدم. به سمت چادر دویدم که صدای آتور به پا‌هایم جان دویدن داد. به چادر نرسیده بودم که آتور را پشت به در نیمه‌باز چادر ایستاده دیدم درحالی‌که قلـ*ـب خونی و تپنده‌ی گرگی لای انگشت‌‌هایش بود. تمام حواسم به شجاعت و قدرتی بود که در پسرم بیداد می‌کرد که حرکت گرگی به سمت چادر نگاهم را از آتور گرفت. گرگ سیاهی که با میله‌ی بلندی به سمت آتور می‌دوید دست و پا‌هایم را در حد جنازه‌ای یخ‌زده بی‌حس کرد. زبانم برای لحظه‌ای بند آمد و فقط به سمت پسرم دویدم تا میله‌ای که به دندان گرگینه بود به تیره‌ی کمرم عزیزترینم ننشیند. گرگ جست بلندی به سمت او زد که فریاد من آتور را به سمت ما چرخاند. با تمام جانی که پدر بودنم به جانِ تنِ زخمی‌ام انداخته بود، خودم را روی سـ*ـیـنـه‌ی آتور فرود آوردم و میله‌ی آهنی درست روی سـ*ـیـنـه‌ام نشست. سردی آهن را زمانی که در قلـ*ـبم فرو رفت احساس کردم. نفسم برید و لـ*ـبخند رضایتی روی لـ*ـب‌هایم نشست. از این‌که دست‌‌های پسرم جان داشت تا جسم پدرش را از سقوط حفظ کند خوشحال بودم. از این‌که صدای تپش قلـ*ـبش را می‌شنیدم، مرگ برایم بی‌ارزش شده بود.
    آتور درحالی‌که من در آ*غـ*ـوشش بودم و میله‌ی ضخیمی به سـ*ـیـنـه‌ام فرو رفته بود، با زانو به زمین کوبیده شد. قلـ*ـبم برای تپش به سـ*ـیـنـه‌ام فشار می‌آورد و سرد شدن نوک انگشت‌‌های پایم را احساس می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    33
    کـ*ـام سیراب شده از خونَم، توان دلداری دادن به یادگار پری‌سیمایم را نداشت. بهت‌زده درحالی‌که حدقه لرزان و خون‌بسته‌ی چشم‌‌هایش صورتم را واکاوی می‌کرد، اشک‌های روانی از گوشه‌ی چشم‌‌های دریایی‌اش سرازیر شد. آن چشم‌ها تنها خاطره‌ی زنده‌ی پری‌سیما بودند و دلم نمی‌خواست در آن لحظاتی که مرگ را در آ*غـ*ـوش می‌کشیدم چیز دیگری را ببینم.
    سرم را به سـ*ـیـنـه‌ی پسرم چسباندم تا با زبان بی‌زبانی تمام محبت‌‌هایی که از او دریغ داشتم را به عشقم، به مادرش ببخشد. پیشانی‌اش روی پیشانی‌ام نشست و زیر لـ*ـب درحالی‌که سیل اشک‌‌هایش به هق‌هق تبدیل می‌شد، نالید:
    - واسه چی این کار رو کردی؟
    زبان خشک‌شده‌ام ناخواسته تکان خورد و درحالی‌که لـ*ـبخندی که سال‌ها فراموشش کرده بودم روی لـ*ـب‌هایم جا خوش کرده بود، گفتم:
    - مادرت ازم خواسته بود.
    در آن لحظه احساس کردم دست‌‌های گرمی، دستِ آویزانم را گرفت و انگشت‌‌هایم لابه‌لای انگشت‌‌های ظریفش به بازی در آمد. من چند قدمی با مرگ فاصله نداشتم و هر لحظه بیشتر حضور پری‌سیما را حس می‌کردم. عـ*ـطر تنش را از لابه‌لای عطر خون آن صبح خونین، حس می‌کردم و شوق دیدن پری‌سیما عجله‌ام را برای مردن بیشتر می‌کرد. مردنی که بعد از دویست سال عذاب و کینه، در آ*غـ*ـوش پسرم مرا به ضیافت دیدار دلـ*ـربایم می‌خواند.
    دست‌‌های آتور به زیر ز*انـ*ـو و کـ*ـمرم خزید و درحالی‌که لرزش شانه‌‌هایش را حس می‌کردم به سمت بیرون از چادر رفت. همهمه‌ی جهنم بیرون به سکوت تبدیل شده بود و نگاه همه‌ی گرگ‌‌هایی که دست از جنگ کشیده بودند به نقطه‌ای در ارتفاع معطوف شده بود. قدم‌‌های بی‌جان آتور درحالی‌که سیل اشک‌‌هایش یک‌بند از چانه‌ی لرزانش سرازیر می‌شد، وارد سکوت جنگل شد. مثل کودکان به آ*غـ*ـوش پسرم افتاده بودم. چشم‌‌هایم توانایی زل زدن به نور بیرون را نداشت؛ اما عطر پری‌سیما را هر لحظه بیشتر حس می‌کردم و شوقم برای مرگ، درد‌‌هایم را به فراموشی سپرده بود.
    ***
    نیرا
    صحبت‌‌هایم تمام شده بود که خروج هیراد از چادر نیمه‌ویران شده‌ی ویا توجهم را به آن سمت کشاند. باورم نمی‌شد جسم سیاه‌پوشی که در آ*غـ*ـوش هیراد بود کیارش باشد. از تپه با تمام جانی که داشتم پایین دویدم و مانع رفتن هیراد شدم. صورتش یکپارچه خیس بود و دست‌‌های خونی‌اش پدرش را به سـ*ـیـنـه می‌فشرد. صدای نفس کشیدن‌‌های کیارش را می‌شنیدم و میله‌ی آهنی که در سـ*ـیـنـه‌اش فرو رفته بود را می‌دیدم. نمی‌دانم چرا؛ ولی آن لحظه پیکر کیارش برایم قابل احترام به نظر آمد. رنج‌‌هایی که کشیده بود و داغ از دست دادن زنی که عاشقش بود را به خوبیِ دیدن و شنیدن درک می‌کردم. دویست سال عذاب را به خاطر حماقت راهنمای قبلی به جان خریده بود و الان در راه نجات فرزندش و کمک به من میزبان تیره‌ی آهنی شده بود. ناخواسته در مقابل چشم‌‌های نیمه‌بازش سر خم کردم و فاتح بودنش در مقابل راهنمای جدید را به او بخشیدم.
    پلک محکمی زد و اشکی از گوشه‌ی چشم‌‌های همیشه درنده‌اش پایین آمد. صدای فریاد‌‌های آنا فضای بین ما را خراب کرد.
    - نیرا... نیرا...
    همین که به سمتش برگشتم سکوت کرد. گویی تازه جنازه‌ی وود را وسط آن جمعیت دیده بود. به سمت جنازه‌ی وود دوید و کنارش زانو زد.
    - چی شد نیرا؟ چه بلایی سرش اومد؟ چرا این‌طوری شد؟
    لهجه‌ی عجیبش با بغض ادغام وحشتناکی از لغات را به گوش‌‌هایم می‌رساند. به سمتش رفتم و با این حالی که از فرارشان دلخور بودم، وارد افکارش شدم و شکایت‌گونه گفتم:
    - واسه چی برگشتی؟ مگه فرار نکردی؟
    - فرار؟
    از کنار جنازه‌ی وود بلند شد و درحالی‌که اشک‌‌های صورتش را با ضرب دستش پاک می‌کرد، گفت:
    - من وجود گرگا رو حس کردم. تواَم جای من بودی فرار می‌کردی.
    - نه نمی‌کردم. حالا واسه چی برگشتی؟ برگشتی ببینی اگه زنده مونده با خودت ببریش، نه؟
    - رفتم چون می‌دونستم وود هیچ‌وقت تو رو رها نمی‌کنه تا با من بیاد. الانم برگشتم چون دلم نمی‌خواست غریبه‌ها تیکه پاره‌ت کنن و وود...
    نگاهش به جنازه‌ی وود افتاد و گره‌ ابروها و لرزش چانه‌اش اجازه نداد ادامه بدهد. من که متوجه نشده بودم پرسیدم:
    - غریبه‌ها چی؟
    بغضش را پایین داد و دوباره همان چهره‌ی گستاخ و نقاشی‌شده‌اش را نشان داد:
    - دیشب موقع رفتن، یه سری جنازه حوالی شهر، کنجکاوم کرد ببینم چه خبر شده. یکم که تیز شدم تا ببینم کار درنده‌هاست یا نه! اونا واسه شکار تو روز به این‌جا اومدن. همین‌طور هم دارن زیاد میشن.
    قدمی به من نزدیک شد و درحالی‌که چشم‌‌های سرخ و تشنه‌اش را به من دوخته بود ادامه داد:
    - اونا واسه شکار تو روشنایی روز هر کاری می‌کنن.
    می‌دانستم دیر یا زود باید منتظرشان باشم. سقف شبِ بالای سرم میزبان خوبی برای درنده‌ها بود و می‌توانست جنگل را نقطه‌ی امنی برای آن‌ها به حساب آورد.
    - الان کجان؟
    - بلید نزدیک اون‌ها مونده تا خبرم کنه. تا قبل از سپیده وارد جنگل شده بودن. قراره صبحانه‌شون رو تو جنگل بخورن.
    - پس الان این‌جان؟
    - آره...
    - برو بلید رو بردار و تا می‌تونی از جنگل دور شو. تا غروب آفتاب یه جایی رو برای پنهان شدن پیدا کن. برو...
    او که صراحت لحنم را دید، کنار جنازه‌ی وود، زانو زد و پـ*ـیشـانی‌اش را بـ*ـو*سـیـد:
    - خدانگهدار وود.
    بغض در صدایش فریاد می‌کشید و می‌دانستم دل کندن از او چه‌قدر سخت است. صدای قدم‌‌های تند و دویدن شلاق‌وارش را از لابه‌لای درختان شنیدم. تمام گرگ‌ها منتظر تصمیم من بودند. تصمیمی که برای حکومتم از بعد از امروز، حیاتی به نظر می‌رسید. به سمت هیراد برگشتم و درحالی‌که نگاه بی‌جان و خیس از اشکش در حسرت نیمه‌جان بودن پدرش می‌سوخت، گفتم:
    - کمکم کن آتور...
    اولین بار بود که با نام اصلی‌اش صدایش می‌کردم. کیارش که هنوز نفس‌‌های سنگینش به خاطر وجود آن جسم سرد و سخت قطع نشده بود به آتور فهماند که او را زمین بگذارد. آتور بدون اندکی تعلل همان‌جایی که ایستاده بود، روی زمین سنگی و خاکی نشست و درحالی‌که سر کیارش را در آ*غـ*ـوش گرفته بود به زمین وصل شد. من هم کنارش نشستم و درحالی‌که افکار کیارش را تسخیر کرده بودم گفتم:
    - کیارش کمکم کن. می‌دونم الان پری‌سیما کنارته. بگو چه‌جوری سقف شب رو از بین ببرم.
    کیارش که لحن ملتمسانه‌ی من را دید سرفه‌ی دردناکی کرد و درحالی‌که خون سیاهی از کنار لـ*ـب‌‌هایش می‌ریخت، گفت:
    - فقط باید بمیری.
    بهت‌زده به صورتش زل زدم. مرگ، شوخی خنده‌داری بود؛ ولی با اوضاع کیارش جایی برای حرف‌‌های مسخره نبود. مغزم قفل شده بود و نمی‌دانستم باید چه باید بگویم.
    - بهم اعتماد کن راهنما...
    حرفش در سرم می‌چرخید و نمی‌توانستم به درنده‌ای که در حال مرگ بود اطمینان کنم. وقتی سکوتم را دید. به بازوی آتور چنگ زد و انگشتر سیاهی را از انگشت آتور بیرون کشید و سمتم گرفت.
    چیزی در دلم فریاد می‌زد، کیارش به‌ خاطر آتور هم که شده به من کمک خواهد کرد. پوزه‌ام را به سمت دستِ بی‌جانش که کنار تنش آویزان بود کشیدم و انگشتر را از او گرفتم. هیچ‌کس حرف‌‌های ما را نمی‌شنید و فقط سکوت و نگاه‌هایمان را می‌دیدند. همین که انگشتر را با آن سنگ سیاه و درشت از کف دستش برداشتم، قدرت عجیبش را حس کردم. سنگ سیاه کاملا ًداغ بود و حجم عجیبی از قدرت را از اتصال آن با خودم حس کردم. دست‌‌های کیارش روی پنجه‌ام خزید و اتصالم با او تمام بدنم را یخ کرد. گویی او قصد خاصی داشت و اندکی بعد دلیلش را فهمیدم. صدای زنانه‌ای در پی پرده‌ی گوشم طنین انداخت:
    - نترس راهنما. تو هنوز نیمی از جون ساها رو داری. فقط زخم کاری نزن. جوری بزن که برگردی.
    لطافت صدایش و سحری که از آن همه قدرت حس می‌کردم، مسخم کرد و اعتماد کردم. چوب شکسته و تیزی که کنار پنجه‌ام بود را آرام برداشتم. نگاهم قفل چشم‌‌های کیارش بود. دست او هم روی میله‌ی داخل سـ*ـیـنـه‌اش خزید و هر دو در یک ثانیه کاری را کردیم که صدای فریاد‌های آتور و زوزه‌‌های گرگ‌ها در سراسر جنگل پیچید.
    او درحالی‌که هنوز به هم متصل بودیم، میله را بیرون کشید و من چوب تیزی را داخل شکمم فرود آوردم. با زخم‌‌هایی که خورده بودم و بدن خیس از خونم، زخم شکمم می‌توانست من را تا لحظه‌ی مرگ پیش ببرد، اما نکشد.
    دویدن کای و بقیه را به سمت خودم دیدم و کنار کیارش به زمین کوبیده شدم.
    ***
    حرکت ریسه‌ی گرمی را در جسم سردم احساس می‌کردم. از بند بند انگشت‌‌هایم عبور کرد و پشت کاسه‌ی چشم‌‌هایم رسید. چشم‌‌هایم به زحمت باز شد و در اولین نگاه، هاله‌ی سفید رنگی را بالای سر کیارش دیدم. نفس با دردی کشیدم و دوباره چشم‌‌هایم را باز کردم. بانویی شبیه به فرشته‌ها با مو‌هایی که زیر نور تازه متولد شده می‌درخشید بالای سر کیارش نشسته بود و سرش را نوازش می‌کرد. مو‌های بلندش طلایی‌رنگ بود و روی شانه‌ی کیارش ریخته بود. بهت‌زده از جا پریدم و ایستادم. وقتی متوجه من شد. سر کیارش را رها کرد و به سمتم آمد.
    لـ*ـباس حریر و روشنش تکان می‌خورد و چشم‌‌های آبی‌اش درست مثل چشم‌‌های آتور زیبا بود. پری‌سیمای افسانه‌ای، با آن عشق دیرینه کسی جز همین زن نمی‌توانست باشد. زنی که دویست سال کیارش برای او انسانیتش را فدا کرده و برایش عزادار بود، روبه‌روی من ایستاده بود. باور چیز‌‌هایی که می‌دیدم مثل رویا و خواب خیال‌انگیز بود. انگشت‌‌های ظریف و سفیدش روی پوزه‌ام نشست.
    - ممنون که مراقب پسرم بودی.
    تنها کاری که در آن حال برزخ به ذهنم آمد این بود که سر خم کنم و بدون کلامی حرف زدن پاسخ بدهم. شوک چیز‌‌هایی که می‌دیدم زبانم را بند آورده بود. کیارش هنوز بیهوش بود و روی زمین افتاده بود. ما درست همان‌جایی بودیم که قبلاً بودیم؛ ولی خبری از گرگ‌ها و چادر‌ها و آتور نبود. ما بودیم و جنگل، زمین و سقف شبی که صدا‌های عجیبی از آن به گوش می‌رسید. حجم جادویی که در آن بود را به وضوح حس می‌کردم. تاریک، سیاه و پر از صدا‌هایی که گاهی شبیه به ناله بود؛ چیزی که در دنیای زنده‌ها اصلاً حس نمی‌شد.
    پری‌سیما با دست به زمین اشاره کرد.
    - بیا زیاد زمان نداری...
    مسخ‌شده و گیج کنار کیارش خزیدم و نشستم. کیارش در حال بهوش آمدن بود. پری‌سیما به کمک او شتافت تا برای بلند شدن کمکش کند. هیچ جای زخمی روی سـ*ـیـنـه‌اش نبود و مثل بار اولی که او را دیدم سالم به نظر می‌رسید. به محض دیدن چهره‌ی خندان پری‌سیما، لـ*ـبخند از ته جانی زد و گفت:
    - بالاخره تموم شد جانانم.
    نگاه قفل‌شده و پر از اشکشان، دویست سال دلتنگی را فریاد می‌زد. عشق واقعی را در آن لحظه فقط در چشم‌‌های آن دو دیدم و به حالشان غبطه خوردم. ای کاش من هم مثل کیارش مرده بودم و کنار محبوبم از آ*غـ*ـوش مرگ بیدار می‌شدم. بغضی که به گلویم نشست را پایین دادم و نگاهم را از آن‌همه عشقی که مثالش را ندیده بود گرفتم.
    نگاهم به زمین دوخته شده بود که مکالمه‌ی آن‌ها پری‌سیما را به سمت من کشاند.
    - کیارش نیرا باید برگرده.
    - فک کنم وقتشه!
    پری‌سیما به زحمت دست‌‌هایش را از مجنون دویست ساله‌اش جدا کرد و روبه‌روی من نشست. انگشتری که تمام قدرت پری‌سیما در آن پنهان شده بود را روی سـ*ـیـنـه‌ی من چسباند. هنوز درد‌‌هایم را حس می‌کردم و دست پری‌سیما روی قفسه‌ی سـ*ـیـنـه‌ی قهوه‌ای‌رنگم، درد جانکاهی را به جسمم تحمیل کرد. قبل از این‌که شروع کند گفت:
    - هنوز نیمی از ساها در وجود توئه و با قدرت من که تو این انگشتره، سقف شب از بین میره. فقط بدون بعد از این کار، هرچیزی‌ هم که دیدی باید باز هم به دنیای خودت برگردی.
    گیج نگاهش کردم، منظور حرفش را نمی‌فهمیدم.
    پنجه‌اش را فشار محکمی داد که از درد ناله‌ی بلندی زدم. احساس کردم از جایی که انگشتر به سـ*ـیـنـه‌ام وصل بود، مذاب داغی به تمام جسمم ریختند و ناخودآگاه زوزه‌ی بلندی سر دادم. تمام عضلات بدنم شروع به پاره شدن کرد و صدای وردخوانی ها، پرده‌‌های گوشم را آزرد. پری‌سیما فریاد می‌زد و سرد شدن هوای اطرافم را حس می‌کردم. باد شروع به وزیدن کرد و صدای کوبیده شدن درخت‌ها، طوفان را فریاد می‌زد. از درد فریاد می‌زدم و آشوب و طوفان آن لحظه، صدای پری‌سیما را در خودش غرق کرده بود.
    جسمم در زیر آوار طوفان در حال کنده شدن از زمین بود که احساس کردم نور خورشید روشن و روشن‌تر می‌شد. صدای ترق‌ترق شاخه‌‌های درختان با آخرین فریاد پری‌سیما به سکوت بدل شد. همین که طوفان در لحظه قطع شد، درد در تمام جانم پیچید و تپش قلـ*ـبم برای لحظه‌ای قطع شد و با سر به زمین کوبیده شدم.
    ***
    چشم‌‌هایم در اثر نورزدگی جمع شد و همین که چشم باز کردم، دست‌‌های نوازشگری را روی پوست صورتم حس کردم. لـ*ـبخند ناخواسته‌ای روی لـ*ـب‌هایم نشست و با دقت به چهره‌ی بالای سرم نگاه کردم. چشم‌‌های درشت و سیاه مادرم لـ*ـبخندم را جمع کرد و از جا کنده شدم. هیچ دردی را حس نمی‌کردم و جسم انسانی‌ام با همان لـ*ـباسی که اولین بار با آن وارد جنگل شده بودم، پوشیده شده بود.
    مادرم با لـ*ـبخند و بدون کلامی ایستاد و دست من را هم گرفت تا بلند شوم. دلم نمی‌خواست لحظه‌ای نگاهم را از صورت ظریف و زیبایش بگیرم؛ ولی وقتی به مسیر نگاهش چشم دوختم تمام جانم مملو از حسی شبیه به ذوق کودکانه شد. دهانم باز مانده بود و نمی‌توانستم جلوی اشک چشم‌‌هایم را بگیرم. ساها با آن مو‌های نقره‌ای‌رنگ و بافته‌اش روبه‌روی من ایستاده بود و پدربزرگم درحالی‌که او را در آ*غـ*ـوش گرفته بود کنارش بود. شباهت مادرم به او انکارنشدنی بود. هیجان دیدن بقیه آن‌قدر شوکه‌ام کرده بود که فقط با چشم‌‌های خیس از شوق نگاه‌شان می‌کردم. تیا کنار شیکو ایستاده بود. نگاه عاشقانه و لـ*ـبخند شیرین روی لـ*ـب‌‌هایشان را نمی‌توانم توصیف کنم. نگاهم همین‌طور بین عزیزانم می‌چرخید. نونا کناری ایستاده بود و لـ*ـبخند محوی روی لـ*ـب‌هایش بود. احساس کردم دست مـ*ـرد*انـه‌ای لابه‌لای انگشت‌‌های دست آزادم خزید. سر چرخاندم و مردی را دیدم که با مو‌های قهوه‌ای و چشم‌‌های عسلی‌اش با عشق به صورتم زل زده بود. بدون لحظه‌ای تعلل به آ*غـ*ـوشش پریدم و عطر تن پدرم را تا جایی که می‌توانستم از آ*غـ*ـوش پر محبتش به کـ*ـام گرفتم. مردی که هیچگاه ندیده بودمش و همیشه جای خالی‌اش را کنار نبودن مادرم حس می‌کردم. دست‌‌هایش دورم خزید و محکم به سـ*ـیـنـه‌اش چسباند. بهشتی که همیشه آرزویش را داشتم پیش رویم بود و حاضر نبودم لحظه‌ای به جهنم زنده‌ها برگردم. دست مادرم را کشیدم و بین آ*غـ*ـوش عزیزترین‌‌هایم فقط اشک شوق ریختم. خستگی و دردِ تمام این روز‌‌هایی که بر من گذشته بود یک‌باره از جانم پر کشید. صدای مامان‌ملیحه من را از بین آ*غـ*ـوش پدر و مادرم بیرون کشید:
    - برید کنار دلم برای نوه‌ی عزیزم تنگ شده.
    باورم نمی‌شد دوباره صدایش را می‌شنوم. به آ*غـ*ـوش بازش پریدم. خنده و اشک ادغام شیرینی را در آن لحظه به‌وجود آورده بود. غرق آ*غـ*ـوش مامان ملیحه بودم که احساس کردم او من را از خودش جدا کرد. نگاهش کردم که متوجه شدم نگاه همه معطوف به پشت سر من است.
    همین که سر چرخاندم تا پست سرم را ببینم، دست‌‌هایم خالی شد و مردی که به سمتم می‌آمد، شعله‌ی لـ*ـبخند روی لـ*ـب‌هایم را در جا خاموش کرد. وود با همان لـ*ـباسی که برای اولین بار او را در کتابخانه دید بودم به سمتم می‌آمد. همان پیراهن چهارخانه‌ و شلوار تقریباً گشادی که به تنش زار می‌زد. با همان آستین‌‌های دکمه نکرده و یـ*ـقـه‌ی بسته‌نشده‌اش!
    نگاهم به اطراف چرخید، هم رفته بودند و جز من و وود هیچ‌کس در برزخ مرده‌ام نبود. به سمتش دویدم و خودم را به سـ*ـیـنـه‌اش کوبیدم. دست‌‌هایم دورش قلاب شده بود و دست‌‌های او روی موهایم را نوازش می‌کرد. او سر در مـ*ـو‌*هـایم کرده بود و اشک می‌ریخت و من جای خالی قلـ*ـبش را می‌بـ*ـو*سـیـدم. اشک‌‌های لعنتی‌ام بند نمی‌آمد تا حلاوت عشقی که تجربه کرده بودم را به جان بکشم.
    گریه امان حرف زدن نمی‌داد و آتش دلتنگی بینمان، ذره‌ای فاصله را نمی‌تابید. سرم را از زیر گـ*ـلـو*یـش بیرون کشیدم تا چشم‌‌هایی که سرخی‌شان روحم را می‌آزرد را ببینم. اشک‌‌هایم را کنار زدم و چشم‌‌های از خون فروکش‌شده‌اش را بار‌ها بـ*ـو*سـیـدم. صدایش، لـ*ـب‌های آتش‌گرفته‌ام را از چشم‌‌هایش گرفت:
    - دلم برای چشمات تنگ میشه.
    چانه‌اش می‌لرزید، حصار دست‌‌هایش تنگ‌تر شد. نمی‌توانستم از پشت آن همه ضجه‌ای که ممکن بود بیرون بریزد حرفی بزنم. بغض داغ را با زحمت قورت دادم و گفتم:
    - پس از دل من خبر نداری. من بعدِ تو چی‌کار کنم؟
    بـ*ـوسه‌ای به پیشانی‌ام زد و درحالی‌که سردی لـ*ـب‌هایش و خیسی اشک‌‌هایش را روی پوست پیشانی‌ام حس می‌کردم گفت:
    - فقط زندگی کن. تو زنده باشی، منم زنده‌ام.
    صدای مهربان و مـ*ـرد*انـه‌اش در حلزونی گوشم دلـ*ـبری می‌کرد و حال یخ‌زده‌ام را مثل روز‌‌های اول بهار به شکوفه می‌نشاند. مو‌های روی گوشم را کنار زد و کنار گوشم زمزمه کرد:
    - دیگه وقتشه برگردی. همیشه عاشقت بودم نیرا.
    «نه» بلندی گفتم و فریاد بلندتری زدم. هرچه تقلا کردم فایده نداشت و سست شدن پا‌هایم را احساس کردم. دست‌‌هایم ازآ*غـ*ـوش وود خالی شد و دنیای اطرافم به سیاهی گذشته‌ام، تاریک شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    33
    ***
    صدای گیشا دنیای تاریکم را روشن کرد و با ناله‌ی بلندی از جا پریدم. درد شکمم، ناله‌ام را بلند‌تر کرد و سر جایم برگشتم. دستی به زخمم کشیدم که هنوز ‌تر بود و پیراهن بلند و کرم‌رنگی که تنم بود را خونی کرده بود.
    - نیرا... پاشو، داشتی همه‌ش ناله می‌کردی.
    تازه حواسم کمی جمع شده بود و درد شکمم ثابت می‌کرد به دنیای لعنتی‌ام برگشتم. همه چیز کم‌کم یادم آمد و با نگرانی پرسیدم:
    - سقف شب... سقف شب چی شد؟
    دست‌‌های گیشا روی شانه‌ام نشست و دوباره به تخت وصلم کرد:
    - خیالت راحت، سقف شب همون صبح از بین رفت و تمام درنده‌ها جزغاله شدن. حالام استراحت کن.
    ناگهان ترسیدم آفتاب جنازه‌ی وود را هم سوزانده باشد.
    - وود کجاست؟
    صورت رنگ‌پریده و غم‌زده‌اش مثل من پر از درد بود.
    - تو چادره. کای داره برای شب آماده‌ش می‌کنه.
    - آتور کجاست؟
    همین که نام آتور به دهانم جاری شد، چشم‌‌های گیشا را هاله‌ی شیشه‌ای‌رنگ پوشاند. با دست بیرون را اشاره کرد و درحالی‌که سعی می‌کرد اشکش را پنهان کند گفت:
    - رفته کیارش رو کنار مادرش به خاک بسپره.
    تصویری که از قبر پری‌سیما داشتم جلوی چشم‌‌هایم ظاهر شد. باید با آتور صحبت می‌کردم. او باید چیز‌‌هایی که من دیده بودم را می‌شنید، شاید تحمل مردن کیارش برایش آسان‌تر می‌شد. با زحمت نشستم که جیغ‌‌های همیشه دیوانه‌کننده‌ی گیشا مانعم شد:
    - بگیر بخواب بابا... کجا داری میری؟
    - نگران آتورم.
    - منم نگرانشم.
    می‌دانستم او بیشتر از من نگران آتور است؛ اما خودش را جمع‌وجور می‌کرد.
    - کمکم کن بریم پیشش.
    - بریم؟
    - آره دیگه، پاشو.
    خوشحالی برای لحظه‌ای در چهره‌اش دوید و فنرگونه از جا پرید.
    از چادر بیرون زدیم، درحالی‌که گیشا کنارم بود و مراقب بود زمین نخورم‌. نگاهم اولین چیزی که بعد از خروج از چادر پیدا کرد، آسمان صاف و آفتابی جنگل بود. نفس راحتی کشیدم و اجازه دادم پرتو‌‌های خورشید پوست صورتم را نوازش کند. پرتو‌هایی که دیگر پشت حصار سقف شب پنهان نبود و پوست صورتم را به گزگز می‌انداخت.
    همهمه‌ی گرگ‌هایی که بیرون از چادر بودند، دلم را گرم می‌کرد. شور عجیبی در قرارگاه به پا بود، گویی همه برای جشن آماده می‌شدند. دسته‌ای از گرگ‌‌های یاغی گوشه‌ای تجمع کرده بودند، مطمئن بودم این قبیله‌ی سرکش به همین راحتی‌ها رام نمی‌شود و باید مراقب رفتار‌هایشان باشم.
    بی‌اعتنا به صدای گریه‌‌های نوزاد نورسِ ویا به دل جنگل زدیم. باید تا قبل از تاریکی هوا برمی‌گشتیم. قدم زدن در حریم امن جنگل خستگی این همه مدت جنگ و بدبختی‌‌هایی که کشیدم را از تنم بیرون می‌کرد. نمی‌دانم چرا ولی از وقتی از اغما بیرون آمده بودم، تمام دلتنگی‌‌هایم فروکش کرده بود و فکر کردن به همه‌ی عزیزانم که در آن حال دیده بودم، لـ*ـبخند کم‌رنگی را روی لـ*ـب‌هایم می‌نشاند.
    - چیه، چرا می‌خندی؟
    دستم را از روی شانه‌اش پایین کشیدم و سعی کردم بدون کمک او ادامه بدهم. لـ*ـبخندم وسیع‌تر شد و به صورتش دوختم.
    - دوستش داری؟
    شوکه شد. سوال بی‌موقعی بود و چشم‌‌های سیاهش چند لحظه‌ای گیج نگاهم کرد.
    - مسخره. چه سوالیه می‌پرسی؟
    لحن‌وارفته‌اش، خواسته‌ی قلـ*ـبی‌اش را فریاد می‌زد.
    - پرسیدم دوستش داری یا نه؟
    - جوابش چه اهمیت داره وقتی... بی‎‌خیال، دیگه‌ام از این چرت و پرتا نپرس.
    - گیشا...
    - هوم.
    صورتم را به سمت صورتش چرخاندم و دستم را روی قلـ*ـبش گذاشتم.
    - مهمه اینه. اینکه اون درنده‌ست یا هرچی، هیچ ربطی به علاقه‌تون به هم نداره. نذار روزایی که می‌تونی کنارش حالت خوب باشه رو از دست بدی و بعدش حسرتش رو بخوری. اگه فکر می‌کنی دوستش داری، واسه‌ش بجنگ!
    - گمشو بابا. من اون گرگ مُرگات نیستم، نشستی داری نصیحتم می‌کنیا!
    خنده‌ام گرفت و شیطنت‌‌های همیشگی گیشا، حرف‌‌های جدی‌ام را به خنده‌‌های از ته دل تبدیل کرد. خنده‌‌هایش هنوز تمام نشده بود که چهره‌اش جدی شد و درحالی‌که آستین مانتوی طوسی‌رنگش را روی پنجه‌اش می‌کشید گفت:
    - خیلی سعی می‌کنم بهش فکر نکنم ولی نمیشه. از وقتی با اون و کیارش تو جنگل بودیم، یه جورایی فرقش رو با بقیه درنده‌ها فهمیدم؛ ولی همه‌ش خودم رو گول می‌زدم. وقتی‌ هم که بابام رو نجات داد حسم بهش بیشتر شد؛ ولی ترجیح دادم چیزی بروز ندم چون معلوم نیست اون اصلاً این حسِ من رو داشته باشه.
    قیافه‌ی مسخره‌اش وقتی از علاقه‌اش به آتور حرف می‌زد به خنده وادارم کرد. از گیشای سرکش، با آن‌همه شیطنتی که از او سراغ داشتم، این‌همه رام شدن و از عشق حرف زدن بعید بود. خنده‌ام را جمع کردم و گفتم:
    - پس تا مطمئن نشدی حرفی نزن.
    - خب دیگه تا بیشتر از این، حس این دخترای لوس رو پیدا نکردم بریم.
    پنجه‌ام را چنگ زد و من را با آن‌همه زخمی که هنوز ترمیم نشده بود دنبال خودش کشید.
    خیلی طول نکشید که از پل روی رودخانه‌ی خشک‌شده گذشتیم. آتور سیاه‌پوش شده بین دو قبر پدر و مادرش زانوی غم بغـ*ـل کرده بود و چراغ‌‌های روشن اطراف قبرشان هم، حتی در ساعت‌‌های پایانی روز هم می‌درخشیدند. بوته‌‌های گل سرخ بالای سر قبر‌ها حتی در آن روز‌‌های سال هم پر از گل‌‌های سرخ بود. گیشا دستم را رها کرد و روسری کج‌وکوله شده‌اش را مرتب کرد. نگاهش لحظه‌ای از ظاهر غم‌زده‌ی آتور جدا نمی‌شد.
    آتور وقتی متوجه حضور ما شد، با آستین لـ*ـباسِ سیاهش صورت خیس از اشکش را پاک کرد. جایی برای سلام و احوال‌پرسی نبود. با اوضاعی که او داشت، مسخره‌ترین کار ممکن بود. روبه‌رویش نشستیم. نگاه آتور به اشک صورت گیشا برایم دلنشین به نظر آمد. ارتباط چشمی‌شان را گرفتم و گفتم:
    - واقعاً واسه اتفاقی که برای کیارش افتاد متاسفم؛ ولی لازم دونستم یه چیزایی رو بهت بگم.
    ته مانده‌ی اشک چشم‌های آبی‌اش را گرفت و درحالی‌که سعی می‌کرد لـ*ـب‌های لرزانش را پشت دندان‌‌هایش پنهان کند گفت:
    - چی؟
    - وقتی کیارش مرد من کنار اون و مادرت بودم. اومدم بهت بگم اونا کنار هم حالشون خوبه. کیارش بعد از این‌همه سال عذاب به آرامش دستای پری‌سیما رسید.
    - ولی من دوباره تنها شدم. تازه داشتم...
    نتوانست جلوی اشک‌‌هایش را بگیرد و سرش میزبان آرنجش شد که روی زانو‌هایش امان گرفته بود. احساس کردم در آن لحظه دیگر کاری از دست من نمی‌آید و رفتن را به ماندن ترجیح دادم یا شاید هم عمداً گیشا را در شرایط سخت آتور، کنارش تنها گذاشتم. دستم را به معنای دلداری روی ساعد دستش کشیدم و با چشم به گیشا اشاره کردم:
    - من میرم. تواَم با آتور برگرد.
    گیشا سری تکان داد و کنار آتور خزید. از آن‌ها فاصله گرفتم؛ اما تمام حواسم به عشقی بود که آتور از آن روز به بعد با آن زندگی خواهد کرد. از پشت درختی که تا آن‌ها فاصله‌ی زیادی داشت، آتور را دیدم که سـ*ـر به شـ*ـانـه‌ی گیشا گذاشته بود و در آن لحظه‌‌های سخت تنها نمانده بود. نفس راحتی کشیدم و به سمت قبیله‌ام برگشتم‌ تا سروسامانی به اوضاع بدهم و چیزی بخورم. بعد از این همه مدت نگرانی و دلشوره، دلم برای یک غذای گرم تنگ شده بود.
    ***
    ده سال بعد
    - مامان، مامان... اومدن.
    - باشه مامان جان داد نزن، اومدم.
    لـ*ـباس بلند و گشادی که تنم بود را کمی از زیر پا‌هایم آزاد کردم و بالا کشیدم. جلوی آینه‌ی چادر قدیمی‌ام چرخی زدم و به شکم برآمده‌ام لـ*ـبخند زدم. عکس مادرم درحالی‌که یاقوت سبز را به آن آویزان کرده‌ بودم، از کنار آینه به صورتم لـ*ـبخند می‌زد. مو‌های بافته شده و بلندم را پشت کمرم پرت کردم که چهره‌ی خندان کای را در آینه، کنار صورتم دیدم. ریسه‌ی سفیدرنگی کنار شقیقه‌اش دویده بود و خط‌‌های زیر چشمش، پختگی‌اش را فریاد می‌زد. امان نداد برگردم و سریع روبه‌روی من زانو زد.
    - گرگ کوچولوی من چه‌طوره؟
    - حال مامانشم خوبه.
    بـ*ـوسه‌ای بر شکمم زد و روبه‌رویم ایستاد. درحالی‌که سعی می‌کرد دلخوری‌ام را با لـ*ـبخند مـ*ـرد*انـه و شیرینش رفع و رجوع کند، من را تا جایی که می‌توانست به خودش نزدیک کرد و دلـ*ـبرانه گفت:
    - مامانش که معلومه خوبه.
    دویدن ارورا وسط دلـ*ـبری‌‌های کای، حرفم را نیمه گذاشت. ارورا با لـ*ـباس‌‌های چین‌دار و بلندش درحالی‌که مو‌های سیاه و مجعدش تمام شانه و کمرش را پوشانده بود وارد چادر شد.
    - مامان چه‌قدر صدات کنم؟ بیا دیگه...
    کای کمی خودش را عقب کشید و درحالی‌که چهره‌ی مغمومش، ناکـ*ـام ماندنش را نشان می‌داد، لـ*ـبخندی به صورتش زدم و دنبال ارورا بیرون رفتم. هنوز چند قدمی بیرون نرفته بودم که پسر ویا به سمتم دوید و محکم به آ*غـ*ـوشم پرید. همیشه از رفتار‌‌هایش خنده‌ام می‌گرفت و محبت زیادی که به من داشت همیشه باعث حسادت ارورا می‌شد.
    ارورا چنگی به بازوی وود زد و تمام تلاشش را ‌کرد تا او را از مادرش جدا کند.
    - بسه دیگه ولش کن مامانم رو...
    - اِ، ولم کن دختره‌ی دیوونه.
    جنگ بین آن‌ها بالا گرفت و با وساطت ویا آن‌ها از هم جدا شدند. از رفتار‌‌های وود خنده‌ام می‌گرفت. همیشه پر از غرور بود و مثل پدرش کمتر با دختر‌ها بازی می‌کرد. مو‌های سیاه و ابرو‌های پهنش شبیه پدرش بود؛ اما عسلی چشم‌‌هایش بی‌شباهت به چشم وود نبود. وود کوچک برایم نشانه‌ی روشنی بود از وودی که سال‌های پیش همین‌جا مرگ او را از من جدا کرد.
    لـ*ـباسم را مرتب کردم و وارد جمعیت شدم. کای خودش را کنارم رساند و زیر گوشم زمزمه کرد:
    - فکر نکن فرار کردی، جشن که تموم شد مجبوری تمام کادوهات رو دونه دونه نشونم بدی!
    کمی شیطنت کردم و بی‌تفاوت به تمام قبیله و مهمان‌‌هایی که برای جشن زایش به دیدنم آمده بودند، کمی به کای نزدیک‌تر شدم و گفتم:
    - به شرطی که اول بعد از جشن این‌جا رو مرتب کنی و بعدش اگه تونستی ارورا رو بخوابونی، چشم!
    خنده‌ی شیطنت‌آمیزم به چهره‌ی گُرگرفته‌ی کای با دخالت گیشا وسیع‌تر شد.
    - چه‌طوری مامان گرگی؟
    خنده‌ام اوج گرفت. او هنوز هم بعد ده سال نتوانسته بود این عادت اسم گذاشتن را ترک کند. او را از آ*غـ*ـوشم جدا کردم و پرسیدم:
    - آتور کجاست؟
    - ایناهاش، داره میاد. ملک و سیمین هم باهامونن. اگه آتور لو نمی‌داد نمی‌فهمیدن.
    - اشکال نداره، به همه می‌سپرم مراعات کنن.
    نگاهم به اطراف چرخید. همه شادی می‌کردند و دایره‌ی برکت وسط چادر‌ها با زیبا‌ترین گل‌ها آذین شده بود. هدیه‌‌های دوستان با ظاهر نامرتبی کنار دایره جمع شده بود و آفتاب درست چند قدم جلوتر از من، از لابه‌لای برگ درختان به زمین رسیده بود.
    تمام زیر پا‌هایم از برگ‌های نارنجی و زرد فرش شده بود و این خودش جشن زایش را رنگارنگ‌تر کرده بود. نگاهم بین حضار چرخید. گیشا کنار آتور ایستاده بود و به رفتار‌‌های چیتو می‌خندید. چیتو با آن ظاهر جوان و ریش‌‌های مشکی مرتب شده، وسط دختر‌‌های زیبای قبیله‌ی سفید‌ها دلـ*ـبری می‌کرد. نگاهم از بین جمعیت جیک را پیدا کرد که تمام تلاشش را می‌کرد جای مناسبی برای ویا پیدا کند. لـ*ـبخندی به چهره‌ی آن‌ها زدم و بی‌اختیار از جمع جدا شدم. قدم‌‌هایم ناخواسته به سمت قبر وود کشیده شد. جای دنجی کنار رودخانه، جایی که سال‌ها شب و روز صدای آب تنها شاهد حرف‌‌های من و او بود.
    کنار قبرش نشستم و با انگشت‌هایم نوازش‌وار نام حک شده روی سنگ را لمس کردم. در بین تمام اتفاقات خوب این چند ساله ،جای وود پرنشدنی به حساب می‌آمد. بعد از او چند سالی تنها همدم من همین تکه‌سنگ سرد و یک نام حک شده بود؛ ولی کم‌کم پررنگ شدنِ حضور کای جای خالی اولین عشق زندگی‌ام را پر کرد. اما هنوز هم گاهی با فکر کردن به نگاه‌‌های شیرینش لـ*ـبخندی روی لـ*ـب‌هایم می‌نشیند که هیچ توجیهی برایشان ندارم.
    صدای خنده‌‌های کودکانه‌ی ارورا نگاه خیره‌ام را از قبر وود گرفت و به سمت خودش کشاند. او با خنده می‌دوید و من به روز‌‌هایی فکر می‌کردم که تلخ و شیرین، سخت و آسان گذشت و من برخلاف مادرم، تا جایی که توان داشتم جنگیدم و ثمره‌ی آن روز‌ها، خنده‌‌های از سر شوق ارورا و تمام قبیله‌ام بود.
    پایان
    نگین مقصودی
    nira5326@
    پنج شنبه- پنج مهر 1397
    ساعت 15:18
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا