- عضویت
- 2017/01/17
- ارسالی ها
- 794
- امتیاز واکنش
- 62,699
- امتیاز
- 1,003
- سن
- 33
سیرادو قدمهای بلندش را که با جثهی متوسطش همخوانی نداشت، داخل چادر کشاند. برای لحظهای با دیدن گیشا متعجب شد. خشکم زده بود و دهانِ از ترس بازِ گیشا را از نظر گذراندم. قدمی به سمت سیرادو برداشتم و گیشا هم از ترس کنار هیراد خزید. صدای تپش قلـ*ـبش را میشنیدم. با تلاش برای حفظ ظاهر، نگاه سیرادو را از گیشا گرفتم.
- جناب سیرادو با من کاری داشتین؟
قدمی پیش آمد. موهای نقرهایاش با آن گـ*ـرد*نبد بلند محافظین، تکان ریزی خورد.
- فکر نمیکردم جون یک انسان رو با آوردنش به اینجا به خطر بندازی!
نگاهش متوجه ظاهر درهم گیشا بود. روبهرویش ایستادم و گفتم:
- خطر؟ خودم مراقبشم.
لـ*ـبخندی تصنعی گوشهی لـ*ـبهایم نشاندم تا گستاخی تلقی نشود. او که متوجه رابـ ـطهی عمیقم با آن دخترک سرکش با چشمهای کنجکاو را فهمیده بود، بحث را به خوبی عوض کرد.
- اومدم تا به دور از شورا به حرفات گوش بدم. تحمل یاغیها همیشه برای محافظین سخت بوده. مخصوصاً یاغی جوان و کینهتوزی مثل وایکو... خب نیرا بگو.
عصایش را با دو دست، موازی با بدنش گرفت و چهرهی چروکشدهاش منتظر پاسخ من بود. بیمعطلی سراغ جوابی رفتم که او منتظر شنیدنش بود.
- فک کنم بتونم سقف شب رو از بین ببرم.
عصایش را به جلو خم کرد و با چشمهای ریزشده گفت:
- جادوی سیاهش رو که نمیشه از بین برد.
- مجبورم تنها امیدم رو امتحان کنم.
- واضحتر بگو.
- کیارش... همون درندهای که سقف شب رو ساخته. فک کنم با کمک اون بتونم سقف شب رو از بین ببرم.
گیشا وسط حرفم پرید:
- اگه پریسیما بتونه...
حرفش را به خاطر نگاه غیظآلود من نیمخورده رها کرد. چشمهای وقزدهاش بین من و سیرادو میچرخید.
- پریسیما؟
گویی این اسم را شنیده بود و تعجب در صورتش فریاد میزد. برای لحظهای نگاهم را از گیشا گرفتم تا حرف پریده از دهانش را کامل کند.
- آره پریسیما. ساحرهای که روحش به خاطر پیوندی که با کیارش بسته، هنوز زندهست و در حال عذابه!
- تو اون رو از کجا میشناسی؟ اون خیلی ساله مرده. گمونم داستان مجازات شدنش رو از دهن گرگهای پیر قبیله شنیدم.
گیشا که شجاعت به دست آورده، با لحن عامیانهاش گستاخانه به نظر میآمد، قدمی به سمت سیرادو آمد و گفت:
- من فقط میدونم اون هنوز اونقدر قدرت داره که تونست جسم من رو به عنوان تنها همخون انسانش تسخیر کنه، پس میتونه کارای دیگهای هم بکنه.
- از کجا حرفت رو باور کنم؟
گیشا خوب توانسته بود نظر سیرادو را جلـ*ـب کند.
- از این.
دستش را به سمت هیراد گرفت.
- این پسر پریسیما و کیارشه. پسری که به خاطر ساحره بودن مادرش با بقیهی درندهها فرق داره. دلیل از این بزرگتر؟
سیرادو قدمی به سمت هیراد کشید و دستش را زیر چانهی او انداخت و بالا آورد.
- چه فرقی؟
- اون برعکس درندههای دیگه اگه تو تاریکی بمونه میمیره.
سر سیرادو بالا پرید و مستقیم به چشمهای گیشا زل زد. خشم در چشمهای عسلیرنگش دوید و غرید:
- چهطور به خودت اجازه میدی دروغی به این بزرگی بگی؟
گیشا از جا پرید و درحالیکه زبانش مثل کودکان نوزبان به سختی در دهنش میچرخید، نگاهش را به من انداخت. وسط جدال آنها دویدم و رو به سیرادو گفتم:
- دروغ نمیگه جناب سیرادو. هیراد به خاطر نیمهساحره بودنش، وقتی تبدیل میشه مثل بقیهی درندهها نیست.
- امکان نداره، پسر پریسیما مرده به دنیا اومد.
- نه، دفو اون رو مخفی میکنه و با گرگها بزرگش میکنه.
گیشا که فضا را در حالت سکون میدید دوباره زبان باز کرد:
- اونطوری که کیارش میگفت، گرگا چون فکر میکردن هیراد یه ساحره اون رو نگهش داشتن تا کارایی که پریسیما براشون انجام میداده رو این براشون انجام بده.
سیرادو ساکت شده بود و افکارش را تحلیل میکرد. این را از حرکت دورانی دستهایش روی گوی بالای عصایش میفهمیدم. او بیشتر از من جاهطلـ*ـبی گرگها را میشناخت و مطمئن بودم حرفهایمان را میفهمید.
- ولی همهی اینها ربطی به زنده بودن پریسیما و کمکش برای از بین بردن سقف شب نداره.
- داره. روح پریسیما قدرتهاش رو هنوز داره... من حسش کردم... کیارش اون رو دیده.
گیشا صدایش بالا رفته بود و تمام تلاشش را میکرد تا با حرکت دستها و لحن تاکیدیاش سیرادو را قانع کند. تلاشش برای زنده نگه داشتن هیراد برایم ستودنی بود. او دوباره ادامه داد:
- کیارش میگفت، اون با یه پیوند- وقتی زنده بوده - روح خودش و کیارش رو به هم وصل کرده و تا زمانی که کیارش زنده باشه روح پریسیما هم باهاشه. اون تمام دویست سال رو کنار کیارش عذاب کشیده؛ ولی هنوز انقدر عاشقشه که وقتی کیارش در حال مرگ بود با کمک جسم من نجاتش داد.
- جناب سیرادو، بذارین آخرین چیزی که بهش امید دارم رو امتحان کنم.
مثل دختران مدرسهای کمسنوسال روبهروی معلم محکم و پیر ایستاده بودیم و تمام تلاشمان را میکردیم یکی از رهبران شورا را با خودمان همراه کنیم. چند لحظهای سکوت کرد و با لحنی قاطعی گفت:
- فقط تا طلوع آفتاب پیداشون کن نیرا. از بین بردن سقف شب یعنی به دست آوردن آبروی ازدسترفتهی محافظین.
بدون کلامی اضافه به سمت خروجی چادر رفت. چادر کوچکی بود؛ طوری که با چند قدم خارج شد و پشت سرش ناخواسته نفس حبسشدهام را بیرون دادم.گیشا که انگار از مرگ رها شده بود، کنار ستونی که هیراد به آن بسته شده بود روی زمین خزید.
- خدایا شکرت رفت. وای داشتم سکته میکردم.
- میشنوه دیوونه.
لـ*ـب گزید و با دست روی دهانش کوبید. پاهای شلختهای که روی زمین باز کرده بود را کمی جمعوجور کرد.
- اه، لعنتی همیشه یادم میره.
- گیشا پاشو پاشو تا بقیه نیومدن برو، بعداً سر امشب بحث میکنیم. من باید برم پیش گرگا، اصلاً دلم نمیخواد ایندفعه وایکو به دیدنمون بیاد.
دستش را گرفتم و از زمین بلندش کردم. مانتوی سیاهرنگ و گشادش را مرتب کرد و نِقزنان نالید:
- بیشعور، جای تشکر کردنته؟
- تشکر باشه واسه بعد.
- نیرا گفتی خون بخوره بهتر میشه؟
درحالیکه تلاشم را میکردم از زل زد او به هیراد جلوگیری کنم، با حرص گفتم:
- آره. ولی این فکر رو از کلهت بیرون کن که بذارم از خون خودت بهش بدی.
- مگه چی میشه! فک نکنم با چند قطره خون دادن بمیرم.
او را به سمتم کشاندم و درحالیکه صورت به صورتش ایستاده بودم، کتفش را چنگ زدم و مانع تکان خوردنش شدم.
- تو قبلاً دندونای یه درنده رو تو پوست و گوشتِ بدنت حس کردی. پس دست از این احساسات دختردبیرستانی بودن بردار و عاقل باش. تو نمیدونی هیراد تا چه حد تشنهست؟! ممکنه تا آخرین قطرهش رو تو چند ثانیه از تنت بیرون بکشه.
- باشه، باشه تسلیم.
دستهایش را بالا برد و ادامه داد:
- پس بذار خودم براش جیرهبندی کنم.
به سمت کاسهی آبیرنگی که گوشهی چادر روی خاک افتاده بود رفت. رفتارهایش دیوانهام میکرد، دختر سرکشی مثل گیشا را به هیچ زبانی نمیشد قانع کرد. سریع عمل میکرد و من هاجوواج نگاهش میکردم. من و گیشا هیراد را مدت زیادی میشناختیم؛ ولی از وقتی گیشا از پیش آنها برگشته بود رفتارهایش نسبت به او عجیب شده بود. تصور میکردم شاید به خاطر نجات پدرش باشد؛ ولی قضیه کمی بودار شده بود و جسارتهای گیشا برایم تعجبآور بود.کاسه را جلوی من گرفت و نالان پرسید:
- خب الان چهطوری باید خونم رو بریزم تو این کاسه؟
بهوش آمدن هیراد برایم حیاتی بود و از طرفی با چند قطره خون، اتفاقی برای دختر سرسختِ روبهرویم نمیافتاد. با بیمیلی کاسه را از دستش چنگ زدم و مچ دستش را هم گرفتم.
- چیکار میخوای بکنی؟
- ساکت شو دیوونه، مگه نمیخوای حالش رو خوب کنی؟ وقتی به حرفم گوش نمیدی پس باید تحمل کنی.
دندانهای پیشین و عاجیشکلم با درد خفیفی لثهام را پاره کرد و بیرون زد. صدای حرکت خون را زیر پوست سفید دستش میشنیدم. دندانهایم روی کف دستش فرود آمد و درحالیکه صدای نالهی خفیفش دلم را آتش زد، فشار ریزی آوردم و رگ بزرگ شست دستش را پاره کردم. از قصد بیرحمانه برخورد کردم تا بفهمد تاوان دلسوزی برای درندهها جز زجر و درد، چیز دیگری ندارد. دندانم را بیرون کشیدم و دستش را بالای کاسه گرفتم. بوی خون تمام شکمم را درهم میکشید و بالای بینیام را میسوزاند. او خودش به کاسه و چشمهی سرخرنگ حیاتبخشی که از دستش میتراوید زل زده بود. زخم عمیقی نبود و خون نسبتاً تَرکنندهای از آن بیرون آمد. اجازه ندادم خیلی به صحنهی منزجرکنندهی پیش رویش زل بزند. دستش را پس زدم و کاسه را به سمت دهان هیراد بردم. گیشا زخم دستش را که با انگشت شستش فشار میداد، نالید:
- خوب میشه؟
بدون اینکه پاسخی بدهم به لـ*ـبهای هیراد زل زدم که لـ*ـبهی کاسه نشست، ولـ*ـع وحشتناکش برای خوردن من را یاد وود انداخت. بوی مسحورکنندهی خون گیشا چنان دیوانهاش کرده بود که دندانهای نیشش بیرون زده بود و تا آخرین قطره را به کـ*ـام کشید. لـ*ـبهایش هنوز به دنبال قطرهای بیشتر میلرزید. صدای نفسهای جانگرفتهاش کمی آراممان کرد. لـ*ـبخند نشسته روی لـ*ـبهای گیشا شکم را به یقین تبدیل کرد و دلشورهی عجیبی را به دلم انداخت. کاسه را رها کردم و اجازه ندادم بیشتر از این نگرانم کند.
- خب، خیالت راحت شد؟ وقتشه که برگردی.
پایینِ آویزان و تکهتکه شدهی لـ*ـباس هیراد را کندم و کف دستش را محکم بستم تا خونریزیاش بند بیاید. گیشا با دست آزادش مقنعهاش را مرتب کرد.
- نمیشه بمونم؟
- نه!
آنچنان قاطع غریدم که حرف را تمام کرد و آخرین نگاه را به صورت هیراد انداخت. اصلاً دلم نمیخواست گیشا بار دیگر به خاطر من و قبیلهام به دردسر بیفتد. این بار مطمئن نبودم جان سالم به در میبرد یا نه!
- مواظب خودت باش پس. نمیدونم چرا حس خوبی به این یارو... اسمش رو چی گفتی؟ آهان، سیرادو ندارم.
- نگران نباش، میدونم باید چیکار کنم. چیتو بیرونه، برو پیشش با اون برگرد. به هیچ گرگی هم زل نزن. نمیخوام نظرشون به تو جلـ*ـب بشه.
- خیالت تخت. خودم استاد این کارام.
لـ*ـبخند زیبایی روی لـ*ـبهای گوشتیاش نشست و من هم به تبعیت از چهرهی معصوم و دوستداشتنی پیش رویم، لـ*ـبخند کمرنگی زدم:
- استاد زودتر برو تا پاپیچمون نشدن.
با بـ*ـوسهی سریع و شیرینی خداحافظی کرد و از چادر بیرون زد.
- جناب سیرادو با من کاری داشتین؟
قدمی پیش آمد. موهای نقرهایاش با آن گـ*ـرد*نبد بلند محافظین، تکان ریزی خورد.
- فکر نمیکردم جون یک انسان رو با آوردنش به اینجا به خطر بندازی!
نگاهش متوجه ظاهر درهم گیشا بود. روبهرویش ایستادم و گفتم:
- خطر؟ خودم مراقبشم.
لـ*ـبخندی تصنعی گوشهی لـ*ـبهایم نشاندم تا گستاخی تلقی نشود. او که متوجه رابـ ـطهی عمیقم با آن دخترک سرکش با چشمهای کنجکاو را فهمیده بود، بحث را به خوبی عوض کرد.
- اومدم تا به دور از شورا به حرفات گوش بدم. تحمل یاغیها همیشه برای محافظین سخت بوده. مخصوصاً یاغی جوان و کینهتوزی مثل وایکو... خب نیرا بگو.
عصایش را با دو دست، موازی با بدنش گرفت و چهرهی چروکشدهاش منتظر پاسخ من بود. بیمعطلی سراغ جوابی رفتم که او منتظر شنیدنش بود.
- فک کنم بتونم سقف شب رو از بین ببرم.
عصایش را به جلو خم کرد و با چشمهای ریزشده گفت:
- جادوی سیاهش رو که نمیشه از بین برد.
- مجبورم تنها امیدم رو امتحان کنم.
- واضحتر بگو.
- کیارش... همون درندهای که سقف شب رو ساخته. فک کنم با کمک اون بتونم سقف شب رو از بین ببرم.
گیشا وسط حرفم پرید:
- اگه پریسیما بتونه...
حرفش را به خاطر نگاه غیظآلود من نیمخورده رها کرد. چشمهای وقزدهاش بین من و سیرادو میچرخید.
- پریسیما؟
گویی این اسم را شنیده بود و تعجب در صورتش فریاد میزد. برای لحظهای نگاهم را از گیشا گرفتم تا حرف پریده از دهانش را کامل کند.
- آره پریسیما. ساحرهای که روحش به خاطر پیوندی که با کیارش بسته، هنوز زندهست و در حال عذابه!
- تو اون رو از کجا میشناسی؟ اون خیلی ساله مرده. گمونم داستان مجازات شدنش رو از دهن گرگهای پیر قبیله شنیدم.
گیشا که شجاعت به دست آورده، با لحن عامیانهاش گستاخانه به نظر میآمد، قدمی به سمت سیرادو آمد و گفت:
- من فقط میدونم اون هنوز اونقدر قدرت داره که تونست جسم من رو به عنوان تنها همخون انسانش تسخیر کنه، پس میتونه کارای دیگهای هم بکنه.
- از کجا حرفت رو باور کنم؟
گیشا خوب توانسته بود نظر سیرادو را جلـ*ـب کند.
- از این.
دستش را به سمت هیراد گرفت.
- این پسر پریسیما و کیارشه. پسری که به خاطر ساحره بودن مادرش با بقیهی درندهها فرق داره. دلیل از این بزرگتر؟
سیرادو قدمی به سمت هیراد کشید و دستش را زیر چانهی او انداخت و بالا آورد.
- چه فرقی؟
- اون برعکس درندههای دیگه اگه تو تاریکی بمونه میمیره.
سر سیرادو بالا پرید و مستقیم به چشمهای گیشا زل زد. خشم در چشمهای عسلیرنگش دوید و غرید:
- چهطور به خودت اجازه میدی دروغی به این بزرگی بگی؟
گیشا از جا پرید و درحالیکه زبانش مثل کودکان نوزبان به سختی در دهنش میچرخید، نگاهش را به من انداخت. وسط جدال آنها دویدم و رو به سیرادو گفتم:
- دروغ نمیگه جناب سیرادو. هیراد به خاطر نیمهساحره بودنش، وقتی تبدیل میشه مثل بقیهی درندهها نیست.
- امکان نداره، پسر پریسیما مرده به دنیا اومد.
- نه، دفو اون رو مخفی میکنه و با گرگها بزرگش میکنه.
گیشا که فضا را در حالت سکون میدید دوباره زبان باز کرد:
- اونطوری که کیارش میگفت، گرگا چون فکر میکردن هیراد یه ساحره اون رو نگهش داشتن تا کارایی که پریسیما براشون انجام میداده رو این براشون انجام بده.
سیرادو ساکت شده بود و افکارش را تحلیل میکرد. این را از حرکت دورانی دستهایش روی گوی بالای عصایش میفهمیدم. او بیشتر از من جاهطلـ*ـبی گرگها را میشناخت و مطمئن بودم حرفهایمان را میفهمید.
- ولی همهی اینها ربطی به زنده بودن پریسیما و کمکش برای از بین بردن سقف شب نداره.
- داره. روح پریسیما قدرتهاش رو هنوز داره... من حسش کردم... کیارش اون رو دیده.
گیشا صدایش بالا رفته بود و تمام تلاشش را میکرد تا با حرکت دستها و لحن تاکیدیاش سیرادو را قانع کند. تلاشش برای زنده نگه داشتن هیراد برایم ستودنی بود. او دوباره ادامه داد:
- کیارش میگفت، اون با یه پیوند- وقتی زنده بوده - روح خودش و کیارش رو به هم وصل کرده و تا زمانی که کیارش زنده باشه روح پریسیما هم باهاشه. اون تمام دویست سال رو کنار کیارش عذاب کشیده؛ ولی هنوز انقدر عاشقشه که وقتی کیارش در حال مرگ بود با کمک جسم من نجاتش داد.
- جناب سیرادو، بذارین آخرین چیزی که بهش امید دارم رو امتحان کنم.
مثل دختران مدرسهای کمسنوسال روبهروی معلم محکم و پیر ایستاده بودیم و تمام تلاشمان را میکردیم یکی از رهبران شورا را با خودمان همراه کنیم. چند لحظهای سکوت کرد و با لحنی قاطعی گفت:
- فقط تا طلوع آفتاب پیداشون کن نیرا. از بین بردن سقف شب یعنی به دست آوردن آبروی ازدسترفتهی محافظین.
بدون کلامی اضافه به سمت خروجی چادر رفت. چادر کوچکی بود؛ طوری که با چند قدم خارج شد و پشت سرش ناخواسته نفس حبسشدهام را بیرون دادم.گیشا که انگار از مرگ رها شده بود، کنار ستونی که هیراد به آن بسته شده بود روی زمین خزید.
- خدایا شکرت رفت. وای داشتم سکته میکردم.
- میشنوه دیوونه.
لـ*ـب گزید و با دست روی دهانش کوبید. پاهای شلختهای که روی زمین باز کرده بود را کمی جمعوجور کرد.
- اه، لعنتی همیشه یادم میره.
- گیشا پاشو پاشو تا بقیه نیومدن برو، بعداً سر امشب بحث میکنیم. من باید برم پیش گرگا، اصلاً دلم نمیخواد ایندفعه وایکو به دیدنمون بیاد.
دستش را گرفتم و از زمین بلندش کردم. مانتوی سیاهرنگ و گشادش را مرتب کرد و نِقزنان نالید:
- بیشعور، جای تشکر کردنته؟
- تشکر باشه واسه بعد.
- نیرا گفتی خون بخوره بهتر میشه؟
درحالیکه تلاشم را میکردم از زل زد او به هیراد جلوگیری کنم، با حرص گفتم:
- آره. ولی این فکر رو از کلهت بیرون کن که بذارم از خون خودت بهش بدی.
- مگه چی میشه! فک نکنم با چند قطره خون دادن بمیرم.
او را به سمتم کشاندم و درحالیکه صورت به صورتش ایستاده بودم، کتفش را چنگ زدم و مانع تکان خوردنش شدم.
- تو قبلاً دندونای یه درنده رو تو پوست و گوشتِ بدنت حس کردی. پس دست از این احساسات دختردبیرستانی بودن بردار و عاقل باش. تو نمیدونی هیراد تا چه حد تشنهست؟! ممکنه تا آخرین قطرهش رو تو چند ثانیه از تنت بیرون بکشه.
- باشه، باشه تسلیم.
دستهایش را بالا برد و ادامه داد:
- پس بذار خودم براش جیرهبندی کنم.
به سمت کاسهی آبیرنگی که گوشهی چادر روی خاک افتاده بود رفت. رفتارهایش دیوانهام میکرد، دختر سرکشی مثل گیشا را به هیچ زبانی نمیشد قانع کرد. سریع عمل میکرد و من هاجوواج نگاهش میکردم. من و گیشا هیراد را مدت زیادی میشناختیم؛ ولی از وقتی گیشا از پیش آنها برگشته بود رفتارهایش نسبت به او عجیب شده بود. تصور میکردم شاید به خاطر نجات پدرش باشد؛ ولی قضیه کمی بودار شده بود و جسارتهای گیشا برایم تعجبآور بود.کاسه را جلوی من گرفت و نالان پرسید:
- خب الان چهطوری باید خونم رو بریزم تو این کاسه؟
بهوش آمدن هیراد برایم حیاتی بود و از طرفی با چند قطره خون، اتفاقی برای دختر سرسختِ روبهرویم نمیافتاد. با بیمیلی کاسه را از دستش چنگ زدم و مچ دستش را هم گرفتم.
- چیکار میخوای بکنی؟
- ساکت شو دیوونه، مگه نمیخوای حالش رو خوب کنی؟ وقتی به حرفم گوش نمیدی پس باید تحمل کنی.
دندانهای پیشین و عاجیشکلم با درد خفیفی لثهام را پاره کرد و بیرون زد. صدای حرکت خون را زیر پوست سفید دستش میشنیدم. دندانهایم روی کف دستش فرود آمد و درحالیکه صدای نالهی خفیفش دلم را آتش زد، فشار ریزی آوردم و رگ بزرگ شست دستش را پاره کردم. از قصد بیرحمانه برخورد کردم تا بفهمد تاوان دلسوزی برای درندهها جز زجر و درد، چیز دیگری ندارد. دندانم را بیرون کشیدم و دستش را بالای کاسه گرفتم. بوی خون تمام شکمم را درهم میکشید و بالای بینیام را میسوزاند. او خودش به کاسه و چشمهی سرخرنگ حیاتبخشی که از دستش میتراوید زل زده بود. زخم عمیقی نبود و خون نسبتاً تَرکنندهای از آن بیرون آمد. اجازه ندادم خیلی به صحنهی منزجرکنندهی پیش رویش زل بزند. دستش را پس زدم و کاسه را به سمت دهان هیراد بردم. گیشا زخم دستش را که با انگشت شستش فشار میداد، نالید:
- خوب میشه؟
بدون اینکه پاسخی بدهم به لـ*ـبهای هیراد زل زدم که لـ*ـبهی کاسه نشست، ولـ*ـع وحشتناکش برای خوردن من را یاد وود انداخت. بوی مسحورکنندهی خون گیشا چنان دیوانهاش کرده بود که دندانهای نیشش بیرون زده بود و تا آخرین قطره را به کـ*ـام کشید. لـ*ـبهایش هنوز به دنبال قطرهای بیشتر میلرزید. صدای نفسهای جانگرفتهاش کمی آراممان کرد. لـ*ـبخند نشسته روی لـ*ـبهای گیشا شکم را به یقین تبدیل کرد و دلشورهی عجیبی را به دلم انداخت. کاسه را رها کردم و اجازه ندادم بیشتر از این نگرانم کند.
- خب، خیالت راحت شد؟ وقتشه که برگردی.
پایینِ آویزان و تکهتکه شدهی لـ*ـباس هیراد را کندم و کف دستش را محکم بستم تا خونریزیاش بند بیاید. گیشا با دست آزادش مقنعهاش را مرتب کرد.
- نمیشه بمونم؟
- نه!
آنچنان قاطع غریدم که حرف را تمام کرد و آخرین نگاه را به صورت هیراد انداخت. اصلاً دلم نمیخواست گیشا بار دیگر به خاطر من و قبیلهام به دردسر بیفتد. این بار مطمئن نبودم جان سالم به در میبرد یا نه!
- مواظب خودت باش پس. نمیدونم چرا حس خوبی به این یارو... اسمش رو چی گفتی؟ آهان، سیرادو ندارم.
- نگران نباش، میدونم باید چیکار کنم. چیتو بیرونه، برو پیشش با اون برگرد. به هیچ گرگی هم زل نزن. نمیخوام نظرشون به تو جلـ*ـب بشه.
- خیالت تخت. خودم استاد این کارام.
لـ*ـبخند زیبایی روی لـ*ـبهای گوشتیاش نشست و من هم به تبعیت از چهرهی معصوم و دوستداشتنی پیش رویم، لـ*ـبخند کمرنگی زدم:
- استاد زودتر برو تا پاپیچمون نشدن.
با بـ*ـوسهی سریع و شیرینی خداحافظی کرد و از چادر بیرون زد.
آخرین ویرایش توسط مدیر:



